• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اعتراف می کنم این روزها
یاد گرفته ام غم هایم را با لبخند نشان دهم
کار سختی نیست
کشیدن و ایجاد یک منحنی بر روی لب ها راحت تر از جواب دادن به چرا هاست...
اعتراف می کنم آدم ها را دوست ندارم
آدمها تنها
فقط وقت هایی که خودشان نیاز دارند هستند نه وقت هایی که شما نیاز دارید
مثلا الان
دو گوش می خواهم و دو چشم
بدون دهان
تا فقط بشنود...گریه کند...راه برود همین
آدم هایی که دهان دارند تنها می توانند وسط حرف هایت بپرند و فدایت شوند!
فدایت شوند و تو را عزیز دل خودشان بدانند و دعای مرگ آدم ندیده ای را بکنند
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
حذف
میدانید حس می کنم همراه اینجور آدم ها خوشبختی ام از قیافه می افتد!
خوشبختی ام زیادی گوشه گیر میشود

البته که به این حس می گویند حسادت!
من حسادت را دوست دارم
چون بی حسادت نمی توانم لبخندهایم را پر رنگ تر کنم و جواب دهان هایی که می خواهم نباشند را بدهم
گاهی فکر می کنم داریوش حال و هوایم را نمی فهمد.... دنیای این روزهایم هیچ رقمه هم قد تن پوشم نیست!
نمی دانم باید خودم را کوچتر کنم یا تن پوشم را بزرگتر!
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اگر چهارسال پیش وقتی که درست رو به روی هم نشسته بودیم و من به تو گفته بودم کسی تا به حال نگفته است بالای چشمم ابروست و تو نگفته بودی اتفاقا من هم دست بزن دارم!,باز هم امروز دنیای من به یک لباس چهارخانه قهوه ایی ختم میشد؟
به نظرت دنیایم کوچک است؟
همین که تو ماه هاست دنبال دنیایم می گردی برایم کافیست!
راستی!
وقت هایی که گمت می کنم؛تک تک جیب های دنیایم را زیر و رو می کنم.../
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
تیشه ات را زمین بگذار آقا
این ریشه
ریشه در روح من دارد
خواه باد باشد...خواه تیشه ات را محکم تر بر پای روحم بزنی؛

خسته نمیشوم از بالا رفتن
حالا تو هی خودت را پاییز کن
زرد نمی شوم آقا زرد نمی شوم.....
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
گرچه همه جوره تلاش كرده و مي كنم كه يك چيزي را به تو ثابت كنم اما هميشه اين هراس با من است كه نكند يك بار ديگر لا به لاي حرفها، آنچه را كه نبايد گفته باشم و مثل همان روز بسيار زيبا و بسيار دوست داشتني كه همه فضاي اطرافمان را از ان هديه دلنشين -كه هنوز از ترس از دست دادنش جرات نمي كنم به آن دست بزنم- گرفته تا چهره و حضور گرم و سراسر احساس تو، همه قلبهاي زيبا و پرشور جهان ما را تنگ در آغوش خود گرفته بودند، مثل آدم و حوا از بهشت به بيرون پرتاب بشوم!

چرا ديگر هيچوقت تكرار نشد؟ چرا عمر لحظه هاي خوشبختيمان هميشه بايد كوتاهتر از عمر لحظه هاي تلخ بدبختي و بلاتكليفيمان باشد؟ چرا همه چيز بايد بعدها تا اين حد بهتر بشود و مرا بيشتر بسوزاند كه فقط و فقط در همان روزها كه فرصت كوتاهي پيش آمده بود، بايد همه چيز آنقدر تيره و نامطمئن به نظر مي رسيد؟ چرا نتوانستيم مثل اديسون روحيه خستگي ناپذير داشته باشيم تا به آنچه مي خواستيم و برايمان مهمتر از مهم بود برسيم؟

چرا نبايد در سكوت با هم بودن را تجربه كنيم؟ شايد اين يكي واقعا بتواند بعضي خاطرات تلخ و آزار دهنده را پاك كند و اميدي نوين به جاي آن بنشاند. دست كم ديگر چيزي براي از دست دادن نمانده كه نگران باشيم!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
قسم های تکراری به درگاه موجودات تکراری.رنگ آبی آسمان که تکرار میشود.رنگ برگ های زرد افتاده بر کف خیابان.و خاطرات تکراری!
دلم از این پاییز گرفته.
دلم! مثل صیادی که برای خانه اش هیچ شکاری نداشته.
مثل کسی که داروهایش در هیچ داروخانه ای نیست.
مثل لرزش آب.بر روی آب چکان دیوارها.ترس از سقوط.ترس از مرگ
مثل شیر دست اموزی که دریدن را یادش رفته.
دلم مثل یک نخل آتش گرفته گرفته است.
بی هیچ امیدی از پس روزهای سخت زمستان/روزهای سخت پاییز.
سرما بهانه است.لعنت جایگزین همدلی با کسانی شده که عاشق پاییزند.مثل یک بیماری که از درد کشیدن لذت ببری.همیشه سعی کردم نفهم باشم.آخر درک نمیکنم حرف های خوشحال را درون قاب نارنجی رنگی که تنها مرگ از ان بر میخیزد.تنها یاد آور سوز است.
به فردا فکر نکن!امروز را هم زیادی مانده ای.
دیده اید که کم پیدا شده ام.رها نکردم این جا را.تنها دارم خودم را برای سفر آماده میکنم!
سفر گرگ بودن
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
بانو...
این روزها عجیب دلتنگ اخم هایت شده ام
تو اخم کنی و فریاد شوی روی سرم
من بغض
یک دفعه پشیمان و مهربان شوی
من گریه
تو نوازش شوی
من هق هق
تو فدای چشم هایم شوی
من زار
تو گریه کنی
من بابا را صدا بزنم
تو هق هق کنی
من بابا را پیدا نکنم.../
تو مهربان شوی
من گریه
تو تنها شوی
من تنهاتر....


