• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
سراغ دلم را از رفتگر محل بگیر
پایان هیچ چینی بند زده ای ماندگاری نیست
عاقب دل صاحب خانه را می زند!
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
کاش می شد زندگی ام را درون بغچه ای بگذارم
دور شوم از این شهر،بروم تا...
از خودم می پرسم کجا می شود عشق را پیدا کرد؟
کجا می شود رفت تا در میانه ی یک ازدحام دروغ تنها نبود؟
تا بحال کسی چنین دیوانگی رفتن به سر داشته است یا؟!...
می خواهم بغچه ام را بردارم و بروم جایی که
بدون نقاب های رنگین و دلفریب به چهره هامان یک دم فقط یک دم بنشینیم من و...
بدون نقاب!
ببین مرا!
روزهای زیادی می شود که چهره ام را نقاشی نمی کنم
برای آنکه دروغ آبرنگ ها زیباترم کند که تو مرا عاشق تر شوی!...
آینه می گوید چقدر زیبا می شوی و فتی خودت هستی تو اما ...
تو هم مثل همه ی مردم این شهر عادت کرده ای به صورتک های ساختگی ...
اصلا نقاب زده ای به صورتت آنچنان که من تو را نمیشناسم هرگز...
و تو غرق دروغی ! آنچنان که تلاشم را نمی فهمی
و عمق دوست داشتنم را که وادارم می کند پیش تو خودم باشم شاید ببینی من واقعی ام را...
و دریابی زیبایی واقعی ام را ...
شاید دوست تر بداری ام ...
زیباترم بدون آبرنگ ها به خدا !
تو هم بردار آن نقاب رنگین را
شاید ببینم زیباییت را!...
شاید دوست تر بدارم توی واقعیت را!...
می خواهم بروم تا ازین غربت دلم نگیرد
اما
نقاب را برداری اگر
به شکرانه ی وجود یک نفر در میان این ازدحام دروغین
باز می کنم این بغچه را !



 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
اين روزها وسعت تنهايي به قدريست كه هيچ واحدي براي اندازه گيري جوابگويش نيست .... هر كس به دنبال مسائل و مصائب خودش است . تنها اميد يك منتظر شايد تماسي از كسي باشد تا يادآوري كند هنوز فراموش نشده اي ... شايد در روزنامه آگهي بزنم ... بنويسم فراموش شده ام گمگشته اي هستم در ميان شما .... تا زنده ام مرا دريابيد ....
اميد مهر 92
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
این من هر چه هست من نیست...
اما شاید گاهی من باشد...
نمی دانم چرا همه جملاتم با نمی دانم شروع می شود...
من من نیستم.من لحظه ای بی پایان در ابهام هستم...
منی وجود ندارد بین هجوم غرایز و عادت ها و فراموشی ها و قضاوت ها...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
بنویسیم؟ از چه؟ از دردی که میدانیم توهمی است و تنها مربوط به ما؟ برای چه کسی؟ برای آدم هایی که تو را نمیشناسند به جز با چند کلمه ی ساده و مضخرف؟
پس برای چه مینویسیم؟
یانگ گفته بود که در وجود هر مرد زنی نهفته که رفتار زنانگی اش را سوق میدهد به سمت نفر دیگری از اجتماع.نفری که هم جنس تو نیست.هر چند این رویه برای زن ها هم هست ولی مردها ضعیف ترند.باور کنید سخت است کسی را دوست داشته باشی و بخواهی انکارش کنی.انقدر در پوچ فرورفته ام که میخواهم هیچ حرفی را با افراط مخلوط به کلمات نزنم.و انقدر از این پوچی میترسم که سزاوار فراموش کاری ام
یادت هست؟ یادت هست به خودت قول داده بودی که تا 28 سالگی ات حتی فکر این چیزها را هم نکنی؟ که میدانی قبل از این فقط یک بچه بازی است به زبان آوردن اندیشه ی یانگ؟
یانگ میگفت وقتی مردی از زنی خوشش می آید خصوصیات زنانه اش را در او میبیند.من که فقط تو را دیده ام و نه حرفی و نه کلامی زده ایم. باید بی خیال این اندیشه بشوم میگویی؟ یا عمیق تر فکر کنم و گاهی دوباره مثل قبل کفر بگویم؟
کاش مثل قبل که دیده بودمت فکر میکردم که شوهری داری و یا سن و سالت به من نمیخورد.
یانگ حرف مفت زیادی میزد.فروید نیز.و تمام نویسندگان و روانشناس ها.لعنت به دوستی که تو را به من نشان داد و لعنت به من که وقتی عکست را دیدم جلوی او گفتم دختر خوبی است.
باز دوست داری فلسفه به هم ببافم از پوچی دنیا؟ که ما همه از عدم به وجود آمده ایم؟ نیستی عزیزی که حقمان را خورد و زودتر خودش را نمایان نکرد.
حالم به هم میخورد از حال خودم.از حال خودم که حالا دارم به قول معرف ربط میدهم نیستی را به وجود تو.و تلاش مضلومانه ام برای این که بفهمی برایم مهم نیستی.
دیوانه ها حتی رمانتیک هایشان هم مثل آدمیزاد نیست.حالا اگر هر شخص دیگری بود تو را تصور میکرد که با خودش در یک ساخل آرام قدم میزنید و قسمت های مهم یک کتاب را خط میکشید.برای این که به هم بفهمانید که چیزی حالیتان میشود.برای این که مغزتان روشن باشد.مثل پروژکتور.مثل لامپ خلاء
ما در تاریکی قدم میزنیم و به یانگ فحش میدهیم.ما به نیستی فکر میکنیم و هم را میکشیم.ما باید باور کنیم که زندگی توهمی است که هنوز دروغ بودنش مشخص نشده.ما.ما.ما
ما صدای گاو در می آوریم که ثابت کنیم دیوانه نیستیم

