• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
مثل راه گم کرده ها
در خیالم
راهی پیدا میکنم
اما واقعیت
چیز دیگریست
در خیال خود
اسمان را ابی میبینم
پس ظلمت شب چه میشود
این همه ستاره
مهتاب چه میشود
کاش برای خودم تنها بودم
کاش......
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اشک هایم یخ زده اند
وقتی میریزند روی زمین, هزار تکه میشوند...پای رفتنم را زخمی می کنند...همه آدم ها در زندگیشان دست کم یک بار رفتن را تجربه کرده اند و میدانند رفتن چقدر سخت است...اما برنگشتن و یا حتی برگشتن ,هر دویشان مثل جان کندن می مانند لعنتی ها...کاش وقتی می روی,کمی بعدترش آدم بمیرد...فکر میکنم درستش هم همین باشد..اگر روزی کسی مرا ترک کرد هم دلم می خواهد برگردد و هم دلم نمی خواهد...اینجور برایتان بگویم که وقتی یک نفر دیگر هرگز برنگردد تو هر روز دلتنگش میشوی..گاهی وقت ها قاب عکسش را برمیداری یا حتی نه...تصویرش را پشت پلک هایت نقاشی می کنی...بعد دستت را مشت می کنی و می کوبانی تو صورتش...توی دلت دعوایش میکنی..مواخذه اش میکنی....برای نبودنش اشک میریزی...حرف می زنی حرف می زنی حرف می زنی...متهمش میکنی به بی وفایی...میگویی چقدر نبودنش برایت گران تمام شده..مظلوم نمایی می کنی و بعد چشم هایت را باز می کنی و به زندگیت ادامه می دهی!
و اگر هم رفتنی ات برگردد ,لال میشوی میان فریادهایت و بغض هایت و...و نمی دانم! راستش اصلا نمی دانم با آدمی که برمیگردد باید چه برخوردی داشت..خوشحال شد؟..ناراحتی هایش را به رویش بیاورد ؟یا بعد از برگشتنش همه ی همه ی لحظه های زندگیت این ترس را در دلت داشته باشی که نکند دوباره برود؟چقدر بد و عذاب آور...راستی برگشتن برای خر دو طرف داستان از هر کاری ناراحت کننده تر است
همان بهتر که آدم اگر می خواهد برود کمی بعدترش بمیرد...دیگر نه گله و شکایتی باقی می ماند و نه ترسی
من فکر همه جای رفتنم را کرده ام..حتی قید همه آدم هایی که روزی دوستشان داشتم را نیز زده...یک جورهایی دلم را که در گرو شان بود را پس گرفته ام تا بعد از رفتنم هم آن ها راحت تر باشند و هم خودم دلم نزد خودم باشد...با نقص عضو زندگی کردن و یا حتی مردن خیلی سخت است....خیلی
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
تکرار بی دلیل روزها برای رسیدن به حس روزمرگی مفرط.آدم ها اکثرشان فقط زنده اند.
تشنج از حس غریبی به نام دوست داشتن آغاز ترک روزمرگی است اما وقتی تنت بوی تکرار میدهد باور این که یک روز به حمام بروی و دیگر آن بوی دلفریب را نداشته باشی مشکل است.برای ما آدم ها همه چیز به جز دوست داشتن مشکل است.تشنج خود یک بیماری است و ما موافق بیمار شدن نیستیم.ما موافق سلامت بیمارگونه ای هستیم که تنها میتوانیم وقتی تنهاییم از آن حرف بزنیم و نفرتمان را بروز دهیم.هیچ کدام ما دوست ندارد کار غیر منطقی ای کند و هیچ کدام ما خواهان یک تابلو اعلانات عمومی به نام دیوانگی بر روی پیشانی نیست.
ما همه به آفریننده مان رفته ایم.خود را میترسانیم که از وجود داشتنمان سوال کنیم.از این که این حس چرک سلامتی چرا تمام بدنمان را گرفته.سودای قدرت مطلق داریم و تا پایمان گیر میکند سراغ منبع میرویم.
برای همین است که آدم ها اکثر با عقلشان بقیه را دوست دارند و نه با احساسشان
 
Last edited:

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
پلکهایت را که روی هم میگذاری
تمام افکارت پشت درهای بسته چشمانت رژه میروند
به خودت مینگری
و در " او " غرق میشوی
لبخند کوچکی بر لبانت نقش میبندند
او ، خاطراتش ، اشک ها و لبخندهایش
با تمامی لحظات زیبایی که برایت ساخت
تا ابد به یادگار ، بر قلب خسته ات نقش خواهند بست
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
وقتی که نیستی
انگار عقربه های ساعت نیز دلتنگت میشوند
گوشه ای میمانند و سکوت میکنند
همه چیز رنگ تکرار به خود می گیرند
چقدر سخت است
انتظار ....
و چقدر شیرین است
انتظار مهربانت
که با آمدنش
بشکند سکوت این دلتنگی را .....
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
پلکهایم را که باز میکنم انگشتانم را میبینم لامصب این سیگار چقدر کام میدهد با این که آتشش از درونم زبانه میکشید
چه رنگهای زیبایی در دستانم است مثل دستانم در کودکی که با آبرنگ رنگی میشدن اما این بار فرق دارد کسی به شیطنتم نمیخند .این اولین باریست که همه برایم گریه خواهند کرد .
تعدادشان را قبلا شمردم هزاران بار 28 عدد یک به یک به پای هر اشتباهم به پای هر احساسم
همه شان مال خودم است البته گناهانم را از یاد نمیبرم همه شان را میخورم با یک لیوان آب .....
امشب راحترین خوابم را خواهم کرد و درازترین رویایم را خواهم دید ....
بگذار این عاشقانه را همین جا تمامش کنم ....
 
Last edited:

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
خدای من ! میدونم مشتی هستی و کلی مرام داری ..... ما رو به خاطر همه چیز ببخش ... حتی گناه هایی که نکردیم .... و این انسان است که با قلبی شکسته از دنیای تو با تو رو درو سخن میگوید ....
ب.امید
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
امروز از روزهایی است که بیماری خود را نمایان میکند.تشدید سردرد و کوفتگی پاها مثل یخ به تن قلب آدم می افتد و قبل از خاموشی جاودانه او را به خواب زمستانی اش میبرد.حقیقت این است که هر بار یخ زده ام معنای تابستان و گرما را به کلی از یاد برده ام.
چقدر چرند میبافم وقتی میخواهم درد را انکار کنم.وقتی او در تک تک سلول هایم جا خوش کرده و من مثل مهمان ناخوانده با او رفتار میکنم.بین اصالت درد و بی ریشه بودنم هیچ وقت نفهمیدم کدام را انتخاب کنم.
کلمات با من غریبه شده اند و حتی نمیخواهند خودشان را برای لحظه ای نشان دهند.گاهی یک نجوا انقدر نوشتنی میشود که رویم نمیشود همان لحظه بنویسمش یا وقت نمیشود.و بعد از خاطرم میرود.به این فکر می افتم که خاطراتم هم همین طور از خاطرم میروند و من آن ها را به صورت اولیه شان به یاد نمی آورم
زندگی مثل یک کله قند است.و وقتی خورد میشود و داخل گونی میرود مثل خاطرات.همیشه خاطرات کودکی محکم ترند و هر چقدر به پایان کار نزدیک تر میشویم کم ثبات تر.وقتی شما قند ها را خورد میکنید و داخل گونی میریزید (بخوانید پلاستیک.بخوانید قندان.هر طوری برایتان ملموس تر است) قندهای قاطی شده همه شان به یک شکل در می آیند.و اگر بخواهید قند خاصی را انتخاب کنید مسلم است که لبه هایش پریده و کمی نسبت به شکل اولیه ناقص است.میبینید چه شباهت قریبی با هم دارند؟
و من فکر میکنم نصف قندهایم و شکرهای باقیمانده اش گم شده.و برای همین اصالت درد خود را نمایان میکند و از خودم دور.برای همین هیز میشوم در رفتار شخصی غریبه.برای همین وقتی شما میگویید یادت می آید فلان روز را؟ مجبورم به دروغ تایید کنم تا زیاد دنبال شکل اولیه اش نباشید.
دروغ!!!
اصالتی تکرار نشدنی میان ما.انقدر که هم قبایش از او میترسد.انقدر که راست ها چپ کرده اند و میان دره سوخته اند.اما او به شکل اولیه اش هنوز زیبا و دلفریب به جا مانده.
پس ما هم دروغ میگوییم که خسته ایم.که بین جنگ ما با سردرد او پیروز نشده.
ما همیشه کتمان میکنیم که کسی قندهایمان را دزدیده
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
ما از مردگانیم

جاروها کنار آتش برای گرم شدنشان نشسته بودند.یکی نخ دندان به دست داشت.آن یکی سیگار.و یکی داشت کفش هایش را واکس میزد.2 متر آن طرف تر سطل زباله ساکت نشسته بود و به وز وز باد گوش میداد.پرسید فردا جمعه است؟
کسی چیزی نگفت.
جاروی جوان بلند شد و خودش را میان آتش انداخت.
کسی چیزی نگفت
پیرمرد پرسید چرا؟
هم اتاقی اش گفت : نامه های یک پسر سرطانی را خوانده.دلش گرفته بود چند روز
جواب داد : ما از مردگانیم
همه کنار آتش نشسته بودند و هنوز کسی به سطل جوابی نداده بود
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
چند صباحی است
دیگر عادت کرده ام
روزهایی را که دیگر گذشت
با مرگ آرزوهایی که می توانستم روزی لمس کنم
" مصلحت " بنامم ....
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
بعضی وقتا خیلی سخته
با صدای بلند خفه شدن !
خودتو پنهون کردن
و از خودت گذشتن ،،،

بعضی وقتا خیلی سخته
" شاید " نجات دادن خودت
با در آغوش داشتن " تو " و
همچنین هر دوتامون

حالا اگه سردته بهم بگو
تا درای سینه م رو باز کنم
گذاشتم همینطوری بمونن
تا مثل خودمون از هم جدا بشن
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
حالا که می خوام قدم بزنم
هر قدمم روی یه ابر
انگار اسمون هم کوچیکه
واسه ارامشی که ندارم
هنوزم موندم که با خودم
چند چندم
گاهی پشت به دنیا
گاهی التماسش میکنم
..............
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
طعم بی نظیر غذا انتزاع است.انتزاعی رمانتیک که به ما بقبولاند چیزی که میخوریم همان چیزی است که نویسنده ها در موردش نوشتند.اصولا" نویسنده ها برای ما تلقین به بار می آورند.آن ها از تکامل ناقص احساساتمان خبر ندارند و میخواهند زندگی ای را در پس مشکلات اندک و یا زیاد به تصویر بکشند که همه چیز عشق باشد.یا همه چیز حقارت.یا حتی نفرت.یا طعم غذا
وقتی از کنار یک گل شب بو رد میشویم و باد می آید احساس میکنیم که خوش آیند است و کسی نیست که این را انکار کند.وقتی در اوج گرما بستنی میخوریم و لذت آب شدنش در دهانمان با هیچ چیز عوض نمیشود.من هم به قولی یک نویسنده ی دروغ گو هستم.کسی که از زیر بار تکامل گریخته و مقدار کمی از حقیقیت را یافته.
این که برای آدم بیمار فرقی نیست بین بوی گل شب بو و بوی درد.این که یک آدم احساساتی هم ممکن است موقع خوردن بستنی دندان های ناقصش درد بگیرد و به آفریننده ی خوشی های کوچک فحش بدهد.این که آدم های راستگو همیشه راست نمیگویند و صلاح کار همیشه بر صلاح ما نیست.همیشه موقع یک ترکیب اسفناک از دنیا وا مانده ام.از به تصویر کشیدن ارتباط آدم ها.از احساس تمام کردن یک فیلم زیبا.همیشه واقعیتی کنار دستم نشسته است که مرا نسبت به این زندگی روتین وار غمزده میکند.تصورش را بکنید که سرنوشت ساختگی شما لااقل با یک نفر در دنیا یکسان است.و تازه بی خیال توهمات و یا واقعیت غیر قابل اثبات وجود فرازمینی ها میشویم.این که ممکن است ما خاطره ی فردی باشیم که پاک شده است.و یا این که رابطه مان با خودمان متقاوت تر از دیروز است.این که موقع حرف زدن با معشوقمان دهانمان بوی پیاز بدهد و یا موقع یک مراسم مهم جورابمان سوراخ باشد.این که ما خود دیروزمان نباشیم و کند همین دیروز چنین چیزی به ذهنمان رسیده و حالا از یادمان رفته.
این که خداوند با آدم هایی که گاف هایش را میگیرند زیاد صمیمی نمیشود
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
هر چیزی زمانی دارد
زمانی خواهد آمد
زمانی هم از دست خواهد رفت
برای من دگر فرقی ندارد
که من بازمانده از کدامین نسل هستم
برایم خیلی هم فرق ندارد
ساعت ۱۲ ظهر باشد
یا ۱۲ شب
یا اینکه چند نفر در این دنیا
ساعتشان با زمان بی حوصله گی های من
کوک شده باشد ...
نه اینکه مٌرده باشم
نه اینکه دستم به زندگی نرود
نه ... نه
تنها دارم مدارا می کنم
تنها دارم سرم را گرم می کنم
تنها ایمان دارم به اینکه
هر چیزی زمانی دارد
زمانی خواهد آمد
زمانی هم از دست خواهد رفت ...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
کنار پنجره خاطره ها
کسی درس های تنهاییش را دوره کرد
تصویر غمگینی در انعکاس پنجره پیدا شد
پیچک غم
از دیوار نگاهی بالا رفت
انتظاری در امتداد سکوت نشست
بغض یک دلتنگی شکسته شد
پنجره خیس شد؛
کسی گریست...
 
بالا