• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795


چقدر پیر شده اید بانو.../

به گمانم همه ی باران های نیامده در چشمانتان جمع شده اند بانو
نگران طوفان نباشید بانو.....تنها کافیست چشمانتان را برای لحظه ایی به سقف بدوزید و چندبار پلک بزنید و پلک بزنید و پلک بزنید
میبینید بانو...طوفان زده خوب میداند چه کند....
نفستان در سینه راه گم کرده است بانو؟راهی ندارد بانو!
چون نفس های گم شده را نمی شود کاریش کرد...اشک نیستند که بتوانی مهارشان کنی
میخواهید باهم قدم بزنیم بانو؟
کوچه ایی را مشناسم که تمام تیر برق هایش بعد از قرار های فراموش شده خاموش مانده اند....
شاید شما هم فراموشتان شود همه ی لحظه هایی که نمیخواهید بیایند
شاید یادتان بیاید نفس گم شده اتان را کجا جا گذاشته اید...
اشکالی ندارد بانو...همه چیز درست میشود...همه ی اشک هایتان را فراموش میکنید روزی...خوب میدانم
 
Last edited:

feri23

Registered User
تاریخ عضویت
26 آگوست 2011
نوشته‌ها
825
لایک‌ها
193
وقتی که میخواهم نفهمی بعد از تو تنها ماندم و مغرورانه نگاهت می کنم..
وقتی که دلم پر از آشوبست و شبیه مردهای بی دردم...
وقتی که انگار میخواهی برگردی و من ، مغرورانه طردت می کنم...
وقتی که همه ی دردها را در دل نگاه می دارم...
وقتی که بغض گلویم را می فشارد..
وقتی که غرورم راه بغضم را بند آورده...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دیگر زنده ماندنم هم حتی ابدی نیست.دیگر هیچ چیز ابدی ای وجود ندارد.باد دیروز به من میگفت به تو الهام شده.و فکر میکردم که خوابی است شاید با عمقی بی رنگ.ان هم از نوع هذیان.تازگی ها که میخواهم بخوابم انگار هم هی مردم دینا در گوش من داد میزنند.کسی نیست که بگوید مرا این کدام الهام است که به صورت دسته جمعی.بر سر آواره ی من آوار شده.مگر از من طلب دارید؟ مگر من گفته ام که بیایید و حرف بزنید؟ مگر زندگی شما دست من است آخر.
شاید مغرور شده ام.شاید یادم رفته که من نیز مثل همه ی آن صداها صدایی دارم که به آدم ها شباهت دارد.شاید یادم میرود که بعضی از شب ها آن ذکر های توهم زا را ادا کنم.شاید باید باور کنم که جن و پری وجود دارد.سرم سوت میکشد.دهانم قفل میشود.سرم سوت میکشد.دست هایم میخوابند.پاهایم میخوابند ولی انگار سرم هوای خوابیدن ندارد.باز هم دروغ بگویید.باز هم بیایید و به من حمله کنید تا تصمیمم را عملی تر از قبل کنم.فکر نمیکردم انقدر تحملتان کم باشد که بر سر انکارهایم و یا حرف های مخالفم این جور سرم هوا شوید.این همه آدم هستند که نه شما را قبول دارند و نه من را.این همه آدم هستند که دیوانه ی واقعی اند.نه مثل من که فقط ادا در میاورم.چرا سراغ آن ها نمیروید.
واجب است بر من این امر که جوری از دستتان بگریزم.واجب است بر من که نخوابم و یا حتی فکر خوابیدن نکنم.زندگی بر وزن بی خوابی.زندگی بر وزن انکار و اثبات ها.زندگی بر وزن اعداد و صداها.زندگی بر وزن تنها زنده بودن.زندگی بر وزن تحمل


چند شبی هست که دچار این کابوس بیداری شدم.فکر کنم کم کم وقتش رسیده که سراغ روانشناس برم.
بعضی از شب ها قبل از خواب انگار یه سری آدم میاند و در گوش من یه چیزایی میگند.نمیدونم دلیلش چیه.نمیدونم برام خوبه یا بد.
از یک نظر امیدوارم که این یه نمونه ی نادر باشه.چون ممکنه برای بعضی ها این حالت خوشایند نباشه.
و از یک نظر امیدوارم نمونه های دیگه هم باشه.که لا اقل بدونم حتی یک نفر درد من رو داره
حالم به صورت عجیب گرفته است
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
رو به روی آینه شمعدان ِ بختم می ایستم
به چشمانم نگاه میکنم
به لب هایم
اینبار دستم را میگذارم روی قلبم
....
مادرم می گوید:دختر من خوشبخته؟!
لبانم زودتر از دلم میچرخند و کسی که صدایش مالِ من است می گوید:خوشبختم مادر خیلی خوشبختم.../
به گمانم حتی ,لب هایم شبیه لبخند هم در آمدند
مادرم میگوید:پس چرا چشمانت دارد مینالد که خوشبخت نشدی؟
.....
به چشمانم نگاه می کنم
به لب هایم....
کدام راست میگویند؟
میشود این همه تضاد باهم؟


+خوشبختی چشمانت را به خاطر من کمرنگ نکن مادر....قصه هایی را میشناسم که با همه ی اشک های درونشان... پایانشان قشنگ است
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
این روزها کارم شده است سر و کله زدن با حرف هایی که پشت لب هایم جا مانده اند
تا میخواهی آن ها را,حرف ها را به گوش شنوایش برسانی؛
حرف هایی به خوردت میدهند که همه ی حرف هایت گم میشوند بین تمام شنیده های ناخواسته
 

drdexter

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
20 آپریل 2011
نوشته‌ها
4,171
لایک‌ها
3,550
ساعت 5 صبح وقتی بی خوابی به سرت میزنه و دیگه نمی تونی بخوابی فی الوافق تنها جایی که میشناسی میایی 2 کلوم درد و دل کنی
با خودم درگیرم چن وقته ولی جور درنمیاد . یعنی هر چی بیشتر میدونی عملا بدبختیت بیشتر میشه . خوش به حال اونا که نخواستن بدونن و راحت زندگی کردن .
چیزایی که میدونی که دیگران نمیدونن ، چیزایی که تجربه کردی و دیگران لمسش نکردن و .......

موقعی که بیش از حد درگیر میشی و مسیر زندگی رو از حالت عادی خارج میکنی و مثه دیگران زندگی نمیکنه چیزایی بدست میاری که دیگران ندارن ولی باید بهای بسیار سنگینی رو هم پرداخت کنی . موقعی که این پرداخت رو انجام میدی بعد از گذشت زمان به حالتی میرسی که بهش میگن خلاء . زنجیرهایی هست که همیشه باهات همراه هست و لحظه به لحظه اونا رو باید دوش بکشی . پرداخت بهای دونستن همین ها هست و همیشه هم باید به دوش بکشی نه می تونی استراحت کنی و نه میتونی دیگه بی خیالش بشی . حس خلاء دقیقا مثل وقتی هست که خونه ای که زندگی شادی داشتی و چندین سال متمادی رو تجربه کردی بر حسب چه کار و دلایلی دیگه بزاری بری . انگاری تیکه از آدم جای دیگه جا مونده . بعد از مدتی سنگینی برات عادی میشه و به نوعی به اونا عادت میکنی وقتی نباشن هم فک میکنی یه چیز رو گم کردی. گاهی فک میکنم اگر مثه همه زندگی می کردم و مثل همه به در سالهایی که از عمرم گذشت باید کارهایی دیگه رو انجام میدادم چی میشد ؟ ولی ! نمیشه چون من کنونی من هستم

فی الواقع همه آنان که می اندیشن کافرن
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
مدام این جا رو باز میکنم و بعد از چند ساعتی که وقتم تموم شده میبندمش.حسابش از دستم رفته گه چقدر این جا پست نیمه کاره داشتم که ارسال نکردم.فکر میکنم بهانه هام برای نوشتن چیز جدید کم کم داره از بین میره.اصولا" همیشه همین طور بوده.من ادمی نبودم که تو یک موضوع خاص.تا تهش پیش برم.پیشرفتم تا جایی باشه که نسبت به موضوع حرفه ای تر باشم.همیشه نیمه کاره هدف هام رو ول میکنم.همیشه همه چیز برام زود تکراری میشه.
امروز میخوام از خودم بگم.بر خلاف پست های پیشین که همیشه نقشم با یک آدم درد کشیده عوض شده بود.که این هم برام داره تکراری میشه.درد که از حد بگذره.دیگه چیزی برایثاحساس کردن باقی نمیمونه. چند وقت پیش در مورد کوری هیسترتیک مطلبی میخوندم.این که عملکرد سلول ها طوری تعریف میشه که در عین سالم بودن مثل وقتی عمل میکنند که مشکلی به وجود اومده.مثل تلقین کور بودن به خودمون.حالا من موندم و جواب این سوال که من کور شدم.یا بقیه.من به خودم تلقین کردم.یا بقیه.بهتره اصلا" فکرش رو هم نکنم.درد فکر کردن نداره.درد احساس کردن داره.
به خودم که بیام میبینم سال های زیادی از عمرم گذشته و هنوز همون آدم یک لا قبایی هستم که بودم.از دید بقیه من آدم تنبل و دل گنده ای هستم.منتها وقتی دلیل قانع کننده ای برای انجام کاری نمیبینم.چرا کار بیهوده بکنم؟وقتی هنوز نمیدونم از چه چیزی خوشم میاد.کدوم کار رو دوست دارم.دنبال چه کاری برم؟ هر جایی که مشغول شدم بعد از چند وقت فقط خستگی برام به بار اورد.حالا هم اگر این کار فعلی رو دنبال کردم به خاطر مخارج روزمره ام هست.به خاطر این که اگه یکی دو روز نرم سر کار.تن لشم رو باید از خونه بکنم و بندازم بیرون.فرقی نداره کجا.فرقی نداره چه جوری.ولی باید خسته باشم و به خونه برگردم.باید خسته باشم که شب خوابم ببره.که بیش از حد سیگار نکشم.وای از روزی که مادرم بفهمه.بیچاره چجوری میخواد با این مشکل من کنار بیاد.چه جوری قانعش کنم که این زندگی منه و نه اون.که برای من غصه نخوره.که دوست دارم یه روزی بزنم از خونه بیرون و گم بشم تو یه شهر دیگه.ولی مگه میشه غصه سراغ خانواده ام نیاد.نه! من انقدر ها هم نامرد نیستم.نامرد نیستم و باید همین طوری منتظر بمونم که یک موقعیتی پیش بیاد و بتونم تنها زندگی کردن رو تجربه کنم.درسته دلم تنگ میشه.درد میکشم.بعضی وقتا انقدر حالم گرفته میشه که سرم رو میکوبم به دیوار.ولی هم هی این ها باید باشه.من اگه بخوام چیزی رو بنویسم که دردی رو نمایش بده.نمیتونم راحت زندگی کنم و اون احساس رو به بقیه منتقل کنم.نمیتونم بدبخت نباشم.نمیتونم نسبت به هر چیزی خوشبین باشم.دستم به شاد بودن نمیره.دست خودم نیست.کافیه یه موضوع ساده پیش بیاد تا چند روز حالم همین باشه.
هر چی فکر کردم دیدم مردن من به هیچ دردی نمیخوره.نه برای خودم و نه بقیه.
منتها این زندگی منه.که چندین ساله با یه افسردگی مزمن همراهه.حال ناخوشی که دوست ندارم خوش باشه.بعضی اوقات یادم میره که باید افسرده باشم.بعضی واقات یادم میره که چشم ها یه چیزایی دیدند و یا گوش هام یه چیزایی شنیدند.شاید یک روزی من هم به کوری و کری هیسترزیک دچار شدم.لا اقل اون روز راحت تر زندگی میکنم.
امان از دست این مغز لعنتی.همیشه کار خودش رو میکنه.
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
سلام بر بخردان صاحب کمال
همیشه تفکرمان بر این بود که اسباب دنیای پیشرو برای آسان نمودن دشوارها خلق گشته اند اینبود که برای فرار از گذشته ای غمین و افزودن بر سرعت گذشت زمان و دعوت بانوی خرامان خواب به دیده گان بی خواب رو میاوردیم به سوی این روستای جهانی و در کوچه هایش پرسه میزدیم ،به خیلی از میادین اصلی و بن بستهای منشعب از فرعی اش سرک میکشیدیم و خوشه و دسته چینی میکردیم ولی هیچگاه جسارت نزدیکی به پرجمعیت ترین محله این دهکده را ننمودیم ما از فیسبوک میترسیدیم بارها دعوتنامه هایی اغواگر از جانب دوستانی دور و نزدیک جهت افتتاح صفحه ای در این آیینه رخ منما دریافت میشد که نخوانده به مزبله دانی پستخانه شخصیمان سرازیرش نمودیم ،تا شد آنچه نباید میشد و یکشب که بیخود از خود به حال نزار و چشم خمار پرسه امان به اجبار به اطراف این سومین مجمع پرجمعیت جهان افتاد مانند گناهکار خسته ای که بدنبال حکم تیر خویش است بر دروازه اش کوبیدیم آین عفریت زیبا روی کژدم خوی به طرفه العینی شکار نمود مشخصات سجلی و راههای مواصلاتی ما را و این سر آغاز غلطیدن در پرتگاهی بود که هنوز به انتهایش نرسیدیم و البته میترسیم عمرما کفاف دیدن پایان ماجرا را ندهد ای کاش رم مان میسوخت و هاردمان بد سکتور میگرفت و سی پی یو امان هنگ مینمود اما ما عضو انجمن این دمامه فیس و افاده (فیسبوک) نمیشدیم
یا حق
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
این روزها پریشانم
و نگاهم عطشِ طعمِ سیبِ حوا را دارد
این آدم ها ،اماا
هیچ کدامشان هوس رانده شدن ندارد
و در این جمع
تنهایم
خودم

و انگشتانم که هوس چیدن سیب دارند


دلم چیزی میبخواهد که سازشان کوک باشد با حال ِ من و آدم ها و این روزها
 
Last edited:

FERI KHAN

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2011
نوشته‌ها
986
لایک‌ها
3,164
محل سکونت
Heaven
سلام به همه
من تازه این جا رو پیدا کردم و خیلی خوش حال شدم از بودن یه همچین تاپیکی...این نوشته رو خیلی وقت پیش یه جای دیگه گذاشته بودم حالا این جا میزارم.


گوش میکنم به حرف های همیشگی...عوض نخواهد شد...کم نخواهد شد از سفره ی غمگینی ما........خانواده ی من.......چه قدر.....چه قدر.....وقت نمیدانم...!!!چند بار یکدیگر را خواهیم دید...؟؟؟!!!خواهیم خندید به شادی هی کوچکمان.....!!بحث خواهیم کرد...فریاد خواهیم کشید ولی اندکی آن طرف تر....دیگر یکدیگر را نخواهیم دید....
این روز ها همه چیز را با استامینوفن هضم میکنم...اقتصاد...سیاست....خانو اده و اعضای ان....برای همین است که هیچ چیزی رو هیچ کس حس نمیکند...و هیچ کس باور نمی کنند دردم را...سرم درد میکند...چشمانم اشکی ندارند تا مدرک التیام نیافتن زخمم باشند....
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
سلام بهترین
هنوز نشئه ام حس و حالم بسان طفلی است که هدیه ای که مدتها از پشت ویترین مغازه ای به او چشمک میزده را دریافت نموده نه نمیتوان تو را با هیچ هدیه ای مقایسه کرد جنس هدیه زمینی نیست مائده ای الهی است که برای روزه داری بعد از 14 سال روزه داری نازل شده و این برکت بقدری دستنیافتنی به نظر میامده که روزه دار هنوز و هنوز نمیخواهد افطارش کند تعبیر تو حتی در بهترین شرائط روحی و عقلی جسمی ممکن نیست بیشتر به خلسه ای شبیهی که پس از حضور در محفل دراویش قلندر به آدم دست میدهد و قتی ذکر میگو یند بخشی از تو را به اوج میبرند نمیخواهی فرودی در کار باشد همه روحت از عقل تهی میشود یکپارچه اشتیاقی، شوقی برای بریدن و پریدن تو که باشی ما شدن سهل است همه اش دل تمنای یکی شدن میکند گرچه نه جسم همراه است ونه حیا یار اما هنوز همان زندانی صندوقچه پاندورا است که نگاهمان میدارد
نگاه وصدایت را از من دریغ کردند اما بویت با من ماند
همه خوبیهایت را که از من بگیری تازه سرو کله بهترین همراهم پیدا میشود
خاطراتت
یا حق
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
سالها بود منتظر بودیم تا اجل دستمان را بگیرد و به فریادمان رسد
سالها بود هرچه بود کشیدیم و هر چه نمود دم نزدیم که نکند بهانه ای بدهیم بدست حضرت عزراییل تا شاید به هنگام عبور از کنارمان پر قبایش به وجود ما نیز گیر کند
حال بعد از این همه انتظار دیشب که آمدند برای وصال میگویند ابتدا نوبت اقشار آسیب دیده است و شما چون یارانه دریافت مینمایید از این سنخ جدا

تقاص از این بدتر

یا حق
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
از این به بعد.یا حداقل تا وقتی که این رویه ی خاطره سازی دوباره برام رنگ بگیره یک جور دیگه مینویسم.اون هم به صورت برداشت های شخصی.حرف هایی که شاید هیچ دلیل و منطقی نداره ولی لازمه که گفته بشه.با این حساب باید بگم که حتی این برداشت ها هم نمیتونه به صورت کامل مال خودم باشه.ممکنه من فقط از یک برداشت خوشم بیاد و اون رو به خودم وصله بزنم ولی تاییدش نمیکنم.چه بسا که احتیاجی به گفتن این حرف ها نبود و خودتون تا حالا فهمیدید
----------------------------
انسان همواره میتواند بر جسم و یا موجودی بزرگتر از خود غلبه کند.در طبیعت میتوان فیل ها را مثال زد و در زندگی هشری میتوان ماشین های غول پیکر و یا همان کامیون ها را از زیر قلم رد کرد.چه مواقعی هم بوده که این فکر بر من خطور میکند که چرا آدم ها بر چیزی که به نظر بیشتر افراد خیلی از آن ها بزرگتر است غلبه نمیکنند:روح القدس!!!!
نمیدانم تا کی قرار است که نقش ماشین های غول پیکر و انسان کوچک در این معادله جا به جا شود.نمیدانم تا کی قرار است حصاری بکشند دور باورها و مغز ما.که نکند بیش از حد به این موضوع فکر کنی.در محله ی ما باب است که هر کسی در مورد کارهای این وجود لایتنهای و یا غیر لایتنهایی بیش از حد فکر کند دیوانه میشود.من از زبان دیوان ها حرف های جالبی شنیده ام.یکی از ان ها به صورت شفاحی کل مسال هی تناسخ را جلوی چشمم اورد.اسمش مهدی است.به او میگویند "مهدی گله" میگفت: من 200 سال پیش در یکی از خیابان های فرانسه یک سگ بوده ام.و این برای من دلیل میشود که دیوانه ها سالم تر از ما هستند.دیوانه ها پرچین اعتقادات و محدودیت ها را ندارند.میتوانند به هر چیز دلشان خواست فکر کنند.میتوانند با خودشان حرف بزنند بدون ان که کسی چیزی بگوید.تنها ابراز غم و دلسوزی از شخصیت هایی که گمان میکنند عاقلند را میبینم که تیر میشوند و راحت.در کنار سیبل بدن این عاقلان می افتند.و افتادن همین افتادن.دلیلی میشود برای این که بتوانم تصور کنم یک آدم عاقل روزی چند بار زمین میخورد.سلاح ها بر ما حکم فرمایی میکنند.سلاح هایی که کوچک تر از ما هستند.اصولاگ ما با دو نوع موجود و یا جسم روبه رو هستیم: کوچکتر از خودمان/بزرگتر از خودمان و امان از وقتی که جای کوچک و بزرگ عوض شود.انوقت خدا نقش سلاح را بازی میکند.به نظر رام می اید و هر وقت بخواهیم ماشه را میکشد.منتها غریضه ای در وجود ما هست به نام ویرانی.و ویرانگری کار سلاح هایی است که ما برده ی ان ها هستیم.کسی مشکلی با یک موجود بزرگ ندارد.هر چه بزرگتر باشند درون تهی ترند.انقدر که ممکن است چندین انسان در او جای بگیرند.مثل هواپیما و یا تانک!! نگویید تانک سلاح بزرگی است.بگویید تانک ماشین بزرگی است که سلاح (و یا سلاح های) کوچکی را با خود حمل میکند.همه ی سلاح ها در اصل همین طور هستند.و میرسیم به بزرگی موجودی که ممکن است روزی سه بار جلویش زانو بزنیم.و چقدر انسان ها راحت بر بزرگی ها غلبه میکنند.بزرگتر از مغز ما که نیست؟ چطور یک دیوانه انقدر به خودش غالب است که میتواند هر چه دوست داشت فکر کند.من این حرف را جای دیگری نزده ام.به جز مواقعی که ممکن بود رفاقتی در میان باشد و هم صحبتی از جنس خودم.درد کشیده و در دنبال حقیقت.که حتی حقیقت هم وجود حقیقی ای ندارد.با خودتان فکر کنید: فرض کنید شما موجود بزرگی (از لحاظ کارهایی که کرده اید) هستید.به هزاران نفر(میگویم هزاران نفر که قابل رویت باشند و همین طور قابل درک) خوبی کرده اید.جانشان را خریده اید و مایحتاج زندگی شان را از طریق کارهای ابتدایی انجام داده اید.حالا به ان ها دستور میدهید که بر اساس هر مذهبی که هستند.میگوییم اسلام و بعد میرسیم به روزی سه بار زانو زدن.من که هر چه تصورش را میکنم حالم از این انسان بزرگ و مغرور به هم میخورد.شما را نمیدانم.خیلی کینه توزانه و با غرور عصبی است کسی که هر روز به شما بگوید: من زندگی بهتان داده ام.من باعث زنده بودن شما هستم.روزی شما دست من است.و این میشود تناقض.تناقض در چیزهایی که هیچ وقت جرات نداشته اید راجب به ان ها فکر کنید.و اگر هنوز هم جراتش را ندارید از دید بقیه میشوید آدمی عاقل و موفق.ادمی کار درست.مگر حظرات شما نگفته اند که بیندیشید در مورد جایی که از ان آمده اید و جایی که هستید و جایی که میروید.مگر نگفته اند که فلسفه ی وجودی خود را درک کنید.و من نمیدانم با این فرضیات.چطور هنوز پرچین مغزتان آسیبی ندیده و فکر میکنید این چیزها منطقی است.چطور است که مثل من شیدا و دیوانه نشده اید؟
آدم ها کارشان گیر است.هر کدام از ما وقتی مشکلی نداشته باشیم فکر نکنم مثل مواقعی از قبیل مورد یاد شده به یاد این موجود بیفتیم.پس عشقی در کار نیست.تنها نیازی است که فکر میکنیم هست.
پس اگر عاشق موجودی هستید که احساسش میکنید.قصه ی سلاح و کامیو نرا کنار بگذارید و به عشقتان برسید.واگر مثل من زخم خورده اید.و یا فکر میکنید به صورت نیاز جلویش زانو میزنید.بهتر است به حرف های من هم کمی فکر کنید.ترازو همیشه باید یکسان باشد.حتی در مورد عشاق و دشمنان
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
این حرف ها را برای ادم های معمولی میزنم.کسانی که مثل خودم هستند.اطلاعات محدودی دارند و دچار هنجارها و ناهنجارهای بسیارند.دچار قوانین اخلاقی ای هستند که نسبی است.و این بار موضوع مخالفت شده: شکر کردن!!!
برای من غیر قابل قبول است که آدم ها شکر گذار باشند.که وقتی میبینند خوشبخت تر از بقلی شان هستند دست به دعا بردارند و شکر کنند.این ها شاید مضخرفاتی بیشتر نباشد ولی هر چه جلوتر برویم من هم آدم مضخرف تری میشوم.هر چه جلوتر برویم محدودیت هایم بیشتر میشود.چند روزی سعی کردم که شاد باشم.سعی کردم که نسبت به هیچ چیزی غمگین نشوم.به قول معروف به فکر نان باش که خربزه آب است.و فکر کردن در این موارد هم میشود خربزه! و ما نباید یادمان برود که خربزه برای آدم های سرما خورده خوب نیست.و نیز شیرین هم هست.شاید بعضی اوقات انقدر شیرین که گلویتان را آزار دهد.و شاید نشود به بهانه ی نان از قید این میوه گذشت.پس با این حال من هم نمیتوانم در عین خوشحالی به این چیزها فکر نکنم.نمیتوانم آدم مضخرفی نباشم.نمیتوانم مثل قدیم به همه احترام بگذارم.شاید شمایی که این مطلب را میخوانید با خود فکر کنید که بهتر است این روانی را بیندازیم بیرون.منتها آزادی اندیشه این وسط پایمال میشود.آزادی حرف زدن پایمال میشود و این جور.در اصل فروم گردی نیز معنایی پیدا میکند به نام حدود.محدود بودن در برابر هزاران چیز که جرات به زبان اوردنش را نداریم.من این ها را در گفت و گوی آزاد نمیگویم.زیرا ان جا نه اجازه ی این کار را دارم(به جز همکار بودنم.به هر حال من نیز مجبورم یک سری قوانین را جدی بگیرم) و جدا از ان نیز بسیار بوده است که در دارالمجانین ثبت نام کرده ام.و این میشود دلیلی که بیشتر فکر کنند حرف ها را از باد هوا میگویم.
آمده ام این جا چون به صورتی مخفی گاه من است.این جا را به همین دلیل پایه گذاری کردم.که مخفی گاه افرادی باشد که حرفی در دلشان مانده.هر وقت دلم نیز میگیرد یکی از همین دست تاپیک ها را باز میکنم و گوشه کنارش.شاید حرف هایی بزنم که مربوط به خودم باشد.مربوط به خود خودم.که کسی لااقل فحشم ندهد.یا ابراز انزجارش را به صورت محترمانه عنوان کند.
و منی که گیر کرده ام بین حرف های این و ان.بین اثبات های علم گرایان و اعتقادات دین گرایان.بین افسانه هایی که هیچ صورت مشخصی ندارد و حرف های علمی ای که با مغزم سازگار نیست.
خیلی از اوقات دنبال کسی گشته ام که بنشینم و با او در مورد هر چه دلم خواست و دلش خواست گفت و گو کنم.با این حال باز هم میبینم وقت حرف زدن خیلی از چیزها یادم میرود.خیلی از وقت ها دستپاچه میشوم و حرف هایی میزنم که نباید بزنم.بین وازه های نامحدود گیر میکنم و نمیدانم به کدام یکی شان پناه ببرم
و این میشود دلتنگی های فردی که شاید تا چند سال پیش همه چیز را باور میکرد.کسی که دیگر گریه اش نمیگیرد!!!
 

