خوب من برگشتم:
این کلمه شاید تنها چیزی باشد برای استعاره
در کل من این متن رو برای یکی از کاربرها نوشته بودم.تو بخش خاطرات(ایشون خانم بودند) نوشته بودند که وقتی بچه بودند هوای کوچکتر ها رو داشتند و حتی یه سری یه پسر رو کتک زدند.
و من هم یک شب همین طوری این رو نوشتم.
ما به قدرت مطلق واژه ها وافقیم بانو.همان بس ما را که کسی باشد و به آن ببالیم که مثل ما سوار بر اسب کج فهمی امان نباشد و در این زمانه ی گرگ صفت آهویی باشد گریز پا و گرگ افکن.که هر چه داشتیم را سپرده ایم به باد و دنبال گذشته ای میگردیم شاید باد آورده.باد می آورد هر چه سبک تر باشد و چه سبک بود سرنوشت ما و آن نیز که قرار است به ما برسد از دستش
باد آورده برای من یعنی بی معنی/بی ارزش/چیزی که سبک هست رو باد به این ور و اون ور میبره و من گذشته ام رو به این چیزها تشبیه کردم.و ادامه ی جمله این مفهوم رو میرسونه که کسی که قرار بود نزد ما بیاید آدم کم ارزشی بوده.
.این ها همه سرگذشت دستانی بود که شاید روزی ابرها در مقابلش التماس باران میکردند.و خدایی هم بود.شاید دیر تراز رسیدن به مزرعه ها.شاید دیرتر از رسیدن به سردرگمی ها و سردرد ها.غفلتم نه از آن است که آدمم و نه از ان که نیستم لایق این واژه.غفلت من گاهی رنگ و بوی ویرانی میگیرد و گاهی هم بی رنگ میشود مثل خاطرات کودکی ام.
من مزرعه ای رو تصور کردم که آتش گرفته.باد هم به این آتش کمک میکرده.و کسی که برای جلوگیری از سوختن این مزرعه دعا کرده.خوب.وقتی بین این مزرعه و آسمون فاصله ی زیادی نباشه.پس خدا هم نزدیک تر حساب میشه.و دیر رسیدن این خدا اون هم تو این حالت سوختن.برای من این مفهوم رو داره که در کل این خدا همیشه دیر میرسه.
در ادامه ی اون متن هم حالت دیگه ای رو از این مزرعه تصور کردم.
.که شاید چیزی نداشته باشم برای آتش به پا افکندن و شاید هم چیز هایی بوده باشد که همین اسم ساده را با خود برده باشد
فکر میکنم این یه قسمتش خیلی راحت باشه.قبل از اون معنی "این همه " رو میشه تو متن فهمید.گذشته ی باد آورده/غفلت/کج فهمی
و بعد از اون.این هم هرو پوچ دونستم به قدری که شاید نتونه آتشی بر پا کنه و گذشته ام رو بسوزونه.و گفتم که شاید چیزهایی باشد که همین اسم ساده (منظورم آتش هست) را با خود برده باشد.یعنی در کل ممکنه چیزهایی باشه که نگذاره من آتشی درست کنم
بقیه ی متن هم یه سری تشبیهات هست.شاید شما بهش خرده بگیرید و شاید زیاد جالب نبوده استفاده کردنش.منتها این متن مال اوایل کار من هست.خیلی قبل از این.من بیشتر اوقات چیزهایی رو که مینویسم یادم میره.
اصولاً من هم بخاطر همین اصل هست که اومدم اینجا کارآموزی.
اما بنظر شما فقط و فقط با غریزی گفتن و تکرار کردن بدون اصول یک سری تراوشات ذهنی میشه به توفیقی دست پیدا کرد؟
آیا آموزش دیدن یا دادن نمی تواند روند رسیدن به موفقیت را تسریع کنه؟
لازم به توضیح است که برای زایش شعر نو هم از اصولی پیروی شد.
بدون برنامه حرکت کردن و الکی نوشتن میشه آخر و عاقبت شعر فارسی امروز ما!
نیما، اخوان، شاملو، فروغ و ... چه موقع شاعر شدن؟ وقتی که سختگیرترین شاعران و نویسنده های سنت گرای ما زنده بودند، زمانی که تیغ برنده انتقاد (انتقاد علمی و عملی) هر لحظه در حال لمس کردن گردن شُعرای جوان بود. در چنین شرایطی یک شاعر اگر اندکی بدون فکر عمل می کرد چنان نابود می شد که دیگر تا هفت نسل بعد از او نیز کسی نمی توانست قد علم کنه.
اما شعر امروز ما ...
به نظر من نویسنده خوب نویسنده ای هست که از عواقب نوشته اش بترسه، آنقدر بترسه که نتونه هرچیزی که به ذهنش میرسه را نشر بده! قطعاً همه نویسنده های بزرگ دنیا هم در بدو شروع، نوشته های ضعیفی داشته اند، اما این دلیلی نمی شود که یک نویسنده بخود بگوید من هرچه از دهانم درآید منتشر می کنم و آنقدر هم بر این کار خود پافشاری می کنم تا بالاخره توانمند بشوم.
یک مادر وقتی می خواهد فرزندی بدنیا بیاورد قبلش کلی برنامه ریزی میکنه، سبک و سنگین میکنه و حتی میره آموزش های لازمه رو میبینه. هیچوقت نمیگه "حالا بچه رو بدنیا میارم بعداً یجوری میشه دیگه" یا بد تر از آن "حالا این بچه درست نشد بجاش یکی دیگه و آنقدر ادامه میدم تا بتونم یه بچه خوب تحویل جامعه بدم"
و اما مهمتر از همه اینکه قوانین برای اجرا شدن ایجاد می شوند نه برای شکستن. اگر قصد نوآوری دارید بجای بی قانونی باید قوانین موجود را اصلاح یا نهایتاً قوانین جدیدی را ایجاد کنید. نه اینکه همه تلاشتان و خدایی ناکرده همه هدفتان صرفاً شکستن قوانین باشد و بدتر از آن اینکه به این کار هم افتخار کنید.
اصول رو کی به وجود میاره؟
شما از نیما و اخوان حرف زدید اما از فروغی که بعد از مرگش شهرت پیدا کرد.فروغی که به نظر بعضی ها بیشتر اشعارش تنها ریتم یک نواخت چند تا کلمه بدون احساس هست حرفی نزدید.اون شعری که نیما به وجود آورد به هر حال یک آهنگ هم داشت.الان داریم میبینیم که سبک هایی مثل موج نو هم به این جور شعر ها اضافه شده.من نمیدونم شعرای قدیم و حالا تو چه حال و هوایی شعرهاشون رو نوشتند/اصلا" بعد از نوشتن ویرایشش کردند؟ ولی از نظر من شعر یک جور الهام کلماته.درسته که آگاهی قبلی هم باعث میشه که پخته تر و شاید پر وزن تر باشه.بزرگ بودن دایره ی واژگان هم مهمه.ولی شما چه اصولی رو میتونید برای شعر های نو یا سپید الان که جامع هم باشه ذکر کنید؟بداهه نوشتن هم همین طوره.البته قرار نیست که همه مثل من فکر کنند یا مثل شما.هر کسی هر جور که بخواد تصمیم میگیره اما من از این قوانینی که باعث بشه احساسم رو گم کنم میون استفاده از یک کلمه یا استفاده نکردن از اون.دوست ندارم.هیچ وقت به این فکر نکردم که یک روز یک نویسنده ی بزرگ بشم.برای دل خودم مینویسم.و کاری که عشق حرف اول رو توش بزنه مسلما" برای من با قوانینی که قبولشون دارم قابل قبوله.
و فکر میکنم با این وضع شعر نوی الان که اصلا" هم خوب نیست(هر چند من اطلاعاتی در این مورد ندارم) دلیلش حتما" استفاده نکردن از قوانین نیست.دلیلش بی احساس بودن و زوری نوشتن هست.مسلما" کسی که یک روز از فراغ حرف میزنه اگر فردا بیاد و از خاطرات زندگی مشترکش که مربوط به حال هم هست حرفی به میون بیاره.فقط یک بازیگره.بازی برای کسایی که این حالت رو داشتند و نتونستند چیزی بنویسند.نمیگم همه این طوری اند ولی مشکل اساسی اینه که شعرا دیگه خودشون نیستند.پس فکر میکنم مشکل حالای اشعار نو همین باشه.یا حداقل نظر من اینه
به نظر من نویسنده خوب نویسنده ای هست که از عواقب نوشته اش بترسه، آنقدر بترسه که نتونه هرچیزی که به ذهنش میرسه را نشر بده! قطعاً همه نویسنده های بزرگ دنیا هم در بدو شروع، نوشته های ضعیفی داشته اند، اما این دلیلی نمی شود که یک نویسنده بخود بگوید من هرچه از دهانم درآید منتشر می کنم و آنقدر هم بر این کار خود پافشاری می کنم تا بالاخره توانمند بشوم.
یک مادر وقتی می خواهد فرزندی بدنیا بیاورد قبلش کلی برنامه ریزی میکنه، سبک و سنگین میکنه و حتی میره آموزش های لازمه رو میبینه. هیچوقت نمیگه "حالا بچه رو بدنیا میارم بعداً یجوری میشه دیگه" یا بد تر از آن "حالا این بچه درست نشد بجاش یکی دیگه و آنقدر ادامه میدم تا بتونم یه بچه خوب تحویل جامعه بدم"
و اما مهمتر از همه اینکه قوانین برای اجرا شدن ایجاد می شوند نه برای شکستن. اگر قصد نوآوری دارید بجای بی قانونی باید قوانین موجود را اصلاح یا نهایتاً قوانین جدیدی را ایجاد کنید. نه اینکه همه تلاشتان و خدایی ناکرده همه هدفتان صرفاً شکستن قوانین باشد و بدتر از آن اینکه به این کار هم افتخار کنید.
ترس رو چطور معنی میکنید؟
اگر ترس از نوشتن و عواقب اون نوشته منظورتونه(که عواقبش دامن خود نویسنده رو بگیره) من به شخصه برای این نویسنده زیاد احترام قائل نیستم.از یک نمونه ی ای حرف بزنم که خودم هم یکی دو تا از کتاب هاش رو خوندم: بولگاکف
حتما" میدونی که تو دوران استالین زندگی میکرده.دورانی که خفقان به سر حدش رسیده بوده.ولی اون کم نیاورده.مدام نسبت به حکومت و وضعیت خودش انتقاد میکرده.در صورتی که میدونسته اگر مدح استالین رو بکنه وضعش خیلی بهتر میشه.
یا تو نویسنده های ایرانی من دو تا رو میشناسم که ترس از نوشتن ندارند:
عباس معروفی
رضا قاسمی
کتاب های هر دوی این هارو که بخونی میبینی که تو زدن حرف هاشون از چیزی نترسیدند.مهم ترین موردش هم کتاب " وردی که بره ها میخوانند " مال رضا قاسمی هست.من افتخار میکنم که چنین نویسنده ای رو میشناسم و یکی از کتاب هاش رو خوندم.چون از زدن بعضی حرف ها شرم نکرده.سانسور نکرده.یا احمد محمود یادمه تو یکی از کتاب هاش شخصیت یک دختر جنوبی رو ترسیم کرد که فاحشه بود.
اگر این ها ترس حساب بشه.پس من برای نترس ها خیلی بیشتر ارزش قائلم.کارشون رو بیشتر دوست دارم.
و یک نکته ی دیگه: من به شخصه اگر روزی هم نویسنده شدم دوست ندارم به خاطر پیشرفت از قوانینی طبعیت کنم که با حال و هوام جور در نیاد.به بقیه چه کار دارم؟ دنبال شکستن قوانین به صورت کلی نیستم.ولی نمیخوام محدود باشم
مثال شما نسبت به نوشته و بچه به نظرم یه کم اغراق داره.من اگر مادر بچه ای بودم طبق چیزهایی که آموختم و تجربیات خودم بزرگش میکردم.اونوقت ممکنه از نظر جامعه بچه ی من یک عقب مونده/لات و بی سر پا/غمگین یا هر چیز دیگه باشه ولی حداقل اینه که متفاوته.خاصه.آزاد اندیشه و مثال های دیگه.ممکنه الان به نظر شما این برداشت من درست نباشه ولی من دوست دارم کاری رو انجام بدم که اول از نظر خودم درست باشه.و بعد بقیه.
والا من فقط Absurd را میشناسم و اونم در کل درخصوص پوچی و پوچ انگاری هست. من تا حالاداستانی که آخرش بد تموم میشه را فکر می کردم تراژدی هست.
یعنی میگی پوچ گرایی آخرش بد تموم نمیشه؟این که یک آدم انگیزه ای برای زندگی نداره خوبه؟این که همه چیز به چشمت پوچ بیاند چطور؟
برای همین من حرفی از پوچ گرایی اش نزدم و اون طور گفتم
در کل: من یکی نسبت به حمله ی تند و یا نقد نوشته هام مشکلی ندارم.منتها یک جاهایی هست که تنها به خاطر دل خودم نوشتم.پس دلیلی نمیبینم که در مورد اون ها بیام و توضیح جامعی بدم.
به هر حال.نقد یک نوشته یعنی ارزش داشتن اون.پس ممنونم که به نوشته ی من ارزش دادید