"عشق مثل دونده ای گیج است،گاه در راه مانده می بازد
گاه هم پشت خط پایانی،توی یک پرتگاه می افتد "
 

justthis

Registered User
تاریخ عضویت
14 فوریه 2013
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
95
محل سکونت
كرج
مينويسي ؟؟ با كدام رو ؟ با اين رو يا آن رو ؟ مينويسي از درد ؟ نبودن معشوقه ات ؟ و با خود ميگويي من بد بخت ترين هستم و فرويد و بقيه احمق ها و كافر ها و مومن ها گفتند ... كه گفتند براي خودشان گفتند . تا به حال در گوگل كلمه hunger را جستجو كرده اي ؟ مينويسي جون به نت دسترسي داري مينويسي چون كي بورد داري و كامپيوتر فكر ميكني بد بخت تريني ؟
از عشق مينويسي ؟ نگرد نيست . اين دنيا فقط شهوت و مرگ و مير و بدبختيست . اين دنيا فقط بيچارگي و سردرگمي است . ننويسيد . آي مردم ننويسيد . چرا همه بداهه نويسان تاريك نويسند ؟ چرا همه فلسفه بافان بشارت از فقر و تنگ مغزي و فلاكت ميدهند ؟
يك بار هم تو تغير باش
يك بار هم تو خوب باش خوبي هاي زندگي را ببين . فاصله تو با نيچه يك سبيل نيست بلكه ديدگاه توست . فاصله بيل گيتس با نيچه هر چند سيبيل هم تفاوتي است اما فاصله اشان در عمل است . نيچه گفت گفت گفت گفت بيل كرد كرد كرد كرد تا ويندوز نمايان شد و پرده ها كنار رفت اما نيچه حالا سردسته يك مشت فلسفه باف و بيل گيتس همانيست كه گر نبود ايين پيج بداهه نويسي نبود . پس عمل كردن مهم تر از گفتن است عمل كنيد انجام دهيد

در تاريكي قدم ميزني چون (( در تاريكي )) هستي . خيلي ساده سمت نور بيا .


"عشق مثل دونده ای گیج است،گاه در راه مانده می بازد
گاه هم پشت خط پایانی،توی یک پرتگاه می افتد "

چون گوينده اين جملله عشق را پيدا نكرده است دليل بر غلط بودنش نيست .



