hossein137
مدیر بازنشسته
این رو دیشب نوشتم:
یک مصراع را من میگویم.یک کتاب را تو مینویسی.
یک نت از ان من است و یک موسیقی از آن تو.
یک پنجره برای من کافی است و شهر هم ارزانی تو.
باز هم سهم من بیشتر شد.تا به کی خودخواه باشم را نمیدانم.
آن روز!کنار ان تیر برق که مرا روشن هم نمیکرد ایستاده بودم.آفتابی هم نبود.منتها نفهمیدم چگونه شد که سوختنم را دیدی.چگونه شد که چشم های من.افتاد کف خیابان.کف این آسفالت های سرد و بی روح.افتاد و افتادنم را هم دیدی.قرار بود در دست هایم گلی باشد.شاید پر پر شده.برای شخصی ناشناس.که ناشناسی ام را هم دیدی.کاغذی بود درون جیبم.که بو میداد.بوی احساس میداد و تو ناشناسی امرا هم دیدی.غروری هم داشتم.آروزیی هم داشتم.که داشت خیس شان از بین میرفت و خشک شدنم را هم دیدی.یک عالم دیدی و مرا ندیدی.جوی آب حالا تکیه گاه من بود.وقتی کسی فرو میریزد مثل آب.مثل اشک.دیگر چرا نتواند به جوی آب پناه ببرد.که پناهندگی ام را هم دیدی.همه چیز را دیدی.چشم هایم مردند.زیر دست و پای بچه ها مردند.در دنیایی که درختی از برای سبز بودن کاشته نشود کودکان هم قاتل میشنود.قاتل زنجیره ای.که مردنم را هم دیدی.یک گل برای من آورده بودی.سالم و تر و تمیز.مثل خودت.و سنگ قبر مرا نیز دیدی.در راه برگشت صدایت زدم.فردی آن طرف تر بود که نشان میداد چشم هایت در چشمش گرم میشود و سردی دست های من از بین میرود.و یخ زدنم را دیدی.
همه چیز را دیدی به جز خود من.همه چیز را دیدی به جز آن حالت خودخواهانه ی من.
ببخشید که مزاحمتان شده ام.میخواستم دوستتان داشته باشم
و دوست داشتنم را هم دیدی.
دست هایت در هوا چرخ خورد و جایی برای تکیه دادن به جز صورتم نیافت.و سرخ شدنم را دیدی
مثل این که اشتباه گرفته ام
عذر میخواهم بانو.
با خودم بوده ام یک عمر مثل حالا.
و رفتنم را دیدی
یک مصراع را من میگویم.یک کتاب را تو مینویسی.
یک نت از ان من است و یک موسیقی از آن تو.
یک پنجره برای من کافی است و شهر هم ارزانی تو.
باز هم سهم من بیشتر شد.تا به کی خودخواه باشم را نمیدانم.
آن روز!کنار ان تیر برق که مرا روشن هم نمیکرد ایستاده بودم.آفتابی هم نبود.منتها نفهمیدم چگونه شد که سوختنم را دیدی.چگونه شد که چشم های من.افتاد کف خیابان.کف این آسفالت های سرد و بی روح.افتاد و افتادنم را هم دیدی.قرار بود در دست هایم گلی باشد.شاید پر پر شده.برای شخصی ناشناس.که ناشناسی ام را هم دیدی.کاغذی بود درون جیبم.که بو میداد.بوی احساس میداد و تو ناشناسی امرا هم دیدی.غروری هم داشتم.آروزیی هم داشتم.که داشت خیس شان از بین میرفت و خشک شدنم را هم دیدی.یک عالم دیدی و مرا ندیدی.جوی آب حالا تکیه گاه من بود.وقتی کسی فرو میریزد مثل آب.مثل اشک.دیگر چرا نتواند به جوی آب پناه ببرد.که پناهندگی ام را هم دیدی.همه چیز را دیدی.چشم هایم مردند.زیر دست و پای بچه ها مردند.در دنیایی که درختی از برای سبز بودن کاشته نشود کودکان هم قاتل میشنود.قاتل زنجیره ای.که مردنم را هم دیدی.یک گل برای من آورده بودی.سالم و تر و تمیز.مثل خودت.و سنگ قبر مرا نیز دیدی.در راه برگشت صدایت زدم.فردی آن طرف تر بود که نشان میداد چشم هایت در چشمش گرم میشود و سردی دست های من از بین میرود.و یخ زدنم را دیدی.
همه چیز را دیدی به جز خود من.همه چیز را دیدی به جز آن حالت خودخواهانه ی من.
ببخشید که مزاحمتان شده ام.میخواستم دوستتان داشته باشم
و دوست داشتنم را هم دیدی.
دست هایت در هوا چرخ خورد و جایی برای تکیه دادن به جز صورتم نیافت.و سرخ شدنم را دیدی
مثل این که اشتباه گرفته ام
عذر میخواهم بانو.
با خودم بوده ام یک عمر مثل حالا.
و رفتنم را دیدی