اشک هایم یخ زده اند
وقتی میریزند روی زمین, هزار تکه میشوند...پای رفتنم را زخمی می کنند...همه آدم ها در زندگیشان دست کم یک بار رفتن را تجربه کرده اند و میدانند رفتن چقدر سخت است...اما برنگشتن و یا حتی برگشتن ,هر دویشان مثل جان کندن می مانند لعنتی ها...کاش وقتی می روی,کمی بعدترش آدم بمیرد...فکر میکنم درستش هم همین باشد..اگر روزی کسی مرا ترک کرد هم دلم می خواهد برگردد و هم دلم نمی خواهد...اینجور برایتان بگویم که وقتی یک نفر دیگر هرگز برنگردد تو هر روز دلتنگش میشوی..گاهی وقت ها قاب عکسش را برمیداری یا حتی نه...تصویرش را پشت پلک هایت نقاشی می کنی...بعد دستت را مشت می کنی و می کوبانی تو صورتش...توی دلت دعوایش میکنی..مواخذه اش میکنی....برای نبودنش اشک میریزی...حرف می زنی حرف می زنی حرف می زنی...متهمش میکنی به بی وفایی...میگویی چقدر نبودنش برایت گران تمام شده..مظلوم نمایی می کنی و بعد چشم هایت را باز می کنی و به زندگیت ادامه می دهی!
و اگر هم رفتنی ات برگردد ,لال میشوی میان فریادهایت و بغض هایت و...و نمی دانم! راستش اصلا نمی دانم با آدمی که برمیگردد باید چه برخوردی داشت..خوشحال شد؟..ناراحتی هایش را به رویش بیاورد ؟یا بعد از برگشتنش همه ی همه ی لحظه های زندگیت این ترس را در دلت داشته باشی که نکند دوباره برود؟چقدر بد و عذاب آور...راستی برگشتن برای خر دو طرف داستان از هر کاری ناراحت کننده تر است
همان بهتر که آدم اگر می خواهد برود کمی بعدترش بمیرد...دیگر نه گله و شکایتی باقی می ماند و نه ترسی
من فکر همه جای رفتنم را کرده ام..حتی قید همه آدم هایی که روزی دوستشان داشتم را نیز زده...یک جورهایی دلم را که در گرو شان بود را پس گرفته ام تا بعد از رفتنم هم آن ها راحت تر باشند و هم خودم دلم نزد خودم باشد...با نقص عضو زندگی کردن و یا حتی مردن خیلی سخت است....خیلی