• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
امروزم پنج شنبه بود ، مثل همه پنج شنبه هایی که میان و میرن و بوی تو رو برام تازه میکنند . خیلی سخت میشه که دلم بگیره ، ولی میدونی این روزا دلم بدجوری هوای تو رو داره . خب جدایی سخته آره ولی سخت تر از اون اینکه خداحافظی نکنی و بری .......
بهم حق بده ، دوستت داشتم و همیشه در کنارم میدیدمت . رو دوشهای خودت بزرگ شدم ، یادته ؟، قدر هیشکی به جز تو با کسی راحت نبودم و همیشه هر وقت جایی مشکل داشتم اولین کسی که میدونست خودت بودی ، میدونی دلم چقدر برای اون غر زدن ها تنگ شده ، واسه اون نگاه تلخ و اخم کردن ها ، آخه میدونی دلخور شدنت هم شیرین بود و اونقدر مهربون بودی که اصلا بهت نمیومد و من همیشه خنده ام میگرفت . تو هم سرت و تکون میدادی و بهم میگفتی " تو هیچوقت آدم نمیشی .... " . منم بغلت میکردم و میخندیدم ........
تو هم باهام میخندیدی ، راستش و بخوای عاشق خنده هات بودم .
سخته برام که اینارو الان برات بنویسم ولی خب یه گوشه ای از دلم بدجوری گرفته است و مثل یه درد کهنه همیشه باهام میمونه .....
یادته اون روز چقدر خوشحال بودی ، مهربونتر از همیشه و هنوزم آخرین لبخندت رو به یاد دارم و جلوی چشامه ..... ولی کاش لبخند اون روزت آخرین یادگاری ام ازت بود . کاش بعدش پای تلفن باهات بد صحبت نمی کردم و اینقدر زودرنج و نادون نبودم تا ببینم وقتی اونا رو داشتی میخردی فقط به فکر من بودی و دلت میخواست من بخندم ..... خب میدونی الان ندارمشون ، یعنی انداختمشون رفتن ، ببخش که عادت ندارم چیزایی رو که برام یادگار تلخ دارند رو پیش خودم نگه دارم .....
نه اشتباه نکن گریه ام نگرفته ، فقط گاهی چشام خیس میشن . خب به اونم عادت کردم ، راستشو بخوای به خیلی چیزا دیگه دارم عادت میکنم ، که یکیش هم همین نبودنت هست .....
هیچ میدونی بد موقعی رو برای رفتن انتخاب کردی و خیلی چیزا با رفتنت رنگ باخت . نمیخوام گله کنم ، خب حالا دیگه رفتی و خواستن من هم چیزی رو عوض نمیکنه .... ولی بازم یه وقتایی بدجوری دلتنگت میشم و دست خودم نیست . کاش بودی و این روزای منو میدیدی ، کاش توی همه شیرینی ها و تلخی ها اینقدر جات خالی نبود . کاش همون خنده های شیرینت جواب تموم ناراحتی هام بود و بازم مثل هیشه وقتی میخواستم کاری رو شروع کنم ، تو اولین نفری بودی که بهش میگفتم ...
دلم نمیخواست به جای اون دل مهربون و وجود گرمت ، حالا سردی سنگ مزارت هم آغوشم میشد و به جای تموم " دوستت دارم گفتن ها " بوسه ای پر از افسوس بر صورت سرد و خسته تو می نشوندم ............
بعضی وقتا فکر میکنم باید بیام پیشت ، همون جایی که تو هستی ،میدونم ازم دلخور میشی که اینو برات میگم ، ولی خب خسته شدم و امروز خسته تر از گذشته ، خوابم میاد ... میزاری همینجا کنارت بخوابم .........
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
از خواب میترسم بانو.از خوابی که صورتک ها را به دامان من بیندازد و ندانم که کدام از آن توست.ندانم که این حجم عظیم چهره ها کجای دنیا نهفته است.و ترس از شکستی که به نیافتن هیچ کدام می انجامد.ترس از دل بستن به خواب.و شک کردن به تمام بیداری ها.حالم خوش نیست انگار.و میترسم از خماری و میترسم از مست بودن.و میترسم از این که یک روز گوشه ای از یک خیابان پیدا شوم. و باز هم ندانم کجایی و ندانم کیستی

