• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
عزیزترین
دوش که مانند هرشب به عادت مالوف برای دیدار جمالتان و استشمام بویتان به دنیای نیمه مجاز خواب پناه بردیم هر چه انتظار کشیدیم تشریف فرما نگشتید ، پنداشتیم شاید دیگر کاخ رویایی خوابهایمان نیز قابل قدومتان نیست که قدم رنجه نمیفرمایید حتی از سر دلسوزی ساعات سپید سپیده گاه رسید و بانگ برآوردند بهر ادای فریضه ، برخاستیم و به سر سجاده ایستاده که دوگانه را ادا کنیم دیدیم سیل اشک مجال تکبیرمان نمیدهد لعنی به شیطان روانه داشتیم که ناگاه دل بانگ برآورد بی انصاف حال ما را که عمری فرشته وار عاشقت نگاه داشتیم شریک شیطان میدانی ، مانده بودیم در کشمکش عقل ایمانی و صفای روحانی که هاتفی به نفیر نجوا فرمود :

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

پس تمنا داریم حداقل در زمان خواب به خیال خویش اجازه فرمایید به حقیر سر بزند تا شاید ویرانگر این ایمان نیم بندمان نگردید
یا حق
فکر می کنم ایمان بی فایده شود همه ی وقت هایی که "و نحن اقرب الیه من حبل الورید"هایمان تنها در واژه ها برایمان معنا یابند....بگذار بعضی واژه ها راه گم کنند در زندگیت...
اینجور وقت هاست که کاخ رویاهامان؛همه ی همه ی بی قراری هایمان؛ چونان ِقاصدکی منتظربر باد می شوند....
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
نمي دانم اين رسم روزگار است كه بعضي روزها ، هفته ها و ماهها آنقدر شيرين و خواستني مي شوند كه آدم خودش هم باورش نمي شود واقعا بيدار است و خواب نيست و بعضي روزها و هفته هاي ديگر انقدر پشت سر هم تلخ، دردناك و زجرآور كه از ترس بيشتر تكرار شدنشان جرات نمي كنيم پايانشان را هم از خدا بخواهيم؟!!!

حالا اينها يك طرف، يك موضوع ديگر كه مدتيست به آن پي برده ام هم طرف ديگر! اين يكي را البته جرات نمي كنم بپرسم آيا ديگران هم همينطورند چون از اين واهمه دارم كه انها هم بگويند كه نه! نيستند چون تو و فقط تويي كه اين قدر گيج و دست و پا چلفته اي! مدتيست متوجه شده ام كه هر وقت كاري برايم مهمتر است و سعي مي كنم همه جوانب را در نظر بگيرم كه مثلا كار بهتري انجام بشود، از يك جاي ديگر كه آنقدر ابتدايي بوده كه مطمئن بوده ام حتما به يادم مي ماند و حتي اگر نماند هم ناخوداگاه انجامش خواهم داد، اشتباهي پيش امده كه براي خودم هم انقدر غيرمنتظره بوده و است كه نه مي توانم به طور دقيق دليلي براي ان پيدا كنم و نه توجيهي براي مخاطبي كه از آنهايي بوده و است كه به نظرت از شايسته ترينهاست و هم از آنهايي كه در همه حال مواظب بوده اي كه مبادا كاري كني يا حرفي بزني كه از خود برنجانيشان!!! :eek:
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
این روزها حسی عجیب دارم...
شاید چیزی شبیه ترس...
حسی مبهم که تا به انتهای سکوت نرساندم،رهایم نمی کند...
نمیدانم چرا ولی گاهی حتی نمیدانم چطور باید افکارم را بیان کنم...
مثلا به عزیزی که گمان میبرد از او رنجیده ام چگونه اثبات کنم که وجودش به اندازه دنیا برایم اهمیت دارد و حاضر نیستم لحظه ای اندوهش را ببینم...
گاهی حضورم را نمیتونم معنا کنم،حتی برای خودم...
از شما چه پنهان،گاهی محو میشم در سکوت مطلقم،آنطور که انگار اصلا وجود نداشته ام....
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
و باز هم پائیز...
فصلی که فقط با همین سه ماه خودش،سالیانی دراز بر عمر انسانها می افزاید...
با همان برگ ریزان و بارانهای ناگهانی اش،چترهای دو نفره،چترهای تنها...
صدای خش خش برگهایی که با هر قدم به یادت می آورند داری تنهایی ات را قدم میزنی...
چترهایی که بی دریغ به روی باران گشوده میشوند تا سپری باشند در برابر سیلاب خاطرات...
وقتی که چترت دو نفره است بی شک تلخی باران پائیز را نمی بینی،ولی وای اگر چتر بر روی تنهایی ات گسترانده باشی!!!
هوای پائیزی که راه بر نفس می بندد و حس تداوم حیات را در تو می کشد...
همه و همه،دست به دست هم میدهند که اعداد سنمان زودتر از موعد شمرده شوند...
راستی کسی هست که نداند پائیز آتشین سال قبل چند سال بر سنش اضافه کرد بی آنکه شناسنامه اش پیر شود؟
ولی برای بعضی ها - مثل خود من - لااقل گاهی،حکایت طور دیگری است...
من زاده ی پائیزم...
هر خش خش برگش را سروده ای عاشقانه می دانم برای جاری شدن بر فکر...
وقت بارانش،چتر به چه کارم می آید؟خودم را میسپارم به نم نم لطیف باران...
بارانی که می بارد و روحم را میشوید از تمام اندوه ها،فکر هایی که دوست ندارمشان...
دیروز یکی از من پرسید که زاده ی پائیزم؟
پاسخم این بود:آری،ولی نه فقط یک بار،من با هر باران پائیزی دوباره متولد میشوم....
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
نمي دانم اين رسم روزگار است كه بعضي روزها ، هفته ها و ماهها آنقدر شيرين و خواستني مي شوند كه آدم خودش هم باورش نمي شود واقعا بيدار است و خواب نيست و بعضي روزها و هفته هاي ديگر انقدر پشت سر هم تلخ، دردناك و زجرآور كه از ترس بيشتر تكرار شدنشان جرات نمي كنيم پايانشان را هم از خدا بخواهيم؟!!!

حالا اينها يك طرف، يك موضوع ديگر كه مدتيست به آن پي برده ام هم طرف ديگر! اين يكي را البته جرات نمي كنم بپرسم آيا ديگران هم همينطورند چون از اين واهمه دارم كه انها هم بگويند كه نه! نيستند چون تو و فقط تويي كه اين قدر گيج و دست و پا چلفته اي! مدتيست متوجه شده ام كه هر وقت كاري برايم مهمتر است و سعي مي كنم همه جوانب را در نظر بگيرم كه مثلا كار بهتري انجام بشود، از يك جاي ديگر كه آنقدر ابتدايي بوده كه مطمئن بوده ام حتما به يادم مي ماند و حتي اگر نماند هم ناخوداگاه انجامش خواهم داد، اشتباهي پيش امده كه براي خودم هم انقدر غيرمنتظره بوده و است كه نه مي توانم به طور دقيق دليلي براي ان پيدا كنم و نه توجيهي براي مخاطبي كه از آنهايي بوده و است كه به نظرت از شايسته ترينهاست و هم از آنهايي كه در همه حال مواظب بوده اي كه مبادا كاري كني يا حرفي بزني كه از خود برنجانيشان!!! :eek:

ذهن را باید رها نمود تا با وزش بادهای خاطره جابجا شود
ذهن را باید در نمناکی چشمه چشمانمان خوابانید تا سبز کند و جوانه بزند
ذهن طفل است آنرا نباید درگیر بغرنجهای احساس نمود
ذهن را باید گذاشت تا زمین بخورد و برخیزد و ایستادن بیاموزد
یاحق
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
ظریفترین
گر چه میدانیم این سطور که به خواهش دل مینگاریم شاید هیچ گاه سعادت خوانده شدن توسط چشمان طلایی تان را نیابند یا خیالمان در حسرت حضور در خلوت خاطر بسیطتان دق کند اما چون استاد میفرمایند عشق باعث زندگی جاوید وثبت دواممان بر جریده عالم میگردد پس باز به خواهش دل گوش جان میسپاریم ومینگاریم
حتما خاطر مطلایتان هست روزهایی را که ما را از سر لطف و نه از روی قهر به حذر از آتش عشق جانسوز خویش پند میدادید و به صبر در برابر تند باد محبت دعوت مینمودید و ما دریغ داشتیم که نمیتوانستیم بگوییم که جانی در کالبدمان نمیماند بی این شور و اصلا کالبدی نیست که یارای توانایی در طوفان عشقتان را داشته باشد اما چون آنزمان اندک حیایی بر چشممان بود و هنوز پایبند آیین درویشی بودیم که ما از شرح ماجرا منع مینمود به تبعیدی خود خواسته رفتیم بدیاری زنده به زنده رود و شش ماه قید نزدیکان ووالدین زدیم که مبادا خبری از حضرتتان به گوش این دل رنجورمان رسد لیک از آنجا که بازی های چرخ بر ما ابنا شیر خام خورده بابایمان آدم پوشیده است روزی به لطف پدر طنین شیرین صدایتان به گوش جسم و به هزارتوی روح خلید که در قالب دلسوزی ناشی از مهربانی ذاتی خویش ما را پند میدادید به احوالپرسی و دیدار مجدد والدین و با ان ترنم لطیف نوای ملکوتی خویش فرمودید ((اینجا دل همه براتون تنگ شده)) و حماقت و کوری ناشی از عشق یکطرفه آن روزگار باعث گردید دل حقیر جنابتان را نیز در زمره آن ((همه)) به حساب آورد و عنان از کف بدهد و شبی زیبا در دهانه 14 ام پل معروف نصف جهان با خیال نازکتان برایمان رقم بزند
فقط بعدها به لطف نوازشهای دست روزگار و مرهم برداری های عزیزان اغیار بود که دانستیم خطا نه شنیداری بلکه پنداری بوده است و خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
اکنون که به مدد نسیان حاصل از کهولت رنگی به برگهای دفتر ذهنمان نمانده اگر باز گذرمان به همان دهانه چهاردهم جنوبی سی و سه پل بیافتد گوش میچسبانیم به کناره خشت آجرین که شاید باز آن نوای لطیف در گوشمان طنین انداز گردد و از تنگ شدن دلهایی برایمان بگوید اما پنجه بی رحم پیری حتی به حس سامعه نیز رحم ننموده و جز گنگی همهمه رهگذران توان شنیدنمان نیست
شاید هم دیگر دل کسی برای سوختنی ها تنگ نمیشود
یا حق
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
نیست
نگردید
بیخود جیب های مرا در پی ِ زندگی از دست رفته اتان نگردید!
من هیچ کجای زندگی شما نبوده ام آقا!
من هیچ سهمی در از دست رفتنش نداشته ام....
چه باورتان بشود یا نشود....چه جمله اش خوشایندتان باشد یا نباشد
من هیچ کجای زندگی شما نبوده ام آقا!
بین خودمان باشد اما؛
من پُر وقت ها هیچ کجا از زندگی خودم هم نبوده ام!
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
طلایی ترین
کتاب ریشه ها را خوانده اید؟ تاریخچه ایست از اجداد این سیاه پوستان ینگه دنیا
هر گاه به قفا مینگریم افول حماقت مان را میبینیم و فزونی شرمساری اولی خوب است و دومی خوبتر اگر خصائل بد کسر گردند شاید باعث افزایش خصال نیکو نگردند اما حداقل جا و مجال حضور میدهند به آنچه مجموع آدمیتش مینامند بخندید بانو شما که در عرشید حق دارید به این کمینه بخندید که اینهمه دست و پا میزند تا تازه آدم شود ما که قدمان به سرک کشیدن بدیار روحانی نمیرسد همینکه آدم بشویم در این زندگی برایمان بس است شاید اگر ما نیز این گونه که الان زندگی را میبینیم دیده بودیم حال بدین سرعت کوله بار شرمندگیمان سنگین و سنگینتر نمیشد آخر آن زمان که به حماقتی گذشتیم از تعالی روح خویش فکرمان این بود که با ایثار سعادت خود خوشبختی دیگری را تضمین میکنیم گرچه این ایثار بچه گانه مارا به آخرت رهنمون نگردید ولی شما را که آخرت در کف داشتید به دنیا نیز رساند وما حالا شرمنده روح خویشیم که دائم استنطاق مان میکند به این پرسش ساده و پر ماجرا که چرا؟
بگذریم که اگر نتوان گذشت از گذشته حال را نمیتوان دریافت و این یعنی فروماندن از همین مسیر آدم شدن پس باقی این زندگی را سعی میکنیم که فراموشمان نگردد این لحظات گرچه شاید محال به نظر آید یاداوری این دوران در فرصت بعدی اما فکر آن را نیز کرده ایم چاره بسیار راحت است
روحمان را مانند بردگان کتاب ریشه ها به گدازش ماگمای عشق شریف شما داغ میکنیم تا بدلیل ثبوتش در همه عوالم اینطرف و آنطرفی یادش باشد و یاد ذهنمان نیز بیاورد که در این زندگی چه بروزگارش آوردیم تا در مجال بعدی اگر مجدد نگاهمان به طلایتان گره خورد دیگر قول و قسم را به کلی منکر شود که مبادا بازهم به دور باطل آدم شدن دچار شویم
یا حق
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
باخته ام
شبیه ماهی سرخی که
به هوای آسمان آبی ,
تنگ آبی اش را رها کرده است...

