• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Stranger.

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2011
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
166
:دي
بله بله...
شعر؟
اين كجاش شعر بود:دي
خوب به خاطر اينكه منم فقط هرچيزي توي ذهنم اومده بود رو نوشتم و فكر نمي كنم شعر به حساب بياد:happy:
خواهش ميكنم...متوجه شدم،ولي خوب منم دليل اينكه متن نوشتن راحت تر از شعر هست رو گفتم ديگه:دي


++

زيبا نيستم
بلد نشده ام کفش پاشنه بلند بپوشم
حوصله ی ورق زدن کتاب و درس را ندارم
تا به حال هیچ کاری را تا آخر ادامه نداده ام
من عضو فیس بوک نیستم!
لباس مارک دار ندارم
خواننده ی مورد علاقه ام شجریان است
هیچ چیز از متال و رپ نمی فهمم
صدای خوبی ندام....
راستش را بخواهی از تمام اتفاقات مهم دنیا بی خبرم
اصلا هیچ کاری را بلد نیستم،
ولی یک کار را خوب بلدم!
اینکه قشنگ دوست داشته باشم را بلدم
حالا میل خودت است!
می توانی تو هم مرا دوست داشته باشی و من
از اینجا تا آسمان دوستت داشته باشم،
می توای مرا فراموش کنی و من
از آسمان تا اینجا دوستت داشته باشم!

خوب نثر! :D
با توجه به همون اطلاعات درستی که ندارم این جور متن ها توی ذهنم به صورت شعر دسته بندی شده اند...که شاید هم باشند و شاید هم نباشند!
صحیح!...هرچی هست من خوندنش رو دوست دارم
البته قبلی رو بیشتر از این
موفق باشید دوست عزیز
 

Stranger.

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2011
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
166
نه بانو.یوزر ها با هم فرق دارند :D
بی وفا جان رو هم نسبت به شناختی که ازشون دارم میتونم بگم که تو نوشتن شعر خیلی حرفه ای هستند.

:p
موفق باشید جمیعاً...در کل هرکی به یه کار مثبتی مشغول فقط من ام که لم دادم و زیر پست های شما ابراز وجود میکنم!:happy:
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
:p
موفق باشید جمیعاً...در کل هرکی به یه کار مثبتی مشغول فقط من ام که لم دادم و زیر پست های شما ابراز وجود میکنم!:happy:

بانو.خودتون میدونید که خاطره نویسی تون خیلی خیلی خوب هست.پس خواهش میکنم این طور در مورد خودتون قضاوت نکنید

سلام
اختیار دارید...
حق با شماست به نظر من هم شعر نوشتن درگیر احساسات شدید بودن رو لازم داره...
جالب که واقعاً تا این حد بداهه است!
من نمیفهمم شما چه جوری میتونید این همه جمله رو که البته باری به هر جهت ! هم نیستند رو پشت سر هم بیارید ولی نشه بیشتر سر و سامونش بدید و به یه فرمی نزدیکش کنید. به قول Kasandra
که گفتند پیشرفت کردید ...شاید یه روندی طی بشه خودش بیفته توی مسیر و نتیجه های خیلی عالی تر بگیرید .شاید هم صاحب یک سبک ادبی جدید بشید! :happy:
به هر حال شما از این نوشتن لذت میبرید و مخاطب خودتون رو هم خواهید داشت.
همین کافی برای ادامه دادن به نظرم
خوش باشید :)

