زیــــــاد .... 7،8 بار به عشقم نرسیدم .... بار آخر رسیدم:happy:
من حرفهای cleeev رو منطقی تر می بینم.
حقیقت اون چیزیه که هست نه اون چیزی که ما دوست داریم باشه!
امام سینا(ره)
من حرفهای cleeev رو منطقی تر می بینم.
حقیقت اون چیزیه که هست نه اون چیزی که ما دوست داریم باشه!
امام سینا(ره)
تعریفت اشتباهه ...
حقیقت اون چیزیه که باید باشه
واقعیت اون چیزیه که هست ...
شما یه مثال از واقعیتی بزن که حقیقت نداشته باشه
زیــــــاد .... 7،8 بار به عشقم نرسیدم .... بار آخر رسیدم:happy:
شده از کسی خوشم بیاد.ولی رابطه عشق و عاشقی شرو کرده باشم نه
امروز بهم خبر رسید دوست دختر عمم خودشو دار زده و مرده.علت خودکشیش هم این بوده که یه پسری رو دوست داشته و می خواسته ازدواج کنه ولی پدرش مخالفت می کرده.دختره همش 17 سالشم بوده سوم دبیرستان بوده.دختر عمم هم همش داره گریه می کنه.:hmm::wacko:
تعریفت اشتباهه ...
حقیقت اون چیزیه که باید باشه
واقعیت اون چیزیه که هست ...
نمی خوایم با کلمات بازی کنیم.
ولی راست میگی اگر بخوایم درست تر بگیم باید بگیم واقعیت اون چیزیه که هست نه اون چیزی که ما دوست داریم باشه.
ولی حقیقت اون چیزیه که ما دوست داریم باشه
در واقع حقیقت نسبیه ولی واقعیت مطلق
حقیقتی که مطلق باشه میشه واقعیت که البته هیچ وقت به چنین حقیقتی نمی رسیم.
نمی خوایم با کلمات بازی کنیم.
ولی راست میگی اگر بخوایم درست تر بگیم باید بگیم واقعیت اون چیزیه که هست نه اون چیزی که ما دوست داریم باشه.
ولی حقیقت اون چیزیه که ما دوست داریم باشه
در واقع حقیقت نسبیه ولی واقعیت مطلق
حقیقتی که مطلق باشه میشه واقعیت که البته هیچ وقت به چنین حقیقتی نمی رسیم.
خودم عاشق نشدم ولی صمیمی ترین دوستم عاشق شد...چه بدبختیا که نکشید و نکشیدم روزای اولش...هر روز روزی 6 ساعت
تلفنی به درد و دلاش گوش کردمو بهش دلگرمی دادم..با اینکه خودم اصلا خوشم نمیومد از این جور کارا و عشق و عاشقیا ولی به
خاطر اون این کارا رو میکردم...گریه هاشو پیش من میکرد! چه شبایی که حالش بد بود و من میرفتم میاوردمش پیش خودم که تنها
نباشه و تا صبح حرف میزدیم!اینا یه 6 ماهی طول کشید!
حالا به دختره رسید و دوست شدن...دیگه خبری نمیگیره دیگه نمیگه بریم بیرون..نه زنگی نه اس ام اسی...
بی خیال.حالش خوب باشه ما هم حالمون خوبه:happy:
خودم عاشق نشدم ولی صمیمی ترین دوستم عاشق شد...چه بدبختیا که نکشید و نکشیدم روزای اولش...هر روز روزی 6 ساعت
تلفنی به درد و دلاش گوش کردمو بهش دلگرمی دادم..با اینکه خودم اصلا خوشم نمیومد از این جور کارا و عشق و عاشقیا ولی به
خاطر اون این کارا رو میکردم...گریه هاشو پیش من میکرد! چه شبایی که حالش بد بود و من میرفتم میاوردمش پیش خودم که تنها
نباشه و تا صبح حرف میزدیم!اینا یه 6 ماهی طول کشید!
حالا به دختره رسید و دوست شدن...دیگه خبری نمیگیره دیگه نمیگه بریم بیرون..نه زنگی نه اس ام اسی...
بی خیال.حالش خوب باشه ما هم حالمون خوبه:happy: