• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
امروز باز دیدم و فهمیدم که هیچ موقع نخواهم فهمید که اینهایی که دوره بره من هستن انسان نیستند حتی حیوان هم نیستند
بیچاره گرگ که یک حیوان است چه میکشد بس که این مردمان بی ارزش . حقیر . پست را گرگ مینامند بیچاره گرگ...
در لجن زاری هستم که تا گلو در آن فرو رفتیه ایم و بیخبر از خویشیم کاش مانند کبک بودیم سر در برف میکردیم .
خنده های زوری و رفتارهای ساختگی تا کی ؟
تا زمانی که چهره بسازند چهره فروشان خریدارشان خواهم ماند ولی وارد بازی که از پیش باخته ام نخواهم شد دل ساده ی من با این پیچیده گی ها
آشنا نیست میگیرد دلم . من همین دل تنگم کوچکم را بیشتر دوست دارم تا دل کثیف و کدر خوشحال و شاد و بزرگ را ....
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
خودنويسم كجاست ؟ سالهاي جوانيم كجا جا ماند! ميخواهم سرگشتگي ها اين زندگي رو به كاغذ قرض بدهم .به دنبال آشيانه جديد پربكشم .
ب.اميد
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
-من و تو به درد هم نمی خوریم
-آره راست میگی
-واقعا موافقی؟یعنی حاضری تمومش کنیم؟
_آره دیگه بیا تمومش کنیم
-خوب الان چیکار کنیم؟
-هیچی تموم شد دیگه
-یعنی همین الان همه چی تموم شد؟
-آره دیگه
-یعنی به همین سادگی می خوای همه چیو فراموش کنی؟
-تو اول خواستی تمومش کنیم...منم فراموشش کردم
-من فقط خواستم امتحانت کنم ببینم چقدر این رابطه برات مهمه
-تو همون وقتی که خواستی با اون مغز کوچیکت منو امتحان کنی یعنی همه چیزو از دست دادی!و این همه چیز شامل منم میشه!
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
در عجبم
دیشب خواندمش
ولی انگار نیست
همه جا را گشتم
میخواستم تشکر کنم
اخر زیبا بودن
اخه یکی نه دوتا بودن
باز دارم میگردم
ولی نیست
پ.ن: نمیدونم چرا چاقو دست صاحبش رو میبره!!!!
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
گاهی باید قصری برای خود بسازی
قصری در آن سوی دنیا،
جایی که نفس هیچ کس و هیچ چیز لمست نکند
تو باشی و باز تنها تو
در قصر خود ساخته ات،
دیوارهایش اعتمادت باشند
و آجرهایش تک تک لحظات عمرت،
چشمانت را پنجره هایش کنی تا هر لحظه مواظبش باشند
و زنجیری ناگسستنی بر درش بکوبی ، از جنس سخت وسرد احساست
بغضهایت مهمانان ناخوانده ات شوند
که هر دم بی خبر می آیند و میروند ،
و باران باغش ، اشکهای تمام نشدی ات
که به تلنگری بند است،
پشت دیوارهای اعتماد بایستی
و آن دورها را بنگری،
مردمانی که لیاقت نداشتند
تا تو و این همه بزرگی را به آغوش کشند،
و چه ساده باختند
آنانی که یک عمر در قبای برد فخر فروختند
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
وقتي روزي احساس كردي نمي تواني ادامه دهي؛
خوب ادامه نده!
زندگي آنقدرها هم پيچيده يا غمگين نيست
تنها بايد بداني كجا بايد براي مرمت و ترميم لحظه هاو ادم هاي زندگيت صبر كني و كجا پل هاي شكسته ي پشت سرت را نابود!
هيچ بايدي و هيچ عشق و احساسي نبايد بتواند پاي تصميماتت را، پاي رفتن و تمام كردنت را لنگ كند....
بدبختي آنجاست كه اين عشق هاي لعنتي و احساسات لعنتي تر مي توانند
بدجوري هم مي توانند
بعد هم كه توانستنشان را به رخت كشيدند، ابرو بالا مي اندازند و سوت زنان راهشان را مي گيرند و از زندگيت مي روند بيرون!
درست ترش اين است كه وقتي روزي احساس كردي نمي تواني ادامه دهي؛
بايد خودت را به مردن بزني تا بتواني ادامه اش ندهي!
زندگي هنوز هم پيچيده يا غمگين نيست!البته اگر مرده باشي!
اين هذيان نوشت ها براي كسيست كه همه ي معادلات زندگيت را به هم ميزند و بعد گورش را گم ميكند... لعنتي!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
حس عاشقانه ی خرناسه های کسی که خوابه و نخوابیدنت.کتری برای دومین بار جوشید و زیرش رو خاموش کردم
به من الهام شده از میون همین خرناسه ها یه کسی به دنیا میاد و خیالش تا آخر یک خیابون که پر از درخت چناره من رو میبره.زیاد عجیب نیست اگر بگم موقع تشنگی آب دو بار جوشیده ی کتری رو سر کشیدم با علم به این که هوا سرده و دلم آب یخ میخواد.دلم یه پارچ آب یخ میخواد که تا تهش سر بکشم.ولی دل خواه هام رو بهشون محل نمیذارم.مثل حس تمایل به خواب
شیش تا دونه تار موی سفید که با قیچی بریده شده و گذاشتمش کنار دستم.تا یادم نره دارم پیر میشم.یادم نره این تعداد پس فردا ضربدر شیش میشه و من هم اسیر میشم تو اثرات جبر.اثرات ریاضی ای که هیچ وقت دلخواه نبوده.
وقتی میخوام به دست هام عادت بدم که 4 ساعت تمام منتظر نمونه برای یک اتفاق اون ها کم محلی میکنند و این روند رو هر روز بیشتر میکنند.دیروز ساعت 3 و امروز ساعت 4.میخوام خودم رو عادت بدم که مثل همه حرف بزم و مثل همه بخوابم ولی نمیشه.شش ساله این عدد 6 تو مغزم حک شده و با هیچ تاید و یا سفید کننده ای از بین نمیره.
و آب ولرم کتری.
و خرناسه های کسی که بعضی وقت ها به خودش استراحت میده
پر خوری من برای این که بفهمند طوری ام نیست.تا دوباره مثل همون 6 سال پیش 6 کیلو رو تو 6 روز کم نکنم.
خوب یادم میاد.همه چیز مثل برف روشنه.یادم هست که چندین روزه به خودم قول دادم شکایتی نکنم و حرفی نزنم ولی هر بار که متنی تموم میشه و میفهمم هر کسی یه برداشت ازش داشته 6 ماه دیگه به خودم وقت میدم.و میگم زندگی همینه
و چقدر این زندگی با وجود همون تارهای موی سفید.همین بی خوابی.همین به یاد آوردن ها و طعم بی مزه ی آب جوشیده لذت بخشه.
شاکریم که فردایی هم هست و امید به دستان توانای یک پزشک پوست و مو.شاکریم به خاطر صداهای عجیب و غریبی که فریاد میزنند شخص خوابیده زیر پتو هنوز زنده است.شاکریم به خاطر فلسفه همین اعداد که گریبان ما را محکم چسبیده تا یادمان نرود از یاد رفته ایم.شاکریم به خاطر پر خوری که کمک حالمان بوده در این 6 ماه
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
نمیدانم حالم امروز چرا اینطور است ؟
نمیدانم خوبم یا بد ؟
نمیدانم چه کرده ام یا میخواهم بکنم ؟
نمیدانم کسی از حال من میخندد یا ناراحت است؟
ولی
میدانم طمع نامردی چگونه است
میدانم نامرد ها چه شکلی هستند
میدانم خائن چگونه کار میکند
میدانم رفیق صاف و صادق بودم .....
شاید بگیرد دلم شاید
شاید وارد بازی شوم شاید
شاید باز خودم شوم شاید
اگر بگیرد دلم دل همه را خواهم گرفت
اگر وارد بازی شوم همه را از بازی بیرون خواهم راند
اگر خودم شوم همه را از خودشان خواهم گرفت

