• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
راه ها همیشه به بیراهه وصل میشود برایت.میدانم که دل هم داری منتها با این بدن ضعیف تاب و تحمل طوفان خیلی سخت است.راه ها همیشه کج هستند.و دو خط ممتد به هم میرسند شاید با خط کشیدن یک آدم دیگر بر روی آن ها.!

راه ها هميشه هم به بيراهه ختم نميشوند
و
پايان راه هم هيچ ربطي به رسيدن يا نرسيدن ندارد
گاهی وقت ها
ما آدم ها پایان ِ راهمان بن بست است
یا حتی ممکن است برسد بر چند راهی
گاهی وقت ها هم،یک پایان ِراه ,شروع ِراه جدیدیست
آن وقت هايي كه ميرسي به شروع ِ راه جديد؛
با خودت ميگويي اين بار بهتر از قبل ،راهم را ادامه ميدهم
اوايل ِراه عقيده داري كه اين راه اصلا فقط براي تو ساخته شده!
اين راه براي توست و تو براي اين راه....
به خوبي قدم بر ميداري...
و فكر م كني چقدر خط هاي ممتد بر روي راه زيباست
شما كه غريبه نيستيد....
تفکرات همیشه خراب از آب در می آیند....
اين كه پايان ِ راهت به رسيدن ختم شود يا بن بست
به قدم هاي تو هيچ ربطي ندارد!
به راه يا خط هاي آن هم ربطي ندارد!
و چنين حقيقتي،وقتي روي سرت خراب ميشود كه؛
به نرسيدن رسيده ايي....
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

تفکرات همیشه خراب از آب در می آیند....
اين كه پايان ِ راهت به رسيدن ختم شود يا بن بست
به قدم هاي تو هيچ ربطي ندارد!
به راه يا خط هاي آن هم ربطي ندارد!
و چنين حقيقتي،وقتي روي سرت خراب ميشود كه؛
به نرسيدن رسيده ايي....

فكرهايمان را روي هم گذاشته بوديم كه بهترين رسيدن باشد ولي نشد!

يك فكر آزاردهنده وارد شد و بر روي رسيدن خط كشيد

گفتي اين يعني نرسيدن...اين يعني تو راه خودت را داري و من هم راه خودم!

گفتي از اين نقطه خطهايمان از هم جدا ميشود

شايد انتظار نداشتي يك بار نظر مخالف از من بشنوي ولي شنيدي!

اميدوار بودي گذر زمان ما را در راههاي جداگانه مان پيش ببرد ولي مگر ميشد؟!!

يك روز گفتي شايد دوباره در آينده يك روز خطهايمان دوباره به هم رسيد!

نمي دانم به همان نقطه برگشتي يا نه؟

اگر برمي گشتي حتما مرا مي ديدي كه هنوز بر روي همان نقطه محكم ايستاده ام، حركت نكرده ام و به راه ديگري نرفته ام!

چرا بايد مي رفتم وقتي مقصد پاياني ام رسيدن به همان نقطه رسيدن بود؟!

اگر يك روز دوباره دلت براي خاطرات زيباي گذشته اي تنگ شد كه هر لحظه اش به اميد ديدار ميگذشت،

مي تواني به نقطه رسيدن برگردي و مرا ببيني كه هنوز همانجا به يادت ايستاده ام!

براي رسيدن، به دو تن مشتاق و بي قرار نياز است كه هر دو داريم هنوز، مگر نه؟
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
راه ها هميشه هم به بيراهه ختم نميشوند
و
پايان راه هم هيچ ربطي به رسيدن يا نرسيدن ندارد
گاهی وقت ها
ما آدم ها پایان ِ راهمان بن بست است
یا حتی ممکن است برسد بر چند راهی
گاهی وقت ها هم،یک پایان ِراه ,شروع ِراه جدیدیست
آن وقت هايي كه ميرسي به شروع ِ راه جديد؛
با خودت ميگويي اين بار بهتر از قبل ،راهم را ادامه ميدهم
اوايل ِراه عقيده داري كه اين راه اصلا فقط براي تو ساخته شده!
اين راه براي توست و تو براي اين راه....
به خوبي قدم بر ميداري...
و فكر م كني چقدر خط هاي ممتد بر روي راه زيباست
شما كه غريبه نيستيد....
تفکرات همیشه خراب از آب در می آیند....
اين كه پايان ِ راهت به رسيدن ختم شود يا بن بست
به قدم هاي تو هيچ ربطي ندارد!
به راه يا خط هاي آن هم ربطي ندارد!
و چنين حقيقتي،وقتي روي سرت خراب ميشود كه؛
به نرسيدن رسيده ايي....

حجم زمین که تمام بشود پرتگاه ها به صورت معجزه روبه رویت ظاهر میشوند.این که چقدر فکر کنی خوش بودن درون این جاده های نمناک و پر از پابان طول میکشد هم میتواند دلتنگی جدیدت باشد.تصورات ما همیشه غلط از آب در می آیند وقتی میرسیم به پرتگاه.کاش حداقل دو بال ساده در اختیار ما بود برای این نرسیدن.که خود را وارهانیم از این زمین پر از رنگ.پر از راه رفتن.پاهایت که خسته بشود و راه هم هموار نباشد.بیابانی هم فرض کنیم که باشد.آن وقت خوابت میگیرد و درون این خواب خودت هم نمیفهمی چگونه اتفاق افتاد که رسیده ای به پرتگاه.رسیده ای به نقطه ی نرسیدنت.تنها یک زندگی آرام میخواستی و گفت که همین هم زیادت میشود.شب ها که در خیابان تنها قدم بزنی میبینی که چراغ ها هم تنها هستند.تنهایی شان خلاصه شده در یک تکه رنگ زرد بر روی آسفالت.باید دست پسر بچه ها را بوسید که لامپ های خسته را میشنودند و میگذارند تیرکمانشان بشکند این چراغ های زرد غمگین را.خوب که نگاه کنی زمین هم مثل همین چراغ هاست.کودکی نیاز دارد با یک مشت سنگ.که بشکند و زمین را از این نور مسخره نجات دهد.آخر همین نور نمیگذارد فکر کند از آغازش تا به پایان.
قرن دایناسور ها چند قرنی است تمام شده.دایناسور های پاک.و قرن گرگ ها.چند قرنی است که شروع شده.انسان های گرگ

فكرهايمان را روي هم گذاشته بوديم كه بهترين رسيدن باشد ولي نشد!

يك فكر آزاردهنده وارد شد و بر روي رسيدن خط كشيد

گفتي اين يعني نرسيدن...اين يعني تو راه خودت را داري و من هم راه خودم!

گفتي از اين نقطه خطهايمان از هم جدا ميشود

شايد انتظار نداشتي يك بار نظر مخالف از من بشنوي ولي شنيدي!

اميدوار بودي گذر زمان ما را در راههاي جداگانه مان پيش ببرد ولي مگر ميشد؟!!

يك روز گفتي شايد دوباره در آينده يك روز خطهايمان دوباره به هم رسيد!

نمي دانم به همان نقطه برگشتي يا نه؟

اگر برمي گشتي حتما مرا مي ديدي كه هنوز بر روي همان نقطه محكم ايستاده ام، حركت نكرده ام و به راه ديگري نرفته ام!

چرا بايد مي رفتم وقتي مقصد پاياني ام رسيدن به همان نقطه رسيدن بود؟!

اگر يك روز دوباره دلت براي خاطرات زيباي گذشته اي تنگ شد كه هر لحظه اش به اميد ديدار ميگذشت،

مي تواني به نقطه رسيدن برگردي و مرا ببيني كه هنوز همانجا به يادت ايستاده ام!

براي رسيدن، به دو تن مشتاق و بي قرار نياز است كه هر دو داريم هنوز، مگر نه؟

روزی که جدایی برای ما معنایی پیدا کرد.روز رفتن من نبود.پاهایم را بسته بودی درون این حجم خاطرات.تو داشتی تکرار میشدی درون این صبح بیدار شدن و شب خوابیدن.تو داشتی تکرار میشدی در صدای سرفه های بی وقفه ات.و تو تکرار میشدی در دلتنگی هایی که تنها چالشان میکردی.و من گمان میکردم خودم تکرار نشدنی ام.هر روز راهم را تا محل کار عوض میکردم تا رنگ دیگری پیدا کنم.همرنگ با دلتنگی ای که سهم هر دو باشد.غرورم نخواست که حرفی با تو بزنم.میترسیدم.از این که از تو جدا باشم میترسیدم.از این که تنها به خواب بروم میترسیدم.از نشنیدن دوستت دارم هایت میترسیدم.از دست قلب مریضم میترسیدم.از دست پاهای بی اختیارم.که مرا میبرد تا مرز یک رنگی من با بقیه.از دست این سرم که همیشه درد میکرد به جز لحظات با تو.از غذای کم نمکی که مرا یاد تو می انداخت.از سفره ای که روی یک فرش ایرانی پهن شده باشد.از آینه هم میترسیدم.
و کاش.خودم هم میدانستم لقبی که به تو دادم.اول از همه دچار خودم شده بود.من هم تکراری شده بودم.با حرف های یک تکه ام.با بغض بیهوده ام.پچ پچ هایم در گوش تو.اثبات یک فلسفه در لحظه ای که میخواستی دوستت دارم را بشنوی.از خودم نبودن.
حق داشتی تنهایم بگذاری وقتی که تکراری شده بودم

