نازنین من !
بگو ...تا میتوانی برایم بگو...تا می شود ...
تا جایی که دنیا به تریج قبایش بر نمیخورد
و هنوز برای جدا کردنمان از هم دست دست میکند
حرف بزن ...
هرچند من سکوت تو را هم به رسم نزدیکی دلهای عاشق
خوب میخوانم و از آن هم نامه ای بلندبالا
مثل گلایه هایت از آدمهای رنگی می سازم
اما تو سکوت نکن؛
مگر باز هم باید این واقعیت تلخ را به تو یادآور شوم که
دنیا خیلی حسود است !
و برای جدا کردن دل ها یی که حرف و زبان هم را می فهمند
هر روز طرحی تازه می ریزد و بجایش دلهایی را کنار هم قرار میدهد
که نمی دانند زبان مشترکی هم هست!....
بگو ...تا میتوانی...تا دنیا با اتفاقات تکراریش
مجالمان میدهد بگو
برای نگفتن یک عمر وقت باقی ست....
سکوت با همه ی زیباییش
اما گاهی باعث میشود
در آینده ای دور بخاطر نگفتن خیلی حرفها
حسرتی برایم بمانداز جنس ای کاش های بی اثر...
من
از این حسرت بیشتر می ترسم
تا نگاه شماتت بار مردم!
چرا نگویم؟!
چرا به قانون اجباری این مردم تن بدهم
بگذار نام هرچه میخواهند رویم بگذارند
بگذار بگویند زنی دیوانه است
یا زنی جسور
یا زنی سبک سر
چه اهمیت دارد
من باور دارم قانون ها همیشه درست نیستند
من باور دارم کسانی که قانون ها را نوشته اند
سهراب را نمی فهمند
و فروغ را آنچه نیست میپندارند
و هرجا سخن از بوسه باشد لب ها میگزند که نگو...
من برای گفتن از دوست داشتن
از کسی اجازه نمی گیرم ...
و از قانون این مردم تبعیت نمیکنم
اگر اینگونه باشد باید بگویم
من قانون شکنی را بیشتر دوست میدارم....