• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
آدم هایی هستند
که دهانشا چاک و بستی ندارد!
دهان های بی چاک دهن؛
خاطراتی میسازنند
که هیچ وقت نتوانی درزشان بگیری!

کاش میشد درز گرفت..... دهان های بی چاک را...خاطرات پاره را....و گوش هارا...و گوش ها را...و گوش ها را
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
با شروع این تحریم ها.حتی وقتی که تحریم به گوش هایت میرسد و چشم هایت(منظورم بخش موسیقی و سریال بود) کمی دستم شل شده.دیگر فکر میکنم این تحریم ها قرار است به مغز و دستم هم خطری برساند.از این بابت مثل قبل تر ها شده ام که چیزی در درونم به جنبش در می امد ولی نمیتوانستم عنوانش کنم و مدام باز و بسته میکردم درب این تاپیک را.که بعضی اوقات از گرمای درونش عرق میریختم و بعضی اوقات از حجم گازهای موجود.چشم هایم راهی اشک ریختن میشد.حالا ولی موضوع چیز دیگری است.از ابتدا به همه گفته بودم که بگذار کپی کنند و در پروفایل خودشان.به نام خودشان ثبت کنند و با همین حرف کسی کپی نکرد.کسی تفکرات دست خورده ی من را انقدر سطح بالا ندید که به خودش وصله بزند.یا این که از این اقرار ها میترسید و ترس داشت از از بیان کردن این نکته که هیچ کدام راست نیستند.
خوب است.این که هر از چند گاهی جایی را برای حرف زدن پیدا میکنم و کسی نیست که بازخواستم بکند خوب است.آدم ها همیشه طرف شما نیستند پس نمیتوان یک بحث دوستانه به راه انداخت که بعد از پایانش یکی از شما سر درد نگیرد.و من از سردرد خوشم نمی آید.و از هر چیزی خوشم نمی آید سرم می آید.از این بابت فکر میکنم کاغذ هم حتی خیانت کار است.منتها خیانتش کمتر از اجسام زنده ای است که شبیه تو هستند.لا اقل این جا تو فرمانروایی هستی که حتی کسی از روی ترس بر تو سکوت نمیکند.چون حرفی نمیتواند بزند و قدرت! قدرتت در برابر سیاه کردن کاغذ ها انقدر قلقلکت میدهد که بنویسی هر چه چرند بافته ای را بر روی کاغذ
تصمیم گرفتم بک آپ گیری را از همین روزها آغاز کنم.منی که این متن ها برایم ارزشی نداشت حالا حتی دوست ندارم به اجبار کسانی که دوستشان ندارم از من بگیرندشان.به یک دفعه نابودش کنند.حکایت این دست نویس ها شاید حکایت مردی باشد که دکمه ای پیدا کرده بود و برایش کت و شلورار میخواست درست کند.حالا ما هم به جای درمان این بیماری.داریم انقدر به او دامن میزنیم که آخر تن پوشی میشود برایمان.تن پوشی پاره و پر از وصله.با رنگ های زیاد.که موجب مسخرگی همه شود.بگذار ملت بخندند.مگر مهم است؟
من از پاییز نه بدم می آید و نه خوشم می آید.آخر شما که درک نمیکنید وقتی از چیزی بدت می آید هر چیزی را که به ان چیز مربوط باشد نیز باید ازش بدتان بیاید.از سرما و سوز دل خوشی ندارم.سرما نشانگر شروع زمستان است و نقطه ی عطف زندگی من نیز همین زمستان.تولدم و همین طور فوت ناگهانی ام.هر دو نوید این را میدهند که به هر حال پاییز هم تمام میشود و دوباره باید سر کنی با این سرمایی که وجودت را میگیرد.هر سال حداقل دو بار سرما میخورم و ان هم بیشتر مربوط به پاییز است.من از سرما خوردگی انقدر بدم می آید که حاضرم دارم بزنند اما سرما نخورم.سرم درد میگیرد.صورتم سر و صدا دارد و تولیدات خواص خود را.از قرص خوشم نمی آید.از مریضی خوشم نمی آید.و برای همین هاست که میگویم نمیدانم از پاییز خوشم می آید یا نه.
چشم هایم را باید باز کنم.بیش از حد باز کنم.آخر هر چند در این برهه این من هستم که سردرد میکشم و سرما میخورم و یاد به دنیا آمدن و پیر شدنم میشود و همین طور یاد وفات خودم.خود ان سال هایم.
وی نمیتوانم لوس کنم خودم را برای بقیه.آخر کسی نمیفهمد وقتی سرم درد میگیرد چه جانوری میشوم.بهتر است از رنگ بندی لذت ببرم و برای رفع همین سردرد ها بوده که تصمیم گرفتم گه گاه عکسی هم بگیرم.
بهتر است یک جور سر داغ شده ام را خنک کنم!!!!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
با شروع این تحریم ها.حتی وقتی که تحریم به گوش هایت میرسد و چشم هایت(منظورم بخش موسیقی و سریال بود) کمی دستم شل شده.دیگر فکر میکنم این تحریم ها قرار است به مغز و دستم هم خطری برساند.از این بابت مثل قبل تر ها شده ام که چیزی در درونم به جنبش در می امد ولی نمیتوانستم عنوانش کنم و مدام باز و بسته میکردم درب این تاپیک را.که بعضی اوقات از گرمای درونش عرق میریختم و بعضی اوقات از حجم گازهای موجود.چشم هایم راهی اشک ریختن میشد.حالا ولی موضوع چیز دیگری است.از ابتدا به همه گفته بودم که بگذار کپی کنند و در پروفایل خودشان.به نام خودشان ثبت کنند و با همین حرف کسی کپی نکرد.کسی تفکرات دست خورده ی من را انقدر سطح بالا ندید که به خودش وصله بزند.یا این که از این اقرار ها میترسید و ترس داشت از از بیان کردن این نکته که هیچ کدام راست نیستند.
خوب است.این که هر از چند گاهی جایی را برای حرف زدن پیدا میکنم و کسی نیست که بازخواستم بکند خوب است.آدم ها همیشه طرف شما نیستند پس نمیتوان یک بحث دوستانه به راه انداخت که بعد از پایانش یکی از شما سر درد نگیرد.و من از سردرد خوشم نمی آید.و از هر چیزی خوشم نمی آید سرم می آید.از این بابت فکر میکنم کاغذ هم حتی خیانت کار است.منتها خیانتش کمتر از اجسام زنده ای است که شبیه تو هستند.لا اقل این جا تو فرمانروایی هستی که حتی کسی از روی ترس بر تو سکوت نمیکند.چون حرفی نمیتواند بزند و قدرت! قدرتت در برابر سیاه کردن کاغذ ها انقدر قلقلکت میدهد که بنویسی هر چه چرند بافته ای را بر روی کاغذ
تصمیم گرفتم بک آپ گیری را از همین روزها آغاز کنم.منی که این متن ها برایم ارزشی نداشت حالا حتی دوست ندارم به اجبار کسانی که دوستشان ندارم از من بگیرندشان.به یک دفعه نابودش کنند.حکایت این دست نویس ها شاید حکایت مردی باشد که دکمه ای پیدا کرده بود و برایش کت و شلورار میخواست درست کند.حالا ما هم به جای درمان این بیماری.داریم انقدر به او دامن میزنیم که آخر تن پوشی میشود برایمان.تن پوشی پاره و پر از وصله.با رنگ های زیاد.که موجب مسخرگی همه شود.بگذار ملت بخندند.مگر مهم است؟

