• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
چگونه دلتنگ نشوم
برای تو
که میدانم روزی
خواهی رفت؟
روزی میروی
و مثل خاطره ها قشنگ میشوی
تازه فهمیده ام
شعرهایم نفرین شده اند
برای هر کسی بنویسم
عاقبت خواهد رفت...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
این متن رو همین حالا در جواب یکی از شعرهای امید عزیز نوشتم چون منو یاد خاطره ای انداخت و بداهه هم نوشتمش خواستم با اجازه دوستان اینجا هم باشه،به هر حال همه خوب میدونن من این تاپیک رو خیلی دوست دارم :)

بخواهی یا نخواهی
باران همیشه مرا
یاد تو می اندازد
یاد عشقم که به سادگی
بازیهای کودکانه بود...
سالها گذشته است
و دفتر خاطراتم هنوز
از خاطره نگاهت خیس است!
یادت هست؟
همان قرار
که منتظرت بودم زیر بارن؛
آمدی دیدی خیس شدم
اخم کردی به لبخندم...
به انتظار عاشقانه ام....
بعد از آن
تنهایم گذاشتی...
و تنها بهانه ات این بود:
"شاید عشقت
به اندازه ی این احساست کودکانه باشد!..."
از آن پس باران مرا
یاد تو می اندازد
و دلی که در پس اخم نگاهت
برای همیشه شکست....
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
مرا محكوم ميكنند
جرم من يك چيز است
چشمهايم را ميخواهند
جرم من يك چيز است
صدايم را ميخواهند
جرم من يك چيز است
وجودم را ميخواهند
جرم من يك چيز است
اشكها و لبخند هايم را ميخواهند
جرم من يك چيز است
جرم من چيست ؟

جرم من ديدن عشق است
جرم من صدا زدن عشق است
جرم من خواستنعشق است
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
آخر ای گیتی وارون، به کجا میروی
ره به زمین ،که هم نفس هوا میروی
قلب مرا سردی این جور زمان
نیست وفا، سوی جفا میروی

پ.ن: همین طوری اومد خودش ما فقط تایپش کردیم
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
امروز خسته ام
خسته ام از زندگی خسته ام از راهای بی نور
خسته ام از باران خسته ام از آفتاب
و ای خدا تو مالک همه چیز هستسی حتی سرنوشت
پس از من چه میخواهی که جزء تن رنجورم چیزی برایم نمانده است
دوستانم رفاقت از من دیدند خنجر زدند
یارم از من عشق دید نارو زد
سرنوشت استقامت دید پشته پا زد
ای خدا از من چه دیدی که تازیانه ام میزنی؟
این تنم هم برای تو آیا به آرامش خواهم رسید ؟
نه ؟نخواهم رسید
پس برای کدامین هدف باید بمانم بگو ؟
 

A.GH.N

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژانویه 2007
نوشته‌ها
558
لایک‌ها
115
محل سکونت
USENET
خواست از خود دفاع کند. آرامش تنهاییش را اُخت‌تر از همهمه‌ها دید. سکوت کرد.
خواست از گمراهی نجاتشان دهد. خود را بی‌نیاز از تمجدید دید. سکوت کرد.
خواست از نادانیشان فریاد کشد. فهمید اندیشه چه درست باشد چه نادرست آدمی را رنج می‌دهد. سکوت کرد.

گوش‌ها تیز کنید. دهان بگشایید. اینجا کسی ساکت است. چه شنیده‌اید پر معناتر از
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
خنده هایت برای خودت نگه دار
دستهایت برای خودت
چشمایت برای دیگران
مرا گدای شهر را به تو چه
من از اینجا میروم هر وقت از دیگران سیر شدی بدان که به دنبالم نیا
چون من همان شب از این دنیا رفته ام
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
کی میگه دنیا تو موی اون خلاصه شده؟