------------------------
پ.ن: از بی وفا و بانو کاساندرا بسیار ممنونم
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
آهای شمایی که من را نمی شناسید
بله با شما هستم ،
من همان اشک ِ نریخته و پنهان شده پشت لبخند هستم!
به جا آوردید مرا؟


آهای!
بله با شما هستم،
شما همان بغض های نشکسته هستید!
درست است؟
لطفا گورتان را از تمام لحظه های آینده ی من گم کنید!

فكر كنم همان لحظه اي كه چنين مصمم از انها خواستي رهايت كنند، از مسير زندگيت به بيرون فرستاده شدند چرا كه هيچگاه تا بدين حد مصمم از انها نخواسته بودي چنين كنند!

اشكهاي شوق و لبخندهايي راستين مي بينم كه مهمان چهره ات شده اند و خويشان و نزديكانشان را نيز دعوت كرده اند!

شادباش گفتنهاي صميمانه ام را مي پذيري؟ طالع بيتي نمي دانم اما از اين نقطه آينده اي زيبا و شفاف مي بينم!

مشاهده پیوست 162339
 

.1.

Registered User
تاریخ عضویت
26 آپریل 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
114
دوستان جسارتا" کسی زنده یاد غلامرضا بروسان و همسر ایشون الهام اسلامی رو می شناسه....؟
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
فكر كنم همان لحظه اي كه چنين مصمم از انها خواستي رهايت كنند، از مسير زندگيت به بيرون فرستاده شدند چرا كه هيچگاه تا بدين حد مصمم از انها نخواسته بودي چنين كنند!

اشكهاي شوق و لبخندهايي راستين مي بينم كه مهمان چهره ات شده اند و خويشان و نزديكانشان را نيز دعوت كرده اند!

شادباش گفتنهاي صميمانه ام را مي پذيري؟ طالع بيتي نمي دانم اما از اين نقطه آينده اي زيبا و شفاف مي بينم!

مشاهده پیوست 162339

من فكر ميكنم؛
اين روزها.....
لحن ِ زندگي ام عوض شده است...
شده ام آن آخرين نيمكت ِپاركي؛
كه حالا پاتوق ِ دنجيست.....
شده ام آن حصير كهنه ي پشت پنجره ايي؛
كه بادبادكي ميشود براي خودش!

نه كه چيزي عوض شده باشد....
تنها به اين نتيجه رسيده ام؛
بازي هميشه برنده را هيچ كس دوست ندارد!
گاهي وقت ها،
تا زمين نخوري نمي فهمي زنده ايي!


خيلي ممنون بانو....ممنون كه اين هذيان نوشت ها رو ميخونيد....ممنون كه هستيد
16.gif
16.gif
16.gif
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
نمی دانم مرا چه شده است ... مدام او را در ياد دارم ... لحظه‌ ای از خاطرم نمی رود ...


آه ای خدا چه توان كرد ؟ ... چه می تواند مرا تسلی بخشد ؟ ... چه كاری ... چه چيزی ... ؟ !


... من كه ديگر هيچ نمی دانم ... چرا كه ديگر كلافه شده ام ... به گمانی سر در گم هستم ...
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
من فكر ميكنم؛
اين روزها.....
لحن ِ زندگي ام عوض شده است...
شده ام آن آخرين نيمكت ِپاركي؛
كه حالا پاتوق ِ دنجيست.....
شده ام آن حصير كهنه ي پشت پنجره ايي؛
كه بادبادكي ميشود براي خودش!

نه كه چيزي عوض شده باشد....
تنها به اين نتيجه رسيده ام؛
بازي هميشه برنده را هيچ كس دوست ندارد!
گاهي وقت ها،
تا زمين نخوري نمي فهمي زنده ايي!


خيلي ممنون بانو....ممنون كه اين هذيان نوشت ها رو ميخونيد....ممنون كه هستيد
16.gif
16.gif
16.gif

و گاهي وقتها انگار بايد حتما گنجي را از دست بدهيم تا بفهميم گنجي در اختيار داشته ايم!

راست مي گويي! بايد حتما گاهي وقتها زمين خورد تا بتوان دوباره ايستاد...چه شيرين است كه به هنگام برخاستن از خاك، دست دوستي در بلند شدن كمك كند...


هذيان نوشته اي نمي بينم! اينها واگويه هاي برخاسته از دليست كه مي شناسمش! سپاس كه بودي! سپاس كه هستي و به من هم اجازه دادي باشم!!! :heart::heart::heart:
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
خسته شده ام از سرابــِ بودنهایتــ
نبودنتــ را کم آورده ام ... میدانستی ؟؟
فهمیدم بودنِ این روزهایتــ سرابند و دنیا دنیا دلخوشی و بی راه و بی گاه
راستش را بخواهی خستــه شده ام از این تکـــرار های بی گاه نبودنتــ هایتــ
وا مانده ام در این راه های بی انتها
به نرسیــدن ...
به دلخوشی این سرابــ ها ...
آدمم با تمام خستگی ها
ایوبــ که نیستم صبــر کنم این نبودن هایتــ را ...
من آدم صبــر نبوده ام .... نیستــم ... لااقل این را که خوبــ میدانی
رهایــم کردی در این راه های بی انتها که چـــه ؟؟؟
من ادمش نیستم که صدایتــ کنم و جوابی نشنوم ...
هیچ میدانستی نبودنتــ دارد طولانی می شود ؟؟؟
مرا به سرابــِ بودنتــ دلخوش نکـــن ...
ایوبــ شده ام .... نمی آیی ؟؟


-----------
جسارتــ من رو ببخشید که نوشته ام رو گذاشتم اینجا :blush:
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
دوستان جسارتا" کسی زنده یاد غلامرضا بروسان و همسر ایشون الهام اسلامی رو می شناسه....؟

نامت
از ساق هایم شروع می شود
از دلم عبور می کند
و دهانم را به آتش می کشد

چطور می تواند مرگ
از تو
تنها گودالی را پر کند



روحش شاد
من کتاب "مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است" رو دارم و خوندمش
بسیار کتاب خوبی ست
نه برای اینکه ایشون فوت کرده اند نه هرگز!
یکی از معدود کتاب های شعری در این چند سال اخیر هستش که تعداد شعرهای خوبش زیاده!

بی شک اگر عمر بیشتری می داشت ،نام بزرگی می شد در ادبیات و شعر ایران
اینو بنده نمی گم بلکه دوستانی که خود شاعران خوبی هستند و شعر شناس،این رو می گن!

یادش ماندگار
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
وقتی عاشقی ... احساس عجيبی داری ، نمی تونی توصيفش كنی ، نمی تونی توضيح بدی ، نمی تونی بگی توی دلت چی ميگذره ... مدام بهش فكر می كنی ، همش دوست داری كنارش باشی ، به خودت ميگی الان داره چيكار می كنه ؟ حالش چطوره ؟ يعنی به من فكر می كنه ؟ ... از خودت و دنيا بيزار می شی . هی كلافه می شی . يه جورايی خسته ا ی ...

آره جونم . عشق همچين احساسیه . اما يه چيز رو می دونی ؟ فقط يه نفر هست كه ميفهمه تو چه احساسی داری ... آره درست فهميدی ... كسی كه دوسش داری و اون هم تو رو دوس داره ...
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...

راستش را بگویم دیگـــر واژه ها هم برایم غریبــ شده اند
شده ام غریبه ای در بیــنشان ...
گاهی اوقاتــ احساس می کنم " تــــو " هم برایــم غریبه شده ای
نمی شناسمتــ ... مثل این استــ که زُل زده باشم به کسی که بار اول دیده ام
می دانی که چه می گویم ؟! یا هنوز حرفــ هایم برایتــ گنگـ و نا مفهموم اند ؟!

من ساده می گویــم ... ساده می خواهمتــ ... ساده برایتــ می نویســم ... ساده ی ساده ...
نمی دانم کجای این سادگی برایتـ گنگـ استــ !!
هر بار ساده گفتــم باش ؛ تا نبودنتــ برایم پــُر رنگـ نماند ...
هر بار ساده گفتــم باش تا در هجوم این کابوس های شبــانه راهی داشته باشم به روشنایی بودنتــ ...
کجای این حرفــ ها گنگــ و نامفهومند ؟! می شود برایــم بگویی ؟

بازی ام داده ای ؟! سر به سر می گذاری ؟! یا واقعا نمی دانی ؟!
خستـــه ام از تکـرار این سوالهایی که هر کاری کنم جوابشان به نبودنتــ ختم می شود ؟؟
نبودنتــ سختــ استــ ... درد دارد
می دانی درد یعنی چه ! یا این هم برایتــ گنگــ استــ ؟!
نبودنتــ دلتنگی دارد ... ترس دارد .. دلهره دارد ...
دلــم میلرزد
از این کابوس های شبــانه که راه به جایی ندارم جز یکـ اتاق تاریکــ و سرد ...
این ها همه خستـــه ام می کند .... میفهمی ؟!

همه تمناهایی که دارم و نیستی ... همه سهمی که از تو دارم و ازآن من نیستــ ..

شاید از" تو " سهم من همین واژه های غریبه باشند که ذهنم را زیر و رو می کنند تـــا به واژه ای برسند
آن هم فقط " تــــــو "

شایــــد ...
 

.1.

Registered User
تاریخ عضویت
26 آپریل 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
114

اگر تو بخواهي
مورچه اي را از خانه اش دور مي كنم
و گرسنگي را به دنيا برمي گردانم
دستم را تا آرنج در دهانم فرو مي برم
و خودم را
چون پيراهني پشت رو مي كنم
 

.1.

Registered User
تاریخ عضویت
26 آپریل 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
114
یار دارد سر صید دل حافظ یارا..... شاه بازی به شکار مگسی می اید...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
ممنونم از دوستانی که این جا متن میگذارند.منتها یه نکته ای هست که تو پست اول هم گفتم
این جا نوشته هایی رو بگذارید که خودتون نوشته باشید.حالت خاطره سازی اش رو فراموش نکنید و همین طور بداهه نویسی.
---------------------------

کنار جوی آبی که به هیج کجا ختم نمیشد.فقط به پایان نگاه من.کنار این تیر برق که نورش سایه ای از من ساخته بود اسیر حجم زمین.کنار همین خیابانی که از گرما ترک برداشته.آسفالت های ناهموار و خط کشی های پاک شده.ایستاده ام هر روز.
امروز هم نیامدی.روند نیامدنت از قرن ها هم گذشته.اصلا" تاریخ هم نمیتواند معلومش کند.چند سال دارم من؟ چند سال است که این آسفالت کهنه و حجم های پاک شده برایم تکرار میشود؟ نمیدانم.
باران نمی آید این روز ها.آخر من هم غرق میشوم و دوست ندارم که دیرتر از تو بمیرم.دوست ندارم که کار من هم با کار گل های پژمرده تمام بشود.شازده کوچول میگفت گل را دوست دارد.دوست نداشت که ما آدم ها این موجودات غریب را از زمین بکنیم.منتها من این ها را برای گل بهتری آوردم.در دلم به همه ی این هوا.به همه ی این باران های نیامده.به همه ی تندیس های تنهایی من در سطح شهر تبر میزنم.فحش میدهم.انکار میکنم.
انکار میکنم که زنده ام.انکار میکنم که تو وجود داری یا من وجود دارم.آخر این ها همه آرزو میسازد از من.از من آرزو میسازد و در دلم به همه ی آرزو ها توهین میکنم.
تاریخ که نتواند معنی کند این لحظه ها را.و من که نتوانم بیشتر از یک ساعت منتظرت بمانم هر روز.همه ی این ها را می اندازم درون این جوب.تا ببرند مرز های نگاه پر از پایانم را آب ها.
امروز هم نیامدی.فردا روز دیگری است که گول بخورم از دست خودم.فردا روز دیگری است که این یک ساعتش شبیه به روز قبل است.
 

.1.

Registered User
تاریخ عضویت
26 آپریل 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
114
مرگا به من که با پر طاووس عالمی یک موی گربه ی وطنم را عوض کنم......
 

.1.

Registered User
تاریخ عضویت
26 آپریل 2012
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
114
در قلم رنگ شفا نیست درمان درد استبداد خون است....
 
بالا