و در میان این همه خوشبختی,به آخر خط رسیده ام
شبیه ماهی بزرگی که دریا او را به ساحل آورده است...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
این روزها خدا را کلافه کرده ام
از بس طلبکارانه,غرغرانه
خواسته ام جایی مثلا در کمد لباس هایش پنهانم کند../
و همه ی دنیا چشم بگذارند و دیگر پیدایم نکنند
چکار کنم
خسته شده ام از خودم
دلم یک آدم جدید می خواهد
که گوش هایش ؛
صدای باران را گریه نشنود!
دلم آدمی را می خواهد که
صدایش
شبیه ابر بهاری بغض آلود نباشد
دلم آدمی را میخواهد که
چشم هایش
با باران بیگانه باشد...
دلم اصلا خودم را نمی خواهد
کاش میشد سر راهی بگذارمش و برگردم
چمدان نیستم که نشانی از خودم داشته باشم
راحت گم میشوم
فقط اگر خدا و بنده هایش بگذارند..!



از جمله غرغر های روزانه|:
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خوب نیستم.مثل بیشتر اوقات.مثل دیروزی که به هر نحو خواستم "نه" گفتنم باعث شکستن کسی نشود.
و درگیر.در بین گیر و دار این نکته که کارم درست بوده است یا نه.
از بچگی با هم بوده ایم.گاهی بازی میکردیم ان روزها.گاهی آرام و ساکت بودیم و گاهی نیز دعوا.
کودکی را که پشت سر گذاشتیم من در پی شهرت بودم.و فکر میکردم هر چه مینویسم خوب است.و فکر میکردم که کارم به حدی عالی است که ارزش دارد کسی پای آن وقت بگذارد.و چقدر زحمت دادم به بقیه برای رفع شدن این توهمات.
قبل از این در دوران نوجوانی نیز یک بار چنین اتفاقی افتاده بود و من هیچ نگفته بودم.و یکی دو سال پیش نیز خوابی مرا آشفته کرده بود در مورد شکستنش و به هر صورتی که بود میخواستم دوباره مشکلی پیش نیاید.
و حالا.
دوباره از پس روزهای زیادی که گذشته.دوباره از پس سال هایی که رد شده.با شکست.با غرور.با دروغ.با توهم زندگی ای شیرین.
باز همان اتفاق افتاده.و باز من نمیتوانم حرفی بزنم.و باز عذاب میکشم از این که نکند این بار بشکند؟نکند من اشتباه میکنم که فکر میکنم جنگ اول بهتر است تا صلح اخر؟
دختر خوبی است اما...
مشکل من این نیست.کسی میگفت لازم نیست پدرت را کشته باشد تا از او بدت بیاید.گاه گدار این طور میشود که ناخواسته از کسی خوشت نیاید.
اما باز این مشکل نیز نیست.
مشکل این جاست که او،او نیست!!!
 

