• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
تقديم به پرنيان عزيز و همه ي كساني كه من رو تشويق كردن مخصوصا اون چهار نفر و اون on other عزيز كه نميشناسمش

و مخصوصا تقديم به خالق اين تاپيك
خیلی خوشحالم از اینکه فعالیت دوستان اهل قلم بیشتری رو در این تاپیک شاهد هستیم این روزا

justthis عزیز ممنون از این همه احساس، اون چهار اسمی رو که آوردین دوستان فعال این تاپیک هستن که لطفشون شامل حال همه دوستان میشه وچون غیر از این دوستان kasandra ی عزیزم هم هست که همیشه مشوق دوستان این تاپیکه پس اون on other اسرار آمیز باید خودش باشه یا شایدم خودم :rolleyes: که همیشه از خوندن مطالب این تاپیک لذت میبرم میگید نه؟! یه کلیک روش بکنید معلوم میشه حق با من بوده :)
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri

این روزها سنگ صبور میخواهم

بنشیند پای حرفهایم ،بگویم بشنود ،اشک بریزم آرامم کند

بگوید که دردت چیست و میان حرفم خوابش نبرد ،باشد و خستگی هایم را در آغوش بکشد

بگذارد دمی بیاسایم از این خستگی مدام

یکی باشد که لحن حرفهایم که به غم نشست دست بغض ها را بگیرد و بگوید

ببارید که روزگار دستکم روزی برای این بغضها هم شده به کامش خواهد شد...

یکی باشد که حرفی داشته باشد بهتر از امید و آرزو ،حرفی از جنس واقعیت...

آخ که این روزها عجیب محتاج واقعیتی شیرینم...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
من و تو این روزها مانده ایم توی یک کابوس لعنتی
کابوسی به نام انتظار!
من به انتظار نشسته ام تو را
و تو به انتظارِِ کسی
که شاید زیباتر از من نباشد
و عاشق تر هم
و...
راستی با همه تفاوت هایمان
این روزها چقدر دلتنگی هایمان شبیه هم است:
انتظار،بی خبری و اشک...
من برای تو
و تو برای کسی که
شاید از من زیباتر نباشد
و عاشق تر هم
و....
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
بوی تن عرق کرده ات.که میان ازدحام خیابان ها گم است.و عطری که شاید از قاطی شدنش با بوی تن تو.در فصلی که شعبه ای از جهنم را مشاهده میکنیم.خوشنود شوم.و ندانم کجایی.و ندانم که کیستی
به دنبال روابط اجتماعی بالا بروم و شرکت در جمع ها و مهمانی ها.و پیدا شدن دلایل بی اعتبار بودن رفتارم.نسبت به تو و نسبت به هر که با تو اشتباه گرفتمش.باور کن من هیچ وقت نخواسته ام که فاحشه ای باشم از چشم های خودم به چشم تمام دختران زیبا.مساله نبودن توست.که ندانم کجایی.و ندانم کیستی
از ترس اشتباهات مکررم.میترسم حتی دیگر به همین نگاه ها هم دلخوش شوم.میترسم با کسی قاطی شوم که قاطی تو نیست.میترسم راه بروم از کنار کسانی که عطر تو را زده اند.و مبهوط و عاصی و پیاده.راستی یادم رفته است همیشه.که وقتی به آینه نگاه میکنم دنبال چشمان خودم بگردم و نه تو.یادم میرود چند روز یک بار به خودم برسم و ریشم را بتراشم.یادم میرود زود به زود به حمام بروم.یادم میرود برای تو بنویسم حتی.و همه را به گردن مشغله های بیهوده ی کاری می اندازم.و نمیدانم کجایی و نمیدانم کیستی
از خواب میترسم بانو.از خوابی که صورتک ها را به دامان من بیندازد و ندانم که کدام از آن توست.ندانم که این حجم عظیم چهره ها کجای دنیا نهفته است.و ترس از شکستی که به نیافتن هیچ کدام می انجامد.ترس از دل بستن به خواب.و شک کردن به تمام بیداری ها.حالم خوش نیست انگار.و میترسم از خماری و میترسم از مست بودن.و میترسم از این که یک روز گوشه ای از یک خیابان پیدا شوم. و باز هم ندانم کجایی و ندانم کیستی
و اگر شبی به حقیقت رسیدم.همان طور که روزهای پیش خوانده بودم.سخت ترین شب است برای من.حقیقتی که تو را بقل کرده باشد.و تا مرز همسایگی دست های من آورده باشد.حقیقتی که نسبی است حقیقتی که هزاران رنگ دارد.و بدتر از دروغ.حقیقتی که ممکن است به تو تجاوز کند.ممکن است تو را با خون خودت از تشنگی در بیارود.حقیقتی که ممکن است تو را به شکل زنی در بیاورد که معبدی باشی برای آرامش مردانی دیگر.میبینی.ترس به کجا میرسد که مرا این طور به دنبال تو میکشد وسط هزارتویی از ندانستن و حقیقت
تا به حال چقدر ترسیده ای؟ چقدر این حس زیبا و شاید غمناک گلوی ترا فشار داده؟ من تا جایی که توانسته ام نترسیده ام. وقتی که پدرم مرد جلوی چشمان خودم.و وقتی که ماشین سواری ما تبدیل شد به یک آهن غراضه نترسیدم.وقتی اولین روز مدرسه بود نترسیدم.وقتی ناظم سیاه پوش ما که انگار رخت عزای همه ی ما را به تن کرده بود و مرا با آن چوب های خیس.با همان خاطرات کتک خوردن هم رده هایم میزد نترسیدم.وقتی برای اولین بار.یکی را با تو اشتباه گرفتم و فکر میکردم زلف بر بادت همانی است که مرا ویران میکند.باز هم نترسیدم.وقتی خیلی سال پیش مادرم فهمید که سیگار میکشم نترسیدم.وقتی دومین هم نوع تو.از جنسی به لطافت صدایت پیدا شد.و وقتی دروغ میگفت که رنگش از حقیقت هزار رنگ زیباتر بود.و وقتی که داشت میمرد.وقتی که گفته بود کور شده و فلج.و وقتی که قرار بود ببخشمش و به زندان نرود.باز هم نترسیدم.وقتی برای صدمین بار در خوابم خفه میشدم نترسیدم.اما؛ وقتی که فکر میکنم ممکن است تو را نبینم و ممکن است تو را نبویم.به اندازه ی تمام عمرم میترسم.میبینی.چه زندگی ترسناکی دارم.میبینی؟تو کجایی.تو کیستی؟
 
Last edited:

Sadhu

Registered User
تاریخ عضویت
1 آپریل 2013
نوشته‌ها
1,028
لایک‌ها
499
محل سکونت
اصفهان
اسیرِ زنجیر کوته فکریِ، مردمانی بی احساسم
چه کسی حرف زمستان را باور خواهد کرد
اگر بگوید بهار در قلبِ من است ؟
و چه کسی سیاهی شب را به ذوقِ روشنیِ صبحش پایکوبی خواهد کرد ؟
تمام اهل دیوان ،هانومَن را به سخره گرفتند ، هنگامی که گردنبندِ مرواریدی را که پادشاه به او هدیه داده بود را از هم گسیخت و پرت کرد.
پرسیدند "چرا؟"
آنان که عشق را باور نداشتند. چگونه میتوانستند هانومَن را بفهمند ؟

و او پاسخ داد، زیرا انعکاسِ تصویرِ راما را در آن‌ها ندیدم.
سینه اش را بدرید تا همگان شاهدِ آن باشند که راما، قلبِ او بود.
من نیز باید سینه ی خود را بدرم تا شاید این مردمانِ بی احساس باور کنند که بهاری در قلب دارم
بهاری از جنسِ نابِ باور
باور به دنیایی که در آن ،آدم میوه ی ممنوعه را نمی خورد
باور به دنیایی که در آن ،انسان ها یادگارِ حیله یِ ابلیس و خشمِ قابیل نیستند.
 

SSshahin

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2011
نوشته‌ها
1,135
لایک‌ها
2,050
محل سکونت
Tehran
دل و روده ی کهنه ی ساعت قدیمی ام را بیرون میریزم و میشکافم ...

شاید وصلتی بیابم میان قطعات کهنه و منی که عمری مثل ساعت ،
با یک برنامه ی مشخص ، تکراری و از پیش مقدر شده فرسوده شدم ...

شاید بتوانم با این شکاف ، جسم خود را در درونش تیک تیک بزنم ...

امروز را بگذار تا انتهایش در بزرگراه خودم باشم ،
بی آنکه زنگِ ساعتِ روزگار در گوشم صدا کند :" پیاده شو "! ...