+دلتنگت هستم بانو...برای با صدای بلند قران خواندن هایت بیشتر....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
قبل ترها
کافی بود بنویسم تا حجم مرموزی که گلویم را سد می کرد؛
کوچک شود
کافی بود گوشه ایی,کناری
حرف دلم را بنویسم تا حس سبک بودن را تجربه کنم
این روزها بیشتر می نویسم
این روزها حجم ضبط شده های صدایم حرف هایم اشک هایم در گوشی موبایل به پنجاه می رسد!
این دل اما
آرام نمیشود
رام نمیشود
خسته نمی شود
پاییز نمی شود
نمی ریزد
تنها دم به دم
بیشتر شبیه عصر جمعه می شود...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
های موج!
رنگی ندارد حنایت برایم؛
بی خود اوج نگیر....
تعبیرت طوفان ندارد!
تنها به ساحل که رسیدی تمام می شوی,پشیمان می شوی,برمی گردی!
همین.../
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
چقدر عجیبند این روزها...
دقایق و لحظه ها به شتاب میگذرند و ما حتی نمیدانیم انتظار چه چیز را می کشیم...
اصلا بگذار ساده تر بگوبم:
نمیدانیم که هر لحظه زندگی چگونه باید بگذرد که بعد به بیهودگی لحظه ای که به اندوه گذارندیم حسرت نخوریم
و یا اصلا از حماقت لحظه ای که به شادی گذشت بر خود خرده نگیریم...
نمیدانیم باید چگونه بود؟چه حسی واقعی است؟
لحظه ای گذرا که با شادی توام است یا لحظه ای بعد که بی دلیل غرق در اندوهیم...
براستی که هوای احساس این روزهای ما از کویر هم ناپایدارتر است..
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
دلاویزترین
چه دانستم حضرت مولانا را با صدای زیبای جناب شاملو شنیده اید شعریست بسیار تاثیر گذار اگر تاثیر پذیر باشد نیوشنده آن اما تاثیرش بر ما عجیب تخریبی است از آن تخریبهایی که بنا را به کلی ویران میسازد تبدیل میگردی به اجزاء و گاهی ریزتر از اجزا ریزتر از اجزا چیست همان عناصر سازنده اجزا که دیگر میل میکنند به سمت هیچ ساده بگوییم پودر میشوی و تازه به همین اکتفا نمیکند همین که ریزدانه ها حاصل شد شاعر شروع میکند به هم زدن نه برای امتزاج که برای افتراق ما زیاد شنیده ایم و هر بار تا مرز گم شدن در باد رفته ایم میدانیم به تبختر بدین سطور مینگرید اما باور بفرمایید تنها نیرویی که اجازه محو شدنمان نمیدهد و از چنگ گردباد بهت میستاندمان و دوباره مخلوطمان مینماید و بازمان میسازد قویترین نیروی هستی است که گرچه کفر است اما حتی حضرت عزراییل هم قادر به غلبه بر آن نیست و آن عشق به طلای وجودتان است که در ذرات و اجزاء این حقیر ماوا دارد و ما غره ایم به این توان واینهمه عاشقی
یا حق
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
چقدر عجیبند این روزها...
دقایق و لحظه ها به شتاب میگذرند و ما حتی نمیدانیم انتظار چه چیز را می کشیم...
اصلا بگذار ساده تر بگوبم:
نمیدانیم که هر لحظه زندگی چگونه باید بگذرد که بعد به بیهودگی لحظه ای که به اندوه گذارندیم حسرت نخوریم
و یا اصلا از حماقت لحظه ای که به شادی گذشت بر خود خرده نگیریم...
نمیدانیم باید چگونه بود؟چه حسی واقعی است؟
لحظه ای گذرا که با شادی توام است یا لحظه ای بعد که بی دلیل غرق در اندوهیم...
براستی که هوای احساس این روزهای ما از کویر هم ناپایدارتر است..

به نظر مي رسد بدانيم اين روزها انتظار چه را مي كشيم و اين هراسي كه بر وجودمان سايه انداخته، ترس از متفاوت بودن آنچه كه داريم است با انچه مي پنداشتيم داريم! چه بايد كرد؟ بايد اندك تاملي داشت بر آنچه وجودمان را از شادي لبريز مي كند با انچه به اندوه وامي داردمان؛ اگر دست كشيدن از چنان شادي هم ما را در اندوهي فرو برده كه راهي به چنان شادي ندارد، پس آيا آزمودن چنان شادي حتي اگر عمري به كوتاهي يك خاطره بسيار زيباتر از هزاران ماه و سال داشته باشد، آنقدر ارزش ندارد كه سعي كنيم كمي بيشتر بشناسيمش چرا كه شايد همان شادي موعودي باشد كه تنها چند قدم از ما فاصله دارد و همچنان در انتظار نظاره گر ماست كه چه زمان ان را به سوي خودمان بخوانيمش!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
آسمان؛
سنگینی کدام گناه ِ نکرده رو شانه هایت است که تو هم مثل من دل گرفته شده ای؟
کدام دست سیلی ِتهمت به صورتت زده که تو هم مثل من بهت زده ایی؟
تلاشت بیهوده است آسمان...
اینجا نه گوش شنوایی هست برای غرش ها و فریادهایت
نه چشم بینایی برای دیدن بارش هایت
بیهوده نبار آسمان....
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
روزی که آب ها به اشک تبدیل شد و پیوند ها به تبر.به تبری که دسته ای داشت از جنس همان درخت ها.همان آدم ها که کاشته بودند.
روزی که خون نیز رنگی نداشت.سیاهی گرفته بود ابعاد بیکران آسمان را و به جایش.به جایش نفس های آخری را گذاشته بود که سهم خورشید شد.برای گرم کردن!
روزها به روزه داری انسان بودن تبدیل شد.و لب ها!
لب ها میخواندند آن آواز آخرین را.که کاش یاد نگرفته بودند و لال میمردند!
من قیچی در دست راست چاقویی نیز در دست چپ.میبردیم بال های همه ی فرشته های مقرب درگاه رو به افول خدایان را.
به امرز و فردا که از روی تاریخ معولم میشود فکر نکن!حالا کسی را نمیشناسم که در درون من.دنبال غصه خوردن از برای مرگ چند نفر باشد.
فرض کنید سل ها پیش.گر چه یکی دو سال گذشته.
سال ها پیش دست هایی بودند که جلوی اسمی خیس شدند.دست های که به موازات صورت رفتند و رسیدند به آن دو گلوله ی خاموش شده در گودال.زانوهایی که خم شد.و صدایی
که از خاموش شدن گوی ها صدایش در نمیامد!
همان سال ها که هم هی این ها داشت میمرد.هیچ کس کاری نکرد.حالا که کار از کار گذشته
نوشدارو نیز نمیخواهم.عادت کرده ام به این که از درد لذت ببرم!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
کم کم پاک میشوی از ذهن ها.حالا که وقت یادآوری نیست.وقت تقدیر پایمال شده ی گذشتگان نیست.
پیرمرد ها حالت را خوب درک میکنند.آن هایی که با هم به پارک میروند.آن هایی که خاطراتشان را هزار بار تکرار میکنند.آن هایی که شب ها دیر خوابشان میبرد و صبح ها زود بلند میشوند.
من سردم نیست اما از سرما میترسم.از این که زیر برف بمانم و کسی مرا به خانه اش دعوت نکند میترسم.از این که مسافران هر روز با کوله هاو چمدانهایشان جولیم رژه بروند و نتوانم درکشان کنم میترسم.حال که مسافر بوده ام از ابتدا.بدون ریشه ای که مرا پایبند کند به ماندن در شهری/روستایی
اوایل از رنگ رنگ بودن مداد رنگی ها خوشم میامد.از این که قرمز در کنار سفید/آبی در کنار زرد/بنفش در کنار مشکی آرمیده باشد خوشم میامد.منتها وقتی هم برای بزرگ تر شدن داشتم.
حالا که رنگ ها را میبینم به یاد آدم هایی می افتم که تصورشان باعث شده رنگ ها خوب باشند یا بد.باعث شده سیاه نازنین در مقابل سپید بایستد.و زرد در مقابل قرمز
دیوانه شده ام از تکرار این واژه ها.اثرات سرمااست.از هر چه بدت بیاید سرت حوار میشود.
مثل همین یخ زدن
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
میدانم که خورشید بی ماه هم خوشبخت است
که خوشبختیت بی من یا با من یک خش هم رویش نمی افتد؟
گیرم راه را باز گذاشته ایی و جاده دراز باشد...
این ما؛
بدون تو دیگر من هم نمی شود
هیچ می شود
تو تنها من را پس بده؛
آنچنان تو و خوشبختیت را تنها بگذارم؛
که آب از آب تکان نخورد....
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
همین روزهای سرد که زمستان را به پائیز کشانده،همین هجوم سوز سرما...
همین ها که سکوت را بیشتر و ریشه دار تر کرده اند...
هر روز بیشتر از قبل وادارت می کنند به فکر کردن،حتی در مورد چیزهایی که فکرش را هم نمی کردی...
مثلا همین صداقت و دروغ،همین فاصله میان صادق و دروغگو بودن...
حتی در این روزها به نتایجی میرسی که خوابش را نمی دیدی!!!
اینکه گاهی صادقانه باید دروغ گفت...
برای بودن بعضی چیزها،برای ماندن شان،باید دروغ گفت...
اینکه دروغ چقدر از شاًن انسانیت مان می کاهد به کنار،بگذار از دید دیگری به قضیه نگاه کنیم...
مثلا همین دروغ ها اگر که نباشند چه بسا که خیلی رویاها هم فرصت ظهور نیابند...
چقدر سوز سرما که نفوذ می کند به اعماق استخوان انسان،که ناامیدش می کند از خوبی های زندگی..
چقدر روشنایی بخش است...
همین که بدانیم در عین صداقت،دروغ هم لازم است،خودش نعمت بزرگی است...
میدانم شاید کمی شک کنی اما...
خوب ببین،در دوره ای که حرف از صداقت لقلقه ی زبان خیلی هاست،چقدر ازصداقت ضربه خورده ایم:
از همین صادقانه حرف زدن،صادقانه اعتراف کردن ها،صادقانه دوست داشتن مان...
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
میدانم که خورشید بی ماه هم خوشبخت است
که خوشبختیت بی من یا با من یک خش هم رویش نمی افتد؟
گیرم راه را باز گذاشته ایی و جاده دراز باشد...
این ما؛
بدون تو دیگر من هم نمی شود
هیچ می شود
تو تنها من را پس بده؛
آنچنان تو و خوشبختیت را تنها بگذارم؛
که آب از آب تکان نخورد....

"من" ي كه با "تو" آشنا شده

ديگر "من" نيست!

حتي اگر به "ما" هم تبديل نشده باشد، "من" نيست!



همین روزهای سرد که زمستان را به پائیز کشانده،همین هجوم سوز سرما...
همین ها که سکوت را بیشتر و ریشه دار تر کرده اند...
هر روز بیشتر از قبل وادارت می کنند به فکر کردن،حتی در مورد چیزهایی که فکرش را هم نمی کردی...
مثلا همین صداقت و دروغ،همین فاصله میان صادق و دروغگو بودن...
حتی در این روزها به نتایجی میرسی که خوابش را نمی دیدی!!!
اینکه گاهی صادقانه باید دروغ گفت...
برای بودن بعضی چیزها،برای ماندن شان،باید دروغ گفت...
اینکه دروغ چقدر از شاًن انسانیت مان می کاهد به کنار،بگذار از دید دیگری به قضیه نگاه کنیم...
مثلا همین دروغ ها اگر که نباشند چه بسا که خیلی رویاها هم فرصت ظهور نیابند...
چقدر سوز سرما که نفوذ می کند به اعماق استخوان انسان،که ناامیدش می کند از خوبی های زندگی..
چقدر روشنایی بخش است...
همین که بدانیم در عین صداقت،دروغ هم لازم است،خودش نعمت بزرگی است...
میدانم شاید کمی شک کنی اما...
خوب ببین،در دوره ای که حرف از صداقت لقلقه ی زبان خیلی هاست،چقدر ازصداقت ضربه خورده ایم:
از همین صادقانه حرف زدن،صادقانه اعتراف کردن ها،صادقانه دوست داشتن مان...

بگذار راحتت كنم! اگر اين دروغها به خاطر پابرجا ماندن بر قولي بوده كه در گذشته دادي ، شك نكن كه درك خواهد كرد و البته همزمان سپاسگزار هم خواهد بود كه براي ترس از اينكه "خیلی رویاها هم فرصت ظهور نیابند" ، چنين فداكاري كردي و چنان دردي بر روح و جان خود خريدي! آنقدر منشت را مي شناسد و عاشقانه دوست دارد كه بداند كسي كه به "صداقت" اعتقاد راسخ دارد، براي دروغهايش هم دليلي منطقي دارد!
آسوده خاطر باش كه ارزش آنچه انجام داده اي در زمان مناسب درك و البته از آن سپاسگزاري خواهد شد! شك نكن!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
خدایا دیشب هم بین همه ی خدایا نجاتم بده هایم بودی؟

کاش میتوانستم این روزها را گرو بردارم...
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
ميدانم خوشبختي همه ما را نگاه ميكند او هم اسم ما رو خوب ميداند (نسل سوخته ). او هم به شوخي ميگويد اميد داشته باش لبخند بزن . ولي نمي داند حتي گريه كردن هم از ياد برديم .
نسل سوخته نسليست كه همه چيزش در گروست
اميد
 
بالا