JVD

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
30 آپریل 2010
نوشته‌ها
5,650
لایک‌ها
6,500
سن
40
نمیدونم تا حالا برات پیش اومده یا نه که بخوای روی دیوار خط بکشی و روزهایی رو که میگذره بشمری! شاید
شاید ، شاید تا حالا برات پیش اومده که کلافه بشی و تو یه اتاق کوچیک اونقدر قدم بزنی که احساس کنی زانوهات داره قیژ قیژ صدا میده ولی هنوز تو افکارت به جمع بندی نرسیدی!
شاید برات پیش اومده که اونقدر سردرگم توی خیابونها پرسه بزنی که حتی برای برگشت به خونه ات ندونی از کدوم مسیر بیای!
شاید شده باشه که توی خودت گم بشی و شاید شده که دلت بخواد دست بکشی . آره دست بکشی
دست بکشی و بدون پایان باشی. بدون پایان رفته باشی و برات قضاوتهایی بشه که درست نباشه .
درست نباشه و تو همچنان بخوای چیزهای نادرست دیگه ای از دیگران درباره خودت بدونی.
حس خوبی نیست که دروازه ات رو پر از توپ ببینی در حالی که تابلو اسکوربرد نشان از برتری تو داره!
حس خوبی نیست که خواسته نشی! ولی این لازم ترین شرط برای مبارزه کردن هست.
در قبال این حس دوست نداشتنی لحظه زیبایی پنهان شده. لای یه تپه بزرگ از شن مثل یه سکه چند سنتی یه لحظه زیبا مخفی هست و اون همون لحظه ای هست که خودت رو تثبیت میکنی.
سیگاری ها تو اون لحظه یه سیگار رو با خیالت راحت پک می زنند مثل اینکه با سوزاندن اون سیگار برای دنیا نقطه پایانی رسم میکنند و شاید اگر دریایی باشه قدم زدن تو ساحلش بهترین جا برای اتمام حجت باشه بین تو و دنیا. یا شاید حتی با خیال راحت لم دادن روی راحتی یا شاید خوردن یه استکان چای لب ایوان یا...
آهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
یالا چشمهات رو باز کن . منظورم تو هستی لعنتی . سختی ها برای من رنگ نداره. خیلی وقتها سختی منو شکست داده ، تو این مورد دفاعی ندارم البته برد هم کم نداشتم اما اون چیزی که برام لذتبخش هست اینه که :
وقتی سختی میخواد با من روبرو بشه میدونم که پیش خودش زیر لب میگه وای بازم با این بی کله باید دست و پنجه نرم کرد! این برام لذت داره که خودش هم فهمیده من به ریشش میخندم حتی اگر شکست بخورم میدونه که کارش با من تموم نشده و من ازش نمیترسم و بازیهاش برای من مسخره هست.
وقتی میاد تو زمین سرش بالا نیست و لازم میدونه آخرین نقشه هاش رو مرور کنه.
این برام حس غرور داره که با دست خالی میرم به جنگش و برام یه تا پیرهن برابر ضربه هاش کافی هست.
وقتی همه کاراش رو کرد و منتظر حکم برتریش هست قلبم منو میاره بالا.
قلبم منو براحتی پیروز میکنه
یک آس برای بردن کافی هست و من اونو همیشه دارم .
همیشه داشتم و دارم اما
اما راستش حریفم جوانمرد نیست. گاهی وقتها پیش میاد که غروب روز قبل رفته و دو تا آس از بازار آزاد خریده!
ای بی مقدار. آفرین تو بردی !
 

JVD

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
30 آپریل 2010
نوشته‌ها
5,650
لایک‌ها
6,500
سن
40
اینم یه تصویر سازی هست از یک موقعیت خاص که ممکنه برای خیلی های ما پیش اومده باشه.یک موقعیت خاص که مبشه ازش تعابیر مختلفی کرد البته. این رو چون من نوشته ام شاید بیشتر به سمت هدف خودم رفته ولی در کل چیزی هست که همیشه زیاد تو ذهن دارم. نمیدنم شاید هم اونقدر هول شدم که خوب پیاده اش نکردم.