من میگم همه ی دنیا
اونشب کنار من خوابیده بود.انقدر خودش رو راحت به خواب زده بود که حتی حس نکردم کسی کنارمه.انگار خودم دو قسمت شده باشم و میون پرهایی که سر تیزش بعضی وقتا از بالشت میزد بیرون.و یا زبری ناخواسته ی ملافه ای که یه دفعه تو تاریکی جرقه میزد غلت میخوردم.بعضی وقتا من اولی احساس میکرد که داره از لبه ی پشت بوم می افته پایین.پشت بومی که ارتفاعش تنها نیم متر بود
وقتی خوابمون برد و بیدار شدم تازه فهمیدم مرده.جای دست های من هنوز روی بدنش بود.چاقو رو از تو آشپزخونه برداشتم و لکه ها رو پاک کردم.از بدنش خون نمی اومد.خون نبود مزه ی سس میداد.یکی خون اون رو با سس تو یخچال عوض کرده بود.
باز تو خواب راه رفتم.

خیره شدم تو چشم های عسلی رنگش.یاد فیلم های قدیمی افتادم.انگار سیاه و سفید شده بود و فقط جای لگه ها رنگی بود.لب هام سوخت و تازه فهمیدم دیشب پیشونی اش رو بوسیدم.جای لب های من روی پیشونی اون گندیده بود.همه ی دنیا تو موهاش خلاصه شده.میدونید چی میگم؟ تا حالا شده کسی رو ببوسید و بعد اون بمیره؟

نرم و راحت.انگار هنوز هم زنده باشه و خودش رو زده باشه به خواب.من خواب نمیبینم.من هیچ وقت خواب ندیدم.از دست گذشته نمیشه فرار کرد میفهمید؟

صدای آژیر که بلند میشه از پنجره خودم رو پرت میکنم بیرون.همه اون جا وایسادند و انگار من رو نمیبینند.از کنار پلیس ها که رد میشم هیچ کدوم کاری نمیکنند.حتی نگاهم نمیکنند.جای بوسه ی اون روی دست من یه درخت سبز شده.حیف که نمیفهمید.حیف که شما هیچ وقت موهای اون رو ندیدید و حیف که آخرین شب زندگیش کنار من بود

وقتی تو خیابون راه میرم هیچ .وقت حواسم به راننده های ناشی نیست.اون انگار خودشه.همونی که امروز صبح مرده پشت یه ماشین داره میزنه به من.قصد توقف هم نداره انگار.چی دارم به جز این که بیفتم زیر ماشینش.که به خاطر گندیدن پیشونی اش تقاص پس بدم؟ که بتونه با موهاش خفه ام کنه.که من هیچ چیز نگم
همه جا پر دکمه شده.دکمه هایی که 4 تا سوراخ داره و تنها برای یک مدل پالتو ساخته شده.پالتوی من که تو خونه ی اون جا گذاشتمش.جا گذاشتم و حالا با یه بدن نصفه نیمه و یه سر جدا شده که با پام پرتش میکنم طرف پنجره اون هنوز هم همون جا مرده.همون جایی که پر شده از دکمه ی پالتو.که نصفشون گندیده.و نصف دیگه شون داره جوونه میزنند.
من نباید خواب باشم.هیچ وقت نباید خوابم ببره.که باز یکی کشته بشه.که باز گیر کنم تو موهاش.مثل گم شدن تو یه جنگل.یه جنگلی که همه ی درخت هاش قشنگند اما مثل هم
اون حالا داره نفس میکشه.باورتون میشه؟ باورتون میشه اونی که تیر خورده من باشم و نه اون؟

دنیا چیز عجیبیه.به این فکر کردید که حتی نمیدونیم خواب هستیم و یا بیدار؟ که گذشته ی ما چقدر تو الان ما خودش رو نشون میده؟ این که امروز کسی رو بکشند و ما درد بکشیم؟ به آدما خیره شدید؟ دیدید چقدر عجیبند؟ دیدید چقدر مسخره اند؟
به همین که الان من به چه چیزی فکر میکنم و شما چی در مورد من برداشت میکنید؟ من احمقم.اما شما چی؟

دکمه ی پالتوم کنده شده بود.رفتم پیش اون که هیچ وقت ندیدم کسی داخل مغازه اش بشه.خندید و دکمه از دست من افتاد.بعد عین دیوونه ها ورداشت هر چی دکمه داشت رو ریخت کف زمین و گفت بعد جمعش میکنم.دکمه ی پالتوی من وسط اون همه دکمه گم شد.
از اون روز هر روز همون دکمه یه جوری کنده میشد و هر روز میرفتم سراغش.شهر به این بزرگی فقط هیمن یه خیاط رو داشت.دفعه ی آخر هم با چوب گذاشت تو سرم.غش کردم و خواب دکمه دیدم.مثل بقیه ی عمرم.دو ماه بعد به جای چوب با چای منتظرم بود.براش مهم نبود که من بهانه میارم و یا حرفم راسته.هر چی که بود من خوابم رو میدیدم و اون دکمه هاش میریخت.سرم رو بالا کردم و دیدم سقف هم پر از دکمه است.کابوس دکمه.تا حالا دیده بودید؟
موهاش زیبا بود.انقدر که میتونستی توش شنا کنی و بعد هم حتی به طرز واقعی غرق بشی.مثل بوی توتون بود که وقتی صبح بو میکردی تا شب سر پا بودی.مثل حس سرما وسط تابستون.یه جوری که هیچ چیز فیزیکی ای توش نبود.با موهاش میشد یه امامزاده ساخت که همه رو شفا بده.یه جایی وسط یه جنگل که هیچ کس نبود به جز خودش.وقتی باد می اومد و اون روسری اش رو برمیداشت چند تا تار موی مرموز میون اون همه مو میخواستند فرار کنند.انقدر درگیر باد میشدند که یادشون میرفت خدای اون ها توی زمینه.خدای اون ها به اون ها یه زمین داده تا پاگیر باشند.وقتی هم بهش خیره میشدم عمدا" موهاش رو میداد دست باد و چقدر حسودی ام میشد.
اون شب چاقو رو گذاشته بودم زیر تخت.هر چی نگاه میکردم شروع این داستان باید یه جوری تموم میشد.دکمه ها از اون شروع شدند و من همون شب کشتمش.بعد از یک سال.
حالا دنیا زیر خاک خوابیده و من خودم رو دادم دست باد.تازه میفهمم چرا موهاش انقدر بهش خیانت میکردند.برای این که اون زیادتر از درک اون ها بود.
سرم سر جاش نبود.یه دفعه رفتم سراغ یخچال و دیدم گذاشتمش تو فریزر.وقتی پلاستیک رو باز کردم دیدم سرم پر دکمه است.
یه ماشین زده به من.و کله ای که پرت شده اون ور خیابون.یه جسد که اون بالاست و من باهاش همزاد پنداری میکنم.دست میکشم روی سرم و میبینم موهای اون روی سرمه.تازه میفهمم خدا چه کابوس هایی میبینه.
به خدا فکر کردید؟ به این که اون هم شکنجه میشه؟ تا حالا شده بین راه درست و غلط یکی رو انتخاب کنید؟ خدا هر دو رو انتخاب میکنه.میشینه بالای همون بومی که من زیرش اون دختر بیچاره رو کشتم و میذاره من کارم رو بکنم.بعد سرم رو میذاره تو فریزر و وقتی آماده شده میذاره سر جاش.حالا هر چقدر هم سرم رو بتراشم موهای اون از بین نمیره
شکنجه؟ همین که شاهد مردن یه نفر بوده و کاری نکرده شکنجه نیست؟ چقدر تا حالا به خودتون گفتید احمق؟ من از 10 سال پیش شروع کردم.از وقتی که اولین بار دکمه ی لعنتی پالتوم افتاد
سوپاپ اطمینان.کاربردش چیه؟ وقتی آب جوش میاد و وقتی مخزن میخواد بترکه اون بهش فشار میاد و میزنه بیرون.و از یه انفجار جلوگیری میکنه.خیلی فکر کردم که کجای من شبیه سوپاپ اطمینانه و به این نتیجه رسیدم که همه جام.
از اون پالتوی لعنتی گرفته تا دست خطم.از پیشونی چروک خورده تا اون انگشتی که اره بریده.من همه جام شبیه اونه و اگه حالا زنده ام به خاطر اینه که احمقم.همین که چند نفر به من مطمئن باشند و صداشون در نیاد.غافل از این که خیلی وقته خراب شدم.خیلی وقته کاربردی ندارم.