Emerald1991

Registered User
تاریخ عضویت
15 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
101
لایک‌ها
856
محل سکونت
خیلی دور ، خیلی نزدیکـــ
یهـ جآ خوندمـــ کهـ نوشتهـ بود :
" فکر میکنی تو زندگی شبیهـ چی هستی ؟! "
من بی اختیآر یآد ِ یهـ بآدبآدکـــ افتآدمـــــ
آخهـ می دونمـ هر چقدمــ کهـ اوج بگیرمــــــــ
باز نخ ِ من تو دستآی ِ توئهـ /.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
بیایید برای یک بار هم که شده
به برگی که از درختش خسته میشود حق دهیم...
دلم افتادن میخواهد؛
و کمی باد و رهایی و بی فکری!
برگ ها حق انتخاب دارند...همیشه هم افتادن بد نیست
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
امروز در 5:57 دقیقه تمام شدم...تمام شدن از آنی که فکر می کردم آسان تر و غمگین تر بود../
شبیه بهمنی که فرو میریزد زندگی هم فرو میریزد...
آسانی تمام شدن اینجاست که همه فرو ریختن در دلت انجام میشود و شوکی که از این فرو ریختن نصیبت میشود باعث میشود؛
بپیچی در یک کوچه بن بست و فقط به تک درخت توتی نگاه کنی و مدتی(شاید از 5:57 دقیقه تا وقتی هوا تاریک شود)طول میکشد تا بفهمی تمام شده ایی
و آن وقت باید ببینی این بهمن و تمام شدن چقدر خسارت وارد کرده است/
غم انگیزیش آنجاست که کسی نمی فهمد تو تمام شده ای و مدام میخواهند از فرداها و خورشید و خوبی هوا و بزرگی خدا برایت صحبت کنند...
خنده دار نیست که برای کسی که تمام شده از زندگی حرف زد؟!


همه فکرم در این لحظه این است کی میتوانم دوباره شروع شوم؟!