نمیدام شاید روزی خودم شوم شاید ...
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
روزگار بدی است
یا ما بدیم ،روزگار همین است

عمرمان که از نصف گذشت
جوانی مثل نسیمی خوش
به خاطره ها پیوست
دلمان تا دلت بخواهد شکست
هر بار خودش مقصر بود
مگر نمی دانست
این رسم روزگار را

این همه مکتب رفتیم
آخر که چه؟
آنان که نرفتن
یا انان که رفتن
اما فلک زورشان کرد
از ما چه کم دارن؟؟

............
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
عزیز من!
گریه کن،
هرچند که اشک های تو
سخت بی قرارم میکند؛
و تو خودت خوب میدانی بی قراری من
یعنی چه...
اما تو گریه کن،
گریه تو را سبک میکند
غصه هایت را به من بده
و دیگر خیالت نباشد...
من ،
لبخند کوچک تو را
که از پس این بی خیالی ها می آید
همان لبخند که عاشقانه برایش جان میدهم
همان لبخند کوچک را...
دوست میدارم...
و هر لحظه برایت دعا میکنم:
"عمر این غصه های تو به کوتاهی عمر آفتاب لب بام!..."
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
یادش به خیر چقدر باهم رفیق بودیم یادمه از دوره دبستان شناختمش
باهم رفتیم سربازی باهم رفتیم دانشگاه
چقدر فکر میکردم دیگه مثل اون پیدا نمیشه
چقدر دوستش داشتم مثل برادرم نه حالا که فکر میکنم بیشتر از برادرم دوستش داشتم
یادش به خیر کل کل اینکه کی اول سرو سامان میگیره
یادش به خیر توی خواستگاریش هی شکلک در میاوردم تا بخندونمش یادش به خیر
ولی حالا چی ؟
دیروز خودم خاکش کردم با همین دستام .....
با همین دستام که براش قهوه درست میکردم
با همین دستام که باهاش دست میدادم
باهمین دستام که ماشین عروسیشو درست کردم
دوست من
دوست خوب من
دوست یگانه زندگی من
آسوده بخواب ........................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
یک نفر باید باشد
که فقط تو باشی که اشکش را دیده باشی
یک نفر باید باشد که تنها با به یاد آوردن اسمش,لبخند رو لب هایت بیاید
که وقت های نبودنش دلت بخواهد دنیا تمام شود
که حاضر نشوی حتی خاطرات ِ تلخ مشترکتان را با هیچ خاطره یِ شادِ غیرِ مشترکی عوض کنی!
که وقتی نزدیکت می آید,تو عمیق تر و تند تر نفس بکشی,تا عطر تنش را بیشتر نفس بکشی
یک نفر باید باشد که وقتی پر شالت را موقع خوابش نزدیک دماغش ببری بر سرت داد بزند لامصب بزار تو خواب از دستت آرامش داشته باشم!
که اگر لباس سفیدش را صورتی کمرنگ تحویلش دادی چشم هایش نا امید شود
که وقتی آدرسی را اشتباه برود بگوید میخواستم بیشتر در کنار هم باشیم
یک نفر باید باشد که وقتی بالش خیست را دید بگوید رطوبت این خونه کلافه کنندست مگه نه؟
بله یک نفر باید باشد
خودخواهانه فقط برای تو باشد....
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
زندگی زیباست اگر بگذارند که زیبا باشد و بماند
عاشقی زیباست اگر بگذارند که عاشق باشی و بمانی
زمانی ما در پی عشق و زمانی عشق در پی ما چرا ؟ خوب معلوم است چرا من عاشق شدم اما نفهمیدم عاشق چه کسی یا عاشق کدام چشم فقط فهمیدم عاشق شده ام .
طعم عشق را چشیدم زیاد بد نبود اما مانند هر چیزی که زیادیش باعث مرض میشود عشق زیاد هم داشت مرا مسموم میکرد .
زمان عاشق زمان سرمستی و سراسر لذت بود اما زمانی که به خود می آیی که کار از کار گذشته و رسوا زمانه شده ای
زمانی که عاشق میشوی پشت میکنی به خودت به خوده خودت به عقاید خود به رفتار خود
اما زمانی که میشینی و دودوتا چهار تا میکنی به قول یک ناشناس میبینی چیزی هایی که در مقابل به دست آوردن عشق میپردازی ارزشش را ندارد که عاشق بشوی
برای من که فرقی نداشت من وارد بازی نمیشوم که بازنده باشم عاشق شدم تا تجربه ای دیگر به دست بیاور . تجربه ای از جنس آینه .
که با یک سنگ از طرف مقابلت میشکند آینه عشق من شکست اما آن من نبودم فقط سایه من بود .
