• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
کنج اتاقم
گوشه ی عشق است
کنج اتاقم روی میز سه قاب است
اولی صورتی با لبخند
دیگری چشمی با کرشمه
آخری قابی شکسته
هنوز رفتنت را باور نکرده ام
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
چشمامو میبندم و وا میکنم تا شاید عطرت به خاطرم بیاد تا شاید دوباره هم سفر بشیم
چشمامو میبندم تا شاید از پنجره ببینمت تا شاید لبخندت دوباره منو پر احساس کنه
کاش میشد دوباره پابه پا بشیم کاش میشد دوباره کودکانه ها گل بکنن
کاش میشد .................................................................
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
هر آدمی ظرفیتی دارد و گنجایشی
چه از برای جسمش ، چه از برای روحش ، و چه از برای قلبش
و چه قاعده قشنگی دارند این آدمها !
هر چه بیشتر برایشان ببخشایی، کمترینش را نزدشان در می یابی
هر چیزی برای آنها " حدی " دارد ،
"حدی " که روزی فراخواهد رسید
و بسته به آدمش !!!
مقداری و زمانی دارد
و من اما ....
هیچگاه این " حد " را
آنگونه که باید
درنیافتم .....
شاید آدمها ، دیگر آدم نیستند
و شاید هم ،
من از ابتدایش " آدم " نبودم ....
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
برده بودمت لای شب

ماه و ابر بریزم روی گردنم

ستاره از لب بردارم

به گردن بگیرم صدا از دو چشمت

بیاویزم از بازوها که آسمان حسودی کند

برده بودمت توی خواب‌

تعبیر از نفس بگیرمت

از دور ببینم

خواب زن چپ باشد

به تنم بپیچمت

ماه

به خودم بگیرمت

ابر

شب لای ستاره‌ها آسمانش بگیرد و

از نفس بماند

بین بازوها تعبیرم کن

ادامه‌ی خواب را روی لب‌ها ببین

شب همین نزدیکی‌هاست

زن همین توی آسمان
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
45
محل سکونت
طهران
دورشو اي خيال ...... خودت را از من بگير ... رهايم كن.... به تو هم اطميناني نيست .... چنديست تو را ترك ميكنم اي كشنده ترين افيون
ب.اميد
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
دلم تنهایی میخواهد
به وسعت یک عمر...
من باشم و تو
و یک دنیا خواهش؛
بیایی دوباره
عاشقانه
اشک هایم را از روی
گونه هایم پاک کنی
و دستت را دراز کنی به سویم
گویی که در انتظار بوده ای مرا
باز هم به وسعت یک عمر ...
دلم تنهایی میخواهد
و میان این تنهایی
تنها تو را ؛
با نگاهی که عاشقانه تر از آن ندیده ام
و آغوشی که معجزه میکند ...
در آستانه ی این در ایستاده ام
به انتظار دست های گشوده ات
با اینکه خوب میدانم
آمدنم را فرشته هایت خبرچینی کرده اند
اکنون باز کن آغوشت را
دلم تنهایی میخواهد به وسعت یک عمر
و میان این تنهایی
تنها تو را....
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
منم شبیه توام !

پلک هایم کمی از اشک شما چشم جا مانده
سیل بی رحم شده شاخه چه تنها مانده ...
درد دارد که کسی را به خودش بسپاری
درد دارد که کسی در دلتان جا مانده
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
چنان دنیا نشان داده به ما آن روی زشتش را

که حافظ هم نمی گوید به آدم سرنوشتش را

زمین گم کرده از بس دور خود چرخیده راهش را

و حتی آسمان را، ماه را، حتی بهشتش را

نمی بیند بشر دیگر جسارتهای آن قومی

که می سازد درون مسجدالاقصی کِنِشتش را

ولیکن دیر یا زود عاقبت سر باز خواهد کرد

ترک هایی که همچون موریانه خشت خشتش را...

بیاید کاش با این عید، ابری مهربان آنگاه

ببارد تا مگر انسان به یاد آرد سرشتش را

دوباره این شما و این "غزل نامه دعا"ی من

خداوندا برایت می فرستم رونوشتش را
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
چنان دنیا نشان داده به ما آن روی زشتش را

که حافظ هم نمی گوید به آدم سرنوشتش را

زمین گم کرده از بس دور خود چرخیده راهش را

و حتی آسمان را، ماه را، حتی بهشتش را

نمی بیند بشر دیگر جسارتهای آن قومی

که می سازد درون مسجدالاقصی کِنِشتش را

ولیکن دیر یا زود عاقبت سر باز خواهد کرد

ترک هایی که همچون موریانه خشت خشتش را...

بیاید کاش با این عید، ابری مهربان آنگاه

ببارد تا مگر انسان به یاد آرد سرشتش را

دوباره این شما و این "غزل نامه دعا"ی من

خداوندا برایت می فرستم رونوشتش را
درود
شرمنده دوست خوبم که میپرسم صرفا برای اطلاع خودم هست، این شعر از خودتونه؟
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
خستـه شدم از بســـ خـودم را برای دیـگران تعریـف کـردم.
مــرا به عشـق حوالـه مـده...
خـسته شدم از بـس با ربــط نوشتـم.
بـی ربـط و بـدون قاعدهــ بایـد بود.
با تـصور تخریـب ما زنده می کنند خـودشان را.
خستـهـ از خستـهـ بودنــ.
به امــید روزی که مـن مـن باشم...
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
امروز که از خواب بیدار شدم خواستم خودم نباشم خواستم یکی دیگه باشم
خواستم خوب نباشم خودمو بگیرم با کسی با احترام حرف نزنم دوستامو نشناسم با مشتری جماعت دعوا کنم
دیدم نشد که نشد
عجب بدبختی داریم
نفسم بالا نمییومد من نبودم من شاد خندون و ساکت و محترم نبودم حالم داشت بد میشد از بد بودم
از بدشانسی خوب بودن تو ذاتمه نمیشه که ذاتمو عوض کنم
فهیدم روزگار اگه خوب باشه اگه بد باشه اگه کل جماعت برا تره هم خورد نکنن اگه هم تا کمر برات خم بشن باید خودت باشی
بذار نفهمن براشون کاری میکنی براشون مهمی که اگه یه روز نباشی میفهم کی بودی
پس بخند که من امروز با خنده میخوابم چیکار کنیم :دی
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
سلام - نه
مشکلی داره ادیت کنم
دوست خوبمون به این نکته اشاره داشتند که این تاپیک ، " تاپیکی برای نوشتن متن ها ، شعرها ، نوشته های خود شخص هست ".
یعنی باید چیزایی بنویسیم که از خودمون هست و نه نوشته های دیگران . اونم در قالب یک بداهه ، یک متن .
ادیت کنید قشنگ تر میشه
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
میخوام یه داستان براتون تعریف کنم
یکی بود یکی نبود یه پسره بود شاد شنگول .از هفت دولته که چه عرض کنم از هفتاد دولت آزاد رها برا خودش توی دنیا زندگی میکرد .
هر روز جوانهای دورو برو میدید که عاشق میشن یک بعد از دیگری .بهشون میخندید و عشق و عاشقی رو بچه بازی میدونست
توی یه روز زمستونی منظر تاکسی بود یهو باد دلشو با بارون و برف برد .
پسره قصه ما عاشق یه دختره شد .هر روز به هرطریقی خودشو بهش میرسوند و به هر روشی باهاش صحبت میکرد شب خوابشو میدید
صبح خودشو
زد و این پسره دل زد به دریا رفت به دختره گفت دختر خانوم عاشقتم
دختره زد زیر خنده هرروز اینو پی خودش میکشوند تا این که یه روز دختره نیومد سره محل .پسره رفت دنبالش فهمید خانومی با یکی دیگه دست در دست هم دادن به مهر زدن رفتن فرنگ برای همیشه .
پسره گفت بی خیال دختر که قحطی نیست .رفت دنبال زندگی خودش
ولی یادش رفته بود وسط سینش به انداشته مشتش خالی خالی شده مثل تمام افراد دورو برش شده هر وقت اسم اون دختره میاد به یادش نفسش میگیره و بالا نمیاد .قلبش از سینه میخواد بزنه بیرون بله اونم عاشق شده بود مثل همیشه این سرنوشت از هر چیزی که بترسی با سر میندازتت وسطش یاد باشه
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
فکر کردن به نوشتن خود باعث فراموشی است.اصرار به ادراک از طریقی خاص و مبتذل کردن نوع نوشتن یک جور گریز به حساب می آید برای اکثر آدم ها.اگر توجه کرده باشید آدم های معمولی نمیتوانند خوب بنویسند.اگر شما خوب مینویسید یا خیلی خوبید و یا افتضاح.
من از اول افتضاح بودم.
حالا شاید قصد داشته باشم داستانی سر هم کنم و برایتان بازگو کنم و بعضی از شما خوابتان ببرد و بعضی ها در آخر دهانتان باز بماند.بی شک هر چقدر بیشتر مثل خودم باشید هیجان راکد نوشته هایم را بیشتر درک میکنید.مشخص است که آدم نرمالی نیستم.اما به این معنی نیست که بهتر باشم.شاید عجیب تر باشم و شاید مرموز تر ولی اصل موضوع همان افتضاح بودن است.و همین افتضاح بودن ممکن است به مغز شما هم خطور کند.این که وجود داشتنتان الزامی است مثل وجود شیطان.
و اگر لقبی مثل شیطنت را برای خودتان فراهم کنید صادق بودنتان الزامی نیست.لزومی ندارد با بقیه خوب رفتار کنید.منتها شما کمی از افراد معمولی بالاترید.دلیلش فهمیدن افتضاحی تان است.
اگر بین دو راهی گیر کرده اید (صادق باشید و نگویید از آن دسته ی خیلی خوب هستید) چاره ای جز این ندارید که بین دو راهی عادی بودن را انتخاب کنید و یا شیطنت.میبینید چقدر سخت است اقرار به همین یک واژه و این که اگر صادق باشید آیا شیطنتی هم دارید؟ و اگر شیطنت دارید چرا کسی را گول نمیزنید؟ و اگر عادی هستید چطور مینویسید؟ و اگر خیلی خوب هستید چرا نوشته هایتان رنگ انتقاد و مخالفت و تاریکی به خودش گرفته؟
همین طور که پیش بروید میرسید بر فزار یک تپه که آن سویش خودتان نشسته اید و دارید به خودتان میخندید.یک حجم ناآشنا که نمیشود تمثیلی از او در واقعیت پیدا کرد.و مدام سر نبش یک کوچه کسی ایستاده که میخواهد بزند توی گوشتان.و شما یکی در میان خودتان را خفه میکنید و یکی در میان سیلی میخورید.در کنار یک رود که سرچمشه اش تپه ی مقابل است مینشینید و کمی آب مینوشید و وقتی پلکتان به هم رسید و دوباره چشم هایتان باز شد هر کدام منظره را یک جور میبیند.و این میشود اثباتی برای حقیقت.که گوشه ی جوب نشسته و دارد با چشم های کثیف شما یک قل دو قل بازی میکند.
در این میان به صفات پیشینتان فکر میکنید.به این که تنها چاره ی کار کمی شکایت است و فحش.خودتان را به تخت میبندید و یک ماه غذا نمیخورید.با زبان خشک شده و بوی دهن نامطبوعتان از دنیا و کار و بارش گله و شکایت میکنید.و برای هیچ اتفاقی عکس العملی نشان نمیدهید حتی اگر یک روز بلند شوید و ببینید آن منظره به واقعیت شما هم پا گذاشته.یک درام شور و آبکی با ته مایه ای از میکس سینمای بالیوود و اشعار ترجمه شده ی فرامانسون ها.بعد با ثبت یک کپی رایت یک نسخه اش را میفرستید برای خداوند زمین و ایشان هم با بچه هایشان و فرشته ها و کمی آجیل و تخمه مینشینند و تماشا میکنند و میخندند و قهقه میزنند.و اگر باب میلشان بود اجازه میدهند فیلم هایتان را سریال وار ادامه دهید و پاداشش را انقدر شور و آبکی میکنند که مزمون و ته مایه ی همه ی فیلم ها مثل هم هستند.مثل هم خنده دار
اما اگر از فیلم شما خوششان نیاید و فکر کنند که شما قرار است آدم خوبی باشید و زندگی دست مزد بدلکاری های مسخره تان را میدهد زودتر برای اجرت بازی صدایت میزنند.مینشینی جلویشان و زانو میزنی و یک دفعه یک دست از ناکجاآباد خلق میشود و کلید یک دستشویی را به شما میدهد که میتوناید از لابه لای پره های هواکشش داخل بهشت شوید.
اما دست مزد یک بازیگر و بدل کار کهنه کار چیزی بیش از این است.شما اگر شیطان باشید باید بنشینید کنار دستشان و تخمه بخورید و پفیلا برای هم باز کنید و در پایان وقتی شب میرسد یک فرشته ی سبیل کلفت بدرقه تان میکند تا یک مستراح عمومی.و جای خوابتان را وسط خلا پهن میکند.مدهوش بوی عطر مدفوع بهشتیان میشوید و بعد که بیدار شدید میبینید بر فراز یک تپه اید که خودتان آن سویش نشسته اید و دارید به خودتان میخندید
و این یعنی همان مجازات شما :زندگی تان

میبینید در عین راکدی چقدر وحشتناک شده است؟و همین میشود دلیل افتضاح بودن من و اصرار به نوشتن
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
فکر کردن به نوشتن خود باعث فراموشی است.اصرار به ادراک از طریقی خاص و مبتذل کردن نوع نوشتن یک جور گریز به حساب می آید برای اکثر آدم ها.اگر توجه کرده باشید آدم های معمولی نمیتوانند خوب بنویسند.اگر شما خوب مینویسید یا خیلی خوبید و یا افتضاح.
من از اول افتضاح بودم.
حالا شاید قصد داشته باشم داستانی سر هم کنم و برایتان بازگو کنم و بعضی از شما خوابتان ببرد و بعضی ها در آخر دهانتان باز بماند.بی شک هر چقدر بیشتر مثل خودم باشید هیجان راکد نوشته هایم را بیشتر درک میکنید.مشخص است که آدم نرمالی نیستم.اما به این معنی نیست که بهتر باشم.شاید عجیب تر باشم و شاید مرموز تر ولی اصل موضوع همان افتضاح بودن است.و همین افتضاح بودن ممکن است به مغز شما هم خطور کند.این که وجود داشتنتان الزامی است مثل وجود شیطان.
و اگر لقبی مثل شیطنت را برای خودتان فراهم کنید صادق بودنتان الزامی نیست.لزومی ندارد با بقیه خوب رفتار کنید.منتها شما کمی از افراد معمولی بالاترید.دلیلش فهمیدن افتضاحی تان است.
اگر بین دو راهی گیر کرده اید (صادق باشید و نگویید از آن دسته ی خیلی خوب هستید) چاره ای جز این ندارید که بین دو راهی عادی بودن را انتخاب کنید و یا شیطنت.میبینید چقدر سخت است اقرار به همین یک واژه و این که اگر صادق باشید آیا شیطنتی هم دارید؟ و اگر شیطنت دارید چرا کسی را گول نمیزنید؟ و اگر عادی هستید چطور مینویسید؟ و اگر خیلی خوب هستید چرا نوشته هایتان رنگ انتقاد و مخالفت و تاریکی به خودش گرفته؟
همین طور که پیش بروید میرسید بر فزار یک تپه که آن سویش خودتان نشسته اید و دارید به خودتان میخندید.یک حجم ناآشنا که نمیشود تمثیلی از او در واقعیت پیدا کرد.و مدام سر نبش یک کوچه کسی ایستاده که میخواهد بزند توی گوشتان.و شما یکی در میان خودتان را خفه میکنید و یکی در میان سیلی میخورید.در کنار یک رود که سرچمشه اش تپه ی مقابل است مینشینید و کمی آب مینوشید و وقتی پلکتان به هم رسید و دوباره چشم هایتان باز شد هر کدام منظره را یک جور میبیند.و این میشود اثباتی برای حقیقت.که گوشه ی جوب نشسته و دارد با چشم های کثیف شما یک قل دو قل بازی میکند.
در این میان به صفات پیشینتان فکر میکنید.به این که تنها چاره ی کار کمی شکایت است و فحش.خودتان را به تخت میبندید و یک ماه غذا نمیخورید.با زبان خشک شده و بوی دهن نامطبوعتان از دنیا و کار و بارش گله و شکایت میکنید.و برای هیچ اتفاقی عکس العملی نشان نمیدهید حتی اگر یک روز بلند شوید و ببینید آن منظره به واقعیت شما هم پا گذاشته.یک درام شور و آبکی با ته مایه ای از میکس سینمای بالیوود و اشعار ترجمه شده ی فرامانسون ها.بعد با ثبت یک کپی رایت یک نسخه اش را میفرستید برای خداوند زمین و ایشان هم با بچه هایشان و فرشته ها و کمی آجیل و تخمه مینشینند و تماشا میکنند و میخندند و قهقه میزنند.و اگر باب میلشان بود اجازه میدهند فیلم هایتان را سریال وار ادامه دهید و پاداشش را انقدر شور و آبکی میکنند که مزمون و ته مایه ی همه ی فیلم ها مثل هم هستند.مثل هم خنده دار
اما اگر از فیلم شما خوششان نیاید و فکر کنند که شما قرار است آدم خوبی باشید و زندگی دست مزد بدلکاری های مسخره تان را میدهد زودتر برای اجرت بازی صدایت میزنند.مینشینی جلویشان و زانو میزنی و یک دفعه یک دست از ناکجاآباد خلق میشود و کلید یک دستشویی را به شما میدهد که میتوناید از لابه لای پره های هواکشش داخل بهشت شوید.
اما دست مزد یک بازیگر و بدل کار کهنه کار چیزی بیش از این است.شما اگر شیطان باشید باید بنشینید کنار دستشان و تخمه بخورید و پفیلا برای هم باز کنید و در پایان وقتی شب میرسد یک فرشته ی سبیل کلفت بدرقه تان میکند تا یک مستراح عمومی.و جای خوابتان را وسط خلا پهن میکند.مدهوش بوی عطر مدفوع بهشتیان میشوید و بعد که بیدار شدید میبینید بر فراز یک تپه اید که خودتان آن سویش نشسته اید و دارید به خودتان میخندید
و این یعنی همان مجازات شما :زندگی تان

میبینید در عین راکدی چقدر وحشتناک شده است؟و همین میشود دلیل افتضاح بودن من و اصرار به نوشتن
یدونه تشکر براش کمه +++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
45
محل سکونت
طهران
تاوان دلبستن به تو سپري شدن جوانيم بود .... برو سفر سلامت ... ديگر نه دلي برايم مانده كه بازيش بگيري نه نقش آفرينيت مرا مجاب ميكند .
ب.اميد
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
امروزم همچون روزهای قبل
سرآغازی تکراری داشت

آسمان دلش گرفته بود
ابری بود
اما اشکی نداشت
سیاه بود
اما رشکی نداشت!

باد هم بخاطرش
ایستاده بود

انگار اینجا
اخره خطه!!
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
اینجا
همین جا
توی سینه ام
دلی نشسته تنهای تنها
روی پنجره اش کلی غبار نشسته
چراغش خیلی وقته خاموشه
خورشید نداره
اما جاش
یه شب سیاه نشسته
تو کنج اتاقش
دریغ
از یه تار عنکبوت
......

پ.ن: از اینکه می بینم باز پست اخر مال منه خوشحال نیستم
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
پارسال دو تا کبوتر تو خونمون بود
بین صدها هزار(بلکم بیشتر) خونه, کبوتری لونشون رو به سختی و طاقت فرسایی ِ هرچه تمام تر, روی میله های ِحفاظ ِدر ِ ورودی ِ حیاط خونه ی ما ساخته بودن و من خیلی خیلی حس خوبی داشتم...جوری که کافی بود یه نفر ازم بپرسه"چه خبر؟" و من براش از اون دوتا کبوری که تو خونمون بودن براش پر حرفی کنم و بعد از تموم شدن حرفم بفهمم تموم مدت داشتم لبخند می زدم
هر روز صبح اولین کاری که می کردم این بود که پرده رو بزنم کنار تا ببینم هنوز هستن یا نه؟و چه اهمیتی داشت که گند زده شده بود به در شیشه ای حیاط؟!
وقتی می خواستم برم توی حیاط کل ساختمونو دور می زدم و از پارکینگ میرفتم توی حیاط تا مبادا خونشون خراب بشه یا یه شاخش کم تر بشه!
گاهی نگران میشدم که نکنه یه وقت غرورش بشکنه با اون برنجا و خورده نونایی که براش می ریزم؟!
نمی دونم چی شد که از یه روز به بعد دیگه نبودن...
تا یکی دو هفته اصلا و ابدا از او در لعنتی نمی رفتم توی حیاط و ساختمونو دور می زدم و از پارکینگ میرفتم توی حیاط !پرده ی در ورودیو کنده بودم تا اگر برگشتن خیلی زود بفهمم!
یه جورایی نگرانشون بودم که نکنه من کاری کردم که رفتن؟نکنه لونه ی جدیدشون رو کسی خراب کنه؟نکنه کسی براشون برنج و نون نریزه؟نکنه از رنگ سفید و بی روح میله های در حیاط ما خوششون نمیومد؟نکنه دلشونو زده بود؟
امروز یه لحظه همه چیز از یادم رفته بود.....لباسا رو که می خواستم پهن کنم از پارکینگ رفتم توی حیاط
حتی داشتم فکر می کردم ببینم توی سفرمون خورده نون داریم یا نه
بعد عین وقت هایی که از یه خواب طولانی بلند میشی ,منم بلند شدم و یادم اومد که دیگه کبوتری توی خونمون نداریم!مات و مبهوت دستم روی بند رختا مونده بود و از این حجم ِ عظیم یاد آوری میخکوب شده بودم
مثل کسی که خیلی وقت پیش عزیزشو از دست داده و تو یه لحظه یادش میره که اون عزیز نیست و بهش فکر می کنه و دوباره و دوباره یادش میاد این از دست دادن رو...غصه و غمی که توی این به یاد اومدن تو دلت میریزه کم از همون لحظه ی از دست دادن نیست!حتی بیشترم هست...چون یه دل تنگی خیلی خیلی زیاد هم به این از دست دادنه اضافه شده....
لب هامو محکم روی هم فشار میدم تا اشکم نریزه چون حتی به نظر خودمم خیلی بچگانه میاد که برای دو تا کبوتری که خیلی وقته دیگه نیستن گریه کنی و با سبد خالی لباس از در ورودی حیاط میرم داخل
می دونم الان شبیه آدم هایی شدن که دارن برای عزیز از دست رفتشون درد دل می کنن و مرثیه سرایی!اما چه اهمیتی داره وقتی دلم دلم دو تا کبوتر و یه در کثیف می خواد؟
 
بالا