دوست داشتم امشب انقدر چرند نمیگفتم.دیگه حالم از خودم.از این کلمه ی چرند و از همین " حالم" به هم میخوره.با دست هام حرف میزنم و اون ها هم بالا میارند روی کیبورد.راستش حالا که داغ کردم و واقعیت رو با فیلم و خواب و همه چیز و دکمه پیوند دادم حالا که میدونم لااقل چند نفر مثل خودم هستند که این چیزا رو نمیخونند تا یه مشکل جدید براشون پیش نیاد.کسایی که مثل من به خودشون میگند با یه لایک دلش رو شاد کنیم.
من هیچ وقت گدایی لایک نکردم.هیچ وقت نخواستم بیش از خودم تو چشم باشم.به جز این جا و یه صفحه ی داغون فیس بوکی که کل لایک هاش از اول 200 تا هم نمیشه هیچ جا ننوشتم.
دوست داشتم لااقل امشب یکی بود که بهش زنگ میزدم و میگفتم فردا قرار بذاریم بریم یه جایی و تو هم طعم این استفراغ من رو بچشی.یه کسی که حالش از این اخلاق گند من به هم نخوره.که نگران نباشم بره به مادرم بگه پسره روانیه.هر چی خودم رو سفت گرفتم و از کسی چیزی نخواستم.معروف شدم به آدم مغرور.و حالا این واژه مثل همون دکمه ها چسبیده به پیشونی من.
من با این همه چیزی که گفتم وقتی حتی یه خواب مسخره از روی پر خوری میبینم تا دو روز کل بدنم میلرزه.که چرا من باید چنین خوابایی ببینم.این گناه لعنتی من چیه؟ که اگه بیام طرفت و هر روز جلوت دولا و راست بشم باز دست از سرم بر نمیداری.
مسخره است.نه؟ یه چوب گرفتم دستم.یه روز میزنم تو سر خودم.یه روز میزنم تو سر خدا.یه روز هم میخوره تو سر یه بنده خدا.
چقدر مسخره است این چیزا.که هر چی به خودم بگم احمق باز کمه.
 

A.GH.N

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژانویه 2007
نوشته‌ها
558
لایک‌ها
115
محل سکونت
USENET
دیگر شیرینی پیروزی نبود که او را به بازی می‌کشاند؛ کشف حقیقت نهان در پس امتیازها بود. دیگر بازی نبود، قاعدهٔ بازی بود. دیگر با هر شکست، ناراحت نمی‌شد، بازی را به هم نمی‌زد و امیدش را از دست نمی‌داد. امیدش را از دست نمی‌داد. امیدی نداشت که از دست دهد. که طعم گس بازی را به تلخی زند. پس بازی را از آن‌جا که باخته بود ادامه می‌داد. تو گویی از شکست بیش از پیروزی لذت می‌برد؛ از شکست حقیقتی برمی‌خاست و از پیروزی غروری احمقانه.

امتیازهایش بیشتر می‌شد ولی شکست‌ها، معماها و خود بازی‌ها، او را فریفته می‌کردند. با کشف هر اشتباهٍ قاعدهٔ بازی پوزخندی می‌زد و برقی از چشمانش می‌گذشت. هیچ قانونی بی‌نقص نبود و همه‌جا قانونی حاکم بود. با دشمنان خود بی‌کینه مبارزه می‌کرد، مبارزه که نه، بازی می‌کرد. و کم کم آن‌ها را بازی می‌داد.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
هیچ فیلم عاشقانه ای لبخند به لب هایم نمی آورد
با هیچ کاراکتر عاشقی همذات پنداری نمی کنم
من ِ این روزها تنها فراموشش میشود زندگی کردن را
هیجان داشتن را
بودن را
و مدام در 27 آبان ماه درجا می زنم....
و دلم تنها خواسته اش تمام نشدن 27 آبان است
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
این روزهای من
تو را به یادم می آورد
که وقتی از تنهایی می گفتی برایم
هزاران علامت سوال
جا می گرفت توی ذهن بسته ام!
چقدر خاطره ی نگاهت غمگینم میکند
و تکرار خاطره ی
اولین و آخرین دروغم به تو ...
همان دروغ
که آن لحظه باورش کردی
اما مثل پایان خوش قصه های عاشقانه
تنها یک دروغ بود ....
نمیدانم باور میکنی یا نه اما
بعد از آن دیگر دروغ نگفتم.....
حالا دلم آغوش مادرانه ی تو را می خواهد فقط
می شود باز هم؟!...
میشود بیاییم دوباره مثل بچگی هایم
گریه کنم توی آغوشت بی بهانه؟!....
ببین چقدر شبیه تو ام این روزها .....
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
من اينجايم تنها و تنها
يك ديوار آن ورتر زندگيست
چقدر ميترسم آن را در دستان بگيرم
اين چه بيماريست كه من مبتلا شده ام ؟
آيا جنون ست ؟
دوستم ميگويد عاشق شده اي اما به چه چيز به چه كسي ؟
سپيده كه ميزند خوشحال و جوانم
شب كه ميشود خسته و پير ميشوم
دليلش را نميدانستم
تا دوباره تو راديدم
فهميدم دليلش
چشمان توست
كه هر بار ميبينمشان در اعماق آنها غرق ميشوم و دوباره به وجود مي آيم
فقط تو
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
بعضی چیزها به بعضی آدم ها نمی آید! مثلا وقتی بعضی آدم ها از دوست داشتن و عشق حرف می زنند,تو باید یک جوری جلوی دهانت را بگیری تا خنده ات را کسی نبیند!به همان اندازه که به بعضی ها عشق و عاشقی نمی آید به من هم بخشنده بودن و مهربان بودن نمی آید!می دانید خیلی غم انگیز است که کسی بفهمد ادم مهربانی نیست....همه ی ادم ها از درون دوست دارند مهربان باشند و وقتی بفهمند که خودشان آدم مهربان و بخشنده ای نیستند دلشان به حال خودشان می سوزد!اما این هم از نا مهربانیشان نشات میگیرد !چون اگر آدم مهربانی بودند مسلما دلشان به حال آدم های اطرافشان که باید نامهربانی ببینند میسوخت نه خودشان!می فهمید چه می گویم؟
اعتراف می کنم به من بخشنده بودن مهربانی نمی آید...همانگونه رنگ آبی اصلا به من نمی آید....من رنگ آبی را خیلی دوست دارم این علاقه ام به حدیست که همیشه دلم می خواست نامم دریا باشد...یک جورهایی فکر می کنم نام دریا و رنگ آبی آدم ها را مهربان تر نشان می دهد اما به من رنگ ابی هم نمی آید...نام دریا هم ابدا به من نمی آید...می دانید می خواهم از این حرف ها به کجا برسم؟من رنگ بی,دریا و مهربانی و بخشندگی را خیلی دوست دارم ولی هیچکدامشان به من نمی آید....مثلا فکر کنید دختری با پوستی سبزه و چشم های قهوه ای و موهای خیلی مشکی نامش دریا باشد یا روسری آبی به سر کند...هه!جدا کار خنده داریست.نسبت دادن بخشنده بودن به من هم به همین میزان بامزه و غیر متعارف است
من گول زدن آدم ها را خوب بلد شده ام...مثلا در ظاهر بر روی همه بچه ها لبخند می زنم یا اگر در کیفم شکلات داشته باشم حتما تعارفشان می کنم اما واقعیت امر اینست که هیچ وقت نتوانسته ام بیشتر دو ساعت بچه ای را کنار خودم تحمل کنم!یا اینکه وقتی کسی در حق من بدی انجام دهد من در ظاهر او را می بخشم اما ابدا نمی توانم فراموش کنم و تا وقتی که جبران نکنم و زخم نزنم درونم شبیه به یک شیرجوش که لب تا لب ِآن شیر هست,می شود!اگر بخواهم مهربانی به خرج دهم و این احساس درونم را نادیده بگیرم قطعا آن شیر جوش ِ درون سر می رود!و مطمئنم شما خوب می فهمید هیچ چیز بدتر از شیر سر ریز شده نیست ...بوی ِ حتی یک قطره اش کافیست تا اعصابتان را خورد کند!و بدبختی اش آنجاست که خیلی طول میکشد تا بوی شیر سر رفته و بوی گند بعدش از بین برود
وقتی در ظاهر می بخشی و فراموش نمی کنی,وقتی ادم نامهربانی باشی؛می شوی مثل زن هایی که ساعت هاست آرایش خیلی زیادی بر روی صورتشان سنگینی می کند...می شوی مثل زن هایی که ساعت هاست کفش پاشنه بلندی را پوشیده اند...همه آدم ها فقط زیبایی های آن زن را میبینند!اما امان از آن زن...امان از دردی که پاهایش تحمل می کند....امان خستگی که روی صورتش جا خوش کرده است.....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
کی زندگی شادتری داره؟
به خودمون (ما آدم ها) دقت کردید؟ کدوم یکی از ما هر روز نق نمیزنه؟
شبی که زندگی اومد و به بالین تک تک ما غلتید.و ما یادمون رفت با یه فاحشه خوابیدیم.مثل دوستی سطحی دو تا غیر همجنس.اگه براش هدیه ای نبری.اگه دلش رو شاد نکنی از دستش میدی.
من با این فاحشه خوب تا نکردم.خیلی وقت ها محل بهش ندادم و خیلی وقت ها یادم رفته براش هدیه ای بخرم.یادم رفته بهش بگم دوستش دارم.انتظار دارید اون به من و یا به یکی مثل من خوبی کنه؟
زندگی برای من زن عجیبیه.هیچ وقت نشناختمش.هیچ وقت ندونستم چی ازم میخواد؟میخواد چطور باهاش تا کنم؟شب هایی هم که شادتر بود انقدر گرم صحبت و تو سر زدن با رفیق و خانواده بودم که ندیدمش.اون یه زن تنهاست.
یه زن تنها که میشینه اون گوشه سیگار میکشه و گریه نمیکنه.یه زن که هیچ وقت با من حرف نمیزنه.یه زن که دور تر از دست های منه.و شاید فاحشه هم نبوده

با خودم چند چندم؟
شما با خودتون چند چندید؟
زندگی برای من مثل یه زن حساس میمونه.اگه خودت بهش محل نذاری اون هم میذاره میره سراغ یکی دیگه.
حالا باز بیام نق بزنم؟
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
کی زندگی شادتری داره؟
به خودمون (ما آدم ها) دقت کردید؟ کدوم یکی از ما هر روز نق نمیزنه؟
شبی که زندگی اومد و به بالین تک تک ما غلتید.و ما یادمون رفت با یه فاحشه خوابیدیم.مثل دوستی سطحی دو تا غیر همجنس.اگه براش هدیه ای نبری.اگه دلش رو شاد نکنی از دستش میدی.
من با این فاحشه خوب تا نکردم.خیلی وقت ها محل بهش ندادم و خیلی وقت ها یادم رفته براش هدیه ای بخرم.یادم رفته بهش بگم دوستش دارم.انتظار دارید اون به من و یا به یکی مثل من خوبی کنه؟
زندگی برای من زن عجیبیه.هیچ وقت نشناختمش.هیچ وقت ندونستم چی ازم میخواد؟میخواد چطور باهاش تا کنم؟شب هایی هم که شادتر بود انقدر گرم صحبت و تو سر زدن با رفیق و خانواده بودم که ندیدمش.اون یه زن تنهاست.
یه زن تنها که میشینه اون گوشه سیگار میکشه و گریه نمیکنه.یه زن که هیچ وقت با من حرف نمیزنه.یه زن که دور تر از دست های منه.و شاید فاحشه هم نبوده

با خودم چند چندم؟
شما با خودتون چند چندید؟
زندگی برای من مثل یه زن حساس میمونه.اگه خودت بهش محل نذاری اون هم میذاره میره سراغ یکی دیگه.
حالا باز بیام نق بزنم؟
وقتی زندگی برات مثل یه زن حساس باشه ,فقط کافیه بلد باشی لبخندای قشنگ و حرفای قشنگ بهش تحویل بدی
مثلا وقتایی که با خانواده و رفقات گرم گرفتی فقط کافیه گاهی یه نیم نگاه و لبخند تحویلش بدی
می دونی با اینکار چی میشه؟اون دیگه هیچ وقت نمیره سراغ یکی دیگه
چون تصویر لبخندای تو توی ذهنش دیوونش میکنه....
و همه ی وقتایی که سعی میکنه با یکی دیگه گرم بگیره احساس میکنه به لبخندای تو داره خیانت میکنه...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
می گویی عجیب هستی!
چون شبیه آدم های کوکی زندگی من نیستی...
می گویی قلبت ایراد دارد
چون هنوز میتوانی عاشقانه دوست داشته باشی
می گویی مهربانی ات مشکوک است
می گویی
آخر مگر می شود اینهمه بی دلیل مهربان بود؟!...
می گویی شاید خوب نقش بازی میکنی
می گویی آکتوریست قابلی هستی !
مگر نه اینکه مرگ سادگی سالها پیش اتفاق افتاد
و تو آن را به چشم دیده ای! ...
می گویی فاتحه اش خوانده شد
مگر قیامت شده که زنده شود دوباره!...
میگویی اشک هایت دروغ است
مگر میشود به هر بهانه کوچکی نگرانم شوی
اشک بریزی، دعا کنی
خدا یک سال از عمرت کم کند
فقط خبری بگیری از من!.....
می گویی دیوانه ای!
مگرمی شود دست های خالی مردی را دوست داشت؟!
می گویی
مثل یک خوابی
مثل یک رویا
مثل پایان یک قصه ی عاشقانه ایی تنها....
می گویی با این حساب کلاهت پس معرکه است!
من اما به تو لبخند میزنم
میدانی چرا؟!
آخر با این حساب من با همه فرق دارم!
آدم های متفاوت هرگز فراموش نمی شوند
همیشه می مانند میان آرزوهایت!......
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
بگذار هر چه نمی خواهیم ، بگویند ...
بگذار هر چه نمی خواهند ، بگوییم ...
باران که ببارد؛
" کاری از چترها ساخته نیست "
ما اتفاقی هستیم ،که افتاده ایم ...

اما من با افتادن اتفاق مشکل دارم،می ترسم هیچوقت این مشکل حل نشود.
اما اشکالی ندارد چون زندگی در پس این ابهامات معنا پیدا می کند.اگر همه چیز واضح بود دیگر عارف نمیگفت "از این بالاتر بگو"
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
رنگ زرد رنگ غمه ، رنگ تلخ ماتمه
مثل خاکستریهغروبای عالمه

رنگ سبز بهاریه ، رنگ عشق و یاریه
اما مشکی واسه من رنگ گریه زاریه

آخه یارم رنگ موهاش مشکی کلاغی بود
مخمل سیاهی بود ، رنگ آشنایی بود

اما رفت و قسمت من شب بی چراغی شد
چاره جدایی شد ، مشکی رنگ زاری شد

جنس پیراهن دشت گلهای خوش بر و نقش
رنگ گل شمعدونی ها ، سپید و سرخو بنفش

آبیه آسمونی رنگی از مهربونی
اما مشکی واسه من رنگ بی همزبونی

آره مشکی واسه من رنگ بی همزبونی یه یه یه

آخه یارم رنگ موهاش مشکی کلاغی بود
مخمل سیاهی بود ، رنگ آشنایی بود

اما رفت و قسمت من شب بی چراغی شد
چاره جدایی شد ، مشکی رنگ زاری شد

آخه یارم رنگ موهاش مشکی کلاغی بود
مخمل سیاهی بود ، رنگ آشنایی بود

اما رفت و قسمت من شب بی چراغی شد
چاره جدایی شد ، مشکی رنگ زاری شد


مشكي<<<<<<براي دانلود كليك كنيد
 
بالا