• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
روزهای زیادی را به لبخندهای نزده ام بدهکارم!
شبیه مستاجری که ماه ها اجاره خانه اش را پرداخت نکرده؛
خجالت ِ صاحب خانه را دارد وُ شکایت جیب خالی اش!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795


در این لحظه؛
نفس هایم؛
بدجور بوی ته گرفتگی میدهند
سوختن ِ نفس های آدمی باید دیدنی باشد....


بهتره کیسو همین الان خاموش کنم وگرنه اراجیف نویسیِ امشب تمومی نداره:)
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دختری را می شناسم؛
که تنهایی ِ دلَ ش
آنقدر عمیق هست؛
که هرکس نزدیکش شود و قصد زیر پا گذاشتنش را داشته باشد؛
زیر پایش را خالی کند و دفنش کند!
گویی هیچ وقت نبوده است
و آب از آب در دل ِ آن دخترک تکان نخورد....
گویی هیچ رخ نداده است...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
به خیالشان
تنهایی ِ من
آسان
شلوغ می شود....
وقت هایی که نگاه داستان سرای ِ آدم ها,
به زندگی ام دو خته می شود؛
من همان زنی می شوم
که با کفش های همسرش زندگی می کند!
و چه آسان یک تنهایی؛
در ازدهام نگاه ِ ادم ها پر می شود
با یک جفت کفش مردانه
....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
تنگ ترین جا را انتخاب کرد.و تنگ ترین باری بود که انقدر کوچک و مبحوس مینشست.هر چند انتخاب اول از ان او نبود اما.چاره ای جز انتخاب دومش نیز نبود
سرش را پایین انداخت و با خودش فکر کرد چگونه میشود من به این بزرگی در یک قوطی کبریت گم بشوم؟ در حجم تنگی که میدانم از پهنای چشم های من نیز فراتر نیست.میدانم اگر همین حالا نیز بخواهم.بزرگترین ها را نیز با همین نام بخوانم.
سیلی اول را که خورد فکر کرد بچه ای بوده و توپش شیشه ای را شکسته.شاید فکر کردنش ثوابی نداشت برای مامور قانون.شاید میخواست با این فرو نیفتادن ها و حرف نزدن ها.به خودش بفهماند که احتیاج به امید ندارد.
در انتظار سیلی دوم نیز بود اما آن مرد رفت.آن مرد با یک پرونده و یک خودکار رفت.فضای آن جا هیچ وقت به چیزی که فیلم ها بزرگش کردند نداشت.نور به حد کافی بود.پنجره آیینه ای مانندی نیز نبود که بخواهد درونش به خودش نگاه کند و پشت سر آن شیشه بازرسی اش کنند.
بازرس بعدی امد.پرسید برای چه این کا را کردی؟ جواب داد: برای خدا
برای خدا؟
: وقتی او یادش میرود کسی را از زندگی بگیرد.من او را از زندگی میگریم.و به جای رنج و عذابی که برایم فراهم میشود.زنده میمانم و تحمل میکنم.میدانید خدا ممکن است همین گوشه ی اتاق مرا نظاره کند و بگوید ابله.چرا به بقیه میگویی که پیامبر هستی.و من با نیشخند بگویم بالاخره که باید بفهمند.همیشه که نباید احمق زندگی کنند.شاید حالا وقت این است که سیلی دیگری به من بزنید.این طور نیست؟
بازرس داشت از خنده غش میکرد.نگهبان را صدا زد که آن پیامبر را ببرند.و آزاد است!
پرسید: چرا مرا آزاد کردید؟
چون ما حق نداریم پیامبر ها را زندانی کنیم.و خنده هایش رنگ لودگی گرفت.به شان هی بقل دستی زد و ممکن بود هر دو بر زمین بیفتند.
زندانی که معنی این کارها را نفهمید.بلند حرف زد: شاید من خدا باشم.فکرش را نکردید؟
زندان بانی که داشت از خنده غش میکرد شاهد غیب شدن آدمی بود که دیوانه بود.و یک نفر را کشته بود و گفته بود خداست و پیامبر
همکارش گفت: وقتی بچه بودم نیز ماجرای این چنینی از پدرم شنیدم.و بغض کرد
و خداوند که به جرم کشتن یکی از بنده هایش.دوباره به تخت و بارگاهش در آسمان ها پیوست
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
اين روزگار با ما سر سازگاري نداشت زمانه ما رو غافل كرد از خود از كساني كه دوستمان داشتند . ميخواست قلب ما سنگ شود . ما خيلي وقته خود را گم كرديم در تظاهر و اينكه خوشبختيم .....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
پسرک همه تلاشش را می کرد برای دختر رویاهایش تکیه گاهی محکم باشد؛
دخترک به فکر نردبان بود...!!!



+هر بالا رفتنی,پایین آمدنی هم دارد!نردبان ها بی اعتمادی را که حس کنند زود تر زیر پایت در می روند...شاید...شاید هم تنها نردبانند...همین
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
به فاصله ی سرد شدن یک لیوان چایی داغ اتفاق افتاد.فهمیدن را میگویم.شاید یک لیوان چایی 4 سال طول میکشد تا سرد بشود.
فهمیدن عوضی بودن خودم.و بچه گانه هایی که شاید به قیمت 4 سال انتظار کسی قرامت داشت.
دومین نفر را نیز رنجاندم.
خدایا.همین یک بار میخواهم جنگ را تمام کنیم.و برنده ای که شاید تو باشی به جای بی حرمتی های من جانم را بگیری.میشود؟نگو که ناتوانی
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
تنهایی,آن نیست که آدمی کنارت نباشد...
تنهایی,آن نیست که کسی حرفت را نفهمد...
تنهایی آن وقتیست که خودت پشت خودت را خالی کنی
تنهایی همان وقتیست که خودت,خودت را جا بگذاری....


+تنهام...
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
دستـِ خودم را محکم گره می کنم
درون دیوارهای مانده در کنارم و می گذرم از دالان های تنگـ و تاریکی کـه نگاهتـ را کَــم دارد ...
و من چقدر طلبـ دارم خودم را میانِ همه یِ این نبودن هایتـ ...

+ این تاپیکـ حالِ منو بد عجیبـ میکنه
++ و چقدر حرفـ بازی میکنه در گوشه گوشه ی این بداهه ها که گاهی ناخواسته من هم همبازی این بازی میشم ...​
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
سالهاست كه بوي عيد به معناي واقعي به مشام ما نميرسه . نميدانم اشكال از ماست كه چيزهايي كه شادمان ميكرد ديگر برايمان تازگي ندارد يا گذر عمر يا اين روزگار كه سر سازش ندارد.براستي دل خوش سيري چند !؟
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
سالهاست كه بوي عيد به معناي واقعي به مشام ما نميرسه . نميدانم اشكال از ماست كه چيزهايي كه شادمان ميكرد ديگر برايمان تازگي ندارد يا گذر عمر يا اين روزگار كه سر سازش ندارد.براستي دل خوش سيري چند !؟


ما آدم ها گاهی مدادِ سبزِ دلمان می شکند
نه این که جنس مداد بد باشد؛
گاهی یا خیلی به مدادمان فشار وارد می کنیم
یا کسی می شکند سرش را....
اینجور وقت ها برای آدم ها بهار و بوی ِ عیدش پشت پنجره باقی می ماند...


+دیر بجنبم امسال هم باید بهارم را پشت پنجره نه,پشت دیوار جا بگذارم...
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
پرسشي پرسيدم و پس از اينكه پاسخش را شنيدم، درباره موضوع فرعي آنقدر صحبت كرديم ..آنقدر گفتيم كه دليل نمي شود كه هر كس ديدگاههاي كسي را درك مي كند و از اوضاع روحي و رواني او باخبر است الزاما بايد خودش هم مانند يكي از آنها باشد! هر چند كه اگر باشد هم چون درك مي كنيم ، نبايد مساله اي باشد. آنقدر گفتيم و گفتيم تا گفتگويمان به پايان رسيد و نمي دانم فهميد كه آنقدر هميشه جايگاهت در ذهن و روحم پايدار بوده كه نيازي نمي ديدم شك كنم؟ نمي دانم آيا فهميد همه نگراني من از آنهايي بود كه بي دليل برچسب شخصيتي به ديگران مي چسبانند؟ نمي دانم آيا فهميد كه وقتي كسي را به طور كامل همانطور كه بوده و است، باور داريم، ديگر جايي براي شك و پرسش نمي ماند؟ مي خواهم اميدوار باشم كه متوجه شده هر چند كه حتي اگر متوجه نشده باشد ، دليلش فقط و فقط اين است كه تو را هنوز نديده و نشناخته كه بداند كه هر كس كه تو را بشناسد، نمي تواند و نمي خواهد به جز آنچه هستي بيانديشد، اي بهترين بهترينها!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
گفت: به یاد داری که گفتی نگاهم را دوست داری
و قبل تر گفته بود: تا تمام نشدن حرف هایم هیچ چیز نگو
و در ادامه توضیح داد که به کوه نگاه میکرده.به جنبش نامعلوم و سایه وار و پر توهمی که باعث شده سنگی در وسط کوه روی پای خودش بایستد.سنگی دست ساز که قرن ها طول میکشد تا به این شکل شود.هر چند او هیچ وقت این گونه فکر نمیکرده.
گفت برای تو هیچ ارزشی قائل نیستم.تنها مردهایی که در زندگی شناختم یکی پدرم بوده و یکی علی!!!
گفت تو همه جا را پر کرده ای از این خبر و تنها خواجه ی شیراز بی خبر است از آن یک دقیقه صحبت تلفنی ای که بین ما بوده.که او هم.اگر کمی خودش را به روز میکرد میفهمید
آبرویم را برده ای.من برایت هیچ بهایی قائل نیستم.
گفت در اصل تو کسی نیستی که حتی به او فکر کنم.چه برسد به علاقه!!!

من گوش هایم وقتی به گوشی چسبیده عرق میکند.نمیدانم دلیلش چیست و نمیدانم نفهمیدن بعضی از حرف هایش و ان شعر نامعلومی که خواند را چگونه توجیه کنم.به هر حال چاره ای نبود.
صدایش فرق کرده بود.پخته تر.کمی لطیف تر.هنوز حرف های ان یک دقیقه را یادم می آید ولی حالا.که تنها دو روز گذشته نصف کلمات از خاطرتم حذف شدند.شاید با دلیل.
آدم ها خیلی عجیبند.عجیب تر از ان چیزی که حتی فکرش را بکنید.کسی که برایت از دلخواه هایش میگوید و شعر مورد علاقه اش.کسی که راحت حرف هایش را با یک به اصطلاح غریبه میزند.کسی که دختر است.کسی که لحن صدایش آرام است و بی اضطراب.کسی که به خاطر کارهایی که فکر میکند تو کرده ای ملامت ات میکند و سرکوفت میزند.
همان شخص حرف های بالا را زده.و من هیچ ادعایی در روانشناسی ندارم.
و من هیچ ادعایی در آدم بودن ندارم.در عاشق بودن و شاید بقیه ی مخلفاتش
و من دوست ندارم با این پیشرفت علم زدن این حرف ها باعث شود گوش خواجه هم آشنا باشد.

دوستش زنگ زده بود.و حرف زد.و گفت که از وقتی میشناسد او را.همیشه یک جوری غصه میخورده.و با هر روشی که شده داستان 4 سال پیش را (فکر کنم همیشه اشتباه میگویم این تاریخ را.به گمانم 6 سالی بوده باشد) فهمیده.و بی اطلاع او به من زنگ زده.گفت و من غصه خوردم.
فردای ان روز نیز خودش زنگ زد و با خبر از حرف های دوستش (متاسفانه این آدم ها واقعی هستند.و داستان اصلا" به شکل اشتباهات دو سه سال پیش نیست) به من بد و بیراه گفت.حرف های اول پست را.
و من فکر میکنم که درمانده ترین هستم حالا.حالا که فکر میکنم بر خلاف حرف های پشت تلفنش و ان لحن دوستانه.و ان شیدایی ای که حتی بچه ها در صدا میفهمیدند.لازم است کمی به خودم بها بدهم.به خودم که سال هاست از ترس داشتن غرور هیچ وقت حتی یک لیوان چایی تعارف نکردم.به خودم که همیشه خواب بودم.و بدتر از ان این که خودم را به بیداری میزدم
همیشه به این فکر میکردم اگر روزی آن یک نفر پیدا شود (حال از طرف من یا او) و فکر کند که کسی را که پیدا کرده همان شخص خاص اوست.و در این صورت دوستش داشته باشد.تکلیف طرف مقابلی که ممکن است این طور فکر نکند چه میشود؟
و حالا دچار همین گرفتاری شده ام.

