• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
همه چیز با یک عذر خواهی ساده
درست نمی شود
عشق من ،
ساده سپری نشدند
روزهای نبودنت ....
این دل گوشش اصلا بدهکار نبود
وقتی مدام بهانه ی شنیدن
"دوستت دارم " های تو را می گرفت
و از تو خبری نبود
و تکرار پایان تلخ قصه های عاشقانه
به گریه اش می انداخت
می خواست همه ی منظومه های عاشقانه را
خودش بازنویسی کند
آنقدر خوب که
همه ی معشوقه ها را بخنداند
ازین حماقت ...
به اندازه روزهای نبودنت
انگار هزاره ها طول کشید
تا باور کند
دروغ عشق را...
و
حالا آمده ای که چه بشود؟
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
اینجا حریم تنهایی من است
درد تنهایی مرا مجبور به نوشتن می کند
همه ی نوشته هایم سرشار از احساس است و یاد تو است
بدون هیچ اندیشه ای می نویسم چرا که احساسم مقدس تر است از هر آنچه تو نمیخواهی ببینی .............
me
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
آن زمان
که به عشق اجازه ی ورود
به قلب های سر سختمان را دادیم
خودمان را بی آنکه بدانیم
مجازات کرده ایم
عشق من،
کاش می دانستی
عشق تو
آدم سر به هوایی چون مرا
آنچنان مجازات می کند هر دم
که دل خدا را هم می سوزاند
چه کسی جز او
خوب میداند
به جهنم عشق تو آنچنان دلبسته ام
که تمنای او را برای
ورود به بهشت با همه ی دلبران زیبا
دیوانه وار نادیده می گیرم.....
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
مدرسه که میرفتیم،بهمون میگفتن خیلی از قضایا رو اثبات کنیم.
مشکل این بود که بهمون نمیگفتن بعد از اثبات قضایا چه کار کنیم.
از اون موقع تا حالا خیلی چیزا برام ثابت شده و خیلی چیزا رو ثابت کردم اما بیشتر وقت ها بعد ازین مرحله کاری نمیتونم انجام بدم و فقط لبخند میزنم.
مثل عاشقی که گفت بهم ثابت شده دوستم نداره...

