• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
باید فکر کنم و یه خاطره دیگه یادم بیاد

البته حتما" میدونید که لازم به بازگویی واقعیت نیست.یعنی شما میتونید یه تصور خیالی رو بنویسید.و خوب به نظر من هر چه از واقعیت دور بشیم و متنی رو بنویسیم (یعنی چیزی که برای خودمون اتفاق نیفتاده) کار سخت تر میشه.
 

_Nera_

Registered User
تاریخ عضویت
17 ژوئن 2013
نوشته‌ها
828
لایک‌ها
741
محل سکونت
تهران
البته حتما" میدونید که لازم به بازگویی واقعیت نیست.یعنی شما میتونید یه تصور خیالی رو بنویسید.و خوب به نظر من هر چه از واقعیت دور بشیم و متنی رو بنویسیم (یعنی چیزی که برای خودمون اتفاق نیفتاده) کار سخت تر میشه.

بله می دونم. اما من اصولا داستان نویسیم خوب نیست. فقط خوب بازگو می کنم:)

خیال پردازیم خوبه. اما اونی که بر اساس واقعیت باشه بیشتر به آدم می چسبه.
نمی دونم واسه شمام همینطوره؟
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
دوستان وقتش نرسيده موضوع جديد اتنخاب كنيد ؟ ;)
من كه هرچي فكر ميكنم يا بايد از يه دختر وداع كنم يا مرگ يكي از عزيزان اصلا جالب نيستش داستانهاش
 
Last edited:

amirali2820

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 فوریه 2013
نوشته‌ها
295
لایک‌ها
117
دوستان وقتش نرسيده موضوع جديد اتنخاب كنيد ؟ ;)
من كه هرچي فكر ميكنم يا بايد از يه دختر وداع كنم يا مرگ يكي از عزيزان اصلا جالب نيستش داستانهاش

من هم موافقم واقعا من اصلا خاطره ندارم فقط اول و اخر و مراحل بازی رو یادمه :دی
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
بله می دونم. اما من اصولا داستان نویسیم خوب نیست. فقط خوب بازگو می کنم:)

خیال پردازیم خوبه. اما اونی که بر اساس واقعیت باشه بیشتر به آدم می چسبه.
نمی دونم واسه شمام همینطوره؟
عزیزم شما همینکه میگی خیال پردازیتون خوب هست خیلی از راه رو رفتین و نوشتن بر اساس همون تصویر خیالتون هست پس بنویسین ما منتظریم
از اینکه میبینم به جمع نویسنده های این بخش اضافه شدین خوشحالم :)

دوستان وقتش نرسيده موضوع جديد اتنخاب كنيد ؟ ;)
من كه هرچي فكر ميكنم يا بايد از يه دختر وداع كنم يا مرگ يكي از عزيزان اصلا جالب نيستش داستانهاش
فرشاد عزیز واقعیت اینه که گاهی وداع از کسانی که دوست داریم بخصوص در مسائل عاشقانه شاید به نفعمون باشه و به قول حسین همیشه وداع تلخ نیست .منم با توجه به حرف حسین عزیز متنمو نوشتم و خوشحالم بابت حرفش که روم تاثیرگذار بود
ضمنا بنده فکر میکنم خوبه تا آخر هفته دست نگه داریم برای انتخاب موضوع جدیی آخه نمیشه که متنی ازحسین و محسن عزیزنباشه و تاپیک لطفی نداره اونوقت
بعدم این همشهری ما کجاست؟ مایکل عزیز رو میگم... ما گفتیم از وداع یه طنز خوب مینویسن حتما
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
عزیزم شما همینکه میگی خیال پردازیتون خوب هست خیلی از راه رو رفتین و نوشتن بر اساس همون تصویر خیالتون هست پس بنویسین ما منتظریم
از اینکه میبینم به جمع نویسنده های این بخش اضافه شدین خوشحالم :)


فرشاد عزیز واقعیت اینه که گاهی وداع از کسانی که دوست داریم بخصوص در مسائل عاشقانه شاید به نفعمون باشه و به قول حسین همیشه وداع تلخ نیست .منم با توجه به حرف حسین عزیز متنمو نوشتم و خوشحالم بابت حرفش که روم تاثیرگذار بود
ضمنا بنده فکر میکنم خوبه تا آخر هفته دست نگه داریم برای انتخاب موضوع جدیی آخه نمیشه که متنی ازحسین و محسن عزیزنباشه و تاپیک لطفی نداره اونوقت
بعدم این همشهری ما کجاست؟ مایکل
thankyou.gif
عزیز رو میگم... ما گفتیم از وداع یه طنز خوب مینویسن حتما