اي خاك بر سر بشريت
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
مينويسي ؟؟ با كدام رو ؟ با اين رو يا آن رو ؟ مينويسي از درد ؟ نبودن معشوقه ات ؟ و با خود ميگويي من بد بخت ترين هستم و فرويد و بقيه احمق ها و كافر ها و مومن ها گفتند ... كه گفتند براي خودشان گفتند . تا به حال در گوگل كلمه hunger را جستجو كرده اي ؟ مينويسي جون به نت دسترسي داري مينويسي چون كي بورد داري و كامپيوتر فكر ميكني بد بخت تريني ؟
از عشق مينويسي ؟ نگرد نيست . اين دنيا فقط شهوت و مرگ و مير و بدبختيست . اين دنيا فقط بيچارگي و سردرگمي است . ننويسيد . آي مردم ننويسيد . چرا همه بداهه نويسان تاريك نويسند ؟ چرا همه فلسفه بافان بشارت از فقر و تنگ مغزي و فلاكت ميدهند ؟
يك بار هم تو تغير باش
يك بار هم تو خوب باش خوبي هاي زندگي را ببين . فاصله تو با نيچه يك سبيل نيست بلكه ديدگاه توست . فاصله بيل گيتس با نيچه هر چند سيبيل هم تفاوتي است اما فاصله اشان در عمل است . نيچه گفت گفت گفت گفت بيل كرد كرد كرد كرد تا ويندوز نمايان شد و پرده ها كنار رفت اما نيچه حالا سردسته يك مشت فلسفه باف و بيل گيتس همانيست كه گر نبود ايين پيج بداهه نويسي نبود . پس عمل كردن مهم تر از گفتن است عمل كنيد انجام دهيد

در تاريكي قدم ميزني چون (( در تاريكي )) هستي . خيلي ساده سمت نور بيا .


"عشق مثل دونده ای گیج است،گاه در راه مانده می بازد
گاه هم پشت خط پایانی،توی یک پرتگاه می افتد "

چون گوينده اين جملله عشق را پيدا نكرده است دليل بر غلط بودنش نيست .



اي خاك بر سر بشريت

معشوقه ای در کار نیست.مینویسم که به خودم بفهمانم این ها همه توهمی بیش نیست.که منطق من با یک جنگ تن به تن احساس را کشته.که اگر حالا هم حرفی میزنم میخواهم تنش را در گور بلرزانم
مشکل فراتر از قدرت ماست.مشکل عدم شناخت خداوند از بندگانش هست.و توجیهاتی فلسفی و پوچ از بدبختی.که تنها مثال من برای مقابله با آن هایی که وجدانشان میگوید دنیا بدون نقص است به یاد آوردن گرسنگی و فقر کودکان آفریقاست.گمان میکنی انقدر خوشند مردم دور و برم که گرسنگی را در گوگل پیدا کنم؟
اگر بداهه نبود کاغذ بود.و اگر کاغد نبود رویا بود.انسان از بتدا به نوشتن روی آورده.و اگر هزاران سال پیش چون منی وجود داشت حرفش را میزد.چه با چنین تاپیکی و چه بر سر در گودالی عمیق.ویا غاری بی انتها.لعنت به این پیشرفت.که وقتی نبود من با کاغذ راحت تر بودم.میدانی چقدر مشکل است حذف کاغذ و روی آوردن به کیبورد؟ میدانی و باز به نیچه فحش میدهی و به بیل گیتس و استیو جابز و که و چه درود میفرستی؟ میدانی که نوشتن زیر نور چراغ نفتی و دودش برای کسی امثال من راحت تر است تا وز وز صدای مهتابی و نورهای زیاد؟ میدانی نور چراغ ها افسردگی می آورد؟

ما تاریک مینویسم و در تاریکی زندگی میکنیم.چون با وجود نور از یک شعله ی کبریت بی تفاوت رد میشوی.فرق تاریکی و نور همین جاست.ما تاریک مینویسم چون مردم خوششان می آید از خواندن دردهای دیگران.
ما مینویسم که با تکرارش از یاد ببریم هر آن چه اتفاق اتفاده

"چونان عاصی ام که بر گرده ام بگذار تمامی معاصی جهان را"
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
از عشق مينويسي ؟ نگرد نيست . اين دنيا فقط شهوت و مرگ و مير و بدبختيست . اين دنيا فقط بيچارگي و سردرگمي است . ننويسيد . آي مردم ننويسيد . چرا همه بداهه نويسان تاريك نويسند ؟ چرا همه فلسفه بافان بشارت از فقر و تنگ مغزي و فلاكت ميدهند ؟
يك بار هم تو خوب باش خوبي هاي زندگي را ببين
. فاصله تو با نيچه يك سبيل نيست بلكه ديدگاه توست . فاصله بيل گيتس با نيچه هر چند سيبيل هم تفاوتي است اما فاصله اشان در عمل است . نيچه گفت گفت گفت گفت بيل كرد كرد كرد كرد تا ويندوز نمايان شد و پرده ها كنار رفت اما نيچه حالا سردسته يك مشت فلسفه باف و بيل گيتس همانيست كه گر نبود ايين پيج بداهه نويسي نبود . پس عمل كردن مهم تر از گفتن است عمل كنيد انجام دهيد
در تاريكي قدم ميزني چون (( در تاريكي )) هستي . خيلي ساده سمت نور بيا .
هی رفیق!
همه بداهه نویسان از لحظه می گویند .کاش این لحظه ها رنگ دیگری داشتند غیر از سیاهی! ... کاش جای نصیحت این را آرزو می کردی برایم ...
کاش می شد عمری درون رویاهایی می زیستم که حسرتی در آن نبود!... کاش می دانستی من از فلسفه ها بیزارم! من از فلسفه هایی که از فقر و فلاکت خبر می دهند یا امیدی واهی بیزارم !
من از تنگ مغزی دیگران دلم گرفته است... دیده ای شاعران پیر نمی شوند ولی فیلسوفان برعکس؟!
گفتی یک بارتو خوب باش!
یک بار که سهل یک عمر چنین خواسته ام اما انگار نتیجه معکوس می دهد این خوب بودن!
"دوستی گفت آدم ها فقط آدمند نه بیشتر ونه کمتر!اگر کمتر از آنچه هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای و اگر بیشتر از آنچه هستند آنها را ببینی تو را می شکنند بین آدم ها فقط عاقلانه باید زندگی کرد نه عاشقانه!"
نمیدانم این هم از آن دسته فلسفه هاست یا نه! اما راست می گوید این دنیا جایی برای من و امثال من ندارد که می خواهیم زیر باران زندگی کنیم!... سهراب هم خیر از جوانی ندید!......
من مردی را دیده ام که به زنی عاشق بود اما خیانت جایزه برد...!
من زنی را دیدم که به مردی وفادار ماند سالها اما سیلی خورد...!
من دیدم عاشقی را که عشق را به پول سیاه فروخت...!
من اشکی را دیدم که از گونه مردی میغلطید به دروغ...!
من عهدی را دیدم که به انگشت زنی نشسته بود به ریا...!
من اعتمادم را روزهاست پشت درهای بسته قلبم گذاشته ام....
معشوقه ای در کار نیست.مینویسم که به خودم بفهمانم این ها همه توهمی بیش نیست.که منطق من با یک جنگ تن به تن احساس را کشته.که اگر حالا هم حرفی میزنم میخواهم تنش را در گور بلرزانم
.لعنت به این پیشرفت.که وقتی نبود من با کاغذ راحت تر بودم.میدانی چقدر مشکل است حذف کاغذ و روی آوردن به کیبورد؟ میدانی و باز به نیچه فحش میدهی و به بیل گیتس و استیو جابز و که و چه درود میفرستی؟ میدانی که نوشتن زیر نور چراغ نفتی و دودش برای کسی امثال من راحت تر است تا وز وز صدای مهتابی و نورهای زیاد؟ میدانی نور چراغ ها افسردگی می آورد؟
ما تاریک مینویسم و در تاریکی زندگی میکنیم.چون با وجود نور از یک شعله ی کبریت بی تفاوت رد میشوی.فرق تاریکی و نور همین جاست.ما تاریک مینویسم چون مردم خوششان می آید از خواندن دردهای دیگران.
ما مینویسم که با تکرارش از یاد ببریم هر آن چه اتفاق اتفاده
دنیا مثل صفحه ی شطرنج یا سیاه دارد یا سفید ،خانه خاکستری ندارد!
شاید مردی که می گفت دیوانه وار به من عاشق است مثل تو بود!
شاید از توهم می ترسید که قلبش را در جنگ نابرابر منطق و احساس کشت و رویاهای مرا هم!... راست گفتی از فکرش تن احساسم در گور می لرزد!
اما کاش قبل از این جنگ نابرابر لحظه ای بر می گشت تا بی تابی اشک هایم را ببیند و پلی را که از دل های شکسته به سویش زده بودم...
ما می نویسیم تا غریبه ها را در دلتنگی هایمان سهیم کنیم چون می ترسیم دل ببندیم به کسی واز دلتنگی هایمان به او بگوییم ...ما همیشه از ترس نرسیدن به نرسیدن می رسیم!
و این حسرت را تا به گور روی شانه هایمان می بریم و چه سخت است حسرت!...
ما به شعله ی کبریت و تاریکی دل میبندیم ما به آوازهای دور و دردهای کوچک وبزرگ حساسیم اما چه خوب بود میشد میان نورهای بزرگ شب پره ای کوچک را هم دید...
 