بک آپ گیری خوب است آقا
خوب میشد اگر میشد از لحظه های نابت بتوانی بک آپ بگیری برای روز مبادا
اما میشود کلمه به کلمه ی احساست را جایی بنویسی و داشته باشی اش
خیلی لذت بخش هست احساسات نوشته شده ات را بخوانی و نفهمی کی لبخندی یا اشکی در صورتت جا خوش کرده است!
سختی اش آن جاییست که مخاطب های خاص نوشته ات دیگر نباشند یا خاص نباشند برایت یا بدتر از آن تو برایشان خاص نباشی دیگر!
آن وقت است که مثلا به سرت بزند سر رسیدی که از سال 86 برای خودت نگه داشته بودی را بگذاری کنار درخت توتی در یک کوچه بن بست و آتشش بزنی...
همه بک آپ های لحظات پیشینت را
همه ی خاطراتی که دوست داشتی داشته باشی اشان را به آتش میکشی تا ردی ازشان نماند
آن وقت دیگر نه خبری از درمان است و نه بیماری...


من از پاییز نه بدم می آید و نه خوشم می آید.آخر شما که درک نمیکنید وقتی از چیزی بدت می آید هر چیزی را که به ان چیز مربوط باشد نیز باید ازش بدتان بیاید.از سرما و سوز دل خوشی ندارم.سرما نشانگر شروع زمستان است و نقطه ی عطف زندگی من نیز همین زمستان.تولدم و همین طور فوت ناگهانی ام.هر دو نوید این را میدهند که به هر حال پاییز هم تمام میشود و دوباره باید سر کنی با این سرمایی که وجودت را میگیرد.هر سال حداقل دو بار سرما میخورم و ان هم بیشتر مربوط به پاییز است.من از سرما خوردگی انقدر بدم می آید که حاضرم دارم بزنند اما سرما نخورم.سرم درد میگیرد.صورتم سر و صدا دارد و تولیدات خواص خود را.از قرص خوشم نمی آید.از مریضی خوشم نمی آید.و برای همین هاست که میگویم نمیدانم از پاییز خوشم می آید یا نه.
چشم هایم را باید باز کنم.بیش از حد باز کنم.آخر هر چند در این برهه این من هستم که سردرد میکشم و سرما میخورم و یاد به دنیا آمدن و پیر شدنم میشود و همین طور یاد وفات خودم.خود ان سال هایم.
وی نمیتوانم لوس کنم خودم را برای بقیه.آخر کسی نمیفهمد وقتی سرم درد میگیرد چه جانوری میشوم.بهتر است از رنگ بندی لذت ببرم و برای رفع همین سردرد ها بوده که تصمیم گرفتم گه گاه عکسی هم بگیرم.
بهتر است یک جور سر داغ شده ام را خنک کنم!!!!
سرو که باشی باد پائیزی خم هم به ابرویت نمی آورد....هیچ وقت نشنیده ام سروی از باد پائیزی خسته شود
اما امان!
امان از وقتی که برگ باشی!
امان از وقتی که ریشه ایی همه امیدش به سبز ماندن تو باشد!

آن وقت میشود که ندانی دوست داری غوغای پاییز را یا نه.../-
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
بک آپ گیری خوب است آقا
خوب میشد اگر میشد از لحظه های نابت بتوانی بک آپ بگیری برای روز مبادا
اما میشود کلمه به کلمه ی احساست را جایی بنویسی و داشته باشی اش
خیلی لذت بخش هست احساسات نوشته شده ات را بخوانی و نفهمی کی لبخندی یا اشکی در صورتت جا خوش کرده است!
سختی اش آن جاییست که مخاطب های خاص نوشته ات دیگر نباشند یا خاص نباشند برایت یا بدتر از آن تو برایشان خاص نباشی دیگر!
آن وقت است که مثلا به سرت بزند سر رسیدی که از سال 86 برای خودت نگه داشته بودی را بگذاری کنار درخت توتی در یک کوچه بن بست و آتشش بزنی...
همه بک آپ های لحظات پیشینت را
همه ی خاطراتی که دوست داشتی داشته باشی اشان را به آتش میکشی تا ردی ازشان نماند
آن وقت دیگر نه خبری از درمان است و نه بیماری...

کلمه ها که قدرت احساسات را ندارند.هر چند نویسنده ی خوبی باشی.همیشه واقعیت به بدلش ارزش مند تر است.این را بازاری ها میگویند.
سختی هست.همیشه سختی هست و نمیشود جلویش را گرفت.هر از چند گاهی به فکر می افتم منی که میتوانستم به جای این چرند های نثر گونه.مجنون بافی های شعر گونه ای بنویسم کجا هستم؟ کجا به سر میبرم که حتی در خاطرات خودم نیز گم نمیشود.درد یکی و دو تا نیست بانو.درد رسیده تا مغز استخوان.و باز هم جمله ی معروف: خرابی از حد گذشته
سعی کرده ام که چال کنم این ها را همین جا.ولی میبینم اگر بازخوانی شان نکنم ممکن است بعد ها یادم برود که این ها مال من نیستند.این ها فقط تصورات من بوده اند که نقش گرفته اند و پیچ و تاب خورده اند میان این پست ها.میان این خاطرات دروغین و ساده.
بحث/بحثی نیست که در مورد خودم باشد.هنوز هم نفهمیدم که به من چه ربطی دارد غصه خوردن دیگران؟ به من چه مربوط است کسانی هستند که نمیتوانند حرفشان را بزنند؟ به من چه مربوط است که خاطراتی وجود دارد که میتوانست در درون من جاری باشد.بیماری/بیماری جسمی است و نه روحی.تن پوشت را که در بیاوری لخت میشوی و لختی بودن در این جماعت یعنی سقوط!!! درمانش شاید در پیدا کردن یک جواب باشد.جواب از کسی که سرم کلاه گذاشته.منتها.....

سرو که باشی باد پائیزی خم هم به ابرویت نمی آورد....هیچ وقت نشنیده ام سروی از باد پائیزی خسته شود
اما امان!
امان از وقتی که برگ باشی!
امان از وقتی که ریشه ایی همه امیدش به سبز ماندن تو باشد!

آن وقت میشود که ندانی دوست داری غوغای پاییز را یا نه.../-

بانو! در میان آدم هایی زندگی میکنیم که میگویند باران را دوست دارند و موقعی که باران میبارد چتر در دستشان میبینیم.میگویند عاشق اییز هستند اما کافی است کمی سوز بیاید تا یادشان برود این حرف ها.نمیدانم چرا امشب انقدر دور اندیش شده ام که میتوانم این فحش ها را بفهمم که از زبان خودم به این سرما و این همه رنگ جاری میشود.
مشکل از خاک است.خاکت که خوب نباشد.موریانه هم که باشد.آب هم که نیست.آسمان هم یادش رفته ما را.تنها امیدت به ریشه هاست که آن ها هم یکی یکی جلوی چشمانت پر پر میزنند.سرو هم که باشی میتوانی معنای لرز کردن را از باد پاییز بفهمی.جنگل ها موقع باد میترسند.صدا میدهند هم هی درختان کهنسال.با آن همه تجربه سر و صدایشان را از برگ ها به گوش ما میرسانند ولی....
بگذار قصه ناگفته بماند.و گمان کنیم که هیچ سروی از باد نمیهراسد.بگذار این دروغ تاریخی را باور کنیم اما.......
برای امشب کافی است.دلم سر و صدایش راه افتاده.هنوز چیزی نشده دارد گریه میکند
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
یک نفر اینجا هست,که مال ِ من است
با هربار تکرار این جمله؛
یک آسمان خاطره بر سرم میبارد
که نمی دانم به کدامش بگویم
"یادش بخیر"
و یک صحرا نسیم ,خاطرم را آسوده می کند...
یک نفر اینجا هست,که مال ِ من است
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
در بن بست بیست شهری؛
زنی را میشناسم
که کاسه صبرش دریایی طوفانیست

زنی را میشناسم
که از آرامش هایِ قبل ِ طوفان واهمه دارد...

نکند شبی ,نصف شبی ,کسی ,جایی؛
خوشبختی اش را غارت کند؟
شما خاطرتان نیست...
وگرنه در بن بست بیست شهری ؛
همه میدانند....
که زنی ؛
قبل تر ها شبی ,نصف شبی, کسی ,جایی؛
لبخندش را غارت کرده است...

قدیم ترها میگویند"مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد"؟
حق...حق!!!
 

JVD

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
30 آپریل 2010
نوشته‌ها
5,650
لایک‌ها
6,500
سن
40
تا سر کوچه که برسم نگاهم جسارتی داره که خودم هم کیف میکنم. قدمهام فرم خوبی داره. انگار بیل به کمرم بسته باشن. دکمه سر آستین از زیر کت به زور هم که باشه باید بیاد بیرون. جیبها هر چی میشه خالی تر که اسکت بندی ردیف باشه. خط ریش با همه چی ارتباط مستقیم داره. وقتی دسته عیتکم رو تو هوا با حرکت دستم باز میکنم و خیلی نرم رو صورتم می نشونمش یه نگاه پر غرور هم به پشت سرم میندازم. وقتی برمیگردم و روبرو رو میبینم، استوار تر اون دور ها رو نگاه میکنم. دستی به پشت سرم میکشم و انگار آماده شدم! مثل یه خلبان مسلط که هیچ رقمی نمیشه تو تک ثانیه منحرفش کرد. نه این قرصه و نمیشه ولی اگه بشه .. شاید همینو گفت! فکرم رو تا اینجا بیشتر نمیتونم نگه دارم. میرسم به خیابون. افکارم مثل بچه پنج ساله که تا به پارک میرسه دست باباش رو ول میکنه و دوان دوان میره به سوی علایقش، تا برسم یه اینجا دیگه با من نمیمونه! وای بازم؟ ! . . . یکی یکی از همینجا شروع میشه.... پشت این مغازه و روی اون نیمکت، تو همین پیاده رو بود، قبول کن که همیشه شیرین بود! هوا همینطوری بود، یه همچین روزی بود، یه لباسه ... راستی چی پوشیده بودی؟ ، بستنی فروشیه هنوزم هست، تاکسی خطی از اینجا می رفتی، یادت که هست؟ خیابونهای شلوغ ، راستشو بگم مخم رو جر میده و قلبم رو فشار! خیابونها یکی یکی پشت سر گذاشته میشن و هر کدوم یه خاطره ، دو تا یا نه همش خاطره شده! هر چی هم زیاد باشن بازم کم میشن. کور شدنم حتمیه! عمرا که شلوغی شون رو نمیبینم. دلم میخواد تا ته دنبا راه برم. قدمهام رو تند میکنم که وقت کم نیارم. هنوز میخوام جلو مردم چهره ام معمولی باشه. یکی یکی میان و میرن. مغزم میشه محله برو بیا خاطراتی که دست از سرم بر نمیداره. یه مرتبه انگار یه منی از اون تو نهیب میزنه: وای چیکار کردی لعنتی! یهو سرد میشم. اینو که میگه انگار حبس ابد خوردم. قدمهام اونقدر آروم میشه که دیگران برای رد شدن ازم به زحمت می افتن! یادم میاد و یادم میاد. تموم نمیشه. گاهی از یکیشون فرار میکنم و نمیخوام بهش فکر کنم. میگم کاش اون کار رو نکرده بودم. خنده ام میگیره به خودم و همونجا یهو یاد یه صحنه غرور امگیز میافتم و ... آره اینم شده یه بخشی. الکی نبوده، اینها رخ داده. واقعیت داشته. گوشه همشون تاریخ و ساعت داره. حتی پای اثباتش باشه صد تا شاهد هم براش جور میشه. ولی حالا گذشته و رفته . رفته و رفته. جمله روی دیوار همیشه جلو چشمم هست و هیچ وقت هم منظورش رو نفهمیدم که مسافر رفت یعنی چی! اون یازده تا که یه متر اونور تر هست ربطی به این مسافره داره ! ولی من هم کم کم باورم شده که مسافری که رفتی ، یازده تا دوستت داشتم! حالا چرا یازده تا؟ ته زنجیر و هنوز دارم تو دستم و دارم میدوم که برسم و بگیرمش. همینطور از این شاخه میره رو اون شاخه و کلافه میشم. تو رو خدا حداقل از این درخت بیا پایین. سعی میکنم فکرم رو از شاخه ها بگیرم و به بدبختی هام فکر کنم تا کم نیارم! به چیزهای خوب فکر کنم ولی انگار قفل کرده. شما چی میگید؟ اره هنگ ، هنگ کرده. میبنیم میره به رویاهایی که بود برای کندن از سیاهی ها! نه نمیشه اینو رام کرد. بازم بهش میبازم حتی تو نبودش. بازم با خودم سه هیچ شدم. چشمام می دوه و در به در یه صندلی میشه که بی مزاحم روش خراب شم . رو پام بند نیستم . فکرم رو کامل رها کنم تا شکستم رو بپذیره و ولم کنه. آخرشم این خاطرات کار زانوهام رو به اتاق عمل میکشونه. فاصله میگیرم از خودم از فکرهام از خونه ام... میبنی تنها شدی! مگه همین رو نمیخوای ! نزدیکترین راه برای رسیدن به آرامش همون تاکسی خطی و خیابونهایی هست که چشم دیدنشون رو ندارم . راه می افتم باز ... نشد باز که یه بار هم که شده برنده بشم. یه عمر بردم و بردم تا که یه روز باختم. از اون روز تا حالا همش باختم و باختم. حالا تو حسرت یه تقسیم امتیاز موندم. هر روز از صفرش استارت میکنم ولی نمیشه. همه چی خوبه ولی دلم گیره میده. میگه مگه آدم نیستی ؟ میگم نه تو هم گورت رو گم کن ولی این خرتر از این حرفهاست. حالا. اینجا. دیگه قدمهام بی ریتم و هر پام رو بزور به جلو پرت میکنم بلکه یه متر فاصله کم بشه. شوریده و خیس از عرق میرسم. بیست میرم و منفی یک میام. ولم کن جون مادرت ؛ حوصله هیچی ندارم. خدا جون یه حالی بده منو کلا از زمینت فرمت کن. ایول !






سلام
آدرس نداشتم! فکر کنم زیاد بمونم اینجا، یعنی قصدم که اینه هرچند که هرچند باشم!
فقط پست یک رو خواندم . بعدا بیشتر تو خواندن ادامه میدم.
دلم میخواد عجله کنم هرچند که میدونم نباید اینکار رو بکنم.
جای خوبیه. خوشم اومده.
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خوش اومدی جواد.اول کاری غوغا کردی :)
من رو یاد عباس معروفی انداختی.خیلی شبیه به اون نوشته بودی.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
از نسل ِ مهتاب کسی را میشناسم؛
که آرزویش بود, افسانه ی عاشقانه ایی باشد که مادربزرگ ها برای نوه هاشان میگویند

اشتباه از دخترک ِ نسل مهتاب بود یا روزگار نمی دانم!
ولی
مادربزرگی را می شناسم که برای نوه اش داستان عبرت آموزی از بخت ِ سیاه ِ دختری می گوید که از نسل مهتاب بود../


پ.ن:برسد به دست مخاطب خاصم....دختر مهتاب.....بیشتر مراقب خودت و حکایت عاشقانه ات باش بانو
 
Last edited:

JVD

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
30 آپریل 2010
نوشته‌ها
5,650
لایک‌ها
6,500
سن
40
از یک راه دور میام اما راهی دورتر رو جلوی خودم میبینم
از یک حادثه آمده ام تا به دنیایم نشان دهم حوادث اتفاقی نیستند
یک شب یک حرف یک نگاه یک ترس یک امید یک اشک یک لبخند
صدای گریه زنی گم شده در زوزه گرگ و خش خش برگهای زیر پایم ! باران میبارید
تنها بود! تنهایم. گرگها از من حساب میبرند!
حال خراب من باز هم کار دست من داد و روی علفهای هرز خیالم سر خوردم! علفهایی که آنها را باغبانی میکنم هر روز ولی برای من مثل کتاب نخوانده است، هنوز.
ماه بود اما تب داشت! چهره اش که گم شد من نترسیدم! حتما حالا اشکهای زن از باران فزونی گرفته بود.
ندیدم او را اما صدایش می آمد! کمک میخواست برای کودکش انگار. خودش گویا زودتر مرده بود، انگار. کودکی اش اما زندگی میکرد در او هنوز!
سقفی نبود و فرشی تیره خش خش کنان راه را گم میکرد.
گیج زدم و گیج زدنم را دوست داشتم تا وقت از عقربه ها رخت بربست. سودای انسان بودن من سرابی بود همچون همیشه اما این بار برای دیگری فایده داشتم.
راه کجم راست نشد ، نشد و نشد که ارده ای کنم از سنگ! من همیشه ظاهرا کلوخ هستم.
چیستی من معمایی بود لاینحل برای هر ناتوانی چون من ! سر به دیواری ساییدم تا بیدار شوم اما با یاس تمام دیدم که سرم خونی شد.
حقیقت دارد ! خواب نیست.
حالا کودکِ زن مرده! اما زن زنده شده است. من هنوز سر درگمم!
اشک او حالا صیقلی و زیبا شده. حرف من هنوز حرف نشده.ترس من هنوز زنده است اما نگاه او پاک شده.امیدوار شده است و من هنوز نا امید نشده ام . او لبخند میزند.
شب، شب............شب رفت. شب او هم رفت. شب من اما .... هست هنوز، انگار!
حادثه ها اتفاق می افتند ولی اتفاقی نیستند. من چنین معتقدم.
زن شاد رفت . با حالی خراب کودکش را کشتم و حالا او خوب شده اما من هنوز بدم! انگار نه!حتما.
این راه طولانی من است . میکشم و شفا میدهم تا روزی کسی از من چیزی را بکشد تا خوب شوم. اینبار فقط با نگاهم او را کشتم. نه با ضربه های شمشیر !
لطفا بکشید درونم را! شفا میخواهم. آرامش . لبخندی را میخواهم که زیباترین منحنی باشد از من برای صاحبش. من ترسیمش کنم و تو صاحبش باشی.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
امشب در دلم طوفانی به پاست
باور ندارید؟
کافیست به چشمانم نگاه کنید....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
کاش میشد
در این چشم ها را درز گرفت

نه غمی بود بابت دیدنی ها نه هراسی از جاری شدن ها
شانه های هیچ کس اندازه ی اشک هایم نیست...........
 
Last edited:

JVD

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
30 آپریل 2010
نوشته‌ها
5,650
لایک‌ها
6,500
سن
40
هنوز لب این پنجره ام . پشت همون صندلی قدیمی که بهش حسودی میکردی و پشت همون میز چوبی کهنه که به قول تو مثل میزهای قمار خونه های استامبوله! چمیدونم . من که نرفتم و ندیدم و نمیدونم. خوشحالم البته چون میگن قماربازهای قهاری هستند و ممکن بود من تو اونجا ببازم!
حتما تو این روز ها جایی میری و تو یکی از این بعد از ظهرهای پاییزی با خود خلوت میکنی و مرور میکنی هرچی رو که دوست داری. این کار هر روزت باید باشه. از روزمره گیهات گرفته تا رویاهات و میدونم مثل همیشه آخر فکر کردنت خیره شدن به کفشهاته که نو هستند و از دیدنشون ذوق میکنی یا گل روش که کنده شده بیشتر باعث دلزدگیت میشه. نمیدونم هنوز اون تهش جایی برام هست یا نه! اما میدونم جایی هست که یه لحظه هم بگی یکی بود که .... . اما من نه. جایی نمیرم. هنوز هم همینجام. پنحره ای که پشت شیشه های رنگیش برای من و تو دنج ترین جای دنیا بود. مثل همون روزها پنجره رو باز میکنم و اولین باد پاییزی که بخواد همه برگه ها رو روی میز بهم بریزه یاد تو میافتم که کمک باد برگه ها رو فوت میکردی. وقتی برگه ها رو جمع میکنم میخوام حساب تو رو برسم که میبینم صدای خنده هات خیالی بوده. باد نوازشی پر درد میده صورتم رو . حتی رگهای پشت دستم سردی باد رو حس میکنه و محکم تر برگه ها رو روی میز فشار میدم. شاید بهم بخندی ولی هنوز با هر صدای باز شدن و بهم خوردن در حیاط، هرجای کار که باشم یه سرکی میکشم ببینم کی اومد! باور میکنی هنوز من اینجا امیدوارم. هنوز دو تا چایی میریزم. هنوز پام رو روی پایه صندلی بغلی تکون نمیدم که عصبانی نشی! به چیز مضحک بگم! گاهی فکر میکنم هرچی رو من میبینم تو هم میبینی . یعنی مثلا یه جورایی چشم های من دوربین پخش مستقیم تو شده. گاهی روش زنده گزارش و توضیحاتی هم میدم برات. راستی یه چیزی اینجا تغییر کرده. دیگه اون بچه ها تو حیاط بازی نمی کنند. حالا هر کدومشون میرن سر کار و دانشگاه و ... خلاصه بزرگ شدن. حس مالکیت دارم بهشون! روز به روز بزرگ شدنشون رو دیدم . گاهی پیش میاد که با گل هم میان خونه، پیش خودم میگم ای شیطون! گلم هم اونقدر بزرگ شد که از پشت پنجره بردمش و تو باغچه حیاط کاشتمش. دیگه الان کل باغچه رو قلمه های اون پر کرده. گل که میده نیستی ببینی که..
یکی از اون بعد از ظهر هات یه سری به منم بزن حتی شده تو همون ده دقیقه چرت سر ظهرم! هر بار میام سر خاک تو نیستی؟ چند تا صدا میزنم ولی .. گاهی میگم نکنه نمردی و گولم زدی! میگم پسر نکنه تو این قبری که سرش نشستی مرده ای نیست! بعد خودم میگم آره نیست. یه نشونه میذارم که وقتی برگشتی ببینی که اومده بودم. خودتم که نشونه رو خوب میدونی .هـــــــــه ! اسمت رو خوب خاکی میکنم که حتی کسی اسمت رو نخونه. وقت رفتنه . سرم رو آروم تکیه میدم به لنگه باز پنجره و اونقدر به خورشید در حال غروب نگاه میکنم که چشمم جز تو جایی رو نمیبینه. میخوام بگم خورشید تا فردا خداحاقظ که صدای باز شدن در یه مرتبه چشمم رو به در میدوزه...
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...

نخیر!
اصلا هم اینطوری نیستـ !
اصلا چه کسی گفته تو اگر آنجا باشی و خوبـ باشی و خوش باشی و باشی همه چیز روبراه می شود ؟
اصلا چه کسی گفته همین که تو باشی کافیستــ ؟
چه کسی گفته همین که من بدانم تو هستی و تو بدانی، همه چیز مرتبــ است ؟
اصلا هم اینجور نیستــ !!!
بخدا نیستـ !!!
تو باید باشی ! اما اینجا !
همین جا !
لم داده باشی تووی آن کاناپه ی روبروی پنجره ی اتاقم !
که من بیایم رووی پاهاتــ بنشینم و ولو شوم توی آغوشتــ
یکجوری که سرم جا بگیرد زیر گردنتـ !
و گرنه که نمی شود !
و اصلا غلط می کند هر کسی بگوید که همین که تو باشی برای من کافیستــ !
تو که باشی
و آغوشتـ و دست هاتـ ، بوسه هاتـ ، شانه هاتـ نباشد این همه دوستـ داشتن کجا سرازیر شود ؟
چه جور بیاید زیر لمس دستــ هام ؟؟!!
امان از تو !
 

office

Registered User
تاریخ عضویت
29 جولای 2008
نوشته‌ها
19
لایک‌ها
26
سلام به همه نویسنده‌های بزرگ آینده.
عجب تاپیک جالبی میتونه باشه اینجا!!! یکبار بصورت روزنامه‌وار شروع کردم به خوندن همه پست‌ها.
هرچی بیشتر میخوندم کمتر میفهمیدم و بیشتر به نادانی خودم معترف می‌شدم.
شاید اگه من هزار سال دیگه هم در راه نویسندگی تلاش کنم بازم به یک دهم شما نرسم.
به همین دلیل تصمیم گرفتم اگه عمری باشه و توفیقی حاصل بشه از شما بزرگواران یه چیزایی یاد بگیرم، امیدوارم عزیزان از سوال‌های من ناراحت نشوند و منو بیشتر راهنمایی کنند
باتشکر

... کودکی اش پر جنب و جوش بود است و جوانی اش هم نیز.
میشه یکی در مورد شرایط استفاده از فعل "بود است" بخصوص در وسط جمله توضیح بده؟

... ما به قدرت مطلق واژه ها وافقیم ...
واقفیم؟

...کج فهمی امان نباشد ...
امان؟

... هر چه داشتیم را سپرده ایم به باد و دنبال گذشته ای میگردیم شاید باد آورده…
گذشته باد آورده یعنی چی؟

... دستی که باد را نوازش میکند گاهی و او نیز باد میشود تا...
"او" اینجا به کی بر می‌گرده؟ به دست؟ به باد؟ یا ...؟

...این اثبات علمی ای نیست که بخواهم رویش بحثی کنم و یا به زیرش قایم شوم. این ها همه سرگذشت دستانی بود که شاید روزی ابرها در مقابلش التماس باران میکردند...
"این ها همه" منظور کدوم ها بود؟

... .و خدایی هم بود. شاید دیر تر از رسیدن به مزرعه ها. شاید دیرتر از رسیدن به سردرگمی ها و سردرد ها. ...
در چه مواقعی میشه از "و" در شروع جمله استفاده کرد؟
اصولاً "و خدایی هم بود." برای چی در این متن بکار رفته؟ صرفاً برای زیبایی؟ پر کردن صفحه؟ تکرار مکررات؟ یا...؟
دیرتر از رسیدن به مزرعه‌ها، سردرگمی‌ها و سردرها یعنی چی؟
"دیرتر از رسیدن" یعنی قبل از رسیدن یا بعد از موعد مقرر رسیدن؟
درست کردن ترکیب با "رسیدن" تا چه حد جایز است؟

غفلتم نه از آن است که آدمم و نه از ان که نیستم لایق این واژه.
پس غفلت شما از چه روست؟
اگر نمی‌خواهی جوابی بدهی پس چرا مطرح کردی؟

… . که شاید چیزی نداشته باشم برای آتش به پا افکندن و شاید هم چیز هایی بوده باشد که همین اسم ساده را با خود برده باشد.
استفاده از "که" در اول جمله بیشتر برای چه کاربردهایی هست؟
"آتش به پا افکندن" یعنی چی؟
راستی کسی میتونه منو در خوندن قسمت دوم این جمله کمک کنه؟ حالا خوندن به کنار، آیا برایتان مقدور است به من در فهم این جمله یاری برسانید؟

... .گم شده ام در میان همین قدرت کلمه ها تا شاید بشوم شخصیت یکی از داستان های اپزوردی که میخواندم. گم شده ام تا پیدا نشوم و باد دوباره رفته ها را نیاورد.آخر چگونه میتوانم معجزه ای بکنم و بگویم از دستت خسته ام.خسته ام از دست کائنات نامحدودی که فکر مرا محدود کرد.
خسته از زورقی که شاید فرش سلیمان بود و بادی نبود تا ببرد مرا و معجزه ام تبدیل به عجز نشود.
" داستان های اپزوردی" یعنی؟
"باد، دوباره رفته ها را نیاورد" یا "باد دوباره، رفته ها را نیاورد" ؟
چجوری نامحدودی می تواند موجب محدود شدن بشه (بیشتر به لحاظ فلسفی منظورم هست)؟

خسته از زورقی که شاید فرش سلیمان بود و بادی نبود تا ببرد مرا و معجزه ام تبدیل به عجز نشود.
آیا در نوشتن صرفاً آهنگین بودن کلمات ملاک است یا باید معنی هم بدهد؟
.
.
.
راستی یادم رفت که بپرسم اون کلمه ای که تو اول این متن، نگارنده بیان فرمود، چی بود؟

پ.ن: یک نکته رو یادم رفت بگم و اون این که اگر دوست داشتید میتونید در مورد نوشته ها نظراتتون رو هم بگید.که با این کار بنده رو خوشحال میکنید
و در پایان از نویسنده این مطلب که اجازه داد تا من بوسیله متنی که ارائه داده، بتونم به سواد ادبی نداشته خود مطالب مهمی را اضافه کنم، بینهایت متشکرم
و خوشحال میشم که اگر دوستان دیگر نیز چنین اجازه‌ای را به من بدهند تا با استفاده از مکتوبات ارائه شده آنها، در ادبیات فارسی کارآموزی کنم


پ.ن. : مجدداً از برداشت بدی که از لحن سوال پرسیدن من ممکن است صورت بگیرد پیشاپیش عذرخواهی نموده و بدینوسیله اعلام می دارم که بدون منظور بوده و صرفاً برای افزایش آگاهی خودم انجام پذیرفته است
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام رفیق.والا سوالاتت خیلی کلی هست.بیشتر این متن ها تو حالتی نوشته شده که فقط مخصوص همون زمان بوده.و جواب دادن من حالا زیاد به کاری نمیاد.
من هیچ کدوم از این ها رو بر اساس قوانین خاصی ننوشتم.حتی ممکنه غلط های املایی زیادی هم داشته باشه.اصل موضوع همین تایتل تاپیک هست : تمرین برای نوشتن یا از طریق بداهه نویسی و یا خاطره ساختن.
اصل همین دو تاست.حالا این که کی چطور بنویسه شاید زیاد مهم نباشه.بیشتر جنبه ی تمرینی و احساسی اش هست که مهمه.
من تو این چند وقته که یه چیزایی نوشتم هیچ وقت قواعد خاصی رو دنبال نکردم.حتی ممکنه بعضی از جاها به خودم نهیب زده باشم تا بر خلاف دانسته هام عمل کنم.

میشه یکی در مورد شرایط استفاده از فعل "بود است" بخصوص در وسط جمله توضیح بده؟

این سوالتون رو جواب دادم: شرایطی نداره.هر جور که دوست دارید و فکر میکنید زیباتر میشه استفاده کنید


اشتباه نوشته بودم


این مربوط به کج فهمی بوده.یعنی جمع این کلمه:کج فهمیمان/کج فهمی مان

گذشته باد آورده یعنی چی؟

راستش من یادم نمیاد تو کدوم پستم از این جمله استفاده کردم.اگر میشه لطف کنید و متن کامل رو بذارید تا جواب بدم

"او" اینجا به کی بر می‌گرده؟ به دست؟ به باد؟ یا ...؟

"این ها همه" منظور کدوم ها بود؟

در چه مواقعی میشه از "و" در شروع جمله استفاده کرده؟
اصولاً "و خدایی هم بود." برای چی در این متن بکار رفته؟ صرفاً برای زیبایی؟ پر کردن صفحه؟ تکرار مکررات؟ یا...؟
دیرتر از رسیدن به مزرعه‌ها، سردرگمی‌ها و سردرها یعنی چی؟
"دیرتر از رسیدن" یعنی قبل از رسیدن یا بعد از موعد مقرر رسیدن؟
درست کردن ترکیب با "رسیدن" تا چه حد جایز است؟

پس غفلت شما از چه روست؟
اگر نمی‌خواهی جوابی بدهی پس چرا مطرح کردی؟

استفاده از "که" در اول جمله بیشتر برای چه کاربردهایی هست؟
"آتش به پا افکندن" یعنی چی؟
راستی کسی میتونه منو در خوندن قسمت دوم این جمله کمک کنه؟ حالا خوندن به کنار، آیا برایتان مقدور است به من در فهم این جمله یاری برسانید؟


مثل سوال قبلی/این چند تا رو هم متن کامل رو بذارید تا جواب بدم

" داستان های اپزوردی" یعنی؟
"باد، دوباره رفته ها را نیاورد" یا "باد دوباره، رفته ها را نیاورد" ؟
چجوری نامحدودی می تواند موجب محدود شدن بشه (بیشتر به لحاظ فلسفی منظورم هست)؟

اپزورد یعنی داستانی که آخرش بد تموم میشه/غمگینه و چنین چیزهایی.اگر تو گوگل سرچ کنید معنی کلمه اش رو میفهمید.ممکنه من نتونم به درستی براتون معنی کنم
جمله ی دوم و ویرگولش درسته.اشتباه از من بوده.
خوب برای سوال سوم: من خیلی وقته با خدا درگیرم.شاید برای هیچ کس منطقی نباشه ولی خوب به هر حال هست.کائنات نامحدود رو آفریده های خدا تلقی کردم.شاید به این دلیل که نمیدونم از کجا اومدند و منشاءشون چی بوده.از این بابت وقتی میخوام انکارش کنم محدود میشم.یعنی نمیتونم به خالق بودنش رو زیر سوال ببرم.و نمیتونم در این مورد فکر کنم.چون به هر حال برای من پیچیده است.و این میشه محدود بودن

آیا در نوشتن صرفاً آهنگین بودن کلمات ملاک است یا باید معنی هم بدهد؟
.
.
.
راستی یادم رفت که بپرسم اون کلمه ای که تو اول این متن، نگارنده بیان فرمود، چی بود؟

این یک سوال رو هم تا متن کامل نباشه نمیتونم جواب بدم

-----------------------------------------

در کل:
من که کلا" از نقد شدن خوشم میاد.حالا موافق یا مخالف.ولی یه چیزی هست:سخت نگیر
اگر سخت گیری بود حالا قالب های شعری مثل نو یا سپید اصلا" به وجود نمی اومد.به هر حال یکی باید باشه که قوانین رو کنار بگذاره.جرات حرف زدن رو داشته باشه.از این که نوشته اش ناقص و یا پر از اشکال باشه نترسه و ...
من تجربه ی زیادی ندارم ولی میدونم که این متن ها تو یک شرایط خاص نوشته شدند.شاید اگر یک زمان دیگه بود و یا حتی یکی دو ساعت بعد.نمیشد چیزی نوشت.حالا هم که اقرار میکنم مشکلات این متن ها ممکنه خیلی زیاد باشه باز هیچ وقت ویرایشش نمیکنم.شاید فقط به خاطر غلط املایی این کار رو بکنم نه برای چیز دیگه.چون مخصوص همون لحظه بوده.
شاید مطلع باشی که چند وقتی هست چیزی این جا ننوشتم.که خوب دلیلم نبودن همون حس هست و نه چیز دیگه.
من با خودم فکر میکنم که این جور نوشتن ها به هر حال یک روزی برام روال بهتری داره و میتونم حرفه ای تر بنویسم.پس اگر همه ی اساتید ادب هم بیان و بگند که کارت مضخرفه.باز برام مهم نیست.چون خودم از کارم رضایت دارم

منتظر سوال هات هستم.با متن هایی که قرار شد کامل بگذاری
 
  • Like
Reactions: JVD

JVD

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
30 آپریل 2010
نوشته‌ها
5,650
لایک‌ها
6,500
سن
40
در کل:


من تجربه ی زیادی ندارم ولی میدونم که این متن ها تو یک شرایط خاص نوشته شدند.شاید اگر یک زمان دیگه بود و یا حتی یکی دو ساعت بعد.نمیشد چیزی نوشت.حالا هم که اقرار میکنم مشکلات این متن ها ممکنه خیلی زیاد باشه باز هیچ وقت ویرایشش نمیکنم.شاید فقط به خاطر غلط املایی این کار رو بکنم نه برای چیز دیگه.چون مخصوص همون لحظه بوده.
این دقیقا درسته و من فکر میکنم همه همینطور بودند و هستند و خواهند بود.
من یه زمانی یه چیزهایی شبیه شعر می اومد تو ذهنم . بعد همیشه این وقتی بود که یا تو خیابون بودم یا سر کاری یا خلاصه جایی و زمانی بود که نمیشد به یه طریقی ثبتشون کنم. گاهی سعی میکردم به خاطر بسپرم یا مثلا کلمات کلیدیش رو تثبیت کنم که بعدا دوباره مثل همون و یا عینش رو بتونم بنویسم ولی بی فایده بود. دقیقا یه لحظه انگار ذهن آدم رو خیس میکنه و بعد که خشک شد دیگه نمیشه اون رطوبت رو برگردوند. در عین حال همین نکته ای که شما میگی حسین جان هست. یه نوشته میتونه فقط برای یک آن باشه.
بسته به نوع ادمها پیش میاد که طرف مثلا از نوشته دیروز خودش هم حتی خوشش نمیاد و یا در نقطه مقابل از نوشته کودکیش هم خوشش میاد. خیلی هنرمند ها یا بازیگر ها و .. (که حالا مقایسه اش هم درست نیست) اینطوری هستند. چقدر بازیگر دیدم که میگه اگه فلان روز بود دیگه اون کار رو اجرا نمیکردم یا... / این دقیقا به همون لحظه بر میگرده. آدم یه لحظه یه حسی داره شاید برای دیگران و حتی خودش عجیب بی معنی مسخره و ... باشه اما اون حسه واقعی بوده و وجود داره.
منم دقیقا همین رو میپسندم. اینها شاید تراوش ذهنی باشه یا شاید انعکاس یه احساس یا نمیدونم یه چیزی تو ضمیر ناخود آگاه یا حتی خود آگاه که گاهی نمیخواد یا میخواد که بیان بشه.یه همزاد پنداری یا یه اعتراف یا یه صدایی از وجود /گاهی مثل بازگو کردن راز یا اینکه بخوای یه چیزی رو داد بزنی و ... اینها جز این نیستند اگر هم هستند اصلا شاید دسته بندی نشوند!
مثلا امروز من یه آن حس کردم شبیه یه (جانوری که اسم نمیارم :دی ) شدم. بعد تو ذهنم رفتم تو مود اون جاندار و بعد یه جورایی ازش هی انشعاب زدم به ادم به خودم و هی ادامه دادم یهو دیدم همه ادمها میتونند اون جاندار باشند و هی کسانی رو میآوردم تو ذهنم و درصد میبستم که فلانی چند درصد ... هست؟! باور کنید میشد حداقل با همون چیزهایی که اومده بود تو ذهنم حداقل ده صفحه آ4 رو سیاه کرد. شاید حتی یه بحث (این بحثهای زیستی پزشکی و اینها اسمش چیه؟! ) میشد. شاید حتی میتونست موضوع یه تحقیق مهم بشه یا مثلا دانشگاهی .
خیلی دور شدم از صحبت اولیه :دی
 

office

Registered User
تاریخ عضویت
29 جولای 2008
نوشته‌ها
19
لایک‌ها
26
این کلمه شاید تنها چیزی باشد برای استعاره.استعاره از فردی که کودکی اش پر جنب و جوش بود است و جوانی اش هم نیز.
ما به قدرت مطلق واژه ها وافقیم بانو.همان بس ما را که کسی باشد و به آن ببالیم که مثل ما سوار بر اسب کج فهمی امان نباشد و در این زمانه ی گرگ صفت آهویی باشد گریز پا و گرگ افکن.که هر چه داشتیم را سپرده ایم به باد و دنبال گذشته ای میگردیم شاید باد آورده.باد می آورد هر چه سبک تر باشد و چه سبک بود سرنوشت ما و آن نیز که قرار است به ما برسد از دستش.دستی که باد را نوازش میکند گاهی و او نیز باد میشود تا ببرد هر آن چه در خاطر داری.این اثبات علمی ای نیست که بخواهم رویش بحثی کنم و یا به زیرش قایم شوم.این ها همه سرگذشت دستانی بود که شاید روزی ابرها در مقابلش التماس باران میکردند.و خدایی هم بود.شاید دیر تراز رسیدن به مزرعه ها.شاید دیرتر از رسیدن به سردرگمی ها و سردرد ها.غفلتم نه از آن است که آدمم و نه از ان که نیستم لایق این واژه.غفلت من گاهی رنگ و بوی ویرانی میگیرد و گاهی هم بی رنگ میشود مثل خاطرات کودکی ام.در آن مزرعه ای که خدا هم دور بود.یا دیر بود برای رسیدنش.آتشی گداخته کردم از این همه و گذاشته ام تا چندین سالم را آتش بزنم و باد هم کاش کمک کند.که شاید چیزی نداشته باشم برای آتش به پا افکندن و شاید هم چیز هایی بوده باشد که همین اسم ساده را با خود برده باشد.گم شده ام در میان همین قدرت کلمه ها تا شاید بشوم شخصیت یکی از داستان های اپزوردی که میخواندم.گم شده ام تا پیدا نشوم و باد دوباره رفته ها را نیاورد.آخر چگونه میتوانم معجزه ای بکنم و بگویم از دستت خسته ام.خسته ام از دست کائنات نامحدودی که فکر مرا محدود کرد.
خسته از زورقی که شاید فرش سلیمان بود و بادی نبود تا ببرد مرا و معجزه ام تبدیل به عجز نشود.
دست ها و پاهایم را در بند کرده ام.و دلم دارد میرود به سمت آن کرانه ای که نمیشناسمش.شاید این طرف دنیا و شاید آن طرف.مثل خوابیدن هایم که مدام این طرف و آن طرف میشوم تا مگر ببینم آن دست هایی که زنجیر را آورد و مرا اسیر زندگی کرد.

