• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
بوی گند سیگار اتاق را فراگرفته.حالا نمیدانم اگر کسی بیاید بی خبر.به او چه بگویم؟بگویم این آدم بی خودی که دارید میبینید مینشیند این جا و از ترس سرما و سرما خوردن.از ترس این که گیرایی سیگارها در سرما کم شود.یا ترس این که زودتر تمام شود.مینشیند پشت میز و سیگار میکشد.
علت مرگ را جویا شدم.گفتند از کمبود است.کمبود باعث شده که احساس کند بودنش بی فایده تر از نبودنش هست و از اول نیز.احتیاجی به حضورش نبوده.بیچاره حالا که مرده حتی کسی نمیگوید : آدم خوبی بود.کسی برایش نماز میت نمیخواند.کسی برایش قبر نمیکند.کسی هفته به هفته سر خاکش نمیرود.چیزهای به درد نخور را باید دور ریخت.هر چند روزی به کار می آیند اما.تا ان موقع جاگیر هستند و دست وپایت را میبندند.من هم ریختمش دور.چی؟ هیچ!قلبم را میگویم!
اعتنا نکرد هر چه به او کم محلی کردم.و یا گاهی زیادی به او بها دادم و خودنمایی میکرد.حر هف تکراری است.از من نخواه که قصه ها را دوباره بگویم.قصه هایی که گفتنش برای یک بار هم.سکته میدهد آدم را.چه برسد به دو باره گفتنش.چه برسد به این که تازه توجیه هم بکنی کارهای کرده و نکرده ات را.
دارد دو سال از خاکسپاری اش میگذرد.من زیاد به او سر نمیزنم ولی میدانم جایش خوب نیست.به درک.به درک که جایش خوب نیست.به درک که ممکن است به کارم بیاید.
 

RAHVAR

Registered User
تاریخ عضویت
22 ژانویه 2007
نوشته‌ها
951
لایک‌ها
453
محل سکونت
زنجان

Emerald1991

Registered User
تاریخ عضویت
15 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
101
لایک‌ها
856
محل سکونت
خیلی دور ، خیلی نزدیکـــ
گآهی وقتآ فکر می کنمـــ اگهـ جآدهـ نبود

اگهـ مآشین نبود

اصلا اگهـ هوآپیمآ نبود

تــ ــــو هرگز نمی تونستی انقدر از من دور بشی

لعنتـــ بهـ قرنِ بیستــــ و یکـــــ

لعنتـــ بهـ تمآمـــِ اخترآعآتــــ بشر ....
 

RAHVAR

Registered User
تاریخ عضویت
22 ژانویه 2007
نوشته‌ها
951
لایک‌ها
453
محل سکونت
زنجان
نامه ای برایت نوشتم...
داشتی میخواندی آنهم زیر باران!
رسیده بودی به جمله هایی که حرف های دلم بود...
قلبت به شدت می تپید
در فکر فرو رفتی
ولی باران آنها را شست....
دلت آرام گرفت
باران هم دوست ندارد حرفهای دلم را بخوانی
باران هم فهمید لیاقت نداری...
ای باران ببار و اگر میتوانی خاطرش را هم از دلم پاک کن...ولی نمی توانی...
خدایا باران کار تو بود...تو میدانی و من نمیدانم
بگو چه کنم تا از یادم برود...
همین.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
در پس انجمادِ آهنگ نجابت
شبی به قدمت سرود ِ ستارگان خاموش
زنی بی خبر از ازدحام سرد تمدن
میان پرسه های بطالت شبانه اش
با موهایی پریشان
و چشم هایی اسیر در یخ و بی تفاوتی
گم شد....
آسمان ِ دلش از عطش, خشک
و چشمان ِ زمین ِ زیر پایش؛
خیس از اشک شد
و او را با خود برد...../

به کجا ؟
نمی دانم!
اگر پیدایش کردید
نشانی اش را در سوراخ ِ هفتم ِ صندوقچه ی فراموشی پنهان کنید
بگذارید گم بماند....
بگذارید گم بماند....
بگذارید گم بماند....


+اوه ...444...چه شیک!:دی
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
میگویند بعضی سکوت ها
از هر فریادی بیشتر می سوزانند آدم ها را
آینه های لعنتی!
یکی بیاید و این سکوت ِ آینه ها بشکند!