تا به حال چقدر ترسیده ای؟ چقدر این حس زیبا و شاید غمناک گلوی ترا فشار داده؟ من تا جایی که توانسته ام نترسیده ام. وقتی که پدرم مرد جلوی چشمان خودم.و وقتی که ماشین سواری ما تبدیل شد به یک آهن غراضه نترسیدم.وقتی اولین روز مدرسه بود نترسیدم.وقتی ناظم سیاه پوش ما که انگار رخت عزای همه ی ما را به تن کرده بود و مرا با آن چوب های خیس.با همان خاطرات کتک خوردن هم رده هایم میزد نترسیدم.وقتی برای اولین بار.یکی را با تو اشتباه گرفتم و فکر میکردم زلف بر بادت همانی است که مرا ویران میکند.باز هم نترسیدم.وقتی خیلی سال پیش مادرم فهمید که سیگار میکشم نترسیدم.وقتی دومین هم نوع تو.از جنسی به لطافت صدایت پیدا شد.و وقتی دروغ میگفت که رنگش از حقیقت هزار رنگ زیباتر بود.و وقتی که داشت میمرد.وقتی که گفته بود کور شده و فلج.و وقتی که قرار بود ببخشمش و به زندان نرود.باز هم نترسیدم.وقتی برای صدمین بار در خوابم خفه میشدم نترسیدم

مثل همیشه دروغ گفتم.لاف زنی از نوع اظهار فضل در مجلسی که برای تو نیست.
دنیا هیچ وقت هم رنگ من نبود.هیچ وقت نتوانستم از شر این خواب های لعنتی.از این رویاهایی که کابوسی را با خود حمل میکند فرار کنم.برای همین کمتر مینویسم
کمتر چیزی میخوانم
کمتر به آدم ها نگاه میکنم







باز هم دروغ گفتم
چرا پاک نمیشه؟ مثل یه گناه کبیره میمونه
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
میشناسمش؟
یقیه ی کلفت کتش رو داده بود بالا و دو تا چمدونش رو با دست گرفت و سوار شد.منتظر بودم.منتظر این که خانواده ام بیان و ما هم سوار بشیم
دیدم که رفت تو واگن دوم و اتاق اول.انگار روی شماره ی اتاق تمرکز کرده باشم.نمیدونم چرا به من ربط داشت.نمیدونم اصلا" ربطش به من چی بود ولی انگار قبلن دیده بودمش

تا حالا در مورد دنیای موازی چیزی خوندید؟در مورد باگ هایی که ممکنه از قدیم تو ذهن آدم بمونه و سعی کنه اون رو ربط بده به زندگی الانش؟ خوب من هر چی بودم تو زندگی قبلی ام.تو دنیای موازی ام یه فاحشه بودم.این رو مطمئنم.
یه آدم دست و پا چلفتی که هیچ وقت نتونسته کسی رو برای خودش نگه داره.چی تو دنیا عجیب تر از خواب دیدن منه؟

روی عدد ها تمرکز میکنم.یک .دو .سه.سه.سه.من لااقل سه ساله به این وضع افتادم.شاید اون فاحشه ی دنیای قدیم.وقتی 21 سالش شده به خودش قول داده هر گندی رو باید بالا بیاره.هر چیزی رو تجربه کنه و با همه باشه ولی خیانت کنه.
سوار قطار شدم.داره نصفه شب میشه و هوای این جا هم گرمه.به خاطر این متعادل کردن هوا با فن کویله.میدوم چیز مضخرفیه ولی کی باور میکنه؟
نمیدونم چرا امشب 3 بار دستم رو شستم.سه بار برای این سه سالی که گرفتار شدم.برای جمع واگن و اتاق اون مرد عجیب.همونی که انگار دیدمش ولی ندیدمش.برای این که ساعت 3 نصف شبه و من سه روزه خواب راحت نداشتم.
خدا کنه خوابم ببره ولی خواب.....
از گفتنش هم میترسم

