• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
مانند تیر چراغ برقی شکسته
مانند قاب عکسی خاک گرفته
مانند ساعتی به خواب رفته
مانند نان ِ چند روز مانده در سفره
مانند اعلامیه ایی تاریخ گذشته

مچاله ام...مچاله
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خوب من برگشتم:

این کلمه شاید تنها چیزی باشد برای استعاره

در کل من این متن رو برای یکی از کاربرها نوشته بودم.تو بخش خاطرات(ایشون خانم بودند) نوشته بودند که وقتی بچه بودند هوای کوچکتر ها رو داشتند و حتی یه سری یه پسر رو کتک زدند.
و من هم یک شب همین طوری این رو نوشتم.

ما به قدرت مطلق واژه ها وافقیم بانو.همان بس ما را که کسی باشد و به آن ببالیم که مثل ما سوار بر اسب کج فهمی امان نباشد و در این زمانه ی گرگ صفت آهویی باشد گریز پا و گرگ افکن.که هر چه داشتیم را سپرده ایم به باد و دنبال گذشته ای میگردیم شاید باد آورده.باد می آورد هر چه سبک تر باشد و چه سبک بود سرنوشت ما و آن نیز که قرار است به ما برسد از دستش

باد آورده برای من یعنی بی معنی/بی ارزش/چیزی که سبک هست رو باد به این ور و اون ور میبره و من گذشته ام رو به این چیزها تشبیه کردم.و ادامه ی جمله این مفهوم رو میرسونه که کسی که قرار بود نزد ما بیاید آدم کم ارزشی بوده.

.این ها همه سرگذشت دستانی بود که شاید روزی ابرها در مقابلش التماس باران میکردند.و خدایی هم بود.شاید دیر تراز رسیدن به مزرعه ها.شاید دیرتر از رسیدن به سردرگمی ها و سردرد ها.غفلتم نه از آن است که آدمم و نه از ان که نیستم لایق این واژه.غفلت من گاهی رنگ و بوی ویرانی میگیرد و گاهی هم بی رنگ میشود مثل خاطرات کودکی ام.

من مزرعه ای رو تصور کردم که آتش گرفته.باد هم به این آتش کمک میکرده.و کسی که برای جلوگیری از سوختن این مزرعه دعا کرده.خوب.وقتی بین این مزرعه و آسمون فاصله ی زیادی نباشه.پس خدا هم نزدیک تر حساب میشه.و دیر رسیدن این خدا اون هم تو این حالت سوختن.برای من این مفهوم رو داره که در کل این خدا همیشه دیر میرسه.
در ادامه ی اون متن هم حالت دیگه ای رو از این مزرعه تصور کردم.

.که شاید چیزی نداشته باشم برای آتش به پا افکندن و شاید هم چیز هایی بوده باشد که همین اسم ساده را با خود برده باشد

فکر میکنم این یه قسمتش خیلی راحت باشه.قبل از اون معنی "این همه " رو میشه تو متن فهمید.گذشته ی باد آورده/غفلت/کج فهمی
و بعد از اون.این هم هرو پوچ دونستم به قدری که شاید نتونه آتشی بر پا کنه و گذشته ام رو بسوزونه.و گفتم که شاید چیزهایی باشد که همین اسم ساده (منظورم آتش هست) را با خود برده باشد.یعنی در کل ممکنه چیزهایی باشه که نگذاره من آتشی درست کنم
بقیه ی متن هم یه سری تشبیهات هست.شاید شما بهش خرده بگیرید و شاید زیاد جالب نبوده استفاده کردنش.منتها این متن مال اوایل کار من هست.خیلی قبل از این.من بیشتر اوقات چیزهایی رو که مینویسم یادم میره.


اصولاً من هم بخاطر همین اصل هست که اومدم اینجا کارآموزی.
اما بنظر شما فقط و فقط با غریزی گفتن و تکرار کردن بدون اصول یک سری تراوشات ذهنی میشه به توفیقی دست پیدا کرد؟
آیا آموزش دیدن یا دادن نمی تواند روند رسیدن به موفقیت را تسریع کنه؟
لازم به توضیح است که برای زایش شعر نو هم از اصولی پیروی شد.
بدون برنامه حرکت کردن و الکی نوشتن میشه آخر و عاقبت شعر فارسی امروز ما!
نیما، اخوان، شاملو، فروغ و ... چه موقع شاعر شدن؟ وقتی که سختگیرترین شاعران و نویسنده های سنت گرای ما زنده بودند، زمانی که تیغ برنده انتقاد (انتقاد علمی و عملی) هر لحظه در حال لمس کردن گردن شُعرای جوان بود. در چنین شرایطی یک شاعر اگر اندکی بدون فکر عمل می کرد چنان نابود می شد که دیگر تا هفت نسل بعد از او نیز کسی نمی توانست قد علم کنه.
اما شعر امروز ما ...
به نظر من نویسنده خوب نویسنده ای هست که از عواقب نوشته اش بترسه، آنقدر بترسه که نتونه هرچیزی که به ذهنش میرسه را نشر بده! قطعاً همه نویسنده های بزرگ دنیا هم در بدو شروع، نوشته های ضعیفی داشته اند، اما این دلیلی نمی شود که یک نویسنده بخود بگوید من هرچه از دهانم درآید منتشر می کنم و آنقدر هم بر این کار خود پافشاری می کنم تا بالاخره توانمند بشوم.
یک مادر وقتی می خواهد فرزندی بدنیا بیاورد قبلش کلی برنامه ریزی میکنه، سبک و سنگین میکنه و حتی میره آموزش های لازمه رو میبینه. هیچوقت نمیگه "حالا بچه رو بدنیا میارم بعداً یجوری میشه دیگه" یا بد تر از آن "حالا این بچه درست نشد بجاش یکی دیگه و آنقدر ادامه میدم تا بتونم یه بچه خوب تحویل جامعه بدم"
و اما مهمتر از همه اینکه قوانین برای اجرا شدن ایجاد می شوند نه برای شکستن. اگر قصد نوآوری دارید بجای بی قانونی باید قوانین موجود را اصلاح یا نهایتاً قوانین جدیدی را ایجاد کنید. نه اینکه همه تلاشتان و خدایی ناکرده همه هدفتان صرفاً شکستن قوانین باشد و بدتر از آن اینکه به این کار هم افتخار کنید.

اصول رو کی به وجود میاره؟
شما از نیما و اخوان حرف زدید اما از فروغی که بعد از مرگش شهرت پیدا کرد.فروغی که به نظر بعضی ها بیشتر اشعارش تنها ریتم یک نواخت چند تا کلمه بدون احساس هست حرفی نزدید.اون شعری که نیما به وجود آورد به هر حال یک آهنگ هم داشت.الان داریم میبینیم که سبک هایی مثل موج نو هم به این جور شعر ها اضافه شده.من نمیدونم شعرای قدیم و حالا تو چه حال و هوایی شعرهاشون رو نوشتند/اصلا" بعد از نوشتن ویرایشش کردند؟ ولی از نظر من شعر یک جور الهام کلماته.درسته که آگاهی قبلی هم باعث میشه که پخته تر و شاید پر وزن تر باشه.بزرگ بودن دایره ی واژگان هم مهمه.ولی شما چه اصولی رو میتونید برای شعر های نو یا سپید الان که جامع هم باشه ذکر کنید؟بداهه نوشتن هم همین طوره.البته قرار نیست که همه مثل من فکر کنند یا مثل شما.هر کسی هر جور که بخواد تصمیم میگیره اما من از این قوانینی که باعث بشه احساسم رو گم کنم میون استفاده از یک کلمه یا استفاده نکردن از اون.دوست ندارم.هیچ وقت به این فکر نکردم که یک روز یک نویسنده ی بزرگ بشم.برای دل خودم مینویسم.و کاری که عشق حرف اول رو توش بزنه مسلما" برای من با قوانینی که قبولشون دارم قابل قبوله.
و فکر میکنم با این وضع شعر نوی الان که اصلا" هم خوب نیست(هر چند من اطلاعاتی در این مورد ندارم) دلیلش حتما" استفاده نکردن از قوانین نیست.دلیلش بی احساس بودن و زوری نوشتن هست.مسلما" کسی که یک روز از فراغ حرف میزنه اگر فردا بیاد و از خاطرات زندگی مشترکش که مربوط به حال هم هست حرفی به میون بیاره.فقط یک بازیگره.بازی برای کسایی که این حالت رو داشتند و نتونستند چیزی بنویسند.نمیگم همه این طوری اند ولی مشکل اساسی اینه که شعرا دیگه خودشون نیستند.پس فکر میکنم مشکل حالای اشعار نو همین باشه.یا حداقل نظر من اینه

به نظر من نویسنده خوب نویسنده ای هست که از عواقب نوشته اش بترسه، آنقدر بترسه که نتونه هرچیزی که به ذهنش میرسه را نشر بده! قطعاً همه نویسنده های بزرگ دنیا هم در بدو شروع، نوشته های ضعیفی داشته اند، اما این دلیلی نمی شود که یک نویسنده بخود بگوید من هرچه از دهانم درآید منتشر می کنم و آنقدر هم بر این کار خود پافشاری می کنم تا بالاخره توانمند بشوم.
یک مادر وقتی می خواهد فرزندی بدنیا بیاورد قبلش کلی برنامه ریزی میکنه، سبک و سنگین میکنه و حتی میره آموزش های لازمه رو میبینه. هیچوقت نمیگه "حالا بچه رو بدنیا میارم بعداً یجوری میشه دیگه" یا بد تر از آن "حالا این بچه درست نشد بجاش یکی دیگه و آنقدر ادامه میدم تا بتونم یه بچه خوب تحویل جامعه بدم"
و اما مهمتر از همه اینکه قوانین برای اجرا شدن ایجاد می شوند نه برای شکستن. اگر قصد نوآوری دارید بجای بی قانونی باید قوانین موجود را اصلاح یا نهایتاً قوانین جدیدی را ایجاد کنید. نه اینکه همه تلاشتان و خدایی ناکرده همه هدفتان صرفاً شکستن قوانین باشد و بدتر از آن اینکه به این کار هم افتخار کنید.

ترس رو چطور معنی میکنید؟
اگر ترس از نوشتن و عواقب اون نوشته منظورتونه(که عواقبش دامن خود نویسنده رو بگیره) من به شخصه برای این نویسنده زیاد احترام قائل نیستم.از یک نمونه ی ای حرف بزنم که خودم هم یکی دو تا از کتاب هاش رو خوندم: بولگاکف
حتما" میدونی که تو دوران استالین زندگی میکرده.دورانی که خفقان به سر حدش رسیده بوده.ولی اون کم نیاورده.مدام نسبت به حکومت و وضعیت خودش انتقاد میکرده.در صورتی که میدونسته اگر مدح استالین رو بکنه وضعش خیلی بهتر میشه.
یا تو نویسنده های ایرانی من دو تا رو میشناسم که ترس از نوشتن ندارند:
عباس معروفی
رضا قاسمی
کتاب های هر دوی این هارو که بخونی میبینی که تو زدن حرف هاشون از چیزی نترسیدند.مهم ترین موردش هم کتاب " وردی که بره ها میخوانند " مال رضا قاسمی هست.من افتخار میکنم که چنین نویسنده ای رو میشناسم و یکی از کتاب هاش رو خوندم.چون از زدن بعضی حرف ها شرم نکرده.سانسور نکرده.یا احمد محمود یادمه تو یکی از کتاب هاش شخصیت یک دختر جنوبی رو ترسیم کرد که فاحشه بود.
اگر این ها ترس حساب بشه.پس من برای نترس ها خیلی بیشتر ارزش قائلم.کارشون رو بیشتر دوست دارم.
و یک نکته ی دیگه: من به شخصه اگر روزی هم نویسنده شدم دوست ندارم به خاطر پیشرفت از قوانینی طبعیت کنم که با حال و هوام جور در نیاد.به بقیه چه کار دارم؟ دنبال شکستن قوانین به صورت کلی نیستم.ولی نمیخوام محدود باشم
مثال شما نسبت به نوشته و بچه به نظرم یه کم اغراق داره.من اگر مادر بچه ای بودم طبق چیزهایی که آموختم و تجربیات خودم بزرگش میکردم.اونوقت ممکنه از نظر جامعه بچه ی من یک عقب مونده/لات و بی سر پا/غمگین یا هر چیز دیگه باشه ولی حداقل اینه که متفاوته.خاصه.آزاد اندیشه و مثال های دیگه.ممکنه الان به نظر شما این برداشت من درست نباشه ولی من دوست دارم کاری رو انجام بدم که اول از نظر خودم درست باشه.و بعد بقیه.

والا من فقط Absurd را میشناسم و اونم در کل درخصوص پوچی و پوچ انگاری هست. من تا حالاداستانی که آخرش بد تموم میشه را فکر می کردم تراژدی هست.

یعنی میگی پوچ گرایی آخرش بد تموم نمیشه؟این که یک آدم انگیزه ای برای زندگی نداره خوبه؟این که همه چیز به چشمت پوچ بیاند چطور؟
برای همین من حرفی از پوچ گرایی اش نزدم و اون طور گفتم

در کل: من یکی نسبت به حمله ی تند و یا نقد نوشته هام مشکلی ندارم.منتها یک جاهایی هست که تنها به خاطر دل خودم نوشتم.پس دلیلی نمیبینم که در مورد اون ها بیام و توضیح جامعی بدم.
به هر حال.نقد یک نوشته یعنی ارزش داشتن اون.پس ممنونم که به نوشته ی من ارزش دادید
 

office

Registered User
تاریخ عضویت
29 جولای 2008
نوشته‌ها
19
لایک‌ها
26
البته با توجه به توضیحاتی که آقای جواد (امیدوارم درست گفته باشم) و شما نیز بیان نمودید متوجه شدم اینجا جای از مابهترونه یعنی ادیبانی که هدفشان گفتنه نه شنیده شدن (جسارتاٌ عرض کردم، امیدوارم بد برداشت نشه)
البته از اینکه زحمت کشیدی و منو راهنمایی کردی ممنونم اما مثل اینکه یا من نتونستم خوب سوال هایم را بیان کنم یا ...

در کل من این متن رو برای یکی از کاربرها نوشته بودم.تو بخش خاطرات(ایشون خانم بودند) نوشته بودند که وقتی بچه بودند هوای کوچکتر ها رو داشتند و حتی یه سری یه پسر رو کتک زدند.
و من هم یک شب همین طوری این رو نوشتم.
سوال من خیلی ساده بود "این کلمه" یعنی کدوم کلمه؟ و از همه مهمتر ارتباطش با بقیه دل نوشته شما برچه اساسیه؟
(البته فکر کنم باتوجه به اینکه شما تنها براساس چیزهایی که به ذهنتان می آید می نویسید، پس هیچ نیازی به ارتباط داشتن نیست)


من مزرعه ای رو تصور کردم که آتش گرفته.باد هم به این آتش کمک میکرده
آیا از خواننده های دیگه کسی تونسته این توضیحاتو تو دل متن اصلی پیدا کنه؟


اصول رو کی به وجود میاره؟
مهم نیست که کی بوجود میاره! مهم بوجود آمدنشون هست.
از نظر من اصول یعنی :
"بوده است" نه "بود است"
یا "چیز هایی بوده باشد که همین اسم ساده را با خود برده باشند" نه " چیز هایی بوده باشد که همین اسم ساده را با خود برده باشد "
یا استفاده از ترکیب معنی دار "آتش به پا کردن" بجای "آتش به پا افکندن"
و ...


شما از نیما و اخوان حرف زدید اما از فروغی که بعد از مرگش شهرت پیدا کرد.فروغی که به نظر بعضی ها بیشتر اشعارش تنها ریتم یک نواخت چند تا کلمه بدون احساس هست حرفی نزدید.
مطمئنی؟ از فروغ چیزی نگفتم؟
دوستان نظرشون چیه؟ آیا من توهم زدم؟
راستی کی تایید میکنه که فروغ بعد از مرگش مشهور شد؟ فروغ در طول زندگیش داشت معروف، محبوب و مشهور میشد که ناگه...
از همین فروغ عزیز تاحالا چندتا مصاحبه خوندی؟ مطمئناً خیلی زیاد، دقت کردی کیا باهاش مصاحبه کردن؟ چیا ازش پرسیدن؟ به جواباش توجه کردی؟ به اعترافاتش؟ به اصولش؟


... ولی شما چه اصولی رو میتونید برای شعر های نو یا سپید الان که جامع هم باشه ذکر کنید؟بداهه نوشتن هم همین طوره.البته قرار نیست که همه مثل من فکر کنند یا مثل شما.هر کسی هر جور که بخواد تصمیم میگیره اما من از این قوانینی که باعث بشه احساسم رو گم کنم میون استفاده از یک کلمه یا استفاده نکردن از اون.دوست ندارم...
تفاوت شعر نیما، اخوان، شاملو، فروغ، سهراب و ... درچیه؟ صرفاً در اسم شاعر؟ یا اصولی که برای شعر گفتنشان استفاده می کنند؟

بحثی که در مورد قانون کردم صرفاً در پاسخ به این حرفی بود که فرمودید قوانین را باید شکست! عرض بنده این بود که :
"قوانین برای رعایت کردن ایجاد میشن نه برای شکسته شدن. با شکستن قانون نمیشه قانونمند شد"
همین، و هیچ بحث ادبی توش نبود.


... دلیلش بی احساس بودن و زوری نوشتن هست.
...شعرا دیگه خودشون نیستند.پس فکر میکنم مشکل حالای اشعار نو همین باشه.یا حداقل نظر من اینه
دقیقاً با این حرفت موافقم (کلاً تمام بحثی که من از اول کردم برای همین نتیجه گیری بود)


ترس رو چطور معنی میکنید؟

فکر کنم توضیح داده باشم ولی از آنجایی که ممکن است کامل توضیح نداده باشم به زبان ساده و کاملاً مختصر دوباره میگم:
"ترسی که برای نویسنده ایجاد حس مسئولیت کنه"

و یک نکته ی دیگه: من به شخصه اگر روزی هم نویسنده شدم دوست ندارم به خاطر پیشرفت از قوانینی طبعیت کنم که با حال و هوام جور در نیاد.به بقیه چه کار دارم؟ دنبال شکستن قوانین به صورت کلی نیستم.ولی نمیخوام محدود باشم
منظورت همون تبعیت هست دیگه؟ چون دلت خواسته اینجوری نوشته؟
نکنه چون نخواستی محدود به قوانین الکی و دست و پا گیر باشی اینجوری نوشتی؟

مثال شما نسبت به نوشته و بچه به نظرم یه کم اغراق داره.من اگر مادر بچه ای بودم طبق چیزهایی که آموختم و تجربیات خودم بزرگش میکردم.اونوقت ممکنه از نظر جامعه بچه ی من یک عقب مونده/لات و بی سر پا/غمگین یا هر چیز دیگه باشه ولی حداقل اینه که متفاوته.خاصه.آزاد اندیشه و مثال های دیگه.ممکنه الان به نظر شما این برداشت من درست نباشه ولی من دوست دارم کاری رو انجام بدم که اول از نظر خودم درست باشه.و بعد بقیه.
کسی هست که این حرفو تایید کنه؟
دقت کنید که با تایید این تفکر چه افرادی رو از جهنم تاریخ به بهشت ابدیت منتقل می کنید!

یعنی میگی پوچ گرایی آخرش بد تموم نمیشه؟این که یک آدم انگیزه ای برای زندگی نداره خوبه؟این که همه چیز به چشمت پوچ بیاند چطور؟
برای همین من حرفی از پوچ گرایی اش نزدم و اون طور گفتم
تفاوت این دوتا رو دوستانی که تو "ترمینولوژی" دستی دارند راحت تر میتونند به شما توضیح بدند.

در کل: من یکی نسبت به حمله ی تند و یا نقد نوشته هام مشکلی ندارم.منتها یک جاهایی هست که تنها به خاطر دل خودم نوشتم.پس دلیلی نمیبینم که در مورد اون ها بیام و توضیح جامعی بدم.
به هر حال.نقد یک نوشته یعنی ارزش داشتن اون.پس ممنونم که به نوشته ی من ارزش دادید
منم کسی رو مجبور نکردم که بیاد توضیح بده (خواهش کردم)
تمام تلاشم این بوده که تو حرفام تندی نکرده باشم (اگر هم بوده، ناخواسته بوده)

اما بد برداشت نشه، من نقد نکردم! من اصلاً درحد انتقاد کردن هم نیستم! من فقط سوال پرسیدم، همین.


و درنهایت از مدیران محترم خواهش می کنم تمام پُست های منو پاک کنند تا خدایی ناکرده به نظم و ترتیب این تاپیک خدشه ای وارد نشه

ممنون از همه
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دوباره سلام رفیق.
الان که حسابش رو میکنم میبینم که به جای این که بیام و این جا راحت باشم.به چیزهایی فکر میکنم که راحتم نمیذاره.پس اگر مشکلی نیست جواب این سوال هاتون رو ندم.
اون واژه ای که گفتید رو فقط اشتباه نوشتم.یعنی غلط املایی.وقتی تند مینویسم این جوری میشم.
منتها رو حساب قسمت هایی که قرمز کردید و سوال های قبلتون جواب دادم.

سوال من خیلی ساده بود "این کلمه" یعنی کدوم کلمه؟ و از همه مهمتر ارتباطش با بقیه دل نوشته شما برچه اساسیه؟

اون کلمه ای که ازش نام نبردم فاطی کماندو بود :دی.میگم که این یکی متن مربوط به اون زمان بوده.شاید تقصیر از منه که این جا نوشتمش

از نظر من اصول یعنی :
"بوده است" نه "بود است"
یا "چیز هایی بوده باشد که همین اسم ساده را با خود برده باشند" نه " چیز هایی بوده باشد که همین اسم ساده را با خود برده باشد "
یا استفاده از ترکیب معنی دار "آتش به پا کردن" بجای "آتش به پا افکندن"

من فکر کردم که شما با ترکیب فعل در این جای جمله مشکل دارید.اگر قبل از این نگفتم حالا میگم که غلط های املایی و نگارشی من زیاده.بعضی ها نادیده میگرند و بعضی ها تذکر میدند که به هر حال هر دو کار خوبی میکنند.
"بوده است" درسته.
اون فعل جمعی که نوشتید درست تره.

"ترسی که برای نویسنده ایجاد حس مسئولیت کنه"

این احساس مسئولیت وقتی برام شکل میگیره که نوشته ام رو بخواند حداقل صدها نفر بخونند.از نظر غلط های املایی و نگارشی حق با شماست.من تو این یه مورد مسئولیت دارم.ولی طوری نوشتید که برداشت من "ترس از چیزی که در موردش حرف میزنم" بود.فکر میکردم اگر متنی لااقل کمی زیبا باشه.مشکلات املایی اش زیاد تو چشم نباشه


منظورت همون تبعیت هست دیگه؟ چون دلت خواسته اینجوری نوشته؟
نکنه چون نخواستی محدود به قوانین الکی و دست و پا گیر باشی اینجوری نوشتی؟

منظورم همونی هست که شما گفتید.غلط املایی بود.

و درنهایت از مدیران محترم خواهش می کنم تمام پُست های منو پاک کنند تا خدایی ناکرده به نظم و ترتیب این تاپیک خدشه ای وارد نشه

پست هاتون رو خودتون میتونید پاک کنید.و مدیرها هم تا وقتی قوانین یک انجمن زیر پا گذاشته بشه یا به کسی توهین بشه و یا خود شخص درخواست داشته باشه.پستی از کسی پاک نمیکنند(این رو چون خودم یه زمانی همکار بودم میگم).تازه گیریم که شما پست هاتو نرو پاک کنید.ولی خوب پست های من هم هست.من و شما فقط با هم حرف زدیم.نه من به شما توهین کردم و نه شما به من.منتها حرف هامون جدی بوده.همین!
والا من که از حضور هر کسی این جا خوشحال میشم.اگر هم حرفی باقی مونده بهم پی ام بدید.در خدمت هستم.مشکلاتی رو که دیدید عنوان کنید.پافشاری به درست بودن حرف هام و نوشته هام ندارم.
تو این دو سه تا پست هم نمیدونم چرا این حالت تدافعی رو به خودم گرفتم.

پیشاپیش به خاطر غلط های املایی و یا نگارشی عذر میخوام
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
هوا هم کمی سرد است.پشت شیشه ها هنوز از گرمای داخل بخار نبسته.شیشه ها کدر نشده.شاید آدم ها هم هنوز تا رسیدن فصل سرما کدر نشده اند.
بارانی هم نمی آید.حتی گاهی که دل کسی گرفته.حتی اوقاتی که زمین احتیاج به پاک شدن دارد.انگار قرار است سختی بکشیم تا بهار بیشتر به دلمان بچسبد.
پاییز طلایی رنگ و قرمز و نارنجی.درخت هایی که عریان میشوند کم کم.و تن پاره پاره شان را به نظاره میگذارند برای تکیه دادن فردی بر آن ها و شاید روشن کردن سیگارشان.شاید خم شدن کمرشان و یا گردنشان.شاید هم بارانی که از یک آسمان با حجم کوچک قطره قطره میچکد.
برگ ها سرگردان در هوا تاب میخورند.هر کدام دنبال جایی برای نشستن.از باد فراری اند و سرما.... سرما حقیقتی است که کم کم بروز میکند
پشت یک پجره که از بخار یک لیوان چای داغ کدر شده.شاید کسی باشد که منتظر سرد شدن لیوان است و گرم شدن خودش.شاید بداند حال و روز برگ ها را.
ما انسان ها.وقتی چیز نویی را میپسندیم کهنه ها را کنار میگذاریم.منتها کدامین برگ فکرش را میکد که چندین ماه زودتر باید از خانه فراری شود ان هم برای رسیدن قدم نو رسیده.شکوفه هایی که انسان ها را خوشحال کند و برگ های پیر را ناراحت.نه از وجودشان نه! پیر ها میدانند که نمیتوانند خودخواه و یا حسود باشند.تنها به خاطر زیر پا رفتن خودشان.با این حال اگر کسی زیرشان میکرد که میفهمید برگ یعنی چه! باز زیاد ناراحت نبودند.برگ ها از له شدن زیر لاستیک ها ناراحتند.
پاییز فصل شکستن است.شکستن آدم هایی که پیرترند.پیرهایی که خاطرات جوانی شان پیرشان میکند.شاید شما نیز مثل من پیری را به سن و سال ندانید.و اگر هم فرق این دو را نمیدانید.خوشحال باشید که شکوفه اید.نه برگ!
یاد هفته های قبل می افتم و بحث هایم در مورد بید و برگ! که برگ ها را باد این طرف و آن طرف میرود و دست آویزی ندارند به جز آرزوی ساکت شدنشان روی زمین.خش خشی که حس میکند گوش های ما.و له میکند ان ها را.
و یاد بیدی که بلند بود و از باد نمیترسید.و من که شاید یادم رفته بود درختی به نام بید مجنون هم هست.با شاخه هایی خم شده به زمین.افسرده و خالی.
آرزو میکنم که هیچ کدامتان حس نکنید در فیلم پاییز.نقش برگ ها را اجرا میکنید.آرزو میکنم که هیچ گاه جنون را تجربه نکنید!!!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
"او"یی را می شناسم
که باعث همه "ما"گفتن های "من"است.../
چند وقتیست کسی شریک اشک هایم نیست
به اندازه ی همه ی لبخندهایی که به همه تعارفشان می کنم
میشود او اشک هایم را نخواهد و تکیه گاه خوبی برای ما بودن های من باشد؟
میشود به کسی که اشکی میل نداشته باشد لبخند هم تعارف کرد؟
میشود گاهی ضمیر جمع شوم و گاهی مفرد؟
میشود؟


و درنهایت از مدیران محترم خواهش می کنم تمام پُست های منو پاک کنند تا خدایی ناکرده به نظم و ترتیب این تاپیک خدشه ای وارد نشه
خیلی سعی کردم پابرهنه نپرم وسط بحثتون:دی؛اما به نظرم بی ربط هم نبود که تا حدی خوب هم بود:happy:
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...


گفتی آرام گرفته ای! و انتظار داشتی این حرفــ آرامم کند!
اما می دانستی بوی عطرتــ کسی را به یاد تنهایی اش انداختــ ؟؟!!
او که باید تنها می ماند، نماند! من تنها ماندم!
گوش اتــ را بیار نزدیکم؛ آرام نگاه کن ... آیا تو هم می بینی؟ یا روان من اینهمه بیمار شده؟ من از زندگی میان این همه سیاهی می ترسم!
می شود اقلا تو سر قولتـ نمانی و امشبـ بیایی؟ قول می دهم خود را به خوابـ بزنم! قول می دهم! فقط بیا اینجا بنشین!
بیا و ورق بزن مرا!
ورق بزن عکس های متحرکی را که در آنها زندگی میکنم!
عجیبـ دلبسته ام به آن ها ... انگار همیشه بوده اند ... کنارم! پشتـ سرم! آن روزهای دور دستـ ...
انگار همیشه قرار استـ بمانند ... در آینده!
گاهی تکه تکه می شوند و من دوباره آن ها را کنار هم می چینم و طرحی نو!
دنبال تکه های این پازل لعنتی ام! تمام هستی ام! آن گاه که تکه تکه شد کنارم! هنوز جابه جا تکه هایش گم شده اند!
و این لبخند های مسخره ... که در نگاه تمامی عکس هایم زار می زنند!
رو به آینه ایستاده ام ... پوزخندی بر لبـ دارد این تصویر مرده ... اشکـ در چشم هایش می نشیند ...
چقدر دور افتاده ام این همه سال ...
قسمتـ را بشکن و فقط بیا اینجا بنشین تا یکـ امشبـ را آرام بخوابم ...
هیچ کس نداند تو که می دانی تنهاییم را ...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
نمی دانم چرا قرارها را فراموش می کنید بانو!
مگر قرارمان این نبود که دور خاطراتتان نچرخید؟
میبینید!
این هم اثرش
آنقدر چرخیده اید که سرگردان ِ سرگردان,
گیج ِ گیج
دست به دامان نزدیک ترین راه میشوید!
این نزدیک ترین راه بیراهه است بانو
این راه رسیدن ندارد....
حتی بن بست هم ندارد...شماره بیست پیش کشش../
حیرانم که چرا بر نمی گردی...
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
سلام بهترین
دیدیم امشب مهلت خوبیست برای درد دل آمدیم سر درد باز کنیم متهممان کردند به افشای سر و خاموشمان نمودند به مهر حسرت بر لب
اگر چون شمایی احوالی از پیر غلام خویش نگیرید شاید متهم نگردید به بی مهری و کم لطفی اما اگر چون مایی در ارسال پیامکی یا روشن نمودن چراغ یاهوی خویش اهمال ورزد محکوم است به قهر و عتاب
پس مارا بخشایید اگر در این زمانه پر از هیچ و تهی از همه به علت مسئله های رنگ رنگ که بی درنگ از پی هم بر سراسر این دکان یخ فروشیمان میریزند نتوانسته ایم چنانچه که شایسته حضرتتان است دست بر سینه به پیشگاه بایستیم و گره بر ابرو ولبخند بر لب بنگاریم
و مجیز بگوییم که نه از بهر خوش امد حضرتتان بلکه از بهر حماقت خویش و ثابت نمودن صداقت نداشته امان
گرچه این سنی که ما داریم پا درهواییم بین پیری و جوانی و ماندن ونماندن و این آویختگی حتی منعمان میکند از تفال بدیوان حضرت حافظ اما خواجه مهمان نواز شیراز که میداند چند صباح بعد از این خوشه چین معرفتش خواهیم بود چنیننمان رهنمود داد که



گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت

جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار

گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی

گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت

عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت

پس ما نیز تمنا داریم به بلندی نظر شاهوار خویش خطای این غلامک را بدیده اغماض نگریسته و قلم گیرید و بگذارید و بگذرید که گذشت از خصایل کریمان است
یاحق
 

ferdowsi

Registered User
تاریخ عضویت
6 اکتبر 2012
نوشته‌ها
76
لایک‌ها
12
خیلی تاپیک جالب وسرگرم کنندهای
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
در این فضای نسبتا" نامحدود تنها یک جا را برای اعتراف انتخاب کرده ام.چند وقت پیش که در دانشگاهی قبول شده بودم و رفتم و درگیر یک تصمیم مهم بودم.حالا نیز حرف هایم را در این دنیای مجازی تنها در یک گوشه چال کرده ام.به کسی توضیح ندادم.فقط دلیلم را نوشتم.دلیل انتخاب عکاسی به جای تحصیل.
ما آدم های معمولی توان این را نداریم که با هر چیزی که غیر دلخواه بود خوب تا کنیم.ضررش را هم میدهیم.ما آدم های معمولی ممکن است بیشتر اوقات چیزی برای گفتن نداشته باشیم.زندگی ما هم زیاد تعریف شدنی نیست.
فکرش را بکنید.میان آدم هایی که بد با آن ها دوست میشوی.در یک شهر دیگر پاییز از راه برسد و باران ببارد.مثل حالا.باران ببارد و تو غریبه باشی و یا تنها.آن هم در جمع.میان آدم هایی که مثل تو معمولی نیستند.میان آدم هایی که ناچار پا میگذارند روی دلشان.من نیز روزی این طور بودم اما حالا....
اگر تنها باشی و غریبه.کافی است در این فصل لعنتی یک بار باران ببارد.ان وقت نفرتت طول میکشد به دارازای سال ها فحش کشی با خودت و شاید آدم معمولی دیگری.فحش از این لحاظ که مجبور است کنارت بنشیند و نتوانی حرفت را بزنی.
سیگارها هم تمام میشوند.و افسوس که تو تمام نمیشوی.تو هر روز این فصل را میسوزی و به غریبه ها.آشناها و دور و بری هایت میگویی خوبم.چقدر همدرد کم شده که خجالت میکشی از تحقیری که به همراه گریه هست.چقدر باید خجالت بکشی وقتی آدمت را درست انتخاب نکنی.
امشب نیز تمام میشوم.گفته اند که سیگار هووی کسی است که تو را تنها گذاشته.ولی من که کسی را نداشته ام که تنهایم بگذارد.همه ی زندگی معمولی ام با دروغ ها شروع شد و خواستم دروغ گو نباشم.نکند واجب است عقد من با این وجود لعنتی که روزی چند بار بوسه میخواهد؟ نکند واجب است که همبسترش شوم و لحاف گرمم بسوزد؟ و در خانه بلوا شود.و از خانه بیرون بزنم.
نامجو میگفت:
یک بار در یک بار خود را می کشم ، می کشم میان سر صدایان استکان و بعد بر می خیزم از در بیرون
یک بار اگر بشود در یک بار بالا می آورم همه هلو های خورده را ...
تکلیف شب بیماریم را نانوشته به کجا هجوم آورم ... پیش کدام دبیر بی سیرت خود را ول کنم ...

و چقدر کنار این صدا مردم.
امشب شاید مهم ترین حرف های من با خودم باشد.آخر همدردی ندارم.آدم ها همه اش میخواهند همه چیز را خراب کنند.میخواهند برای بقیه آسایش بسازند و درخت ها را میبرند.زمین که مادر ماست این طور میشود.چه برسد به من.آخر من درختی ندارم که بریده شود ولی شاید جوانه ای باشد/شاید ریشه ای.شاید حتی خاکی.ولی ان ها برای آسایش من میخواهند همین را هم بگیرند.پس با خودم درد و دل میکنم.با خودم حرف میزنم.
و شاید کسی که این متن را میخواند نیز با خود فکر کند نکند آن جوانه آسایشش را سلب کرده؟نکند ضعیف شده؟و فکر ساختن خانه باشد.سرپناه کسی که تازه جوانه زده بود و....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
در این فضای نسبتا" نامحدود تنها یک جا را برای اعتراف انتخاب کرده ام.چند وقت پیش که در دانشگاهی قبول شده بودم و رفتم و درگیر یک تصمیم مهم بودم.حالا نیز حرف هایم را در این دنیای مجازی تنها در یک گوشه چال کرده ام.به کسی توضیح ندادم.فقط دلیلم را نوشتم.دلیل انتخاب عکاسی به جای تحصیل.
ما آدم های معمولی توان این را نداریم که با هر چیزی که غیر دلخواه بود خوب تا کنیم.ضررش را هم میدهیم.ما آدم های معمولی ممکن است بیشتر اوقات چیزی برای گفتن نداشته باشیم.زندگی ما هم زیاد تعریف شدنی نیست.
فکرش را بکنید.میان آدم هایی که بد با آن ها دوست میشوی.در یک شهر دیگر پاییز از راه برسد و باران ببارد.مثل حالا.باران ببارد و تو غریبه باشی و یا تنها.آن هم در جمع.میان آدم هایی که مثل تو معمولی نیستند.میان آدم هایی که ناچار پا میگذارند روی دلشان.من نیز روزی این طور بودم اما حالا....
اگر تنها باشی و غریبه.کافی است در این فصل لعنتی یک بار باران ببارد.ان وقت نفرتت طول میکشد به دارازای سال ها فحش کشی با خودت و شاید آدم معمولی دیگری.فحش از این لحاظ که مجبور است کنارت بنشیند و نتوانی حرفت را بزنی.
سیگارها هم تمام میشوند.و افسوس که تو تمام نمیشوی.تو هر روز این فصل را میسوزی و به غریبه ها.آشناها و دور و بری هایت میگویی خوبم.چقدر همدرد کم شده که خجالت میکشی از تحقیری که به همراه گریه هست.چقدر باید خجالت بکشی وقتی آدمت را درست انتخاب نکنی.
امشب نیز تمام میشوم.گفته اند که سیگار هووی کسی است که تو را تنها گذاشته.ولی من که کسی را نداشته ام که تنهایم بگذارد.همه ی زندگی معمولی ام با دروغ ها شروع شد و خواستم دروغ گو نباشم.نکند واجب است عقد من با این وجود لعنتی که روزی چند بار بوسه میخواهد؟ نکند واجب است که همبسترش شوم و لحاف گرمم بسوزد؟ و در خانه بلوا شود.و از خانه بیرون بزنم.
نامجو میگفت:
یک بار در یک بار خود را می کشم ، می کشم میان سر صدایان استکان و بعد بر می خیزم از در بیرون
یک بار اگر بشود در یک بار بالا می آورم همه هلو های خورده را ...
تکلیف شب بیماریم را نانوشته به کجا هجوم آورم ... پیش کدام دبیر بی سیرت خود را ول کنم ...

و چقدر کنار این صدا مردم.
امشب شاید مهم ترین حرف های من با خودم باشد.آخر همدردی ندارم.آدم ها همه اش میخواهند همه چیز را خراب کنند.میخواهند برای بقیه آسایش بسازند و درخت ها را میبرند.زمین که مادر ماست این طور میشود.چه برسد به من.آخر من درختی ندارم که بریده شود ولی شاید جوانه ای باشد/شاید ریشه ای.شاید حتی خاکی.ولی ان ها برای آسایش من میخواهند همین را هم بگیرند.پس با خودم درد و دل میکنم.با خودم حرف میزنم.
و شاید کسی که این متن را میخواند نیز با خود فکر کند نکند آن جوانه آسایشش را سلب کرده؟نکند ضعیف شده؟و فکر ساختن خانه باشد.سرپناه کسی که تازه جوانه زده بود و....
همه آدم ها روزی به جایی می رسند؛
که بخواهند حرف هایی را فریاد کنند
نجوا کنند
یا حتی سکوت کنند
و دیگر آدم ها نفهمند یا که نخواهند بفهمند..
و حضور بی وقفه ی آدم هایی که سکوت و فریادت را باهم اشتباه می گیرند را نادیده بگیری و تلخ تر,درد تر و خسته تر از هر لحظه, دیگر آدم ها و دروغ هایشان را جا بگذاری و بروی و بروی و بروی
بروی و جوانه ات را دور نگه داری از چشم آدم ها
همه جوانه ها می دانند افتادن درخت ها ریشه در کدام تیشه دارد....
جوانه ها خوب می دانند تا خاک نباشد,تا زمین گیر نشوند به آسمان نمی رسند.../
حذف
اما
جوانه ها ,درخت ها,
تنها می خواهند که جاری شوند در زمین....که آسمان داشته باشند
رویای آسمان ریشه در جوانه ها دارد آقا...
حذف
 
Last edited:

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
سالها مراوده با ارواح به ما آموخت دیروز و فردا را فراموش کنیم و به امروز چشم بدوزیم اما غم دیروز و نگرانی فردا هماره تمام امروزهایمان را پر مینماید و مارا تاب مقاومت نیست در خلاصی از این تکرار
یا حق
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
رد پای اشک در آسمان عجیب جا خوش کرده است....
آخ ابر ِبی نوا
بر روی زخم ِ تو هم نمک پاشیده اند؟!

آفتاب؛
برخیز...
اشک های ابر خاکِ کویر را کلافه کرده است
نکند سخت شود؟!(گِل شود...)
نکند یک بغض در گلو مانده جا خوش کند در کویر؟!

آفتاب...
برگرد...
تو را به همه ی شب های صبح نشده سوگند
تنها نگذار ابر و خاک را....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
مانده ام که چرا و چگونه پاگیر این نوشتن ها شده ام.و چقدر عجیب است دیدن کامنت ها و استاتوس های کسانی که یک دنیا حرف دارند/یک دنیا علاقه مندی دارند و به هر چیزی دل میبندند.به صدای یک خواننده دل میبندند.به دکوراسیون ها دل میبندند.به عکس های دست سازی که ترول نامیده میشود نیز.گاهی اما میخواهی حرفی بزنی و افسوس.افسوس که نمیتوانی مثل ان ها حرف بزنی.نمیتوانی مثل ان ها غمگین یا شاد باشی.پسند هایت مثل ان ها پر تعداد نیست.پیگیری هایت نیز همین طور.همه ی دنیا را تناقض گرفته.غرق شده ام فکر کنم.یکی عاشق پاییز است و سرمایش و در مقابلش من!
یکی زادروز کورش را گرامی میدارد و در مقابلش بی اعتنایی من! یکی دیگر شاید حواسش به جملات رنگی اش هست در میان صفحه های پر رنگ و در مقابلش سیاه و سفید های من!
نکند نامرد شده ام و خود خبر ندارم؟ نکند حالا که دارم میگویم این حرف ها را باز فکر کنند که غرورم رسیده است تا مرز 1000/شاید یک عدد بی نهایت.
یک جا نوشته بود که ان هایی که بی اعتنا هستند روزی بسیار عاشق بوده اند.با حرف دل من نیز کمی مطابقت داشت.اما....
هر چه فکرش را میکنم دوران ما دوران بزرگی نبوده.دوران بسیار عاشق بودن نبوده.و باز هم نگفتن حرف هایی که نبایست بزنم!تیر خلاص!
کاش دنیا دست شاعرها می افتاد.کسانی که لااقل اگر کاری نمیکنند حرفی میزنند/گریه ای میکنند/بغضی/سر و صدایی.
کاش دنیا دست شاعرها بود.آن وقت دروغ ها فلسفی تر بود و رمانتیک تر.کسی به این فکر نمیکرد که چطور یک آدم میتواند در بلور اشک های یک چشمه جا بشود/یا کسی نمیپرسید پری های کوچک غمگین با عقل ما سازگارند یا نه!یا کسی دیگر از سوختن زبانش توسط داغی چای فریاد نمیزد.میشد یک تمثیل برای یک جمله ی فوق العاده.اشک زایمان نیز زیباتر میشد.
اما افسوس که خدا یک درام نویس پوچ گراست.افسوس که این فصل هر سال تکرار میشود!!!
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
سلام سپید ترین
این رسم شماست و ما را گله ای نتوان نمود از رسومی که قدمتشان از مجموع تمامی زندگیهای ما نیز بیشتر است
پس از گذشت سالیانی که برای شما یک لحظه بود وبرای ما یک عمر قدم رنجه فرمودید و آمدید تا بساط رنگ رنگمان را که چون مرغک آلاچیق گینه نو آراسته بودیم به زرق و برقی پوشالی به تمسخر بنگرید و به پوزخندی مهمانمان نمایید و ما خوش بودیم از این ظهور نگاهتان که بی حضور چشمانتان شکل میگرفت
فرمودید که چشمانم را به نمناکی نگاهت بشور تا بهتر ببینم این بساط که بر دلش گوهر است یا ریا و ما نیز با تمام پهنای چشمان باریدیم تا بشوریم شیشه های چشم آویز بدبینی شما را اما افسوس که تا چشمانتان باک شد و دید این بضاعت اندک را براحتی با جلال و جبروت پرهای قدرتمند خویش به لحظه ای بساط پاکبازی ما را به تلی از خاطرات باطل مبدل نمودید و به جای پوزخند قهقهه ای سر دادید و پریدید باز به مامن 15 ساله خویش
اما تنها یک نکته را باید عرض نماییم که صبر مرغکان آلاچیق بیش از حدود تصور بسیط دلداری چون شماست پس ما باز صبوریم و امیدوار
یا حق
 

A.GH.N

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژانویه 2007
نوشته‌ها
558
لایک‌ها
115
محل سکونت
USENET
گوش‌هایش وزوز می‌کرد؛ از کم‌خونی. آخر کف دست‌هایش هم مدتی بود گزگز می‌کرد، احتمالا از کم‌خونی. و پاهایش که تا می‌نشست مدام به خواب می‌رفت. شاید از کم‌خونی.

شاید هم از خستگی.

مدتی بود بیشتر از وزوز ته گوش، فریاد و همهمه و ابراز وجود بود که از وجود خسته‌ش می‌کرد. نه، نه، خوشحالی مردم از چیزی که بودند، ناراحتش نمی‌کرد. لبخند مصنوعی و پشت قاب عکسی بود که چندش‌آور بود. یا لبخند آن فروشنده که جزئی از روال کار محسوب می‌شد. از دیدن گریه‌های شاد هم ناراحت بود. از دیدن پوچ‌گرایی که سخت بود باور کرد بدون چشم داشت به هیچ چیز ابدی ـ آخر پوچ‌گرا بود دیگر ـ لعنت را به هستی بسته و با خود می‌کشید. می‌کشید و می‌کشید.. تند تر از سیزیف هم می‌کشید، می‌کشید و درنگ نمی‌کرد شاید سیزیف هم حقیقتا لذت می‌برد.

مدتی بود خودنوشته‌های کوچک -bio ها- را به صورت دیگری می‌خواند. به اول هر کدام یک «سعی می‌کند ...» اضافه می‌کرد. مثلا «یک برنامه نویس وب که دنیا را جدی نمی‌گیرد» می‌شد «یک برنامه‌نویس وب که سعی می‌کند دنیا را جدی نگیرد و به عنوان فردی راحت شناخته شود» یا «یک پژوهشگر مستقل شبکه‌های اجتماعی» می‌شد «یک کسی که روز و شب در شبکه‌های اجتماعی می‌چرخد و دوست دارد روزی به عنوان تحلیلگر شناخته شود.» و این این اواخر می‌دید، جمله‌سازیش به صورت نگران کننده‌ای با حقایق جور درمی‌آید!

و این شده بود که دوست داشت کمی نبود و کمی هم نبودن در فضا پخش می‌شد. در عصری که دیگر «رسانه ما هستیم»، می‌خواست کمی کمتر رسانه باشد و کمی بیشتر خودش باشد. راستش از رسانه می‌ترسید. باور نمی‌کرد دم و دستگاه اجتماعی ساز، سر سوزنی آستانه درک متقابل انسان‌ها را بیشتر کرده باشند. دهانشان را که باز کرد همان خرده هوش‌شان را هم خورد و قضاوت که بدون تعقل آسان‌تر بود، از رسانه‌های دوپا فریاد شد. گوش‌هایش وزوز می‌کرد ولی باز جای شکرش باقی بود که در این ازدحام، نشنیدن به نسبت راحت است. چشم‌هایش را چه می‌کرد که چیزهایی را که نمی‌خواست جلوی چشمانش بود و چیزهایی که می‌خواست فراموش شده بودند!؟ رسانه این‌جا هم بود، این بار نه به صورت بلندگو که به شکل یک شیشه کچ و معوج، یک عدسی واگرا. نتیجتا الآن می‌دانست فلان خواننده مشهور را چه چیزی سمت دیگر کره زمین به ذوق آورده؛ ولی اینکه در اتاق کناری چه به برادرش می‌گذشت، دیگر با این چشم مسلح نمی‌شد.

چه کسی بود که می‌گفت شما میانگین ۵ دوست خود هستید؟! مهم نیست چه کسی ولی مطمئن بود این حرف قبل از ساخت شبکه‌های اجتماعی زده شده بود. احتمالا حالا این‌طور می‌گفت: «شما دیگر بخشی هستید از یک جریان که می‌رود و با آن می‌روید. شما ریگی هستید از ریگزار. افکار شما ارتعاش کوچکی است از افکار عمومی. شما چیزی را دوست دارید که میل جمع با واریاسیون کمی از آن می‌گذرد.» حالا احساس کمتر عمیق است. راحت‌ نقاب خود را عوض می‌کنیم و راحت‌تر فراموش می‌کنیم: «اصلا این بابا که بود نظر داده!؟» مهم نیست.

گوش‌هایش وزوز می‌کرد و احساس می‌کرد شاید به زودی به صورت فیزیکی هم نتواند بشوند. از بس که نخواسته بود بشنود. روزی را به یاد آورد که پیر مرد راننده شاید با دیدن سیاه‌پوشی‌اش، یا ریش و موی بلندش، یا بوی شدید سیگارش، یا از چشمان کورش که به جاده خیره شده بود، نخواسته بود سکوت دیوار بکشد و ملتمسانه نصیحتش کرد تا زندگی لذت ببرد. جوانی کند. که می‌دانست سخت شده ولی دوست بدارد. شاید پیر مرد راست می‌گفت، لذت بردن تنها راه بود؛ ولی او آموخته بود لذت نبرد و این کم چیزی نبود. سخت بود لذت بببرد. زندگی لزجی که دست و پا گیر شده بود و نمی‌گذاشت کتاب‌های فلسفه‌اش را ببندد و لبخند بزند!

وزوز گوشش احتمالا با خون بیشتری حل می‌شد، ولی خونی ساخته نمی‌شد.. شاید نمی‌خواست خونی ساخته شود.
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
امروز حرف از بودا ها بود و کشتار بی رحمانه شان.مصداق صداقت این خبر را نمیدانم.برایم هم مهم نیست ولی تازه فهمیده ام از یک انسان بیش از خودش انتظار نداشته باشم.همان طور که در دین بچگی ما.آدم های خوب کم کم بد شدند.میدانم که روزی بودایی ها هم به جایی میرسند که بد باشند.مقاله را خوانده بودم.از زبان بورخس بود.گفته بود که یک فرقه شان به نام بودای ظن هست.که کاری به وجود داشتن بودا یا نداشتنش ندارند.تنها حرف هایش مهم است.و کسی مجبور نیست از بچگی بودایی باشد.تا هر وقت که خواست میتواند زندگی ند و بعد از ان بیاید.کمی منطقی بود.گاندی نیز گفته بود که وجود بیمارستان الزامی نیست.همه ی بیماری ها ریشه ای دارند که بهتر است از ریشه درمان شود.ریشه ای که ورای علم تجربی است.
منتها با همه ی این حرف ها.نمیشود همه را باور کرد.شاید هم بشود.
افیون ملت ها/امان از دستش.که پشت یک نام چقدر بی نامی دیدم.پشت یک اسم مرد چقدر نامردی.پشت یک ثواب چقدر گناه.
دنیایی را خواستارم که لااقل یا چشم ها و گوش هایم کار نکند.یا پاکی آدم ها از ترس شرف خودشان باشد.نه این طاعون همه گیر.
با خودم هستم.از خودم باید شروع کنم.فاصله ها تا آدم شدن روز به روز کمتر.و درد ها بیشتر
امان
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
از مرگ نخواهید ترسید اگر بدانید فقط تعویض لباسی است در رختکنی عمومی اما کاملا خلوت
از مردن فرار نخواهید نمود اگر بدانید فقط پیاده شدن از خودروئی است فرسوده و سوار شدن بر یکی کاملا نو واستفاده نشده که دو چهار راه بالاتر پارک شده است
و از رفتن هراسی نخواهید داشت اگر بدانید به زودی با دستی پر تر و باری بیشتر باز خواهید گشت همانگونه که بارها رفتید و باز آمدید

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگی است اینک زخاموش نفیرید
مولوی
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
عزیزترین
دوش که مانند هرشب به عادت مالوف برای دیدار جمالتان و استشمام بویتان به دنیای نیمه مجاز خواب پناه بردیم هر چه انتظار کشیدیم تشریف فرما نگشتید ، پنداشتیم شاید دیگر کاخ رویایی خوابهایمان نیز قابل قدومتان نیست که قدم رنجه نمیفرمایید حتی از سر دلسوزی ساعات سپید سپیده گاه رسید و بانگ برآوردند بهر ادای فریضه ، برخاستیم و به سر سجاده ایستاده که دوگانه را ادا کنیم دیدیم سیل اشک مجال تکبیرمان نمیدهد لعنی به شیطان روانه داشتیم که ناگاه دل بانگ برآورد بی انصاف حال ما را که عمری فرشته وار عاشقت نگاه داشتیم شریک شیطان میدانی ، مانده بودیم در کشمکش عقل ایمانی و صفای روحانی که هاتفی به نفیر نجوا فرمود :

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

پس تمنا داریم حداقل در زمان خواب به خیال خویش اجازه فرمایید به حقیر سر بزند تا شاید ویرانگر این ایمان نیم بندمان نگردید
یا حق
 
بالا