مانند یک دکتر که روی مواد آزمایش میکند من هم روی خودم سایه عشق را آزمایش کردم و جوابش را هم گرفتم .
نه داداش بگذار عشق باشد برای از ما بهترون ما جایمان در خیابان سکوت درکوچه تنهایی در خانه ی دلتنگیهایمان راحتتر است
وشب را آسوده تر میخوابیم
عشقت برای خودت ...
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
امروز باز پنجشنبه شد .
وباز با خندهایت مرا ترک کردی و من با چشمهایم تا بی انتها به دنبال تو امدم تا شاید برگردی و من برای لحظه ای بیشتر خنده ات را بیبینم .
شاید اخر این سیب ممنوعه را گاز بزنم
شاید خداوند بلاخره یادش برود که من تنها ترین تنهای این شهرم و به ناله های شبانه من جواب دهد .
شاید همچون ابراهیم در آتش بسوزم شاید مانند سلیمان بر انس و جن حکم برانم .
شاید در ماه کامل با گرگها برقصم .
شاید دلم سنگ شود .
شاید و شاید و شاید و شاید ......
اما بدان تا ابدیت دوستت خواهم داشت حتی اگر به من بد کنی
اما بدان درخشش چشمانت ولبان خندانت را با با کل هفت آسمان و زمین تعویض نمیکنم
شاید روزی عاشقم شوی مانند انان که عاشقم شدند
شاید باز بمیرم و به دنیا بیام و باز دنبالت خواهم کشت تا تورا باز نبینم آسوده نخواهم شد .
مرا بخشش که نمیتوانم آنگونه که میخواهی جوابی بر سوالاتت باشم
این پنچشنبه نیز قابی عکسی شد در گوشه خانه دلتنگیهایم
اینم بمونه ...........
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
لای انگشت هاش هزار تا خدا رو قایم کرده بود
وقتی از خواب پریدم نیمه شب بود.باز مثل همیشه با یه خواب تکراری.یه چیزی که وسط کار یهو قطع میشه.فکرش رو بکنید دارید به بهترین موزیک زندگیتون گوش میدید و تو اون اجرای زنده یه دفعه برق میره.یه دفعه میکروفن جیغ میکشه و شما تازه میفهمید همه چیز تموم شده.بعد با بیدار شدنتون یه ریتم یکنواخت در گوشتون وز وز میکنه که بقیه ی آهنگ رو به سبک خودت بزن.دو دقیقه تحمل سرمای نصف شب و دود شدن یه نخ سیگار.و بعد مثل روانی ها می افتید به جون رخت خوابتون تا اون حجم رنگی رو از حالت عارفانه اش خارج کنید و بهش بفهمونید تغییر رنگش به قهوه ای ملزم به اینه که فقط دلتون بخواد یک بار دیگه بقیه ی آهنگ روگوش بدید.
من هیچ وقت نفهمیدم خدا کجای دست های اون قایم شده بود که وقتی اون ها رو میبست و یا باز میکرد و یا حتی میزد توی گوشم باز یه نور از لای انگشت هاش درز میکرد به بیرون.من این خدا رو هیچ وقت و هیج کجا جدا از جسم اون ندیدم.
سیگار رو توی جیبم پیدا کرد و دست خدا شد دست اون.بعد انقدر لطیف اون سیلی رو نصیب من کرد که داشت خنده ام میگرفت.بقلش کرده بودم و میخواستم روند اون خواب نیمه کاره رو کنار اون تموم کنم.
گذشته هیچ وقت شما رو رها نمیکنه.حتی وقتی قراره یه بعدظهر تابستونی رو با یه نسیم خنک سپری کنید.حتی وقتی که دارید با دوست هاتون لابه لای برف ها غلت میخورید.میشینه کنار شما و منتظر میشه تا یه بادام رو از تو کاسه ی آجیل وقت دیدار مجدد از پدر بزرگ بردارید و بخواید بخورید.اول لذتش رو نسیبتون میکنه و دومی حتما" تلخه.اگه قرار باشه 100 تا بادام بخورید هم همون 100 امی تلخه.بعد میزنه پس کله تون و شما رو وادار میکنه بهش فکر کنید.به این که دوست دارید چه خوابی ببینید
وقتی پاکت رو زیر پام له کردم و گفتم دیگه نمیکشم باور کرد.بعد تنها جای یه دونه "ن " خالی بود و یه دونه کسره که رفته بود طبقه ی بالا بخوابه و از سرما قوز کرده بود.شکل نکشیدن من به اون زودی تغییر حالت داد
گذشته هر روز پیش شما میشینه و تو خواب هاتون حضور داره.اون از طرف دست های لطیف خدا قراره هر وقت دلش خواست یه پس گردنی بهتون بزنه تا زیاد از زندگیتون لذت نبرید.میشینه و ناخن هاش رو سوهان میکشه و بعد یه جاقو برمیداره و یه تار موی زندگیتون رو میکنه.بعد کم کم احساس میکنید اون زن زیبا که همه ی دنیا توی موهاش خلاصه میشد داره کچل میشه