///////


وقتی دیدمت ازت دور شدم.
میدونستم اگر نزدیک بشم برام خطری نداری ولی لازم بود با دور بودن شروع کنم.
موفق شدم ! با دور بودن و با بی توجهی ، توجهت رو جلب کردم.
تو وسط دعوا بودی و من بین تماشاچی های دعوا هم نبودم.
شاید پشت یه میز کهنه و از طبقه آخر یه کافه متروک داشتم تو رو نگاه میکردم که میزنی و میخوری.
خون میریختی ولی خون زیادی برای خرج کردن داشتی.
ظاهر و باطنت یکی بود و هر دو زیبا نبود.
یه مرتبه روبروم روی صندلی یه کسی رو دیدم که تا لحظه قبل وسط درگیری بود.
راستش اون لحظه جا خوردم. خیلی سریع چشم دوختم به میدون و دیدم که رقیبت تنهاست!
خب حالا چی میخوای؟
تو اینجا با یه لباس پاره و خونی ، شاید فکر کنی برای من خوب نیست که با تو دیده بشم ! هان . نه پسر من منتظرت بودم.
اومدی و هم رو نگاه کردیم. بدون اینکه حرفی برای زدن لازم باشه بلند شدیم و رفتیم.
راهمون یکی نبود ولی همین که گوشه ذهن هم یه جایی رو رزرو کردیم کافی بود.
تو برگشتی و هر بار بعد به درک فرستادن شیطان برمیگشتی و منو نگاه میکردی .
همیشه تو اون لحظه خیلی سریع نگاهم رو میدزدیم و دست توی جیبم میکردم و میرفتم.
منتظر تحسین بودی ولی من عادت ندارم کسی رو اینطوری بار بیارم.
میدونستم که همین که میبینی وقت رفتن سرم رو تکون نمیدم یعنی کارت خوب بوده. رفتی و رفتی و من میدیدم خوب جلو رفتنت رو.
حتی گاهی می اومدی تو اون کافه . سر میز یه نوشیندی بود. وقتی تموم میشد ما هنوز حرفی نزده بودیم ولی میرفتیم و این خودش کلی حرف توش بود.
رسیدی به یه مسابقه بزرگ و تو مسابقه برنده نشدی ولی بازنده هم نبودی.
برنده نشدی چون فن آخر رو نداشتی .
برای من بازنده نبودی چون رقیبت از من بود.
اون فن آخر رو میدونست و تو اصلا نمیدونستی فن آخری وجود داره. پس گله ای هم نبود گرچه تو هیچ فنی رو از من نگرفتی .
اصلش فن من همین بود که بی فن و ساده باشم.
برای من تو برنده بودی . علت شکستت رو نگفتم ولی اولین جمله ما اون روز بود. یادت میاد بهت گفتم:
تو برنده ای و تردید نکن.
خوشحال بودم که باور کردی و مثل برنده ها رفتار کردی .
یه روز غروب داشتم یه جوون دیگه رو توی میدون نگاه میکردم و میخواستم مثل تو بیاد بالا.
تو همین بین یه خبر گرفتم. خبر تکراری بود راستش ولی دوست نداشتم درباره تو باشه.
آره رفیق از اون چیزی که تو کمر بود فقط دسته اش بیرون بود که روش اسم تو نوشته شده بود.
دیدم تنها کاری که کردم ظاهرت بوده و باطنت زیبا نشده هنوز.
منم غدقن کردم که دیگه تو کافه راهت ندند. همه دیده بودند که کی بوده ولی من پشتم به تو بود و ندیده بوم. من اعتماد میکنم همیشه و زیرچشمی نمی پام.
ولی میدونم این آخرش نیست و یه روز میای و منم میگم بذارید بیاد تو . میای و میشینی و برای حرف زدن منتظر اولین کلمه من نمیشی.
اون روز تو فقط میخوای داد بزنی و از خودت دفاع کنی و منو محکوم کنی.
من نگاهت میکنم . شاید آخرش که ساکت بشی آخرین درس رو بهت بدم.
برای حق گویی نیازی به فریاد زدن نیست.
حالا پاشو برو و با دشمنا باش. من حتی افتخار میکنم که برای روبروم مهره ای قوی تراشیده باشم.
برو پسر برو.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
چشم هایم بی تو زمین گیر می شوند
آسمان دیگر
فرقی ندارد با زمین...
و لب هایم
از لبخند سیر می شود...
عین درد است وقت هایی که سراغت را؛
از غروب میگیرم....
از آفتاب که نشانی جای پایت را میگیرم؛
بن بستی نشانم میدهد
بوی آمدن نمی دهد راهت

+چرا وقتی دستام دستاتو ندارن فکر می کنم تنهام؟
 
Last edited:

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
بزرگ نبود
از اهالی فردایی بود که شاید نباید میامد
شاید هم مجبورش نموده بودند گرچه میگویند هیچ اجباری به بازگشت در کار نیست اما هر چه بود اهل این دور و برها نبود
صداش شبیه هو هوی باد در بیشه ای موهوم بود
ونگاش مانند شبی بود که با مهتاب و ماه و نور بیگانه شده
و حضورش مانند انعکاس باد در برخورد با سطح برکه بود مواج و طولانی و آرام
باید میرفت تا بماند
گاهی رفتن باعث حضور میشود
پس رفت تا کناره همیشه
و لبه دامن دوام را گرفت
و در ورای این اذهان معطر به فهم لم داد تا ...
بگذریم
یا حق
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
ایستاده بر روی امواج خیالی دریایی بر وزن توهم.ساحلی از آب هایی که غرقت نمیکند و فقط فر آیند کف را که بعضی اوقات سفید است و بعضی اوقات قهوه ای و خاکستری.از ریزش خاک بر درون آبی پاک.
من عین خودم نیستم.شاید مثال هیچ کس دیگری در دنیا نیز نباشم.فکر ها صدمه میزنند بر پیکر بی جان آرزوها و احساسات!
احساسات نامردند.تغییر شکل میدهند از زمانشان که بگذرد.با هر فصل رنگی میگیرند که گاه سبز است و گاه زرد و گاه سفید.یا شاید سیاه.اما به شدت دردناک.دردناک تر از تمثیل عیسی مصلوب بر صلیب.نوح غرق شده و شاید علی ای که خنجر خورد.شاید تصوراتی که برای من کودک بسیار بزرگ بود و زودتر از موقع بزرگ شدم
بزرگ شدم به اندازه ای که شک کنم.میان توهم وجود داشتن خودم و آسمان.میان تنگی تنگه ی هرمزی که هزاران انسان میتوانند از آن گذر کنند.میان معانی واژه ها.معانی غریبی که سخت بود فهمیدنش حتی برای بزرگتر ها.حتی برای "مو سفید های مجلس"
گمان میکردم که لااقل یک جای کار حقیقتی هم هست اما نبود.گمان میکردم که با وجود کسی که میبایست باشد دردها به کلمه ای تبدیل میشد متضاد.متضادی به نام شادی!
اما رنج نیز بود.رنجی که خنجرش را آغشته کرده بود به زخم سال های درازی که این کره.سر از خاک کهکشان ها بر آورده بود و تازه صدا میداد.صدای کودکی اش را نیز با آتشفشانی!زلزله ای و یا هر پدیده ی دیگر به گوش ما میرسانید.
باز ناخوشم.سیگار مانده ای کنار میز بود که دود شد و به فکر های بی ربط تبدیل شد.از غم دهه ی شصت گرفته تا غم انسان مدرن.انسان قدیم.و یکی در میان شاید خط کشی که میخورد بر تمام بدنت از دروغ بودن خواب.دروغ بودن حتی توهم ها!
نمیدانم حالا که دست به قلم خیالی کیبورد شده ام چرا این تفاصیر را میگویم.شاید مقدمه ای باشد برای زدن حرف های اصلی.منتها هر چه فکر کردم چیزی یادم نیامد.خودم را نیز به فراموشی سپرده ام.
غم دارد!این نکته غم دارد که صندلی عقب یک تاکسی بنشینی و بروی در مسیری که تنها چراغ ها روشن است.چراغ هایی با حجم رنگ زرد.و گاه سفید.و اگر ملودی پخش شده نیز برایت غریب باشد و تحریک آمیز.مثل یک ملودی تند همراه با کوبش ها.دستانت را بالا می آوری و میگذاری روی چشمانت.تا همیشه بتوانی نبینی!
غم دارد اگر بفهمی اعتقادات همه ی ما.هر ان چه فکر میکنیم تنها به خودمان ربط دارد و استنباطمان از وجود موجودی حقیر یا بزرگ بر روی کره ای حقیر تر.کره ای خاکی که نمیتواند اشک غم انگیزی داشه باشد.
محرم نزدیک است.من سال هاست که هیچ مجلس عزایی نرفته ام.زیرا خودم عزا دار نبودنم هستم در انحنای رابطه ای ریاضی.بر روی لبه های زندگی.محرم نزدیک است و غمه ای نیز هست.غمه ای که برای اطراف دهاتمان چیز غریبی نیست.پیوندی است میان کودکی چند ماه و سرش.که باید خون بریزد.کودکی که زود خوب میشود.کودکی که درگیر اعتقادات پدر مادرش هست برای به دنیا آمدن.و نذر یک قاچ بر روی سر عریانش.سر نازکش!
لعنت به این اعتقادات که نمیگذارد هیچ چیز را به عنوان حقیقت قبول کنی.لعنت به منی که نتوانستم حرفم را بزنم!!!
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
جوان که بودیم دلمان به مانند خمیرهای مجسمه سازی بود رنگ رنگ و نرم و شکل پذیر روحمان نیز همانند بادکنکی بود که از ماسه عبوری از الک ۵۰ پر شده سریع بساز دلمان تغییر شکل میداد اما دست زمانه با استادی گل خوش حالت وجودیمان را در برابر هوای مسموم تعقل قرار داد وفاسدمان نمود
حال ماهیت همان است همان خمیر و همان بادکنک اما یکی خاکستری و سخت و دیگری سوراخ ولی سنگین
یا حق
 