اون عروسی کرده.داره بچه دار میشه.من میدونم.میدونم که این یه گناهه.میدونم خودم اگه حالا سه ماهه باردار بودم از این چیزا میترسیدم.از خودم هم میترسیدم.

مادرش نشسته بود اون کنار و دستش رو داد به دست من.ما با هم رقصیدیم.شبیه رقصی که تو مجالس غربی هست.آروم و پا به پا.آروم و پر از استرس.نیم ساعت به من زل زده بود تا آخر نگاهش کردم.خندید و ازم جدا شد.مادرش گفت چی به سرت اومده که با هیچ کسی قاطی نمیشی؟فرار کردم ولی چرا من پسر شده بودم؟ چرا با اون رقصیده بودم؟

قطار رفت و ایستاد.کنار جایی که انگار مال دهات ما نبود.مال دهات بقلی هم نبود.انگار اینا آفریقایی بودند.چرا این جا باید باشیم؟ چرا قطار تایر داشت و یکی از تایراش کم باد بود؟
من باید میرفتم دستشویی.از وسط زن هایی گذشتم که هر کدوم 40 سال سن داشتند.همه شون انگار مال آفریقا بودند.همه شون داشتند میخندیدند.انقدر خندیدند که فرار کردم.ولی از گوش هام خون زده بیرون.تو دستشویی تازه فهمیدم جای دماغ روی صورتم نیست.تازه فهمیدم که تو اون آینه یکی داست حرف میزد.اونم آفریقایی بود.ولی فارسی حرف میزد.نفهمیدم چی گفت.چون باز هم فرار کردم
قطار رفته بود انگار.از کی باید میپرسیدم کجا رفته؟

دویدم.بیش از اون چیزی که فکرش رو بکنم دویدم تا رسیدم به جایی که یه کم شبیه دهات خودمون بود.بیابون بود البته.دست گذاشتم دیدم دماغم سر جاشه و خندیدم.
یه تیکه ابر وسط آسمونه.دوربینم همراهم نیست انگار.ولی تو اون ماشینه که پدر بزرگم کنارش نشسته.ماشینو برداشتم و خواستم دور بزنم تا یه دید بهتری از اون ابر داشته باشم.

چرا جایی پیدا نمیشه که من دور بزنم؟ یه دهات اون پایین هست که شاید یه جاده داشته باشه به خیابون بقلی.خونه هاش همه به هم چسبیده.همه ی درا آبیه.از دو تا خونه گذشتم تا یه خیابون خوب پیدا کردم.ماشین رو روشن کردم ولی وسط دو تا خونه خاموش شده.طوری نیست.میرم چند لیتر بنزین جور کنم.
پسره چقدر شبیه منه.ولی چرا داره داد میزنه؟ ترسیدم.خیلی ترسیدم.دویدم تا ماشین رو یه جوری روشن کنم.یه حسی بهم میگه الان مادر پسره میاد دنبالم.ماشینم نیست.هیچ چیزی به جز اون در تو اون خونه نیست.درو که باز میکنم باز خودم رو میبینم که چادر سرمه.دارم جیغ میکشم سر خودم.سر خودم که بی اجازه رفتم تو خونه ی خودم.انقدر جیغ میکشم تا از خواب میپرم بالا

قطار وایساده.تو واگن دوم یه خبراییه انگار.
یه مرد که دو تا چمدون داشته الان سکته کرده.یه مرد که مرده و اومده تو خواب من.خوب که دقت میکنم میبینم اون مرد چقدر شبیه من بود.فقط یه ذره دماغش کوچیک تر بود.انگار بریده بودنش.


پ.ن: یه سری خوابا هست که امانم رو بریده.نه در این حدی که الان گفتم.بالاخره یه جاهایی اش رو از خودم در آوردم.
پ.ن: خوشم نمیاد برای این موضوع به کسی رو بزنم.از طرفی اگه این چیزا نباشه من چطور بنویسم؟ و از طرفی وقتی به یادشون می افتم نصف روز حالم گرفته است.اگر صلاح دونستید برای این داداشتون یه دعایی/آرزویی چیزی بکنید
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
حقیقت نه به رنگ است ونه بو
نه به های است نه هوی
نه به این است و نه او
نه به جام است و سبوی
نه مرادم نه مریدم
نه پیام نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سفیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خواهی
نه سماء ام نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و برده ی اینم
******************************
نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم نه فرستاده ی پیرم
نه جهنم نه بهشتم
چنین است سرشتم
************************************
به تو سربسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی .خوده تو جام جهانی تو ندانی . تو ندانی
که خود آن نقطه ی عشقی تو خودت باغ بهشتی
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
تا حالا در مورد دنیای موازی چیزی خوندید؟در مورد باگ هایی که ممکنه از قدیم تو ذهن آدم بمونه و سعی کنه اون رو ربط بده به زندگی الانش؟ خوب من هر چی بودم تو زندگی قبلی ام.تو دنیای موازی ام یه فاحشه بودم.این رو مطمئنم.
سری خوابا هست که امانم رو بریده.نه در این حدی که الان گفتم.بالاخره یه جاهایی اش رو از خودم در آوردم.
نمی دانم
از الست چه بوده ام!
گبر یا مسلمان؟...
عارفی بودم برای سلوک
یا کافری بودم برای سقوط...
فرشته ای بودم که به حکم یک سجده
از روی بندگی بالا نشین شدم
یا موجودی که به حکم نا فرمانی
خاک نشین...
زیبا بودم یا زشت...
دنیا پرست بودم یا وارسته...
فقیر یا غنی...
نمی دانم
چه بوده ام!
نمیدانم میان همهمه آن همه روح
کجا،کی پاسخ گفتم خدایم را
نمیدانم
به کفاره تردید است یا به رسم عاشقی ست
که چنین سکوت می کند
تنها می دانم
که از ابتدا عاشقی بوده ام
بی آنکه معشوقی باشم کسی را
اما بی گمان از الست عاشقی بوده ام
و گناهی کبیره چون عاشقی را
مجازاتی ست بزرگ به اندازه تنهایی.........
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
45
محل سکونت
طهران
كسي نيست از ميان اين همه هياهوي مردان و زنان به دور از زن ستيزي و فمينيسم كمي از انسانيت و عشق بگويد .
درد نسل انسان معاصر گم شدن در اين هياهوست
ب.اميد
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
یکی بود یکی نبود
دنیای عجیبی بود
درونش پر از معشوقه هایی بود
که از التماس نوازش یک عاشق می گریختند
و پر از عاشقانی که تنها
به معشوقه های گریزان می اندیشیدند!...
معشوقه ها به فکر کسانی دیگر
و کسانی در آرزوی عاشقان گریزان از آنها!
و صد افسوس
که پایان قصه همه تنها بودند ...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اتاق همراه نوزاد از غم انگيزترين مكان هاييست كه هر كسي مي تواند در عمرش ببيند. باور كنيد! من جاهاي زيادي بوده ام و كمتر جايي بوده است كه فضايش به غمگيني فضاي اتاق همراه نوزاد باشد

اتاق همراه نوزاد يك اتاق نسبتا بزرگ و شامل حدودا ده تخت است كه مخصوص تازه مادرانيست كه تنها چند روز از زايمانشان گذشته است و چون نوزادشان بيماري خاصي داشته يا نارس بوده است در اتاق نوزادان نگه داري ميشود