justthis

Registered User
تاریخ عضویت
14 فوریه 2013
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
95
محل سکونت
كرج
اگر تو از رفتن كسي رنج ميبري من از مردن كسي رنج ميبرم از ديدن معشوقه ام با ديگري چكونه شاعران پير نميشوند ؟ من خود شاعرم !! پس چيست اين چين چروك هاي صورتم ؟ نه از آن شعر نو گو ها كه هر حرفي را با كمي پيچيدگي شعر مينامند سخن از غزل و قصيده در ميان است . اگر ميگويم روشن ببين اين نيست كه خود زندگي روشني دارم . خسته گشتم بس غر زدم و درد دل كردم و هيچ كس نفهميد خسته شدم بس عاشق شدم مرگ ديدم عاشق شدم خيانت ديدم . هي تو كه ميگويي من نصيحت ميكنم حالا اگر من شاعرم پدرم سالها پيش دفتر شعرم رو ميسوزاند چرا كه ارتشي بود و افكارش عجيب مانند قزل آلا بر خلاف رودخانه احساسات من و بوم هاي نقاشي ام همه آتش گرفتند يك شبه و من حالا كه او هم مثل معشوقه ام رفته است همچنان عاشق معشوقه ام و متنفر از او . فكر ميكني زندگي من گل و بلبل است و آمده ام براي نصيحتت ؟ خير اين گونه نيست من خسته شدم از درد گفتن .

من يافتم كه من خوده دردم
و درد چه دردمند است از درد من .
غم هم از غم هاي من غمگين است امشب
بوسه بر خاك مزارت سنگين است امشب
هر كه را گفتند برود هر آنكه از ديده برفت
زان كه رفتي ديده به سرابين است امشب

.: دل خسته :.

داني چرا تخلصم دل خسته است ؟ چون خسته ام از نيرنگ از دروغ از نفهميده شدن از خستگي جسم گذشته دلم خسته است .
هي فلاني داني از چه بيشتر خسته ام ؟ از غر زدنم . ميخواهم شاد باشم . ميخواهم براي شاديم تلاش كنم . ميخواهم بگردم و شعف و شادماني را پيدا كنم . دقيقا همين جا پشت اين اطاق تاريك پشت اين نت پشت اين لپ تاپ پشت اين چاي پشت اين نقابم .

ميخواهم پيدا كنم
 

justthis

Registered User
تاریخ عضویت
14 فوریه 2013
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
95
محل سکونت
كرج
هی رفیق!
همه بداهه نویسان از لحظه می گویند .کاش این لحظه ها رنگ دیگری داشتند غیر از سیاهی! ... کاش جای نصیحت این را آرزو می کردی برایم ...
کاش می شد عمری درون رویاهایی می زیستم که حسرتی در آن نبود!... کاش می دانستی من از فلسفه ها بیزارم! من از فلسفه هایی که از فقر و فلاکت خبر می دهند یا امیدی واهی بیزارم !
من از تنگ مغزی دیگران دلم گرفته است... دیده ای شاعران پیر نمی شوند ولی فیلسوفان برعکس؟!
گفتی یک بارتو خوب باش!
یک بار که سهل یک عمر چنین خواسته ام اما انگار نتیجه معکوس می دهد این خوب بودن!
"دوستی گفت آدم ها فقط آدمند نه بیشتر ونه کمتر!اگر کمتر از آنچه هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای و اگر بیشتر از آنچه هستند آنها را ببینی تو را می شکنند بین آدم ها فقط عاقلانه باید زندگی کرد نه عاشقانه!"
نمیدانم این هم از آن دسته فلسفه هاست یا نه! اما راست می گوید این دنیا جایی برای من و امثال من ندارد که می خواهیم زیر باران زندگی کنیم!... سهراب هم خیر از جوانی ندید!......
من مردی را دیده ام که به زنی عاشق بود اما خیانت جایزه برد...!
من زنی را دیدم که به مردی وفادار ماند سالها اما سیلی خورد...!
من دیدم عاشقی را که عشق را به پول سیاه فروخت...!
من اشکی را دیدم که از گونه مردی میغلطید به دروغ...!
من عهدی را دیدم که به انگشت زنی نشسته بود به ریا...!
من اعتمادم را روزهاست پشت درهای بسته قلبم گذاشته ام....

