سالهاست كه بوي عيد به معناي واقعي به مشام ما نميرسه . نميدانم اشكال از ماست كه چيزهايي كه شادمان ميكرد ديگر برايمان تازگي ندارد يا گذر عمر يا اين روزگار كه سر سازش ندارد.براستي دل خوش سيري چند !؟
همیشه نقشت در این بازی نگاه کردن بود.نگاه کردن به آسمان.نگاه کردن به زمین.نگاه کردن به آدم ها.اعجاز در برابر یک تعبیر ساده از
بیابان.کم آوردن رویاهایت در تصویر یک رودخانه.نیاز های اشک چشمانت که فراموش شد.و تنهایی!و تنهایی! و تنهایی! یک بام بود و هزار
سودا که چرا ترک بر میدارد همه ی شکستنی ها.که چرا وقتی کسی را نمیبینی لیوانت از دستت می افتد و میشکند.گم شدن در صدای
خواننده ی چندین سال پیش.و نظاره گر بودن نت های ویولنی که سوز داشت.که آتشت میزد.
دیدن یا ندیدن؟ مساله این نیست.که وقتی نمیبنی هم راحت تر نیستی.که وقتی گوش نمیدهی هم راحت تر نیستی.روی کاناپه ات
راحت تر نیستی.وقتی راه میروی راحت تر نیستی.وقتی درون رویایی غرق میشوی راحت تر نیستی.وقتی جمله ها از دهانت بیرون
نمیریزد.وقتی همه چیز برایت تعریف شده در فراموش کردن.وقتی دنیایی را خلق کردی که حاکمش ستمگر بود.وقتی شکنجه ات میکنند
شر شر آب.سبزی چمن.و سیاهی آسمان.وقتی،وقتی برایت نمانده که به خودت هم فکر کنی راحت تر نیستی.
میراث چند هزار سال را به آغوش میکشی.عینکت هم میشکند از تیزی چیز هایی که میبینی.از سنگ بودن همه ی دست هایی که به
طرفت دراز شد.از این افسردگی مزمن که خیال ترک آغوشت را ندارد راحت تر نیستی.از دست دست هایت هم راحت تر نیستی.یک عمر
است راحت تر نیستی و خودت را گول میزنی که لا اقل زندگی میکنی.ولی زنده ای و راحت تر نیستی