eefe

Registered User
تاریخ عضویت
16 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
4,918
لایک‌ها
284
محل سکونت
Teh
اجالتاً آف تاپیک (ببخشید بنده رو)
چرا فضای عمومی در این گونه نوشته های عصر جدید و ادبیات معاصر عموماً تاریکه؟
البته بخش اعظم مربوط به فضای اجتماعی که شاعر/نویسنده متاثر از اون به بیان کلماتش می پردازه، ولی احساس میکنم "تاریک نویسی" نوعی سبک شده در حال حاضر!
--------------------
فریادمان این روزها آنقدر بلند است ..
که خدا هم به آن نمی رسد!
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
اجالتاً آف تاپیک (ببخشید بنده رو)
چرا فضای عمومی در این گونه نوشته های عصر جدید و ادبیات معاصر عموماً تاریکه؟
البته بخش اعظم مربوط به فضای اجتماعی که شاعر/نویسنده متاثر از اون به بیان کلماتش می پردازه، ولی احساس میکنم "تاریک نویسی" نوعی سبک شده در حال حاضر!
--------------------
فریادمان این روزها آنقدر بلند است ..
که خدا هم به آن نمی رسد!

برولر نویسنده فرانسوی نمایشنامه ای دارد بنام خاموشی دریا که مخفیانه در دوره جنگ.دوم جهانی به طبع و تکثیر و فروش رسید وکمی بعدتر فیلمی زیبا نیز بر اساس آن ساخته شد داستان بسیار ساده و زیباست سرهنگی آلمانی رحل اقامت در منزل پیرمردی فرانسوی که به همراه دخترش زندگی میکند میا فکند و تنها حربه پیرمرد و دخترش در اعتراض به این مهمان ناخوانده سکوت است گرچه عدم وجود دل خوش در این مملکت حرف تازه ای نیست و سهراب و سهراب ها نیز بدنبال آن گشته اند اما شاید تلخکامی صاحب قلمان نویسنده دراین جستار تنها حربه ایشان در اعتراض به اشغالگری اذهانشان توسط توالی افکار بیگانه است
حال که خاموشی جستار را اعلام فرموده اید لااقل بفرمایید طارم اعلاء تان کیلویی چند آیا با کل بیش از هزار نوشتار قبلیمان در سراچه موسیقی که به فشار سر انگشتی حذف گردید و این چند نوشتار ناقابلمان در این سراچه توان خرید کیلویی چارکی سیری یا حتی مثقالی از آن متاع عالیتان هست ؟
یاحق
 

eefe

Registered User
تاریخ عضویت
16 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
4,918
لایک‌ها
284
محل سکونت
Teh
برولر نویسنده فرانسوی نمایشنامه ای دارد بنام خاموشی دریا که مخفیانه در دوره جنگ.دوم جهانی به طبع و تکثیر و فروش رسید وکمی بعدتر فیلمی زیبا نیز بر اساس آن ساخته شد داستان بسیار ساده و زیباست سرهنگی آلمانی رحل اقامت در منزل پیرمردی فرانسوی که به همراه دخترش زندگی میکند میا فکند و تنها حربه پیرمرد و دخترش در اعتراض به این مهمان ناخوانده سکوت است گرچه عدم وجود دل خوش در این مملکت حرف تازه ای نیست و سهراب و سهراب ها نیز بدنبال آن گشته اند اما شاید تلخکامی صاحب قلمان نویسنده دراین جستار تنها حربه ایشان در اعتراض به اشغالگری اذهانشان توسط توالی افکار بیگانه است
حال که خاموشی جستار را اعلام فرموده اید لااقل بفرمایید طارم اعلاء تان کیلویی چند آیا با کل بیش از هزار نوشتار قبلیمان در سراچه موسیقی که به فشار سر انگشتی حذف گردید و این چند نوشتار ناقابلمان در این سراچه توان خرید کیلویی چارکی سیری یا حتی مثقالی از آن متاع عالیتان هست ؟
یاحق
بله،بنده هم البته عرض کردم که ادبیات و سبک مگارش مشخصاً میتواند حاصل شرایط اجتماعی دوره نویسنده باشد،اما این روزها کودک 10 ساله ای که به زور هنر در مغزش فرو کرده اند و با کمک معلمان خصوصیو عمومی و ... 2 خط ...شعر نوشته هم تاریک می نگارد!

برنج هم قابلتون رو نداره،فعلاً موجودی ندارم.ولی تا هفته بعد در خدمتتون هستم،لا اقل میتونید مطمئن باشید از چیزی که تو شهرتون میخرید بهتر و خوش قیمت تره
 
بالا