hossein137
مدیر بازنشسته
باید باهاش بیشتر آشنا شم.بیشتر از این همه سال
اوایل همیشه همراهم بود.حتی وقتی سرم با یه تیکه سنگ که از تیرکمون عمو در رفت و خورد تو سر ما.عمویی که میخواست گنجشک ها رو بزنه و نمیدونم چرا من رو با این هیکل اشتباه گرفت.وقتی تو جمع دو ساعت دایی ام رو کلافه کردم که بفهمه خرس یعنی همون سرخ که من به کارت میوه خوری قرمز رنگ علاقه ی بیشتری دارم.اون گوشه مینشست و بهم لبخند میزد.
راستش اون همزاد خیلی خوبی بود.شاید حال تازه متوجه شدم که وقتی تنهام گذاشته و رفته و وقتی برگشته تنها دلیلش خودم بودم.اگر نه کی تحمل من عاصی رو داشت به جز اون؟ وقتی هنوز 4 سالم نشده بود و مردم زیر تابوت پدرم رژه میرفتند هم با من گریه میکرد.حتی اگه خود من گریه نمیکردم.دلم به حال خودم میسوخت و کسی نبود دلش به حال اون بسوزه
بزرگ تر شدم.شاید بر عکس یه درخت به جای این که ثمری داشته باشم وقتی کوچیک بودم فایده ی بیشتری داشتم.وقتی 14 سالم شد برای اولین بار من رو ترک کرد.از خونه زده بودم بیرون دنبال اون و نمیدونستم کنار مادرم نشسته و داره اون رو راضی میکنه برای برگشتن به خونه.که کسی ناراحت نشه از دست این غرور نوجوانی مسخره.گاه و بیگاه با یه داد و یا یه دلخوری.یا یه دعوا با خواهرام و بعد منت کشی.هیچ وقت حتی نفهمیدم کی از کنارم میرفت و کی مینشست کنارم.شاید تا همین حالا که یه نره قول شدم
اگر بشه برای مهربونی و مرام تعریفی نوشت مطمئنم یه جایی از یه متن کوتاه اسم اون هست.کسی که حواسش به همه هست و کسی حواسش بهش نیست.که هیچ وقت برای ناراحت کردن تو نمیشینه جلوت گریه کنه و هیچ وقت دلیل رفتنش خودش نیست.وای که چه عزیزی رو از دست دادم تو این همه سال.
گاهی موهاش رو رنگ میزد و گاهی بوی گل نرگس میداد.همیشه میدونست از چه چیزی خوشم میاد.بعضی وقت ها هم خودش رو قایم میکرد تو یه کوچه ی خاکی.زیر نور شدید آفتاب.بعضی وقت ها به خاطر من به خاطر یه همزاد بد اخلاق تو اوج سرما انقدر بیرون میموند تا خودم صداش کنم تا خودم بخوامش و اگه سرما هم میخورد به من سرایت نمیکرد.اون روزی که سر یه اشتباه انگشتم رو بریدم مثل سیل ازش خون می اومد.
من
من اون روز ندیدمش.حالا هم فقط جای زخمش مونده براش.انگار سرش رو گرفته باشم روی اون اره و بیخ تا بیخ بریده باشم.و بعد وقتی می اومد کنارم مینشست و یا وقتی که میخواست قهر کنه جای بخیه های گردنش انقدر خودنمایی میکرد که تو چشم هاش چیزی رو نبینم.
وقتی دلش رو از جا در آوردم و انداخته بودم تو یه پاکت با چند لیتر عطر که بد بویی خودم رو جبران کنم.قلب من هنوز سرجاش بود ولی اون داشت میمرد.حالا وقتی لخت میشه و میخواد بهم بگه که هنوز دوستم داره و این لباس اگه نباشه ممکنه من بیشتر تحریک بشم به با اون موندن.روی سینه اش جای بخیه میبینم.روی گردنش جای بخیه میبینم.کل تنش رو اعلامیه های مردن گرفته.از روزی که پدرم مرد تا روزی که پدر بزرگ و یا اون دشمنش مرد.همه جاش بوی خون میده و باز وقتی میاد میشینه کنارم لبخند میزنه.
حالا که خیلی وقت ها با من نیست.وقتی با رفیقم میخنده و یا گریه میکنه.وقتی اون رو میبینم که دست انداخته تو دست یه پیرمرد دوره گرد و داره کل خیابونای شهر رو پیاده باهاش قدم میزنه تازه میفهمم چه عزیزی رو از دست دادم.اون هیچ وقت به من خیانت نکرده.و من به خودم حق نمیدم اگه جلوی یکی دیگه لخت شده و موهاش رو داده به دست یه باد که از بقل دست های زخمی یه قصاب بگذره.وقتی دست های تیکه پاره شده ی یه شیشه فروش میرسه به گردنش.وقتی زخمی اش میکنند و باز میاد پشت در میشینه و یخ میزنه و جیکش در نمیاد.به خودم حق نمیدم در موردش فکر بدی بکنم.چون اون آدم خوبیه و اگر هم خوب نباشه باز بهتر از منه.
اون همه جا هست.حتی تو ماشین استاد کارآفرینی و یا پشت موتور استاد قلاوند که اگه یه ذره لاغرتر بود با انیشتن مو نمیزد.اون عقب وانت دوست من از کمربندی نجف آباد میرسه به اصفهان.پای تخته می ایسته تا همزادش تخته رو پر کنه از یه سری فرمول نامفهوم و سخت.تو رگ های تک تک برگای پاییزی که ازشون فقط یه خاطره تو دوربین من جا مونده.تو بد فرم شدن موهام وقتی باد میاد.وقتی گرمم میشه و از بوی عرق خودم خجالت میکشم.همیشه بوده.همیشه هست اما من خواستم که کنارم نباشه.
زندگی رو میگم.یه زن که اگه فاحشه هم باشه باز برای من باید عزیزترین زن دنیا باشه.یه زن که تو اولین قطره های اشکم بود.یه زن که تو اون دفتر 100 برگی که با چند تا شعر پرش کردم بود.یه زن که وقتی با یکی دیگه میرفتم اخلاقش بد نمیشد.هیچی از من نخواست.هیچی رو برای خودش نخواست.و هیچ وقت شکایت نکرد.
یه زن که دلم براش تنگ شده.که اگه دوباره ببینمش میخوام زل بزنم تو چشم هاش.که یه مرهمی برای اون همه بوی خونی که گرفته.برای اون اعلامیه هایی که تنش رو پوشونده.برای لباس هایی که از بس پوشیده نخ نما شده پیدا کنم.که جرات کنم و بهش بگم رنگ موهاش رو عوض کنه.که بتونم بهش بگم هر چی بپوشه بهش میاد.که اون رو فقط وقت خوابیدن نخوام.که منتظرش بمونم تا با هم بریم و اون یه رژ لب قشنگ بگیره.هر چی خودش دلش بخواد.
یه زن که دلم براش تنگ شده.بیشتر از خودم.بیشتر از خودش.باید باهاش بیشتر آشنا شم.بیشتر از این همه سال
اوایل همیشه همراهم بود.حتی وقتی سرم با یه تیکه سنگ که از تیرکمون عمو در رفت و خورد تو سر ما.عمویی که میخواست گنجشک ها رو بزنه و نمیدونم چرا من رو با این هیکل اشتباه گرفت.وقتی تو جمع دو ساعت دایی ام رو کلافه کردم که بفهمه خرس یعنی همون سرخ که من به کارت میوه خوری قرمز رنگ علاقه ی بیشتری دارم.اون گوشه مینشست و بهم لبخند میزد.
راستش اون همزاد خیلی خوبی بود.شاید حال تازه متوجه شدم که وقتی تنهام گذاشته و رفته و وقتی برگشته تنها دلیلش خودم بودم.اگر نه کی تحمل من عاصی رو داشت به جز اون؟ وقتی هنوز 4 سالم نشده بود و مردم زیر تابوت پدرم رژه میرفتند هم با من گریه میکرد.حتی اگه خود من گریه نمیکردم.دلم به حال خودم میسوخت و کسی نبود دلش به حال اون بسوزه
بزرگ تر شدم.شاید بر عکس یه درخت به جای این که ثمری داشته باشم وقتی کوچیک بودم فایده ی بیشتری داشتم.وقتی 14 سالم شد برای اولین بار من رو ترک کرد.از خونه زده بودم بیرون دنبال اون و نمیدونستم کنار مادرم نشسته و داره اون رو راضی میکنه برای برگشتن به خونه.که کسی ناراحت نشه از دست این غرور نوجوانی مسخره.گاه و بیگاه با یه داد و یا یه دلخوری.یا یه دعوا با خواهرام و بعد منت کشی.هیچ وقت حتی نفهمیدم کی از کنارم میرفت و کی مینشست کنارم.شاید تا همین حالا که یه نره قول شدم
اگر بشه برای مهربونی و مرام تعریفی نوشت مطمئنم یه جایی از یه متن کوتاه اسم اون هست.کسی که حواسش به همه هست و کسی حواسش بهش نیست.که هیچ وقت برای ناراحت کردن تو نمیشینه جلوت گریه کنه و هیچ وقت دلیل رفتنش خودش نیست.وای که چه عزیزی رو از دست دادم تو این همه سال.
