بعضی چیزها به بعضی آدم ها نمی آید! مثلا وقتی بعضی آدم ها از دوست داشتن و عشق حرف می زنند,تو باید یک جوری جلوی دهانت را بگیری تا خنده ات را کسی نبیند!به همان اندازه که به بعضی ها عشق و عاشقی نمی آید به من هم بخشنده بودن و مهربان بودن نمی آید!می دانید خیلی غم انگیز است که کسی بفهمد ادم مهربانی نیست....همه ی ادم ها از درون دوست دارند مهربان باشند و وقتی بفهمند که خودشان آدم مهربان و بخشنده ای نیستند دلشان به حال خودشان می سوزد!اما این هم از نا مهربانیشان نشات میگیرد !چون اگر آدم مهربانی بودند مسلما دلشان به حال آدم های اطرافشان که باید نامهربانی ببینند میسوخت نه خودشان!می فهمید چه می گویم؟
اعتراف می کنم به من بخشنده بودن مهربانی نمی آید...همانگونه رنگ آبی اصلا به من نمی آید....من رنگ آبی را خیلی دوست دارم این علاقه ام به حدیست که همیشه دلم می خواست نامم دریا باشد...یک جورهایی فکر می کنم نام دریا و رنگ آبی آدم ها را مهربان تر نشان می دهد اما به من رنگ ابی هم نمی آید...نام دریا هم ابدا به من نمی آید...می دانید می خواهم از این حرف ها به کجا برسم؟من رنگ بی,دریا و مهربانی و بخشندگی را خیلی دوست دارم ولی هیچکدامشان به من نمی آید....مثلا فکر کنید دختری با پوستی سبزه و چشم های قهوه ای و موهای خیلی مشکی نامش دریا باشد یا روسری آبی به سر کند...هه!جدا کار خنده داریست.نسبت دادن بخشنده بودن به من هم به همین میزان بامزه و غیر متعارف است
من گول زدن آدم ها را خوب بلد شده ام...مثلا در ظاهر بر روی همه بچه ها لبخند می زنم یا اگر در کیفم شکلات داشته باشم حتما تعارفشان می کنم اما واقعیت امر اینست که هیچ وقت نتوانسته ام بیشتر دو ساعت بچه ای را کنار خودم تحمل کنم!یا اینکه وقتی کسی در حق من بدی انجام دهد من در ظاهر او را می بخشم اما ابدا نمی توانم فراموش کنم و تا وقتی که جبران نکنم و زخم نزنم درونم شبیه به یک شیرجوش که لب تا لب ِآن شیر هست,می شود!اگر بخواهم مهربانی به خرج دهم و این احساس درونم را نادیده بگیرم قطعا آن شیر جوش ِ درون سر می رود!و مطمئنم شما خوب می فهمید هیچ چیز بدتر از شیر سر ریز شده نیست ...بوی ِ حتی یک قطره اش کافیست تا اعصابتان را خورد کند!و بدبختی اش آنجاست که خیلی طول میکشد تا بوی شیر سر رفته و بوی گند بعدش از بین برود
وقتی در ظاهر می بخشی و فراموش نمی کنی,وقتی ادم نامهربانی باشی؛می شوی مثل زن هایی که ساعت هاست آرایش خیلی زیادی بر روی صورتشان سنگینی می کند...می شوی مثل زن هایی که ساعت هاست کفش پاشنه بلندی را پوشیده اند...همه آدم ها فقط زیبایی های آن زن را میبینند!اما امان از آن زن...امان از دردی که پاهایش تحمل می کند....امان خستگی که روی صورتش جا خوش کرده است.....