• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بداهه نویسی/خاطره سازی

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
امروز توی تاکسی بین دو تا خانوم جوان نشسته بودم،

باقی مسیر رو از سرِ سرخوشی پیاده رفتم و به این فکر کردم که اصلا مهم نیست من عاشق کی میشم، مهم خود عاشق شدنه

الان باز نشستم و مثل همیشه خیلی آروم و بی صدا منتظر مرگ ام ولی چه حالی داشت اون چند لحظه دیوانگی!

سهراب فقید به این میگفت آبتنی در حوضچه اکنون واین خود خود زندگی است

سالها فضولی و سرکشی در دنیای غیر ارگانیکها به ما آموخت سراسر زندگی را باید عاشق بود
ماباور کردیم معشوق وسیله است هدف خود خود عشق است

یا حق
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
من از صفت هاي خوب ميترسم از صداقت و محبت كه ديوانه خطابم كنند .چون به قول آنها منقضي شده انسانيت
به ياد حسين پناهي
بهادر اميد /مرداد 92
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
من از صفت هاي خوب ميترسم از صداقت و محبت كه ديوانه خطابم كنند .چون به قول آنها منقضي شده انسانيت
به ياد حسين پناهي
بهادر اميد /مرداد 92

انسان ها موجوداتی هستند که فکر می کنند همه چیز را می دانند
تا جایی پیش می روند که دروغ خوب میشود و صداقت بد
هنوز فکر می کنند می توانند خوب را از بد تشخیص دهند
غافل از اینکه دیگر انسان نیستند...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
از دل برود هر آنکه از دیده برفت؟نمی دانم....تجربه اش را ندارم
این چندصباحی که از دلم رفته ای,دیگر به چشمم هم نمیایی....
به گمانم از چشمم افتاده باشی!
تنها گاهی اوقات
حس می کنم یک فنجان اضافه,کنار دستم پر و خالی میشود
ظرف غذا و قاشق و چنگال خود به خود تکان می خورند
سبد لباس های کثیف بیخودی پر میشود
گاهی اوقات هم صدایی گنگ می شنوم که التماسم می کند نگاهم را بالا بگیرم
به گمانم این خانه روح دارد!
یک روح که چای می نوشد...غذا می خورد و لباس می پوشد
باید از اینجا هم بروم..../
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم

و در اضطراب گلبوته های جدایی ,

چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق , آذین می بندم .

به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , آشیان کردی

و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی .

پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .

و من…

در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام

تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان

تو تجلی کند ….!!!
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
روی شانه هایت
جایی اگر برای پیشانی ام باز می کنی
اگر
می خواهی باور کنم
که عاشقانه دوستم داری...
پس
تکه ای کوچک،نه!
همه ی آغوشت را به من بده
بگذار باور کنم تو را
اما یادت باشد
قبل آمدنت خودت را خوب بتکانی
من؛
از استشمام گیج عطرهای درهم
و از خاطرات غبارگرفته ی
جا مانده در آغوشت
بیزارم!...
چه کسی گفت
که زن ها غرور ندارند؟!...
یادت باشد قبل آمدنت
خودت را خوب بتکانی...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
لـعنـت بـه هـمـه دنـیـا بـا تـمـام مـتـعـلـقـاتـش . . .
دلم را از این دنیا بریده ام
و به مرگی پیوند زده ام
که زود به سراغم خواهد آمد
باید بروم اما چیزی بر نمی دارم
حتی چمدانم را
یادتان باشد:
لباس هایم را بدهید به رعنا دوستم
که همیشه حسودیش می شد به کمد لباس هایم!
جواهراتم را بدهید به خواهرم ...
عروسک تنهایی هایم را به برادرم...
عکس هایم را به مادر بزرگ...
به او بگویید برایم لالایی بخواند...
و هر شب برایم قصه شاهزاده و دختر گدا بگوید...
کفش هایم را بدهید به دختر فقیری
که آن روز بارانی می خواستم کفش هایم را بدهم به او
اما پدر نگذاشت!...
شانه ام را،شیشه های عطرم را
به مردانی که نا امیدانه عاشق بودند به من!...
کتاب هایم را می دهم به کتابخانه
اینجا کسی از شوق خواندن سرشار نیست...
گلدان ها را ،درخت ها را،کلاغی که روی درخت گردوی باغ
می نشیند را، پروانه ای که هر بهار می آید را...
همه را می دهم به بازی بچه های کوچه...
قلبم را برای همیشه به تو...
از این میان فقط دفتر خاطراتم را بر می دارم
نه اینکه نمی خواهم کسی بداند چقدر عاشق بودم و دلتنگ...
باید سهم خدا را هم بدهم
همه ی گلایه هایم را...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
مرا ببخش اگر
از مرگ شهرزاد قصه های تو
شادمانم!
نه!زود قضاوت نکن...
آخر،
هزار و یکشب این شهرزاد
که درون من است را
چگونه صبحی بود
اگر زبانم لال
تو سهم دیگری بودی؟!...
 
Last edited:

mahmahot

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2008
نوشته‌ها
1,187
لایک‌ها
1,094
محل سکونت
تهران
بر تکه چوبی در اقیانوس به روزمرگی روزگار می گذراندم
قوت غالبم ماهیان مرده شناور روی آب و
آب شور دریا بود و فریاد یاری ام تنها مرغانی را فرا می خواند که منتظر پایانم بودند
چشم انتظارقایقی که همین روزمرگی را در خشکی ادامه دهم
تا اینکه مرا به غرقه شدن در سکوت زیرآب فرا خواندی
جاییکه کمک خواستن نمی خواست که غرق شدن در تو عین رهایی است
چنین بود که متولد شدم
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
آنقدر اين خاطرات و گذشته را گذاشتم روي سرم و حلوا حلوايش كردم كه گردنم شكست
آينده ام آفت زده شده.....
و اين حال من است كه دارد ميسوزد
ميبينيد؟زندگي را ازهر طرف كه بگيري ضرر است...
همان بهتر كه هي زندگي را دست كم بگيري تا آخر سر دلت نسو زد!


+ امروز يه دوستي توي مسنجر بهم گفت حوصله داري حرف بزنيم؟ گفتم دندونم درد ميكنه نميتونم زياد حرف بزنم؛ خيلي مشتاق بود بدونه ضريب هوشيم چنده:rolleyes:
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
مسئله زندگی همیشه پیچیده بوده،در این مسیر که پیش میروی هرچه از دست می رود
دوباره به دست نمی آید و وقتی قدرش را می دانی که دیگر نداری اش...
همه می گویند که بدترین فاجعه از دست رفتن سلامتی است،
من می گویم دردهایی هست که شاید آنقدر عمیق نباشد ولی روح انسان را به مرور می فرساید...
درد از دست رفتن اعتماد در زندگی عجیب است...از کودکی می آموزیم اعتماد کنیم،
وقتی دوستت میخواهد اسباب بازیت رو به او بدهی و اعتماد می کنی به او،
وقت قایم باشک وقتی اولین نفر تو را پیدا می کند اعتماد می کنی که چشم نگشوده وقتی که باید می بسته...
راستش این را هنوز نمی دانم،بزرگ که می شویم یاد می گیریم اعتماد نکنیم یا از اعتماد سوء استفاده کنیم؟
هر چقدر بزرگ می شویم میدانیم زندگی چقدر بی رحم است و چقدر جای بدی است برای اعتماد...
یاد می گیریم که در کنار دوست مان راه برویم و به او لبخند بزنیم و حواسمان به خنجری باشد که در آستین پنهان دارد...
یاد می گیریم که دستی که امروز در دستمان قرار گرفته و با مهر میفشارد دستمان را همانی است که فردا خنجر فرود می آورد بر پیکره مان...
یاد می گیریم که پشت لبخند را ببینم و پشت واژه ی در کنارت می مانم...
میدانی اعتماد نباشد زندگی غم انگیز است،
هزار بار گفته ام،خوانده ام،نوشته ام،تو هم تا هنوز فرصت هست بیاموز:اعتماد المثنی ندارد...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
قانون ها را می گذاریم تا بشکنیم
اصلا بدون شکستن
کار دنیا پیش نمی رود!
مثلا همین که:
دل های عاشق همیشه محکوم به شکست اند
...
این تلخ ترین قانون واقعی دنیاست!
کاش خدا قانون جدیدی برای خلقت می نوشت:
آفرینش هر آنچه تَرَک بر می دارد ممنوع!
 
Last edited:

Sadhu

Registered User
تاریخ عضویت
1 آپریل 2013
نوشته‌ها
1,028
لایک‌ها
499
محل سکونت
اصفهان
دستِ نوازش باد را در بین موهای نم خورده از بارونِ اندوه و سردرگمی ام حس می کنم. و ترنم صدای پیچیدن باد در گوشم که مرا می خواند تا بسُرایم ترانه ی باور را،باور به پاکی ذات و نه عرض های محسور کننده اش. ترانه ای از جنس بوی خاک و آب، ترانه ای به سبزی درختان بهاری و گرمی آفتاب شهریور.ترانه ای به شیرینی میوه های پاییزی و سادگی زمستان. ترانه ای به لطافت نسیم سحری و صلابت و مهابت کوه های سر به فلک کشیده.
ولی تنها کلماتِ نقش بسته در ذهن من دم از سکوت و بی تفاوتی می زنند. شاید سکوت زیباترین ترانه است. شاید برای همین سرنوشت تو را از من جدا کرد، که سکوت بین ما تجلی بخش قداست لحظات باهم بودن باشد و نه کلمات تکراری .
و من هنوز غرق لحظات با تو بودنم.
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
اینجا زمستان،چقدر گرم است!!!


برف می بارد... کنج اتاق آبی نشسته ام و به هستی از پشت شیشه های بخار گرفته نگاه می کنم...

برف می بارد...برفی که تکرار الماس وار دانه هایش برایم تداعی گر لحظات زیبایی است که هر لحظه تکرار می شود... با عشــــــــــــق!

می بینی...حتی دراین سرمای زمستان هم دلم گرم است... چون محبت تو، تپش های زندگی را در قلبم به آرامی می نوازد...این نغمه برایم آشناست...رنگ و بوی تو دارد...

برف می بارد و من زل زده ام به سپیدی...به آرامش و سکوتش فکر می کنم...به هبوط سپیدی بر زمین...راستی زمین،گرمایش را می شود حس کرد...خون زمین هنوز در رگ و ریشه های درختان جاریست...

چقدر ساده و مهربان می بارد و دست نرمش را به سر همه می کشد... می بینی...اصلا ً برایش فرقی نمی کند، یک خیابان تر و تمیز باشد یا یک کوچه ی گِلی و قدیمی...با حریر سپید و زیبایش همه چیز را می پوشاند...فرقی نمی کند،تو باشی...ماشینت یا سقف خانه ات..او بی دریغ الماس هایش را به همه ارزانی می کند...

هنوز هم برف می بارد...انگشتم را روی شیشه ی بخار گرفته می کشم و نام زیبای تو را زمزمه می کنم...می نویسم:خــدا... و تو با اولین حرف چشم می گشایی و من از شوق باز هم نامت را می نویسم...



با عبور ثانیه ها تکرار می شوی...حالا انگار در این اتاق آبی کسی هست...انگار تو هستی...می خواهم نفس بکشم و عطر حضورت را حس کنم...می خواهم در این سردی زمستان ریه هایم را با گرمای عشق تو گرم و گرم تر کنم...
هم نوا با نغمه ی آرام برف من هم می بارم...لبریز شده ام از عشــق...باز هم نفس می کشم...روی حریر برف جاری می شوم...اصلا ً احساس سردی نمی کنم...دلم گرم است به مهربانی بی پایانت...به عشق بی زمستانت...به آغوش گرمت...به خودت... به بودنت...به محض وجودت... به خود ِ خود ِ خودت:ای خــــــــــدا!!!

لینک منبع
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
اینجا زمستان،چقدر گرم است!!!


برف می بارد... کنج اتاق آبی نشسته ام و به هستی از پشت شیشه های بخار گرفته نگاه می کنم...

برف می بارد...برفی که تکرار الماس وار دانه هایش برایم تداعی گر لحظات زیبایی است که هر لحظه تکرار می شود... با عشــــــــــــق!

می بینی...حتی دراین سرمای زمستان هم دلم گرم است... چون محبت تو، تپش های زندگی را در قلبم به آرامی می نوازد...این نغمه برایم آشناست...رنگ و بوی تو دارد...

برف می بارد و من زل زده ام به سپیدی...به آرامش و سکوتش فکر می کنم...به هبوط سپیدی بر زمین...راستی زمین،گرمایش را می شود حس کرد...خون زمین هنوز در رگ و ریشه های درختان جاریست...

چقدر ساده و مهربان می بارد و دست نرمش را به سر همه می کشد... می بینی...اصلا ً برایش فرقی نمی کند، یک خیابان تر و تمیز باشد یا یک کوچه ی گِلی و قدیمی...با حریر سپید و زیبایش همه چیز را می پوشاند...فرقی نمی کند،تو باشی...ماشینت یا سقف خانه ات..او بی دریغ الماس هایش را به همه ارزانی می کند...

هنوز هم برف می بارد...انگشتم را روی شیشه ی بخار گرفته می کشم و نام زیبای تو را زمزمه می کنم...می نویسم:خــدا... و تو با اولین حرف چشم می گشایی و من از شوق باز هم نامت را می نویسم...



با عبور ثانیه ها تکرار می شوی...حالا انگار در این اتاق آبی کسی هست...انگار تو هستی...می خواهم نفس بکشم و عطر حضورت را حس کنم...می خواهم در این سردی زمستان ریه هایم را با گرمای عشق تو گرم و گرم تر کنم...
هم نوا با نغمه ی آرام برف من هم می بارم...لبریز شده ام از عشــق...باز هم نفس می کشم...روی حریر برف جاری می شوم...اصلا ً احساس سردی نمی کنم...دلم گرم است به مهربانی بی پایانت...به عشق بی زمستانت...به آغوش گرمت...به خودت... به بودنت...به محض وجودت... به خود ِ خود ِ خودت:ای خــــــــــدا!!!

لینک منبع

سلام
من چند روز پیش با مدیران این بخش گفت و گو کرده بودم و دلیلم رو از زدن این تاپیک گفته بودم.منتها فکر میکنم بهتره این جا هم عنوان کنم.
یه وقت هایی چیز هایی به ذهنم میرسه که بیشتر درهم و برهمه.و هیچ وقت واقعی نبوده.از طرفی حالت داستان هم نداره.فقط یک متن هست که بعضی وقت ها تشبیهات یا استعاره ها و یا تکنیک های دیگه ای توش به کار برده شده.هیچ وقت نتیجه گیری درستی نداشته.یعنی من این نوشته ها رو تایید نمیکنم.ممکنه بر اثر جوی که بهم دست داده و یا موارد دیگه این ها رو نوشته باشم.ممکنه هم دلیلی نداشته باشه.
فقط اصل موضوع این هست که ما قراره این جا متن هایی رو بنویسیم که شاید یک جنبه ی ادبی داشته باشه.بداهه نویسی کنیم.شاید افراد دیگه ای هم این حالت بهشون دست داده باشه و جای مناسبی رو برای عنوان کردنش نداشته باشند.پس میتونند این جا فعالیت کنند

.......
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
.......فقط اصل موضوع این هست که ما قراره این جا متن هایی رو بنویسیم که شاید یک جنبه ی ادبی داشته باشه.بداهه نویسی کنیم.شاید افراد دیگه ای هم این حالت بهشون دست داده باشه و جای مناسبی رو برای عنوان کردنش نداشته باشند.پس میتونند این جا فعالیت کنند
شرمنده حسین جان بابت پست بالایی ام که برخلاف موضوع تاپیک نوشته خودم نبود و مطلب از یک وبلاگ برداشته شده بود .
راستش اون مطلب رو که دیشب خوندم اونقدر برام جذاب بود که حیف دیدم در این تاپیک قرارش ندم . :happy:
 
بالا