• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
بهانه جستن از بابت کشف موسیقی.کشف درد.امروز میخواهم به تمام پدید آورندگان موسیقی/ادبیات و عکاسی فحش بدهم.
به تمام آنانی که ما را در این مخصمه قرار داده اند که از شنیدن صدایی/دیدن تصویری یا خواندن متنی به ستوه می آییم.همه ی ما بی گناهیم.بی گناهانی از جنس قبیله ی بنی اسراییل.که حق داشتند راه پدران خود را با هر مجیز و تعریف کردنی.با هر بهانه ای ادامه دهند.دیگر حتی نطقه چین ها هم خجالت میکشند از معنای شگرف توهین های من.پس حرف هایم مثل قدیم بی معنی است.جایگزین شدن نقاط طلایی به جای حرف های عبث و بیهوده.حلال کنید این طغیان ناخواسته را.امیدوارم زودتر خاک شوند تا بوی گندش کسی را اذیت نکند
..............................................................................................................
..............................................................................................................
..............................................................................................................
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
امروز خدا را مانند یک چای تلخ قورت دادم وقتی که...
مردی ناگهان بیهوش شد و بدون هیچ واکنشی به پشت افتاد
نمیدانم چه مشکلی داشت
فکر کنم فقط من لحظه افتادنش را دیدم
چند لحظه بعد تازه متوجه شدند افتاده
وقتی بلندش کردند از سرش خون می امد
فهمیدم برای دیدن خدا لازم نیست تا اسمان هفتم بالا رفت...
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
متني كوتاه از نانوشته هاي من : اين يك درام عاشقانه نيست !
چيزهايي كه از من شنيدي فراموش كن . افسانه من را از زبان خودم گوش كن ....
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
امروز؛
برای جیرجیرک ها
روز پس از باران است
برای من،
روز پس از طوفان
جیرجیرک ها ،
سمفونی افتخار گذاشته اند
من،
سمفونی انتظار.....
 

M a h S h i D

Registered User
تاریخ عضویت
12 ژوئن 2013
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
190
این روزهــــا
شاید خیـلی ها
از دوریُ فـــاصله ی خود با معشـوق بگویند
امـــــا کسی نمی داند
که من حتّی
این فـاصله هــــای دور از تو را نیز دوسـت دارم
چــــرا که به من نشـان می دهند
که چقـــــــــــدر دوستت دارم ...
 

Sadhu

Registered User
تاریخ عضویت
1 آپریل 2013
نوشته‌ها
1,028
لایک‌ها
499
محل سکونت
اصفهان
روز را با خورشید شناختم،و شب را با ماه
پرواز را با خیال،و عشق را با دروغ
زندگی را با مرگ
و دریا را با موج هایی که از ترسِ به قهقرا رفتن در عظمتِ بی کرانش به ساحل هجوم می‌آوردند، شناختم .
نه تلخی ذات و صدای خروشانش.
و خود را با ترس شناختم،ترسِ از تنها بودن
ترس از نشستن و شنیدن صدای خرد شدن دیوار های اطرافم
ترس از روزی مثل امروز ...
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
روز را با خورشید شناختم،و شب را با ماه
پرواز را با خیال،و عشق را با دروغ
زندگی را با مرگ
و دریا را با موج هایی که از ترسِ به قهقرا رفتن در عظمتِ بی کرانش به ساحل هجوم می‌آوردند، شناختم .
نه تلخی ذات و صدای خروشانش.
و خود را با ترس شناختم،ترسِ از تنها بودن
ترس از نشستن و شنیدن صدای خرد شدن دیوار های اطرافم
ترس از روزی مثل امروز ...
نمی دانم تفاوت باعث تنهایی می شود یا
تنهایی باعث تفاوت...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
آخر کار است رفیق!!!
حس پاکت سیگاری که تهش معلوم نیست.هی با خودت میگویی این نخ آخری است که میکشم.ولی آخری نیست.دراز قامتان لاغر اندامت پشت سایه ای از تبلیغات شش و روده ی آدم جماعت کمین کرده.برای خوشحالی تو.مثل کمین کردن افرادی که جشن تولدتان را بدون شما آغاز کرده اند.مثل رسیدن یک نخ دیگر از ملکوت.وقتی سرت درد میکند و حوصله نداری.
ولی.کیست که با پایان کار مواجه نشده باشد؟حالا سرم درد میکند و حوصله ندارم اما کسی نیست که سوپرایزم کند. پاکت خالی است!!! و این فجیع تر و درد آور تر از همه ی سردردهای پاره وقتم هست.سرم را میکوبم به دیوار.سرم روی میز خشک میشود.سرم لای دست هایم خفه شده.سرم.سرم دارد میمیرد
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri

سخت است،خیلی سخت...

