• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
گاهی بخشیدن خیلی سخت میشه.
گفتی اشتباه کردم ، ببخش
ولی عزیزم بعضی اشتباه ها دیگه اشتباه نیست... غلط زیادیه ...
غلط زیادی هم مثل یه زخم چرکی میمونه
ظاهرش خوب میشه اما ممکنه یه روزی یه جایی سرباز کنه ...



درسته...زخم چركي ممكنه دير خوب بشه ولي همين كه يه روز خوب ميشه بهتر از هرگز نشدنه، مگه نه؟ بهتر از براي هميشه از دست دادنه، مگه نه؟ دفعه ديگه مطمئنا بيشتر حواسمون جمعه زخمامون چركي نشه كه بشه مثل اين دفعه، مگه نه؟ دست كم اينقدر پاش درد و رنج و عذاب كشيديم كه نخوايم دوباره تكرار بشه، مگه نه؟

چه خوب كه گفتي " گاهي بخشيدن خيلي سخت ميشه" و نگفتي "گاهي بخشيدن كاملا غير ممكن ميشه!"

حتي كاري كه يك "غلط زياديه" هم شايد فرصت دوباره بهش دادند بهينه سازي كنه و ديگه از "غلط زيادي" بودنش تا زماني كه نفس مي كشه شرمنده نباشه! اگه بهينه سازي نكنه هميشه مي كوبند تو سرش كه اين همه وقت نفس كشيدي، داشتي تو دنيا چه غلطي مي كردي كه هنوز هموني كه بودي؟!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من؛
بی وفا نیستم!
تنها عقیده دارم
گاهی باید بگذاری؛
مردها برای نگه داشتنِ یک زندگی,یک زن تلاش کنند.../
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
امان از این جاده که آدم را به چه فکرها نمی اندازد.امان از موسیقی های تند و غروب در جاده.امان از پنهانی و پیدایی یک خورشید وسط ابرها.باز هم در جاده.سفر شاید آدم را به یاد نداشته ها و داشته هایش بیاندازد.سفر گاهی اوقات تلخ میشود برایت وقتی که میخواهی برگردی و یادت می آید که همان زندگی قدیم و تکرار مکررات هر روز بی پایان در حال وقوع است.صورتم را به پنجره ی کنار چسباندم و فکر کردم.فکر کردم به چیزهایی که داشته ام و میخواهم داشته باشم.
وقتی میدانم یک نفر ممکن است درون یکی از همین ماشین هایی که با سرعت از کنارم رد میشود وجود داشته باشد و وقتی میفهمم جاده ها انقدر زیاد هستند که عمرت را هم اگر بگذاری باز نمیتوانی بفهمی شان.وقتی نابرابری ها و نامردی های این دنیا را (تو بخوان خداوند اما من میخواهم این لحظه گردن دنیا بی اندازم) میفهمی.
گاهی اوقات خودم را به خواب میزنم و میخواهم باور کنم که کسی وجود ندارد و آدم ها تنها یک برنامه ی کامپیوتری هستند.مثل ماتریکس.من همه ی زندگیم را دچار این توهم بوده ام که فهمیده ام.و بعد با دوباره دیدن فیلمی قدیمی.به یاد این افتادم که به خودم مجال این را نداده ام که فکر کنم.دنیای واقعی ای که آدم هایش دچار ماتریکس و زندگی رویا گونه هستند.اما به هر حال خواب هم میتواند جزیی از این ماتریکس باشدو سیر بی نزول بدخواهی های ما نسبت به فهممان.
حرف فلسفی نمیزنم.یعنی حتی توانش را ندارم که بخواهم این ادعا را بکنم اما ماتریکسی که دچار من و شما شده به ما میگوید به کسی که ادعای پرواز دارد بگوییم دیوانه.به کسی که برای چیزهایی ارزش قائل است که منطقی نیست بگوییم خل و چل.و کاش ما دچار این توهم زندگی نباشیم
این فکرها که به سرم میزند و میدانم که یکی هم هست که ممکن است مثل من فکر کند.یکی هست که ممکن است دورن یکی از این ماشین ها باشد.همانی که ممکن است من برای پیدا کردنش مجبور باشم همه ی جاده ها را طی کنم.همانی که من فکر میکنم ممکن است از وجود او من به این فکرها افتاده باشم.میدانم هست اما این که ممکن است از کنار من رد شده باشد موقعی که خودم را به خواب و یا بیداری زده ام.چه کار کنم از دست خودم.و این تئوری های دیوانه وار.چه کار کنم
آدم ها لیستی هستند از کارهای نکرده.مثل لیست آرزوها که ان دو پیرمرد برای خودشان درست کردند.شما را نمیدانم اما من خیلی از کارها را هنوز تجربه نکردم.خیلی از سرپیچی ها را هنوز انجام نداده ام که بخواهم بگویم دچار ماتریکس نیستم.
لعنت به من.لعنت به من.لعنت به من که این حرف ها را میزنم
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
سکوت من و هذیان گویی تو
دو روی یک سکه اند!
مخاطب خاص که غایب باشد
حرف زدن بی معنیست...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
روزهایم سرشار است از لمس ِ زندگی
و تهی ِ تهی است حجم فرداهایم
از چاله که بیرون می آیم،
مشتاقانه منتظر ِ چاه می مانم

