با صدای زنگ ساعت , از خواب برنخواستم . در آغاز روزی که فقط منتظر پایانش بودم , نیازی به ساعت نبود .
لغزش قطرات آب روی صورتی که هر روز خسته تر بنظر میرسد و بوی عطر صابونی که باید تمامی گرد و غبار امروزم رو بزداید .
نگاهم را به روی میزم میدوزم , و انگشتانم لمسش میکنند . از میان تمامی آنها این یکی انتخابم میشود . به ارامی روی گونه هایم قرار میدهم . به آیینه مینگرم و برای چند لحظه خودم را جستجو میکنم .
به آرامی به مسیری که می پیمایم مینگرم و نگاهم را لبخند دخترانی که به آرامی میخندد , به خود جذب میکند . با صدای ماشینهایی که ایستاده اند به خودم می آیم و بدنبال کهنه اسکناسی که در کنج جیبم قایم شده است , میگردم .
میان من و امروز , دربی شیشه ای است که قفلی کوچک به سینه دارد . نگاهم را که به آن میدوزم , همان بوی اشنای گرد و غبار را می یابم , انگار با زندگی ام عجین شده است .
امروز چه روز شلوغی است , آنقدر گرم صحبت میشوم که سپیدی روز را در سیاهی شب می یابم . به خانه می ایم و چهره مهربان مادر رخت خستگی را از تنم می زداید .
شتابان راه اتاقم را در پیش میگیرم و بدنبال آیینه ام میگردم . با آن را در آیینه بنگرم , نکند آنجا نباشد , نکند شکسته باشد ....
چشمانم که به ایینه می افتد نفس راحتی میکشم و خیالم راحت میشود . آنجاست , همان جای همیشگی , روی گونه هایم , مثل همیشه .
به آرامی از صورتم برش میدارم و اندکی در آن خیره میشوم . همان لبخند همیشگی .
فاصله میان بسته شدن چشم هایم و درخشش نور آفتاب , همان پلکی است که به یاد ندارم .
دوباره لغزش قطرات آب و بوی عطر صابون . به کنار میز می ایم و آنها را خیره میشوم . امروز کدام را انتخاب کنم ؟!! تلخ ؟ امروز بوی تلخی میدهد .... انگشتانم یکی رو اشاره میرود .... امروز تو در صورتم جای میگیری .
دوباره خودم را در آیینه جستجو میکنم , زیباست .... برای تلخی امروز سردی نگاه این ماسک چه زیباست ....