• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
این رو دیشب نوشتم:

یک مصراع را من میگویم.یک کتاب را تو مینویسی.
یک نت از ان من است و یک موسیقی از آن تو.
یک پنجره برای من کافی است و شهر هم ارزانی تو.
باز هم سهم من بیشتر شد.تا به کی خودخواه باشم را نمیدانم.
آن روز!کنار ان تیر برق که مرا روشن هم نمیکرد ایستاده بودم.آفتابی هم نبود.منتها نفهمیدم چگونه شد که سوختنم را دیدی.چگونه شد که چشم های من.افتاد کف خیابان.کف این آسفالت های سرد و بی روح.افتاد و افتادنم را هم دیدی.قرار بود در دست هایم گلی باشد.شاید پر پر شده.برای شخصی ناشناس.که ناشناسی ام را هم دیدی.کاغذی بود درون جیبم.که بو میداد.بوی احساس میداد و تو ناشناسی امرا هم دیدی.غروری هم داشتم.آروزیی هم داشتم.که داشت خیس شان از بین میرفت و خشک شدنم را هم دیدی.یک عالم دیدی و مرا ندیدی.جوی آب حالا تکیه گاه من بود.وقتی کسی فرو میریزد مثل آب.مثل اشک.دیگر چرا نتواند به جوی آب پناه ببرد.که پناهندگی ام را هم دیدی.همه چیز را دیدی.چشم هایم مردند.زیر دست و پای بچه ها مردند.در دنیایی که درختی از برای سبز بودن کاشته نشود کودکان هم قاتل میشنود.قاتل زنجیره ای.که مردنم را هم دیدی.یک گل برای من آورده بودی.سالم و تر و تمیز.مثل خودت.و سنگ قبر مرا نیز دیدی.در راه برگشت صدایت زدم.فردی آن طرف تر بود که نشان میداد چشم هایت در چشمش گرم میشود و سردی دست های من از بین میرود.و یخ زدنم را دیدی.
همه چیز را دیدی به جز خود من.همه چیز را دیدی به جز آن حالت خودخواهانه ی من.
ببخشید که مزاحمتان شده ام.میخواستم دوستتان داشته باشم
و دوست داشتنم را هم دیدی.
دست هایت در هوا چرخ خورد و جایی برای تکیه دادن به جز صورتم نیافت.و سرخ شدنم را دیدی
مثل این که اشتباه گرفته ام
عذر میخواهم بانو.
با خودم بوده ام یک عمر مثل حالا.
و رفتنم را دیدی
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
سلام به همه

باعث افتخار و خوشحالیمه وقتی نوشته های اینجا رو میخونم، هر کدومشون به نوعی زیبا هستند و میدونم که دور از انتظار نیست روزی کاربرای اینجا نویسنده های خوبی بشن.

نوشته هاتون واقعا زیبا هستند و دلنشین ، آن سخن کز دل بر آید....

از حسین عزیز هم به خاطر تاپیک خوبشون ممنونم.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
نفسم حبس شده
گیج شدم
یک بار دیگه
تا میآم قطع کنم....
-هی یکساله زنگ نزدی و حالا هی قطع میکنی هی وصل میکنی
-.....
-خوب حالا چرا چیزی نمیگی رفیق ِ قدیمی....هه یه موقعی فقط رفیق بودیم نه قدیمی
-سلام
-سلام
-.....
-دلم برات تنگ شده بود دختر
-آره میدونم
-هه!داری گریه میکنی؟تا اونجایی که یادم میاد زر زرو نبودی!
-نه من گریه نمیکنم
-پس چرا صدات می لرزه؟
-فکر می کنی
-پس اگر گریه نمی کنی یعنی می ترسی
-فقط.....
-.....
-.....
-خوب چی کارا می کنی؟
-هیچی
-خوبه پس مزاحمت نمیشم
-لطف می کنی
-خداحافظ
-خداحافظ
-باد هیچ وقت نمی فهمه چی به سر برگای درخت میاره وقتی از درخت جداشون می کنه و بعدم راهشو میگیره و میره....تو هم همینطور
-برگا زیادی احمقن!باد هدفش قاصدکه.....خداحافظ
:hmm::hmm:
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...