اینکه باشی و دیده نشوی

به هزار دلیل بخواهی که بخندی،خوشحال باشی و بدانی که نمیتونی...

سخت است هزار بار توضیح بدهی به دل بی غیرتت که جمع کن بساطت را،که عشق گدایی نمیشود،بعد هر نصیحت هنوز از تو سراغش را بگیرد...

سخت است نگاه سنگین دیگران که شاد میدانندت و میمانی توی تعارف با آنها،تعارف که نزنی زیر گریه،که صبور باشی...

سخت ات که با شنیدن اسمی بمیری و زنده شوی و تظاهر کنی حتی متوجه آن نشدی...

سخت تر از همه این که با دیدن هر شباهتی به او نبض کلامت بیفتد،دلت باز شروع کند به رسوایی،که بخواهی هنوز به حرفت ادامه دهی و حتی یادت نیاید در باره ی چه چیز حرف میزدی...

سخت تر از همه اینکه آنقدر به خودت احترام نگذاری که بروی،وقتی که میدانی نه حست و نه خودت برایش مهم نیست...

سخت است که بخواهی همانی باشی که میخواهی و نتوانی...

این روزها عجیب زندگی سخت است...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
زندگی دو ساعته ام با گرگ.اگر میدانستم او تا این حد تاثیر گذار است زودتر با او همخواب میشدم

خوابیده بودیم هر دو.او به رسم ادب و من به رسم خستگی.و هر کدام که میتوانستیم یا توانش را داشتیم روی آن یکی تاثیر گذار.امان از خستگی من که نتوانستم جواب محبت بی دریغش را در خواب بدهم.
گیج و منگ.خواب زده.در این دو ساعت چه گذشت؟ چگونه شد که من دو تا شدم و بقیه نیز همه غریب.بقیه همچون مکان ها مبهم.کارگر های افغانی دستم انداخته بودند و میگفتند اسم او که مسخره ات کرده "پشم سفید " است.و منی که قرار بود پدرم رئیسشان باشد و پدرم که قرار بود توبیخشان کند.
شما بگویبد.یک انسان کم آورده و گرگ نما مثل من.یک گرگ بیابان با چندین لایه ی مضخرف از نوع ساختار.چگونه توان و تحمل و چگونه سعادت این خواب ها را به دست آورده؟
قرار بود پیش خانواده ی مادرم برویم امسال.قرار بود دست جمعی برویم و رفتیم.دایی کوچکمان با آت کت و شلوار مشکی براق و آن عینک مستطیل شکل فریم مشکی.چقدر عوض شده بود.چقدر به او نمی آمد با آن سادگی و حماقت چنین چیزهایی.و خانه ی ما.که افتاده بود وسط پایین ترین نقطه ی یک شرکت.شرکت بزرگی که آتش را خاموش میکرد یعنی.
منی که از خواب پریده بودم با صدای نازک و آرام حرف های برادرم و دیگری.آن هم از طریقی بدون سیم و با امواج.منی که از خانه بیرون زدم و در میان گل ها.گل هایی که پشت خانه مان بود قدم میزدم.قدم هایی آرام اما گیج کننده.فکر میکنم.تنها نکته ی زیبایی که دیدم همان گل ها بود.گل هایی که از خاک سیاه بر آمده بودند ولی رنگشان.همانند رنگ های پاییز

تا به حال خودتان را بار دوم پیدا یا گم کرده اید؟ و کسی نباشد که بتوانید به او بگویید گم شده اید یا پیدا؟ تا به حال در دشت گلی که خاکش سیاه باشد قدم زده اید؟ تا به حال همخواب یک گرگ بوده اید؟ پس نگویید این چرند ها از کجایت ساطع میشود
در راه برگشت من شخص دیگری بودم.شخصی که بر خلاف قبل پیراهنش پاره بود.و یکی از دست هایش حدودا" شکسته.و مردی که شبیه پدرم بود و کسی که گفت دچار فراموشی شده ای.و راه خانه ای که گم شده بود.و منی که در راه پدرم را دیدم و نشناختم.و سمفونی ملاقات با خانواده ای که نصفشان بازی میکردند.بازی با روان آدم ها.بازی با خاطراتشان.
وقتی که تو دیگر آدم سابق نبودی
پلک هایم که باز شد یک پارچ آب را سر زده و بدون در نظر گرفتن آداب بالا رفتم.گرگ مرا خورده بود .گرگ رفته بود.و دندانهایی برایم باقی گذاشته بود که خونی بودند.دندان هایی تیز
همخوابی دو ساعته با چنین حیوانی چقدر سخت بود.

پ.ن: این هجویات مربوط به خواب اخیرم هست.وقتی کتاب "گرگ بیابان" در کنارم بود و قبل از خواب خوانده بودمش
 
Last edited:

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
داشتم فکر میکردم حرف هایم خیلی کوتاه است
مردم ترجیح میدهند یک جمله را طی روضه ای یه ساعته بشنوند
تا یک ساعت روضه را در یک جمله...
 
Last edited:

Sadhu

Registered User
تاریخ عضویت
1 آپریل 2013
نوشته‌ها
1,028
لایک‌ها
499
محل سکونت
اصفهان
یک سال از آخرین سیگاری که مرا دود کرد گذشت.
باورش هنوز برام سخته، که چطور یک شبه، بدون هیچ خبری گذاشت و رفت.
با همه ی بدی هاش دوستش داشتم.
ذره ذره از وجودم تغذیه می کرد، ولی باکی نبود از تنهایی که بهتر بود.
ولی اونم بالاخره از هیپوکراسی افکارِ من خسته شد.
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
نه خریدنی هستی و نه دیدنی.و منی که به اشتباه تمام فیلم ها را میبینم/تمام کتاب ها را میخرم.و تمام نگاره ها سیخ میشود در چشمم.پس چگونه باید خودم را گرو بگذارم برای خریدنت؟ یا برای دیدنت؟ مگر شما فیلم کرایه ای هستی یا خدایی نکرده کتابی محدود؟
مشکل از به دنیا آمدن شروع شد.به دنیا آمدن فکرهای کذایی من.همان هایی که شب تا صبح را به خاطرشان بیدار میمانم تا بزرگ شوند.حکم مادری که از فرزندانش بیزار است و باز هم وابسته.و حکم پیرمردی که هیچ کدام از فرزندانش را درست نمیشناسد و قاطی شده تفکراتش.یک روز شمایل مادر مسیح/یک روز انگشت به طرف من/یک روز صورتکی بی نام/یک روز با نبودن هایی سیاه.باور کنید همه ی دنیا قاطی کرده اند.بحث من ناچیز نیست.
دوست داشتم.یک روز از این هزار روزی که رفته.در خیابانی.کوچه ای.محله ای حتی کتکی از جانب شما بخورم ولی هیچ.مثل همیشه.دوست داشتن هایم کپک زدند و نیامدید.
فرض کنید هیچ وقت کسی نبوده.فرض کنید برای من مرده اید.ولی دست از سرم بر ندارید!!!
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
اکنون ؛ میان دو حس گیج در نوسان ام.در مقیاسی از زمان و مکان که با هیچ واژ ه ای تعریف نمی شود.
جایی میان ماندن و نماندن ،خواستن و نخواستن ،عشق و نفرت ،شادی و اندوه ،یاس و امید ،تردید و یقین و...
در مرکز ثقل همه ی واژه های متضاد ایستاده ام و سرم گیج می رود از این کشمکش ممتد و بی حاصل ...
گم شده ام و همه ی هراس من از این است که واژه ای نیست تا مقیاس زمان و مکان مرا تعریف کند...

 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
تو تقصیری نداری از وقتی چشم باز کردی دنیا همین طور بوده
دروغ بوده و دروغ،دروغ شده دنیا برات
تو هم از رو ظاهر قضاوت میکنی و تقلید میکنی همیشه و هیچوقت از خودت نمیپرسی من چرا نمیتونم سیاره مشتری رو بغل کنم
نمیدونم برای کی دارم مینویسم همه قراره فکر کنن این حرفا دروغه...
 
بالا