قصه ی زندگی من از یکی بود یکی نبود شروع نشد
از آنجا شروع شد
که همه بودند
اما هیچ کس برای من نبود!
هی دلت بخواهد کسی باشد به جای آن "همه"و هیچ نباشد....
هی مجبور شوی همه ی یک کوچه ی بن بست ِ بیستی را تنهایی گز کنی
گز کنی وُ دستِ چشمانت را بگیری تا سُر نخورد بر روی درخت توتی که زیر پایش عکس ها و خاطرات دو نفره ای را سوزانده ای!
گز کنی وُ سرِ چشمانت را گرم کنی تا نبینند قدم زدن های دو نفره ای را و دست های در هم چُفت شده ای را
گز کنی وُ گوش هایت را ببندی بر رو قهقهه های ِبلندِ دونفره ای که برای تو نیستند...
و چقدر دلت هی بخواهد که کسی برای تو باشد...و کسی نباشد
و قصه ی زندگی همچنان هیچ ربطی به یکی بود و یکی نبودها ندارد
قصه به سر می رسد و تو کلید می اندازی به در خانه ای که هیچ کس را ندارد و هیچ کس به هیچ جا نمی رسد../
....
دروغ دوستت دارم ها که خسته ات کند
واقعیت هایی که عشق های افلاطونی را به قصه ها پیوند می زند
اگر سر و کله شان پیدا شوند
دیگر می خواهی همه کوچه ها را تنها گز کنی
همه خاطره هایی را که ای کاش نبود زیر هر درختی بسوزانی
به خنده های دو نفره با تمسخر گوش کنی
چشم هایت را خوب باز کنی
تا دوباره هوس عاشقی به سرت نزند
تا دوباره...
بعد هر شب یکبار مرور کنی و بگویی با خودت که:
هِی دلت نگیرد قصه ها فقط قصه اند
قصه ها از رویاهایی ساخته می شوند که
آدم ها آرزو دارند....
بعد هی بگویی و بگویی و بخواهی سر دلت کلاه بگذاری
اما ته دلت خوب میدانی
چقدر سخت است:
"که بدانی قصه تو از آنجا شروع شد که
همه بودند و هیچ کس برای تو نبود
که قصه به سر برسد و تو کلید به در خانه ای بیندازی که هیچ کس را ندارد و هیچ کس به هیچ جا نمی رسد"
(ممنون بی وفا جان خیلی مناسب این لحظات بود)