• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
این روزها
در آغوش این زندگی
پر است از نبودنت
چیست این نبودن؛چه حجمیست این نبودن؛
که دارد جای همه داشته هایم را می گیرد
که اگر بخواهی تمامت نکنند این نبودن ها,که اگر بخواهی پیروز شوی بر این نبودن ها
تنها کافیست,تردید را کنار بگذاری وُ
تابلو ِخاطراتت را
بگذاری پشت در ِ خانه ی دلت
و یقین کنی که دوره گردی می برد با خودش خاطراتت را
و حالا تو مانده ای و یک خنجر و یک دل
که جای نبودن های دلت فرو کنی و نمیری و نمیری و نمیری!
راستی؛
بعد از زخم زدن ها و نمردن, عجیب یک فنجان قهوه می چسبد...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
هزار سال است که به اینجا آمدم
نمیدانم از کجا ولی هزار سال است
که زندانی این قفسم
و کسی سراغی از من نمیگیرد
و در میان غمی عمیق غوطه ورم
هزار سال است
که رنگی جز سیاهی شب نمیبینم
و چشمانم به روشنایی روز عادت ندارد
صدایی از درونم فریاد میزند:
چه معمایی است تنهایی
که سالی زا به هزار سال مانند میکند...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
حالا که سر بحث باز شده بگذار کمی هم به خنده ها فکر کنیم.خنده های عزیزی که رخت بسته اند از جمعه هایمان که میتوانست پر باشد از صدایی پر هیاهو که تعریفش جوانی بود.
نمیدانم مفهوم بحث چیست اما میدانم منظورم از این کلمه معنای واقعی اش نیست.چون به هر حال این جور گلایه ها جور در نمی آیند با عقل و منطق.من تا حالا ندیده ام کسی بگوید در مورد خاطراتمان بحث کنیم یا در مورد عشق هایی هایی که داشته ایم.من تا به حال نیده ام کسی بخواهد معنای عشق را در بحث ها تعریف کند.درست است که حرف میزنیم و گپ و گفتگویی هست.اما بحث نیست.خورد شدن نیست.با اگر هم باشد دلیلش عصبانیت است و نه منطق.و نه عقل.
به خودمان که بنگریم میبینم که برای شاد بودن در جمعی مختلط!!! مجبوریم باکره نباشیم.یعنی معنای باکره بودن را زیر سوال ببریم.به عقیده ی من تنها تجاوز به بدن شخص دیگری باعث جدا شدن از عالم هپروت باکرگی نیست.این ما هستیم که خوشحالیم و در بین خوش حالی هایمان به کسی میگوییم دوستش داریم و بعد فردا از یاد میبریم.برای همین است که بحث در مورد واژه ی غریب و عجیب عشق کمی مشکل است.و دردسر ساز.به شخصه از دردسر خوشم نمی آید پس ادامه اش نمیدهم.
راه دیگری نیز هست برای حفظ باکرگی.و ان هم تنفر از جنس مخالف است و یا ناسازگاری داشتن.و دل بستن به جمعی از هم جنس ها که بعضی هایشان بسیار خوبند و بعضی نیز خوب.به هر حال شاید برای شما هم پیش آمده باشد که صمیمی ترین دوستتان شخصی نباشد که فکرش را میکردید.و دوست داشتن شما در این لحظه قابل بحث میشود.بر خلاف چیزهایی که قبل از این گفته ام.
اما همیشه یادم هست که آدم ها جنبه زیادی ندارند.ظرفیتشان محدود است و با تلنگری غرق میشوند در عالم هپروت و بچه گانه ای به نام احساس.و ذکر این نکته نیز ضروری است که حتی احساس حماقت و یا تنفر نیز احمقانه است.اول از همه روی صحبتم با خودم هست.که نمیتوانم قول بدهم همیشه از چیزی خوشم می آید یا خیر.البته نقش هنر پر رنگ تر است تا حظور شخص دیگری.و در این میانه ضخصیت دوم (یعنی بر فرض مثال همان فرد) مصونیت کمتری دارد در قبال جو گیری ما.در قبال مغز کامل ما که گاهی تر میزند.که گاهی رنگ بخیه ها عوض میشود.مثال ادبی اش را گفتم که نا ادبی نباشد.هر چند همه این را فهمیده اند که ادم با شعوری نیستم.
من فکر میکنم به معشوقه ی جدیدی نیازمندم.از نسل آدم ها نیست و تنها با شش هایت کار دارد.اعضایی که وظیفه ی حمل اکسیژن را دارند برای بدن.بچه ی بدی نیست اما همه مثل او هستند.هم هی معشوقه هایی که حالا رنگشان به تحمل کردن تغییر پیدا کرده.و به کلیشه و عادت.گاهی نیز میلی ندارند برای این که کمی بی خیالت کنند.و ان مواقع است که طعمشان تند میشود و کامشان کم.و تلخ
فکر میکنم اگر به جای این همه حرف زدن از این موجودات عزیز و دوست نداشتنی.در مورد آفریدگارم صحبت میکردم تا حالا پیامبری بودم برای خودم.و در اصل مشکل همین جاست.که ما بیش از حد به همه بها میدهیم.حتی به لب هایمان و گرمای هم آغوشی شان با موجود نحیف و لاغزی به نام سیگار!!!!
داستان از این قرار است که فیل از موش میترسد.و ما نیز از چیزهای کوچکی نظیر همین سیگار.و همه چیز مربوط است به بی جنبه بودنمان در ابتدای آفرینش.و شاید بی جنبه بودن خدا که حماسه اش را 6 روزه بنا کرد.اگر من جای او بودم همه را در ساعتی میساختم و بعد در ساعتی دیگر میگرفتم.چه فایده دارد انتقال احساسی کمبودهای او به بدن ما؟چه فایده دارد این همه کم جنبه بودن؟
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من خواب میبینم
خواب آشفته
که دوست دارم تمام نشود هیچ وقت
در حال سقوطم
گیر کرده ام
میان معلق بودن
و وابسته بودن
شبیه لباسِ آویزان ِ رویِ بندِ رخت؛
که باد هوسش را کرده...!
و تا سقوط تنها یک باد ِ دیگر فاصله دارم که؛
لبخندت...!
آخ...
این لبخندت
این چشم هایت
دارد شورش را در می آورد!



اخم کن...چشم هایت را ببند
بگذار بیفتم
بگذار سقوط کنم
بگذار معلق شوم در میان ِ تنفس ِ زمین


از خواب بیدار می شوم
تو نیستی....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
خواب میان پلک هایم قدم می زند...
چشم که روی هم می گذارم؛
خواب می پرد بر روی قلبم...
قلب خواب می رود و ذهن ِ من
قدم روُ می رود پشت پلک هایم
نگران است
از چه نمی دانم
فقط فکر است و فکر است و فکر
که پشت پلک هایم تلنبار می شود
پلک هایم سنگین و سنگین تر می شوند
خواب جایش را در قلبم باز کرده است
نمی آید سراغم
من می مانمُ دنیا دنیا فکر و پلک های سنگین؛
که خواب هواییشان کرده و ترکشان کرده است....


+تو! این روزها برای من خوابی!یک آرزوی محال,که نمی گیرد سراغ مرا....
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
از خواب بیدار می شوم
چقدر داغم
شاید تب کرده ام
دستم را روی پیشانی ام می گذارم
نه خبری نیست!
پرده اتاقم را کنار می زنم
آسمان هم ابریست
باران می بارد
نگاهم را بر میگردانم
بخاری هم خاموش است
پس این گرمای سوزنده از کجاست؟!
در باز می شود
آه !
تو آمده ای خورشید من...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
از خواب بیدار می شوم
چقدر داغم
شاید تب کرده ام
دستم را روی پیشانی ام می گذارم
نه خبری نیست!
پرده اتاقم را کنار می زنم
آسمان هم ابریست
باران می بارد
نگاهم را بر میگردانم
بخاری هم خاموش است
پس این گرمای سوزنده از کجاست؟!
در باز می شود
آه !
تو آمده ای خورشید من...

هر آدمی برای خودش کسی را دارد؛
که خوب بلد است قاپِ احساساتش را بدزدد!
چند صباحی که بگذرد
دیگر شیرفهم می شوی که یکی هست؛
که جواب همه چراهایت شده...
که احساساتت را عجیب نمک گیر خود کرده...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
هر آدمی برای خودش کسی را دارد؛
که خوب بلد است قاپِ احساساتش را بدزدد!
چند صباحی که بگذرد
دیگر شیرفهم می شوی که یکی هست؛
که جواب همه چراهایت شده...
که احساساتت را عجیب نمک گیر خود کرده...
گاهی وقتها آنقدر شاعر میشوم
که برای نداشته هایم هم مینویسم
برای آنکه تنها نباشم
آرزوهایم را دوره میکنم تا یادم نرود
چشمانم را که میبندم
رویاهایم به سویم میدوند
آن وقت دیگر تنها نیستم
بعد هر شب همه را می پیچم لای کلمات
و در هم می ریزم توی دفترم
قانع میشوم به خیالی
عجیب است
نمیدانم با این همه بی کسی چرا عاشقانه هایم
ته نمی گیرند....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سرم درد میکند؟ نمیدانم این سردرد چیست که خودم هم نمیدانم سرم درد میکند یا نه.دوست داشتم همه ی روزهای تولد را به چراغانی کوچه هایی بپردازم که هیچ کس از آن ها نگذشته.اما هر چه جلوتر رفتم دیدم چنین جاهایی یافت نمیشود.آدم ها کافی است پایشان به زمین برسد تا همه ی دنیا را زیر پا بگذارند.
چند سالی هست که برای تولد مادرم هیچ چیزی نگرفتم و او همیشه میگوید تنها بودنتان کافی است.به چه چیزی از خودم بنازم تا درک کنم احساساتش را؟مگر من شق القمر کرده ام یا برادرم و یا خواهرانم؟
مادرم از آن روزی که میشناسمش اخلاقش خیلی لطیف نبود.مثل مردها بود همیشه.پشت و پناهی بود و کسی که وقتی در کاری "نه" می آورد.آخر لج بازی های ما افتضاح بود.افتضاح
راستش حالا نمیدانم به مناسبت روز اوست که دارم مینویسم و یا زنی که از خاطرات جوانی اش یاد گرفته مرد باشد.یک مرد در مقابل همه نامردهایی که میشناختم.حتی خودم.حتی برادرم.من هیچ وقت از هیچ چیز اسطوره نساختم اما وقتی چیزی از ابتدای وجودی اش این گونه باشد چه فایده دارد انکار کردنش؟چه فایده دارد انکار کردن این که سال هاست تنهاست اگر چه ما دور و برش هستیم.ما نامردیم چون سال هاست به خاطر ما تنها بوده.ما نامردیم چون او تازگی ها نمیتواند یک نفس راحت بکشد.نفس قضیه این گونه نیست.نفس قضیه بر میگردد به مشکلات تنفسی اش.بر میگردد به درد داشتنش.همیشه دیر به خودم آمده ام.و دیر با خودم فکر کردم چه زجری میکشد وقتی سرش درد میکند.وقتی حالش خوب نیست و برای ما که حالمان بهتر است نقش پرستار را بازی میکند.هزاران بار اتفاق افتاده.اما آخرین بارش همین چند روز پیش بود که همه مان سرما خورده بودیم.و او مثل همیشه خواب راحتی نداشت.و او نیز حالش خوب نبود اما....
ما نامردیم.فقط همین را میدانم
سال 72 بود که پدر فوت کرد.من که چیزی به خاطر ندارم چون سن و سالی نداشتم.اما مادرم همیشه یادش هست.یادش هست که میتوانست ما را تنها بگذارد و برود دنبال زندگی اش.احمقید اگر فکر کنید کار منطقی ای کرده.احمقید اگر فکر کنید انتخابی نداشته.اگر فکر کنید مادر من و یا هر مادر دیگری که مردش را از دست داده مرد نیست.احمقید اگر ناراحت شوید از این که شما را احمق صدا میزنم.آخر به اوایل این نوشته توجه کنید:از یک نامرد چه انتظاراتی دارید؟
به شوخی به او میگویم بعضی اوقات که تو در جنگ شیمیایی شده ای.برای همین انقدر سرفه میکنی.برای همین با کوچکترین صدا از خواب میپری.دروغ هم نمیگویم.جنگی که از ابتدا نامردی بوده.از شیمیایی هم استفاده میکند.از گاز خردل هم استفاده میکند.فکر میکنید زندگی اگر با او نجنگیده.با چه کسی جنگیده؟

مادر من سال هاست که مریض است.و هیچ دکتری او را نتوانسته به روز اول برگرداند.همیشه قرصی بوده که بخورد.همیشه دردی بوده که داشته باشد.سخت است وقتی فکر میکنی یک زن میانسال نتواند چند کیلو میوه را بلند کند.
برای همین ما نامردیم.ما نامردیم که چنین مردهایی خانه نشین هستند.
روزت مبارک مادرم.روزت مبارک
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
صدایت را می شنوم
اما حرف هایت را نه
به گمانم
لهجه داشته باشی!
نکند از اهل آسمان باشی؛
که اینگونه دل مرا دریایی می کنی...
این لهجه ی آسمانی
کویر را دریا می کند عزیزم....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
در انتهای این شب
دردی به ضخامت لبخند های اجباری هست!
که نباید دیده شود
که نباید گفته شود
که نباید تکرار شود
که هم می بینیشان
که هم هزار بار آدم ها برایت وا گویه اش می کنند
که هم بارها و بارها برایت تکرار می شوند
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
اين بار قول ميدهم اگر خواستي بري صدايت نكنم ... برو حتي اگر در قلبم زلزله اي 8 ريشتري وجودم را بلرزاند .
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
زن که آفریده شوی
همه ی قانون های دنیا وارونه میشوند برایت
همه ی آزادی ها بندی میشوند برای اسارتت
حتی مجبوری دفتر شعرت را
پنهان کنی
نکند خدای ناکرده متهم شوی به هرزگی!
آدمهای کمی هستند
که بدانند؛
شاعر بودن ربطی به عاشق بودن ندارد،
زن که باشی و
گیر کج فهم هایشان بیفتی
بیچاره ات میکنند؛
میشوی یکی مثل فروغ
مهر بدنامی میخورد روی پیشانیت ...
زن که آفریده شوی
یک روز صبح از خواب بلند میشوی
میبینی دنیا با
همه ی دلخوشی هایش
برایت کوچک است
فقط خدا میداند
تو به بهشت تعلق داری
برای همین است
که این زمینی ها
حرف هایت را خوب نمی فهمند....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
گاهی برای به دست آوردن خواسته ای
باید همه تلاشت را بکنی
همه زورت را بزنی!
گاهی هم
فقط باید سکوت کنی!

به موقع حرفی را زدن شاید سخت باشد...
اما به موقع سکوت بودن یک بُرد است
و به موقع سکوت نکردن درد آور....
این سکوت من,آدم های دنیایم را پر از درد می کند....!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
راستي راستي
قبل از آنكه وارد زندگيم شوي؛
چگونه اين روزگار را مي گذراندم
كه حالا در نبودت
اينچنين سخت جان مي كند؟!
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
بر روي تخت دراز ميكشم و مروري ميكنم به آنچه بر من گذشت .... چشمانم را ميبندم و آماده فرودي به سرزمين رويا هاي محال و آرزوهاي كال خويش ميشوم ... كاش سقوط ميكردم و جعبه سياه خاطرات هم از بين ميرفت .... شايد وقتي ديگر
 
بالا