با سلام مجدد
خیلی خوشحال شدم که نویسندگان بزرگ آینده ایران از چنین ظرفیت بالایی جهت پذیرش نقد برخوردارند.
فی الواقع نگران بودم که پستم توسط یکی از مدیران بعلت ایجاد تنش در فوریوم (فُروم)، حذف بشه و من از آموزش زیر نظر دوستان بزرگوار محروم بشم.

اصل موضوع همین تایتل تاپیک هست : تمرین برای نوشتن یا از طریق بداهه نویسی و یا خاطره ساختن.
اصل همین دو تاست.حالا این که کی چطور بنویسه شاید زیاد مهم نباشه.بیشتر جنبه ی تمرینی و احساسی اش هست که مهمه.
اگر سخت گیری بود حالا قالب های شعری مثل نو یا سپید اصلا" به وجود نمی اومد.به هر حال یکی باید باشه که قوانین رو کنار بگذاره.جرات حرف زدن رو داشته باشه.از این که نوشته اش ناقص و یا پر از اشکال باشه نترسه و ...
من تجربه ی زیادی ندارم ولی میدونم که این متن ها تو یک شرایط خاص نوشته شدند.شاید اگر یک زمان دیگه بود و یا حتی یکی دو ساعت بعد.نمیشد چیزی نوشت.حالا هم که اقرار میکنم مشکلات این متن ها ممکنه خیلی زیاد باشه باز هیچ وقت ویرایشش نمیکنم.شاید فقط به خاطر غلط املایی این کار رو بکنم نه برای چیز دیگه.چون مخصوص همون لحظه بوده.

اصولاً من هم بخاطر همین اصل هست که اومدم اینجا کارآموزی.
اما بنظر شما فقط و فقط با غریزی گفتن و تکرار کردن بدون اصول یک سری تراوشات ذهنی میشه به توفیقی دست پیدا کرد؟
آیا آموزش دیدن یا دادن نمی تواند روند رسیدن به موفقیت را تسریع کنه؟
لازم به توضیح است که برای زایش شعر نو هم از اصولی پیروی شد.
بدون برنامه حرکت کردن و الکی نوشتن میشه آخر و عاقبت شعر فارسی امروز ما!
نیما، اخوان، شاملو، فروغ و ... چه موقع شاعر شدن؟ وقتی که سختگیرترین شاعران و نویسنده های سنت گرای ما زنده بودند، زمانی که تیغ برنده انتقاد (انتقاد علمی و عملی) هر لحظه در حال لمس کردن گردن شُعرای جوان بود. در چنین شرایطی یک شاعر اگر اندکی بدون فکر عمل می کرد چنان نابود می شد که دیگر تا هفت نسل بعد از او نیز کسی نمی توانست قد علم کنه.
اما شعر امروز ما ...
به نظر من نویسنده خوب نویسنده ای هست که از عواقب نوشته اش بترسه، آنقدر بترسه که نتونه هرچیزی که به ذهنش میرسه را نشر بده! قطعاً همه نویسنده های بزرگ دنیا هم در بدو شروع، نوشته های ضعیفی داشته اند، اما این دلیلی نمی شود که یک نویسنده بخود بگوید من هرچه از دهانم درآید منتشر می کنم و آنقدر هم بر این کار خود پافشاری می کنم تا بالاخره توانمند بشوم.
یک مادر وقتی می خواهد فرزندی بدنیا بیاورد قبلش کلی برنامه ریزی میکنه، سبک و سنگین میکنه و حتی میره آموزش های لازمه رو میبینه. هیچوقت نمیگه "حالا بچه رو بدنیا میارم بعداً یجوری میشه دیگه" یا بد تر از آن "حالا این بچه درست نشد بجاش یکی دیگه و آنقدر ادامه میدم تا بتونم یه بچه خوب تحویل جامعه بدم"
و اما مهمتر از همه اینکه قوانین برای اجرا شدن ایجاد می شوند نه برای شکستن. اگر قصد نوآوری دارید بجای بی قانونی باید قوانین موجود را اصلاح یا نهایتاً قوانین جدیدی را ایجاد کنید. نه اینکه همه تلاشتان و خدایی ناکرده همه هدفتان صرفاً شکستن قوانین باشد و بدتر از آن اینکه به این کار هم افتخار کنید.

اپزورد یعنی داستانی که آخرش بد تموم میشه/غمگینه و چنین چیزهایی.اگر تو گوگل سرچ کنید معنی کلمه اش رو میفهمید.ممکنه من نتونم به درستی براتون معنی کنم
والا من فقط Absurd را میشناسم و اونم در کل درخصوص پوچی و پوچ انگاری هست. من تا حالاداستانی که آخرش بد تموم میشه را فکر می کردم تراژدی هست.


من یه زمانی یه چیزهایی شبیه شعر می اومد تو ذهنم . بعد همیشه این وقتی بود که یا تو خیابون بودم یا سر کاری یا خلاصه جایی و زمانی بود که نمیشد به یه طریقی ثبتشون کنم. گاهی سعی میکردم به خاطر بسپرم یا مثلا کلمات کلیدیش رو تثبیت کنم که بعدا دوباره مثل همون و یا عینش رو بتونم بنویسم ولی بی فایده بود.
اوه، اگر اصل این تاپیک اینه (دفتر یادداشت مجازی) که هیچ.
با این توضیحات، من کلاس سطح بالایی رو برای آموزش دیدن انتخاب کردم و سریعاً باید انصراف بدم. من گفتم شاید اینجا جاییست که علاقه مندان به نویسندگی و صرفاً برای مورد بررسی قرار گرفتن توسط دیگران اقدام به نشر ذهنیات خود می کنند.

و درنهایت از اینکه به اندازه همین دو جلسه هم منو سر کلاستون راه دادید متشکرم
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام
رفیق من امروز باید برم جایی و تا جمعه نیستم.ممکنه یک سر بزنم ولی توضیحات وقت میخواد.
با عرض شرمندگی باید بگم که جمعه میتونم جواب بدم
 
بالا