• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
براي دخترم ....
اگه تو خدا نبودی یا دست کم تکه ای از خدا نبودی چطور تونستی این جوری زندگی منو زیر و رو کنی!؟
نگاهت که میکنم خدا رو تو وجودت میبینم
انقدر و پاک معصومی و مهربون و ساده
با اشک های من اشک میریزی و به خنده ام میخندی...
خنده ات که معجزه است و گریه ات هم غم عالمه که چکه میکنه تو قلب من ...
اما نه!!
تو عزیزک من خدا نیستی... تو فرشته اي .........
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
"از حرف های سوخته ی توی گوشی ام
چیزی که روی یخ زدگی ها بپوشیم"

مدام که نه!منتها بیشتر اوقات خودم را و زبانم را سوزانده ام.تکرار این بیت از یک شاعر معاصر و صدای کمی خاص خواننده اش.گاهی باعث این میشود که به فکر فرو بروم: سوختن کلمات مرا میسوزاند یا یخ زده ام میکند؟
هجاهای نهفته در ثانیه هایی که از خواب بیدار میشوم و یا به خواب میروم.تکرار خواهش های دستم برای نوشتن.آن هم مواقعی که رمقی نیست و یا یارم ام نمیکند این تن دیوانه و بی خواب.
صد سال تنهایی را خوانده اید؟ جایی که ربکا و همه ی مردم روستای ماکوندو دچار طاعون بی خوابی میشوند؟ جایی که ربکا و دیگران در بیداری خواب میبینند و کم کم خاطراتشان را از دست میدهند؟
شاید ما نیز دارد یادمان میرود که بی خوابی بر ما غلبه کرده.خواب هایی که نه آرامش می آورد و نه رویا.خواب های بی عمقی که وقتی بیدار میشوی به راحتی از مغزت پاک میشوند.و ای کاش میتوانستم به طریقی ثبتشان کنم.
فرض محال!فرض محالی که باعث میشود باور کنم چنین طاعونی وجود دارد اما از نوع فراموشی اش:طاعون فراموشی!
برای همین سعی کرده ام از خودم حرف بزنم بلکه بفهمم چه کسی از نگفتن حرف های سوخته.جایگاهی میخواهد برای جلوگیری از یخ زدن
آدم ها در زمستان رنگ دیگری دارند.هوا هم همین طور است برای همین وقتی به خیابان میروم مدام صحنه ای از تصادفم را جلوی چشمم پدیدار میکنم.مثل این که خوابی را از یاد برده باشم و حالا بخواهم نوازشش کنم.بخواهم زخم هایش را مرهم بگذارم.
هوای زمستان چقدر به تصادف کردن می آید.و حالا که یادم رفته چطور تغییر کردم.دوست دارم بار دیگر با کسی تصادف کنم که مرا تا مرز مردن بکشاند.تا مرز تنبیه دست هایم برای دوباره نوشتن!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
انقدر بخاری اتاق تلاش کرد که مرد.میدانم او هم از پس رفع سردی پاهایم بر نمی آید.و دروغ میگوید که هوای اتاق گرم شده و من نیز دروغ میگویم و عرق میکنم اما...
پاهایم را چه کنم؟
شاید بی ارادگی من نیز از همین خاطر باشد.با پاهای یخ زده روی خیابان های سرد راه رفتن.سخت ترین مجازات است.
بهتر است آن ها را با نوع مصنوعی شان عوض کنم.و ربات وار.بدوم به سطح خیسی که باران و برف از خیابان و جاده میسازد.
برگ ها تنها در منطقه ی حکومت خودشان به زمین میریزند.سال هاست صدای پای آدمی را گوش نداده ام که خش خش زردی از زیرش در برود.
پس دست خودم نیست اگر پاهایم یخ زده.دست خودم نیست اگر زیادی تکراری شده ام
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دل ِ واژه هایم گرفته است
این روزها عجیب حرف هایم لنگ می زنند
واژه ها lمیان ِ راه ِ دل و زبان, راه گم می کنند

"چی میل دارید؟"
و من گم شده تر از هر وقتی؛
لعنت می دهم زمین و زمان را
برای ِخاطر ِپاره شدن ِ چُرت ِافکار ِ فریب خورده ام
بدخلقم می کند این بدخوابی...
کاش میبست دهانش را
این کافه چی ِ پیر ِذهن....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
خدایا خدایا خدایا!
حرفی به من بزن!
چیزی به من بگو!

