• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
باید باهاش بیشتر آشنا شم.بیشتر از این همه سال


اوایل همیشه همراهم بود.حتی وقتی سرم با یه تیکه سنگ که از تیرکمون عمو در رفت و خورد تو سر ما.عمویی که میخواست گنجشک ها رو بزنه و نمیدونم چرا من رو با این هیکل اشتباه گرفت.وقتی تو جمع دو ساعت دایی ام رو کلافه کردم که بفهمه خرس یعنی همون سرخ که من به کارت میوه خوری قرمز رنگ علاقه ی بیشتری دارم.اون گوشه مینشست و بهم لبخند میزد.
راستش اون همزاد خیلی خوبی بود.شاید حال تازه متوجه شدم که وقتی تنهام گذاشته و رفته و وقتی برگشته تنها دلیلش خودم بودم.اگر نه کی تحمل من عاصی رو داشت به جز اون؟ وقتی هنوز 4 سالم نشده بود و مردم زیر تابوت پدرم رژه میرفتند هم با من گریه میکرد.حتی اگه خود من گریه نمیکردم.دلم به حال خودم میسوخت و کسی نبود دلش به حال اون بسوزه
بزرگ تر شدم.شاید بر عکس یه درخت به جای این که ثمری داشته باشم وقتی کوچیک بودم فایده ی بیشتری داشتم.وقتی 14 سالم شد برای اولین بار من رو ترک کرد.از خونه زده بودم بیرون دنبال اون و نمیدونستم کنار مادرم نشسته و داره اون رو راضی میکنه برای برگشتن به خونه.که کسی ناراحت نشه از دست این غرور نوجوانی مسخره.گاه و بیگاه با یه داد و یا یه دلخوری.یا یه دعوا با خواهرام و بعد منت کشی.هیچ وقت حتی نفهمیدم کی از کنارم میرفت و کی مینشست کنارم.شاید تا همین حالا که یه نره قول شدم
اگر بشه برای مهربونی و مرام تعریفی نوشت مطمئنم یه جایی از یه متن کوتاه اسم اون هست.کسی که حواسش به همه هست و کسی حواسش بهش نیست.که هیچ وقت برای ناراحت کردن تو نمیشینه جلوت گریه کنه و هیچ وقت دلیل رفتنش خودش نیست.وای که چه عزیزی رو از دست دادم تو این همه سال.
گاهی موهاش رو رنگ میزد و گاهی بوی گل نرگس میداد.همیشه میدونست از چه چیزی خوشم میاد.بعضی وقت ها هم خودش رو قایم میکرد تو یه کوچه ی خاکی.زیر نور شدید آفتاب.بعضی وقت ها به خاطر من به خاطر یه همزاد بد اخلاق تو اوج سرما انقدر بیرون میموند تا خودم صداش کنم تا خودم بخوامش و اگه سرما هم میخورد به من سرایت نمیکرد.اون روزی که سر یه اشتباه انگشتم رو بریدم مثل سیل ازش خون می اومد.
من
من اون روز ندیدمش.حالا هم فقط جای زخمش مونده براش.انگار سرش رو گرفته باشم روی اون اره و بیخ تا بیخ بریده باشم.و بعد وقتی می اومد کنارم مینشست و یا وقتی که میخواست قهر کنه جای بخیه های گردنش انقدر خودنمایی میکرد که تو چشم هاش چیزی رو نبینم.
وقتی دلش رو از جا در آوردم و انداخته بودم تو یه پاکت با چند لیتر عطر که بد بویی خودم رو جبران کنم.قلب من هنوز سرجاش بود ولی اون داشت میمرد.حالا وقتی لخت میشه و میخواد بهم بگه که هنوز دوستم داره و این لباس اگه نباشه ممکنه من بیشتر تحریک بشم به با اون موندن.روی سینه اش جای بخیه میبینم.روی گردنش جای بخیه میبینم.کل تنش رو اعلامیه های مردن گرفته.از روزی که پدرم مرد تا روزی که پدر بزرگ و یا اون دشمنش مرد.همه جاش بوی خون میده و باز وقتی میاد میشینه کنارم لبخند میزنه.
حالا که خیلی وقت ها با من نیست.وقتی با رفیقم میخنده و یا گریه میکنه.وقتی اون رو میبینم که دست انداخته تو دست یه پیرمرد دوره گرد و داره کل خیابونای شهر رو پیاده باهاش قدم میزنه تازه میفهمم چه عزیزی رو از دست دادم.اون هیچ وقت به من خیانت نکرده.و من به خودم حق نمیدم اگه جلوی یکی دیگه لخت شده و موهاش رو داده به دست یه باد که از بقل دست های زخمی یه قصاب بگذره.وقتی دست های تیکه پاره شده ی یه شیشه فروش میرسه به گردنش.وقتی زخمی اش میکنند و باز میاد پشت در میشینه و یخ میزنه و جیکش در نمیاد.به خودم حق نمیدم در موردش فکر بدی بکنم.چون اون آدم خوبیه و اگر هم خوب نباشه باز بهتر از منه.
اون همه جا هست.حتی تو ماشین استاد کارآفرینی و یا پشت موتور استاد قلاوند که اگه یه ذره لاغرتر بود با انیشتن مو نمیزد.اون عقب وانت دوست من از کمربندی نجف آباد میرسه به اصفهان.پای تخته می ایسته تا همزادش تخته رو پر کنه از یه سری فرمول نامفهوم و سخت.تو رگ های تک تک برگای پاییزی که ازشون فقط یه خاطره تو دوربین من جا مونده.تو بد فرم شدن موهام وقتی باد میاد.وقتی گرمم میشه و از بوی عرق خودم خجالت میکشم.همیشه بوده.همیشه هست اما من خواستم که کنارم نباشه.
زندگی رو میگم.یه زن که اگه فاحشه هم باشه باز برای من باید عزیزترین زن دنیا باشه.یه زن که تو اولین قطره های اشکم بود.یه زن که تو اون دفتر 100 برگی که با چند تا شعر پرش کردم بود.یه زن که وقتی با یکی دیگه میرفتم اخلاقش بد نمیشد.هیچی از من نخواست.هیچی رو برای خودش نخواست.و هیچ وقت شکایت نکرد.
یه زن که دلم براش تنگ شده.که اگه دوباره ببینمش میخوام زل بزنم تو چشم هاش.که یه مرهمی برای اون همه بوی خونی که گرفته.برای اون اعلامیه هایی که تنش رو پوشونده.برای لباس هایی که از بس پوشیده نخ نما شده پیدا کنم.که جرات کنم و بهش بگم رنگ موهاش رو عوض کنه.که بتونم بهش بگم هر چی بپوشه بهش میاد.که اون رو فقط وقت خوابیدن نخوام.که منتظرش بمونم تا با هم بریم و اون یه رژ لب قشنگ بگیره.هر چی خودش دلش بخواد.

یه زن که دلم براش تنگ شده.بیشتر از خودم.بیشتر از خودش.باید باهاش بیشتر آشنا شم.بیشتر از این همه سال
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
باز دارم خواب میبینم؟

از زمان شروعش نمیتونم چیزی بگم.لااقل وقتی حواسم هست.چون اون اوایل روزگار خوبی نداشتیم.جنگ بود.یه جنگ جهانی که شاید سومین شماره اش تو خونه ی ما اجرا میشد.نمیفهمیدم چرا انقدر حرفه ای بازی میکردیم که بعضی وقت ها جای کتک های من روی گونه اش میموند.و بعضی وقت ها اون تلافی میکرد و شیر فلکه ی آب رو میبست وقتی دستشویی بودم.ولی هیچ وقت عقب نکشیدیم.هیچ وقت هیچ کدوم از ما به فکر این نبودیم که از کجا شروع شده و کی میخواد تموم بشه.
نهار رو بیرون میخوردم و شب هم انقدر دیر می اومدم خونه که حال و حوصله ی شام خوردن نداشتم.
میدون جنگ ما یه کشتارگاه دسته جمعی هم داشت.وقتی داخل آشپزخونه میشدی بوی کلم فاسد شده با چربی مونده روی ظرف های چینی میزد تو دماغت.یه وقت هایی هم وقتی ظرفی میشکست کف اون جا مین گذاری میشد.درست عین یه میدون جنگ.
خونه رو به نامش کرده بودم.خودم هم تو یه مسافرخونه اول طالقانی یه اتاق یه تخته داشتم که باز بوی کلم میداد.

طلاقش دادم و دیگه اون طرفا پیدام نشد تا همین چند روز پیش
دیر میگذشت.همه چی دیر میگذشت.وقتی میرفتم که بخوابم بعد از دو ساعت غلت خوردن که بیشتر وقت ها فقط نیم ساعت بود. و وقتی خوابم میبرد و اون خواب تکراری رو میدیدم که انگار سه روز پشت سر هم از رخت خواب نزدم بیرون.یا حتی وقتی میخواستم ریشم رو بزنم.همه چیز دیر میگذشت.

جنگ بود.من و چند نفر دیگه تو یه اتاق طاق و چشمه ای قدیمی داشتیم نقشه ی یه عملیات رو میکشیدیم.اون اطاق دو تا در داشت که هر دو طرفش به ته یه جاده وصل میشد و دور و بر هم هیچ خونه ای نبود.هوا گرم بود.یکی از بچه ها رفته بود آب طالبی بیاره ولی نیومد.یه دفعه چهار نفر ریختند تو اتاق و ژ3 دستشون بود.من اونقدر ترسیده بودم که نتونستم حتی حرفی بزنم.وقتی به قیافه هاشون نگاه کردم همه شون مثل هم بودند.همه یه خال درشت کنار سبیل نتراشیده شون داشتند.وقتی بلند بلند خندیدند ما رو به رگبار گرفتند.من دیدم که تو تک تک اون گلوله ها خورده ریزه های ظروف چینی بود.دیدم که وقتی یه گلوله خورد تو سرم بلند شدم و دویدم و از اطاق زدم بیرون.ولی انگار اون اطاق روی یه قله ساخته شده باشه.همه ی دور و برش خالی بود و سیاه.افتادم تو سیاهی و وسط راه هی کلم سبز میشد جلوم و نمیتونستم دستم رو بهشون بگیرم.
همیشه همین جا از خواب بیدار میشدم و همیشه هم تو این مدت فقط شبای جمعه بود که این خواب رو نمیدیدم.


چند روز پیش رفتم سراغش.حس کردم انگار اون هم تو خوابه.یه جورایی فکر کردم اون هم داره یه خواب مضخرف میبینه و نمیتونه ازش جدا بشه.سلام کردم و جوابم رو داد.نگاهم میکرد و انگار اون روز روز صلح بود.دوست داشتم ازش میپرسیدم همون روز که اون هم خواب میبینه؟ اون هم از جایی پرت میشه پایین؟ ولی وقت نشد.دو دقیقه تو سکوت نشستیم و بعد راه افتاد که بره.پشت سرش بهش گفتم مواظب خودت باش.گفت : تو هم همین طور

سه روز از دیدن اون میگذره.اسمش هنوز هم یادم هست : نسرین
نسرین اوایل این طور نبود.از وقتی شروع کرد به غر زدن که فهمید من سیگار میکشم.پدرش 3 سال پیش سر همین سیگار مرد.و حالا که نگاه میکنم حق داشته که حساس باشه و یه جنگ رو شروع کنه.نبود من بهتر از بودنم و بعد نبودنم بود.این که از اول نباشم بهتره تا 20 سال دیگه رو به قبله بشینم و اون شاهد مرگم باشه.یه تئوری درست بود و لااقل میدونم اگر بهم دل میبست براش سخت بود که راه پدرش رو در پیش بگیرم.
وای که چقدر کودن بودم.من احمق به خاطر چند تا رفیقی که نهایت 5 دقیقه شادت میکنند. 5 دقیقه احساس غرور بهت میدن و خستگی رو از تنت بیرون میکنند حاضر شدم چند ماه یه کابوس تکراری رو ببینم و حاضر شدم به خاطرشون با نسرین دعوا کنم.اون رو کتک بزنم و بعد طلاقش بدم.
دیگه کابوسی ندیدم.دیگه هیچ وقت تو خواب هام جای کلم و یا ظروف شکسته نیست.

بهش گفتم : اون زهر ماری رو میذارم کنار.به همون خدایی که قبول داری سر حرفم هستم
گفت : از کجا مطمئن شم که باز دروغ نمیگی؟
-نسرین من واقعا" شرمنده ام.حالا که چند ماه ازت دور بودم تازه میفهمم وجودت برام چقدر عزیز بوده.هر جور دوست داری من رو تست کن و هر کاری خواستی بکن ولی خواهش میکنم بذارم پیشت بمونم
+باید فکر کنم.خودم خبرت میکنم
-خداحافظ.مواظب خودت باش
+تو هم همین طور


زنگ زد و موافقت کرد.راستش اولین بار تنها دلیلم از بین بردن این کابوس های لعنتی بود ولی حالا.حالا خودش برام عزیز بود.فرق نمیکرد که من هر شب چه خوابی ببینم چون یک نفر بود که نگرانم میشد و با یه لیوان آب می ایستاد کنار تخت و میگفت آروم باش.یه نفر بود که صبح از خواب بیدارت میکرد تا بری نون تازه بخری و میز صبحونه رو بچینه.که روزای جمعه بهت گیر بده که ببری اش گردش.بره تو هر بازار بزرگی که اسم و آردسش رو یاد گرفته چرخ بزنه و هر چی دلش میخواد بخره.البته با یه نگاه اجمالی به جیبت.یه نفر بود که وقتی 7 شب از سر کار می اومدی میدونستی منتظرته.که اگه نیم ساعت دور کنی باز دلش هزار راه میره.یکی که وقتی میرفت آرایشگاه مدام جلوت رژه میرفت تا بفهمی یه تغییری کرده.به خودم یه سیلی زدم بابت خر بودنم.که چطور داشتم زندگی ام رو میکردم و نفهمیدم چطور خرابش کردم.
.
.
.
.
نسرین ساعت 10 صبح یه روز برفی.وقتی تازه از خونه زده بیرون غیب شده.درک میکنید یک سال انتظار کشیدن کسی که فقط میخواست فکر کنه چقدر سخته؟

سرم رو هم ببرم اون بر نمیگرده.باز کابوس شروع شده

-----------------------------------------
پ.ن: انقدر همراهی کردید و انقدر نوشتید که هر وقت می اومدم این جا و میدیم آخرین پست مال 10 روز پیشه به سرم میزد یه چرندی بنویسم.
شما هم بنویسید لطفا"
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
ساعت ها گاهی برای این کوک می شن که تنها ما را از اوهام خودمون بیرون بیارن.مثل شب هایی که خوب میدونم تا صبح پلک هم نمی زنم و نیازی به ساعت نیست تا بیدارم کنه، اما اونقدر غرق اوهام می شم که فکر میکنم ممکنه همین حالا نفسم بند بیاد و امان از این اوهامی که خیال تو جلودارشون باشه که اونوقت من دیگه جلودارشون نیستم.
خیالم میشه مثل یک تکه چوب شناور روی دریای طوفانی رویاهای تو.
اما باید بلند شم و کاری برای این دست هایی بکنم که می لرزن و قلبی که صدای تپش هاش تمام دنیا را خبر کرده .
چقدر حرف نا گفته دارم درست به اندازه ی سالهای نبودنت ...همون سال ها که تو نمیدونی ولی خدای تو و من خوب میدونه چگونه گذشت.اما می ترسم! میترسم دوباره که تو رو می بینم اونقدر مهربون باشی که نتونم اخم کنم.نتونم مثل همه ی زنها وقتی تازه از گرد راه رسیدی گلایه کنم و برات از روزهای نبودنت بگم.بعد فقط نگاهت کنم و بغض کنم و تو مثل همیشه
برای اینکه از دلم دربیاری سر به سرم بگذاری و من مثل همیشه اشک هام رو تحویل نگاه روشن ات بدم. تومثل همونوقت ها بی تاب بشی و توی سکوت به چشم های خیسم نگاه کنی و اونقدر قربون صدقه ام بری تا میون هق هق گریه هام دوباره لبخند بزنم. خوب میدونم باز هم به تو که برسم اونقدر ذلیل نگاه تو هستم که غصه هام غریبی میکنن با اون نگاه و میرن پشت لبخندهام پنهون می شن

این سالها زمان کمی نبود برای دلسرد شدن یا عاشق تر شدن ...برای زنها به مردش بستگی داره که اگه یه مرد واقعی باشه دیگه می مونه توی قلبشون ،توی روحشون، در تک تک لحظه هاشون...زنها مجبورن به تقدیر تن بدن و گاهی با کسی باشن که نمیخوان اما اگه اون یه مرد واقعی نباشه همیشه یه دلتنگی میمونه کنج دلشون...یه حسرت تموم نشدنی...
من از بین این دو عاشق تر بودن رو انتخاب کردم عزیزم...
آخه کجا بودی این سال ها؟ هیچ به من فکر کردی؟ هیچ از خودت پرسیدی سر من چی میاد؟ تو که میدونستی چقدر زود دلتنگ میشم.تو که میدونستی چقدر زود اشکام درمیاد. نکنه یادت رفته بود؟
چطور دلت اومد اونهمه خاطره رو بذاری و بری؟ نه ...حتی اینو هم دلم نمیاد بگم ...مگه میشه اونهمه قهر و آشتی و گریه و خنده رو یادت رفته باشه... ببین حالا که دارم برات حرف میزنم هم باز اشکام در اومده .توی این سال ها وقتی اشکام از سر دلتنگی در میومد و با خیالت دعوام میشد و قهر میکردم همیشه یاد تو می افتادم که این لحظه ها می گفتی بهم
- پری...پری خانوم ....پری یکی یه دونه...با من قهری ؟...ببخش دیگه... آشتی آشتی ...نه تو سال هاست که نیومدی و خبری از پری یکی یه دونه ات نگرفتی ...کاش قبل رفتنت میمردم تا این دوری لحظه به لحظه آبم نمی کرد
یادت میاد وقتی بهت گفتم عاشقت شدم بهم خندیدی؟ گفتی دختر تو دیوونه ای! آخه کدوم زن عاقلی عاشق یه مرد آس و پاس میشه! گفتی این عشق محاله و تو دلت واسه نگاه یه دختر دیگه ضعف میره !اینو که گفتی دلم شکست اما فقط ازت پرسیدم واقعا دوستش داری؟ خیلی جدی نگاهم کردی و گفتی :آره اونقدر محکم گفتی آره که باورم شد عاشقش هستی.دوستت داشتمو خواست تو برام مهم تر از خودمو احساسم بود واسه همین همونجا همون لحظه از ته دلم آرزو کردم یه روزی دستات توی دستاش باشه چون همیشه میخواستم خوشحال باشی ...
رفتی و خبری ازت نبود تا همین هفته پیش که گفتن میخوای بیای و اجازه میخوای تا ببینیم...نمیدونم چرا خودت نیومدی و هی پیغوم و پسغوم فرستادی اما مهم اینه که میای...وقتی شنیدم همسرت ازت جدا شده تموم روز گریه کردم.چون نمیخواستم مرد قهرمان قصه های عاشقانه مو شکست خورده ببینم
باید آماده باشم آخه تو میای و دوباره با خودت کلی خاطره میاری...ببین موهامو شونه میکنم و همون گل سر قشنگی که هدیه دادی رو میزنم بهشون همونجور که دوست داشتی
همون روسری که وقتی باهاش منو میدیدی میگفتی عین فرشته ها شدم
یه مانتوی بلند میپوشم آخه عزیزم تو اینجوری بیشتر دوست داری ...قرارمون زیر درخت بید توی همون پارک که میترسیدیم هر لحظه گشت بیاد و بهمون گیر بده و من بمونم جواب پدرمو چطوری بدم!