دنیا مثل صفحه ی شطرنج یا سیاه دارد یا سفید ،خانه خاکستری ندارد!
شاید مردی که می گفت دیوانه وار به من عاشق است مثل تو بود!
شاید از توهم می ترسید که قلبش را در جنگ نابرابر منطق و احساس کشت و رویاهای مرا هم!... راست گفتی از فکرش تن احساسم در گور می لرزد!
اما کاش قبل از این جنگ نابرابر لحظه ای بر می گشت تا بی تابی اشک هایم را ببیند و پلی را که از دل های شکسته به سویش زده بودم...
ما می نویسیم تا غریبه ها را در دلتنگی هایمان سهیم کنیم چون می ترسیم دل ببندیم به کسی واز دلتنگی هایمان به او بگوییم ...ما همیشه از ترس نرسیدن به نرسیدن می رسیم!
و این حسرت را تا به گور روی شانه هایمان می بریم و چه سخت است حسرت!...
ما به شعله ی کبریت و تاریکی دل میبندیم ما به آوازهای دور و دردهای کوچک وبزرگ حساسیم اما چه خوب بود میشد میان نورهای بزرگ شب پره ای کوچک را هم دید...



اگر تو از رفتن كسي رنج ميبري من از مردن كسي رنج ميبرم از ديدن معشوقه ام با ديگري چكونه شاعران پير نميشوند ؟ من خود شاعرم !! پس چيست اين چين چروك هاي صورتم ؟ نه از آن شعر نو گو ها كه هر حرفي را با كمي پيچيدگي شعر مينامند سخن از غزل و قصيده در ميان است . اگر ميگويم روشن ببين اين نيست كه خود زندگي روشني دارم . خسته گشتم بس غر زدم و درد دل كردم و هيچ كس نفهميد خسته شدم بس عاشق شدم مرگ ديدم عاشق شدم خيانت ديدم . هي تو كه ميگويي من نصيحت ميكنم حالا اگر من شاعرم پدرم سالها پيش دفتر شعرم رو ميسوزاند چرا كه ارتشي بود و افكارش عجيب مانند قزل آلا بر خلاف رودخانه احساسات من و بوم هاي نقاشي ام همه آتش گرفتند يك شبه و من حالا كه او هم مثل معشوقه ام رفته است همچنان عاشق معشوقه ام و متنفر از او . فكر ميكني زندگي من گل و بلبل است و آمده ام براي نصيحتت ؟ خير اين گونه نيست من خسته شدم از درد گفتن .

من يافتم كه من خوده دردم
و درد چه دردمند است از درد من .
غم هم از غم هاي من غمگين است امشب
بوسه بر خاك مزارت سنگين است امشب
هر كه را گفتند برود هر آنكه از ديده برفت
زان كه رفتي ديده به سرابين است امشب

.: دل خسته :.

داني چرا تخلصم دل خسته است ؟ چون خسته ام از نيرنگ از دروغ از نفهميده شدن از خستگي جسم گذشته دلم خسته است .
هي فلاني داني از چه بيشتر خسته ام ؟ از غر زدنم . ميخواهم شاد باشم . ميخواهم براي شاديم تلاش كنم . ميخواهم بگردم و شعف و شادماني را پيدا كنم . دقيقا همين جا پشت اين اطاق تاريك پشت اين نت پشت اين لپ تاپ پشت اين چاي پشت اين نقابم .