اگر فكر مي كنيد احساسات يك زن را ميشناسيد بايد بگويم سخت در اشتباهيد! من خودم به عنوان يك زن گاهي از حجم عظيم،گسترده و گاها متناقض احساسات خودم بلاتكليف مي مانم! و ابدا نمي توانم -ولو به دروغ- در مقابل مردي قيافه حق به جانب و مظلومانه اي بگيرم و او را متهم به درك نكردن احساسات خود بكنم ! راستي راستي كار سختيست درك احساسات يك زن

از بحث اصلي دور نشويم؛داشتم در مورد اتاق همراه نوزاد مي گفتم؛ تصور كنيد در حدود ده زن -كه برايتان از پيچيده بودن احساساتش پر حرفي كردم-نه ماه تمام استرس و ناراحتي ها و مشكلات دوران بارداري را تحمل كرده اند و به خاطر بارداري و تغيير هورمون ها احساساتشان نيز غلظت بيشتري پيدا كرده ؛ حالا زايمان كرده اند و به جاي آنكه همراه فرزندشان در خانه و كنار خانواده اشان باشند و بتوانند درد هاي جسمي خود را در كنار خانواده بكاهند و با در آغوش گرفتن فرزندشان تلافي همه ي فشارهاي روحي نه ماه گذشته را در بياورند؛ حالا مجبورند در يك اتاق همراه ديگر تازه مادر شده ها در يك اتاق منتظر بمانند تا پرستاري از اتاق نوزاد تماس بگيرد و بگويد مادر فلاني بيايد اتاق نوزاد چون فرزندش دارد گريه مي كند و احتمالا شير مي خواهد!

متوجه عمق غم انگيزي فضا شديد؟ خداي من!  تصور كنيد زني نه ماه استرس و نگراني داشته باشد بعد  مجبور شود درد و ناراحتي زايمان را تحمل كرده باشد بعد ترش به جاي انكه با فرزندش در خانه باشد مجبور شود در مكان غم انگيزي شبيه اتاق همراه نوزاد بماند و هر چند ساعت يكبار مجبور شود به اتاق غم انگيز ديگري شبيه اتاق نوزاد برود كه شامل چندين و چند نوزاد كوچك و بيمار است برود كه در هيچ لحظه از صداي گريه نوزادساكت نمي شود.

غم انگيز است جدا لحظه هاي ناراحت كننده اييست... يقين دارم تا خودتان از نزديك چنين مكاني را تصور نكنيد متوجه نخواهيد شد چقدر غمگين است. به طور تقريبي مي توانم اين اطمينان را به شما بدهم كه در هر يك ساعت به طور ناگهاني يكي از مادر ها در اتاق همراه نوزاد مي زنند زير گريه . به طوركاملا ناگهاني. جالبترش آنجاست كه وقتي مي پرسي چرا گريهمي كني؟ در هفتاد درصد مواقع به يك جواب مشخص ميرسي:" نمي دونم"!مي دانم اگر شما زن و البته يك مادر نباشيد با شنيدن اين جملات مي گوييد جدا خنده دار است! اما در چنين لحظاتي واقعا آدم نمي تواند بخندد... و اگر هم لبخندي بزند و سعي كند چند جمله براي دلداري بگويد بعد از چند لحظه خودش هم بغضش مي گيرد... جدا مي گويم... من همه ي اين لحظات را با همين چشم هاي خودم ديده ام كه مي گويم
گمان مي كنم نگراني هاي يك زن هيچ وقت تمامي ندارد؛ هميشه بايد نگران باشد... نگران آدم هايي كه دوستشان دارد، نگران لحظه هاي خاطره ساز زندگيش، نگران روزهايي كه هنوز نيامده اند... نگران ادم هايي كه هنوز وارد زندگيش نشده اند... نگران خبرهايي كه هنوز نشنيده است.... نگران لبخندهايي كه اشك نشده اند....خسته كننده است . جدا انقدر نگران بودن خسته كننده است اما گويا چاره ي ديگري نيست اين قبيل نگراني ها در خون زن هاست
مثلا يك زن كه در اتاق همراه نوزاد نشسته است نگران نوزادش است كه اولين روزهاي زندگيش را مجبور است در بيمارستان سپري كند.... نگران است كه پدر نوزادش هنوز فرزندش را در آغوش نگرفته است... نگران است كه شايد بيماري فرزندش به خاطر اوست.... نگران است كه كه بيماري فرزندش بهبود نيابد... نگران است كه اگر حال جسمي خودش بدتر شود فرزندش را چه كار كند...نگران است كه نكند حالا كه او اينجا نشسته و مدام نگران است شايد فرزندش او را مي خواهد... نگران است كه اين نگرانيهاي بيخودي از كجا آمده است...
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
45
محل سکونت
طهران
مرد خسته و نا اميد بر خلاف جهت سراب هايي كه زماني آرزويشان داشت حركت ميكرد و زير لب ميگفت اين آخرين فرصت براي رستن از سايه هاست ميروم تا رسيدن را انكار كنم .
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
ای کاش

خسته ام ، و به اندازه تمامی خستگی هایم تنها .......
نمیدانم این سرشت من است که تنهایی را رقم میزند ،یا این من هستم که سرشتم را با تنهایی در می آمیزم ....
سکوتم حرفهای ناگفته زیادی داشت ، هنوزم هم دارد ، و خواهد داشت .....
و می دانم در میان ازدحام اطرافیانم ، شنیدن صدای سکوتم انتظاری عبث است .....
خسته ام ، به اندازه تمامی اشکهای تو خسته ، و تنهایم به اندازه تمامی مهربانی های تو .....
میرنجی و صدای پای اشکهایت ، چون ناقوسی لرزان سکوت خلوت دلم را میلرزاند .....
باور دلی را که شکست ، چنین زمزمه کردی : تو نیز "آدم" نبودی ......
دلی که تنهاست دیگر چشمی ندارد تا بگرید ، و گوشی ندارد که بشنود .....
من از تو نمی رنجم اما ......
نازنینم.......
ای کاش تو نیز سکوت این تنهایی را باور داشتی .........
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
بزرگترين اشتباه ادم ها اينست كه خود را قوي نشان بدهند يا انكه قوي باشند! واقعا قوي بودن در اين دنياي بي در و پيكر حماقت محض است...بدترين قسمت قوي بودن و يك زن قوي بودن آنست كه وقت هاي كم اوردن، آدم ها باورشان نمي شود...هرچه قسم و آيه بخوري كه آدم هاي محترم زندگي من! من كم آورده ام، من قد و قواره ي اين مشكلات نيستم! من نمي توانم... آدم هاي زندگيت حرف هايت را مي گذارند پاي شوخي يا بدتر از آن، ناز كردن! جدا خنده دار است!
گاهي اين تظاهر به قوي بودن آنقدر در وجودت رسوخ مي كند كه خودت هم باورت نمي شود كم آورده اي... مدام زندگي و پيچ و خم هايش را بالا و پايين مي كني.... هي مشكلات را چپ و راست مي كني تا شايد بدون تكيه به ديگري يكبار ديگر خودت را نجات دهي.... اما نمي شود... بعضي وقت ها بايد تاكيد مي كند بايد تكيه گاهي باشد... بايد كسي باشد كه تو شانه ات را تكيه دهي به او و نفس عميق بكشي.... نفس عميق بكشي و خيالت تخت تخت باشد كه كسي هست كه مي تواند به جاي تو نگران باشد! كه مي تواند حتي بهتر از خودت براي هر در بسته اي كليدي پيدا كند.... مي تواند روي هر ديواري، پنجره اي بسازد! اين جور ادم ها طعم زندگي را به يادماندني تر مي كنند... نفس هاي عميقت را آرامش بخش تر مي كنند... مثل پدرهايي كه مي دانند لبخندهايت سد اشك هايت شده اند... مثل مادرهايي كه موقع ناراحتي چشم هايشان پر از نگرانيست ولي در تك تك حركاتشان آرامش و " همه چيز درست ميشه" بيداد مي كند... مثل همسرهايي كه نيازي نيست دردت را به لب هايت برساني! خودشان از چشم هايت مي فهمند غصه ات را....

