برگزیده های پرشین تولز

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
خب بچه ها دست به کار بشید لطفا موضوع انتخاب شده عالیه اما میخوام همینجا اعلام کنم از کاساندرای عزیز خواستم موضوعی رو پیشنهاد بدن و ایشون اینو پیشنهاد دادن:
"انتظار دیدن عزیزترین..." موضوع اینجوری هست که شما لحظه های انتظار دیدن عزیزترین فرد که میتونه عشقتون یا کسی باشه که واقعا حس خاصی نسبت بهش دارید رو وصف کنید
پس اینجا اعلام میکنم بعد موضوع حسین و نوشته های این موضوع، موضوع بعدی همینجا اعلام شده که کاساندرای عزیز که حق بزرگی به گردن بچه های این بخش دارن و همیشه مشوق دوستان هستن تعیینش کردن

ضمنا من با نظر حسین موافقم و خودم از هیچ تصویر استفاده نمیکنم
یادتون باشه نویسنده باید با نوشتن و جملاتش تاثیر گذار باشه روی دیگران و ذهن هایی که نوشته اونو میخونن و چون میخوایم همه یاد بگیریم نوشتن رو باید این قانون رو یاد بگیریم و اینکه اصلا وقتی مینویسیم مهم احساس ما نیست به تنهایی در واقع مهم دریافت حس از طرف خواننده ست که از کلمات و جملات گرفته میشه .بازم منم با حسین موافقم و اگه کسی این کار رو برای القای حسش بهتر میدونه اشکالی هم نداره
ببخشید که اینقدر نظر دادم .امیدوارم کسی نرنجه... :blush:
ممنونم از همتون
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
جالبه چرا این کاساندرای عزیزتون خودشون تا حالا چیزی ننوشتن ؟
چرا خودشون نمیان بکن ؟
هان ؟
ایشون از بهترین دوستان من هستن که برام بسیار عزیزن و احترام زیادی براشون قائلم
اکثر دوستانی که ایشونو می شناسن میدونن که ایشون دیگه پستی نمیذارن و دلایل خودشونو دارن که دلیلی برای بیانش نمی بینم .
شما هم نگران اینکه ایشون وجود خارجی دارن نباشین من بهتون اطمیان میدم که دارن فرشاد عزیز :)
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
من نمیدونم کی از حسین خواست بیاد موضوع انتخاب کنه :lol:

پ ن : شوخی ;)

خب خیلی جالب شد که ما همیشه در به در دنبال موضوعی برای تصویر سازی بودیم و هر چی هم من انتخاب میکردم حسین میگفت بدرد نمیخوره ، الان به جای یه دونه موضوع دو تا موضوع برای نوشتن داریم .

ولی خیلی خوب شد اینطوری و به نظر من تنوع و راحتی بیشتری در نوشتن هست و واسه همین پیشنهاد میدم استثنائا این بار اگه نظر دوستان مثبت باشه ، به جای مهلت دو هفته ای مهلت یک ماهه برای نوشتن هر دو موضوع گذاشته بشه و هر کسی خواست از یکی از موضوع ها شروع کنه و بنویسه و موضوع بعدی رو هم هر وقت خواست پشت سرش بزاره

در ضمن حتما دوستان نوشته های تاپیک رو نقد کنند حتی اگه مورد کوچکی میبینند ، یا حتی اگه در این تاپیک فعالیت نمیکنند . تا ما بیشتر به ایراداتمون و نکات ضعفمون آشنا بشیم


پ ن : فرشاد یکم زیاده روی کردی ، بهتره پست بالایی رو ادیت کنی .
من هم هیچ آشنایی و اطلاعی از کاسانداری عزیز ندارم ولی اینو میدونم که خیلی محترم هستند و همیشه دوست دار بچه ها هستند و حق زیادی رو به گردن بخش ادبیات دارند
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,815
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
من کلا پاک کردم
میدونستم به زودی مدیر بازی در میاری
از ادلیستمم پاکت کردم :hmm:
فردا حضورن یه گوله برف میزنم به سرت عقلت بیاد جاش بدونی کی رئیسه
**********************************************
نمیدونم چرا همه حرفهای منو برعکس متوجه میشن من مریخی حرف میزنم ؟
خب انتخاب موضوع از طرف کاساندرا مشکلی نداره چون اینجا یه تاپیک عمومی و صمیمی هست که اکثر دوستان همدیگه رو میشناسند .
برام جالب بود که کاساندرای عزیز با اینکه هیچ فعالیتی نداشتند ، به این تاپیک سر زدند و حتی موضوع هم انتخاب کردند . حالا که این طور شده پس ازشون میخواهیم که حتما برای این هفته متنی رو بزارند .
 
Last edited:

kyle

مدیر بورس و بانکداری
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,434
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
حق با فرشاده 10000000%
کاساندرا عزیز حالا هرچی هم نمیخاد پست بزاره لاقل تو این تاپیک بیاد ....
یا فقط میخاد بگه تنهاست یا شبهی در پشت پرده !!!!!!!!!!

بابا هرکدوم از ما یه دردی یه غمی داریم ولی با این حال میایم دورهم که باهم وقت بگذروونیم وگرنه میتونیم تو نت نیاییم وتو خلووت خودمون یا ا دوستامون وقت بگذرووونیم
یا یه اتفاقی میوفته تو دقایقی از زندگیمون ومیره وتو یادمون میمونه بخاطر یه اشتباه همه رو نباید مقصر دید//
مـا انسانیم خدای نکرده شیطان نیستیم که همه رو از یه بُعد نگاه کنیم

کاساندرا عزیز اگه پست مارو خوندی لطف کن بیا فقط تو این تاپیک پست بزار :eek:

بانو سمیه شما میگی که
اکثر دوستانی که ایشونو می شناسن میدونن که ایشون دیگه پستی نمیذارن و دلایل خودشونو دارن که دلیلی برای بیانش نمی بینم .
من دلیلی برای پست نزدنشون رو نمیخام
فقط
بابا
بیخیال تووو این تاپیک پست بزاره تاپیکای دیگه رو هم نگاه نکنه;)

منتظرشیم شدید بمدت خیلی کم:eek:

ضمن احترام به تک تک همه تون:heart:
خواهشا خود کاساندرای عزیز بیاد دفاع کنه ;)
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
بابت فضولی شرمنده منتها یه چیزایی هست که دوستان بهش توجه ندارند
نمیدوم چقدر تو ای فروم گشت زدید و چقدر بچه هاش رو میشناسید.ولی بچه های بخش موسیقی اکثرشون یه چیز دیگه بودند.افرادی که بدون هیچ چشمداشتی و نه از روی سرگرمی و یا هر چیز دیگه ساعت ها در روز وقت میگذاشتند تا اگر کسی آهنگی رو درخواست کرده بود و یا به هر حال هرچیز دیگه ای پیدا کنند.بچه های بخش سینمای خارجی/گفت و گو آزاد و در کل این چند تا بخش که حذف شد هم خیلی گل بودند اکثرشون.
منتها این وسط یه بخش با همه ی خاطراتش نابود شد.یه بخش دوست داشتنی که من به شخصه تازه پیداش کرده بودم.بچه های اون بخش.کاربرای فعال موسیقی به نظرتون چی شدند؟
نمیدونم این موضوع که کاساندار جان پست نمیزنند اصلا" ربطی به گفته های من داشته یا نه ولی از یه جایی به بعد برای کسایی که قدیمی بودند این فروم میشه خاطره.زیر این قالب و این عناوین هزار تا چیز هست که آدم نمیدونه در موردش حرف بزنه و یا نه.کلی گروه که چند نفر تو اون جا با هم رفیق شدند.خیلی چیزا از بین رفت.حلا نه این که بخوام بگم من خودم قدیمی ام و از این چیزا سر در میارم و ... ولی خوب آخراش خورده بود به ما.سخته.فعالیت تو فرومی که این همه خاطره ی پاک شده داره سخته.
کاربرای قدیمی اکثرا" تو پروفایل همدیگه پیام میذارند.از حال هم با خبر میشند و .....
ممکنه بانو کاساندرا هم جزو همین گروه باشه.من به شخصه اصلا" خوشم نمیاد پیگیر این ماجرا بشم (همین الان هم که نوشتم کار اشتباهی کردم) چون یادآوری اش خوش آیند نیست
 

AMD.POWER

مدیر بخش کامپیوتر
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
صداي دستگاه تايپ نويسنده باز ايستاد و از همه شخصيت هاي داستانش خداحافظي كرد ميخواست داستان خودش رو بنويسد شخصيتي كه خوب ميشناخت كسي كه با ذهن او خيلي ها در داستان هايش عاشق شده بودند خيلي ها تنها و مرگ هم سهم يكسري از كاراكتر هاي داستانش بود . ميدانست داستانش كوتاه ميشود در حد يك پاورقي و چند خط تسليت براي بازماندگانش ... پس اتومبيلش رو روشن كرد به راه افتاد ..... او رفت و پاورقي شد .
ب.اميد
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,815
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
نمیدانم شما خواننده عزیز چه نوع زندگی داری ؟
چه سبگی را برای خود انتخاب کرده ای یا زندگی و سرنوشت با دست نوازش بر سر شما کشیده یا با تازیانه ای پشت شما را بی امان دریده
ولی من میدانم که با انتخابهایم شده ام من و زندگی وسرنوشت تا آنجا که توانسته اند کشتی زندگیم را از ساحل آرامش دور کرده اند .
داستانی که میخواهم برایتان تعریف کنم نمیخواهم اسمی برایش انتخاب کنم فقط میخواهم گوشه ای از گنجه دلم بماند بماند و با خودم به گور ببرم نه میخواهم در باره اش فکر کنم ونه افسوسی و نه خوشحالی فقط میخواهم بماند و بماند .
یادم آید روزگاری با دوستان در دوران دانشگاه بی پروا از زمین و زمان خوش بودم ما جوان بودیم .
روزگار میگذشت و نه درسی میخواندیم و به فکر آینده خویش بودیم فقط و فقط خوش بودیم و سرمست از زندگی و جوانی
زمین و زمان دست به دست هم دادن و ما از شهر دیگری که بیشتر از چند ساعت از شهرمان فاصله نداشت قبول شودیم و برای ادامه تحصیل به همراه چند تن از دوستان راهی ادامه زندگی شدیم .
اولین روز صبح زود ساعت 5 با دوستانمان با ماشین و راننده ای که از قبل گرفته بودیم راهی شدیم به خبر از اینده به شهر که رسیدیم ساعت شده بود 9 رفتیم و کارهای ثبت ناممان را انجام دادیم و از آنجا که خوابگاه درست و حسابی که در خور خود ببینیم هم نبود در شهر مشغول گشت و گذار برای پیدا کردن خانه شدیم بعد از دیدن چند خانه خانه ای یافیم راحت و دنچ که هم با جیبمان میساخت و هم نزدیک دانشگاه بود .
صاحب خانه ما نیز بالای همان جا خانه ی خود را ساخته بود و زندگی میگذراند ولی بی یار او عشق زندگی خویش را چندین سال پیش از دست داده بود فقط از املاکی شنیدیم که نوه او هر روز به سر میزند و کارهای او را انجام میدهد.
روزها گذشت و به یکماه تبدیل شد اجاره خانه را از دو دوست دیگر جمع کردیم و من بردم بالا تا به صاحب خانه بدهم در را زدم و دختری در را باز کرد بعد از سلام واحوال پرسی
پرسیدم شما نوه آقای قاسمی هستید ؟
جواب داد :بله لطفا بفرماید داخل
جواب دادم : ممنون مزاحم نمیشوم و گفتم فقط آمدم اجاره خانه را بدهم و برم
اجاره دادم وگفتم اسم من امیر است اگر کاری داشتید بگویید وبعدش رفتم
فردا که دانشگاه بودیم دیدم دختری مرا صدا میزند آقا امیر آقا امیر برگشتم و او را دیدم اولش نشناختم بعدا فهمیدم او رویا است نوه صاحب خانه . با او سلام و احوال پرسی کردم و پرسیدم شما هم این جا درس میخوانید ؟ گفتتند بله من هم اینجا هستم و هم دانشگاهی هستم .درختری راحت اما بسیار با ادب و سنگین به نظر می آمد با آرایشی مختصر و ساده
هر روز بعد دانشگاه به همراه دوستان و رویا به خانه می آمدیم و رویا به پدربزرگ خود میرسید و بعد از خداحافظی میرفت
زمان گذشت و گذشت گذشت 7 ماهی شده بود انجا بودم و با رویا صمیمی شده بودم نه در حد دوست در حد شوخی محترمانه
او زیاد با من شوخی می کرد ولی من نه و دلیل این کارهایش را هم نمیدانستم اما دوستانم به من میگفتن که او به تو علاقه دار و معلوم است .
ولی من میگفتم او را با من چه کار ؟ و فکر نمیکردم
چند روزی گذشت تصمیم گرفتم از رویا حقیقت را بپرسم رفتم تا در حیاط با او حرف بزنم وقتی به پیش او رسیدم تنها نشسته بود روی نمیکت وقتی نشستم کنارش باهم فاصله داشتیم رویا مرا دید و گفت :امیر خان امروز چطورید ؟ کشتیهایتان غرق شده ؟ وبعد خندید
تا آمدم واقعیت را بپرسم مرا
نیشگون
گرفت و رفت در موقع رفتن باز برگشت و خندید
به خود آمدم و گفتم این دختر امکان نداره از من خوشش اومده باشه
فردا وقتی آمدیم خانه رفتم آخرین اجاره را پیشا پیش بدهم به رویا گفتم این آخرین اجاره هستش خندید گفت که نیازی رفتن به بنگاه نیست میتونید بمونید و تمدید نکنید
من گفتم که نه با درخواست ما موافقت شده و چند روز دیگه میرویم در رابست و من هم آمدیم پایین
چند روز بعد رویا آنجا کنار در ورودی ایستاده بود و ما وسایل خود را سوار بر وانت میکردیم چند باری به نگاه کردم و تیکه انداختم ولی حرفی نزد شوخی کردم وناگهان با
نیشگونی
گرفت و رفت بالا من پشت سرش گفتم از روی شوخی رویا خیلی شیطونی میدونی من نمیتونم بهت دست بزنم ای ناقلا
وسایل که تمام شد رفتم از آقای قاسمی خداحافظی کردم ولی رویا را ندیدم آمدم پایین سوار ماشین بشوم از آیفون گفت امیر آقا یه لحظه میشه وایسید یه چیزی جا مونده
آمد پایین با چهره ای بیخیال و پاکتی را به من داد و گفت وقتی رسیدید به شهرتون لطفا بازش کنید هدیه ای برای شماست .
من از تمام دنیا بی خبر خداحافطی کردم و سوار شدیم وبه راه افتادیم آن پاکت هم انداختم توی وسایلم وقتی حرکت کردیم دیدم رویا رفت ولی در را نبست و دارد نگاه میکند .
به شهرمان که رسیدم شب شده بود وسایل را خالی کردیم و رفتم به خانه وبعد از احوال پرسی با خانواده و شام خوابیدم .
روز بعد پاشدم و یادم اومد پاکتی داده بود به من سریع رفتم وسایلم را گشتم و آن را پیدا کردم و آن را باز کردم به نظر شما چه بود آنجا ؟


بقیه داستان و تصویر سازی رو بعد از اینکه شما دوستان نظر خودشون رو در مورد اون پاکت گفتن میگم .
پس به نظر شما خواننده عزیز داخل اون پاکت چی بود ؟
 
Last edited:

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
بابا فرشاد عزیز این تصویر سازی رو که کردین مثل سریال های نود قسمتی که تهش معلوم نیست چی میشه ...نکنه تست هوشه :)
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,815
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
بابا فرشاد عزیز این تصویر سازی رو که کردین مثل سریال های نود قسمتی که تهش معلوم نیست چی میشه ...نکنه تست هوشه :)
واقعا ؟
یعنی اینقدر بد بود ؟ :(
ناراحت شدم :eek:
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,815
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
نه ابدا منظورم این نبود .منظورم حدس انتهای داستان بود که مثل یه جور تست روانشناسی میمونه
آورین آورین منم شوخی کردم :)
منو که میشناسین :دی
مگه شما روانشاسی ؟ یا انسان شناسی ؟ از کجا فهمیدید ؟
جواب سوال رو هم بدید
راستی یادم رفت بگم این تصویر سازی تا حدودی واقعیت داره تا اینجا که نوشتم
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
ضمن آرزوی سلامتی برای همه ی دوستان مخصوصا اونایی که سرمای زیر 10 ذرجه رو تجربه میکنن
ساعت نزدیک 2 و من بالاخره تونستم یه تصویر سازی رو بخونم اونم ماله فری بود
بسیار مشنگ و دنباله دار بود
خلاصه قسمت اول داستان mission accomplished شد
. ودر ادامه ....
پ.ن:دورتر از نزدیک هم وجود داره!!!!
پ.ن: خط بالای نامریی بید
 

kyle

مدیر بورس و بانکداری
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,434
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
ممنون اقای شوووووووخ:دی
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
بچه ها حالا گفته شد یک ماه برای دو موضوع لطفا بی خیال نشید 10 روز گذشته ها بعدم باید برای دو تاش بنویسید .من یه مقدار درگیری کاری دارم این روزا چون نزدیک امتحانات شده لطفا شما بنویسید منم سعی میکنم هرجور شده توی همین شلوغی ها یه وقتی پیدا کنم بنویسم.
موضوعات مطرح شده هم خیلی عالی هستن و به هر سلیقه ای سازگار.
فرشاد عزیز لطفا داستانتونو تموم کنید ببینم حدسم درست بوده یا خیر. :)
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,815
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
سميه خانم
شما حدستون رو ننوشتيد كه اينجا
دوستان در مورد سوالم هم جوابشو بگيد تا ادامه شو بنويسم
در مورد موضوع دوم هم هفته بعد
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
درود
ما حتی موضوع این جستار را نمیدانیم اگر هم بخواهیم در این موضوع اشتراک کنیم نه سوادمان قدش میرسد نه فرهنگمان زبانش
اما بانو کاساندرا ی کنونی که البته نام کاربری ایشان در گذر زمان بنابر تدابیری خود خواسته ایشان از نامی زیباتر به این نام تغییر یافت نه تنها بر گردن انجمن مفقوده موسیقی (که به مانند قاره آتلانتیس به یک شب گم شد) بلکه برگردن کل انجمن حق بس عظیم دارند
و بر گردن این چاکر که از معدود دربدران باقی مانده آن قاره ایم حق حیات


شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

یا حق
 

mehran50

کاربر فعال موسیقی
تاریخ عضویت
18 فوریه 2007
نوشته‌ها
2,823
لایک‌ها
1,690
محل سکونت
هر جا که خاطر خواه اوست
بابت فضولی شرمنده منتها یه چیزایی هست که دوستان بهش توجه ندارند
نمیدوم چقدر تو ای فروم گشت زدید و چقدر بچه هاش رو میشناسید.ولی بچه های بخش موسیقی اکثرشون یه چیز دیگه بودند.افرادی که بدون هیچ چشمداشتی و نه از روی سرگرمی و یا هر چیز دیگه ساعت ها در روز وقت میگذاشتند تا اگر کسی آهنگی رو درخواست کرده بود و یا به هر حال هرچیز دیگه ای پیدا کنند.بچه های بخش سینمای خارجی/گفت و گو آزاد و در کل این چند تا بخش که حذف شد هم خیلی گل بودند اکثرشون.
منتها این وسط یه بخش با همه ی خاطراتش نابود شد.یه بخش دوست داشتنی که من به شخصه تازه پیداش کرده بودم.بچه های اون بخش.کاربرای فعال موسیقی به نظرتون چی شدند؟
نمیدونم این موضوع که کاساندار جان پست نمیزنند اصلا" ربطی به گفته های من داشته یا نه ولی از یه جایی به بعد برای کسایی که قدیمی بودند این فروم میشه خاطره.زیر این قالب و این عناوین هزار تا چیز هست که آدم نمیدونه در موردش حرف بزنه و یا نه.کلی گروه که چند نفر تو اون جا با هم رفیق شدند.خیلی چیزا از بین رفت.حلا نه این که بخوام بگم من خودم قدیمی ام و از این چیزا سر در میارم و ... ولی خوب آخراش خورده بود به ما.سخته.فعالیت تو فرومی که این همه خاطره ی پاک شده داره سخته.


کاربرای قدیمی اکثرا" تو پروفایل همدیگه پیام میذارند.از حال هم با خبر میشند و .....
ممکنه بانو کاساندرا هم جزو همین گروه باشه.من به شخصه اصلا" خوشم نمیاد پیگیر این ماجرا بشم (همین الان هم که نوشتم کار اشتباهی کردم) چون یادآوری اش خوش آیند نیست

درود
مادر آن میان کمینه و سفره چین خوان معرفت دریادلانی چون ققنوس و مازیار و همینه و وووو بانوانی چون کاساندرا و پرشیانا بودیم و بس
به شخصه معتقدیم تا شقایق هست زندگی باید کرد
یا حق
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,815
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
خوب نمیخوام چیزی راجب حدسهای شما بزنم یکی گفت دختره از دوست امیر خوشش اومده یکی گفت آخرش به هم میرس
ولی کسی نگفت حقیقت همیشه تلخ است و چیزی که حقیقت رو میسازه سرنوشته که فکر کنم دسته آدم یا فرشته یا هر کسی که هست آدم خوبی نیست .
خوب امیر اون پاکت ساده رو باز کرد و داخلش دفتر خاطرات رویا بود که برای امیر به ارمغان گذاشته بود .
امیر شروع کرد به دیدن صفحه های اون دفتر خاطرات صحفات اول ساده با شعر های نامعلوم تا رسید به تاریخی که رویا اون رو دیده بود کنار صفحه ها تصاویر گل کشیده شده بودن با پی نوشتها جالب در مورد احساستش در مورد امیر شعرها همه یک موضع داشت .
عشق
امیر اولش حول کرده بود ولی هرچه قدر بیشتر میخوند انگار چیزی قلبش رو بیشتر فشار میداد تا رسید به آخرین صفحه شماره رویا
اونجا بود و کنارش نوشته شده بود اگه فکر میکنی بهم احساسی داری زنگ بزن من نمیدونستم قرار این دفتر رو به تو بدم ولی باید بدونی که اینها همه احساسات واقعی من نسبت به تو بود .
امیر وسط اتاقش دراز کشید و به نقطه نا معلومی در سقف خیره شد در حالی که دفتر رو روی سینش کذاشته بود .نمیدونست که بی چی فکر کنه یا با کی حرف بزنه فقط فهمیده بود که همه اون کارها رویا برای چی بود .
نفسهای امیر تندتر و تندتر شد از جاش بلند شد و گوشی رو برداشت و شماره رویا رو گرفت بعد از 3 بوق رویا گوشی رو برداشت
امیر نتونست چیزی بگه و فقط گوشی رو گرفته بود دم گوشش
رویا گفت :الو الو ....بفرمایید
امیر گفت :رویا منم
دسهای رویا و امیر هر دو بی احساس و بی حالت شده بودن و درونشون خالی شد ولی همچنان یک نقطه در بدنشون بهشون حس گرما رو میداد قلبشون با هم تنظیم شده بود باهم میزد و برای هم میزد .
وبی اختیار شروع به گریه کردن وبعد سکوت
بعد از چند لحظه سکوت رویا گفت خوندیش و امیر جواب داد بله خوندمش و چرا از اول بهم چیزی نگفته بودی رویا چند لحظه سکوت کرد .سکوتی پر معنا و باز امیر گفت منم دوست داشتم اما نتونستم احساس خودم رو بگم
اون دوتا بعد از یه صحبت طولانی و گرم به تماس خودشون پایان دادن و قرار شد یکیشون آخر هفته به دیدن اون یکی بره .
یک هفته پر از استرس و نگرانی و باید و نباید ها داشت تموم میشد و قرار بود پس فردا امیر به دیدار رویا بره .در حالی که رویا فکر میکرد اونه که باید به دیدار امیر بره .اون دو اون یک هفته اونقدر باهم صحبت کرده بودنن که انگار یکصد سال گذشته کنار هم بودن و چند روزیه از هم دور شدن .
صبح روز قرار شد امیر بهترین لباسهاش رو پوشیده بود و رفت سوار ماشین شخصی خودش بشه .برف آرام آرام شروع به باریدن کرده بود .رویا هم سوار اتوبوس شد تا به دیدار امیر بره .
توی راه هر کدوم داشتم برای خوشون خیالبافی میکردن و از انتظار دیدن عزیترین شخص توی زندگی لذت میبردن لذتی که بی نهایت بود و رو به اتمام.
امیر به گردنه رسید برف شدت گرفته بود و سرعتش رو کم کرد به نزدیگیهای دره ها و پیچ های خطرناک و رویا در اتوبوس بود .
رویا گوشی رو برداشت تا به امیر زنگ بزنه و بهش خبر بده که داره میاد و امیر هم همینطور ولی هیچ کدوم موفق به برقراری ارتباط با دیگری نشدن .
ناگهان امیر به یک تصادف رسید یک ماشین در راه با یک اتوبوس برخورد کرده بود امیر اول خواست که از صحنه دور بشه
ولی دید مثل اینکه تصادف تازه اتفاق افتاده ماشین رو کنار نگه داشت و پیاده شد ناگهان گوشیش زنگ زد امیر نگاه کرد و دید رویا هستش ولی جواب نداد وفکر کرد کمک به مردم مهمتر باشه ولی موقعی که جلوتر رفت اتوبوس آتش گرفت و ناگهان منفجر شد .
امیر مات و مبهوت در اون برف و سرما یک طرف نشسته بود به خودش که اومد 2 ساعتی شده بود .
به یادش اومد که قراری داره وباید خودش رو زودتر برسونه خودش رو جمع و جور کرد و سوار ماشین شد و به راه افتاد
به شهر که رسید مستقیم رفت به سمت خونه رویا از ماشین پیدا شد و دستی به سر وروی خودش کشید و رفت جلوی در گوشیش رو از جیبش در آورد تا به رویا زنگ بزنه دید یه اس ام اس اومده از رویا بازش کرد که بخونه ناگهان خشکش زد .
درون پیامک این نوشته شده بود :
امیر زنگ زدم جواب ندادی
امیر خواستم بهت زنگ بزنم بگم فکر نکنم بتونی منو ببینی ولی اینو بدون با تمام وجودم میخواستمت من توی اتوبوسی هستم که داری میای به طرفش ...
برای همه چی ازت ممنونم
بله توی اتوبوسی که تصادف کرده بود رویا بود .ولی امیر که نمیدونست سرنوشت چه بازیهایی داره .
حالا بعد از گذشت 40 سال از اون زمان و تاریخ امیر هنوزم مجرده و هر سال به یاد رویا توی اون محل حاضر میشه و یک شاخه گل میزاره و روبه دره یک سیگار میکشه .
وهنوز هم که هنوزه نمیدونه چرا از اول به احساسات رویا پی نبرده بود هنوز هم لبخند های رویا و شوخیها و صدای اون توی گوششه.
سرنوشت با کسی شوخی نداره کاری میکنه که انتظار دیدن عزیزترین آدم برای یک نفر تبدیل به بدتر خاطره از زندگیش بشه .
تا جایی که میتونید چشمهای خودتون رو بشورید و طوره دیگری بنگرید شاید عزیزی در این نزدیکی باشد که تا به حال ندیدینش
پایان.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
موضوع:
انتظار دیدن عزیزترین+ک آدم خاص رو توصیف کنید
اگر دنبال یک داستان خوب و کلا یک داستان هستید این متن رو نخونید!
اگر دنبال توصیف های قشنگ در مورد یک شخص خاص یا در مورد انتظار هستید بازم این متن رو نخونید!
خب شاید ابدا بااین نوشته ارتباط برقرار نکنید
شاید اصلا ربطش رو به هر دو موضوع نفهمید
شاید هم من واقعا متوجه معنی خاص بودن نشدم تا بتونم درست توصیف کنم و اصلا معنی انتظار رو نفهمیدم
و شاید این متن اصلا توصیفی توش نباشه...و همینطور انتظاری
اما هم توصیف از یک آدمه و هم شامل احساسات و واکنش های من نسبت به اون آدمه و هم در مورد انتظاره اما خوب روند داستانی نداره
اما در نهایت اگه ده بار دیگه هم چنین موضوعی عنوان بشه,من باز هم در همین مورد می نویسم:دی
کودک درون عزیزم
وقت هایی که به مهمانی دعوت میشوم و دیگر نباید فکر کنم چه لباسی بپوشم!

چون دیگر هیچکدامشان اندازه ام نیست!
وقت هایی که می خواهم چیزی را جابجا کنم و عمه ات می گوید:نه! این سنگین است!
وقت هایی که می خواهم روی شکمم بخوابم و بعد با غرغر و نا امیدانه می فهمم که نمی توانم!
وقت هایی که فکر یک الوچه ی ترش مرا به مرز دیوانگی می رساند!
همچین وقت هاییت که می فهمم تو هستی!تو وجد داری! و من راستی راستی یک کودک درون دارم!
تو می دانی چرا هر تکانی که می خوری چشم ها و لب هایم دست و پایشان را گم می کنند؟!
اشتباهی چشم هایم هم لبخند می زنند هم اشک می ریزند و لب هایم بی دلیل می لرزند...
تو می دانی چرا صبح ها ,تا تکان خوردنت را حس نکنم چشم هایم را باز نمی کنم؟
کودک درون عزیزم
من ِاین روزها
جنون از سر و کولم بالا می رود!
گاهی ساعت سه نیمه شب می زنم زیر گریه....گاهی هم با یک تکان خوردنت,دست هایم قهقهه می زنند.....
اين روزها
تو با جغرافياي دل من آشنا ميشوي!من با حس لمس گرماي دست هاي مختلف!
نمی دانی چه لذتیست وقتی از تکان خوردنت صحبت می کنم و آدم ها و همه ی همه ی آدم ها,همه ی وجودشان می شود دست و چشم!تا تکان خوردنت را لمس کنند...تا ابراز وجودت را ببینند....
تو وجود مرا از بر مي شوي من نگاه هاي خندان ادم ها را به خودم.../همه ی لبخندهایی که این روزها به رویم می پاشند,از جنس دیگریست..از دوست داشتن دیگریست...
بعد از مادرم,تو,تنها کسی هستی که اینچنین, نزدیک ,لمس می کنی احساسِ وجودِ مرا....تو هم همه ی وجود منی و هم از وجود من نیستی...می فهمی چه می گویم؟
کودک درون عزیزم و خاص ترین شخص زندگی من!
نگاهت چه رنگيست؟وجود داشتن خوب است؟اصلا قبل از آنكه کودک درون من باشي چه بودي؟زندگی آن تو چه شکلیست؟!
من نمی فهمم!هرچقدر بیشتر در موردت,در مورد تک تک لحظه های وجود داشتنت می خوانم بیشتر گیج میشوم!چگونه ممکن است؟چگونه میشود؟تو چه هستی؟چگونه می توانی بدون هیچ حرف و نگاهی, و تنها با تکان خوردنت اینگونه من را دیوانه ی خودت بکنی؟اصلا نمی توانم درک کنم...من از درک این حجم ِ عظیم خواستنت عاجزم!اصلا قبل از آنکه تو باشی,من چگونه نفس می کشیدم؟مسخره است!زندگی بی تو و قبل از تو جدا مضحک است!
من از تو در این نه ماه فقط دردهای شدید و آمپول و سرم های خسته کننده را به یاد می آورم و خوابیدن های طولانی مدت و در نهایت تکان خوردن هایت!تو شاید به نظر خودت فقط تکان بخوری؛اما اینجا یک نفر هستکه با هر تکان تو,همه ی همه ی دنیایش تکان می خورد!
گاهی می نشینم و تک تک تکان هایت را برای خودم معنا می کنم...میدانی چه چیز دستگیرم شده؟تو از خواجه امیری خوشت می آید!از فریدون فروغی و فرهاد هم...عاشق طعم های خربزه و آب انار و شربت البالوهای مادربزرگت هستی...سوپ های مادربزرگت را هم مثل من دوست داری...احتمالا از ان بچه های تیتیش و مامانی میشوی!چون هم کله پاچه دوست نداری و هم با کمی سختی و تغییر فضا یک گوشه کز می کنی و خودت را برای من میگیری!حسود هم هستی!ابدا تحمل اینکه بچه ی دیگری را نوازش کنم نداری!تو هم مانند من از رنگ صورتی و صدای شادمهر خوشت نمی آید...کاملا حق داری عزیز من...از یک اخلاقت خیلی خوشم آمد!خیلی خوب آدم ها را ضایع می کنی!نشد یکبار پدرت یا عمه ات دستشان را روی شکمم بگذارند و تو تکان بخوری!اصلا تکان نمی خوری و آن ها حسابی توی لک می روند!البته چون دلم برای پدرت می سوخت به او گفته ام که وقتی او دستش را روی شکمم می گذارد تو آرامش میگیری و برای همین تکان نمی خوری!دروغ مصلحتیست دیگر!گناه دارد خوب!
اگر کسی از من بپرسد چه احساسی دارم...هیچ حرفی نمی توانم بزنم!هیچ جوابی ندارم....تنها می دانم تو اجبار زندگی من هستی!می دانی اجبار یعنی چه؟یعنی هیچ شایدی وجود ندارد....هیچ راه بازگشتی ندارد....تو برای همیشه ی عمرت اجبار زندگی من خواهی بود!می دانی اگر روزی اجبار زندگیم نباشی;چه میشود؟زندگی کردن ِمن هم اجبار خودش را از دست می دهد!
تو یک آدم ِ زنده ای....مثل من....تو هم مانند هر موجود زنده ای حق انتخاب داری؛مثلا همین که انتخاب کرده ای دختر ِ من باشی...تو در اولین انتخابت؛نشان داده ای که محکمی و پر از ناز,لطیفی و پرر قدرت!آخر دختر بودن....زن بودن....مادر بودن کار هر کسی نیست!
تو هم یکروز مادر میشوی...میخواهی برایت بگویم مادر بودن یعنی چه؟یک هو به خودت می ایی و میبینی همه کارهایت و آدم های اطرافت را می گذاری کنار؛و فقط و فقط به شکمت نگاه می کنی!!دقیقه ها و ساعت های عمرت می گذرد و تو فقط به شکمت نگاه می کنی...با هر تکان یک لبخند می زنی وقتی چند صباحی از تکان ها خبری نمی شود اخم می کنی و دوباره با یک تکان لبخندت بر می گردداگر روزی چنین لحظاتی را تجربه کردی؛یعنی داری مادر می شوی!
مادر شدن فرایند پیچیده اییست...یک وقت هایی ساعت ها می نشینی روبروی خاطراتت...یک وقت هایی حسرت مانند خوره می افتد روی جانت!که زندگیت دیگز تمام شد!دیگر نمی توانی کارهایی که دوستشان داری را انجام دهی....یک وقت هایی می نشینی کنار حسرت های زندگیت و با آن ها درد دل می کنی
دست می گذاری روی دستشان و می گویی عیب ندارد!شاید زمانی دیگر
و درست در همان لحظه که با حسرت هایت خلوت کرده ای;
تو
تو کودک درون من
تکان می خوری
حسرت ها ابر می شوند
چشم ها باران می شوند!
دلت ضعف می رود برای همین یک تکان ساده
و بعد
تنها یک حسرت باقی می ماند
در آغوش کشیدن تو.....
پس کی تمام می شود؟!من آدم صبوری نیستم!ابدا..اصلا...خیلی برای دیدنت صبر کرده ام....این صبر کردن ها و تحمل کردن ها, دارد تمامم می کند!فکر و خیال مانند خوره میفتد برجانم و مرا تمام می کند!چرا نمی آیی؟چرا به این دنیا قدم نمی گذاری؟نکند خسته شده باشی ها!هنوز مانده است...بگذار پا روی زمین بگذاری...بگذار آدم ها رو ببینی و بعد!
من همه وجودم شده است صبر و نگرانی!نگراني كه شاخ و دم ندارد!مثل حال اين روزهاي من....مثل چشم هاي نگران من...مثل عقربه هاي ساعت كه با هر تيك و تاكشان به ادم ميفهمانند روزهاي اخرست.،...و تو ضربان قلبت را ميان دندان هايت احساس مي كني!
زود به این دنیا بیا..من این روزها زندگی نمی کنم!جدا می گویم !من این روزها هیچ چیز نمی فهمم فقط چشم هایم را روی هم می گذارم و فرداهای با تو بودن را فکر می کنم...و فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم...گاهی هم برای استراحت میان فکرهایم سی دی و عکس های سونوگرافی تو را میبینم!
گاهی این فکر ها و صبر کردن ها کلافه ام میکند!دلم می خواهد زود تر به دنیا بیایی تا ببینم چه شکلی هستی...هیچ وقت برای هیچ چیز و هیچ کس تا این اندازه فضول,حساس,لبریز,دارای حس مالکیت و مشتاق نبوده ام!دلم می خواهد به دنیا بیایی و همه ی تکان هایت را با چشم ببینم نه با دست!دلم می خواهد به دنیا بیایی و من فقط برای تو زندگی کنم...
لحظه شماری می کنم برای رسیدنِ روز مادر!من به خاطر تو راستی راستی یک مادرم!روز مادر که برسد؛تو قرارست به من بگویی مادر!میبینی چقدر دنیا زیباست وقتی تو هستی؟
وقتی به این دنیا بیایی,وقتی دختر من باشی؛قرارست فرم هایی پر شوند که در بخش "نام مادر" نام ِ من نوشته شود!این یک معجزه است!
من فکر همه جای بودنت را کرده ام!حتی ظرف غذاهم برایت گرفته ام!تا صبح ها که می روی مدرسه برایت صبحانه آماده کنم...من برای تک تک لحظه هایی که قرار است باشی,لحظه شماری می کنم!
فکرش را بکن...یک روزی قرارست بیاید که من درست مثل ِ مادرم به تو بگویم:"اگر چیزی تعارفت کردن یه دونه برمیداری و میگی دستتون درد نکنه"!
آخ که چقدر دلم می خواهد برای اولین بار بروی مدرسه و من پشت در کلاست منتظر آمدنت شوم!دلم لک می زند برای وقتی که برایت شمع های روی کیک تولدت را روشن کنم!
یعنی راستی راستی اگر روزی ببینی اشک میریزم، تو هم مانند من وقتی مادرم گریه می کند همه ی دلت طوفان می شود؟!
تو یقینا یک معجزه ای برای من!

چه متن طولانی!امیدوارم حوصلتون بکشه بخونید:happy:
البته چیز زیادی از دست نمیدید:دی
 
بالا