 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
اسیرِ زنجیر کوته فکریِ، مردمانی بی احساسم
چه کسی حرف زمستان را باور خواهد کرد
اگر بگوید بهار در قلبِ من است ؟
و چه کسی سیاهی شب را به ذوقِ روشنیِ صبحش پایکوبی خواهد کرد ؟
تمام اهل دیوان ،هانومَن را به سخره گرفتند ، هنگامی که گردنبندِ مرواریدی را که پادشاه به او هدیه داده بود را از هم گسیخت و پرت کرد.
پرسیدند "چرا؟"
آنان که عشق را باور نداشتند. چگونه میتوانستند هانومَن را بفهمند ؟

و او پاسخ داد، زیرا انعکاسِ تصویرِ راما را در آن‌ها ندیدم.
سینه اش را بدرید تا همگان شاهدِ آن باشند که راما، قلبِ او بود.
من نیز باید سینه ی خود را بدرم تا شاید این مردمانِ بی احساس باور کنند که بهاری در قلب دارم
بهاری از جنسِ نابِ باور
باور به دنیایی که در آن ،آدم میوه ی ممنوعه را نمی خورد
باور به دنیایی که در آن ،انسان ها یادگارِ حیله یِ ابلیس و خشمِ قابیل نیستند.
این اطراف بقول کسی از همین حوالی از قول خود بگذر و تو هم عادی شو و فراموش کن همه چیز را
این اطراف مردم دروغ را طوری می سرایند که خود دروغ هم فکش به زمین میچسبد
این اطراف خود را به خواب بزن نه به خاطر عادی شدن،چون حتی نمیتوانی تظاهر به بیداری کنی
این اطراف اگر بگویی یک برابر یک نیست همه میخندند
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
این اطراف بقول کسی از همین حوالی از قول خود بگذر و تو هم عادی شو و فراموش کن همه چیز را
این اطراف مردم دروغ را طوری می سرایند که خود دروغ هم فکش به زمین میچسبد
این اطراف خود را به خواب بزن نه به خاطر عادی شدن،چون حتی نمیتوانی تظاهر به بیداری کنی
این اطراف اگر بگویی یک برابر یک نیست همه میخندند
دوست خوبم اگر نگم حق مطلب ادا نمیشه:
کوتاه،زیبا و تاثیر گذار...
پست صفحه ی قبلتون لطفا خدا را خلاصه نکنید ... رو هم خیلی دوست داشتم
 

Sadhu

Registered User
تاریخ عضویت
1 آپریل 2013
نوشته‌ها
1,028
لایک‌ها
499
محل سکونت
اصفهان
این اطراف بقول کسی از همین حوالی از قول خود بگذر و تو هم عادی شو و فراموش کن همه چیز را
این اطراف مردم دروغ را طوری می سرایند که خود دروغ هم فکش به زمین میچسبد
این اطراف خود را به خواب بزن نه به خاطر عادی شدن،چون حتی نمیتوانی تظاهر به بیداری کنی
این اطراف اگر بگویی یک برابر یک نیست همه میخندند



من
من
من عادی هستم.
آن هایی که بویِ رنگِ پرواز را لمس نکرده اند عادی نیستد.
آن هایی که خفه شدنِ ماهی قرمزِ داخلِ تُنگِ پر از آب را نفهمیدند، عادی نیستند.
آن هایی که دیوانگیِ قناری در قفس را ندیده‌اند، عادی نیستند.
من لمس کردم‌،فهمیدم و دیدم
پس مرا مجنون خواندند که جنون خود را عقلانیت بنامند.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
امشب
می روم سراغ صندوقچه ی دلم
همه ی خاطراتم
دست نخورده,تا شده سرجایشان هستند
دانه به دانه
درشان می آورم
خاکشان را می گیرم
لمسشان می کنم
بعد هم...همه خاطراتم را میچپانم در کیسه ای
مچاله ی مچاله
می دهم به مرد دوره گرد...
جایم را تنگ کرده اند انگار
مرا چه به این خاطرات بوی ِ نا گرفته!
من دلم خاطرات جدید می خواهد وُ آدم های جدید.../
من دلم یک نفس عمیق می خواهد در هوایی بدون گذشته

 

SSshahin

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2011
نوشته‌ها
1,135
لایک‌ها
2,050
محل سکونت
Tehran
وقتی درون من نباشی و از جنس من نباشی ،
دلداری های کاغذی ات را تنها میشود
با دم دادن به دلِ ته سیگاری نیمه جان از نفسی کهنه حرارت داد ...

تا آتشی شوند شلعه ور ...

از هر آنچه که در دلم خاکستر شد ، دوده زد و غبار گرفت ..
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
وقتی درون من نباشی و از جنس من نباشی ،
دلداری های کاغذی ات را تنها میشود
با دم دادن به دلِ ته سیگاری نیمه جان از نفسی کهنه حرارت داد ...

