• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
شيشه بخار گرفته و چاي سرد شده و من در گوشه اتاق همه ما سموني انتظار و دلتنگي رو درك كرده ايم و تو در گوشه ديگر اين شهر بي خبر از من آواي رهايي ميخواني بي آنكه بداني به خاطر تو چه بر من گذشت ....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اگر گمان ميبريد بغض جامانده در گلو درد آورست؛
بايد بگويم
هنوز طعم بغضي كه در حصار غرور شكسته بأشد را نديده ايد!
نمي دانم بغضم شكست و غرورم را زخم برداشت يا غرورم شكست و يك بغض زخمي برايم به يادگار گذاشت، هرچه بود اين روزها زيادى دارم مي سوزم...
اين زخم هاي پي در پي مرا كم طاقت كرده است...و حتي يك " يادش بخير" هم مرا به مرز تمام شدگي مي كشاند
مگر اين خاطرات چه نيرويي در خودشان دارند كه در يك چشم بر هم زدن مي توانند تو را تمام كنند؟
خاطرات مردم آزار
برويد در اتاقتان و بيروت نياييد!هيچكدامتان را نمي خواهم ببينم!
 

Ali PareKhat

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2012
نوشته‌ها
984
لایک‌ها
50
محل سکونت
کرج
در حسرت غرور ...