مرتضیـ
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
چه روزای شلوغ پلوغیه...کاش میشد اینترنتی پرینت حسابمو بگیرم...کی حوصله داره بره تا بانک؟....کاش بی بی زود بره خونشون...گاهی وقتا فکر می کنم اگه آدما قرار باشه غده ای به اسم روابط اجتماعی داشته باشن ,غده ی من احتمالا خیلی خیلی کم کاره....قرصای محیا رو دادم؟ندادم؟.....دلم واسه دلمه های مادربزرگم تنگ شده.دنیا افتاده رو دور تند.مثل وقتایی که حوصله ی یه تیکه فیلمو نداری وُ هی میزنی بره جلو.امروز برم کتابخونه ی آگاه.تنها کتابخونه اییه که کمیک داره فعلا..کارت پستالم می خواد؟چی بنویسم اونوقت؟عیدت مبارک؟تولدت مبارک؟با آرزوی بهترین ها؟هر چی آرزوی خوبه مال تو؟پس تکلیف بقیه چی میشه؟ اصلا مگه آرزوهای خطرناک تر دل ندارن؟
کاش دوست داشته باشه کمیک....به قیافش میخوره اهلش باشه..ولی اگه نباشه چی؟دندون اسب پیش کشی بود که نمی شمردنش؟پس چیو میشمرن؟یعنی میشه آدمی که انیمه میبینه کمیک دوست نداشته باشه؟لابد داره دیگه.بگم؟نه ولش کن...گاهی وقتا دلم می خواد خوب نباشم تا نگرانم بشه..تا چشماش بلرزه...چقدر دلم برای چشمای نگرانش تنگ شده...ولی برای دلمه بیشتر..مثل وقتایی که میگن باباتو بیشتر دوست داری یا پفکو؟ و تو ام میمونی که کدومو انتخاب کنی...وقتی نگرانه چشماش قهوه ای تره...لباش می لرزه..خیلی با مزه میشه
دلم گلدون محبوبه شب می خواد..با اون گلدونایی که توی میدون خاتمی بود از این فلفل بامزه ها داشت..کی فصل خرید و کاشتشونه؟الان برم بگیرم؟یا صبر کنم؟
آبی یا قهوه ای؟شایدم هم آبی و هم قهوه ای...شایدم فقط آبی..آبیو دوست دارمچون رنگ دریاست...ولی قهوه ای بهم میاد..کاش ابی هم بهم میومد..مگه بدتر از اینم هست؟که کلی شال و روسری آبی بخری همیشه و هیچ وقت سرت نکنی...چون بهت نمیاد..عمم دعوام می کنه که چرا نرفتم دکتر...خوب نمی خوام...اگر برم و بگه عمل می خوای چی؟پس مامانم چی؟کی مراقبش باشه؟کی کمک حال بابام باشه اگه من نباشم>؟الان که وقت مریض شدن نیست...الان فقط وقت مسکن بودنه..بعضی آدما شاید بدرد خودشون نخورن ولی مسکنای خوبی میشن برا بقیه...مثل وقتایی که مادرم پشت تلفن بغض می کنه و من براش از کیک موزی که رنگش شبیه کیک شکلاتی شده بود می گم...!
همه چیز خیلی ساکته ولی تندم هست...تند پیش میره..خیلی تند. من نمی تونم خودمو با این سرعت هماهنگ کنم..همیشه از زمان عقب ترم دلم می خواست یکسال پیش بود...چقدر گریه کردم اون موقع ها..چقدر غمگین بودم..خوب بود خیلی خوب بود حداقل یه حسی داشتم..حس داشتن خوبه...اینکه یه نفر هنوزم فرصت و حوصله ی اینکه ناراحت باشه یا خوشحال باشه رو داشته باشه خیلی خوبه...اینکه کسی اینقدر تو روزمره ها وُ برآورده کردن آرزوهای این و اون وُ زندگی کردن به جای بقیه ,غرق نشه خوبه...خیلی خوبه
آره همینه...یه کارت با رنگای شاد و یه نوشته مثل هرچی آرزوی خوبه مال تو....هووم..دوسش دارم..
گاهی وقتا آدما نباید بشنون نباید ببینن..نباید بفهمن...فقط باید زندگی کنن...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من از آن آدم های یک هویی ام!
یک هو می آیم...یک هو بلند بلند می خندم..یک هو به زن عابری میگویم مدل ابرو هایش را دوست دارم..یک هو عاشق می شوم...یک هو فارغ می شوم...یک هو عصبانی می شوم وُ در کسری از ثانیه آرام میگیرم...شبیه آدم هایی که هیچ وقت عصبانی نمی شوند
یک هو خودکاری دست میگیرم روی بعضی از فکرهای یک هویی ام خط می کشم و کنار بعضی ها تیک می زنم تا انجامشان دهم...یک هو می آیم اینجا چیزهایی می نویسم که قبل از دست بردن به کیبورد هیچ وقت به آن ها فکر نکرده بودم...یک هو همه ی چیزهایی که روی دلم تلنبار شده را میریزم بیرون و یک نفس عمیق می کشم و لبخند می زنم و ذهنم یک آه می کشد..یک آه از روی لذت یک آه ِ پر از آرامش و لبخندهای یک هویی
من چیزی به اسم کاسه صبر ندارم در عوض یک چمدان همیشه آماده دارم!اگر تحمل دنیا را نداشتم چمدانم را بر می دارم و در را پشت سرم می بندم!
یک هو می روم و چند روزی خودم را گم و گور می کنم...نفسی تازه می کنم و بعد یک هو بر می گردم!
من از آن آدم های کاملا یک هویی ام! یک هو می روم..یک هو تمام می شوم...یک تمام شدن ِ یک هوییِ بی مقدمه
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
......................................................................................................................................................................................
.....................................................................................................................................................................
.............................................................................
.......................................................................................................................................................................
.....................
......................................................................................................................................
.............
بی خیال ...
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
بیخیال این خیال خوش
بی خیال این هوای خوش

بی خیال اسمون ابی
بی خیال ابر بهاری

بی خیال شب غم گرفته
بی خیال خاک نم گرفته

بیخیال سفر به دریا
............
پ.ن: بقیه اشو ادامه بدین ببینیم به کجا میرسه این بیخیالی
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
بی خیالی در گوشه ای نشسته و به من می خندد و می داند نمی توانم بی خیال شوم...

به قول شاهین: من روی یاد تو که یله شده بر آسمان خط می کشم...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
یک غروب انکار نشدنی شهر را گرفته
آسمان گرفته است
چشمان من هم
تو که بیایی...
همه ی شهر خورشید میشود
نوازش موهایم که شروع شود؛
طلوع میشوم...
انحنای لب هایت که لبخند شود؛
بهار میشود انگار....
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
میخواهم از اردوگاه چشمانت که مرا شبانه روز وادار به دوست داشتنت میکند..فرار کنم ....ناگزیرم تا از این ظلمت چشمانت بگریزم ....
ب.امید
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
این قرار بود برای تاپیک بقلی باشه ولی همخوانی لازم رو نداشت:

زبان عامیانه ام را گربه خورده.منتها همان روز سعی کردم کمی از آن حجم چند گرمی را پس بگیرم و دست خالی برنگشتم.بچه گربه داخل سطل دنبال آشغال (ببخشید غذای گربه) میگشت که نوازشش کردم و نوازشم کرد.اولین درس زندگی ام این بود که یه پس گردنی میتونه آدم رو از این راه به اون راه ببره و دومی اش این بود که نباید وقتی یکی داره غذا میخوره کمرش رو بمالی.شما خوشتون میاد وقتی دارید تو قفسه ی گوشت ها دنبال اون کیس مناسب میگردید کسی بهتون بگه از آشغالا فاصله بگیر؟ و این سومین درس زندگی ام بود که به بقیه احترام بذارم حتی اگه تو آشغالا (بازم شرمنده ام.غذای گربه) قلت بخوره
این مقدمه رو چیدم که بدونید با چه موجودی طرفید.راستش من خودم انقدر خنده دارم که یادم میره مسائل خنده دارم رو بازگو کنم.اصلا" این که من خودم رو یک جوری تعریف کنم که شما بخندید زیاد جالب نیست برام.
طبق تحقیقاتی که داشتم دهه شصتی هایی مثل خودم یه دوره ی تصورات داشتند.که از من نوع پیشرفته اش بود.این که موقع باز کردن درب پشت تلویزیون منتظر کاکرو باشم جزو مسائل جزیی بود.و انقدر این موضوع رو خز کردند که حتی من یادم نمیاد این رو برای خوشمزگی به خاطراتم اضافه کردم و یا واقعا" همین طور بوده.منتها دوران بچگی ما ***** فعالیت زیادی داشت.از تلویزیون بگیر تا عکس روی دیوار و اول کتاب و در کل بعضی وقت ها حتی تو خواب.موضوع خنده دار چیه؟ هیچی.فقط من وقتی بچه بودم فکر میکردم ***** خداست.و وقتی میخواستم یه آرزویی بکنم فقط چهره ی اون می اومد تو ذهنم.حالا که فکرش رو میکنم این احتمال رو برای همه ی هم دوره ای هام در نظر میگیرم.البته قبول کنید لول تخیلات من یه ذره بالاتر بود.
وقتی بچه بودم از تاریکی میترسیدم.منتها تو حیاط ما یه درخت انگور بود که نصف سال بهش برگ آویزون بود.از بد ماجرا یه تیر برق هم صاف روبه روی این درخته تو کوچه بود.هیچ موقع نمیشد من بخوام بخوابم و قیافه ی نحس این درخته رو نبینم.هر شب یه شکلی میشد و به خاطر فضانوردی فوق العاده ام من چشم ها و گاهی دست هاش رو میدیدم.و این میشد همخوانی زبان های ما.چیزی که دانشمندا یه عمر براش تحقیق کردند و یه بچه ی از همه جا بیخبر میاد کل تحقیقات رو گل کاری میکنه (روی واژه ی گل زوم کنید و اگه دوست داشتید جای "ل" از "ه" استفاده کنید)
بعد حسنی قصه ی ما داشت کم کم یه نره قول میشد.حتی تو کلاس سوم ابتدایی.یه معلم پیر که بهش میگفتند میخ چوله و یه رفیق خل و چل که نمیدونم چرا بند کرده بود به ما که اسمش حسین بود
راستی اسم من جواده.بهم میگند جوادی خله.راستش اونا اشتباه میکنند.یه روز که داشتیم می اومدیم خونه فکر کردم حسین داره به خلی من فکر میکنه و زدمش.بعد چند روز بعدش هم زدمش.اونم آخر کار فرار کرد و زبون در آورد.
یادم باشه آخر کار ذکر کنم که جواتی خله چند ماهی رفیقم بود و پاراگراف چهارم از زبون اونه نه من

سعی کردم بخندونمتون ولی انگار عرضه اش رو نداشتم.آخرین خاطره ی خنده داری که یادم میاد سیگار کشیدن بقل دریچه ی کولر موقع تابستون بود.حتما" حدس میزنید چه اتفاقی افتاده؟ و این که همیشه فضا نورد بودن به دردتون نمیخوره.این درس چهارم زندگی من بود

راستش یه لیست تهیه کرده بودم همون روزا به عنوان تایتل موضوعاتی که میخواستم در موردش بنویسم.بذارید زور آخر رو بزنم تا ببینم لوده ترینتون هم اخم کرده پشت مانیتور؟

نصف عمر در دستشویی
داستان گردن درد و پشتی
وصلت لطیف شقیقه و نوشتن
پروازهایی که با بیماری قلبی کنسل میشد

به قیافه شون نگاه نکنید.اون چیزی که نشون میدند نیستند!!!
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
انصافا متن های این صفحه از تاپیک ، خیلی خیلی زیبا و پر معنا بودن
خیلی از متن ها رو تاحالا بیشتر از چهار بار خوندم ، و باز هم میخونم
دست همتون درد نکنه ، خیلی ممنون .....

پ ن :
حسین جان ، تخیلاتی از خودت هم هست پسر ، یکی که خود کاکرو هست . ضمنا من پنجاهی هستم ، یادت بمونه ، بابابزرگ همه بچه های خوب اینجا
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
پ ن :
حسین جان ، تخیلاتی از خودت هم هست پسر ، یکی که خود کاکرو هست . ضمنا من پنجاهی هستم ، یادت بمونه ، بابابزرگ همه بچه های خوب اینجا

بابا بزرگ عزیز فی الواقع دوران شما بدتر از ما بوده.یه کمبودی که بچه های الان دارند ساده باوری هست.راستش بچه باید یه ذره رو خنگ باشه.ولی حالا شما یه بچه ی خنگ به من نشون بده اسمم رو عوض میکنم
کاکرو/سوباسا و خیلی های دیگه تو همون تلویزیون قدیمی که الان رفته قاطی آشغالا دارند خاک میخورند.واقعا" وقتی به این گذر زمان لعنتی فکر میکنم مغزم سوت میکشه
 

Adin

Registered User
تاریخ عضویت
16 جولای 2011
نوشته‌ها
1,281
لایک‌ها
769
محل سکونت
کلبه درویشی
بابا بزرگ عزیز فی الواقع دوران شما بدتر از ما بوده.یه کمبودی که بچه های الان دارند ساده باوری هست.راستش بچه باید یه ذره رو خنگ باشه.ولی حالا شما یه بچه ی خنگ به من نشون بده اسمم رو عوض میکنم
کاکرو/سوباسا و خیلی های دیگه تو همون تلویزیون قدیمی که الان رفته قاطی آشغالا دارند خاک میخورند.واقعا" وقتی به این گذر زمان لعنتی فکر میکنم مغزم سوت میکشه

فی الواقع بچه های الان نصف لذت ما رو از کودکی نمیبرن ..
کاش برمیگشتم به زمان کودکی
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
" سرزمین من "
از وقتی که به یاد دارم ، اینجا را دوست نداشتم
" انتخاب " من نبود ، مثل خیلی از چیزای دیگه زندگی ام ،
که هیچوقت انتخاب من نبودند ،،،
بزرگ شدم ،
و توی این بزرگی
یادم دادند " به جای تغییر دنیای اطرافم ، خودم رو تغییر بدم "
نگرشی که دیری نپایید
دریافتن
به این نکته که ،،،
" بزدلانه ترین توجیه دنیای آدماست "
بزرگتر شدم ،
و توی این بزرگتری
یادم دادند " سرزمین من ، تنها سرزمین چهار فصل دنیای ندیده ام است،،، مردم این سرزمین ، بهترین ، مهربانترین و مهمان نواز ترین مردم دنیای ندیده ام هستند "
و من اما ،،،
در سالهایی که دیگر باید ، نصف زندگی ام را با خود برده باشند ،
چیزی جز " سرزمینی خشک ، و خشک تر ،،، با مردمانی افسرده و دلهایی مرده ، بسان زامبی های Walking Dead ، نیافتم "

پاورقی :
توی همه اداره ها و بانک ها ، اولین چیزی که دم درب ورودی به چشم میخوره ، دستگاه کوچیکی هست با چند تا دکمه رنگارنگ ،
یکی از این دکمه های رنگی عبارت " نوبت " رو با خودش داره ، کافیه یه فشار کوچولو به این دکمه وارد کنی تا کاغذ سفید و کوچولویی از دل دستگاه عزیزمون بیرون بیاد ، با یه عدد چند رقمی
که این عدد،،،
بهت میفهمونه " ای چهار پایی که فقط روی دوتا پاهات راه میری ، نوبت تو کدوم هست و پشت سر چند نفر دیگه وایسادی "
و تو که احساس میکنی یکی از این چارپایان به ظاهر تکامل یافته ای
یه گوشه میشنی و منتظر صدایی که باید اون عدد لعنتی رو صدا بزنه،،
در این هنگام ، دربهایی که حالا خودشان باز میشنوند ،
گشوده میشوند و چهار پایی با شکمی بزرگتر ، پوستینی آراسته تر ، و ظاهری فرهیخته تر
داخل میشود،،،
از آن سو ،،
چارپای دیگری که تا کنون پشت گیشه ای لمیده بود و صدای پارس کردنش کانون همه نگاه ها ،
به پا خواسته و چون میمونی چاپلوس ، به جست و خیز میپردازد
دیدنی است ،،،
تقابل این چارپایان ،،
دست به سینه شدن ها ، دولاشدن ها ، تملق ها ،خنده ها و جملات زیبایی که ردل و بدل میشوند،،،
و چه زود ،،،
آن چارپای" خاص " دیگر رفته است ،
و تو مانده ای با تکه کاغدی در دست
که قرار بود " نوبتت را صدا بزند "
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام
بارها خواسته ام از شما حرف بزنم و نمیدانم چرا نمیشود.مغز این موجود تک سلولی وقتی میخواهد به شما فکر کند باید چندین سلول را قرض بگیرد تا بشود فقط فکرتان را کرد.
سلول های قرضی با خاطرات مخصوص خودشان.همیشه در اواسط یک تعریف از شما مانده ام و به صورت عامیانه اش گند زده ام.
زندگی من به جز وقت های خواب مثل فریم های سریع یک فیلم آپارات شده.شما را میشناسم و نمیشناسم.شما شده اید فاصله ی بین هر فریم.شما شده اید خاطره ای گنگ که از ترکیب سلول های من با همان دست دوم ها تشکیل شده.برای همین مواقع خواب هم نمیشود تعریفی از شما داشت.
صادقانه بگویم که من نصف بیشتر احساساتم را کشته ام.و همان نصف دیگر را بلد نیستم.بلد نیستم زیر باران ترانه ای بخوانم و یا به قدم زدن در کنار شما در میان ماندن جای پاهامان بر ساحل فکر کنم و یا چیزی بنویسم.و یا به این فکر کنم که موقع تولدتان چه هدیه ای به شما بدهم.من یک دهاتی مدرن هستم.که خشم و عصبانیت آفتاب را گرفته و بی مهری آسمان خراش را جمع کرده.و شما شاید سایه یک درخت باشید موقع گرما.شما شاید گذر یک شهاب سنگ میان آسمان غبارآلود باشید.شما همان حس مهربانی دهات را دارید و ابهام شهرنشینی را.
وقتی فکر میکنم که با نگه داشتن آن فریم ها و جمع زدن حضور شما در مقابل ایست زندگی کدام را انتخاب کنم به مشکل بر میخورم.به مشکل خرابی نوارهای ثبت کننده.که اصلا" نمیدانم وجود دارید یا نه.تنها یک حدس و گمان.من کسی را ندارم که بقلش کنم و بتوانم لحظات فشرده شدن را تا هزاران سال ثبت کنم.محبت محدود من شکل حوسی دارد از نوع فشرده شدن.و شبیه سازی خیس شدن از حجم دو موجود تک سلولی که قلب هایشان یکسان میزند.خودتان را لوس کنید و بین همان فاصله ی فریم ها بمانید.اما ممکن است بیننده ی شما در بی خبری این واقعه همان یک سلول را هم از دست بدهد.
تصورش را بکنید موقعی که یک گاوچران میخواهد از شما تمثالی بسازد و چیزی جز اسلحه در دستش نیست.که خودش را شبیه مردی میگیرد که مقابل شما ایستاده و تا میخواهد در چشم هایتان خیره شود فدای وجود شما میشود.تصور کنید که یک آدم موقع مرگ نمیتواد به اسلحه زل بزند.برای همین است که هم شما را میشناسد و هم نمیشناسد.مثل یک کاکتوس که یخ زدن را میشناسد و نمیشناسد.چنان که زمستان بقل دستی هایش یخ زده اند ولی او استوار است.
کاکتوس گل جالبی است.همیشه استوار میماند.و تصور دهاتی من از این گیاه به هیکل 2 متری شان در صحرا شباهت دارد.او احساس ندارد ولی کم لطف نیست.کسی به او نمیگوید "گل عزیزم" کسی او را بقل نمیکند.مثل من.و برای همین شباهت دست هایم راهی سفر نبودن شدند
و من تنها از شما همین را میدانم که وجه مشترک کاکتوس مانندی دارید با من.استوار و پر مهر.ولی در کناره ها.که اگر محبت من گل کند و جواب شما مثبت باشد حاصل به آغوش کشیدنمان فقط خون ریزی است.فقط خراش های جا به جا به خاطر پوست بدنمان.تکیه گاه بودن من به درد در کوزه میخورد و سایه ام انقدر مسخره است که حتی نیازی به آن ندارید.و انقدر من و شما شبیه هم پیمانانمان هستیم که تمیز دادنمان مشکل باشد.منتها ما مثل بقیه ی گل ها پیر نمیشویم.ما گلدان یک روزه نیستیم.ما حتی نیاز به آبیاری دقیقی نداریم.ما بین خاک ها احساساتمان را خاک کرده ایم.
من شما را از طریق خاک احساس میکنم ولی چشم هایم شما را نمیبیند.شما شده اید شبیه خستگی دلچسب بعد از اتمام کار.شده اید تماشای یک کودک هنگام بازی.شده اید لذت لمس خاک در دیاری دورتر از شهر دودها.شما به هر شکلی هستید و نیستید.شما نامردترین کاکتوس دنیا هستید

بابت غلط های املایی شرمنده نیستم.شما که مرا میشناسید
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خواهشا" این متن رو تو این چند روز نوروز نخونید.برای احتمال غمگین بودنش.و این رو هم باور کنید که این فقط یه شخصیت سازیه و من تو یه سیاره ی دیگه زندگی نمیکنم.و هیچ ناراحتی ای ندارم

وقتی یه پارچ آب خالی شد رو کله ام تازه خوابم برده بود.بین خواب و بیداری و بهت بیدار شدنم چند تا نفس عمیق کشیدم و سیلی و مشت خورد تو کله ام.انگار میخواستند صورت من رو شخم بزنند و بعد یه گیاهی مثل گل خر زره بکارند.همیشه آرزوی چنین صحنه ای رو داشتم.یه جوری که وقتی فامیل جنازه ام رو ببیننند نشناسندم
بعد یه پارچ آب رو با مهربونی تمام ریختند تو حلقم.جدا از این که احساس اون لحظات آرزوم بود ولی نامردا حتی سوال هم نمیپرسیدند.که بفهمم چه گندی زدم
بعد اون چند نفر افتاده بودند به دست و پام و التماسم میکردند که ببخشمشون.پرسیدم شما عضو طالبانید؟ و گفتند ما طالبی هم نیستیم.و با چماق زدند پس کله ام.گرمی خون رو روی بدنم احساس میکردم که یکی شون گفت : نباید خودت رو میکشتی
خودم رو کشتم؟کی؟ کجا؟
بعد اون ها من رو در آغوش گرفته بودند و میبردند سر میز شام.یه درخت آتش گرفته بود و قرار بود برای شامشون من جان فشانی کنم و خودم رو بپزم.وسط ریتم خنده هاشون و خنده های من از سقف بارن میچکید و لباسم موقع سوختن خیس شده بود.به دست هام نگاه کردم و یه شعله ی آبی رو وسطش دیدم که دود شد و رفت هوا

وقتی بیدار شدم فهمیدم باران تمام بدنم رو خیس کرده.بعد خیره شدم به دست هام و دستم رو کشیدم روی صورتم.انگار کسی شخم زده باشه اون رو.با همون دست های زبر پشت گردنم رو چک کردم و دیدم خونی وجود نداره.این که بفهمیم زندگیمون به آخر رسیده خیلی سخته.نه از لحاظ مفهومش و یا زمانش.چون شما فقط تو لحظه ی آخر این احساس رو درک میکنید.مثل زندگی توی کارتن ها میمونه با یه ریتم مرگ و میر واقعی.شما از یه پرتگاه نمی افتید پایین تا وقتی که خودتون بفهمید.من خودم رو یه عمر به نفهمی زدم.حتی موقتی که دو تا دستم رفت زیر تریلی.آخرش دعای زنم کارساز شد.معلوم نیست دست های من تو بهشت باسن کی رو پاک میکنه.ولی امیدوارم یه آدم تر و تمیز و خنگ باشه.
نمیدونم شما تا به حال چقدر تا لحظه ی آخر زندگی کردید ولی من هر روز که زیر باران بیدار میشم این احساس رو دارم که روز آخر زندگی ام هست.هر روز اون تفنگ شکاری که یاد گرفتم چطور با دست های علیلم پرش کنم و لوله اش رو بذارم تو دهنم چشمک میزنه ولی حیف که من آدم کاملی نیستم.من یه آدم مال قصه ها و فیلم ها نیستم.کنار خودم نشستم و تو یه انبار قدیمی زندگی میکنم.
تا به حال به این فکر کردید که هیچ آدمی کامل نیست؟ این که هیچ وقت موقع بروز احساساتتون موزیکی پخش نمیشه و بارانی نمیباره؟این که آدمای توی فیلم واقعی نیستند؟
تصور کنید هر کدوم از ما یه الگو داشته باشیم.یا چند تا الگو.خود من وقتی میخوام بنویسم نمیام شرح خودارضایی رو تعریف کنم.نمیام بگم که در مورد زن همسایه چه فکری میکنم.ولی شما رو دعوت به عشق میکنم و تو نوشته هام خودم رو به صورت یه بازیگر جوان مرد با یه دنیا تجربه نشون میدم.الگوهای دینی ما ممکنه زمان بچگی زیاد دکتر بازی کرده باشندشاید همین الان هم غیر هم جنس ها رو راحت ویزیت میکنند و یا آمپول زن خوبی اند.شاید این فردی که تو فلان فیلم اسطوره ی ما بوده وقتی دو تا گربه کنارش به جون هم می افتند از ترس تو شلوار خودش رفع حاجت کنه.حتی خلافکارهای واقعی هم یه نقطه ی کمبودی دارند که مثل یه زخم چرکی میمونه.وقتی دست میذاری روش آخ و اوخشون میره تو هوا.پس چرا اینا الگوی من باشند؟
صادقاته بگم که هیچ زخم چرکی ای رو نذاشتم بمونه.وقتی بچه بودم روی شوخی به عمه هام فحش میدادند و اون ها رو با خرج یه گلوله کشتم.بعد تیکه پاره شون کردم وانداختم جلوی چند تا سگ که بخورند و بعد اون ها رو هم راحت کردم.البته از روی حسن نیت
من هیچ زخم چرکی ای رو نذاشتم بمونه.دست ها رو خودم قطع کردم.خودم به اون تریلی گفتم بره روش تا وقتی زنم دوباره من رو ببینه براش صدای ضبط شده اش رو بذارم که داد میزد "الهی دستات بره زیر 18 چرخ" که بعد از تعریف ماجرا خودش یه چاقو برداره و خودکشی کنه.دنیا جای فیلم بازی کردن نیست.اگه تحمل ندارید بهتره در دستشویی رو ببندید و تو شلوار خودتون بشاشید.نمیخوام برای یه سری اسکول قصه تعریف کنم که بعدش یه ژست تفکر بگیرند و بعد عکس سلمان خان رو بزنند به اتاقشون.
وقتی خودم رو از دور میبینم احساس میکنم این خودمم که اون زخم چرکی ام.این که همه ی هیکلم.به خصوص مغزم انقدر گندیده که دکترها چندششون میشه حتی جداش کنند از من.برای همین هر روز به اون تفنگ خیره میشم و هر شب اون خواب کوفتی رو با یه سبک خاص میبینم.خدا احتمالا" آرزوی مرگ من رو داره و نمیدونه اون رو چطور محقق کنه.و من تازه فهمیدم زیر پام خالیه و مستقیم میرم وسط نشیمن گاه دنیا.بهتره امروز شر این دنیا رو از سر خودم وا کنم.
فشنگا نم گرفتند.نصف مغزم ریخته بیرون و از نصف دیگه اش داره یه فیلم نشون میده که رد چشمای منه.از صورت یه خانم تا نشیمن گاهش.از تخت خواب خالی موقع ازدواج تا پاشیدن خون خودم روی اون ها.از چهره ی چند تا پیامبر که ناجی از بین بردن من هستند و شایعه شده با شترها رفع حاجت میکنند.از چماقی که میخوره تو سرم تا بوی نم دست هام.و سیگار خالی شده ی توی جیبم.خدا رو شکر که آمبولانس ها همیشه دیر میرسند.
 
Last edited:

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
دلم به همین بودن ها خوش است
به بودن تو کنار من
با همه ی فاصله ها !
و به بودن تصویر خودم میان رویاهای تو ...
به چشم های تو که مرا شاعره می کند،
از این پس ؛
قرن ها ، زنان زیادی
با شعرهای من ،
که از رویاهای تو لبریزند،
معشوق هاشان را میخوانند،
و اعتراف هاشان را
با همین سوز که در عاشقانه های من است ،
در گوش هاشان زمزمه خواهند کرد...
و عشق تو
عاشقی گمنام
چون مرا؛
در میانه ی قصه های عاشقانه
زنده میکند،
این گونه تنها شاعره ی زنی خواهم شد
که هر لحظه از رویای عشق تو
جان گرفت.....
 
بالا