گاهي وقت ها بايد مشكلات را بچپاني در يك چمدان و بسپاري اش تا ديگري آن ها را برايت حمل كند.... بعضي وقت ها هم بايد زيركيت را به كار بيندازي! مشكلاتت را شبيه شي ارزشمندي نگه داري كني و پيش اين و آن به به چه چه اش كني... شب هم در كمدت را باز بگذاري تا كسي گول بازار گرمي هايت را بخورد و برشان دارد!باور كنيد ! ادم گاهي نيازي ندارد مشكلات را حل كند، تنها بايد قبول كند توان حلش را ندارد... غرور و قوي بودن را بگذارد لب كوزه و آبش را بخورد! و بگذارد كمي ديگران نگران شوند و عقل هايشان را بگذارند روي هم و تصميمي بگيرند! همين!
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
بزرگترين اشتباه ادم ها اينست كه خود را قوي نشان بدهند يا انكه قوي باشند! واقعا قوي بودن در اين دنياي بي در و پيكر حماقت محض است...بدترين قسمت قوي بودن و يك زن قوي بودن آنست كه وقت هاي كم اوردن، آدم ها باورشان نمي شود...هرچه قسم و آيه بخوري كه آدم هاي محترم زندگي من! من كم آورده ام، من قد و قواره ي اين مشكلات نيستم! من نمي توانم... آدم هاي زندگيت حرف هايت را مي گذارند پاي شوخي يا بدتر از آن، ناز كردن! جدا خنده دار است!
بعضي وقت ها بايد تاكيد مي كند بايد تكيه گاهي باشد... بايد كسي باشد كه تو شانه ات را تكيه دهي به او و نفس عميق بكشي.... نفس عميق بكشي و خيالت تخت تخت باشد كه كسي هست كه مي تواند به جاي تو نگران باشد! كه مي تواند حتي بهتر از خودت براي هر در بسته اي كليدي پيدا كند.... مي تواند روي هر ديواري، پنجره اي بسازد! اين جور ادم ها طعم زندگي را به يادماندني تر مي كنند... نفس هاي عميقت را آرامش بخش تر مي كنند... مثل پدرهايي كه مي دانند لبخندهايت سد اشك هايت شده اند... مثل مادرهايي كه موقع ناراحتي چشم هايشان پر از نگرانيست ولي در تك تك حركاتشان آرامش و " همه چيز درست ميشه" بيداد مي كند... مثل همسرهايي كه نيازي نيست دردت را به لب هايت برساني! خودشان از چشم هايت مي فهمند غصه ات را....
بی وفا جان خیلی این متن قشنگ بود حرف دل منو زدین ممنونم بابت این متن .این چند جمله رو به خصوص خیلی دوست داشتم
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
45
محل سکونت
طهران
غمگين نباش حتي اگر تمام دريچه ها رابطه به سوي باغ تنهايي باز ميشود .
بهادر اميد
هنوز هم در همان نيمكت تنها و همان ايستگاه متروك منتظرت مينشينم .گفته بودي بر ميگردي .... چه دروغ قشنگي ...... اين روزها قهوه رو هم تلخ مينوشم كه مبادا وجودم شيرين بشود /...
بهادر اميد.
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
45
محل سکونت
طهران
غمگين نباش حتي اگر تمام دريچه ها رابطه به سوي باغ تنهايي باز ميشود .
بهادر اميد
هنوز هم در همان نيمكت تنها و همان ايستگاه متروك منتظرت مينشينم .گفته بودي بر ميگردي .... چه دروغ قشنگي ...... اين روزها قهوه رو هم تلخ مينوشم كه مبادا وجودم شيرين بشود /...
بهادر اميد.

