برگزیده های پرشین تولز

بهترین قسمت کتاب های داستان

novler

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2017
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
4

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
می دانی خنده دارش کجاست؟
این که به دست های خالی ات نگاه کنی و بعد تازه بفهمی چیزی که این قدر نگران از دست دادنش بودی، هیچ وقت توی دست هات نبوده.

اگر باور نکنی رفتن آدم ها را، اگر باور نکنی این خداحافظ ای که می گویند. واقعی است. هزاری هم که بگویند خداحافظ، هستند. تمام نمی شوند، با وجود جای خالی شان که قرار است تا همیشه بماند.

بعد از اینکه کسی برای همیشه می رود یا برای همیشه می میرد، چطور می شود مطمئن بود که یک وقتی بوده؟

بخش های از کتاب این هیولا تو را دوست دارد/ نوشته لیلی مجیدی/ نشر چشمه/ کتاب های قفسه آبی
 

novler

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2017
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
4
n22890.jpg



زمان همه چیز را از یاد آدم می‌برد. حتی خود جنگ و مبارزه‌ی مرگ و زندگی که مردم آن را از سر گذراندند حالا انگار که به گذشته دور تعلق دارد. چنان در مسائل روزمره درگیریم که حوادث گذشته مثل ستارگان کهنسالی که
سوخته‌اند، دیگر در مدار ذهن ما قرار نمی‌گیرند.

کافکا در کرانه
هاروکی موراکامی
 

novler

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2017
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
4
زن همسایه #آزاد است و #رها وقتی #آواز می‌خواند. شبیه #پروانه ای است که #پیله اش را شکافته و رفته. مدت هاست که جز تکه‌های پاره پاره ی#ابریشم چیزی کف خانه اش پیدا نمی‌شود. دلت می‌خواهد الان تهران بودی و او می‌خواند. دلت می‌خواهد از او می‌پرسیدی دستگاه‌های آوازی چه فرقی با هم دارند. از او می‌پرسیدی نفسش را چطور تنظیم می‌کند، که در هر مصراع کم نیاورد موقعی که نت‌های بالا را می‌خواند… صدای زن همسایه واضح و آشکار در گوش هات طنین انداخته است:
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید
.
باید تهران که رسیدی زن همسایه را بیشتر ببینی و صداش را بیشتر بشنوی.

مورچه در ماه

لادن نیکنام
 

novler

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2017
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
4

novler

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2017
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
4
عشق و دوست داشتن برای تقسیم شدن است؛ نه برای پنهان ماندن و ذخیره شدن… و وجود تو لبریز از عشق و محبتی است که باید به دیگران هدیه کرد.

تابستان آن سال

دیوید بالداچی
 

novler

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2017
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
4
اندوه هر چقدر هم که عمیق باشد، فاصله هر چقدر هم که زیاد باشد، "دوستی" شبیه پیچک کوچکی در دل‌ها دوباره سبز می‌شود و بالا می‌آید، اندوه‌ها را کمرنگ می‌کند، فاصله‌ها را کمتر و مهربانی را بیشتر.

سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است)

[URL='https://novler.com/_author/a22806/%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1']فریبا دیندار[/URL]​
 

novler

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2017
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
4
جنی و مدی، مشترکات زیادی داشتند. هر دو، برای سن‌شان، لاغر و کوچک بودند. هر دو موهای بلوند و چشمان آبی داشتند و هر دو را بیرون دروازه‌ی یتیم‌خانه رها کرده بودند، البته جنی درست بعد از تولدش، آن جا رها شده بود. اما جنی ترسو و ضعیف بود، انگار قربانی به دنیا آمده بود، فرق‌شان درست این جا مشخص می‌شد.

دختر گل لاله

[URL='https://novler.com/_author/a22535/%D9%85%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%AF%DB%8C%DA%A9%D9%86%D8%B3%D9%88%D9%86']مارگارت دیکنسون[/URL]​
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
خیانت
پائولو کوئیلو

او برایم توضیح داد که همه ما در هنگام تولد، لحظاتی از کشف و شهود داریم و این مساله نزد مونث ها رایج تر است. همان طور که هر محققی می داند، الهه های کشت و باروری همیشه زن بوده اند و بوته های شفابخش را دستان زنان به قبایل غارنشین معرفی کردند. زن ها نسبت به دنیای روحی و احساسی نفوذپذیری ترند و همین آن ها را برای پذیرش بحران ها مستعد می کند، بحران هایی که پزشکان بیشتر به آن حمله عصبی می گفتند و امروزه از اصطلاح دو قطبی برای آن استفاده می کنند، یعنی تمایل برای رفتن از مرحله رضایت کامل به مرحله افسردگی عمیق- آن هم چند بار در روز. از نظر مرد کوبایی، ارواح بیشتر تمایل دارند با زنان صحبت کنند تا با مردان، چون زن ها زبان غیر کلامی را بهتر می فهمند. من سعی کردم با زبان خودش صحبت کنم.
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
کوه پنجم
پائولو کوئیلو


اندوهی که شما در چشمان من خواندید، بخشی از داستان زندگی من است. اما بخشی کوچک که فقط چند روز بیشتر طول نمی کشد. فردا هنگامی که در جهت اورشلیم به راه بیفتم، نیروی خود را از دست می دهد و کم کم ناپدید می شودگ غم ها برای ابد ادامه ندارند، وقتی که ما به سوی آن چیزی که همواره خواسته ایم حرکت می کنیم.
-آیا همیشه باید رفت؟
-همیشه باید دانست که چه زمانی یک مرحله از زندگی پایان می یابد. اگر برای باقی ماندن در آن مرحله بیش از زمان لازم پافشاری کنی، شادی و احساس آسایش را از دست می دهی و ممکن است که خداوند تو را به راه آورد.
-خداوند سخت گیر است.
-فقط با برگزیدگانش.

ایلیا به اکبر در آن پایین نگاه کرد. بله خداوند می تواند گاهی خیلی سخت گیر باشد، اما هرگز ماورای توان یک فرد از او چیزی نمی خواهد، کودک نمی دانست که آنان در مکانی نشست اند که ایلیا به فرشته خدا ملاقات کرده و فرمان یافته بود که او را از میان مردگان بازگرداند.
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
عامه پسند
چارلز بوکوفسکی


مدت‌ها صبر کردیم و انتظار کشیدیم. این دکتر نمی‌داند همین انتظار کشیدن یکی از چیز هایی است که آدم را دیوانه می‌کند؟ مردم دائما انتظار می‌کشند در صف پول، در انتظار ازدواج، انتظار میکشند تا باران بیاید و بعد منتظر می‌مانند تا بند بیاید. منتظر غذا می‌مانند تا آماد شود پس از خوردت منتظرند تا سیر شوند و بعد انتظار می‌کشند تا دوباره گرسنه شوند. تو مطب روان‌پزشک با بقیه دیوانه‌ها انتظار می‌کشی و نمی‌دانی که تو هم جزئی از این روانی‌ها هستی یا نه؟
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
عامه پسند
چارلز بوکوفسکی


زندگی عجیب است؟ مگر نه؟ آنها همیشه مرا به عنوان آخرین نفر برای تیم بیسبال یارکشی می‌کردند چون فقط من بودم که آن عوضی‌ها را آن همه راه تا انور با ماشینم می‌بردم. راسو های حسود چون من با استعداد بودم، یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هایم نگاه که می‌کردم با خودم می‌گفتم که من می‌توانستم پیانیست بزرگی شوم. یا چیزی شبیه این‌. ولی دست‌هایم چه گناهی کرده‌اند؟ یا جایی از بدنم را با آن خارانده بودم یا چک نوشته است، بند کفش بسته، سیفون کشیده‌ام. با خودم گفتم هم دست‌هایم را حرام کردم هم استعدادم را...
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
جنگل نروژی
هاروکی موراکامی


" خیلی مد روز نیستند."
" به همین خاطر آن‌ها را می‌خوانم. اگر فقط کتاب هایی را بخوانی که دیگران می‌خوانند، همان طور فکر خواهی کرد که دیگران فکر می‌کنند. این دنیای احمق‌ها و نادان‌هاست. انسان ‌های واقعی از انجام چنین کاری شرم دارند. متوجه نشده‌ای، واتانابه؟ من و تو تنها انسان‌های واقعی این خوابگاه هستیم. بقیه همه آشغال هستند.
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
جنگل نروژی
هاروکی موراکامی


مرگ وجود دارد، نه به عنوان چیزی مقابل زندگی، بلکه به عنوان بخشی از آن!
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا فلاچی


اینم یه حقیقت از بین حقایق زیادی که تو شانسِ فهمیدنشونُ از دست دادی: تو آتیشِ انتظارِ ثروت و عشقُ آزادی می سوزیُ ذوب میشی، واسه گرفتن حقت از پا در میای، ولی وقتی به دستش میاری دیگه برات لذتی نداره! پس هدرش می دیُ بیخیالش می شی، دلت می خواد برگردی عقبُ دوباره بجنگیُ و درد بکشی! وقتی به آرزوت می رسی، حس می کنی گمش کردی! خوش به حال کسایی که به خودشون می گن: دلم می خواد راه برم، نمی خوام به جایی برسم! بیچاره کسایی که به خودشون می گن: می خوام برسم اونجا! رسیدن یعنی مردن! آدم بین راه فقط می تونه لحظه های کوتاهیُ استراحت کنه!.
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا فلاچی


زنده گی یعنی خسته گی! کوچولو! زنده گی یه جنگه که هر روز تکرار میشه و عوض شادی هاش _که تنها قد یه پلک به هم زدن دووم دارن – باید بهای زیادی بدی!

وقتی خوش حالم فکر می کنم کارش درست بوده و وقتی غمگینم فکر می کنم اشتباه کرده!

بازم می گم از درد نمی ترسم! درد با ما به دنیا میاد، با ما قد می کشه و باهامون اُخت میشه! جوری که حس می کنیم مث دستُ پا همیشه باید باهامون باشه
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
موسیقی شانس
پل استر


لذت سرعت بالا تر از همه چیز بود، اشتیاقی که باید به هر قیمت ارضا می شد. هیچ چیز پیرامونش بیش از لحظه ای دوام نداشت، و در حالی که هر لحظه پشت لحظه ی دیگر می رسید، به نظر می آمد موجودیت اوست که دوام دارد. او نقطه ای ثابت در گرداب تغییرات بود، تنی کاملا ساکن که جهان شتابان از آن می گذشت و ناپدید می شد. اتومبیل به خلوتگاه مقدسی تبدیل شده بود که او را ضربه ناپذیر می کرد، مکانی که از آن پس در پناه آن هیچ چیز نمی توانست او را بیازارد.
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
لذتی که حرفش بود
پیمان هوشمندزاده


چرا موقع دیدن عکس سکوت می کنیم؟ چرا همیشه، در لحظه ی دیدن عکس ها ساکت ایم؟ آیا این دو، عکس و سکوت، مکمل هم هستند؟ آیا ما با دیدن عکس ها آن ها را می خوانیم؟ و یا در عکس صدایی هست که ما را مجبور به شنیدن و یا وادار به سکوت می کند؟
ما عکس ها را بیش ازآ ن که ببینیم، می شنویم. عکس ها با زبان های بی نهایت متفاوتی شروع به حرف زدن می کنند. از خودشانمی گویند، از مکانشان ، از زمان شان، از ارتباط بین آدم ها، و در نهایت از ما. اما همه ی آن ها خوب حرف نمی زنند، همه ی آنها صدای خوبی ندارند، همه ی آن ها جذاب نیستند. کم پیش می آید که عکسی ما را کنار خودش نگه دارد، مختصر باشد و کامل.
عکس ها برای ما قصه می گویند، فقط قصه. سر و ته واقعیت را می زنند تا باورشان کنیم. و ما باور می کنیم. اما درست بعد از آن که خود را به ما اثبات کردند، ما را رها می کنند و فقط باور ماست که همه چیز را می سازد. ولی رازی بین همه ی عکس های خوب هست که عکس های دیگر از آن بی خبرند. جمله ی اول همه ی آنها یکی ست: مرا ببین.
عکس ها، همین عکس های ساکت که فقط از بدیهیات می گویند، پُر از آواز هستند، پُر از موسیقی، پُر از واژه و پُر از کلام. کلام و ز آن مهم تر جهان، غرق در صدا و سکوت است. یکی که هست دیگری نیست، و همیشه آن که نیست مهم تر می شود.
 

Ashkan.2549

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2013
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
108
محل سکونت
Tehran
‍ شیطان و دوشیزه پریم
پائولو کوئیلو


داستان کتاب: مردی ثروتمند که کارخانه تفنگ سازی داشت، گروهی همسر و دخترانش را گروگان می گیرند تا به آن ها خلاف قوانین انسانیت و کار تفنگ بدهند اما او که مرد نیکویی بود این مورد را قبول نمی کند. او هم مانند همه انسان ها با پلیس تماس حاصل می کند. هنگامی که پلیس تعدادی از افراد دون پایه در آن دستگاه را می کشد، آنها تا متوجه می شوند دختران و همسر آن مرد ثروتمند را می کشند. مرد به این نتیجه می رسید که نیکی در دنیا معنا ندارد و دنیا فقط پلیدی و بدیست. بر اساس این دستاورد شیطان با او همنشین می شود و نور وجودی اش را کامل خاموش می کند. او برای مهر تایید زدن بر این دستاوردش یک روستا را شانسی انتخاب می کند و با هفت شمش طلا به آنجا می رود. در آنجا دختری به نام دوشیزه پریم در هتلی کار می کند. او در زمان تولدش مادرش را از دست داده و چندی بعد پدرش را. تنها با مادر بزرگش زندگی می کرد که او را هم از دست می دهد. مرد ثروتمند روستای او را انتخاب می کند ...
 
بالا