+28شهریور 91 .....
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
امشب هم عجيب حالم گرفته س ... گاهي او قات وقتي رمقي براي زندگي نداري . يهو از خودت مي پرسي : من دقيقا كجاي اين دنيام و دقيقا چه كار دارم مي كنم ... اما باز با همه اين احوال يه چيزي تو رو مجبور مي كنه با ز هم به مسيرت ادامه بدي . نمي دونم شما بهش چي ميگين اما من بهش ميگم ... اميد ...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
لازم است کله ام داغ باشد.لازم است.لازم است که بی خیال باشم.لازم است
میپیچد درون زمزمه های روز؛از پس آفتابی که دارد خداحافظی میکند؛ صدای شب هنگامی که پر است از سفیدی های کوچک ماه و ستارگان.قدیم تر ها که چشمی برای دیدن نداشتم همه ی این ها تنها یک شوخی کوچک بود با نابینایی من.اما اکنون که بینا تر شدم میفهمم که ماه به سطح زمین نزدیک تر میشود بعضی اوقات.میفهمم موقعی که قرار است کلید آسمان بین روز و شب تبادل شود در کنار کوه ها.بر حسب فصل.یک اتفاق می افتد به نام غروب.غروب از پس ابرها در تابستان.و یا شاید غروبی با آسمان یک رنگ و آبی/یک رنگ و گاهی کثیف.از کنار فصل زمستان خشک رد میشود.
شب خلوت گاه واژگان خفته است.آنهایی که سال هاست ممکن است چال شده باشند و خود را به در و دیوار میکوبند تا بیان شوند.خود را با ماه وصلت میزنند تا مگر بیاید پایین و ان ها را به سفری ببرد برای دیدن.دیدن آسمان شب و یا شاید دیدن مقصود.زیر سایه های گل های رز آفتاب زیباتر از پیش میشود و خاک زمزمه کنان در کنار هر جوی.آواز ویرانی اش را و آغاز ساخت گل را به ما نوید میدهد.یک چرخه ی زمانی برای درک بهتر پدیده ها.
صورتم را روی ماه میکوبم.صورتم را از پس چراغ هایی که خودخواه هستند و تنها خودشان را روشن میکنند گم میکنم.در کنار سایه های گل ها.و یا درختانی که هیچ گاه میوه ای نداشته اند.جز همین سایه بانشان.تابستان گرم که تمام میشود.رنگ بازی زمین هم شروع میشود.قبل از این قرار بر یک رنگی خاک بود و حالا میتوان دید که همان خاک چطور رنگ و وارنگ میشود از سرخ و زرد و نارنجی.و شاید من نیز امشب رنگ به رنگ شده ام که این حرف ها را میزنم.
اغراق نمیکنم اگر بگویم که هر کدام برای من یک جور عذاب دارد.دروغ نمیگویم که چراغ ها هم میتوانند غمت را بی افزایند.کافی است به آسمان خیره شوی تا ببینی کسی در ان نیست که حرف هایت را گوش دهد.سال ها پیش مردم این طریق را در پیش میگرفتند.اگر من حالا همیشه در حال نق زدن هستم نیز شاید دلیلی دارد.به دید بعضی از آدم ها.خداوند و انسان هر روز با هم معامله میکنند.ایشان از خدایشان سپاسگذارند به خاطر روز خوبی که داشتند و همین طور منتقد از رفتاری که با ان ها شده.که ناشایست بوده برای برترین مخلوق.و این جاست که گناهان ما بر گردن خود خدا می افتد.ان هم به دلیل این که روزی گذشته و دیگر بر نمیگردد.میگویند: خدایا.این روزی بوده که بر من گذشت.من تو را به خاطر کارهایی که با من کردی میبخشم و تو نیز به خاطر کارهایی که کردم مرا ببخش
همین شکل است که شکلش بیشتر به عشق میخورد تا ملتمسانه هایی کورکورانه در برابر هر مشکل.در برابر هر زمین خوردن.
اگر من هر شب میخواهم به پر و پایت بپیچم نیز شاید به همین خاطر باشد.که هیچ وقت چیزی را برای شکر گذاری ات باقی نگذاشته ای.هیچ وقت وقتی که تو را بخشیده ام مرا نبخشیده ای.ترجیح میدهم که اگر جایی داشته باشد قلبم.ان را برای کلمات کنار بگذارم.کلماتی که ممکن است در برابر یک انسان خاص بروز دهد.در برابر زیبایی تبادل کلید بین روز و شب.برای تردید هایی که به جانم می افتد.خودت هم میدانی.اگر بزرگ باشی که در او جا نمیشوی و اگر هم کوچک باشی.که کما فی السابق انقدر گم میشوی که یافتند میشود کار حضرت فیل!!!
ابتدایش را ببین و حالا انتهایش را.ببین که چگونه دست بر نداشتن تو از سر من.به خاطر تست کردن های مکرر عذاب هایت.به ان جایم کشیده است روزگار که حتی نمیتوانم کمی ثابت قدم باشم برای تعریف و تمجید از کائنات!!!!
دیگر ناشکری نمیکنم.تو را شکر میگویم که خودم سالمم و کودکی از بیماری رنج میبرد.شکرت میکنم که من سیرم و هزاران انسان گرسنه.شکرت میکنم به خاطر داشتن شکم و پیدا نبودن استخوان ها.آخر کسانی را دیده ام که این طور نبوده اند.شکرت میکنم به خاطر این همه آزادی بیان.این همه آدم خوب.این همه آرزوهایی که به مقصد رسیدند از آخر
شکرت میکنم اما تو حداقل به جای من کمی فکر کن.که حالا دارم دشنامت میدهم یا نوازشت میکنم!!!!!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
تنها چتر ها میفهمند؛
داغ ندیدن آفتاب را.../
دل زده ام!
شبیه چتری که دیگر حوصله هوای دو نفره را ندارد!
 
بالا