بر من خرده مگیر که سکوتم تبلور کابوس آرزو های من است،گاهی نعره میزند قلمم همه میشنوند صدایش را، اما جز کاغذ سفید بخت برگشته کسی نمی خواندش.در تاریکخانه افکار لحظه ای عاشق میشوم میسوزم در آتش دلهره های ناب عاشقی، میمیرم از اخبار ناگزیر خیانت معشوقه خیالی ام با رقیبان خیالی تر از روشنایی صبحگاه.چون سیمرغ پر میکشم از خاکستر کابوس گونه ی رویا باز هم این جبر شیرین تر از زهر عسل، افسار بندگی اش را بر گردن منو قلمو کاغذم می نهد. آاااه میشنوی؟! مرا فرا میخوانند تمام کسانی که رفاقت را وظیفه خطاب میکنند،قدرت از آن من است اما هیچ گاه فرصت استفاده از آن را برای خود نداشتم،گویی طلسم شده اند دستان من، شاید مادر بزرگ راست میگفت شاید زجر ثانیه های کنونی من تاوان قهقه های دیروز من است.هزاران بار تنهایی را به هزاران تن از آن تنهایی که شیخ بازاری به آغوش کشیده است ترجیح میدهم.روز عشاق را عاشقانه بازی کردی و چه زیبا گذشت بر تو،به رخ کشیدی قداست عشق آسمانیت را اما حیف و صد حیف که آن روی آسمان جهنمیست منزل گاه شیطان،نخواستم کوچک بشمارم دقایق عاری از حقایقت را اما آن شب،شب عشق بازی من بود با واژگان رقت انگیز ادیبان بی ادب شهرم.قلمِ تکه تکه شده ام چون تیغ برنده ایست در دستانم،پاره پاره میکنم خط و ربط هر سالک بی سلوکی را که در نهانخانه ترسش نهیب منیت سر میدهد،آری این بار میخواهم مغرورانه ناله کنم مغرورانه فریاد بزنم تا بترسند از من تمام اندیشه های پلید تو،تویی که به سادگی تهمت میزنی بر قطراتِ اشکِ مادرِ پیرِ احساس.در این نبرد نا برابر میان اعتماد من و دروغ های بی پایان اطرافیان در میدان جنگ بدن به خون غلطیده معرفت را در آغوش میگیرم،او فقط آمده بود اعتماد را خبر خوش صداقت دهد،از هرکدام یک خط یادگاری بر روی بدنهایشان به جا ماند و آن ها را به جان دل سپردم و بر خویشتن خویش پاره خط نام نهادم،حال تویی که مرا به سخره میگیری و تنهایی ام را ناتوانی میدانی جز این است که در حسرت یک لبخند از اعماق تب عشق به دامان مرگ مینگری؟!!
به امید روزی که خداوند بی توجهی تو را بر من ببخشد...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
آینده هایی که همیشه از پیش معلوم شده اند و دیوانگی های پر خرج.هم برای جیب ما و هم برای خودمان.رقص باد در برابر لمس نسیم هایی که بهار قرار بود بیایند و نیامدند.دنیا وارونه شده.دنیا خیلی وقت است که ریتم هم آوازای ساعت ها را از یادش رفته.برای همین خاطر ما ساعت میبندیم.برای همین خاطر خورشید می آید و برف میرود و سرما میماند.و شکوفه ها درست در لحظه ی شکفتن یخ میزنند.
امروز کاری با تو ندارم.بیشتر برای دل خودم مینویسم.برای خودم که حالا از اضطراب زودتر فرار کردن نمیتوانم درست فکر کنم.از اضطراب این که فردا چه روزی است و گذشته ها با چه روزهایی رنگ شدند.از اضطراب این که شاید بترسم از همین ساعت و همین پشت بام که میتوانست بالی باشد برای سقوط من به عمق چاه هایی که دیگران اسمش را دیوانگی گذاشتند.و مردها میگویند ترس برای غلبه کردن است.و من مانده ام بین این که نوزادی ام را با چه جنسی پشت سر گذاشته ام.با هم جنس های گریزان و غیر همجنس هایی که میخواستند ناخن هایشان را که گاهی آغشته بود به لاک های رنگ و ورارنگ با بدن من تست کنند.بشر از همین ها سلاح ساخت.از برندگی ناخن های زیبا و لطافت هدر رفته ی جسم ها.
تا یادم نرفته بگویم که ناخن و لاک همه اش بهانه است و افترا.همه اش وهم های بی شکل و بد قواره ای است برای این که خودم را جدا کنم از هر دو نژاد.که بس عجیب است و دیوانه وار این تلاش.تلاش برای متمایز بودن وقتی که من نیز مثل بقیه.شب ها میخوابم و صبح ها وادار میشوم به بیدار شدن.وقتی بدنم به غذا احتیاج دارد نه نگاه کردن به برگ درخت ها.
یادم رفت که سیگار را خاموش کنم.خاکسترها انگار مسکن جدیدی پیدا کردند.شاید من نیز بعد ها با خودم بگویم که خودم خواسته ام برایشان لانه بسازم اما دروغی است که کسی باورش نمیکند.کسی به این فکر نمی افتد که شاید خاکسترها نیز همنوایی بخواهند و سرپناهی.برای همین است که من نیز فکرش را نمیکنم.برای همین است که حالا دیوانه وار در جسد روح های گذشته ای که شاید دیروز مردند.دارم زندگی میکنم.درست مطابق با آن چیزی که آدم ها دوست دارند.
آدم ها دوست دارند که شب ها بخوابند.و روزها بیدار باشند.آدم ها از سر و صدا و شلوغی خوششان می آید.و شاید آدمیزادی مثل من نیز خوشش بیاید.اما مساله این نیست.مساله سوختگی فاصله ی دو انگشت است که آدم را دیوانه میکند.و حل یک الگوریتم متناقض بین بودن و رفتن همه چیز.مساله گذر زمان است و فکر من که میگوید خدای قادرم دوست داشته شکوفه ها را در شکفتناشان بکشد.خدای قادرم دوست دارد که بنده هایش باور کنند این نهایت حکمت است و مهربانی و قدرت.راستی باز داشت یادم میرفت که از تو حرفی نزنم و امروز را بی خیال باشم.به خاطر اضطرابی که فردا گریبانم را میگیرد که نکند شخصی را که پیشش به کار گرفته شدم را بکشم؟ و نکند او نیز نقشه ی قتل آروزهای مرا در سر دارد؟نکند فردا جسد هایی ریخته از درون جیبم درست مقابل چشمان مادرم جای بگیرد و گریه کند؟ نکند من او را تا آخرین تلاش برای شکفتن پیدا نکنم؟وای از این همه اضطراب.و اضطراب خود ساخته ای که به من میفهماند اگر دیر بجنبم خودم را خیس میکنم!!!!
رویا!
رویا چیز عجیبی است و وامانده بین آرزو و کابوس.دلم میخواست بین رویاهایم همیشه کابوسی باشد که من نیز کسی را بکشم.دلم میخواست یک بار در رویاهایم ارتفاع نامناسبی باشم برای پرت شدن و بیدار نشدن از خواب.خواب هم پر از اضطراب است.نکند او را امشب و در زیر باران رویایی ای که هم آغوش خواب است ببینم و همان لحظه یک دست ساخته ی آدم ها با او برخورد نکند؟ خیال میکردم اگر قرار بود مردن من همنوا با موسیقی امروز باشد.آفتاب غروب میکرد و همان لحظه باران میبارید.اما هر بار که به لبه ی پشت بام خیره میشدم یادم می آمد که هیچ کدام از روزهای خیرگی ام را به نشستن در کنار باران نگذراندم.هیچ وقت من و باران با هم غروب را تماشا نکردیم.و هیچ گاه نشده بود که هر کدام به دلخواسته هایمان برسیم.بی خیال بودیم از حس رویاهایمان و اضطراب دوباره زندگی کردن.
امشب نیز قرار است چند نفری را بکشم.چند نفری که در آینده جا دارند.احتیاج به ماشین زمان نیست.تنها کافی است به نداشته هایم فکر کنم تا کشتار با سیل عظیمی از باورها و رویا قاطی شود.و در آخر آش شور دهن سوزی که مرا به ورطه ی خواب کشانده هر شب.مرا به اضطراب دوباره زیستن در فردا دعوت میکند
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
موضوع ساده است!
من خودخواهم!
من دلم مي خواهد محرم لحظه هاي هم باشيم
تو مي خواهي تنها سهمي از آغوش و لبخندت داشته باشم
من كي به اندك هاي زندگي قانع بوده ام آخر؟!
آسمان هم به زمين بيايد من براي تو خودخواهم...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
به دل نگيريد...
بچه هستند ديگر!
واژه ها را مي گويم
كافي ست چند صباحي دور و برشان آفتابي نشوي
چنان غريبي مي كنند؛
گويي هيچگاه چشم در چشم نشده ايد....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
باز میگویم دنیا پر از تضاد است و برابری تضادها با عقل ما.و کسی باورش نمیشود.کسی نمیداند این اسب رام نشدنی را چطور رام کند.چطور سوارش شود و چطور در مسابقاتش از او استفاده کند.
بعضی ها میگویند هست و باورش دارند و او را میبینند در تک تک لحظاتشان.و بعضی دیگر هرگز نمیبینند.
بعضی ها نیز نگاهشان را معطوف کرده اند به باکره های حرام شده. حس بکارتی که دیگر نیست.و نجابتی که قیمتش بالاتر است.راضی کردنشان را میگویم.و من نیز دیده ام دخترانی را که از ترس نفس های یک غریبه.خودشان را به دیوار میکشند تا هیچ وقت فاصله شان با غریبه ها کمتر از حد مجاز شود.
بعضی ها گیاه خوارند.باور دارند که گوشت آدم را وحشی میکند.و بعضی دیگر که خیلی ساده و ارام زندگی میکنند.مدام گوشت میخورند و به فکر کشتار جانوارانی نیستند که روزی هم نسل بودند با آن ها.جانوارنی که ممکن است نسلشان رو به انقراض باشد.مرغ ها/گوسفندها/گربه ها.و حتی سگ ها.
گروه اول غافلند از این که کشتار در روح ما دمیده شده.مگر یک گیاه جان ندارد که گناه کبیره بی معنا شود؟
عده ای بر این باورند که درست میشود همه چیز و بعضی ها غصه ی خودشان و دیگران را میخورند.شاعران و نویسنده هایی که گاهی از امید و آرزو حرف میزنند و گاهی از نکبت خفه کننده ی بدبختی.شاید برای خودشان و شاید برای ما.
فصل ها مثل هم هستند یا نیستند؟ سال ها چرا اسم دارند؟ چرا بیماری روانی رواج پیدا کرده؟ چرا این همه تضاد هست؟ چرا همه ی تضاد ها درست از آب در می آید با عقل ناقص من؟ من چه راهی را انتخاب کنم؟ بقیه به کدام راه میروند؟ قناعت درست است یا ول خرجی؟ ازدواج یا دوستی های پایدار؟ روابط جنسی درست است یا باکرگی؟
مهم این نیست که تضادها چه مقداری دارند.این که بی نهایت هستند و دروغ ها نیز کم شده.نمیدانم چرا بعضی ها به دیگران میگویند دروغ گو.و چرا راست و دروغ معنا شده.وقتی همه چیز متناقض است و برابر.وقتی همه چیز درست است.
به بی خوابی افتاده ام امشب.به بی خوابی دنباله داری که ممکن است سال ها طول بکشد.و کسی نیست که تفسیر کند این همه راست را.و بی هویتی اعتقادات و باورهای ما را در مقابل بقل دستی مان.در مقابل خود دیگرمان که شاید امشب خواب باشد و ما بیداری بکشیم.و یا شاید برعکس.
تنها میدانم از تضاد این زندگی خسته ام.و از مفهوم تمام راست هایی که به خوردمان دادند.و درستی عبارتی که میگوید مغز هم حد مجازی دارد برای فشار آوردن.به بزرگی خودتان و راست هایی که همخوانی ندارد با باور کردن من.ببخشید اگر مغز من امشب دچار کم خونی شده و فشار زیاد!!!
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اگر از ترس ِ نگاه ِ آدم ها نمی خواهید کاری را به روش خودتان انجام دهید؛
تنها کافیست دیر کنید!
وقتی دیر می کنید
آدم ها آنقدر نگران زمان و مکان و نگاه های دیگر می شوند؛
که اهمیتی به روش ها و راه ها نمی دهند!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
تو نباشی
آب هم از آب تکان نمی خورد
تنها
هوای ِ دلم بوی باران می گیرد
تو نباشی
اشکی نمی ریزم
تنها
///لبخند بر صورتم زار می زند.....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
امشب کمی خوشحال تر از فردا اهستم.زیرا فردا به هر حال مجبورم با آدم ها دست و پنجه نرم کنم.نگویید و نپرسید چرا.چون دلیلش را نیز نمیدانم.
قرار بود زمستان امسال برف بیاید.صحبت کرده بودیم با هم.قرار بود دست های من در مقابل سوز و باد.ترک بردارد.گاهی نیز از سر بی مهری مجبور بودیم خودمان را زیر کرسی کوچکمان جا بدهیم.چه سال هایی با خشک شدن دست ها و برف باریدن تمام شد.و چه سال هایی نیز با نبودن این ها خواهد گذشت.
به عقیده ی من آدم ها همیشه راه فراری میخواهد برای تصحیح خطاهای دنیای اطرافشان.شاید کفر گفتن.شاید مست کردن.شاید سیگار کشیدن.شاید منقلی شدن.ولی به هر حال امان از وقتی که عادت شود و دیگر آرامت نکند.امان از وقتی که حتی در حال کفر گفتنت هم یادت نمیرود که چندین سال هست که برف نباریده و مردم همه زیر کرسی هایشان.خمیازه میکشند.فکرش را بکنید.تنها یکی دو ماه از سرمای زمستان گذشته و دیگر شاید کسی نیست که از او حرفی بزند.و برعکس.وقتی میبینی آدم ها تنها در حال زندگی میکنند و به این فکر نیستند که فردا و پس فردا و هر روز بعد از این فصل جدید!!! قرار است هوا گرمتر شود و برف ها روی کوه ها آب! امشب هوس چایی کرده بودم ولی نبود.فردا هم ممکن است نباشد.و نبودن نیز تبدیل به عادت شده.مثل چرند گفتن.مثل نخورده مست بودن.مثل چند شخصیتی بودن.مثل فردا.مثل اخباری که هیچ گاه گوش ندادمش.
به ساعت که نگاه میکنم سرم گیچ میرود از این بی خوابی و ناخوداگاه و به صورت تکراری خمیازه میکشم.منتها وقتی نمیتوانم بخوابم از درد خستگی.چاره ای جز خواب ندارم.و مریضی ناعلاجی نیز به همین نام.کاش خداوند قسمتی هم داشت که بعضی از ما را با درجه های کیفیتی کمتری میساخت.مثل چین.ان وقت من با 1 ساعت کار خوابم میبرد و وقتی به 30 سال میرسیدم کلی مریضی داشتم برای جمع کردن و کلی وقت برای ناله کردن.و نیز کلی مغز برای دور انداختن.شاید اگر ما آدم ها چینی بودیم حالا هر کسی که بیش از دو نخ سیگار در روز میکشید تا به حال میمرد.شاید ضریب اطمینانمان انقدر بالا نبود که دست به هر کاری بزنیم.فکرش را بکنید.وقتی چینی ها خدا بسازند.دیگر چه انتظاری میتوان داشت از کارکردن مغز برای بیش از یک ساعت!!! البته این را نیز بگویم که به شخصه ارادت خاصی به چشم بادامی ها دارم.اما این که حالا دارم این طور حرف میزنم.تنها طرح یک پیشنهاد است.
نمیدانم خداوند چه ویروسی در مغز ما گذاشته است که با گذر زمانی اندک.شاید به اندازه ی 30 سال.یادمان میرود همه چیز را.امیدوارم چینی ها بتوانند این ضریب را کاهش دهند.و یا شاید به این فکر کنید که بعضی اوقات احتیاج داشته باشیم به ریسیت کردن.ان وقت همه ی فکرهای باز شده نیز مجبور به بستن میشوند.خداوندا.برای خلق کردن چشمانی به این باریکی و تنگی از تو تشکر میکنم که باعث شده اند برای لحاظاتی اندک.من به فراز و نشیب نوشتنم بر روی دیوار غبطه بخورم و از کل وازه های کیبورد حالت استفراغ بگیرم.چقدر سخت است وقتی میبینی نمونه ی یک کشور با سطح کیفی بالا.هیچ تفاوتی با نمونه ی چینی ندارد.و این هاست که مرا به فکر این اندخته.که شاید خلق مردم ما.به دست پری های چینی بوده.خدا میداند چه مصالح درجه یکی!!!! به کار برده اند.شاید خدا نیز نداند.اخر مادر من هر شب با ناله میخوابد و سال هاست که نمیتواند زیاد راه برود.سال هاست که حتی یک دیس برنج نیز برایش جسم سنگینی است.مادر من شاید نمیداند خدایی که مربوط به خلق ما بوده.شاید ورزن چینی اش بوده.با ظاهری همانند نمونه ی اصلی!!!
 
Last edited:

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
قلم رو بر ميدارم ...هزاران حرف ناگفته و شكوه دارم ... پاكت و تمبر هم هست ولي آدرست را نميدانم روي پاكت مينويسم نشان به بي نشاني ها
 

Saleh1st

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
5 دسامبر 2008
نوشته‌ها
54
لایک‌ها
53
سن
42
محل سکونت
مشهد
انگشتانم چو رقاصه ای مست به روی کیبورد تلو تلو می خورند. ناله دکمه های زیر پایشان تنها صداییست که گوش هایم به آن خو گرفته اند. نمی دانم چگونه اما این ناله ها, تنهاییم را در پشت شیشه غبار گرفته مانیتور فریاد می کنند.
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
همهمه این صداها آزارم میدهد،روحم زخمی میشود از تناقض جمله های تکراری،از افکار پوسیده ای که بدون اطلاع از قوانین ادبی جمله سازی میکنند،
نمیخواهم بشنوم ،میترسم خدای نکرده گوشهایم عادت کند،اندیشه هایم بپوسد،آیینه قلبم زنگار بگیرد ...
 

Ali PareKhat

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2012
نوشته‌ها
984
لایک‌ها
50
محل سکونت
کرج
آاه! آینه ها میشنوید صدای پیرمرد 20 ساله ی خفته در وجودم را؟!تمامی نفس هایم بوی کفن خام میدهند.چندیست از درون تهی و از برون سربار گشته ام،شاید پیرمرد مرده باشد اما نه!هنوز گاهی رنگی در چشمان خسته ام نعره میزند هرچند سیاه و سفید اما رنگ است دیگر...
نمیدانم من نقاب زده ام یا نقاب مرا اما هرچه هست درد بدی دارد افکارم.آرزوهایم آنقدر دویده اند بوی تعفن عرق میدهند در بستر فقر رویاهای کابوسگونه مدام هر شب من.
من همان خودم بودم کمی نزدیکتر...
Ali PareKhat
 

Saleh1st

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
5 دسامبر 2008
نوشته‌ها
54
لایک‌ها
53
سن
42
محل سکونت
مشهد
چشمانم خون می گرید ز خونی که شمشیر برکشیده که شود قاتل مادرم. شمایی که سرتان گرم ز نوازش دستان پر مهر مادرست, بشنوید ضجه های دلم را که گداخته ز آتش این سرطان مادرست
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
تو مرا پیدا کردی
چشم گذاشتی و آمدی زدی به شانه ام و گفتی پیدایت کردم!
آخ کودک درون عزیزم
من گم نشده بودم؛
تنها
فراموش شده بودم
شبیه قاب عکسی قدیمی؛
که در طاقچه ی خانه ای فروخته شده؛
جا مانده است...
آخ پاره ی تنم
تو مرا به یادم می آوری!
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
گیسوی طلایی گندم زار را شانه میکنم
نوک قله های کوه برف سپید می افشانم
خورشید را پشت کوه ها پنهان میکنم
تک درخت بید را آنسوتر
کنار همان رودخانه ی زلال و پشت بوته های کل می کارم
به آنچه کرده ام مینگرم؛
چه نقاشی زیبایی!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اگر شاعر بودم؛
و اگر دفتر شعری داشتم
بی شک امروز
زیباترین غزل ِ زندگیم را می سرودم
و با تمساحانه ترین اشکم
تقدیمت می کردم....
 
بالا