دوباره سلام
راستش فکر میکنم این بر میگرده به هنگ کردن مغز من وقتی که موضوع پیچیده بشه.برای نوشتن این جور چیز ها من ابتدا اول جمله ای رو برای خودم تایین میکنم که فقط همون لحظه به ذهنم خطور میکنه.و بعد از اون هم نمیدونم روند این نوشتن به کجا میرسه و کجا تموم میشه.واقعا" چهارچوب خاصی نداره.به بچه های دیگه گفتم که وقتی خوابم نمیبره و یا سرم درد میکنه این چیز ها رو مینویسم.بیشتر به خاطر آروم شدن هست.
منتها این که چرا من به این طور نوشتن رو آوردم شاید دلیل قانع کننده ای نداشته باشه.حتی برای خودم.فقط میدونم موضوع از اون جا شروع شد که تو مرور خاطرات گذشته ام به حرف های کسی رسیدم که میگفت یک کسی هست که هر روز از کنار تو رد میشه و تو نمیبینی اش.و همین یک جمله خیلی بعد از اون ماجرا باعث شد که فکر کنم به موضوع خاطره ساختن.یعنی به خاطرات یک شخص مواردی اضافه کنم که هیچ وقت وجود نداشته.مثل کاری که اون فرد با من کرد.منتها نه از دید منفی.
و بعد از اون سعی کردم با شخصیت های داستان هایی که میخونم همزادپنداری کنم و خودم رو جای اون ها بگذارم.هر چند این مساله باعث شد بیشتر اوقات آدم افسرده ای باشم و خیلی از چیز ها مثل خاطرات خودم یادم بره.ولی از نتیجه اش حدودا" راضی ام.حالا وجود این تاپیک بیشتر برای این هست که شخصیتی بسازم.بیشتر اپزورد و غمگین هستند.من دارم با این متن ها حرف های نگفته ی یک سری آدم که شاید وجه تشابهی با این شخصیت ها داشته باشند رو میزنم.بعضی هاشون واقع گرا هستند و بعضی رمانتیک.بعضی ها خدا رو قبول ندارند و بعضی ها دارند.یا بعضی ها آدم های رویا پردازی هستند و بعضی نیستند.زدن این حرف ها برای من حکم تسکین شدن رو داره.
حالا نظراتی که بتونه کمکم کنه رو با آغوش باز میپزیرم.از شما واقعا" ممنونم به خاطر وقتی که گذاشتید.میدونم که درگیر امتحانات هستید و همین مقدار هم لطف بزرگی هست برای من.امیدوارم همیشه از نظراتتون استفاده کنم
شب خوش :)
 

Stranger.

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2011
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
166
بانو.خودتون میدونید که خاطره نویسی تون خیلی خیلی خوب هست.پس خواهش میکنم این طور در مورد خودتون قضاوت نکنید



دوباره سلام
راستش فکر میکنم این بر میگرده به هنگ کردن مغز من وقتی که موضوع پیچیده بشه.برای نوشتن این جور چیز ها من ابتدا اول جمله ای رو برای خودم تایین میکنم که فقط همون لحظه به ذهنم خطور میکنه.و بعد از اون هم نمیدونم روند این نوشتن به کجا میرسه و کجا تموم میشه.واقعا" چهارچوب خاصی نداره.به بچه های دیگه گفتم که وقتی خوابم نمیبره و یا سرم درد میکنه این چیز ها رو مینویسم.بیشتر به خاطر آروم شدن هست.
منتها این که چرا من به این طور نوشتن رو آوردم شاید دلیل قانع کننده ای نداشته باشه.حتی برای خودم.فقط میدونم موضوع از اون جا شروع شد که تو مرور خاطرات گذشته ام به حرف های کسی رسیدم که میگفت یک کسی هست که هر روز از کنار تو رد میشه و تو نمیبینی اش.و همین یک جمله خیلی بعد از اون ماجرا باعث شد که فکر کنم به موضوع خاطره ساختن.یعنی به خاطرات یک شخص مواردی اضافه کنم که هیچ وقت وجود نداشته.مثل کاری که اون فرد با من کرد.منتها نه از دید منفی.
و بعد از اون سعی کردم با شخصیت های داستان هایی که میخونم همزادپنداری کنم و خودم رو جای اون ها بگذارم.هر چند این مساله باعث شد بیشتر اوقات آدم افسرده ای باشم و خیلی از چیز ها مثل خاطرات خودم یادم بره.ولی از نتیجه اش حدودا" راضی ام.حالا وجود این تاپیک بیشتر برای این هست که شخصیتی بسازم.بیشتر اپزورد و غمگین هستند.من دارم با این متن ها حرف های نگفته ی یک سری آدم که شاید وجه تشابهی با این شخصیت ها داشته باشند رو میزنم.بعضی هاشون واقع گرا هستند و بعضی رمانتیک.بعضی ها خدا رو قبول ندارند و بعضی ها دارند.یا بعضی ها آدم های رویا پردازی هستند و بعضی نیستند.زدن این حرف ها برای من حکم تسکین شدن رو داره.
حالا نظراتی که بتونه کمکم کنه رو با آغوش باز میپزیرم.از شما واقعا" ممنونم به خاطر وقتی که گذاشتید.میدونم که درگیر امتحانات هستید و همین مقدار هم لطف بزرگی هست برای من.امیدوارم همیشه از نظراتتون استفاده کنم
شب خوش :)
دروغ چرا من خاطرات خودم رو دوست دارم ولی فکر نمیکنم ارزش ادبی داشته باشند .
اینجا نظر دادن با این وضعی که من شروع کردم فقط کار شما رو متوقف کرده .هنوز هم فکر میکنم اگه نظر کارساز میخواید بهتره برید سراغ یه حرفه ای اما اگر صرفاً میخواید نظر دوستان این فروم رو هم بدونید چشم ...من که در هر حال میخونم. به عنوان مخاطب نظری هم بود بهتون میگم. دیگه ادامه نمیدم که شما ادامه بدید...
پیگیر تاپیک هستم :)
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دروغ چرا من خاطرات خودم رو دوست دارم ولی فکر نمیکنم ارزش ادبی داشته باشند .
اینجا نظر دادن با این وضعی که من شروع کردم فقط کار شما رو متوقف کرده .هنوز هم فکر میکنم اگه نظر کارساز میخواید بهتره برید سراغ یه حرفه ای اما اگر صرفاً میخواید نظر دوستان این فروم رو هم بدونید چشم ...من که در هر حال میخونم. به عنوان مخاطب نظری هم بود بهتون میگم. دیگه ادامه نمیدم که شما ادامه بدید...
پیگیر تاپیک هستم :)

ارزش ادبی رو که خودتون به وجود میارید.مثل تعبیر ها و یا تفسیر هایی که به کار بردید.برای من که طرز نوشتنتون خیلی جالب بوده.در عین حال جدی و گاهی هم شوخی.نتیجه گیری های شخصی (که من عاشق این مقوله هستم).همه ی این ها تو خاطرات شما هست.
نظر دادن شما و یا بقیه برای من حکم دلگرمی داره.اتفاقا" فکر کنم امشب هم یه کم سرم درد بگیره و برای همین ممکنه این جا چیزی بنویسم.
تاپیک که متعلق به خودتون هست.پس هر طور دوست دارید عمل کنید.ممنونم بابت پیگیری
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
آن روز چشم های تو رنگ دیگری داشت.شاید به آن ها لنز زده بودی.شاید هم من این طور فکر میکردم.نمیدانم.فقط میدانم که کلی حرف

نگفته داشتی با آن چشم ها.میخواستی بگویی که چند روز بیشتر زنده نیستی.میخواستی بگویی که نمیخواهم بدانی برای چی

میمیرم.از چشم هایت دروغ شاد بودن میبارید و من میتوانستم بغلت کنم و بگویم دنیا در تو خلاصه شده.وقتی نباشی به چه کارم می آید

زنده بودن؟دست هایم را در دستت گرفتی و آرام گفتی همیشه مراقب امانتی من باش.عشقی که در این انگشت ها خلاصه شده

نباید از یادت برود.آن روز سر دعوا داشتی تا مرا از خودت طرد کنی ولی.مگر میشد به حالت عصبی تو لبخند نزد؟ مگر میشد آرام نبود

وقتی که فیلم بازی میکردی.نقاب میزدی تمام عمر را.نقاب شاد زندگی کردن.نقاب دوست داشتن من.که چقدر این ها به تو می

آمد.وقتی در تراس خانه مان به اسم هایی که برای بچه ها انتخاب میکردیم می اندیشم انگار همان لحظه شده لحظه ی به دنیا آمدن

من.لب هایت آرام تکان میخورد وقتی اسم نسیم را می آوردی.باد میپیچید درون روح من و تو در نسیم خلاصه میشدی.یک ماهی بود که

احساس میکردم چیزی هست که باید بگویی منتها تو که خالق من بودی نتوانستی بگویی که زیاد زنده نیستی.اولین علایم زندگی ات را

از دست دادی و سرفه میکردی بعضی اوقات.بعضی وقت ها بدنت خون می افتاد بی جهت.بینی ات شده بود شکنجه گر من وقتی تنها

یک لحظه میدیدم قرمز شده و هیچ وقت نگفتی که با هم به سراغ پزشک برویم.برای خنده هایت صدایم میزدی و برای اشک هایت به

دوش و حمام و بافتی و فیلم دیدن پناه میبردی.و من.حالا بعد از گذشت این یک ماه آخر هنوز نفهمیده ام چرا مردی.چرا آن دست ها که

قرار بود با من سایه بازی کند حالا سهم خاک شده.خاک گرفته است گوشهایت را.آخر مگر میشود صدایم را بشنوی و جوابی ندهی؟

خلاصه شدن تکرار من در نگاه کردن به خاک.و حجم بی پایان دلتنگی ام از ندیدن تو.آن هم برای چند ساعت.پیاده راه رفتنمان در عبور

باران و پاییز و ماشین ها.یادت هست؟ لبخند زدن تو به مشکلات مالی من که کاش با خنده ات ذوب میشدم.یادت هست که یک عمر

غذای مورد علاقه ات را نخوردی چون به مزاج من خوش نمی آمد.آخ! کاش گریه جواب قانع کننده ای بود برای خدا بودن تو.تو و دست هایت

و پلک چشمانت که هیچ وقت یادم نمی آمد بعض نداشته باشد.یادم نمی آید دست هایت از بی کاری ظریف شده باشد که چقدر هم

همین طور زیبا بودی.خاک گرفته گوش هایت را و خاک گرفته قلبت را.آخر این ها خاطرات مشترک ماست.حالا که از دور نگاهش کنم

همیشه یک جای زندگی من لنگ میماند.مثل لنگی پایت وقتی به زمین خوردی.

نگفتی که چگونه با من وداع نکردی.نگفتی که کجا گریه هایت را میکردی.نگفتی که چقدر دوست داشتی زنده بمانی.فقط گفته بودی

مراقب دست هایت باش.دست هایی که حالا سیل شده بر روی خاک و در کنار دریچه های چشم من.دست هایی که به جای خاک گل

را مشت میکند و بر سرم میریزد.دست هایی که شاید قاتل تو

بود.شاید هم قاتل من باشد!
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
دست دوستان گل درد نكنه . حسين جان عالي بود در كل به نظر من عالي بودند . سعي كن متن ها كوتاه تر باشه چون مخاطب بيشتري رو جذب ميكنه ولي لذت بردم . سپاس
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دست دوستان گل درد نكنه . حسين جان عالي بود در كل به نظر من عالي بودند . سعي كن متن ها كوتاه تر باشه چون مخاطب بيشتري رو جذب ميكنه ولي لذت بردم . سپاس

ممنونم امید جان.منتها طولانی یا کوتاه شدنش دست من نیست.:blush:
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
تا حدي باهات موافقم . ولي نويسنده ميتونه يك نوشته رو كوتاه يا بلند بنويسه . مهم محتوي مطلب هست كه ميتونه توي سه جمله هم اتفاق بيوفته . ولي به شدت پيگير نوشته هات هستم و يكي از طرفداراي پر پا قرص نوشته هات . پس منتظريم .
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
اين هم از من براي شروع
هر روز تو را ميبينم-
هر روز زشت تر ميشوي
گاهي فحشا ميشوي قامتي ميشوي كنار خيابان
رنجور و دردناك
وجودت را قرطينه كردند
حتي كفشهايت به حال خرابت ميخندد.
براي تو افرادي جمع ميشوند تا برنجي كه شب ميخورند
به سر دلشان سنگيني نكند آوخ! چه انسانهايي
موسسه تشكيل ميدهند بنياد ساز ميكنند
ولي تو در زمستان در جوب كنار موسسه آنها بيصدا يخ ميبندي شب
ولي صبح تو تيتر هيچ روزنامه اي نميشوي بيصدا درد كشيدي بيصدا خاك ميشوي
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
تا حدي باهات موافقم . ولي نويسنده ميتونه يك نوشته رو كوتاه يا بلند بنويسه . مهم محتوي مطلب هست كه ميتونه توي سه جمله هم اتفاق بيوفته . ولي به شدت پيگير نوشته هات هستم و يكي از طرفداراي پر پا قرص نوشته هات . پس منتظريم .

بالاتر توضیح دادم که مقدمه ی این متن ها فقط یک فکر و یا یک جمله است که بر اساس همون لحظه به مغزم خطور میکنه.و این که این فکر تا کجا ادامه پیدا کنه راستش در توان من نیست.ممکن بود اگر قدرت بیشتری داشتم و محدودیتم تو بیان جمله ها و عبارت ها بیشتر بود این متن ها کوتاه تر و یا بلند تر میشد.
ممنونم بابت حرف هات.راستش با نظراتی که دوستانم این جا دادند دلگرم تر شدم :)
بابت متنی که نوشتید هم بسیا سپاسگذارم
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
از يك جايي به بعد؛
اين خودت هستي كه باعث رنجش خودت ميشوي
وقتي كه يك جايي
زانوهايت را بغل مي كني و زل ميزني به گذشته ات
و خاطره هايي كه جلد ِ ذهنت كرديشان آوار ميشوند روي سرت...
به خودت كه مي آيي ميبيني هوا تاريك شده و چراغ ها خاموشند همچنان و تو نفهميده ايي!
خلسه ايي تو را در خودش پنهان كرده كه يكدفعه ازش جدا ميشوي

خودمانيم در تاريكي وقتي تنها نور،نور ِ چشمهايت باشد و خاطره هايت
راحت تر اعتراف مي كني
من ِ اين روزها
اعترافش مي آيد
ميدانيد
من خيلي چيزها را در گذشته جا گذاشته ام:دلم/لبخندهايم/خاطراتم/زندگيم و آينده ام
حسابي گمشان كرده ام در گذشته
و بلاخره
يك طعم....يك لبخند ِ اشنا تو را مي كشاند به جايي كه نبايد!
به جايي كه نفهمي هوا تاريك شده است
به جايي كه زل بزني به گذشته ات
به جايي كه زانوهايت را بغل كني
به جايي كه...جايش اينجا و حالا نيست!



پ.ن:گاهي وقت ها ما آدم ها خود حال گيري داريم!خودمان كاري مي كنيم كه حالمان گرفته شود
ميدانم كه ميفهميد..../



هذيان نوشت به تاريخ 1391/03/03
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795



لطفا؛
بگو..
بگو که حق با من نیست...
بگو...
بگو که می توانم با یک عینک،
آن طور که می خواهم ببینم...
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

باور کن اینجا چیزی گم شده است
در چشمان ِ حریصِ من که سال هاست
منتظر معجزه ایی،احساسی،
چشمانت را جستجو می کردم..../
فقط می دانم،
گم شده است چيزي
می دانی...
از چشمم افتاده ايي شايد...
شاید هم بدتر!

لطفا؛
بگو..
بگو که حق با من نیست...
بگو...
بگو که می توانم با یک عینک،
آن طور که می خواهم ببینم...

شايد في البداهه نباشد اما اما هر چه كردم نتوانستم نگويم كه اگر هر افتادن از چشمي پيشينه اش يك به چشم نشستني باشد پس چرا kبايد هر از چشم افتادني ، يك به چشم و دل نشستني دوباره به دنبال داشته باشد؟ حتي اگر شده در حد شايد و اگر باشد؟

شايد اين چيزي كه در"چشمان حريص"ت گم شده همان باشد كه از چشمت افتاد و نفهميدي جزيي از وجودت بود! جزيي از وجود را كه نبايد از خود دور كرد چون فرسوده شده يا آنطور نيست كه زماني به چشم مي نشست! اگر امروز اين جزء را به دور انداختي، شايد فردا جزيي ديگر و فرداهاي بعد ديگر چه خواهد ماند؟ امروز اين جزء از چشممان افتاد، فردا خودمان ،جزء افتاده چه چشماني خواهيم بود؟

در جستجوي جزء گمشده ات اگر باشي، آن را مي يابي پس از ديگري نخواه به تو چيزي بدهد كه خود بهترش را داري! جزء گمشده را به چشمان برگردان و خواهي ديد كه تو را چه نياز به عينك؟!
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
شايد في البداهه نباشد اما اما هر چه كردم نتوانستم نگويم كه اگر هر افتادن از چشمي پيشينه اش يك به چشم نشستني باشد پس چرا نبايد هر از چشم افتادني ، يك به چشم و دل نشستني دوباره به دنبال نداشته باشد؟ حتي اگر شده در حد شايد و اگر باشد؟

شايد اين چيزي كه در"چشمان حريص"ت گم شده همان باشد كه از چشمت افتاد و نفهميدي جزيي از وجودت بود! جزيي از وجود را كه نبايد از خود دور كرد چون فرسوده شده يا آنطور نيست كه زماني به چشم مي نشست! اگر امروز اين جزء را به دور انداختي، شايد فردا جزيي ديگر و فرداهاي بعد ديگر چه خواهد ماند؟ امروز اين جزء از چشممان افتاد، فردا خودمان ،جزء افتاده چه چشماني خواهيم بود؟

در جستجوي جزء گمشده ات اگر باشي، آن را مي يابي پس از ديگري نخواه به تو چيزي بدهد كه خود بهترش را داري! جزء گمشده را به چشمان برگردان و خواهي ديد كه تو را چه نياز به عينك؟!


درست است،
شايد فردا هم چيزي ديگر از چشمانم بيفتد
خدا را چه ديدي...شايد هم روزي خودم!
ميدانيد چگونه چيزي از چشم مي افتد بانو؟
خيلي سخت است
سخت است كه چيزي كه زماني،
روي چشمانت جا داشت حالا زير پاهايت جا پيدا كند!
باور كنيد برايم خيلي سخت است كه نمي خواهم باوركنم...
بعضي چيزها دكمه ي بَك يا سرچ ندارند كه بتواني پيداشان كني
ميشوند مانند آب رفته ايي كه به جوي بر نمي گردند!
ميشوند شبيه بادي كه قاصدك ها را ميبرد و بر نمي گرداند!
ميشوند شبيه آدم هايي كه خاطره ميشوند و خاطره مي مانند...
ميشوند شبيه دلي شكسته كه هر كاريش بكني شكسته ميماند!
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درست است،
شايد فردا هم چيزي ديگر از چشمانم بيفتد
خدا را چه ديدي...شايد هم روزي خودم!
ميدانيد چگونه چيزي از چشم مي افتد بانو؟
خيلي سخت است
سخت است كه چيزي كه زماني،
روي چشمانت جا داشت حالا زير پاهايت جا پيدا كند!
باور كنيد برايم خيلي سخت است كه نمي خواهم باوركنم...
بعضي چيزها دكمه ي بَك يا سرچ ندارند كه بتواني پيداشان كني
ميشوند مانند آب رفته ايي كه به جوي بر نمي گردند!
ميشوند شبيه بادي كه قاصدك ها را ميبرد و بر نمي گرداند!
ميشوند شبيه آدم هايي كه خاطره ميشوند و خاطره مي مانند...
ميشوند شبيه دلي شكسته كه هر كاريش بكني شكسته ميماند!

:(

دلي كه شكسته تنها شكستن دلي ديگر را درمان مي داند؟

شايد نمي داند ان دل خود دهها بار بيشتر شكست و مي شكند كه اين دل نشكند

شايد اين دل شكسته توانست حرفهايش را بگويد اما

نخواست يا نتوانست بگذارد آن دل هم حق حرف زدن داشته باشد!

آن زمان كه به تو دل داد،

به دلي آشنا دل بسته بود

اين دل را به بي رحمي آلوده نكن اي پاكيزه سرشت!

شكسته دلان كه از بي رحمي روزگار بي پناهند

بي پناهي را براي ديگران نمي پسندند جانا!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
گفتی که مگر این راه سنگ هم دارد که سرهای ما از شکستنش بشکند و یا فکر شکستگی بکند مغزمان؟گفتم این گونه که تو چشم دوختی بر من.اگر زمین هم بیفتد رویم و له بشوم باز هم لبخند میزنم.درون راه فهمیدیم که سنگ ها بزرگتر از حجم بدن ما بود.که حتی زره ای از وجودمان نماند ویا نخواهد ماند ماندن ما.گفتی که این راه به گمانم یک طرفه باشد.آخر هر چه میرویم برگشتنی هم نیست.گم شده بودیم در صدای خورد شدن این حجم های عزیز به گردنمان.گردن شکسته هایی که حتی شانه های همدیگرمان هم تاب تحملش را نداشت.خورد کردند ما را به خاطر این راه.خورد کردند ما را به خاطر این زندگی.روزی رسید که تو خنده هایت شکست.در بغض کم رنگ چشم های من.روزی که خسته شدیم از دست این بابان و بی راهی.مدام سراب خواب دیدن و مدام به رود خشکی رسیدن.زمین استحاله شده در رنگ خورشید و سوزان هم هست.جنگلی نیست که بیاساییم از دست این باران سنگ.میگویند صاحب آسمان هم خداست.خدایی که دلش سنگ شده و حتی گریه هایش رنگ شکستن می آورد.خدایی که کویر را ساخت تا نتوانم رودی از اشک هایم بسازم در آن.تا مگر سیراب شوی.گریه نمیکردیم.سخت است گریه نکردن و بازی کردن.ما به صورت کسی فحش ندادیم که این گونه دارند ما را فحش میدهند.آن هم از نوع عمل شدنی اش.سراب بود.بیابان بود.چشم های خسته ی تو هم بود.اما در پایان راه تو نبودی.و خدا هم بود.با باران پر از سنگش.بر تن سنگی من.
سال هاست دل خدا هم سنگ شده