دریا از آینده نگری و توشه, دریا نیست
تنها از سخاوت گاه و بیگاه آسمان است که دریاست
شاید،
فردا روزی باشد که حجم ِ فرداهایم پر شود شاید هم نه...
اصلا بگذار فردایم خالی بماند...چه خیال!
دیروزم را در لبخند ِ امروزم حل می کنم
و فردایم را جایی در پشت گوش هایم می اندازم
بگذار گوشه ای از دیروز و امروز و فرداهایم
به خودم بگویم:من در گذشته ام واقعا آدم ِ بی فکر و بیخیالی بوده ام! و از این بابت عمیقا خوشحالم!
شاید حتی
همین الان.../


+یک دخترک لجوج در من زندگی نه,آشوب به راه می اندازد.../
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
با شما هستم!
بله شما
شمایی که خود را از عمده فروشان ِ روشن فکری و فلسفه بافی در انواع و اقسام و سایزهای مختلف می دانید!
هیچ می دانید چه بر سر ِ چهار فصل ِ تفکر ِ ما آدم های عامی آمده است؟
ما در پاییز گیر کرده ایم!




+شما برای نجات ِ ما از این پاییز نیازی به طناب ندارید!خودتان ما را بالا می آورید!
+ +برسد به دست سردبیر یک هفته نامه که بر روی کرسی ِ ازاد اندیشی, سلطانی میلمباند! |:
 

FERI KHAN

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2011
نوشته‌ها
986
لایک‌ها
3,164
محل سکونت
Heaven
به کلی از بین رفت داشته هایم,ای کاش لحظه ای,فقط لحظه ای عاشقانه نمی اندیشیدم.
روز هایم بی امید و شب هایم سرد می گذرد.ای کاش فقط لحظه ای می آمدی...و با گرمای وجودت زندگیم را گرم میکردی...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
پسرک همه تلاشش را می کرد برای دختر رویاهایش تکیه گاهی محکم باشد؛
دخترک به فکر نردبان بود...!!!



+هر بالا رفتنی,پایین آمدنی هم دارد!نردبان ها بی اعتمادی را که حس کنند زود تر زیر پایت در می روند...شاید...شاید هم تنها نردبانند...همین
پسرک چیزی در دلش فرو می ریزد با هر چالِ گونه ی دخترک
دخترک دلش مالش می رود و لب هایش کِش می آید به لبخند با دیدن نگاه ِ خیره ی ِپسرک ِ دیگری بر روی خود

+کاش آنقدری که من نگران دل ِ بدون لکه ی پسرک بودم خودش هم نگران بود...
++تصمیمات احساسی هیچ وقت خوشایندم نبوده,آدم های زیادی احساساتی هم...
+++ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد/من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار (عرفی)
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
متاسفم عزیزم!
بار آخری که مرا,این عروسک کوکیت را زمین زدی
شکستم
بیخود کوکم نکن...



+ساز ِ دل ِ من سکوت است! رقصیدن با آن کار هرکسی نیست!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
گوش هایتان را محکم با دست بگیرید.صدای سیلو کار کردن ماشین را میشونید.جنبش عرفانی هر قطره خون که تلاش میکند برای فهماندن خود به مهم بودن.برای همین است که هیچ چیز مقدسی نیست.آدم ها ماشین میسازند و خدا هم ماشین ساخته.تنها تفاوتشان در طرز کار است.این یکی با خون و ان یکی با بنزین.گازوییل.گاز
ماشین ها احساس دارند.زخمی میشوند.ماشین ها عمر میکنند.فرسوده میشوند.و انسان ها نیز
ماشین ها صافکاری میشوند.ماشین ها ارتقا پیدا میکنند.لباسشان گاهی عوض میشود.و گاهی زندگی عرفانی تری از ما دارند.چون ممکن است هر کدام با لباسی که زاده شده اند.با همان نیز بمیرند.ماشین ها قبرستان دارند.ما هم داریم.ماشین ها کاربراتور دارند و دستگاه انژگتور!!!! ما هم داریم
آخرین تولیدات هورمونی یک شرکت عظیم گاهی برابری میکند با خلقت انسان.آدم ها پیشرفت میکنند.ماشین ها نیز
لازم است که همه جور ماشینی ساخته شود.لازم است یکی گران باشد و یکی ارزان.یکی باربر باشد و یکی نفر بر.یکی جنگنده باشد و یکی صلح جو.مثل آدم ها.
ماشین ها جاده دارند.به مقصدی میرسند.جاده ها چاله چوله دارند.دست انداز دارند.مثل زندگی ما.راستش هیچ وقت فکر نمیکردم چند ثانیه گوش دادن به سیلو کار کردن بدنم مرا به این جا بکشاند.که گیج شوم در رساندن منظورم به شما.
ماشین ها روغن سوزی پیدا میکنند.اشک میریزند.داغ میکنند.گاز میخورند.خاموش میشوند.مثل ما
چرا من به خودم این جرات را ندهم خدایی که ماشین هایی این چنینی آفریده.خودش نیز آفریده شده باشد؟
مشکل احساسات است؟ مشکل درک زیبایی هاست؟ مشکل غذای روح است؟
حل میشود.حل میشود.
زندگی ما مثل راندن در جاده ای است که سر بالایی کامل است.سربالایی برای رسیدن به یک پرتگاه.به هر حال جاده ها دور و برشان سرسبزی دارد.بیابان دارد.دست انداز دارد.و این ها نقاطی هستند که ما رنج میکشیم.شاد میشویم و گاهی افسوس میخوریم.مقصد کجاست؟ یک پرتگاه؟ و محدودیت ما در درک آسمان.درک پرواز.که گاه فکر میکنیم آخر جاده پریدن در انتظار ماست.غافل از این که مرگ.مقدس ترین چیز است برای رهایی ماشین ها از گردانده شدن توسط اربابشان!!!


فکر کنم گاهی اوقات بهتر است لال بشوم و یا کور.که بهانه به بقیه ندهم بابت دیوانه بودن.بابت روغن سوزی!!!
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
پسرک چیزی در دلش فرو می ریزد با هر چالِ گونه ی دخترک
دخترک دلش مالش می رود و لب هایش کِش می آید به لبخند با دیدن نگاه ِ خیره ی ِپسرک ِ دیگری بر روی خود

+کاش آنقدری که من نگران دل ِ بدون لکه ی پسرک بودم خودش هم نگران بود...
++تصمیمات احساسی هیچ وقت خوشایندم نبوده,آدم های زیادی احساساتی هم...
+++ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد/من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار (عرفی)

و دخترك هنوز نمي داند چطور مي تواند به پسرك بگويد كه هنوز بر سر عهدي كه "با جانان" بسته، ايستاده و حتي نشده با يكي از اين پسركهاي ديگر از آن پسرك كه دل و جانش را ديريست به نام خود كرده نگويد و از آنها نپرسد چطور مي تواند دوباره او را باز يابد و با او از احساسات راستيني بگويد كه هيچ عقل و منطقي هم تاب پس زدنشان را ندارد!

"تو را ز كنگره عرش مي زنند صفير/ندانمت كه در اين دامگه چون افتاده ست" (حافظ)

متاسفم عزیزم!
بار آخری که مرا,این عروسک کوکیت را زمین زدی
شکستم
بیخود کوکم نکن...



+ساز ِ دل ِ من سکوت است! رقصیدن با آن کار هرکسی نیست!

همه عروسكها كوكي نيستند؛ بعضي عروسكها نمادي هستند از آن "يار آشنا" كه يك روز، يك جا، در آينده خواهيم ديد و خواهيم شناخت و با او "سخن آشنا" خواهيم گفت!

+كاش بتوان آنقدر هنرمند بود كه صداي سكوت را از ساز دل شنيد!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
لباسش را کند و منتظر اولین نفر شد.در انتظارش سیگاری هم کشید.پک های غلیظ و دود محبوس در اتاق.منظره ی عرفانی ای را ایجاد کرده بود که مناسب بود برای شب گردی عارفانی بی پناه!!!
امروز هم مثل دیروز بود.آن مرد سبیل داشت و آن یکی نداشت.آن مرد چاق بود و آن یکی لاغر.سعید مشتری هر هفته اش شده بود.و مینا تازه کار بود.
به دنیا فکر کرد و تمام مردانگی اش که هر شب به آغوش او میرفت.کدام ابلهی گفته دنیا مرد نیست؟ کدام ابلهی اسم دنیا را برای دختران کنار گذاشته؟
دنیایی که در آغوش او رحم نداشت.دنیایی که پر از شهوت بود.و درد داشت فهمیدن مردانگی اش.آن هم برای کسی که سال ها کارش همین بود
با خودش گفت چرا پس کسی نیامد؟و سیگار بعدی را روشن کرد.امروز قرار بود سعید باز هم بیاید.پیر شده بود.ولی مردانگی سعید را به کل نامردی ها ترجیح میداد.هزینه ی یک ساعت را حساب میکرد و تنها چند دقیقه میماند.
حالش داشت بد میشد از تکرار این واژه ی غریب که نه میتوانست به امثال خودش که کار میکنند و شرف میفروشند هدیه دهد و نه به امثال سعید

چرا کسی معصومیت را در یک زن هرزه نمیبیند؟ چرا کسی گرسنگی را باور نمیکند؟ چرا کسی برای فهمیدن خداوندش.به امثال من نگاه نمیکند؟ چرا میگویند تقصیر خودت هست؟ چرا میگویند مردن از گرسنگی بهتر از فروش شرف و پاکی است؟
کدام ابلهی با خودش فکر کرده این که من شب ها تا صبح بیدار باشم و بسترم جایی باشد برای آه و ناله کشیدن مردها.و بی صدا شدن خودم؛ اسمش عدالت است؟
کمی فکر کنیم!
کمی اشک بریزیم!
شما حق را به کدام یک میدهید؟ یک انسان با همخوابی مردانه ای به نام دنیا یا کسی که مردانگی را به وجود آورد؟


چقدر سانسور کنم؟ نهایتش پاکش کنید برود!!!!
 
Last edited:

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
روزهایم سرشار است از لمس ِ زندگی
و تهی ِ تهی است حجم فرداهایم
از چاله که بیرون می آیم،
مشتاقانه منتظر ِ چاه می مانم

دریا از آینده نگری و توشه, دریا نیست
تنها از سخاوت گاه و بیگاه آسمان است که دریاست
شاید،
فردا روزی باشد که حجم ِ فرداهایم پر شود شاید هم نه...
اصلا بگذار فردایم خالی بماند...چه خیال!
دیروزم را در لبخند ِ امروزم حل می کنم
و فردایم را جایی در پشت گوش هایم می اندازم
بگذار گوشه ای از دیروز و امروز و فرداهایم
به خودم بگویم:من در گذشته ام واقعا آدم ِ بی فکر و بیخیالی بوده ام! و از این بابت عمیقا خوشحالم!
شاید حتی
همین الان.../


+یک دخترک لجوج در من زندگی نه,آشوب به راه می اندازد.../

فرداهایم تهیِ تهی می آیند و از چاله هایِ گذشته انتظار چاهش را میکشم
چه اهمیتی داره وقتی با لبخندی می تونم همه یِ این فرداهای تهی را در دورترین جای دیروزم چال کنم و امروز هم بیندازم پشتـِ گوشم و چشم ببندم به همه یِ این ها و آن ها و باید ها و نباید ها و مرزها و هزاران های دیگر، فردا هم بگذارم در دیروزم انقدر دستـ و پا بزند تا بمیرد ؟؟
میخوام بیخیال ترین آدمِ فردای دیروزم باشم ، لَــم بدهم به دیواره هایِ چاله و چاه هایِ آمده و نیامده و رفته و نفسَم را قورتـ بدمُ و با پُفــی درد بارداری ذهنَــم را بزایَـــــــم ...

+شاید خطِ ارتباطی با این متنتـ نداشته باشه ولی بذارش به حسابـ هذیون نویسی من بانو ...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
چه دورم از تو
و به دنبالت گشتن بی فایده ترین کار دنیا می شود
مگر می شود آدم درونِ خودش گمشده داشته باشد؟
تازه آخر سر کاشف به عمل بیاید که نمی تواند پیدایش کند
آب شده ای رفته در دلم!
دور بمان
پیدا نشو
بگذار من و خاطراتت با هم خوش باشیم!
من دلم خاطرات وُ روزها وُ آدم های جدید نمی خواهد!




+بعد از دوباره خونی این نوشته با خودم گفتم: چی میگم واسه ی خودم؟!:دی
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
یک روز ِ سرگردان میان ِ نوجوانی و جوانی ام,
تو تاب می بستی برای من و خواهرت میان درخت های ِ باغ دوست ِ پدرت
و من با ژاکتی سبز رنگ و موهای سرکش شانه بالا می اندازم و لاقید می گویم چقدر سرد شد...
تو بی حرف کاپشن ِ آبیت را روی شانه ام می اندازی
گیج نگاهت می کنم
نگاهت را می اندازی روی کفش هایت...
خودت کلاهت را قاضی کن...
مگر می شود دختری تازه به احساس رسیده باشی و عاشق نشوی؟
فکر می کنم رنگ سبز و آبی آن روز زیادی به هم می آمدند
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
این روزها
بیشتر از پیش
به این نتیجه می رسم که ما آدم ها در یک کابوس گیر کرده ایم!
هرچه بیشتر بیدار می شویم؛
در کابوس ِبیشتری غرق می شویم...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
امید را که می شناسید؟!
دیروز,حوالی ِ شانه هایت از چشمم افتاد و شکست!
می دانم که شانه هایت تحمل ِ این همه خاطرات را ندارد...!
بخشی از خاطراتت را در چشمانم امانت بگذار
دلهره هایت را با یک تنه زدن به کیف قاپی بسپار...
بگذار آن ها را کسی دیگر حمل کند
من عادت ندارم تو را این چنین خمیده,خسته و مچاله ببینم
بگذار این بار که چشمانم در چشمانت گیر می کند ؛
همان غرور,بی تفاوتی و دیوانگی بی دلیلت در دلم فرو بنشیند
من این تو را نمی خواهم!خودت باش...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
متاسفم....عمیقا متاسفم
من برای شما کاری از دستم بر نمی آید آقا...
من همان گِرِهِ باز شده هستم!
من همان معمای حل شده ام
بیش از حل نمی شوم...
متاسفم
اینگونه نگاهم نکن....
ما دو تکه ی یک پازل بودیم؛
که هیچ ربطی به هم نداشتیم!
تنها دور از هم
بی ارتباط به هم,باهم کامل می شویم![/
 
بالا