برایم بگو این رخداد؛
جزء ِ حکمت هایت است یا رحمت هایت؟؟؟؟


خدایا خدایا خدایا
من صبور نیستم....من طاقت ندارم....من کم آورده ام!
معلوم است که نمی فهمی!تو خدایی!خدا را چه به ناتوانی!

+این روزها به لب های هرکس نگاه می کنم میگوید"توکل کن به خدا؛دکتر ها می گویند درمان دارد....."
+چه خدا را باور دارید چه ندارید چه دعا در قاموستان هست یا نیست من را (ما را)دعا کنید...من ناتوان تر از آنم که تحمل داشته باشم...میفهمید؟
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
چگونه می توان واژه های فراری را برگرداند؟
چگونه می توان از افتادن اتفاقی جلوگیری کرد؟
چگونه میتوان از یک ماجرا خارج شد؟
چگونه می توان آسمان را از این همه ناله خاموش کرد؟
چگونه می توان قطره قطره ی باران را به ابر برگرداند؟
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
شمارا به خدا مراقب باشید!
این روزها،نگاه ها,واژه ها؛
احساس می دزدند!
روزی می رسد
که همه ی ما حل شویم در حوادث ِ ناگوار.....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
آهسته و با لحنی تند فکر کرد: اگر همین حالا گرگی بشوم و همه چیزهایی را از تو میدانم به او بگویم چه میشود؟طرف مقابل آرام لبخند زد و گفت: به چی فکر میکنی؟
هیچ.ولی چند روزی است که خسته ام و میخواهم این خستگی را سر کسی خالی کنم.رویم نمیشود بگویم که کم آورده ام و از کسی که دوستم دارد بدم می آید.
گفت: نکند منظورت من باشم؟
نه!به هیچ وجه.آدم های دیگری هستند که دوست ندارم در موردشان حرفی بزنم.و باز هم با صدای ضعیفی فکر کرد:کاش زودتر از دستت خلاص میشدم.
گفت: فردا دارم میروم.قرار است برای چهارشنبه ان جا باشم.میدانی که پدرم روی این تاریخ و جغرافیا خیلی حساس است.این که در چه زمانی کجا باشی برایش مهم است.و چهارشنبه روزی است که من باید خانه باشم
سفرت به سلامت.میدانی که دلم برایت تنگ میشود.ولی نمیتوانم همراهی ات کنم
گفت: حرفش را نزن.جدا از این میخواهی پدرم به جنسیت هوا و واژه هایم نیز شک کند؟
نه!نه! به هیچ وجه.فقط نمیدانم تو را دوباره در کدام محدوده ی زمان و مکان میبینم؟ روی کدام صندلی از کدام پارک؟ بستنی به دست و یا با چایی؟
گفت: نمیدانم.ولی زودتر بر میگردم.به هر حال وجود من در خانه الزامی است و قانون شکنی هم جایی ندارد.
سفرت به خیر!
مواظب خودت باش.
در افکارش دنبال راهی میگشت که از ان دست دادن خوشش نیاید اما خوب بود.هر چه بود با خودش فکر کرد موسیقی آخر فیلم ارزش گوش دادن دارد و ایستاد که حرف های آخر را بزند.
دیگری! که در روح او دمیده شده بود.دوباره سرش را بلند کرد و قد کشید.حرف ها و دست دادن ها که تمام شد.دخترک نیز برایش تمام شد.
فاحشه بود.مغزش که هر روز به ملاقات دختران زیادی میرفت و هر روز مثل موسیقی آخر فیلم.تا آخر حرف هایش را گوش میداد
سیگار بعدی اش را چاق کرد!هنوز نیم ساعت نگذشته بود.


پسرک پاک دیوانه شده.آخرش این شهوت تنها نبودن ریه هایش را به مرگ میدهد.
و نیز خودش را!!!!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اشتباه می کردم
یک اشتباه مهلک
روزمرگی چندان هم بد نیست
روزهای تکراری خیلی هم خوبست
حداقل میدانی بدتر از روزهای پیش نمی گذرد!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
جای من بودن پیشکش؛

شجاعت داشته باشید و جای خودتان را در زندگی من و دیگر آدم ها خوب بازی کنید!