شعرهاي من قافيه ندارد .... مصرع ندارد .... ولي پر از دلتنگيست. به نسيمي كه از كاشانه من گذشت نجوايش كردم تا شايد به دستت برسد همراه قاصدك ها...
بهادر اميد
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
ای کاش

خسته ام ، و به اندازه تمامی خستگی هایم تنها .......
نمیدانم این سرشت من است که تنهایی را رقم میزند ،یا این من هستم که سرشتم را با تنهایی در می آمیزم ....
سکوتم حرفهای ناگفته زیادی داشت ، هنوزم هم دارد ، و خواهد داشت .....
و می دانم در میان ازدحام اطرافیانم ، شنیدن صدای سکوتم انتظاری عبث است .....
خسته ام ، به اندازه تمامی اشکهای تو خسته ، و تنهایم به اندازه تمامی مهربانی های تو .....
میرنجی و صدای پای اشکهایت ، چون ناقوسی لرزان سکوت خلوت دلم را میلرزاند .....
باور دلی را که شکست ، چنین زمزمه کردی : تو نیز "آدم" نبودی ......
دلی که تنهاست دیگر چشمی ندارد تا بگرید ، و گوشی ندارد که بشنود .....
من از تو نمی رنجم اما ......
نازنینم.......
ای کاش تو نیز سکوت این تنهایی را باور داشتی .........

راستی ، بهت گفته بودم "چقدر تنهایی ام رو دوست دارم " و بهترین لحظات عمرم ، با تنهایی ام شکل گرفت.....
آدمای زیادی با لبخند ها و اشکهام دورو برم جمع شدند ، واسه هر تلخی و هر شیرنی "دستی بود که گرماش دستم رو تنها نذاره ".....
خزون رو دیدی ؟!!! دیدی چطوری برگهای یه درخت رو ازتنش میلرزونه و توی هوا به رقصش میاره .....
تو این سالها ، دستای توی دستام هم لرزیدن و رقصیدن .... اشکالی نداشت داشتم "بزرگ " میشدم ....
ولی تو تموم این سالها هیچوقت اینو از یاد نبردم :" تنهای دستی که هیچوقت دستامو تنها نذاشت "همون تنهایی ام " بود "

حق با توئه، من از تو هیچ چیزی رو نمیدونم.....
ولی از سکوتم و تنهایی ام ، چیزی رو پنهون نکردم ........
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
به هر کسی جز تو عاشق شدم
عین عذاب بود؛
به هر کسی جز تو دل بستم
دیوار دلم ترک خورد
وعاقبت شکست...
چند بار،
چند تکرار باید؛تا بدانم؟...
توی این سالها
همیشه خواستی این را به من بفهمانی نه؟
اما...
سر به هوا بودند آرزوهایم!
چشم هایم نشنید!
گوش هایم اعتنا نکرد!
قلبم آدم نشد!...
با این حساب به هیچ جا نمیرسم،
حتی به تو! ...
که در انتهای این جاده،
به من لبخند میزنی
و آغوش عاشقانه ات را برایم گشوده ای
تو میخواستی چشم بپوشم از همه
میخواستی آرزوهایم برای تو باشد تنها
دیر فهمیدم؛
دیر...
اکنون می آیم
با دفتری از شعرهای عاشقانه ات
بگو خدا؛
تا انتهای این جاده
چقدر دلتنگی مانده است؟
،چقدر انتظار تا تو....
 
بالا