من به هرجا نگاه میکنم از تو یه نشونی هست یه خبر یه حسی که همیشه می گفت تو برمیگردی و دروغ نگفت تو داری میای و من عاشق این لحظه هستم که به دنیا لبخند بزنمو بگم : عزیز من با همه فرق داره...دیدین من منو فراموش نکرده ؟ واسه همین عاشقشم...
حالا که با خبالت تا اینجا قدم زدم دستام مثل قلبم رعشه گرفتن و پاهام بی تاب شدنو منو میبرن و میارن!...
خنده داره شدم مثل دخترای توی سن بلوغ ،که عاشق میشن و هی قلبشون میزنه و دست و پاشونو گم میکنن بعد گونه هاشون داغ میشه از هیجان دیدن اون مرد...چرا آروم و قرار ندارم؟...نمیدونم میفهمی آروم و قرار نداشتن پیش کسی که بهت آرامش میده یعنی چی؟! ...
برمیگردم به عقب انگار یه حجم آشنا میبینم..حجمی که با همه فرق داره...بوی عطری که آشناست
چشمام دوخته میشه به نگاهت ...به چشمای روشنت که عمیق ترین سیاهچاله ی کشف نشده ی دنیاست برام...میبنی چه کشفی کردم و من از همه دانشمند ترم!.... میخوام توی اون سیاهچاله ی عمیق و بی انتها برای همیشه محو بشم
وای خدا ! چشمات خیسن ...الهی بمیرم ...الهی بمیرم ...
نمیدونم این جمله رو با چه سوزی گفتم که بغضت ترکید و بهم گفتی :
خدا نکنه دیوونه ....من باید زودتر از پری خوشگل خودم برم چون توی این سالها فهمیدم بدون اون نمیتونم-
هیچ جا عشقی رو که اون بهم داد پیدا نکردم...کنار هیچ زنی آروم نشدم...هیچ زنی شعری به زیبایی شعراش برام ننوشت...هیچ زنی برای خودم عاشقم نشد...هیچ زنی منو با دستهای خالی دوست نداشت...منو اونجور که بودم نشناخت...قلبم کنارش آروم نشد...حالا اومدم ...اومدم بهت بگم رفتم و دنیا رو گشتم ..خواستم باور کنم میشه بدون تو زندگی کرد...میشه بدون تو خوشحال بود... خواستم اما قلبم پیش کسی آروم نگرفت...بهونه گیر شد...نگاه کسی مثل نگاه معصوم پری منو مسخ نکرد...بیا این تو و این قلبی که هر لحظه برای تو تپید و وقتی به غیر تو رسید بنای لج بازی گذاشت باهام...بیا این تو و این مردی که عادت کرده شونه های خسته و بی پناهشو به حلقه ی دستای کوچیک و عاشق تو بی هیچ دلواپسی از گذشته و آینده و توی همون لحظه ی ناب عاشقانه بده و نفس عمیق بکشه توی این لنجنزاری که اسمش دنیاست
این مرد دنیا رو گشت تا باور کنه بهتر از تو پیدا نمیشه ...تا باور کنه عاشقانه ترین شعر رو از زبون تو شنید و آروم ترین جای دنیا براش فقط آغوش تو بود...
یه روز یه پری خوشگل بهم گفت :" ما آدم ها عجیبیم،همیشه چیزهایی رو میخوایم که محاله،و شاید از دور قشنگه. اما چشممون حتی گوهری رو که دم دستمون باشه نمی بینه و دلمون اونو نمیخواد..."
حالا میشه دوباره شروع کنیم؟"
اشک هام نمیذارن چشمای روشنتو خوب ببینم ...اشکام همیشه لج بازی کردن با دلم وقتی خواستم به چشمات زل بزنم و بگم دوستت دارم....
دیدی گفتم اگه ببینمت گله هام یادم میره؟ دیدی تو خیلی زرنگی و با مهربونیت و حرفای قشنگت همیشه قفل سکوت زدی به لب هام؟ ..حالا دیدی؟
به بیچارگیم میخندم و بهت میگم
-شروع شده بود همون چند سال پیش وقتی اومدی سراغمو با مهربونیت و سادگیت منو عاشق دستای خالیت کردی شروع شده بود...حتی وقتی رفتی هم تموم نشده بود...
........................................................................................................................................................................
پ.ن1: ببخشید دوستان که اینقدر طول کشید من کمی درگیر کارم بودم و تازه فرصت پیدا کردم کمی بنویسم.این متن با ادبیات نوشتاری من شاید از لحاظ نوشتن کمی متفاوت باشه خیلی با خودم کلنجار رفتم و خواستم به زبان عامیانه نباشه اما فکر کردم این متن باید حتما عامیانه نوشته بشه به دلایلی.
پ.ن2:این متن برای موضوع انتظار دیدن عزیزترین فرد بود که نوشتم . برای موضوع بعد هم حتما همین یکی دو روزه مینویسم فقط لطفا با توجه به اینکه من دو تا موضوع رو خیلی دوست دارم و حتی دلم میخواست درصورت فرصت برای این موضوع یکی دیگه هم بنویسم لطفا موضوع رو باز نگه دارین.
پ.ن3: بابا دوستای خوبم .همونایی که گفتین موضوع تلخ نمینویسین ،کجایین پس؟ موضوع از این بهتر؟....همشهری شما که خیلی دست به نوشتن طنزتون خوب بود چی شد پس؟ لطفا بنویسید
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
نوشته ها هر کدوم حال و هوای خاصی داشت و این بار همه شون با هم فرق میکرد.هم از نظر محتوا و موضوع و هم از نظر درون مایه
به نظرم خلاق ترین متن مربوط به بی وفای عزیز بود.چیزی که شاید خود من اگر زن بودم (و مادر میشدم) هیچ وقت در موردش نمینوشتم
نوشته ی فرشاد هم حال و هوای خوبی داشت.البته اگر بدش نیاد باید بگم جای کار زیادی داشت.ولی چون من خودم به ویرایش علاقه ای ندارم فکر میکنم خوب بود.راوی داستان در قسمت دوم عوض میشه که پشت سر هم خوندش یه کم برای آدم ابهام میاره.
نوشته ی امید خان هم پیچیده بود.در مقابل کوتاه بودنش مفهومش رو داشت
تغییر سبک سمیه هم به دل من یکی خیلی نشست.اون جمله بندی کتابی و ادبی توش کمتر دیده میشد و در کل خیلی خوب بود.
اما در مورد نوشته ی خودم : باید ای نرو بگم که این هفته برای موضوع دوم بدترین نوشته رو داشتم و خودم این رو قبول دارم.نوشته ی اول خاص ترین چیزی بود که تو این مدت نوشتم.چیزی که حتی باعث سوء تفاهم و برداشت اشتباه شده بود در جای دیگه ای.قبل از این تو تاپیک بقلی در مورد زندگی نوشته بودم و این متن هم مربوط به زندگی میشد.چیزی که برای من پیچیده و خاصه.چیزی که شاید تا چند وقت پیش نتونستم درکش کنم.
منتظر نوشته ی دوستان و یا دوباره نویسی افراد نام برده هستم
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
با عنایت به اینکه امتحانام امروز تموم شدن
اخیش
با اینکه چشام خواب رو التماس میکنن ولی نوشته استاد سمیه بقدری چشم نواز بود
که تا ته خوندم بسیار قشنگتر از رویایی خواب بود. نقطه سر خط
نوشته ی یه عزیزی رو خوندم اشک تو چشم جمع شد امیدوارم جوهر قلمش هیچ وقت کم نشه
پ.ن: بزودی به نوشته ی، نانوشته ی محسن هم میرسیم
 
Last edited:

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
آدم های زندگی من هر کدومشون یه جوری خاص هستن یا بودن! ...اون هم همینطور...
اون کسی بود که تموم خاطرات بچگیمو باهاش داشتم...پدرم نبود اما از پدرم عزیز تر بود برام! اصلا نمیدونم چی بود؟ شاید فرشته بود...یه فرشته روی زمین که باورش سخته برای آدم ها...
بچه که بودم همش دوست داشتم بمونم خونه شون .دوست داشتم کنارش باشم.واسه همین وقتی بابا میخواست ببرتمون خونه خودمو میزدم به خواب .نمیدونستم آدم که خوابه بازم نفس میکشه! واسه همین نفسمو حبس میکردم تا بابا رو گول بزنم به خیالم!
وقتی از حبس نفسم خسته می شدم پناه می بردم به مهربونی مادربزرگ که به همه ی سوالام درست جواب میداد:
- مامان بزرگ، آدم که میخوابه نفس میکشه؟
-آره مادرجون چرا نمیکشه؟ و بعتد با نگاله مهربونش بهم خیره میشد و باز سوال من بود که می پیچید توی ذهنش:
-پس یعنی من اگه نفس بکشم بابا نمی فهمه من خواب نیستم؟
تازه دوزاریش می افتاد! بعد میخندید و با اینکه نمی خواست نشون بده اما با همه اینا میدونستم دوست داره تا آخر عمرش منو پیش خودش نگه داره...
-آره دختر قشنگم! اگه نفس بکشی هم نمی فهمه ...فقط یادت باشه نباید پلک ها ت تکون بخوره!
یه جورایی تشویقم میکرد به نقش بازی کردن چون اونم میدونست بابا دلش نمیاد بزرو بغلم کنه بذارتم توی ماشین پیکان سفیدی که خیلی عاشقش بودم اون وقت ها...
آخه من دوست داشتم بدوم توی حیاط خونه شون و اونا با خنده های ریز و عاشقانه شون نگاهم کنن و بگن : یکم یواش تر میفتی آخه!...
من عاشق حیاط اون خونه بودم،عاشق دختر همسایه که دوست صمیمیم بود،عاشق درخت نارنج که هر سال بهار با شکوفه هاش گردنبند بهار نارنج درست میکردم و مینداختم گردنم....
اصلا من عاشق بودن رو از اون خونه و آدماش یاد گرفتم...خونه ای که مهربون ترین آدمای دنیا و صادق ترینشونو با هزاران خاطره توی خودش جا داده بود...
دوست داشتم توی اون خونه دور بابابزرگ بچرخم تا سرم گیج بره! یا دور ستون بزرگ اون خونه اونقدر چرخ بزنم تا جایی که ندونم آسمون دور سرم میچرخه یا خودم دور همه ی دنیا....
بعد وقتی تلو تلو میخوردم و می افتادم روی زمین اونم با خنده هام بابابزرگ میومد می گفت:
-ای دختر خوشگل بابا! باز که تو از این کارا کردی! ...
خونه که نه،کوچه پر میشد از صدای خنده های من و خوندن شعرایی که یاد گرفته بودم:
-بابابزرگ پیره/الهی بابا نمیره/دست میذاره تو سینی/بهم میده شیرینی....
اونوقت بود که دل بابابزرگ از صدای من و شعرایی که واسش میخوندم تا خودمو لوس کنم براش ضعف می رفت...
بعد ها فهمیدم فقط شعر خوندنم و تعریفم ازش نبود...اون عاشقم بود چون عاشق مادرم بود چون همه کارام مثل اون بود.اما با اینهمه منو از مامان بیشتر دوست داشت! خودش میگفت......
وقتی واسه نداشتن چیزی غصه م میشد اون نمیذاشت طول بکشه و قبل بابا دست به کار میشد...
-چی میخوای دخترم؟
-بابابزرگ، من چکمه ی قرمز میخوام...یه کفش پاشنه بلند که تق تق صدا کنه عین کفش های مامان...یه پوتین میخوام توش کلی خز داشته باشه تا گرم شم...
-نوکر دختر نازم هستم! دور پاهای کوچیکش میکردم...
هیچوقت نفهمیدم چرا بابابزرگ دل نداشت ببینه کفش کسی پاره شده یا کهنه ست...شاید خاطره ای داشت که تلخ بود...
اصلا عاشق خریدن چیزای گرون قیمت دخترونه بود برام... عاشق خندیدن و سر به سر گذاشتن های شیطنت آمیز من و برادرم بود.همون شیطنت ها که مامان رو هم میخندوند هم اذیت میکرد:
-بسه پدر سوخته ها...چیکار دارین به بابای من؟! خوبه من باباتونو اذیت کنم؟!....بعد یه چشمک میزد بهمون و ما از خنده روده بر میشدیم....
دوست داشت درس بخونم...خانوم بشم واسه ی خودم...اصلا عاشق پول بود! میخواست کسی بی پولی نکشه...بعدها فهمیدم چرا...چون خودش کشیده بود....
عاشق غذاهای من بود و همش با مامان بزرگ دعواش میشد و غر میزد که:
ببین تو بلد نیستی! دختر گلم خیلی خوب بلده ...برو یاد بگیر ازش! ...ای بابا زن! باز که ظرف شکوندی ...دیگه نمیخرم ها! ...
بعد من مجبور بودم به داد مامان بزرگ برسم و یه دروغ مصلحتی بگم تا قضیه ختم به خیر بشه:
-بابایی من شکوندم!از دستم افتاد....
-اشکال نداره بابا،فدای سرت ...مطمئنی مامان بزرگ نشکونده؟!
-آره بابایی از دستم افتاد....
بعد من و مامان بزرگ مثل همه ی زن های فاتح! میخندیدیم....
چند روز پیش صدام کرد:
-دخترم ! ازت راضی هستم...عاقبتت بخیر باشه بابا...اما میدونم دیگه دارم میمیرم و چیز زیادی به آخر عمرم نمونده
بغضم ترکید آخه مریض بود:
-نه بابای تو خوب میشی...بازم دروغ گفتم...بازم دختر بد بابابزرگ شدم ....اشکام مثل سیل گل های قالی رو غرق کردن
مامان بزرگ واسه بی تابی من بی تاب شد:
-گریه نکن مادر...ما ها پیر شدیم باید بریم...طاقت اشکاتو ندارم
صدای بابابزرگ اومد ...درد کشیده و خسته اما نگران:
-گریه نکن...برای من گریه نکنین...باید برم...اون عزیز که میدونی صدام کرده ...گفته بیا منتظرتم...خوابشو دیدم همین دیشب.....
-نباید بری ،پس من چی؟ ...منو تنهام نذار...
چند روز بعد کنارش بودم ...درست کنارش ...آخرین نفسشو توی دستای من کشید...انگار اینو می خواست...
حالا فهمیدم چقدر دوستم داشت....قدر انتظارش واسه اومدن من که آخرین نفسشو توی دست من بکشه.....
سه روزه که رفته اما دل منو با خودش برد...خیلی ها هستن هنوز که باید دوستشون داشته باشم...اما اون تکه از قلبم که مال بابابزرگ بود دیگه کنده شد....
 
Last edited:

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
نوشته های محسن چراااا پاکـــــــــــــــــ شده؟؟؟؟؟!!!!!!!:(
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
" یه آدم خاص "

یه ربع مونده به نه صبح !!!
بازم که دیر پاشدم!
با همون چشمای سبز چمنیش بالای سرم ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد،
+ من : ببخش همین الان حاضر میشم
- اون : همیشه همینطوری ، هیچ وقتم عوض نمیشی ! ،
زود از سرجام پریدم و دویدم سمت توالت ! خوشبختانه از سخت ترین و عذاب آورترین نوبت دنیا خبری نبود !
دست و صورتم رو با حوصله ! شستم و دویدم سمت اتاقم ،
مامان : مگه صبحونه نمیخوری ؟
من : نه مامان نمیخورم دیرم شده .....
یه نگاه به کمد لباس هام کردم ، عصبانی شد
+ زود باش دیگه ، همون لباس های روی آویز :.8'و بردار بپوش بریم
- آخه یه هفته اس هر روز اینا رو میپوشم ، بزار ست ام رو امروز عوض کنم ، آخه شنبه است و اول هفته ،
+ خودت میدونی من دیگه رفتم ....
- اّه باشه بابا قهر نکن ، همین را میپوشم ؛
پلیور طوسی روشن ، شلواری لی شسته آبی ، با کاپشن چهارخانه مشکی ام ، ست این روزام بود . از روی اپن شال و کلاهم رو هم برداشتم ، اینا رو حتما باید برمیداشتم آخه خیلی برام عزیز بودن
تند تند از پله ها پایین رفتم و کفش های اسپورت آدیداسم رو به زور پام کردم ، یه گوشه ایستاده بود و مدام غر میزد !
هوا خیلی سرد بود ، میدونست کلاهم رو روی سرم نمیزارم ، آخه اون چهار تا شِوید روی کله ام به هم میریخت ، کلی باهاش ور رفتم تا یه چیزی ازش بسازم !
با همدیگه از خونه خارج شدیم ، یخ های کوچه هنوز آب نشده بود ، کم مونده بود سر بخورم و حسابی بهم بخنده ، کاری که انگار همیشه منتظرش بود !
سوار تاکسی شدیم ، یه سر برام حرف میزد و کارهایی که باید بکنم رو گوشزد میکرد ؛
+ دو تا چک هست که مال هفته پیشه ، بس که تنبلی همینطوری مونده ، زنگ بزن ببین این آقای .... پولمون رو بالاخره میاره یا نه ، اون سیستم های کارکرده رو هم مرتب کن بلکه بفروشیمش و ...
- منم که فقط خمیازه میکشیدم و منتظر بودم کی حرفهای آقا تموم میشن !
زیاد طول نکشید که به مغازه رسیدیم ، سر جام ننشسته زودی کامپیوترم رو روشن کردم ، چپ چپ نیگام میکرد ، میدونست حرصش رو درمیارم.
دیگ%:/.-!داشت صدای قار و وقر شکمم در میومد ، یه نگاه بهش انداختم ، آره اونم موافق بود ! یه پرتقال واسه صبحونه امروز ؟! خب آره ،آخه **** بودیم !
میخواستم دکور مغازه رو عوض کنم و دوباره وسائلش رو بچینم ، اون ولی موافق نبود ، میگفت کارهای واجب تری داریم ، ولی خب سر لجبازی که باشه اونه که باید کوتاه بیاد
نمیدونم کی ظهر شد ، کلی کمکم کرد .
وقتی عصبانی میشدم آرومم میکرد و بهم میگفت با مشتری ها نرم باشم و خوب رفتار کنم،
ولی گاهی برعکس میشد و وقتی یه مشتری زیاد گیر میداد اون بود که کاسه صبرش لبریز میشد و این منو میترسوند ، آخه اگه عصبانی بشه دیگه خدا میدونه چه اتفاقی میفته !
ظهر شده بود و ناهار رو باهاش و پیش بقیه بچه ها خوردیم و با کمک همدیگه روزمون رو شب کردیم.
از بچه ها جدا شدم و به خونه برگشتیم
خسته شده بودیم و واسه همین ازم خواست بریم یه دوش بگیریم ، با خوشحالی قبول کردم
ولی ازم قول گرفت بازم دو ساعت تو حموم نشینم و براش آواز بخونم ، میگفت با صدای آواز خوندم تا 10 کیلومتری مون هر چی موجود زنده هست رو فراری میدم !
رفتیم زیر دوش ، وای چه حالی میداد ....
ریزش قطرات آب رو تن خسته اش ، زیباترین لحظات زندگیش بود و دوسش داشت،
بهش خوب نگاه کردم ، گرد پیری رو روی چهره خسته اش میشد احساس کرد ، درسته همیشه میخندید ولی خب اونم چیزایی واسه پنهون کردن داشت ....
خودم تن خیسش رو خشک کردم و یه قهوه داغ مهمونش کردم
باید لوسش میکردم ، خیلی امروز برام زحمت کشیده بود،
میدونستم خسته است ولی به روی خودش نمیاره ، واسه همین یه خمیازه کشیدم و گفتم :
- خسته ام بریم بخوابیم ...
+ آی گفتی تو از کجا میدونستی ،
دوتایی پریدیم توی تشک و پتوی رو آروم کشیدم روی شونه هاش
آخه یکم سرمایی بود و اسمش رو سرمایی مدرسه موشها گذاشته بودم...
دوباره هم آغوش همدیگه شدیم ، محکم بغلش کردم و یه بوس آروم وسط پیشونی اش کاشتم ، دستاشو توی دستام گره زدم و به چشماش خیره شدم و منتظر شدم تا برام حرف بزنه
آخه میدونی شبا که میخواستی بخوابی تازه وقت حرف زدنش بود ، درد دلهاش رو برام میگفت و از نقشه هایی که برامون میکشید حرف میزد ، از همه اتفاقات امروز و احساسش واسه آدمایی که کنارش بودند .
با دقت به همه حرفاش گوش دادم تا چشاش خسته و خسته تر میشد ، فکر کنم دیگه خوابیده بود،
پتو رو کشیدم بالای سرش و دوباره بغلش کردم ، آخه میدونی خیلی دوسش داشتم ،
جزیی جدا نشدنی از زندگیم بود که همیشه با خودم داشتمش ، همیشه و هر لحظه
توی تموم لحظات تلخ و شیرین زندگیم ،
تبا جسم و روحم و همراه همه نفس هایی که میکشیدم ، جایی که دست هیچ کس و هیچ چیز بهش نمیرسید و نمیتونست ما رو از هم جدا کنه،
آره اون " نیمه پنهان خودم " بود !
کسی که هر لحظه و هر وقت که میخواستم پیشم بود و هیچوقت تنهام نگذاشت،
وقتی شنا میکردم و از بقیه بچه ها عقب می افتادم عصبانی میشد و سرم داد میکشید تا جلوتر برم و بهشون برسم
وقتی به کوهنوردی میرفتیم ، همیش%:/.-!بلندترین قله ها رونشون میکرد و هر طور که بود ، منو به نوک قله میرسوند ، بعد بالای صخره اش می ایستاد و با غرور به پایین و تمومی چیزایی که زیر پاش بودند نگاه مکیرد،
وقتی آدمهای اطرافم منو به دلیلی برای خودشون می خواستند و دلم میگرفت ، سرم را به سینه اش میچسبوند و میگفت : ناراحت نشو عزیز من ، لیاقت هر کسی چیزی هست که بدست میاره و لیاقت اونا تو نبودی !

پ ن : ببخشید که بازم طول کشید تا مثل تنبلها جزء آخرین نفراتی باشم که متنشون رو ارسال کردند
متن دیگه " در انتظار عزیزترین " رو هم آماده کردم و به زودی قرار میدم . نوشته های قبلی به دلایل اخلاقی ساسور شدند ! ( شوخی ) . خب نوشته های قبلی رو دوست نداشتم چون به نظرم مبهم و ضعیف بودند ، ولی این نوشته رو بیشتر پسندیدم
اگر چه میون نوشته های سمیه و بی وفای عزیز ، چیزی مثل اشنای کودکانه یه بچه مدرسه ای شده بود
ولی خب به قول حسین باید نوشت و فرصتی برای خود داد ( وای ... چه فلسفی .... )
دوستان لطفا این تاپیک رو تاپیکی برای خواندن نکنید ، باور کنید میشه نوشت
حتی اگه چیزی برای نوشتن نداشت
با هر ادبیاتی و با هر قلم نوشتاری که باشه ...........
 
Last edited:

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
عاقا کسی نمیونده دیگه ها ؟
شروع کنیم به نقد ؟
************************************************
عیبست عظیم بر کشیدن خود را
وز جمله ی خلق برگزیدن خودرا
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خودرا
 
Last edited:

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
درود به همه دوستان نازنین
لطفا تا آخر هفته دست نگه دارید و موضوع رو باز نگه دارین .
چون دوست دارم مطلب دیگه ای برای موضوع یک آدم خاص بنویسم.بخاطر مسائلی فرصت نوشتنم بسیار کم بوده وگرنه برای موضوع یک آدم خاص که حسین عزیز تعیین کرده بودن دست کم تا حالا می شد 6 یا 7 تا متن بذارم
موضوع انتظار دیدین عزیزترین که من به همون یک متن فقط بسنده میکنم چون فکر میکنم هر متنی بنویسم بهتر از اینی که نوشتم نخواهد بود...لطفا اجازه بدین تا آخر هفته موضوع باز باشه سعیم بر این هست که میون شلوغی کارام یه متن دیگه حداقل بذارم برای اینکه خاطرم کمی جمع بشه بعد دوستان خوبم من منتظر نقد شما هستم.....ممنونم از همه محبت هاتون
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
درود خدمت محسن خان و سمیه خانم و بقیه
راستش به عنوان استارتر تاپیک هیچ وقت دلم نخواسته محدودیت زمانی ای باشه و از این لحاظ بنده تصمیم گیرنده نیستم.کسایی که مینویسند تصمیم گیرنده اند.به عنوان کسی که شرکت کرده در دو تا موضوع فکر میکنم این که احتمال یک متن جدید از طرف دوستان باشه می ارزه که حتی دو هفته ی دیگه هم موضوع رو نگه داریم
پس فقط به نوشتن فکر کنید :) و من منتظر متن هاتون هستم :)
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
درود از طرف بقیه به خدمت حسین عزیز و سمیه بانو و محسن
عزیزان فکر کنم اگه دوره های داستان نویسی رو کوتاه کنیم هم شرکت کننده بیشتر میشه و هم تنوع
هم مجبور میشیم از این مغز و سلول های خودمون کار بیشتری بکشیم
من نهایتش تا یکشنبه شب باشه و همه تا یکشبه شب بذارن داستانهای خودشون رو موافق هستم
و به عنوان یه پیشنهاد که البته امیدوارم مثل گذشته بهش بی اعتنایی نشه
داستان نویسی رو یه مدت بذاریم باش و دوهفته ای بکنیم
در هر دوهفته یک موضوع :)
البته ببخشید که من اینقدر بی رودر وایسی صحبت میکنم :D
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
-همیشه دوست دارم مثل اون باشم،
+اون کی هست؟
-راستش خودمم هنوز نفهمیدم دقیقا کیه! اما خیلی شبیه پری خوشگله س!
+پری خوشگله کی بود؟
-یه زن، یه زن که توی کاباره ها همخوابه ی مردها می شد! داستانشو شنیدی؟
+چی میگی دختر؟همخوابه ی مردها؟!
-بازم که زود قضاوت کردی!..یکی بود یکی نبود...یه پری خوشگله بود...مثال زیباییش فقط توی قصه ها پیدا میشد نمیدونم اسمش پری بود یا اونقدر که زیبا بود بهش میگفتن پری...دل مهربونی داشت...همیشه سعی میکرد به همه کمک کنه... مثل بقیه زنها نبود که هی بشینه پای غیبت و تهمت و چشم و هم چشمی، هرچند بهم ثابت شده گاهی مردها توی این چند مورد بدتر از زنها هستن !،شایدم اصلا روزگار وقت این کار رو براش نذاشته بود ،به همه ی اونا که وقتی نگاهش میکردن چندششون میشد لبخند میزد، اصلا انگار توی دلش کینه ای نبود،شبا وقتی پول همخوابگی هاشو برمیداشت یه قسمتی رو واسه بچه های فقیر محله ای میذاشت که باعث شده بود اسمش بشه ورد زبون مردهای حریص شهر...
شب که میشد قبل رفتن به خونه یه چادر گل دار مینداخت روی سرش تا کسی اونو برهنه توی بلوز آستین حلقه و دامن چین دارش نبینه!اونوقت کفش های مشکی پاشنه بلندش رو پنهون میکرد زیر بلندی چادرش ،هرچند موهای لختش گاهی از زیر چادر میزد بیرون ...آره خب حق داری تعجب کنی! ...شنیدم مردها ی کاباره گاهی میومدن واسه درد دل کردن پیشش آخه چشماش یه برق خاصی داشت که همه رو آروم میکرد،صدای نازکش آدمو یاد فرشته ها یی مینداخت که فقط اسمشونو شنیدی و همیشه دوست داری بدونی چه شکلی هستن، حرفاش یه جور خاصی آدمو آروم میکرد و می بردت به رویایی که نمیخواستی ازش بیرون بیای...
اما پری خوشگله با همه ی لبخندی که روی لبش بود همیشه یه بغضی داشت توی نگاهش...نمیدونم چرا هیچ مردی سعی نکرد راز این بغض رو بفهمه،نمیدونم چرا حتی زنی هم نخواست که حرفاشو بشنوه،همون زن های تیتیش مامانی که با پالتوهای خزشون و یه سیگار برگ گوشه ی لبشون ،هر بار دست توی دست با یه مرد که مثل گوشواره هاشون راحت عوضش میکردن میومدن پشت میزهای قمار وجای پول خودشونو میباختن ،اونو به چشم حقارت نگاه میکردن!...
جالبه برای من ،انگار باید رسما اعلام بشه شغل یکی تن فروشیه تا همه باور کنن! به نظر من مردها هم ممکنه تن فروشی کنن! به نظر من هرکی به عشقش خیانت میکنه و وقتی میدونه کسی منتظرشه بازم چشماشو میبنده و خودشو میده دست کسی که میدونه آغوشش به ساعتی بنده شغلش میشه تن فروشی...
به نظر من اون مردهای حریصی که افتخار میکردن به خودشونو مردونگیشون، همونا که واسه منفعت خودشون از مصلحت خدا می گفتن ،بیشتر از پری خوشگله تن فروش بودن...بعضی ها عادت دارن از آب گل آلود ماهی بگیرن اونم پشت پرده ی دینداری یا مردونگی!
به نظر من همه ی اون زنهای تیتیش مامانی با پالتوهای خز و چکمه های بلند و کلاه های شیک فرنگی وقتی که جیباشون پر از اسکناس بودویه مرد عاشق منتظرشون، بازم قفل آبروشون هرز میشد و عوض کردن یه مرد براشون از عوض کردن دکمه ی لباسشون آسونتر بود بیشتر بهشون میومد که شغلشون تن فروشی باشه...
+می خواستی عین پری خوشگله باشی؟!
-نه ! من دوست دارم مثل اون باشم ...خب پری خوشگله هم آدم بود...اونم اشتباهاتی داشت...اما درونش جدای شغلش بوی ناب انسانیت میداد...اما اونی که من میگم مثل فرشته ها س،هم درونش و هم بیرونش بوی ناب انسانیت میده،دستاش همیشه بوی گل میده،بوی گل نرگس،گل یاس....نه انگار هرچی گل توی دنیا هست بوش جمع شده توی دستای اون.
چشماش آرومم میکنه،وقتی سرمو میذارم توی دامنش و موهامو نوازش میکنه میخوام دنیا توی اون لحظه با همه ی اتفاقاتش بایسته، موهای خرمایی و لختش همه ی خاطره های بچگی منه که میخواستم شبیهش باشمو سرمو می چسبوندم به موهاشو تا ببینم رنگ موهای اون هست یانه!، اونم مثل پری خوشگله مهربونه، مثل اون خیلی خیلی زیباست، مثل اون آدما رو با حرفاش، با چشمای درشت و روشنش، با نگاه صمیمی و پر از غصه ش مسخ میکنه،کینه اصلا به دلش راه نداره،واسه لحظه ی دعا یه لیست بلند بالا داره که کسی ازش خارج نمیشه حتی اونی که بهش بد کرده،صداش آدمو یاد فرشته ها میندازه اون زنی هست که میخوام شبیهش باشم،هرچند میدونم به زیباییش نمیشم اما میخوام مثل اون بوی ناب انسانیت بدم، اون یه زنه که منو با همه ی بدیهام دوست داره،گاهی قهر میکنه باهام چون به قول خودش یادم میره آدم باشم!
اون همیشه منتظرم هست و با همه ی لبخندهای تکراریم یا اشک های مخفی گوشه ی چشمم که یهو مثل رگبار بهاری میشه بهم لبخند میزنه،وقتی کنارش دعا میکنم اونقدر خدا دوستش داره که صدای منو هم میشنوه،دلش واسه مورچه ها هم میسوزه و هر روز سهم اونا و گنجشک ها رو از سفره صبحانه میذاره گوشه ی باغچه...
موندم اون چجوری میتونه اینهمه خوب باشه اینم مثل معمای حل نشده ی انیشتین میمونه برام!شناختیش؟!
+مامان رو میگی.....
خواهرم میگه...
----------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: خب اینم متن دوم من ،البته دوست داشتم بهتر نوشته بشه و وقت بیشتری داشته باشم واسش اما چون دوستان عجله دارن منم با عجله نوشتم.البته من همه متن های تصویر سازی رو هم همینجور بداهه مینویسم چون وقت پاکنویس کردن ندارم براشون به همین دلیل امیدوارم خوب در اومده باشه.مخصوصا که واسه یه آدم خیلی خیلی خاص هست.امیدوارم بشه یه متن دیگه هم بذارم تا فردا البته کاش فرصت بیشتری بود
 
Last edited:

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
منم اووومدم ولی باور کنید اصلا وقتی برای نوشتن یا فکر کردن نداشتم
همین ساعت 10ونیم شروع کردم به نوشتن;)
پس انتظار یه رمان بلند بالا ازم نداشته باشین
دوتا داستانو مخلوت میکنم دیگه
کمی کثریشو خواهشا ببخشید عجیجان
شاید من بد فهمیده باشم منظور موضوعاتو ولی همین بود
انتظار انتظار وانتظار
وقتی چند سال پیش معنی موندنو فهمیدم اون موقع بود که ادمای منتظرو درک کردم
هرشب تنهایی هرشب تنهایی فیلمی از رسول صدر عاملی :D
ههههههههه دیدم همه درمورد غمو غصه نوشتن گفتم دلتون وا شه:rolleyes:
هرشب منظر یه اس تا خیال کنم که تنها نیستم کلا دکوراسیون خوابم تغییر کرد دیگه از خوابیدنهای بعداز اخبار شبانگاهی خبری نبود
دیگه از از راحت خوابیدنهای بی دغدغه بی خیالی خبری نبود
دیگه از آااااه ........
شاید ندونین اون کی بود
ها حتما شما هم بهم تیکه میندازین دخترکی با اسب سفید !!!نه این که واسه پسراست .پس
چی بود چی بود :oops: اها دخترک با موهای بلوند وچشمهایی به رنگ ابی اسمان وصورتی به لطافت گل
خوب اره اینجوری نیست ولی همین اخلاقش همین رفتارش همین نزاکتو حیاش یه دنیـــــا می ارزه
ظاهرش مثل همه افراد معمولی ولی وقتی بشناسینش و باهاش گرم بگیری میفهمین که کیه
دخترکی که از جنس درد بود ولی کوه صبر بود اینهارو میشه از نگاش فهمید
انژی خاصصی واسه جذب دردها داره ولی دردشو بزور به کسی بگه انگار ساخته ده واسه انرژی دادن
شاید همین دردهایی که جذب کرده خودشو به رماتیسم مبتلا کرده ...بیخیال بسه
دوست ندارم مثل اون باشم دوست دارم یکی اونو درک کنه
5ساعت تو شب خوابیدن واسم شده بود یه ارزو البته نه اینکه مشغول لاوترکوندن باشیم همیشه مشغول بود مغزم و هرزگاهی در دسترس بود
روزهام که معنی خاصی نداشت درسهام بشدت افت کرده
روزهای که دیگه چیزی سرم نمیشد ...
تا اینکه فهمیدم اینا واسم نونو اب نمیشه وباید یه فکری کنم البته این فکر کردنها واسم یه دوماهی طول کشید
ولی انتظار واسم معنی ریسک کردن رو داره بزرگترین ریسکی که دارم کم کم تجربش میکنم با همه مشکلات پیشه روم
انتظار یعنی چند سالی رفت و چند سالی که مونده یا شایدم نمونده...
++++++
متاسفم بد نوشتم واقعا تو یه ساعتی سخت بود و نمیشد بعضی چیزهارو بنویسم
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
" انتظار دیدن عزیز ترین "

بیرون منتظرش بودم
خواهر کوچیکش اومد و تعارف کرد که برم تو چون یکم طول میکشید تا حاضر بشه ،

ازش تشکر کردم و گفتم همینجا منتظرش میمونم ، خداحافظی کرد و رفت تا صداش کنه
هوا ابری بود و هر لحظه بوی بارون میداد،

+ سلام ... سلام ... صد تا سلام .... من اومدم .....
خودش بود ، با اون لبخند همیشگی رو لباش ،

مانتو سبز یشمی ، نیم بوت های چرمی ، شلوار جین مشکی و شال بنفشی رو که روز تولدش گرفته بودم
از مامان خداحافظی کرد و یه نگاه به خواهرش انداخت، منم لبخندی براشون زدم و ازشون جدا شدیم ، مثل همیشه زودی دستشو گذاشت تو دستم شروع کرد به گفتن ؛

از خودش و همه اون اتفاقاتی که توی این دو روزی که باهاش نبودم !، کلی حرف واسه گفتن داشت ، منم با دقت به تموم حرفاش گوش میدادم ، خودش میدونست چقدر حرف زدنش رو دوست داشتم وبرام تمومی نداشت.
بازم مثل همیشه خودم هم نفهمیدم کی به خیابون اصلی شهر رسیدیم و این همه راه فقط واسم چند دقیقه بیشتر طول نکشید ، درست مثل همه لحظه هایی که اونو با خودم داشتم ،

گفت بریم پیش ندا ، همون دوست عکاسش ، زیاد ازمون دور نبود . گفتم باشه بریم ، هر کجا که تو بخوای ،
خندید ..... ،
چند تا عکس تکی انداخت ، با خنده نگاهش کردم و گفتم ... هی خانومی .... ما هم اینجاییم ها .....
مثل بچه هاشو زبونش رو برام در آورد و گفت : چیه باز حسودیت شد !

یکم اخم کردم ، میدونستم دلش تاب نمیاره ، زودی اومد بغلم کرد و گفت ندا ، همین حالتی ازمون عکس بگیر ..... گفتم بچه نشو ! جلوی ندا زشته ....
محکم تر بغلم کرد و صورتم رو بوسید ، ندا هم از فرصت استفاده کرد و ازمون چند تا عکس عجیب و غریب ! گرفت ....

گفتم خب حالا کجا بریم ، یکم فکر کرد و گفت ؛ بریم پارک ساحلی ......
با اینکه روز تعطیل نبود ولی پارک پر بود از آدمایی که هر کدوم یه جا خلوت کرده بودند و بچه هایی که صدای خنده هاشون همه جا رو پر کرده بود .

دستامون تو دستای هم ، و نگاهمون تو نگاه همدیگه ، یه ساعتی رو با همدیگه قدم زدیم ، تا که خسته شدم و ازش خواستم یکم بشینیم
مثل اینکه منتظر این حرفم باشه ؛ با یه قیافه مغرور نگام کرد و گفت : دیدی گفتم پیر شدی پسر ! آخه کی میاد با یه پیرمرد کچل و چلاق زندگی کنه !
خندیدم و گفتم : توئه دیوونه ....

یه صندلی کنار رودخونه ای که از وسط پارک میگذشت و صدای شر شر آبش ، با بوی قلیون تازه که تو هوا میپیچید و صدای تار پیرمردی که به زبون محلی میخوند و چقدر هم صداش قشنگ بود
صدام کرد :
+چند تا دوسم داری ؟
- هیچی .....
+ هیچی ؟! میکشمت .....
- تو که خودت خوب میدونی چقدر دوستت دارم ، پس واسه چی میپرسی ؟
+ خب آخه دوست دارم هر لحظه اینو ازت بشنوم ....
- باشه عزیزم ،... قدر همه هلوهای دنیا میخوامت ! ( هلو!!! نپره تو گلو !!! :دی)
+ خیلی بدجنسی !! ....

دختر بچه کوچیکی با بادکنک های رنگی توی دستای کوچیک و نازش؛ بادکنک ... بادکنک ....
صداش کرد و دو تا بادکنک ازش خرید ، یکی آبی و یکی نارنجی ، بهم گفت پولش رو حساب کنم . دستمو انداختم کیف پولم و دنبال پول خرد تا بهش بدم ، کیف پولم رو ازم گرفت و یه اسکناس ده تومنی بهش داد ، بوسیدش و گفت بقیه اش هم مال خودش .

میدونستم دلش قدر یه دنیاست و فقط واسه لبخند روی لب دختره اینا رو خرید ، ولی بازم ازش پرسیدم ؛ خب خانوم کوچولو یاد بچگی ها افتادی ، اینا رو واسه چی خریدی ، حالا کدومش مال منه ....
زل زده بود به دور شدن دختره ، گفت : محسن ، یعنی میشه ما هم یه همچین دختری خوشگلی داشته باشیم ، دلت میخواد اسمش رو چی بزاریم .....

به موهای مشکی و خوشگلش که از زیر شالش زده بود بیرون اشاره کردم و ازش خواستم تا اونا رو مرتب کنه ، بهش گفتم خیلی دوس داری دختر باشه ها ، خب هر چی خدا بخواد ، اسمش رو هر چی تو بگی ......
یکم گذشت، غروب شده بود و صدای قار و قور شکمم داشت بلند میشد . بهش گفت بریم رستران بالای پارک ، همونی که همیشه شلوغه و یکی از گرون ترین و لوکس ترین رستورانای شهره . امشب مهمون من هستی و هر جا تو بگی میبرمت

بلند شد و از دستم گرفت ، گفت میریم کبابی مش قربون ....
تعحب نکردم
عاشق سادگیش بودم ، از ریخت و پاش و تجملات بدش میومد و یه صندلی کنار ساحل دریا رو به شیک ترین متل های جهان ترجیح میداد .

بوی کباب ترک مش قربون و نون سنتی داغ و تازه که همونجا توی تنور میپختن . یه گوشه میون مردای سیبیل کلفت و بچه های مثلا قرطی ، نشستیم و سفارشمون رو دادیم ،
نوشابه یا دوغ ؟
+ دوغ .....دوغ ....
- یواش دختر اینجا که خونه بابامون نیست ،
ولی اون اصلا گوشش با من نبود و با لذت مشغول خوردنش بود .....

ساعت 9 شب شده بود ، ازش خواستم برگردیم خونه
گفت باشه ولی قبلش بریم پارک دوباره ، میخوام چند دققیه اونجا بشینیم ......

زیر نور چراغ های رنگی پارک ، وسط چمن ها نشستیم و به رهگذرا و کسانی که تازه داشتن میومدن خیره شدیم ،
یکی داشت سفره شامش رو پهن مکیرد ، یکی داشت با دوست دخترش میگفت و میخندید ، پسرای مجردی که دور هم که نشسته بودن و قلیون به همدیگه تعارف میکردند با صدای رقص و بازی بچه ها .......

آروم کنارم دراز کشید و سرش روگذاشت روی پام ، به آسمونا خیره شد ، یه نقطه ای از آسمون رو نشانه گرفت ، انگار دنبال چیزی اونجا میگشت .
+محسن ؟
- جونم عزیزم ؟
+بهم نخندی ها ، اون گوشه رو ببین ، بالای کوه ، اون ستاره رو میبینی که از همه بزرگتره ؟

یه نگاه کردم و گفتم خب آره میبینمش
+محسنی ، بچه که بودم فکر میکردم اون ستاره مال منه و وقتی بزرگ شدم باید برم دنبالش و بگیرمش ..... راستی ستاره تو کو ؟

اینو گفت و سرش رو برگردوند و دوباره به همون نقطه خیره شد.
موهای خوشگلش رو لای انگشتام نوازشش کردم و یه بوسه کوچولو وسط پیشونی اش گذاشتم به چشمای آبی قشنگش خیره شدم
دستاشو گرفتم تو دستم و بهش زل زدم
با خودم گفتم ؛ مهربونم ستاره من اینجاست ، همین جا کنارم ،روی پاهام و توی دستام
هر روزم رو با صبحت بخیرش شروع میکنم و چشامو با شبت بخیرش میبندم

عزیزای زیادی دارم ، ولی عزیزترینشون خود خودتی
تویی که الان چهار ساله که دارمت ،

بدترین روزای زندگیم کنارم بودی ، روزایی که خیلی ها به خاطرش تنهام گذاشتند و رفتند ، ولی تو موندی و جنگیدی ؛ واسه دوست داشتنت ، واسه عشقت ، واسه باورهایی که گفتی دیگه رنگ باخته بودند
میدونم به خاطرم چشم به همه چیز و همه کس بستی ، اونایی رو انتخاب نکردی که خیلی بهتر از من بودند و میتونستند بیشتر از من بهت ببخشند ،

وقتی دلم از کسی و چیزی میگرفت ، بغلم میکردی ، سرتو میزاشتی روی سینه ام ، اشکت در میومد ، دستای کوچولو ونازت رو به صورتم میکشدی ومیگفتی :
+مهم نیست بقیه چی فکر میکنن ، برام مهم نیست اونا چی میگن ، تو عزیز دل منی ، من با تو خوشحالم ، من با تو جون گرفتم ، دوباره زنده شدم ، امید پیدا کردم و با تو خوبتر شدم .

- نازنینم ؛
مگه میشد سرتو بزاری رو سینه ام و قلبم بگیره ؟ مگه میتونستم صدای تپش های قلبت رو بشونم و دلم آروم نگیره ، مگه میشد تو و این همه و دوست داشتنت رو داشتم و حس نداشتن چیزی آزارم بده ،
تو تموم دنیامی ، تموم لحظه های زندگیم ، ستاره تموم نشدنی قلبم .......

با خودم و خودت خلوت کرده بودم که یه هویی با دستت زدی به پشت سرم !
+ هی حواست کجاست ، داشتی کجا رو نگاه میکردی ، باز چشت کدوم هلویی رو گرفت ....