کاش تکه تکه شود این سکوت کر کننده
دلم نشنیدن می خواهد
دلم شکستن می خواهد
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
دلم برايت تنگ شده عمو خسرو
ديگه نيستي كه اين جمله رو با صداي زيبايت بخواني
حال همه ما خوب است،ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور که مردم به آن شادمانیِ بیسبب ............
يا صدايي از جنس خاص فرهاد كه بخونه با اينا زمستونو سر ميكنم
هنوز ثانيه ها ميگذر هنوز دلتنگيم . گاهي دچار ميشويم گاهي ناگزير
پس حال همه ما خوب است ولي تو باور مكن ....

اميد
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سرسخت بودن را از تو آموختم.این که به جانم بیفتند و باد بیاید و تکان نخورم را نیز.که خود جزیی از اصل مسئله است.اما نمیدانم.تو که همیشه یکی در کنارت بوده.تو که هیچ وقت نتوانستی حتی تا 1 متری خودت قدم برداری.میتوانی غربت یک درخت بی ریشه را میان به ظاهر آبادی ای درک کنی که هیچ چیز جز علف ندارند؟ میتوانی بفهمی آزادی یعنی چه؟ زمین خوردن را درک میکنی؟
نه!!!
برای همین است که حرف هایت عمق معنایی ندارد.این که خودت را بهترین درخت بدانی و بعد به نظاره بنشینی که چطور رفقایت را به خاک میکشند و میکشند.به نظر خودت باید حرف هایت را باور کنم؟
این که تا به حال زمین خوردن را.دل بستن را.راه رفتن را.خم شدن را درک نکردی.که اگر حالا نیز کسی قصد کند بزرگترین شاخه ات را ببرد نمیتوانی درست بفهمی که موقع بریدن باید اشک بریزی و یا خوشحال باشی.
به نظر خودت راهنمایی هایت! و لسانی که حرف هایش عمقی ندارد.میتواند نفوذی هم داشته باشد
پس مرا پند و اندرز نده اگر
تا به حال اشتباه نکرده ای
تا به حال زمین نخورده ای
تا به حال راه نرفته ای
تا به حال راهت را کج و یا راست نکرده ای
تا به حال دیوانگی نکرده ای
تا به حال زندگی نکرده ای !!!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
نمی شود...نمیخواهم....نمی توانم....
همه ی همه ی دغده ام شده اند این نون های لعنتی اول فعل ها
خسته ام می کند گاهی این همه حرف ِ خسته...حروف خسته....نشدنی های خسته....رویاهای خسته؛
یا بشکنید و جدا شوید از این "نون"ها یا تمام شوید و تمام شوید و تمام شوید....




 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
حتی اگر بخواهم که بشود...دیگر نمی شود که بشود....
گاهی وقت ها فعل ها هم تاریخ مصرف دارند!
اگر خواسته ای زمانی شدنی بود دلیل نمی شود حالا هم باشد!حالا هم بشود!



+نمیشود...نمیشود...نمی شود...نمیشود که بشود
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

اگر خواسته ای زمانی شدنی بود دلیل نمی شود حالا هم باشد!حالا هم بشود!

اگر خواسته اي حالا نمي شود، دليل نمي شود كه بعدها هم دوباره مثل گذشته نشود كه بشود! به ياد داشته باشيم كه زمين همچنان گرد است!
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
نمی شود...نمیخواهم....نمی توانم....
همه ی همه ی دغده ام شده اند این نون های لعنتی اول فعل ها
خسته ام می کند گاهی این همه حرف ِ خسته...حروف خسته....نشدنی های خسته....رویاهای خسته؛
یا بشکنید و جدا شوید از این "نون"ها یا تمام شوید و تمام شوید و تمام شوید....


چقدر دلم مي خواهد گاهي همه "نون هاي لعنتي اول فعل ها" را "ب" كنم! حتي اگر شده كه نشود"، چرا چند دم براي "بشود" تلاش نكنم؟ شايد يكي از 100 "نشود" به "بشود" تبديل بشود و اين چنين است كه زجر 99 "نشود" ديگر را آسانتر مي توان تحمل كرد! نمي دانم تا چه زمان قرار است زنده بمانم اما مي خواهم براي برآورده كردن آرزوهايم تلاش كنم! ترجيح مي دهم در حال تلاش براي "ب" كردن اول افعال بميرم تا در حال تحمل همه "نون" هاي خسته كننده و زجرآور كه سوهان روحند!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
آهسته میپرستمت.
فتحی به روی آب
کاین گرگ های خسته را
راحت کند به کام خواب
اهسته مینوازمت
شیرینی قدیم.پیروز ای مرده با لحنی غریب
آه از شمار روز.یا از ورای شب
رویای مرده ای. با غیرتی عجیب
داد میزند بر سرم.این فتح های لعنتی
کی میشود نبودنت.با حمله ای قریب

پ.ن: نمیدونم چرا این طور شد.اول از آهستگی شروع و شد و حالا.فکر میکنم حتی به عنوان متن هم قبول نشود.چه برسد به شعر!!!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
1
آینه ها دروغ گو نیستند
نه...
تنها
گاهی
لک دارند!
2
این روزها آتش هم دل به دریا می زند....
می سوزاند...می سوزاند...خواه آبی بر روی آتش باشد,خواه اشک هایی یخ زده....خواه دلی پر از حرف های خیس!

1+2=0
حالا
منم و یک آینه پر از رد انگشت و دلی سوخته و حرف های سوخته و بغضی ته نشین و واژه های خالی ِ خالی

 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
سرماي زمستان وقتي كشنده ميشود كه جاي محبت در دل انسانها نفرت جاي ميگيرد و همه بي اعتنا از كنار هم ميگذرند . بي آنكه بدانند و بي آنكه احساس كنند ....اين درد جامعه ايست كه سوداي مدرنيته تمام عاطفه اش را ستانده
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
قاسم را صدا زدند اما نبود.همین طور سوسن را که همسایه ی دیوار به دیوار حساب میشد.تنها عده ای زن بودند با قلب هایی نازک!و چشمانی کم طاقت.و بعد از ان همه مشاوره و درد و رنج و زاری.کسی حاضر نشد که یک تنه به قلب کودک نفوذ کند.کسی حاضر نشد تا انتهای کوچه برود و تنهای تنها.حامل خبری باشد که میتواند کوچه را.کودک را.و بغض خودش را از ویران کند.
زنگ زده بودند به مادرش.و مادر که در خانه نبود.و مادر که سر کار بود شاید.همان جا غش کرد!همان جا اب قند را هم نتوانست بخورد و همکارانش بردند او را.
و چقدر همسایه های عزیز مهربان شده بودند.و چقدر فامیل نبوده یا بوده.بین ترافیک ماشین ها.یا از پس کوه ها و جاده ها.منتظر رسیدن بودند.رسیدنشان به اخر کوچه ای که بوی خون گرفته بود.
دست جمعی رفتند.دست جمعی یک عروسک بزرگ گرفتند و به ملاقات دختر رفتند.دختر کوچک.در حیاط نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد.
مگر میشود قوانین مورفی دست از سر ماجراها بردارد.مگر میشود که پایان خوش.مال قصه ها نباشد.چادر رنگی بوی اشک را به خودش میگیرد.و پیداست چشم های کسی که گریه میکند.پیداست که الکی میخندد.
زهرا مات و مبهوت به چشم های همسایه ها نگاه کرد.و تنها وقتی فهمید آمدنشان چه دلیلی دارد که دیر شده بود.گفتند پدرت مرده!گفتند مادرت در بیمارستان است.گفتند بیچاره.گفتند دلم برایت میسوزد.گفتند.گفتند.گفتند
من که 4 سال بیشتر نداشتم.اما حال و روز خواهرم را میفهمم وقتی به او گفتند.گفتند.و گفتند
میفهمم محبت های مرده ای را که جان گرفت دوباره.میفهمم که حالا.همین امشب.انگار دلم برای پدرم تنگ شده.
آدم ها تحمل شکست خودشان را ندارند.از من نشنیده بگیرید حرف های امشب را.فرض کنید داستانی بوده که بارها شنیده اید.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دلم میان نفس های خشکت هوای باران دارد...

آسمان ِ این کویر هوای باران ندارد؟
خوب به درک!
من خود نغمه ای میشوم برای آغازِ قیام ِ ابرها...

دلی که هوایی شده باشد را نباید دست کم گرفت!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
امشب شب خاطره ساز ِ دردناکِ به یادماندنیِ تنهای ِ آرامِ تهوع آورِ شیرینِ لمسِ لمس بود

من همان دیوارم؛
که دلم میخواست پنجره باشم....
 
بالا