مگه همین رو نمیخواستید؟

نوازشم کرد.مردها هر چقدر گنده تر باشند وقتی به یه مادر هم سن و سال خودشون میرسند که اون ها رو قراره بزرگ کنه فقط یادشون هست با این هیکل میتونند زیاد گریه کنند و یا قرار نیست مادر جدیدشون بهشون شیر بده و یا پاهاشون رو کهنه ببنده.مردها هیچ وقت بزرگ نمیشند.هیچ پسر بچه ای نمیاد خاله بازی کنه و کنار پدرش انقدر کارهاش رو تکرار کنه تا بشه کپی اون.تا بشه یه پدر خردسال.ولی به دختر بچه ها توجه کنید که چطور تو بازی هاشون هم غذا میپزند/هم بچه ها رو میخوابونند/هم دور هم سبزی پاک میکنند.دخترا از همون اول مادرند و پسرها از همون اول بچه.
و بچه ای که رویاهای بچگی اش با چند تا پس گردنی و سگ دو زدن و کمی هم پیچش سبیل مخلوط شده.ازش انتظار نداشته باشید با این همه تعریف دستش رو رد کنه و بگه برو سراغ کس دیگه ای و من مادر جدید دوست ندارم.
دوست نداشتم.من هیچ وقت یه پایان خوش رو دوست نداشتم.همیشه به این فکر میکردم که یه روزی وقتی رابطه مون تازه داشت محکم میشد یا من بمیرم یا تو.بعد حتی به فکر خودکشی و یا قتل هم افتادم و همیشه یه چاقو میذاشتم توی جیبم که تا موقعش شد تو رو بکشم

تو رو بکشم؟

هیچ وقت به این فکر نکردم که بتونم این کار رو بکنم.نوزاشم کردی و تازه داشت خوابم میبرد تو آغوشت.وقتی دست هام گم شد میون سایه روشن موهات به این فکر کردم که نکنه نتونم دیگه پیداشون کنم؟ و بعد گریه ام گرفت.مثل یه پسر بچه که تو بازار دست مادرش رو ول کرده و گم شده.دست هات رو گذاشتی روی چشمم و اون ها رو بستی.بعد گفتی نگران نباش.وقتی اون شاخ و برگ رو کاشتی روی گونه هام داشتم ریشه زدنشون رو میدیدم.خواستم به دست هات آب بدم تا همین جا رشد کنه ولی......
صورتم جای مناسبی نبود
لبه ی تیز چاقو تو دست هام بود و چشم های نگران تو تو برق نگاه اون ترسیده بود.مثل خودت گفتم نگران نباش.مثل خودت که خواستی آرومم کنی میخواستم برای آروم شدن اون شاخ و برگ معلق تو هوا.اون شاخ و برگی که خدا بچه هاش رو توش رها کرده بود و وقتی بارون میگرفت و سرم خیس میشد بچه ها ناراحت بودند و موهام رو گاز میگرفتند.بعد احساس میکردم یه روزی از دست این معجزه خلاصت میکنم
چاقو رو زدم وسط قلبم.همون جایی که دست های تو قرار بود جوونه بزنه و به رشد خودش ادامه بده.

گذشته این بار زد پس کله ی تو.بهت گفتم نگران نباش.حالا از دست دست هات خلاص میشی.تا کی میخوای مادری کنی ؟
وسط گریه هات تو هم چاقوت رو در آوردی و زدی وسط سینه ات.دستم رو گذاشتی روی جای زخم و میخواستی من رو از شر بچه های شیطان رها کنی
حالا هر دوی ما انسانیم.و زندگی تقریبا" کچل شده.فقط آخر ماجرا یه تشکر از اون زن نق نقو لازمه که موهای دخترمون رو چید.و کچلش کرد.تا یادمون بیفته دست های اون هم مثل دست مادرشه.
زندگی هنوز هم قشنگه.حتی اگه من و تو مرده باشیم.حتی اگه هر روز از اون لعنتی پس گردنی بخوره
 
بالا