خسته می شوم گاهی

از این همه خرابکاری و اثر انگشت دیگران روی زندگی ترک خورده ام.....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
قرار بود ساعت 12 خواب باشم.اما حالا که 40 دقیقه گذشته دیگر مهم نیست.میخواهم اگر شد حرف بزنم.

نمیدانم حواسم نیست و یا خود را به نفهمی زده ام.مورد اول منطقی تر است چون اگر مورد دوم پیش امده باشد باید برای خودم نگران شوم.هر چند باز هم به حرف خودم گوش نمیدهم و نصیحت هایم بر گوش های کر شده ام هیچ اثری ندارد.انگار لازم است که با چشمان خودم هر چیز را ببینم.حتی آوارگی نگاهم میان نگاه مردم خیابان.مردم پاساژ.مردم منطقه ی صنعتی.مردم بازار
تا به حال اورارگی را چشیده اید؟ غربت را چطور؟ دوستی میگفت که نویسنده ها مغرورند.نویسنده ها خودشان را با شعور تر از بقیه میدانند.انگار خونشان با بقیه فرق دارد و به جای آب انار! آب هلو داخل رگ هایشان جریان دارد.برای همین خاطر است که ولو میشوند میان ترسیم یک زندگی به گونه ای که وجود نداشته.هلو راحتی می آورد و انار سوختن.هلو بوی خوبی میدهد و انار رنگ خون.چه میدانم.شاید در شهر او انار سفید نبوده.شاید منطقش از به میان اوردن هلوی بیچاره.تنها به این خاطر بوده که هلوهای سبز که پوستشان مثل سمباده است را ندیده.
اصلا" مگر من دوستی داشته ام که حالا از او نقل قول میکنم؟ مگر کسی این حرف ها را زده که بیایم و بگویم؟
حالا.وقتی میخواهم کمی از خودم حرف بزنم و به طبع جنبه ی اغراق آمیز ماجرا را تا اخرش بالا ببرم.به یاد آب انار می افتم و پوسته ی هلو.به یاد این می افتم که دوستی نداشته ام که بنشیند و با من این چنین حرف بزند.اصلا" همین ها هم دروغی بیش نیست.من تنها حالا به این نکته رسیدم که ارتباط لفظی معنی کلمه هایی نظیر رگ/ریشه/بنیان/اورارگی به چه معناست!
و اوارگی نگاهم را این طور برای خودم قبولاندم.که هیچ وقت فکر نمیکردم چنین ساعتی از شبانه روز.بنشینم و اشکالاتم را گردن عوام بیندازم.مردم بازار.مردم کوچه.مردم داخل لباس فروشی.
عکاسان آماتور.وقتی یک عکس نسبتا" خوب میگیرند و فردی حرفه ای تر به کادر/سوژه و طرز نگاهشان گیر میدهد.مدام دلیل تراشی میکنند.اما بزرگترها.به جای دلیل تراشی دنبال فرصتی میگردند که اشتباهاتشان را.در عکس غیر تکراری دیگری.تکرار نکنند.
شاید فرق مردم با من هم.در همین تکرار باشد.مثال پوست زبر هلو برای من اماتور.و تمثیل آب انار بر رگ گردن هر فرد که حرفه ای نامیده میشود

شب خوش
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
حتی کف بین ِ پارک ِنزدیکِ خانه هم میداند؛
یک چیزی در دستانم,سرنوشتم کم است
دستانم
جای دستانت را کم دارند
سرنوشتم
جای یک Happy Ending
چشم هایم اما
حسابی سرشان گرم است میان اشک هایی که راه گم می کنند
از چشم ها به گونه از گونه به چانه....
یکی بیاید به این چشم ها حالی کند که؛
آن چشم ها دیگر در چشم تو طلوع نخواهند کرد....
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
[FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]خط میزنم تمام ورق های دفتر کهنه ای که گاه صفحه هایش ناتمام رها شده اند و گاه پُــر از نوشته هایی که از لبه کاغذ می ریزند ، نوشته هایی که با نقطه ای آرام گرفته اند ، نوشته هایی که گریزان دنبال پایانشان می گردم و همان سه نقطه های پر از کلمه های بی تمام ...[/FONT][FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]هنوز هم دل نکنده ام از آن دفتر قدیمی ... و بویی که هنوز با مشامم بازی می کند و سردی هوایی که وادارم می کند دفتر را محکم در خود فرو ببرم تا شاید گرمایی برای بلعیدن پیدا کنم .. شاید هم دفتر به تن بی روح پناه می آورد تا گرمایی برای معامله با سردی کلمه هایش بیابد ... ولی نه دفتر گرمایی برای تن دارد و نه تن گرمایی برای طاق زدن ... باز هم خط زدن ورق هایی که باید باشند و نیستند ...[/FONT][FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]با خودم می گویم ، قرار بود یکدستـ سبز بماند و بشود خانه دنج لحظه های نابـِ عاشقی ، که باشم مهمانِ آن و از بودن در کنارش خودم را یادم برود و هر چه باشد فقط " او " باشد و مرا به چایی همیشه داغش مهمان کند . و حال از این دفتر کهنه چه مانده ؟؟!![/FONT][FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یکـ میز قدیمی و دو صندلی خالی و یکـ گلدان کوچکـ که نه طعم گل را چسید و نه بویش را بلعید و نه پنجره ای باز شد ... نه راه به جایی دارد این دفتـر و نه میزبانِ مهربانی برای منِ همیشگی اش !![/FONT][FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]هرچه هستـ همان نقطه های ستـ که باید خود دنبالِ پایانشان باشم ...

[/FONT]
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
حتی کف بین ِ پارک ِنزدیکِ خانه هم میداند؛
یک چیزی در دستانم,سرنوشتم کم است
دستانم
جای دستانت را کم دارند
سرنوشتم
جای یک Happy Ending
چشم هایم اما
حسابی سرشان گرم است میان اشک هایی که راه گم می کنند
از چشم ها به گونه از گونه به چانه....
یکی بیاید به این چشم ها حالی کند که؛
آن چشم ها دیگر در چشم تو طلوع نخواهند کرد....

[FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]خط میزنم تمام ورق های دفتر کهنه ای که گاه صفحه هایش ناتمام رها شده اند و گاه پُــر از نوشته هایی که از لبه کاغذ می ریزند ، نوشته هایی که با نقطه ای آرام گرفته اند ، نوشته هایی که گریزان دنبال پایانشان می گردم و همان سه نقطه های پر از کلمه های بی تمام ...[/FONT][FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]هنوز هم دل نکنده ام از آن دفتر قدیمی ... و بویی که هنوز با مشامم بازی می کند و سردی هوایی که وادارم می کند دفتر را محکم در خود فرو ببرم تا شاید گرمایی برای بلعیدن پیدا کنم .. شاید هم دفتر به تن بی روح پناه می آورد تا گرمایی برای معامله با سردی کلمه هایش بیابد ... ولی نه دفتر گرمایی برای تن دارد و نه تن گرمایی برای طاق زدن ... باز هم خط زدن ورق هایی که باید باشند و نیستند ...[/FONT][FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]با خودم می گویم ، قرار بود یکدستـ سبز بماند و بشود خانه دنج لحظه های نابـِ عاشقی ، که باشم مهمانِ آن و از بودن در کنارش خودم را یادم برود و هر چه باشد فقط " او " باشد و مرا به چایی همیشه داغش مهمان کند . و حال از این دفتر کهنه چه مانده ؟؟!![/FONT][FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]یکـ میز قدیمی و دو صندلی خالی و یکـ گلدان کوچکـ که نه طعم گل را چسید و نه بویش را بلعید و نه پنجره ای باز شد ... نه راه به جایی دارد این دفتـر و نه میزبانِ مهربانی برای منِ همیشگی اش !![/FONT][FONT=verdana, tahoma, arial, helvetica, sans-serif]هرچه هستـ همان نقطه های ستـ که باید خود دنبالِ پایانشان باشم ...

[/FONT]

خداي بزرگ! خداي مهربان!

چرا در اين زمستان سرد، هواي دوستان عزيزم كه وجودشان، قلب و روحشان گرماي دلنشيني دارد را نداري و آنها را در ميان سرماي نااميدي رها كرده اي؟ چرا بايد به چشمان نازنينشان كه بدننگريسته و جز به خوبي از جهان خواسته اي نداشته اند اشك بنشيند؟ چرا؟ اگر برايشان دعا كنم و از تو بخواهم غم از وجودشان بزدايي، صدايم را مي شنوي؟ مي داني، گاهي وقتها، از خودم بدم مي آيد! فكر مي كنم دوست خوبي برايشان نبوده ام! يا نمي دانستم چه بايد بكنم يا وقتي هم مي دانستم و مي خواستم كمك كنم، موثر نبوده و همچنان اندوهگين ديدمشان! مي ترسم...مي ترسم كه حتي بعضي وقتها ناخودآگاه و ناخواسته به جاي اينكه مرهمي بر زخمشان باشم ، انها را زخمي تر كرده باشم!!!
خواهش مي كنم تو كه داناتريني، تو كه مهربانتريني به من بياموز گرمترين شيوه محبت كردن و دوست داشتن را تا به جاي گرما دادن ، سردتر نكنم خانه اميد و آرزوي عزيزانم را! اي خدا!
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
راستی انگار همین دیروز بود که رسیدن پاییز را خبر دادیم و قصه ها گفتیم از غربت روزهایش...
پاییز با تمام شراره های آتشش،با همه خاطراتی که برایمان ساخت،با تمام بارانهای عاشقانه اش گذشت...
دوباره زمستان،فصل یکرنگی،سرما،اشتیاق برف بازی کودکان..
کاش دوباره کودک می بودیم،کاش می شد فارغ از تمام دغدغه های دنیا خندید...
خوش بحالشان...
اما من و شما...
هر چه بود پاییز گذشت،خوب و بدش پای خودمان...
از اینجا به بعد شروع فصل سرد است...
بیا با حرفهایمان گرما بخش وجود عزیزانمان باشیم...
فراموش نکن که تمام نگاههای سردت را بگذاری برای زمانی دیگر،باور کن زمستان وقتش نیست...
یادت نرود،یادم نرود:پاییز رفت،زمستان آمد،زمستان هم میرود،ما هم روزی میرویم...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من از نسل ِزخمی عمیق بر روی کوهم
من همان فرزند نا ارام آتشفشانم
گاه فریاد خاموشی می شوم و بر آسمان فرود می آیم
گاهی هم در دلم ,گل لاله طلوع می کند....
پر وقت ها هم از جنس ِ احساسات ِ آسمان می شوم؛
در چشمانم که باران لانه می کند
دلم امیدی به رنگ رنگین کمان برای خود دست و پا می کند
و دشت را به صرف چای دعوت می کنم
عجیب در این هوای بارانی ِ دل می چسبد....



+اوه از صفحه ی 13 بیرون اومدیم بلاخره:دی
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
روزهایم همه زمین خورده اند
به هوای دستی
که بلندشان کند
نه که دستی ,کسی نباشد
هست
اما همه از سر شانه نگاهی می کنند و سر سنگین از این افتاده گذر می کنند
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دل من از دوری دریا مردابی شده است...
دل او سخاوتمندانه غرق شده است
شاید قصه ی غصه ی آدم ها در فاصله های نارواست....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
غیر ممکن همیشه غیر ممکن نیست
مثلا فرض کنید بخواهید برای یک جوانه ی تازه نفس حرف ازکویر بزنید
مثلا فرض کنید کشتی شکسته ایی برای ماهی ها حرف از ساحل بزند

آنوقت می گویند چگونه از تنهایی سخن گفتن غیر ممکن است!
اصلا اگر آدم ِتنها بتواند بین تن ها برای خودش همسخنی بیابد که دیگر تنها نیست

این روزها همه غیر ممکن ها ممکن میشوند.....
این روزها...اصلا لعنت به این روزها که واقعی ترین غیر ممکن های زندگی من شده اند....




+اگر می تونستم شاید پامو هم به زمین می کوبیدم و می گفتم اصلا من همون چند سال پیش ِ خودمو می خوامممم
3d1023ffdb1.jpg
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
امروز وقتي به زلزله زدگان كه تو سرما توي چادر هستند فكر ميكردم قلبم يخ زد
كيست آنان را ياري كند

پ.ن : آنها اشكهايشان هم يخ ميزند

اميد
 
بالا