• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من
پیش ِ چشمت
بر روی پوسته ی زندگیت ,یک زخم بودم
سازگاری و مهربانیت
تنها برای درد نکشیدن خودت بود!
حالا هم باید جوری ناپدید شوم
که گویی هیچ گاه نبوده ام
بدون هیچ اثری
من برایت درد بوده ام
آدم باید دیوانه باشه عاشق ِ دردش شود
اما یک درد که می تواند دل باخته ی صاحبش شود؟!
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
من
پیش ِ چشمت
بر روی پوسته ی زندگیت ,یک زخم بودم
سازگاری و مهربانیت
تنها برای درد نکشیدن خودت بود!
حالا هم باید جوری ناپدید شوم
که گویی هیچ گاه نبوده ام
بدون هیچ اثری
من برایت درد بوده ام
آدم باید دیوانه باشه عاشق ِ دردش شود
اما یک درد که می تواند دل باخته ی صاحبش شود؟!
میدانی یک جمله کافیست برای خراب شدن؟
گاهی انگار خدا با دهان ادم ها با من سخن میگوید
اری ادم باید دیوانه باشد تا عاشق دردش شود،تا عاشق درد شود
چه توقع بیجایی داشتم من از ادم ها
دیوانه شدن سخت است...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
میدانی یک جمله کافیست برای خراب شدن؟
گاهی انگار خدا با دهان ادم ها با من سخن میگوید
اری ادم باید دیوانه باشد تا عاشق دردش شود،تا عاشق درد شود
چه توقع بیجایی داشتم من از ادم ها
دیوانه شدن سخت است...
و دیوانه ماندن سخت تر از دیوانه شدن
اصلا بعضی آدم ها
فقط برای درد شدن آمده اند
بعضی ها هم چاپلوسانه
و مطیعانه
نقش مرهم را انتخاب می کنند
دیوانه که باشی عاشق دردت می شوی
دیوانه که بمانی مرهم ها خسته ات می کنند
دلت لک می زند برای دردَت...عشقت
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
دیروز
تمام پول های توی جیبم را دادم
و افطاری لبخند دختر فقیری را خریدم
که درد هایش را اشک می بارید
...
من این اتفاق را تمام طول راه زیر باران
تا خانه ،پیاده زیر لب شعر سرودم...
و وقتی باور کردم شاعر شدم
که نگاه تمسخرآمیز عابران را
روی دیوانه ای دیدم!..........

 

supermirrora

Registered User
تاریخ عضویت
22 مارس 2013
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
447
محل سکونت
یه جای بد
هر روز مثل یک روبات از قبل برنامه ریزی شده باید مسیری نه چندان کوتاه رو برم و بیام
توی راه درختهای زیادی با فاصله های یکسان کاشته شده
هر روز از سه تا برگ از یکی از این درختا میکنم و با فشار زیاد بین دو انگشت شصت و اشاره جاشون میدم و به مسیر ادامه
توی مسیر به تمام بدبختی های زندگیم فکر میکنم و همه عقده هامو روی اون برگها خالی میکنم، تا جایی که به قول استاد شیمی مون به عناصر تشکیل دهنده شون تبدیل بشند
وقتی به مقصد میرسم برگهای بی جون رو میندازم توی جوی آب و انگشتهای سبز خودم رو نگاه میکنم...
از نظر دین و علم و عرفان برگ گیاه یه موجود زنده است، این اثرات سبز هم مثل خون یه بی گناه روی دستهای من...
و در مسیر بازگشت توی ذهنم از خدا این سوال رو میپرسم که...چرا قصاص نمیکنی؟!
 

supermirrora

Registered User
تاریخ عضویت
22 مارس 2013
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
447
محل سکونت
یه جای بد
دیروز
تمام پول های توی جیبم را دادم
و افطاری لبخند دختر فقیری را خریدم
که درد هایش را اشک می بارید
...
من این اتفاق را تمام طول راه زیر باران
تا خانه ،پیاده زیر لب شعر سرودم...
و وقتی باور کردم شاعر شدم
که نگاه تمسخرآمیز عابران را
روی دیوانه ای دیدم!..........

نتونستم فقط به لایک بسنده کنم، باید قید میکردم که عـــالی بود!!!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
چه اتفاقات عجیبی می افتد در دنیا.چه سخت.چه مبهم
روزها که خورشید بالا می آید و آدم ها بیدار.و بعضی خواب.نمیدانم من خوابم یا بیدار؟
دو رو که هیچ.هزار رو شده ام حالا.هزار نقابی که در کنج اتاق افتاده و هر روز به آن ها اضافه میشود.
دنیا چقدر عجیب است.خیابان ها ساخته میشوند تا یک روز به بن بست برسی.میبیند تمام هستی به پوچی ختم میشود؟
این ها.همین های که میگویم یا نگفته باقی میمانند.همین هاست که از آغاز طلوع تا پایان نورافشانی ماه در سرم میچرخند و هیچ میشوند.
به خودم قول داده ام که مثل کسی بشوم که دوستش داری.دلم نمیاید دلت را بشکنم و دلم نمی آید که دل از تو بکنم.
وقتی کسی را میبینم که شبیه توست و دست در دست یک فیلسوف دارد.دلم میخواهد فیلسوف شوم
وقتی تو با چهره ای شاد به موسیقی گوش میدهی دلم میخواهد همان ساز دلخواهت را بنوازم
زمانی که از شنیدن یک شعر ذوق میکنی/اشک میریزی یا بی تفاوت پلک میزنی و عمیق نگاهش میکنی.دلم میخواهد شاعر هم باشم.شاعری که مثل او تو را به گریه می اندازد و ترکش نمیکنی
وقتی تنها از یک خیابان شلوغ رد میشوی دوست دارم که تنها باشم و همانند تو در خودم فرو رفته و وقتی در یک مهمانی میخندی/گپ میزنی/جک میگویی هزار بار دلم میخواهد که مثل تو باشم
وقتی عاشق یک کتاب میشوی به کتاب هایت حسودی میکنم و سرنوشتشان را نمیدانم.و نمیدانم چرا انقدر خودپرست شده ام
وقتی مثل من میشوی/دیوانه وار و دلخواه تنها خودت/میکس گریه ها و اهنگ ها و فیلم ها و خنده ها و نشستن ها و راه رفتن ها.نمیدانم چطور حالم را توصیف کنم که درک کنی.
دنیای به این بزرگی و هزاران و یا شاید میلیون ها نفری که مثل تو هستند.که با تو شباهتی دارند.میفهمی؟ میفهمی مثل هزاران نفر بودن چقدر سخت است؟
و پایان کاری که در روبه رو است.تو هم مثل خیابان هایی هستی که به بن بست میرسی.ولی.....
دلم میخواهد خودم وجودت را تجربه کنم و نه دیگری.
خیالت را جدا مکن از شب ها.
ستاره ها را به عمیق ترین چاه دنیا ببر.
بنشین تا کنار هم چایی بخوریم.
نکند خدا شده ای و نمیدانم؟ نکند تو در وجود همان هزاران شخص تقسیم شده ای؟
ما هیچ
ما کنار آمدن با مفهوم جاده ها
ما ترک شب و گم شدن در روز
ما ......
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
چه اتفاقات عجیبی می افتد در دنیا.چه سخت.چه مبهم
روزها که خورشید بالا می آید و آدم ها بیدار.و بعضی خواب.نمیدانم من خوابم یا بیدار؟
دو رو که هیچ.هزار رو شده ام حالا.هزار نقابی که در کنج اتاق افتاده و هر روز به آن ها اضافه میشود.
دنیا چقدر عجیب است.خیابان ها ساخته میشوند تا یک روز به بن بست برسی.میبیند تمام هستی به پوچی ختم میشود؟
این ها.همین های که میگویم یا نگفته باقی میمانند.همین هاست که از آغاز طلوع تا پایان نورافشانی ماه در سرم میچرخند و هیچ میشوند.
به خودم قول داده ام که مثل کسی بشوم که دوستش داری.دلم نمیاید دلت را بشکنم و دلم نمی آید که دل از تو بکنم.
وقتی کسی را میبینم که شبیه توست و دست در دست یک فیلسوف دارد.دلم میخواهد فیلسوف شوم
وقتی تو با چهره ای شاد به موسیقی گوش میدهی دلم میخواهد همان ساز دلخواهت را بنوازم
زمانی که از شنیدن یک شعر ذوق میکنی/اشک میریزی یا بی تفاوت پلک میزنی و عمیق نگاهش میکنی.دلم میخواهد شاعر هم باشم.شاعری که مثل او تو را به گریه می اندازد و ترکش نمیکنی
وقتی تنها از یک خیابان شلوغ رد میشوی دوست دارم که تنها باشم و همانند تو در خودم فرو رفته و وقتی در یک مهمانی میخندی/گپ میزنی/جک میگویی هزار بار دلم میخواهد که مثل تو باشم
وقتی عاشق یک کتاب میشوی به کتاب هایت حسودی میکنم و سرنوشتشان را نمیدانم.و نمیدانم چرا انقدر خودپرست شده ام
وقتی مثل من میشوی/دیوانه وار و دلخواه تنها خودت/میکس گریه ها و اهنگ ها و فیلم ها و خنده ها و نشستن ها و راه رفتن ها.نمیدانم چطور حالم را توصیف کنم که درک کنی.
دنیای به این بزرگی و هزاران و یا شاید میلیون ها نفری که مثل تو هستند.که با تو شباهتی دارند.میفهمی؟ میفهمی مثل هزاران نفر بودن چقدر سخت است؟
و پایان کاری که در روبه رو است.تو هم مثل خیابان هایی هستی که به بن بست میرسی.ولی.....
دلم میخواهد خودم وجودت را تجربه کنم و نه دیگری.
خیالت را جدا مکن از شب ها.
ستاره ها را به عمیق ترین چاه دنیا ببر.
بنشین تا کنار هم چایی بخوریم.
نکند خدا شده ای و نمیدانم؟ نکند تو در وجود همان هزاران شخص تقسیم شده ای؟
ما هیچ
ما کنار آمدن با مفهوم جاده ها
ما ترک شب و گم شدن در روز
ما ......
گم شدن در روز اسان است.نمیدانم کار درست شاید همین باشد
خدا شدن هم اسان است هم سخت
چای خوردن کار بیهوده ای میتواند باشد اما گاهی همه چیز در سکوت لحظه خوردن چای خلاصه میشود
شاید انسان نمیداند همه به او حسادت می کنند...
بن بست هم چیز خوبیست،خوش بحال کسانی که قبل از پیمودن جاده به بن بست میرسند
هزار رو داشتن اسان است ولی مطمئنا برای عاشق بودن باید خودت باشی
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
در مایعه زندگیم گم شده ام نمیدانم زنده ام یا مرده ؟
نمیدانم من یا اویم یا تو چه کسی هستم من ؟
نمیدانم دیندارم یا کافر نمیدانم هوایم یا آدم نمیدانم اینجایم یا آنچا نمیدانم از کجا آمده ام و به کجا میرم
اما میدانم که عاشق نیستم ..........
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
سقف آسمانم کوتاه شده,

شب‌ها نور ستاره‌ها خواب را از سرم میپراند.

دیشب به یاد تو گریه کردم و هی‌ ستاره چیدم...

تمام نمی‌شود این غم سالهای دور نمی‌دانم دل‌ به کی‌ بستنها.

صبح‌ها جای نان و پنیر خاطره می‌‌جوم و روز‌ها جای زندگی‌, افسانه مرور می‌کنم.

تو که ماه شبهایم را بی‌ معنا کردی،بگو سهم زندگی‌ در رویای بودن من چیست؟!!
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
طفلکی مهربانم !!



روز‌ها می‌گذرد،هفته‌های بی‌ بازگشت ،سالهای بی‌ ثمر.

مشگی زلال چشمانش کهربائی میشود.گیسوان بلندش تابدار میشود.صورتش رنگ فردا می‌گیرد.

حرف که میزند آسمانم هفت لایه میشود ، زمینم لاجوردی.

چه غریب است اینجا ،بین این به ظاهر مردمان.

همیشه گله دارد از آدمهایی که قالب‌هایشان را به پیرهنشان دوخته اند .

از آدمهایی که جای پایشان عمیق نیست.

از آدمهایی که زبانشان فرق ندارد،حرف ندارند.

طفلکیِ مهربانم.چه دورم از وجودش،از حسّش.

چند صباحیست که لطیف نگاهش صورتم را نوازش نکرده.

دلم برای گله‌های تکراریش تنگ شده.

دلم برای دلواپسی‌های ساده‌اش ،دلم برای خنده‌های آفتابیش،

دلم برای دلتنگیش تنگ شده.
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
ترافیک عجیبی ساخته اند
این صورتک ها
با آغوش تو...
باید فکری کنی
برای این ازدحام عروسکی
علف های هرز همیشه درد سر سازند....
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
عمری است سوار بر قایقی مسما به رایانه بر بستر رود مسما به اینترنت جاری بودیم نمیدانستیم که خود خواسته سوراخی در کف قایقمان ایجاد کرده ایم حال در قیل وقال این همه آرزوی محال ما غرق در دریای هوسهای خویش گشته ایم بی امید نجات
خوش الک دولک و هفت سنگ و شعر رحیمی که حداقل غرقش که میشیدی جانت را نمیستاند
خوش آن دوران
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
هیچگاه برای خاطر ِ "او"ی زندگیت
قدم از قدم بر ندار
که آن وقتی که دیگر اویت نباشد؛
دیگر نمی توانی قدمی برداری
و آنچنان زیر ِپای ِدلت علف سبز شود؛
که آدم ها گمان می کنند از زیبایی عشقت این چنین سبزی

و بیچاره دلی که علف هرز دلیل سبز بودنش باشد.../
 

supermirrora

Registered User
تاریخ عضویت
22 مارس 2013
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
447
محل سکونت
یه جای بد
امروز توی تاکسی بین دو تا خانوم جوان نشسته بودم، دم راننده گرم و سرش خوش که وقتی صرف نکرد بگه "تو بیا جلو بشین خانوما عقب راحت باشن!"
سرم توی گوشیم بود تا رسیدیم به چارراه اولی، سرم خیلی آروم به راست رفت و قیافه دختره سمت راستم رو دیدم...یه لحظه حس کردم عاشقش شدم، یه عشق آبکی توی تاکسی
ولی فکر کردم، فکر کردم که چی میشد اگر من کله مو به سمت چپ میچرخوندم...شاید اون موقع عاشق دختر سمت چپی میشدم...این سلسله افکار زمانی که 90 درصد مسیر رو رفته بودیم به انتها رسید و اون 10 درصد هم صرف گشتن کیفم برای پیدا کردن اون هزاری تیرخورده شد و به این ترتیب تو فاصله 500 متری خونه پریدم پایین
باقی مسیر رو از سرِ سرخوشی پیاده رفتم و به این فکر کردم که اصلا مهم نیست من عاشق کی میشم، مهم خود عاشق شدنه

وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم یه نگاه به آینه قدی توی هال بود، نگاهی که کافی بود تا حالم جا بیاد!
ظاهرم به این حرفا نمیخوره، مطمئنا اگر دوشارلوس موجودی مثل من رو میدید خفه خون میگرفت و اون همه حرف مفت درباره حصر نابخردانه عشق در قالب ظواهر و ... رو نمیزد
اگر هم ویکتور هوگو منو میدید مطمئنا بخش هایی از "مردی که میخندد" رو دقیقا همونطور مینوشت که من بازنویسی ش کردم...بگذریم
الان باز نشستم و مثل همیشه خیلی آروم و بی صدا منتظر مرگ ام ولی چه حالی داشت اون چند لحظه دیوانگی!
 
بالا