نمیدانم کجای این زندگی راه میــرم که هر روزش برایم وحشتناکــ میگذرد ...
شده ام حس خوابی که میدانی تعبیرش خوبــ نیستــ ...
گاهی اوقاتــ کلماتــ آرامم میکنند ... ولی گاهی می شود که همان کلماتی که آرامتــ میکند هجوم بیاورد به ذهنِ خسته تــ و درمانده اتــ میکند ...
آدم های زندگی ام شده اند کابوس ها من ...
چرایش را نمیدانم ... میدانم وحشتــ دارم از بودنشان ... دوستــ داشنتشان ... حرفــ هایشان ... از نگاه هایشان ...
وقتی میدانی هیچ یکــ از همین آدم ها نمیدانند تو چه میگویی و چه میخواهی ... ترس دارد ... ترس دارند ...
وقتی میدانی همان لحظه هستند و بعد از آن فراموش میکنند که تو چه گفتی ، دلتــ را میلرزاند ...

ترس دارد وقتی میدانی بودن برایشان مفهمومی ندارد جر اینکه همان قدر باشند که خودشان میخواهند ...
و تو می مانــی که چرا ازشان خواستی باشند ...
گاهی از دلسوزی آدم ها میترسم ... اینکــه می نشیند کنارتــ و به قول خودشان دلشان می سوزد ... فردا همان ها می آیند و می شوند نمکــ روی این دلِ زخم خورده ... این دلسوزی ها می ترساندتم ...
ترس دارد که نمی دانند این دلسوزی های ظاهریشان چه ها که نمیکند ...
اینها آدم را از تابــ می اندازد ... از گفتن می اندازد ... از دوستــ داشتن می اندازد ...

و تو میمانی و خفقان این بغض هــــا و ترس هـــا ...

8 تیــــر 91
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
شده رویاهایتان بشکنند؟
شکستن ِ رویاهای یک زن برابر است با شکستنِ باد در میان سنگ ها از سر تنهایی و دلتنگی...
همه ی روزهایی که حالا دیروز ِ منند امید داشتم سرنوشت رویاهان یکی باشد
راستش را بخواهی...
امروز دیگر طاقت رویاهایم تمام شد
شکستند
و حالا پرم از رویاهایی که با هر دست زدنی؛
تنها زخم است که نصیبم میشود....
رویاهایم خود تبری شده اند برای زدن ِ ریشه ام...
نازنینم
اینبار اگر کسی رویاهایش را با تو شریک شد
جان ِ تو و جان ِ رویاهایش....
نکند بشکنی رویاهایش را../
خانه اش خراب میشود آنکه رویایش بشکند....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
روزهای یخِ زندگی ام که می آید؛
همه داشته هایم را زیر و رو می کنم
به هوای چیزی کسی خاطره ایی تا گرمم کند
و من
تا دلت بخواهد شنیده هایی دارم که داغت می کنند
اصلا یک جورهایی می سوزانند آدم را
من که سیاووش نیستم نسوزم
میسوزم
بی خاکستر!
آخر مگر یخ هم خاکستر دارد؟!


 
Last edited:

Elsinore

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 دسامبر 2010
نوشته‌ها
43
لایک‌ها
4
هرچه در آینه می نگرم کمتر می شناسمم. حس منزجر کننده ای از آینه بهم منتقل میشه. احساس ترس همچون لحظه گرفتار شدن در چنگال ننگین گرگانی که از دل تاریکی بر کودکی بی دفاع می تازند و تکه تکه اش می کنند و نیم جویده اش را از دهان هم می ربایند و می بلعند.
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
اول از همه تشکر میکنم از کسانی که این جا متنی میگذارند
-----------------------------------------------
سوزش عمیق چشم ها موقع احساس کردن دود.یا تیرگی مفرطش از حجم نگاهی شاید آشنا.شاید نزدیک.به من بگو که آن یک لحظه را چطور گذراندم که هنوز هم در پی تکرارش نیستم.به من بگو چگونه شد که چشم هایم بسته شدند از فرط بی خوابی.از ازدیاد حرف ها و کلمات.لمس کنیم دو سینی را که درونش راست نهفته است.یا رازی است برای بقیه.لمس کنیم آن دو تکرار ناشدنی را تا دوباره به یاد بیاوریم کدام یک دروغ گفته بودیم.من میگفتم پدر زمینم.و تو میگفتی مادر خورشید.من به گل ها دل بسته بودم و تو به نور.که هر دو را خاکستر کردیم از بس از هم دور بودیم.از بس از هم دور بودیم یادمان رفت که به یاد بیاوریم گذشته را.به یاد بیاوریم قرار های ساعت 7 یک شنبه را.قسم میخورم که من بیشت از حد خودم دروغ نگفته ام و تو هم قسم بخور که زیاد راست نگفته ای.تا دیگر حرفی نماند از برای گفتن.تا چشمی نباشد که درگیر دود شود و یا نگاه.همیشه لمس میکردیم لحظه ها را.همیشه یادمان میرفت روز بعدی را که در راه است.حس لامسه مان انگار به هم ریخته.تو حالا خورشید را در دستت میگیری و من هم.گل های خاکستر شده را.تو تفریق بین تن هایمان را میخواهی و من نیز جمع کردن همه ی بیخوابی هایم را در این لحظه.خوابم می آید بانو.کمی به من چشم بده تا ببینمت.خوابم می آید بانو.کمی از خودت بگو تا بیدار بشوم دوباره.خوابم می آید بانو.نگذار که دوباره به فکر خواب رفتن ابدی باشم
 