گاهی موهاش رو رنگ میزد و گاهی بوی گل نرگس میداد.همیشه میدونست از چه چیزی خوشم میاد.بعضی وقت ها هم خودش رو قایم میکرد تو یه کوچه ی خاکی.زیر نور شدید آفتاب.بعضی وقت ها به خاطر من به خاطر یه همزاد بد اخلاق تو اوج سرما انقدر بیرون میموند تا خودم صداش کنم تا خودم بخوامش و اگه سرما هم میخورد به من سرایت نمیکرد.اون روزی که سر یه اشتباه انگشتم رو بریدم مثل سیل ازش خون می اومد.
من
من اون روز ندیدمش.حالا هم فقط جای زخمش مونده براش.انگار سرش رو گرفته باشم روی اون اره و بیخ تا بیخ بریده باشم.و بعد وقتی می اومد کنارم مینشست و یا وقتی که میخواست قهر کنه جای بخیه های گردنش انقدر خودنمایی میکرد که تو چشم هاش چیزی رو نبینم.
وقتی دلش رو از جا در آوردم و انداخته بودم تو یه پاکت با چند لیتر عطر که بد بویی خودم رو جبران کنم.قلب من هنوز سرجاش بود ولی اون داشت میمرد.حالا وقتی لخت میشه و میخواد بهم بگه که هنوز دوستم داره و این لباس اگه نباشه ممکنه من بیشتر تحریک بشم به با اون موندن.روی سینه اش جای بخیه میبینم.روی گردنش جای بخیه میبینم.کل تنش رو اعلامیه های مردن گرفته.از روزی که پدرم مرد تا روزی که پدر بزرگ و یا اون دشمنش مرد.همه جاش بوی خون میده و باز وقتی میاد میشینه کنارم لبخند میزنه.
حالا که خیلی وقت ها با من نیست.وقتی با رفیقم میخنده و یا گریه میکنه.وقتی اون رو میبینم که دست انداخته تو دست یه پیرمرد دوره گرد و داره کل خیابونای شهر رو پیاده باهاش قدم میزنه تازه میفهمم چه عزیزی رو از دست دادم.اون هیچ وقت به من خیانت نکرده.و من به خودم حق نمیدم اگه جلوی یکی دیگه لخت شده و موهاش رو داده به دست یه باد که از بقل دست های زخمی یه قصاب بگذره.وقتی دست های تیکه پاره شده ی یه شیشه فروش میرسه به گردنش.وقتی زخمی اش میکنند و باز میاد پشت در میشینه و یخ میزنه و جیکش در نمیاد.به خودم حق نمیدم در موردش فکر بدی بکنم.چون اون آدم خوبیه و اگر هم خوب نباشه باز بهتر از منه.
اون همه جا هست.حتی تو ماشین استاد کارآفرینی و یا پشت موتور استاد قلاوند که اگه یه ذره لاغرتر بود با انیشتن مو نمیزد.اون عقب وانت دوست من از کمربندی نجف آباد میرسه به اصفهان.پای تخته می ایسته تا همزادش تخته رو پر کنه از یه سری فرمول نامفهوم و سخت.تو رگ های تک تک برگای پاییزی که ازشون فقط یه خاطره تو دوربین من جا مونده.تو بد فرم شدن موهام وقتی باد میاد.وقتی گرمم میشه و از بوی عرق خودم خجالت میکشم.همیشه بوده.همیشه هست اما من خواستم که کنارم نباشه.
زندگی رو میگم.یه زن که اگه فاحشه هم باشه باز برای من باید عزیزترین زن دنیا باشه.یه زن که تو اولین قطره های اشکم بود.یه زن که تو اون دفتر 100 برگی که با چند تا شعر پرش کردم بود.یه زن که وقتی با یکی دیگه میرفتم اخلاقش بد نمیشد.هیچی از من نخواست.هیچی رو برای خودش نخواست.و هیچ وقت شکایت نکرد.
یه زن که دلم براش تنگ شده.که اگه دوباره ببینمش میخوام زل بزنم تو چشم هاش.که یه مرهمی برای اون همه بوی خونی که گرفته.برای اون اعلامیه هایی که تنش رو پوشونده.برای لباس هایی که از بس پوشیده نخ نما شده پیدا کنم.که جرات کنم و بهش بگم رنگ موهاش رو عوض کنه.که بتونم بهش بگم هر چی بپوشه بهش میاد.که اون رو فقط وقت خوابیدن نخوام.که منتظرش بمونم تا با هم بریم و اون یه رژ لب قشنگ بگیره.هر چی خودش دلش بخواد.
یه زن که دلم براش تنگ شده.بیشتر از خودم.بیشتر از خودش.باید باهاش بیشتر آشنا شم.بیشتر از این همه سال
Last edited: