هر چند انگار این جا به شلوغی سابق نیست ولی ممنونم در کل.
و اما حسین خان ؛
خب باید بهت گیر بدم حالا درست یا غلط :دی .
همونطور که خودت اشاره کردی یه نظرم این دوتا نوشته از ضعیف ترین کارای حسین بود ، برعکس نوشته های پیشین خیلی گنگ و گیج کننده نوشتی ، خیلی سعی کردم بدونم در متن اولت مخاطبت خاصت دقیقا چه کسی یا چه چیزی بود ، البته این امر به افزودن هیجان و پیگیری خوندن نوشته خیلی کمک میکنه ولی وقتی نتیجه گیری مشخصی ایجاد نمیشه ، حالت خسته کننده و بی هف بودن رو تداعی میکنه و یا شاید من اینطوری احساس کردم ، بهر حال حسین جان لطفا برام بگو منظورت از شخصیت نوشته اولت چی / کی بود ؟ و چرا در قالب یه مرد ، یه زن بدکاره ، یه حس خاص و غیره بیانش کردی
نوشته دومت رو خیلی دوست داشتم و همون سبک نوشتاری بود که ازت انتظار میرفت ، گفتمان شخصیت ها و توصیف فضای داستان خیلی قشنگ بود و جملاتی که بکار میرفت به زیبایی عمق حسرت و پشیمانی شخصیت داستانت رو نشون میداد .
فقط یه ایراد ازت بگیرم حسین تا دلم خنک بشه : دی . حسین چرا اینقدر سنگین ، سرد و تاریک مینویسی ؟ این سبک نوشتاری ات خاص و قشنگه ولی تو در هر حالتی و حتی در زیباترین و پراحساس ترین جملاتت گوشه ای از روح سرد و خشن نوشته ات رو حفظ میکنی ، دوست ندارم با این روحیه بنویسی و اینقدر خسته و شکسته از اتفاقات داستانت یاد کنی.
ممنون محسن جان.اتفاقا" حرف هات واقعا" درسته ولی من به خودم حق میدم که از نوشته ی اولم دفاع کنم (در مورد دومی حرفی در کل ندارم چون کمی از روی اجبار بوده)
اول این رو بگم که این یکی متن اولین چیزی بوده که نوشتم و آخرش خوب بوده.فقط یه مشکلی که داره بیش از حد تخیلی بودنشه
و جدا از این چون تو یه جای دیگه هم بهم گیر داده بودند بابت این نوشته که اون زن کیه و .... مجبورم یه توضیح مفصل بدم.پیشنهاد میکنم همزمان که داری این ها رو میخونی اون متن هم جلوت باشه
این نوشته در مورد زندگی منه.اول از همه در مورد بچگی ام حرف میزنم و یکی دو تا خاطره و بعد فوت پدرم/وقتی نوجوان شدم برای اولین بار از خونه زدم بیرون.البته بعد از یه دعوای مفصل و احمقانه با مادرم.
و بعد گفتم که کنار مادرم نشسته و داره راضی اش میکنه برای برگشتنم.یه نگاه کلی اگر به اون شخصیت بکنیم چیزی جز خود زندگی نیست
من زندگی ام رو به یک زن تشبیه کردم که وقتی بچه بودم بیشتر کنارم بوده.وقتی عصبانی شدم از کنارم رفته و من رو ترک کرده.وقتی اتفاقی برم افتاده زندگی ام حالش بد شده.بعد او نرو تصور میکنم که لخت شده.ولی دید من به زندگی ام پر غم و غصه بوده.یه زن که هیکلش رو اعلامیه های پدرم/پدربزرگ هام/دایی و عموم و غیره گرفتند.یه زن که من خیلی بهش زخم زدم.خیلی بهش کم محلی کردم.راستش دروغ چرا فکر میکنم قبل از نوشتن این متن من واقعا" درک درستی از زندگی کردن نداشتم.الکی به خودم سخت میگرفتم و شادی نمیکردم.به مسائل جزیی گوش نمیدادم.تو روابطم کم میذاشتم و هزار تا چیز دیگه.من اون شب واقعا" اتفاق عجیبی برام افتاد.مثل این که یه آدم تا دم مرگ بره و زنده بمونه.حس یکی رو دارم که هیچ دغدغه ای نداره.بعد از اون همه گیر دادن به خدا و دنیا و .... الان باهاشون رفیق شدم.دیگه گیر بازاری نیست.به چیزای عادی توجه میکنم.طعم غذاها برام مهم تر شده.دوست دارم بعضی وقت ها استرس و ترس و رو تجربه کنم.هیجان رو و هزار تا چیزدیگه که بهش محل میگذاشتم.برای من خاص ترین چیز روند اون زندگی ای بوده که من تا الان باهاش نساختم.این که با این وضع باز دنیا به کامم بوده.در کل نمیتونم درست مفهومم رو برسونم.ولی اصل موضوع اصلا" شخصی نبوده.
بعد گفتم که اون همیشه هست و همیشه بوده اما خودم خواستم که کنارم نباشه.بعد از شخصیتم رونمایی کردم.
با این توضیحات شاید مفهوم ای نرو رسونده باشم که این متن برای من مهم ترین چیزی بوده که نوشتم.مهم ترین چیزی که فهمیدم.
اما در مورد پاراگراف آخرت :
راستش خودم هم نمیدونم ولی در کل از این جور نوشتن خوشم میاد.از این که موقع نوشتن هزار تا شخصیت بسازم که کمی با من همخوانی داشته باشه.من وقتی رمان و یا داستانی میخونم اول از همه اون پیچیدگی و تم اثر مهمه و بعد خود داستان.هر چقدر پیچیده تر باشه از نظرم دلخواه تره.هر چی درکش سخت تر باشه برم بهتره.تو فیلم دیدن هم از این جور فیلم ها بیشتر خوشم میاد.و همین روی نوشتنم هم تاثیر گذاشته طوری که انگار نمیشه یه پایان خوش براش ساخت.من در کل خودم رو درک نمیکنم که چند ساعت بیخوابی بکشم و بعد یه متن شاد بنویسم.هیچ وقت به این فکر نکردم که کسی کنارم باشه و بنویسم.همیشه این روند تنهایی انجام شده/همیشه نصف شبی که خوابم نبرده به این جور نوشتن کمک کرده.
و تازگی ها کمی این جور نوشتن ها ولم کرده (از وقتی کمی مفهوم زندگی رو درک کردم.ولی وقتی میخوام بنویسم یه فرجه میگیرم و میرم تو همون دوران.چون شاید بهترین نوشته هام مال همون دوران بوده)
راستش وقتی حتی اقرار میکنم که روانی ام کسی باورش نمیشه ولی شاید اگه بشینند و براشون توضیح بدم چه خواب هایی میبینم/چه چیزایی رو تو بیداری میبینم شاید اون ها هم تایید کنند و اگر مثل خودم باشند بگند " این هم نوشته های ما" و بعد ببینم چقدر مثل خودم نوشته.خلاصه از یه آدم متوهم و احساساتی و خیال پرداز انتظار زیادی نداشته باش محسن جان (بیشتر از این توضیح نمیدم چون هم یه ذره برام سخته و هم نیازی نیست)