روح سگ ولگرد

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژانویه 2010
نوشته‌ها
1,567
لایک‌ها
394
محل سکونت
بوستون - ماسا چوس شما
شب تاریک. بدون هیچ صدایی به جز صدای گریه های همسایگانم. یک کودک یک پیر زن یک پسر جوان که قیافه ی ترسناکی دارد و ناکام می نامندش و یک نوزاد که هنوز جنین بود. آشنا بود صدایشان. فکر می کنم جایی شنیده بودم صدایشان را. شاید در دانشگاه شاید در زندگی ام شاید در آخرین ایستگاه خط ۸۵ بهشت-جهنم. همه ناله می کردند. چوب خط های بالای سرشان پیدا بود. منتظر ۵ شدن از شنبه. به جز من که هیچ وقت چوب خط نمی زدم چون منتظر چیزی نبودم. منتظر هیچ زمانی. همیشه مثل امشب است. در جایم خوابیده ام. و به سیاهی خاک های بالای سرم نگاه می کنم. کسی از همسایگانم طرف من نمی آید. اما از دور به من نگاه می کنند. مثل کسی که قاتل باشد. از من می ترسند. روی من سنگی سیاه است. جوان ناکام نوشته ی روی آن. خاکی. هیچ وقت شسته نشده. ساینا، به کسی نگفته ام که تو بعضی روزها می آیی و از دور مرا نگاه می کنی. همانجا خوب است بمان جلوتر نیا، لباسهایت خاکی می شود. مادرم همیشه می گفت برای کسی که خودکشی کرده فاتحه خواندن گناه است
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
امشب از برای تنهایی من با این باران احتمالی مزاحمت شده ام
قرار نیست بیش از حد با تو حرف بزنم که ناگفته ها بهتر از گفته ها بوده همه ی عمر.
عمق نگاه خسته و نگران یک پرنده.و یا یک کشاورز در قطره های باران پیداست.همان طور که تو پیدا بودی در همه ی دیدن ها.در همه ی قطره ها.فرقی نمیکند باران از کدام آسمان ببارد.
صدای خش دار پرده که خود را به دیوار میکوبد و من را به توهم زندگی کردن.صدای پر از بهت باد که هنوز ندانستم کدام وازه را تکرار میکند.صدای چیزهایی که با باد به زمین میخورند.مثل حجم بدن من.
بدون تو دیگر صداها هم برایم رنگی ندارند.اخر چند سال است که گوش هایم را خاکستری کرده ام تا کر بشوند از هر صدای رنگارنگ
در کوچه باد می آید آرام
و این ابتدای ویرانی است
ویرانی دست های من در مقابل "نه" گفتن های مکرر تو.مهم نیست که ان چند هزار سال را چگونه نظاره کرده ای بدون دیدن همین بارانی که از چشم هایم سرازیر شده بود.مهم نیست کجای این دنیا سکنی گزیده ای.چون من هنوز هم آوراره ای بیش نیستم.
در این تلاطم هوا که میرود به سمت نامردی اش از نوع گرما.در این حجم آسمان که امشب.بی خیال زجر دادن عرق های تن هر فرد شده است.نظاره گر باد شده ام و ویرانی چندین هزار جمله ای خودم.اخر کوه هم از من خیلی دور است که بتوانم فرخادی باشم پایند به عشق پر از زوال تو.اولین بار است که این کلمه را.انقدر مقدس میکنم در حرف هایم.
گلویم خشم دارد.گلویم خش دارد از حسرت سرمایی که تو به وجود آورده باشی.از سرمایی که الهام شده است به حنجره ام قبل از فریاد.
پاهایی که خرد میشود از برخورد آن همه صدای مبهم درون استخوان هایی بس عزیز.عزیز تر از جان ناقابلم.
مرا نتوانستی در کنار یک عکس پیدا کنی که لبخندی داشته باشم.یا کادر بی انتهایی از من.و تو در اخر دنیا.گیج شده ام انگار از این عکس های تکراری ام.غافل از این که ثانیه های زیادی بود که مرده بودم.اغفال روح من.اغفال قلبی که شاید بتوانی ببینی زخمی دارد بس عمیق.چقدر خودم را گول زده ام درون این کادر زندگی.
تو کسی بودی که دوستت داشتم.کسی بودی که وازه ی پیش پا افتاده ی عشق.در میان من و تو.به هر سمتی میرفت به جز نزدیکی قلب هایمان.لباس هایت را پوشیدی و آرام گفتی که وقت سفر است نازنین من.ندانستم که سفر تو را انقدر پیر میکند که روزی.چشم من پیر میشود از تصور چشم هایت.چشم من پیر میشود از تصور آن روز که باد می امد.و تو شاید هنوز هم زنده ای.
وقتی که صبح بیدار میشوم و خورشید خودنمایی میکند با ان حجم کوچک زرد رنگش.و با ان خنکای باد که صورتم را میبرد از برای دریافت یک بوسه.یاد تو می افت نازنین من.
وقتی که سنگفرش های خیابان برایم تمامی ندارد و آخر کار.تازه میفهمم راهی که رفته ام را از برای تکرار اتفاق چند سال پیش دوباره پیموده ام.وقتی که آسفالت های داغ داد میزنند که ما سنگ فرش نیستیم یاد تو می افتم و نگاه پر از سوالت به من.
وقتی که میفهمم رازی است در میان هم خوابی من با رویای ناپدید شده ی تو.و تنها صبح که بیدار میشوم شبنم گریه را احساس میکنم.یاد تو می افتم ای عزیزترینم.
وقتی که کفش هایم را از برای گذرانیدن یک روز طولانی دیگر به پایم میکنم.وقتی که خسته میشوم از نسوختن پاهایم از گرمای خیابان.باز هم یاد تو به سراغم می آید.
وقتی که دل خالی من.در مقابل انکار نبودن تو.میخواهد خودش را با یک مشت غذا پر کند.وقتی که نمیخواهم بعد از ناهار خوابم بگیرد و بقیه ی روز را زنده بمانم.یاد تو می افتم باز عزیز دلم
وقتی که غروب فرا میرسد و همان خورشید زرد رنگ.انقدر افسرده است که خودش را پشت ابر.پشت کوه و یا پشت دود ماشین ها قایم میکند.وقتی که به افسردگی چندین هزار ساله ام مینگرم یا تو است که غوغا میکند درون حجم خالی بدنم.شناور در رویایی که تباه شده است.
وقتی که شب فرا میرسد و چراغ های زرد خیابان به من میگوند باز هم باید راه بروی.باز هم باید این نور زرد رنگ اذیتت کند.قسمت هر روزه ی سریال این چند سال دوباره تکرار میشود.زیر این چراغ ها.با خیس شدن تکه ای از خیابان که کاش خاک بود و مرا میبلعید.باز هم یاد تو است که همسفر این راه میشود
ستاره ها را که میبینم به دنبال نقطه ای روشن میگردم درون این تنهایی.و حجمی از نور که خیلی دور است.باز هم گریه ام میگیرد و میفهمم شب فرا رسیده با تجربه ی ناقص دیگری از طناب و علامت سوالی که شکل قطره به خودش گرفته.که یاد می آید باید بروم بالای آن صندلی و گردنمرا تقدیم کنم به این طناب های نازنین.به این طناب های زیبا.که میترسم از لحظه ی آمدنت و زجر کشیدن تو از خبر مرگ خودخواهانه ی من.آخ.چقدر خودخواه هستم که هر شب این کار را تکرار میکنم.آخر روزی درون یک خواب.گفته بودی که باز هم می آیی که دست هایم را بفشاری.یاد تو می افتم هم هی روز را.مثل همین تجربه های ابدی ام و نتیجه نگرفتن های تکراری.
وقتی که بالشی هم هست برای گذاشتن این سر گذاخته شده بر رویش.که اگر اشکی نریزم بالشم آتش میگیرد و تو از آتش میترسیدی.نه! همیشه باید قبل از خواب کمی باران بیاید.تا تو رنجیده نشوی و خاطرت در یک شهر دیگر.شاید دور و شاید نزدیک.آزرده نشود.وقتی که آتش بدنم را فرا میگیرد هم یاد تو می افتم آب حیات من.
خواب میبینم هر شب.خواب افتادنم از یک ارتفاع که چقدر هم نامعلوم است.خواب زانو زدن در مقابل تو.در اوردن چاقو و کشتنت بعد از هم خوابی آخرمان.که خونت میپاشد به چشمم و کور میشوم.دنیا تاریک تر از این هم نمیتواند باشد وقتی که تو نباشی.اخ که هر شب تو را میکشم و بعد به فکر پایان این خواب های تکراری می افتم.
من تو را هزاران بار کشته ام و نمیدانم چرا انقدر فکر میکنم که زنده ای و هنوز دست هایت میتواند قطراتی را که میریزد.شاید از درون خاک.نظاره کند.قاتل شده ام چند سال است.قاتلی که نتوانسته خودش را بکشد.هنوز هم دست و پا چلفتی هست و باز هم یاد خنده های تو.در مقابل این ویژگی پوچم می افتم.
عزیزم.عزیزم.
امشب شب وداع من است با روح پر از خاطره ی تو.امشب را سعی کن با رویای من بخوابی.که بتوانم زنده بمانم و روزی تو را بیابم.
یادم نرفته است که از سیگار خوشت نمی آمد.چند روزی است که میسازم با این سردرد ها در انتظار آروزی خواب دیدن تو.با یک مخمل سفید.و گل های کاغذی ای که همه جا را گرفته.مثل خواب خودت.با یک مخمل سفید و این تفاوت که از چشم هایت خون نمیریزد.اشک نمیریزی.این بار مثل رویای دوست داشتنی من.
آدم ها میتوانند با خاطراتشان زندگی کنند.ولی من.....
عزیزم.عزیزم
امشب شب آخر زندگی من است.ان هم برای به حقیقت نپیوستن خواب دیدن تو.بعد از این همه سال

پ.ن: اولین باری بود که درون یک متن انقدر غرق شدم.عجیبه با این همه آب.چند قطره ای برای چشم من باقی موند
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
راستش را بخواهید
تا امروز گمان می کردم حاضر جوابی؛
خیلی کیف میدهد!
اصلا شاید یک هنر باشد
هیچ هم اینگونه نیست!
گاهی وقت ها
حاضر جوابی هنر نیست
نشنیدن هنر است!

های نازنین جانم...های نازنین جانم
اینجا آدم ها
خوب بلدند حرف هایی بزنند که
دلت نشنیدن بخواهد
که گوش ها بشوند وصله ی ناجور تنت!
من فکر می کنم این آدم ها
عشق را نچشیده اند که گرسنگی یادشان برود!
و چه راحت است دل ِ من
برای نشنیدن صداهایی که بوی تو را ندارند!



+دلم میخواست دو تا پست رو لایک بزنم که نشد: )
 
Last edited:

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
نگاه میکنـــــم به نگاهی که خیره مانده به من
نگاهی پــُر از سکوتــ که هیاهو میکند درونم ... بی محابا چنگــ میزند به روح و جان من
روحم را میخورد ... می شکند ... پــــَرتـ میکند به ته سیاهی شهری متروکــ
جایی که هم آشناستــ هم ناشناس ...
مثل اینکه برای اولین بار جایی را دیده باشی و فکر می کنی که قبلا اینجا بودی ...
گنگــ ... پــُر از سوال ... پــــُر از سوال ... پـــُر از دلهره که اینجا کجاستــ ؟!!
و هی با خودتــ میگویی من قبلا اینجا بوده ام ...
ولی چرا هر چه فکر میکنـــم یادم نمی آید ؟!!
فراموش کار شده ام ؟
نگاهتــ سر به هوایم می کند ، می بردم به بلندای آسمان همان شهر متروکــ !
آخر نگفتی این شهر کجاستــ که نگاه پــُر از سکوتتــ مرا به آن آورده ؟!
مرا مسافر نگاهتــ کرده ای ، در این شهر میگردانی که چه ؟!
گذرم می دهی از میان کوچه پس کوچه های این شهر ؟!
میدانی نه پای رفتن دارم و نه تابــ ماندن در این شهر !!
پس ترا به خدا بگذار همین جا بنشینم ... فقط نگاه کنم با نگاهی که خیره مانده ای به من !
مرا مسافر خودتــ نکن
فقط بنشین دراین قابــِ عکس ، دستــِ دلــــــــم را نگیر و نبر به سالهای دور و دراز که خاکستری شده اند و فقط نگاهم کن ...
همیـــن !!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
بعضی روزها حکم همان سطرهایی از کتاب هستند که باید زیرشان خط کشید...
در همین روزهاست که
.
باید علامت دور زدن ممنوع را بکوبی بر سر همه ی خاطره هایی که میخواهند بیایند به ذهنت
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
آن شب.کنار ان اتوبان شلوغ.تو مردی.مثل هم هی چراغ هایی که سهم سنگ بچه های بازیگوش میشوند.مثل شلوغی بیش از حد ماشین ها.که چیزی را جز مرگ تداعی نمیکنند.آن شب فکر کنم من هم بودم.در کنار تو بودم.یادم هست خون بالا می آوردی و سرت سوت میکشید.انقدر بلند سوت میکشید که گوش هم هی ماشین ها و آدم ها کر شده بود.مثل خود من.آنقدر آرام به من نفرین میکردی که خودت هم نمیفهمیدی.خون از سر و رویت میریخت و من حکم نظاره گری ابدی را داشتم.چشم های پر از التماست یادم هست.یادم هست که خیره شده بودی و نگاهت فقط یک معنی داشت: کاری بکن!
ماشین ما خراب شده بود.مثل هم هی ماشین های خراب شده ای که هیچ کدام نایستادند و حتی سرعتی هم کم نکردند.دیوانه شده بودم.اشکی هم بود برای ریختن.هر چقدر دست تکان دادم کسی نایستاد و نپرسید دیوانگی ات را دلیل چیست؟ آسمان ابری بود.ماه میرفت تا پشت ابرها قایم شود.و اشک!باعث شده بود که چشم هر دوی ما.از نور این تکه اهن های دست ساز لعنتی.به دو حجم سیاه و دایره های سفید تقسیم شود.دستم را گذاشتم کف خیابان.هنوز گرم بود.منتها نمیدانم چگونه بود که مرده به نظر میرسید.خودم را انداختم جلوی ماشین ها.و کسی نبود که بپرسد دلیل این کار را.کسی مکثی نکرد که دلیل آدمیتش را آشکارا و بدون امادگی قبلی بر ما ثابت کند.با ماشینی اثابت کردم و پرت شدم کنار تو.لعنت به من و لعنت به آفریدگار این آهن های لعنتی.لعنت به آفریدگار این زمین داغ.لعنت به آفریننده ی انسان ها و خودشان.لعنت به این حسم فانی تو.که نتوانست روحت را.بیش از این با خودش بر زمین بکشد.هر روز زخم میخورد از بزرگی ات.هر روز لکه ای بر تنت می افتاد و فردا دکتر ها میگفتند چند ماه دیگر کور میشوی.میگفتند سال ها بعد کچل میشوی.میگفتند بعید است که ویلچر را تجربه نکنی.لعنت به این دکتر های لعنتی.لعنت به من.لعنت به من.لعنت به من
و وقتی که بر زمین افتادی.نفست بالا آمده بود.خون بالا می اوردی و اسم مرا صدا میزدی.که دیگر از آن اسم نفرت داشتم.ندانستم کجای دنیا خللی به وجود امده که این چنین کردند با من.ندانستم کدام یکی از فرشته های این خدای مرده مرده است که تورا میخواستند جایگزین کنند.به اندازه ی درد کشیدنی که هم رنگ خون بود.درد کشیدی.روح زخمیت هم چند روزی بیشتر زنده نبود.میدانم که خواب مردن خدا را میدیدی.میدانم که میدانستی یک جای کار مشکلی است که خواب هایت تنها رنگ قرمز گرفته و دست بر نمیدارد از دست ساعت ها.
تو! با ان همه بزرگی ات جلوی من مردی.در کنار من خاک شدی.تو همانند همه ی انسان ها فکر میکردی هنوز خدایی هست.در کنار بغض خفه شده ام و حرف هایی که معلوم نبود معنی دارند یا نه.صبر کردم تا نفس هایت رنگ آخرشان را با قرمز بکشند و بگذارند کنار این صفحه ی سفید را.به چشم هایت بوسه زدم.و ان ها را بستم.
کنار اتوبان جای تو بود و نمیدانم ان روز چقدر توان بدنی ام زیاد شده بود که ماشین را برده بودم وسط اتوبان.و در این حین.
من بودم که از ضربت یک تکه آهن پرت شدم به ان سو.من هم همرنگ تو مردم.نفس های اخر با قرمز.
و آدم هایی که پشت سر هم تصادف میکردند.حداقل دو تا از ان ها مردند.حداقل تقاص تو را از دوتایشان گرفتم
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
این رو امروز ظهر نوشته بودم:


روز خاکسپاری من با دنیای کودکی ام.روز انکار چیزهای دوست داشتنی از نوع ساده.روز عشق ورزیدن به تو با یک نگاه.روز سلام گفتن به دست های نگران تو
امروز از بالاترین نقطه ی دنیا مزاحمت میشوم.همان جایی که برای اولین میلاد دست هامان.اولین برخورد نگاه هامان به من هدیه کردی.شل و سفت میشد پیچ احساساتم و اشک میچکید از ناحیه ی مذکور.از دو راس به زمین افتاده و گرد.گردی زمین را هم نخواسته بودم و نخواهم خواست بدون تو.
بگذار تا من گالیله ی این زمان باشم.در مقابل دادگاهی که حکم نادانی و نافرمانی ام را صادر میکنند.من دیده ام ان جسم قرمزی را که میچکید از بالای درخت درونم.که افتاد بر دست تو.افتاد زیر پای تو و نگذاشتی رنگ خاک بگیرد.نگذاشتی هم سایه ای باشم برای سایه ی نامحدود بیابان ها.
تو سبز در درونم ایستاده بودی.همچون سرو.کمری ندارم که بشکند.همه اش شده شاخه های خشک.انگار قرار بوده است جلوی پای تو خم شوم.وای که چقدر این جا بلند است.
وای که چقدر تو زیبایی!
تناسب اندام من با این چنین خم شدن برایم عجیب نیست.این که تو ساکت مینشینی جلوی من و آب میشوم از سکوتت برایم عجیب نیست.این که پاهایم خشک شده اند روی زمین و نمیتوانم قدم از قدم بردارم برایم عجیب نیست.رنگ زلال چشم های تو که میسپارمشان به همه ی میوه هایی که در تمام فصل ها میروید از درون بی درونیم.برایم عجیب نیست.آخر سال های زیادی است که این منظره ها را در رویاهایم دیده ام.رویا وقتی شکل میگیرد که دلیلی برایش باشد.بی دلیلی من از ندانستن اشک هایی که جاری میشود و روی خاک میریزد برایم عجیب نیست.تنفر از صدای خودم که نمیدانم چه چیزی را میخواهم نگویم و چه چیزهایی برای گفتن دارم.برایم عجیب نیست
تنها نقطه ی تعجب درون من؛درون بی این بی وزنی مبهوت به باد.درون این شاخ و برگ تکیده از بالای سخره های خورد شونده؛از آری گفتن تو به یک لحظه ماندگاری ات در کنار دریاست.دریایی که موج دارد از هر چه برایش عجیب نیست.دریایی که امروز دهن باز رده و مرا به خاطر همزادی ام با او انتخاب کرده
عجیب ترین چیز زندگی ام حظور تو است.در مقابل گالیله ای که جاذبه ات را کشف کرده!
 

M.Saleh

Registered User
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2004
نوشته‌ها
1,097
لایک‌ها
153
محل سکونت
تهران
16/5/91 نصف شب

وقتی که پنجره را گشودم خورشید تازه زده بود، قطرات باران هنوز روی شیشه قلط میزد. میرم صورتم رو بشویم. هنوز مشت اول آبی که به صورتم زده ام نچیکیده است که مشت دومم با صدای فریاد زنی از خیابان خالی میشود. از پنجره نگاه میکنم. چیزی نیست. شاید متوهم شده ام! دوباره برمیگردم جلوی تویلت. توی آینه به خودم نگاه میکنم ولی نمی شناسمم! حس عجیبی همچون آتشی سبز داخل جمجمه ام را می خورد آنچنان که گویی فرشته مرگ مرا به میهمانی فرا میخواند. در را باز میکنم و به اتاق می روم. دستم به دستگیره در چسبیده نمیتوانم رهایش کنم. حالم خیلی پریشان است. شاید زیاد الکل مصرف کردم. دیشب در کافه ریسکویی شانزلیزه بودم، بعد از شام با زن صاحب کافه عشق بازی کردم و الکل زیادی نوشیدم. شاید برای همین حالم بد هست. نمیدانم...
 

M.Saleh

Registered User
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2004
نوشته‌ها
1,097
لایک‌ها
153
محل سکونت
تهران
...ساعتی از ظهر گذشته و در جمعی دوستانه که نمی شناسم ولی به هرحال مستعمی اند یا لااقل گمان می کنم که مستعی اند دور هم نشسته ایم و صحبت می کنیم یا بهتر است بگویم "صحبت می کنند" و شاید فقط من گوش هستم و اینها زبان. یکی از کوله بار سفرهای دور و درازش سخن پراکنی می کند و یکی از نقوش زیبای منقّش بر کفل خواننده ی زن مجهول الهویه غربی و دیگری از تمیزی مستراح عمومی در کشور همسایه! من که در برابر این شیران درنده ی سخن دزد گزافه گو بی باک مجاهد و از جان گذشته ی مسخ شده ی یاوه سُرا چیزی برای گفتن ندارم، دارم ولی حیفم می آید کلمات را حرام کنم، لذا سپر و شمشیر زبان بر کناری افکنده و زره سخن از تن درانیده و در خلوت کنج مجلس نشینم و از سخنان بزرگان میزرگرد مستفیض می آیم.
یکی داد سخن بدان جا رسانیده بود که همی خواهد تجربتی را به جمع ارزانی دارد که دیگری گر بازگو کند همی به شکرانه اش می باید چشم از کاسه بدرانی و به دامانش بیافکنی لیک امشب به رایگان عرضه میشود همراه با چند اشانتیون!
آرزو کردم کاش میشد نشنید! کاش میشد بعضی سخنان را نشنید زیرا من چشمهایم را می خواهم زیرا "چشم ها را باید شست" ...
 

anArchist

Registered User
تاریخ عضویت
7 آگوست 2012
نوشته‌ها
113
لایک‌ها
104
رمان صدسال تنهایی، زنده های خانواده بوئندیا، یک دختر با خواهرزاده ش (یک پسر)، عاشق همن و کارشون؛ عشق بازی، عشق بازی و عشق بازی. زندگی نمیکنن، عشق بازی میکنن و در نهایت میمیرن، بدون زندگی کردن...
احساس رخوته، تو همچین وضعیتی، کار دارم برای انجام دادن ولی سرسختانه هیچ کاری انجام نمیدم.
احساس پلشتی، نفرت از خود، میل به شستشوی خود برای پاکیزه شدن ولی باز با موهای ملول و چرک در رختخواب غلت زدن، عرق را به جان خریدن و چشمها را بستن.
جان شیفته و تنهایی، فقط یکی مثل او میتوونه اینقد خودویرانگر باشه و من...
 
بالا