پارسال دو تا کبوتر تو خونمون بود
بین صدها هزار(بلکم بیشتر) خونه, کبوتری لونشون رو به سختی و طاقت فرسایی ِ هرچه تمام تر, روی میله های ِحفاظ ِدر ِ ورودی ِ حیاط خونه ی ما ساخته بودن و من خیلی خیلی حس خوبی داشتم...جوری که کافی بود یه نفر ازم بپرسه"چه خبر؟" و من براش از اون دوتا کبوری که تو خونمون بودن براش پر حرفی کنم و بعد از تموم شدن حرفم بفهمم تموم مدت داشتم لبخند می زدم
هر روز صبح اولین کاری که می کردم این بود که پرده رو بزنم کنار تا ببینم هنوز هستن یا نه؟و چه اهمیتی داشت که گند زده شده بود به در شیشه ای حیاط؟!
وقتی می خواستم برم توی حیاط کل ساختمونو دور می زدم و از پارکینگ میرفتم توی حیاط تا مبادا خونشون خراب بشه یا یه شاخش کم تر بشه!
گاهی نگران میشدم که نکنه یه وقت غرورش بشکنه با اون برنجا و خورده نونایی که براش می ریزم؟!
نمی دونم چی شد که از یه روز به بعد دیگه نبودن...
تا یکی دو هفته اصلا و ابدا از او در لعنتی نمی رفتم توی حیاط و ساختمونو دور می زدم و از پارکینگ میرفتم توی حیاط !پرده ی در ورودیو کنده بودم تا اگر برگشتن خیلی زود بفهمم!
یه جورایی نگرانشون بودم که نکنه من کاری کردم که رفتن؟نکنه لونه ی جدیدشون رو کسی خراب کنه؟نکنه کسی براشون برنج و نون نریزه؟نکنه از رنگ سفید و بی روح میله های در حیاط ما خوششون نمیومد؟نکنه دلشونو زده بود؟
امروز یه لحظه همه چیز از یادم رفته بود.....لباسا رو که می خواستم پهن کنم از پارکینگ رفتم توی حیاط
حتی داشتم فکر می کردم ببینم توی سفرمون خورده نون داریم یا نه
بعد عین وقت هایی که از یه خواب طولانی بلند میشی ,منم بلند شدم و یادم اومد که دیگه کبوتری توی خونمون نداریم!مات و مبهوت دستم روی بند رختا مونده بود و از این حجم ِ عظیم یاد آوری میخکوب شده بودم
مثل کسی که خیلی وقت پیش عزیزشو از دست داده و تو یه لحظه یادش میره که اون عزیز نیست و بهش فکر می کنه و دوباره و دوباره یادش میاد این از دست دادن رو...غصه و غمی که توی این به یاد اومدن تو دلت میریزه کم از همون لحظه ی از دست دادن نیست!حتی بیشترم هست...چون یه دل تنگی خیلی خیلی زیاد هم به این از دست دادنه اضافه شده....
لب هامو محکم روی هم فشار میدم تا اشکم نریزه چون حتی به نظر خودمم خیلی بچگانه میاد که برای دو تا کبوتری که خیلی وقته دیگه نیستن گریه کنی و با سبد خالی لباس از در ورودی حیاط میرم داخل
می دونم الان شبیه آدم هایی شدن که دارن برای عزیز از دست رفتشون درد دل می کنن و مرثیه سرایی!اما چه اهمیتی داره وقتی دلم دلم دو تا کبوتر و یه در کثیف می خواد؟