------------------------------------------
ممنونم از بانوان گرامی به خاطر مطالب زیباشون که میگذارند
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
هنوز صداي داشكل تو شيراز تو كوچه و پس كوچه هاش طنين انداز است . هنوز داش آكل عاشق مرجان است . خوب گوش كنيد هنوز صداي تيشه فرهاد عاشق مياد . عشق خاطره نميشود اسطوره باقي ميماند .
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
راه ها همیشه به بیراهه وصل میشود برایت.میدانم که دل هم داری منتها با این بدن ضعیف تاب و تحمل طوفان خیلی سخت است.راه ها همیشه کج هستند.و دو خط ممتد به هم میرسند شاید با خط کشیدن یک آدم دیگر بر روی آن ها.خطی که قطع شود هم سرنوشتی جز ویرانی ندارد به هر حال.خودت را گول نزن مرد.مرگ همسرت هیچ وقت برایت زندگی بهتری نساخت.مردن آن همه آدم در یک فاجعه ی مسخره هیچ وقت نتوانست رنگ فراموشی بگیرد.شده که در اوج خنده ات یک لحظه چهره ی آن همزاد/آن بی پیایانت جلویت ظاهر شود.و تو! که یک دفعه ساکت میشوی و میزنی بیرون.بعضی اوقات خودت را با فراموشی آرام میکنی.بعضی اوقات هم با راه های کج.
پیدا نکردی آن شخصی را که لحظه ها در برابرش قد علم کنند و بعد به زمین بیفتند.ثانیه های که مثل برق میگذرد.چقدر ما محدودیم که برق را پر سرعت ترین مثال برای این دیدار میدانیم.اشک گوشه ی چشمت را پاک کن.خوب نیست مرد گریه بکند.آخ!چقدر ما کم مقداریم که گریه کردن یک مرد خوب نبودن تعریف شود.گذر زمان چیز خوبی نیست.ستاره هایی که تعدادشان زیاد هست هم خوب نیست.آسمان شب برایت خوب نیست.پرسه در کوچه ای بی عبور از هر رهگذر برابت خوب نیست.بی خوابی ای که در آغوشت خوابیده و نصف شب هم هست خوب نیست.وجود خدای مهربان برایت خوب نیست.مرور خاطراتی که شاید شاد هم باشد خوب نیست.اشک ریختنت در دستشویی یک رستوران.بعد از دیدن خنده هایی آشنا برایت خوب نیست.بودن در میان مردمی که رنگ چشمانشان شبیه آن سفر کرده است.دست هایی که شاید رنگ دستان او را بگیرد.خیانتی که راه جدایی تو از این کابوس است.یک دنیا حرف زدن با یک سنگ قبر.هر روز جمعه بر سر مزارش رفتن.فراموش نکردن سایه هایتان در کنار داغی خیابان.صدای بوق ماشین هایی که تو را یاد شکوه های او میرد درون خیابان.رفتن تنها به مترو.سوار شدن به تاکسی وقتی کنارت کسی ننشسته باشد.فلسفه ی به وجود آمدن این دنیای بی رحم.گوش دادن به موسیقی.شعر خواندن.نوشتن.حرف زدن برایت خوب نیست.هیچ چیز برای تو که شکست خورده ای خوب نیست.زندگی کردن هم برایت خوب نیست.
همسرت دارد در میزند.باید جوابش را با صدایی بدهی که نفهمد دلت گرفته.کابوس برایت خوب نیست.بهتر است شب ها زودتر بخوابی!
 
بالا