از عشق مينويسي ؟ نگرد نيست . اين دنيا فقط شهوت و مرگ و مير و بدبختيست . اين دنيا فقط بيچارگي و سردرگمي است . ننويسيد . آي مردم ننويسيد . چرا همه بداهه نويسان تاريك نويسند ؟ چرا همه فلسفه بافان بشارت از فقر و تنگ مغزي و فلاكت ميدهند ؟
يك بار هم تو خوب باش خوبي هاي زندگي را ببين . فاصله تو با نيچه يك سبيل نيست بلكه ديدگاه توست . فاصله بيل گيتس با نيچه هر چند سيبيل هم تفاوتي است اما فاصله اشان در عمل است . نيچه گفت گفت گفت گفت بيل كرد كرد كرد كرد تا ويندوز نمايان شد و پرده ها كنار رفت اما نيچه حالا سردسته يك مشت فلسفه باف و بيل گيتس همانيست كه گر نبود ايين پيج بداهه نويسي نبود . پس عمل كردن مهم تر از گفتن است عمل كنيد انجام دهيد
در تاريكي قدم ميزني چون (( در تاريكي )) هستي . خيلي ساده سمت نور بيا .
هی رفیق!
همه بداهه نویسان از لحظه می گویند .کاش این لحظه ها رنگ دیگری داشتند غیر از سیاهی! ... کاش جای نصیحت این را آرزو می کردی برایم ...
کاش می شد عمری درون رویاهایی می زیستم که حسرتی در آن نبود!... کاش می دانستی من از فلسفه ها بیزارم! من از فلسفه هایی که از فقر و فلاکت خبر می دهند یا امیدی واهی بیزارم !
من از تنگ مغزی دیگران دلم گرفته است... دیده ای شاعران پیر نمی شوند ولی فیلسوفان برعکس؟!
گفتی یک بارتو خوب باش!
یک بار که سهل یک عمر چنین خواسته ام اما انگار نتیجه معکوس می دهد این خوب بودن!
"دوستی گفت آدم ها فقط آدمند نه بیشتر ونه کمتر!اگر کمتر از آنچه هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای و اگر بیشتر از آنچه هستند آنها را ببینی تو را می شکنند بین آدم ها فقط عاقلانه باید زندگی کرد نه عاشقانه!"
نمیدانم این هم از آن دسته فلسفه هاست یا نه! اما راست می گوید این دنیا جایی برای من و امثال من ندارد که می خواهیم زیر باران زندگی کنیم!... سهراب هم خیر از جوانی ندید!......
من مردی را دیده ام که به زنی عاشق بود اما خیانت جایزه برد...!
من زنی را دیدم که به مردی وفادار ماند سالها اما سیلی خورد...!
من دیدم عاشقی را که عشق را به پول سیاه فروخت...!
من اشکی را دیدم که از گونه مردی میغلطید به دروغ...!
من عهدی را دیدم که به انگشت زنی نشسته بود به ریا...!
من اعتمادم را روزهاست پشت درهای بسته قلبم گذاشته ام....
معشوقه ای در کار نیست.مینویسم که به خودم بفهمانم این ها همه توهمی بیش نیست.که منطق من با یک جنگ تن به تن احساس را کشته.که اگر حالا هم حرفی میزنم میخواهم تنش را در گور بلرزانم
.لعنت به این پیشرفت.که وقتی نبود من با کاغذ راحت تر بودم.میدانی چقدر مشکل است حذف کاغذ و روی آوردن به کیبورد؟ میدانی و باز به نیچه فحش میدهی و به بیل گیتس و استیو جابز و که و چه درود میفرستی؟ میدانی که نوشتن زیر نور چراغ نفتی و دودش برای کسی امثال من راحت تر است تا وز وز صدای مهتابی و نورهای زیاد؟ میدانی نور چراغ ها افسردگی می آورد؟
ما تاریک مینویسم و در تاریکی زندگی میکنیم.چون با وجود نور از یک شعله ی کبریت بی تفاوت رد میشوی.فرق تاریکی و نور همین جاست.ما تاریک مینویسم چون مردم خوششان می آید از خواندن دردهای دیگران.
ما مینویسم که با تکرارش از یاد ببریم هر آن چه اتفاق اتفاده
دنیا مثل صفحه ی شطرنج یا سیاه دارد یا سفید ،خانه خاکستری ندارد!
شاید مردی که می گفت دیوانه وار به من عاشق است مثل تو بود!
شاید از توهم می ترسید که قلبش را در جنگ نابرابر منطق و احساس کشت و رویاهای مرا هم!... راست گفتی از فکرش تن احساسم در گور می لرزد!
اما کاش قبل از این جنگ نابرابر لحظه ای بر می گشت تا بی تابی اشک هایم را ببیند و پلی را که از دل های شکسته به سویش زده بودم...
ما می نویسیم تا غریبه ها را در دلتنگی هایمان سهیم کنیم چون می ترسیم دل ببندیم به کسی واز دلتنگی هایمان به او بگوییم ...ما همیشه از ترس نرسیدن به نرسیدن می رسیم!
و این حسرت را تا به گور روی شانه هایمان می بریم و چه سخت است حسرت!...
ما به شعله ی کبریت و تاریکی دل میبندیم ما به آوازهای دور و دردهای کوچک وبزرگ حساسیم اما چه خوب بود میشد میان نورهای بزرگ شب پره ای کوچک را هم دید...