ميخواهم پيدا كنم
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
اگر تو از رفتن كسي رنج ميبري من از مردن كسي رنج ميبرم از ديدن معشوقه ام با ديگري چكونه شاعران پير نميشوند ؟ من خود شاعرم !! پس چيست اين چين چروك هاي صورتم ؟ نه از آن شعر نو گو ها كه هر حرفي را با كمي پيچيدگي شعر مينامند سخن از غزل و قصيده در ميان است
از همه دوستان و حسین عزیز عذرخواهی میکنم ولی باید بگم برای توضیح که اون قسمت که نوشتم شاعران پیر نمی شوند منظورم دقیقا این مصرع بود از امیر علی ******* که:
شعر گفتن چیز خوبی نیست حتی در جوانی/ من ندیدم شاعری خیر از جوانی دیده باشد که ظاهرا به دلیل قلم ناصحیح بنده اشتباه برداشت شده
البته بنده خودم رو شاعر نمیدونم و خدای ناکرده ادعایی هم ندارم و فقط دل نوشته هایی دارم دست وپا شکسته ... اصولا اینجا منظورم از شاعر همه آدم هایی بود که با احساساتشون توی این دنیا زندگی میکنن... که متاسفانه حتما پیر میشن بخاطرش :)
ضمن اینکه دوست خوبم تلاشتون برای تفکر مثبت عالیه اما نمیدونم احوالات این روزهای من و دیده هام از مسائلی که صرفا مربوط به من ممکنه نباشه {برخلاف تصورتون) کمی منو نوشته های منو تلخ کرده شاید...
حالا که اسپم شد و به قولی آب که از سر گذشت! بگم که می خواستم از دوستان فرهیخته و اهل قلم این تاپیک دعوت کنم برای اینکه قدم رنجه بفرمایند یه سری هم به تاپیک تصویرسازی/خاطره سازی بزنن که با مشارکت دوستان حتما تاپیک جذابی خواهد شد
 
Last edited:

Sadhu

Registered User
تاریخ عضویت
1 آپریل 2013
نوشته‌ها
1,028
لایک‌ها
499
محل سکونت
اصفهان
فریاد هایی از روی عصبانیت های بی دلیل،
کج رفتاری های نشات گرفته از تفاوت نسل ها،
سرزنش هایی از تار و پودِ قضاوت عجولانه و قیاس های مع الفارق،
می توانند لذت بخش تر از وزیدن نسیم سحری،
دوست داشتنی تر از آوای طنین انگیز گنجشکان
و شیرین تر از قند و شکر باشند.
فریاد ها می توانند از روی دلسوزی ،
کج رفتاری ها از روی خیر خواهی،
و سرزنش ها از روی نگرانی باشند
اگراز زبان "مادر" سرچشمه گرفته باشند.
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
خیابان از اتفاق های نازیبا سرشار بود. زنی به سنگفرش ها فخر می فروخت!...مردی نگاهش بی هدف می چرخید به اطراف!...
خیابان از لبخندهای مصنوعی از،خنده های زننده،از آدم های ماشینی ،از چهار چرخه های متجدد و از بوق های ممتد انباشته بود...
خیابان اتفاق های زیبا هم داشت!: کسی مرا از ضرباهنگ آشنای قدم هایم شناخت!...
 

justthis

Registered User
تاریخ عضویت
14 فوریه 2013
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
95
محل سکونت
كرج
از همه دوستان و حسین عزیز عذرخواهی میکنم ولی باید بگم برای توضیح که اون قسمت که نوشتم شاعران پیر نمی شوند منظورم دقیقا این مصرع بود از امیر علی ******* که:
شعر گفتن چیز خوبی نیست حتی در جوانی/ من ندیدم شاعری خیر از جوانی دیده باشد که ظاهرا به دلیل قلم ناصحیح بنده اشتباه برداشت شده
البته بنده خودم رو شاعر نمیدونم و خدای ناکرده ادعایی هم ندارم و فقط دل نوشته هایی دارم دست وپا شکسته ... اصولا اینجا منظورم از شاعر همه آدم هایی بود که با احساساتشون توی این دنیا زندگی میکنن... که متاسفانه حتما پیر میشن بخاطرش :)
ضمن اینکه دوست خوبم تلاشتون برای تفکر مثبت عالیه اما نمیدونم احوالات این روزهای من و دیده هام از مسائلی که صرفا مربوط به من ممکنه نباشه {برخلاف تصورتون) کمی منو نوشته های منو تلخ کرده شاید...
حالا که اسپم شد و به قولی آب که از سر گذشت! بگم که می خواستم از دوستان فرهیخته و اهل قلم این تاپیک دعوت کنم برای اینکه قدم رنجه بفرمایند یه سری هم به تاپیک تصویرسازی/خاطره سازی بزنن که با مشارکت دوستان حتما تاپیک جذابی خواهد شد

اينايي كه ميبيني مثل من مثلا مثبت انديش شدن بيخيال نيستن به ته خط رسيدن . تهش هيچي نيست . ديگه هيچي ندارم كه از دست بدم پس چرا غمگين باشم . غمه چيرو بخورم ؟ مگه چيزي هست كه برام مهم باشه كه براش غم بخورم ؟
 

SSshahin

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2011
نوشته‌ها
1,135
لایک‌ها
2,050
محل سکونت
Tehran
سهم من از دویدن های متوالی ، بوق ممتد پاهایم بود در گوشم ،

سهم من از دویدن های متوالی ،

بریدن ترمز قلبم بود روی جاده هایی خاکی از جسمم ... و سنگ هایی که به چشمم اصابت کردند و اشک هایی که ریخته نشد ...
سهم من از دویدن خستگی بود ، خستگی ...

نفسی که فرو رفت و کشیده نشد ..به تار و پود زندگی ...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
وقتی شبیه به پسربچه هایی که با توپشان شیشه ی خانه را شکسته اند,نگاهم می کند؛
من برای بار هزارم از نو عاشقش می شوم...!
اما عشق به همان اندازه که نان و آب نمی شود؛
مرهم و چسب هم نمی شود ....!
اعتماد ...حکم ِ شیشه ی عمر ِ یک رابطه را دارد
آن شیشه ی خانه نبود که شکست؛
شیشه ی ِعمر ِیک رابطه بود!
گیرم که هنوز هم لبخند هایش,تمام قانون های جهان را زیر و رو کند
اصلا فرض کنیم هنوز هم نگاهش از هر دست خطی برایم خواناتر باشد
اما
همه ی افسانه ها با شکسته شدن ِ شیشه ی عمر تمام می شوند.../
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri

تنهایی سخت است و تنها ماندن بدترین حال زندگی...
تنها که باشی تمام روز را هم اشک بریزی،اشکت را هیچ دستی پاک نخواهد کرد...
تنها که باشی طعمه بهتری هستی برای غمها،برای دلتنگی...
تنها که می مانی می روی سراغ خاطرات،مرور می کنی هزار بار همه شان را...
آزار میدی خودت را....
تنهایی مرگ نیست که یکباره تمامت کند،
تنهایی مرضی است لاعلاج که تا لحظه ای که تو را فرسوده نکند تمام نمی شوی....
غم ها را تنها به دوش کشیدن هنر است و هر ادم تنها هنرمندی است بی نظیر...
اشکهایی که می لغزند بر روی گونه و با دست خودت پاک می کنی
گرمی اشکی که از روی گونه سر میخورد به امید دستی همدرد...
تنها که باشی میدانی تنهایی یعنی چه...
وقتی تمام روز با خودت حرف بزنی،هزار بار شماره ای را بگیری و برایش حرف بزنی توی ذهنت...
وقتی کل وقتت را با آدمهایی بگذرانی که کنارت نیستند و فقط توی گذشته ات هستند...
آن زمان است که میدانی تنهایی یعنی چه....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
آدم وقتي به اشتباهش اعتراف مي كند
نه از بار گناهش كم ميشود
نه اشتباهش جبران
تنها حسنش در اينست
كه وقتي جرات اعتراف پيدا كردي
ديگر آنقدر ها هم اشتباهت پيش چشمت بزرگ و غير قابل بازگو نيست!
يكهو ديدي حتي دوباره هم دلت خواست تكرارش كني!
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
تازگی ها مثل سایه شده ای عزیزم
گاهی گمان می کنم پشت سرم ایستاده ای
بر می گردم تو را نمی بینم
گاهی گمان میکنم پشت پنجره ایستاده ای
پرده را عقب می زنم تو را نمی بینم
روی برگ ها راه می روم
صدایی غیر از صدای پاهایم به گوش می رسند
می ایستم،به اطراف نگاه می کنم
تو را نمی بینم
این روزها همبازی بچگی شده ایم
هِی من چشم میگذارم
هِی تو پنهان میشوی
اما هر چه میگردم پیدایت نمی کنم
چرا سُک سُک نمیکنی عزیزم!
تنها میدانم تو هستی و
حواست شش دانگ پیش من است!
نگران می شوی
امروز از پله ها افتادم
آمدی دستم را گرفتی گفتی: "الهی بمیرم!"...
نقطه ضعف تو را خوب فهمیدم
دیگر میدانم وقتی پنهان میشوی
چگونه زود پیدایت کنم...
 
بالا