به هر کسی اعتماد نکنید.حتی اگر ان شخص حامی شما برای نوشتن باشد و نزدیک ترین فامیل پدری تان

کمی توجیه برای خودم (شاید هم برای شما)

هر چند فساد به محله ی ما هم رسیده من هیچ وقت باور نکردم و نمیکنم
فکر میکنم این نیز.میتواند داستان توهم انگیز و خیالی ای باشد مطابق با خیال پردازی من.و شاید خلق یک داستان زرد از نوع نویسنده های تازه کار ایرانی (قصد توهین ندارم اما درصد ها همیشه به ما میگویند که کتاب های غیر معروف و ناشناخته را نخوانیم و حتی نگاه نکنیم.متاسفانه من کتاب های زیادی از این قبیل دیده ام و باید بگویم همه شان همین مضامین را دارد تنها با تغییر شخصیت ها و صحنه ها)
فکر میکنم این که شب ها را راحت میخوابم و لاغر نشده ام.این که مصرف سیگارم کمتر یا بیشتر نشده.دلیل بر این است که هیچ تغییر هورمونی ای از نوع کلمه ی پیش پا افتاده و رایج "عشق!!!" در وجود من نیست.پس راحت به زندگی ادامه میدهم
اشتباهات او به گردن خودش و اشتباهات من نیز به گردن خودم.پس من هم به اندازه او مظلوم هستم و گناه دارم.البته کمی مردانه تر
هیچ وقت به "آن دیگری" طوری فکر نکرده ام که به من بگوید تنها دو مرد در زندگی ام میشناسم علی و پدرم.به طبع ایشان برادری نیز دارد!!!
در ملحه ی ما"شما بگویید اخر دنیا" دختر و پسری حق ندارند با هم حرف بزنند مگر از راه یواشکی ان.پس هیچ وقت نمیتوانستم خودم پا پیش بگذارم
میتوانید همه ی چرندیات بلا را تنها با کمی تکان دادن موس خودتان از نقطه دید چشم هایتان دور کنید.پس ببخشید اگر بچه ای گاه و بی گاه آشغالی گوشه ی خیابان میریزد و شهر را کثیف میکند
 

shiva1993

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2013
نوشته‌ها
93
لایک‌ها
3
همیشه نقشت در این بازی نگاه کردن بود.نگاه کردن به آسمان.نگاه کردن به زمین.نگاه کردن به آدم ها.اعجاز در برابر یک تعبیر ساده از

بیابان.کم آوردن رویاهایت در تصویر یک رودخانه.نیاز های اشک چشمانت که فراموش شد.و تنهایی!و تنهایی! و تنهایی! یک بام بود و هزار

سودا که چرا ترک بر میدارد همه ی شکستنی ها.که چرا وقتی کسی را نمیبینی لیوانت از دستت می افتد و میشکند.گم شدن در صدای

خواننده ی چندین سال پیش.و نظاره گر بودن نت های ویولنی که سوز داشت.که آتشت میزد.

دیدن یا ندیدن؟ مساله این نیست.که وقتی نمیبنی هم راحت تر نیستی.که وقتی گوش نمیدهی هم راحت تر نیستی.روی کاناپه ات

راحت تر نیستی.وقتی راه میروی راحت تر نیستی.وقتی درون رویایی غرق میشوی راحت تر نیستی.وقتی جمله ها از دهانت بیرون

نمیریزد.وقتی همه چیز برایت تعریف شده در فراموش کردن.وقتی دنیایی را خلق کردی که حاکمش ستمگر بود.وقتی شکنجه ات میکنند

شر شر آب.سبزی چمن.و سیاهی آسمان.وقتی،وقتی برایت نمانده که به خودت هم فکر کنی راحت تر نیستی.

میراث چند هزار سال را به آغوش میکشی.عینکت هم میشکند از تیزی چیز هایی که میبینی.از سنگ بودن همه ی دست هایی که به

طرفت دراز شد.از این افسردگی مزمن که خیال ترک آغوشت را ندارد راحت تر نیستی.از دست دست هایت هم راحت تر نیستی.یک عمر

است راحت تر نیستی و خودت را گول میزنی که لا اقل زندگی میکنی.ولی زنده ای و راحت تر نیستی


واقعا عالی بود
 

seashore

Registered User
تاریخ عضویت
4 فوریه 2012
نوشته‌ها
634
لایک‌ها
3,124
محل سکونت
شهر راز
گاهی بخشیدن خیلی سخت میشه.
گفتی اشتباه کردم ، ببخش
ولی عزیزم بعضی اشتباه ها دیگه اشتباه نیست... غلط زیادیه ...
غلط زیادی هم مثل یه زخم چرکی میمونه
ظاهرش خوب میشه اما ممکنه یه روزی یه جایی سرباز کنه ...


 
بالا