بلندت کردم و نشوندمت کنارم ، انگشتم رو گذاشتم روی لبات و گفتم ؛ هیس ، چیزی نگو ، من دنبال ستاره ام توی آسمونا نمیگردم ، ستاره من همینجاست ، روی زمین ، جلوی چشام
و تو بازم با شیطنت انگشتم رو گاز میگرفتی و با زبونت شکلک در میاوردی ......
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
خب منم بالاخره !!! متنم رو گذاشتم ، مایکلی تو هم که اومدی ؟ هنوز متنت رو نخوندم ، چون تازه به اینجا سر زدم
مثل اینکه دوستانی میخوان بازم بنویسند ، همونطور که بارها گفته شده ما اینجا مکان و زمان خاصی نداریم و هر وقت کسی از دوستان خواست بنویسه فقط کافیه که بگه
فکر کنم واسه موضوع های این هفته دیگه این مدت کافی باشه ، و اگه دوستان موافق باشند تا فردا شب اگه از از دوستان کسی متنی دیگه نداشت ، همین فردا شب موضوع هفته بعد توسط یکی از عزیزان انتخاب بشه
راستی بچه ها نقد نوشته ها فراموش نشه ،
من میگم بیایین این هفته به حسین و نوشته هاش فقط گیر بدیم : دی
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
بعضی اتفاقها زمانی می افتن که خودت هم باورت نمی شه، برای افتادن یک اتفاق شاید خدا سالها برنامه ریزی میکنه تا درست برسی به همون لحظه که باید....مثل نادر که وقتی نگاش میکنم و می گم تو یک اتفاق نادر ی! میخنده. نمیدونم سر و کله اش از کجا توی زندگیم پیدا شد. اما خوب میدونم اومدنش گوشه ی مهمی از تقدیر من بود. یک اتفاق نادر!
قصه ی من و نادرهم میون یکی از همین روزها شروع شد،روزهایی که باور نداشتم مردی بتونه قلب سرسختم رو اسیر عشق خودش کنه .اومد جلوی راهم سبز شد ،نه فقط جلوی راهم انگار میون همه ی سرنوشت من جوونه زد و سبز شد...
زن ها موجودات عجیبی هستن،وقتی عاشق میشن عجیب ترهم می شن،هنوز هم خوب نمیدونم زن ها دقیقا به چه چیزی عاشق می شن،گاهی به پول گاهی به چهره و... گاهی هم درست مثل من به ساده بودن یک مرد...
نمیدونم من زودتر عاشق نادر شدم یا اون زودتر عاشقم شد،آخه خودمونم دقیقا نمیدونیم از کی عاشق هم شدیم .اصلا نمیدونم کدوممون اول اعتراف کردیم به عشق اون یکی ، من یا اون...شایدم هر دو باهم اعتراف کردیم آخه ما کاری رو بدون هم انجام نمیدیم...رفتارش برام با بقیه فرق داشت و انگار تفاوتش با همه از زمین تا آسمون بود، نظر نادر هم همین بود...
من همیشه دوست داشتم با مرد زندگیم دوست باشم،خیلی جالبه که نادر هم همینو میگفت ،اصلا منو نادر کلی وجه اشتراک داشتیم با هم. همش فکر میکردم نادر صورت پسرونه ی من هست و بازم جالبه که نادر هم منو صورت دخترونه ی خودش میدونست:
-ساناز، من فکر میکنم مردها عاشق زنی میشن که صورت دخترونه ی اونهاست و فکر میکنم زن ها هم همین باشن...
اصلا نمیدونستم نادر فیلسوفه یا شاعر،بعضی وقت ها یه جورایی حرف میزد که فکر میکردم مثلا روح سقراط حلول کرده توی جسمش و بعد به فکرم میخندیدم...گاهی هم از خودم می پرسیدم اصلا نادر عاشقم هست یا فقط منو عاشق خودش کرده،آخه همیشه میگفت من هیچوقت عاشق نمیشم،با اینهمه رفتارش چیز دیگه ای میگفت وهمه کاری برام انجام میداد طوری که گاهی فکر میکردم فرهاد با تیشه اش برگشته به این دنیا ...خب قبول دارم من یکمی خیالاتی هستمو تشبیه هایی که دارم واسه اتفاقات مختلف و آدمها گاهی از کل صنعت تشبیه اشعار فارسی هم بیشتر میشه، من بدون اینکه بدونم شیفته ی مکاشفه توی رفتار وحرفهای نادر شده بودم،نمیدونم شایدم نادر خوب میدونست چجوری منو بند خودش کنه ،شایدم این همون تقدیری باشه که میگن ازش نمیتونی فرار کنی وگرنه خیلی ها بودن که دست رد من خورده بود به سینه شون البته به نظر من که نادر خیلی از همه شون سر بود...
به نظر من نادر خوش تیپ ترین مردی بود که دیدم به نظرم خیلی جذاب بود،خب همیشه که نباید قیافه آدمو جذب کنه آخه گاهی رفتار و شخصیت خوب یه آدم معمولی رو قد یه مدل زیبا جذاب میکنه و گاهی هم برعکس یه مدل زیبا با اخلاق بد اونقدر غیر قابل تحمل میشه که از دیدن چهره ش احساس میکنی حالت بد میشه...
من و نادر قبل اینکه زندگی مشترکمونو شروع کنیم خیلی حرف ها زدیم و خیلی قول و قرارها گذاشتیم ،البته نادر آدم فراموشکاری هست واسه همین من همه ی اس ام اس های شبانه رو نگه داشتم که بعدا واسه حرفام یه مدرکی داشته باشم ، نمیتونم چیزی رو ازش پنهون کنم اینو هم بهش گفته بودم اونم از این کارم خنده ش میگرفت و میگفت:
-دختر تو منو بیچاره میکنی! فکر نکنم دور از چشمت بتونم کاری انجام بدم!
هنوزم وقتی توی حرفاش دقیق میشمو به قول خودش مو رو از ماست میکشم بیرون همینو بهم میگه اما جالبه که هیچکدوم از قول و قرارهای قبل ازدواجمون رو یادش نرفته ،من خودم گاهی میمونم که با اینهمه فراموشکاری که اون داره چجوری قول و قرارهامون یادش نرفته، یکیش همین دیشب که وقتی دعوامون شد و من قهر کردم و از سر شب تا وقت خواب اخم کردم و باهاش حرف نزدم با همون لحن گرفته ی صداش و قیافه ی درهمش که خدا میدونه چقدر عاشقش هستمو گاهی از سردلتنگی واسه دیدن همین قیافه و حالت دوست داشتنی صورتش ، اذیتش میکنمو لجش رو در میارم و این یکی رو خودش نمیدونه! اومد و بهم گفت:
-شبت بخیر ،خوب بخوابی ...
اون موقع قیافه ی حق به جانب به خودم گرفتم و رضایتمو پشت عشوه ی چشمام پنهون کردم و گفتم:
+چیه ؟ اومدی منت کشی؟! چرا از اول کوتاه نیومدی که حالا بیای منت کشی؟! همون قهر باشیم بهتره...
یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت بهم و گفت:
-یادمه یکی بهم گفت قول میده هیچوقت باهام قهر نمیکنه،بعدم گفت هیچوقت زیر قولش نمیزنه ، اونی که اینو بهم گفت زیباترین زن دنیا بود، همونی که قلبم فقط پیش اون آروم میگیره ،همونی که اگه بگه روز سیاهه و شب سفید باورم میشه،همونی که قول دادم باهاش قهر نکنم
آره خب نادر یک اتفاق نادر هست ! یکی که قلبم هنوزم که هنوزه بعد گذشت اینهمه سال وقت اومدنش به خونه مثل طپش های قلبی که اولین قرار عاشقانه رو تجربه میکنه میزنه و عطر تنش برام خواستنی تر از هر عطر دلپذیری هست،یکی که مهربونیش تمومی نداره، وقتی مریض میشم آروم و قرار نداره ، وقتی موقع خواب چشمامو میبندم و خودمو میزنم به خواب اون بالای سرم میشینه و زل میزنه بهم انگار لحظه ها باهاش منبسط میشن و کِش میان....
وقتی واسه خرید لباس گرونی که دلم میخواد غصه م میشه و غر میزنم که امون از این قسط و وام کوفتی و زهرماری که نمیذاره به خودمون برسیم ،نمیذاره به شب بکشه و بعدها میفهمم چقدر خودشو به این در و اون در زده تا مساعده بگیره واسه اینکه غصه از دلم بره آخه قول داده بود نذاره تا میتونه غم و غصه به دلم بشینه
وقتی همه ی حساب هاشو دو دو تا چهار تا میکنه تا بتونه دور از چشمام پس انداز کنه واسه خریدن انگشتر گرون قیمتی که پشت ویترین جواهر فروشی با حسرت نگاهش کردم ومیدونست چقدر میخوامش،با اینکه نق زدنهای منو با لبخندهای ریزش تماشا میکنه که ازش شکایت میکنم و میگم چند وقته خسیس بازی درمیاره ،میتونم بگم یه آدم خاصه برام
آره اون تنها کسی هست که میدونم اگه نباشه نفس کشیدن برام سخت میشه،مثل فرشته دوستم که آسم داشت و نفسش میگرفت گاهی،خنده داره اما اون برام مثال همون اسپری هست که راه نفس فرشته رو باز میکرد نه هیچ چیز دیگه...
اون تنها کسی هست که چون ساده بود ساده عاشقش شدم
 
بالا