تا آتشی شوند شلعه ور ...

از هر آنچه که در دلم خاکستر شد ، دوده زد و غبار گرفت ..

نبودنت حالم را بهتر می کند
اصلا بعضی آدم ها
نبودنشان بهتر از بودنشان است
بودنت خودش می شد
یک مشت غم و غصه اضافه تر
چه فایده ای داشت بودنت وقتی
دلت با من نبود؟
وفقط هجوم تنهایی بود
که از در و دیوار اتاقم
روی سرم خراب می شدند...
خلاصه این روزها که نیستی
حالم بهتر است
گفتم که بدانی...
هرچند شک ندارم
تو خودت خوب میدانی
که من هیچوقت
دروغگوی خوبی نبوده ام!.....


 

Sadhu

Registered User
تاریخ عضویت
1 آپریل 2013
نوشته‌ها
1,028
لایک‌ها
499
محل سکونت
اصفهان
روز اولمون رو هنوز خیلی خوب یادم می یاد
توی کوچه پس کوچه های لُؤانگ پِرابانگ داشتم پرسه می زدم
صدای بومی های دست فروش مثل باد تو گوشم زوزه می کشید
می رفتم، نه برای رسیدنِ به مقصد
می رفتم که دور شَم
بی هدف، بدون همسفر، با یه کوله بار پراز نفرت و ترس
نفرت از نگاه های سرد، حرف هایِ صد من یه غازِ ایدئولوژیست هایی که معصومیت افکارشون رو به مزایده گذاشتن
آدم هایی که انسانیت رو فراموش کردند
تَرس
ترس از نداشتنِ احساسِ تعلق
شاید به خاطر همین بود که سفر رو دوست داشتم
احساسِ تعلق نداشتن
غرق افکار پوچ و بی محتوی‌ خودم بودم
که صدایِ تو منجیِ من از قعر باتلاق افکارم شد
"ببخشید آقا، نزدیک‌ترین مسافرخونه کجاست ؟"
وقتی نگاه ام به چشمانت دوخته شد، می‌دونستم دیگه راه برگشتی ندارم
آخه تو‌ هم مسافر بودی، جنست با اونای دیگه فرق داشت.
به تته پته افتادم، یه لبخند ملیحی صورتت رو مزین کرد
احساس شرمندگی می کردم.باالاخره خودم رو جمع و جور کردم و شروع به حرف زدن کردم
تشکر کردی و رفتی ، چند قدم که دور شدی هُری دلم ریخت
دنبالت راه افتادم گفتم اگه اجازه بدی راه رو نشونت می دم
توی راه نمی‌دوستم چی باید بگم،
قلبم، تاپ تاپ تاپ تاپ مثل قلبِ یه بچه گنجشک می زد
دهن ام مثل چوب خشک شده بود.
هی آبِ دهنم رو قورت می دادم که ناخودآگاه این بیت از حافظ تویِ ذهنم نقش بست.
"صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی"
چندقدمیِ مسافرخونه که رسیدیم دیگه عزمَم رو جزم کردم، داشتم مثل سگ عرق می ریختم
دیگه طاقت نیاوردم و ازت خواستم که شام رو باهم بخوریم، دوباره همون لبخند دوست داشتنی رویِ صورتت طنین انداز شد
قبول کردی، توی پوست خودم نمی گنجیدم

اون لحظه احساس تعلق خاطر کردم
اون لحظه احساس کردم احساسی را که قداست‌ش را به کلمات تکراری نخواهم فروخت

چقدر تلخ , هردویمان مسافر بودیم
چقدر مسخره، من هنوزم غرق لحظاتِ با تو بودنم
 
Last edited:

SSshahin

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2011
نوشته‌ها
1,135
لایک‌ها
2,050
محل سکونت
Tehran
نبودنت حالم را بهتر می کند
اصلا بعضی آدم ها
نبودنشان بهتر از بودنشان است
بودنت خودش می شد
یک مشت غم و غصه اضافه تر
چه فایده ای داشت بودنت وقتی
دلت با من نبود؟
وفقط هجوم تنهایی بود
که از در و دیوار اتاقم
روی سرم خراب می شدند...
خلاصه این روزها که نیستی
حالم بهتر است
گفتم که بدانی...
هرچند شک ندارم
تو خودت خوب میدانی
که من هیچوقت
دروغگوی خوبی نبوده ام!.....



ای زندگیِ من ... من در تو غرق بودم و تو غرقِ خود ...

و آنگاه ...

من در خود فرو رفتم و زندگی دستش از من کوتاه ...
 
بالا