چن وقتی نت نداشتم دیروز اوومدم تو نت
karate.gif


بانو سمیه من چیزی تو خاطرم نیست
306.gif

من سعی میکنم موضوع های شادو بنویسم ولی خداحافظی شاد خدایش نداشتم و واصلا خداحافظی تلخم نداشتم
2zqdf8w.gif
 

pcmatin

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2013
نوشته‌ها
115
لایک‌ها
382
یکی از بهترین خداحافظی های شادم

روز دوشنبه بود وقتی مغازه رو میبستم با دوتا از دوستام خداحافظی کردم و خیلی هم خوشحال بودم چون فرداش سه شنبه بود و ما قرار گذاشته بودیم نهارو باهم تو مغازه غذا بخوریم منم خوشحال از این نوع غذا خوردن که کنار دوستان باشم و با لذت غذا بخورم وای یه حالی میده برا اینکه میگی میخندی میخوری میخندی مینوشی میخندی میترکی میخندی خلاصه فقط میخندی یو شادی.

تشکر میکنم از دوستانی که کنارم خوردن و خندیدن و معذرت از دوستان تاپتیک برا متن درازم چون اونقدر خمیازه کشیدم که داره فکم پاره میشه میرم بخوابم شب بخیر.:eek::sleepy:
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
گفت : همه چیز از دور قشنگه.وقتی من یه جای دیگه باشم و تو یه جای دیگه.وقتی یه دفعه حس کنم به یادم افتادی.اون وقت تازه میفهمم چقدر برام عزیزی.
امروز هوا بوی اون رو میداد

رفته بودم بازار تا یه قاب برای عکس خواهر زاده ام بگیرم.شنیده بودم تازگیا یه مغازه تو پاساژ ملت باز شده.
طبقه ی اول.مغازه ی هفتم از سمت راست.تو ویترین بعد از کلی نگاه کردن یه قاب چشمم رو گرفت.
-سلام.آقا میشه اون قاب بچه گونه ی صورتی رو برام بیارید؟
+سلام.کدوم؟
-همونی که بقل قهوه ایه است.
.
.
.
-تو ویترین انگار قشنگ تر بود
+همه چیز از دور قشنگ تره.
-اینم حرفیه.
+ البته بستگی داره عکس کی رو بخواید بذارید این جا.اگه یکی باشه که خیلی براتون عزیز باشه مسلما" از نزدیک هم قشنگه.
عکس رو دادم بهش تا بذاره تو قاب.پرسید بچه ی خودتونه؟
-نه خواهر زاده امه.یعنی به من میاد یه دختر دو ساله داشته باشم؟
+از دور بله.ولی از نزدیک هرگز
خنده ام گرفته بود.پسر بامزه ای بود.


یک ماه بعد که رفتم تا یه نقاشی قدیمی رو قاب کنم وقتی وایساده بودم تا قاب آماده بشه سه تا شیشه شکست.بیچاره هول شده بود
گفتم من فکر میکنم همه چیز از دور قشنگه.حتی صدای شکستن شیشه
عرق کرده بود و عصبانی بود.بعد با کلی ببخشید و شرمنده ام که ازش شنیدم از مغازه اومدم بیرون.

نمیدونم تو چند ماه بعدش چه اتفاقاتی افتاد که من این همه قاب سفارش دادم و کلی عکس و نقاشی جور کرده بودم برای قاب گرفتن.ولی احسان دیگه هول نمیشد.

هوا گرم بود و کلافه شده بودیم.دسته ی چمدونش رو گرفته بود و با اون صدای گوش خراش چرخ هاش میرفت سمت صندلی ها.خانواده اش هم پشت سرش برای بدرقه.من یه کم دورتر ایستاده بودم.یه ژست ضایع که مثلا" منتظر کسی هستم و مدام به گوشی ام نگاه میکردم.
یه لحظه ای که تو اون همه شلوغی نگاهش افتاد به من لبخند زد.مادرش میدونست که ما با هم رابطه داریم.زن خوبی بود انگار.من رو دم در دیده بود و لبخند زد.همین برای من کافی بود که فکر کنم زن خوبیه.این که مثل مادر خودم فکر نکرده یه دختر چطور افسار پسرش رو دست گرفته و جلوی پیشرفتش رو گرفته.راستش من هم اگه مادرم این طور نبود و این فکرا به کله ام نمیزد.شاید جلوی رفتنش به روسیه رو برای تحصیل میگرفتم.حالا نمیدونم چطور راه سخت تر انتخاب کردم و باعث نشدم کسی فکر کنه که من اون رو پابند کردم و حالا لااقل لازم نبود از دور نگاهش کنم.لازم نبود که حسرت بخورم چرا نمیتونم برم جلو و بقلش کنم.نگران بودم.نگران این که این روز آخر و این نیم ساعتی که مونده به سفر کردنش چرا این جام و نمیتونم برم و باهاش حرفی بزنم.برم تا حداقل یه کم دلداری ام بده.که دوباره حرف بزنه و اون تن صدای مخصوصش رو بشنوم.همون صدایی که از بس سیگار کشیده بود شده بود شبیه صدای خسرو شکیبایی.همون صدایی که وقتی میدید ناراحتم مسخره ام میکرد و بعد از چند تا خنده ی بلند سرفه اش میگرفت.حالا بین ما 100 قدم فاصله بود.100 قدمی که تا نیم ساعت دیگه میشد صدها کیلومتر.
مادرش چند دقیقه ای بود که داشت نگاهم میکرد از دور.نگاهش رو احساس کرده بودم.چون شبیه احسان بود.باز با خودم فکر کردم عجب زن خوبیه.
همه دونه دونه باهاش دست دادند و رفتند.حتی مادرش.صبر کرده بود که کامل از سالن برند بیرون.
اومد طرفم و دعوتم کرد تا کنارش بنشینم روی صندلی.
+مامان دم گوشم گفت که منتظرمی و نمیتونی بیای جلو.بعد پیشنهاد داد که بقیه رو ببره خونه تا من و تو تنها باشیم و راحت تر.
اشک تو چشمام حلقه زده بود.دست خودم نبود انگار
گفتم :از طرف من هزار بار ببوسش به خاطر نازنین بودنش
+نگاش کن.چت شده تو؟ نمیخوام برم بمیرم که.نهایت 1 سال دیگه بر میگردم
-خدا نکنه
یه کم ناز کرد و گفت مرجان.
خنده ام گرفت.گفتم جانم؟
+یادته همش میگفتم همه چیز از دور قشنگه.وقتی من یه جای دیگه باشم و تو یه جای دیگه.وقتی یه دفعه حس کنم به یادم افتادی.اون وقت تازه میفهمم چقدر برام عزیزی.
-کاش نمیذاشتم بری
+نامرد نباش.خودت هم میدونی برای منم سخته.ولی به این فکر کن وقتی بعد یه سال همدیگه رو میبینم و تنها چند روز وقت داریم.وقتی چند سال ممکنه من و تو از هم دور باشیم.میدونی همون چند روز و یا چند لحظه ای که کنار همیم چقدر خوبه؟
-مثل صدای شیشه؟
+مثل صدای خندیدن تو که هم از دور و هم از نزدیک خوبه.
حالا بخند دیگه.به خدا من اندازه ی خودم آبغوره دارم که بگیرم اون ور دنیا.باز تو این جا چند نفر دور و برتند.

اشکام رو پاک کردم.خنده ام گرفته بود.از بس شکلک در می آورد.میدونستم تو دلش چه خبره.میدونستم میخواد خودش رو محکم بگیره جلوی من و تا ازم دور شد شروع کنه به ناله کردن.
-پس فردا که اومدی این جا هوو برای من نیاری؟
+اونوقت فکر میکنی زنده بمونم؟
دوتایی شروع کردیم به خندیدن.

دیگه باید میرفت.دوباره داشتم آبغوره میگرفتم.راه افتادم که من رو با این صورت نبینه دم آخری.


حالا هوا بوی اون رو میده.همه چیز امروز انگار یه ربطی پیدا کرده به احسان.
مادرش امروز اومده بود خونه ی ما.بعد از کلی حرف زدن با مامانم و خواهرم.به قول خودش اومده بود عروسش رو ببره.
من رو کشید یه کنار و دم گوشم گفت:یه ماه دیگه بر میگرده.دو هفته این جاست.
حالا تا یک ماه دیگه همه چیز بوی اون رو میده.حتی خود من.





کاش یک ماه دیگه برگشته بود.کاش لااقل میدونستم کی میتونم ببینمش؟
احسان رو به خاطر یه شورش دانشجویی 2 سال بود زندانی کرده بودند.اون ور دنیا.جایی که هر چی براش بوسه بفرستم میدونم به دستش نمیرسه

حالا همه جا صدای شکستن شیشه میاد.مثل صدای دل من



پ.ن : دم دستی بود.یهوویی بود.هر چی بود نوشتمش.موضوع خوب بود ولی مشکل این جاست که من برای این موضوع خوب نبودم.
ویرایش : حالا که متن ها رو خوندم باز با خودم فکر کردم چرا بعضی جاهاش انقدر شبیه به همه
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خیال پردازیم خوبه. اما اونی که بر اساس واقعیت باشه بیشتر به آدم می چسبه.
نمی دونم واسه شمام همینطوره؟

والا من که در کل دنبال ساختن خاطره های دروغی بودم.انقدر که همه جا سرایت کرده.شاید همین طور باشه.ولی هدف اصلی من تمرین نوشتن هست.مسلما" یه نویسنده نمیتونه مدام زندگی خودش رو بازگو کنه.تازه اگه زندگی اش مثل ما باشه که دیگه هیچی.نه میشه از کسی حرفی زد.نه میشه اشاره ای کرد.
در کل همون طور که سمیه جان هم گفتند شما همین که میگی خیال پردازی ات خوبه نصف راه رو اومدی.منتظریم

فرشاد عزیز واقعیت اینه که گاهی وداع از کسانی که دوست داریم بخصوص در مسائل عاشقانه شاید به نفعمون باشه و به قول حسین همیشه وداع تلخ نیست .منم با توجه به حرف حسین عزیز متنمو نوشتم و خوشحالم بابت حرفش که روم تاثیرگذار بود
ضمنا بنده فکر میکنم خوبه تا آخر هفته دست نگه داریم برای انتخاب موضوع جدیی آخه نمیشه که متنی ازحسین و محسن عزیزنباشه و تاپیک لطفی نداره اونوقت
بعدم این همشهری ما کجاست؟ مایکل عزیز رو میگم... ما گفتیم از وداع یه طنز خوب مینویسن حتما

این چند روزی که این کامنت رو خوندم.همش داشتم به این فکر میکردم که چی بنویسم که از خجالت این همه تحویل گرفتن آب نشم.
ممنونم در کل.به خاطر همین حرف ها.به خاطر همین که مثل یه حامی هستید همیشه
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
این چند روزی که این کامنت رو خوندم.همش داشتم به این فکر میکردم که چی بنویسم که از خجالت این همه تحویل گرفتن آب نشم.
ممنونم در کل.به خاطر همین حرف ها.به خاطر همین که مثل یه حامی هستید همیشه
حسین جان جدی منو غافلگیر کردی فکر نمی کردم بتونی این هفته بنویسی...:)(نظرم درباره متن رو آخر همه میگم اما خیلی خیلی بعضی جمله ها رو دوست داشتم یک سری باعث بغضم میشد و بعد جایی نقض همون بود که همونی بود که میخواستم و دوست داشتم بشنوم خیلی عالی بود....)
متن ها شبیه به هم میشه ....توی همش یه بغض و یه درد مشترک هست ..."همیشه چیزی برای حسرت خوردن هست"....اینم جمله منه
شاید ندونید اما من همیشه دلم با دوستان نازنینم هست و همیشه براشون دعا میکنم اگه خدا منو قابل بدونه وبی اغراق میگم اصلا داشتن دوستان خوبی مثل شما برام باعث دلگرمی هست....
برای متن بقیه بچه ها هم تا جمعه صبر میکنیم و لطفا هرکسی مایل هست موضوع هفته بعد رو همون جمعه اعلام کنه
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
حسین جان جدی منو غافلگیر کردی فکر نمی کردم بتونی این هفته بنویسی...:)(نظرم درباره متن رو آخر همه میگم اما خیلی خیلی بعضی جمله ها رو دوست داشتم یک سری باعث بغضم میشد و بعد جایی نقض همون بود که همونی بود که میخواستم و دوست داشتم بشنوم خیلی عالی بود....)
متن ها شبیه به هم میشه ....توی همش یه بغض و یه درد مشترک هست ..."همیشه چیزی برای حسرت خوردن هست"....اینم جمله منه
شاید ندونید اما من همیشه دلم با دوستان نازنینم هست و همیشه براشون دعا میکنم اگه خدا منو قابل بدونه وبی اغراق میگم اصلا داشتن دوستان خوبی مثل شما برام باعث دلگرمی هست....
برای متن بقیه بچه ها هم تا جمعه صبر میکنیم و لطفا هرکسی مایل هست موضوع هفته بعد رو همون جمعه اعلام کنه

ممنون.
چند روزی بود که فکر میکردم چی بنویسم؟ و چطور؟ تا این که دیشب خوابم نبرد و شروع کردم به نوشتن.نمیدونستم آخرش چی میشه.فقط فکر اولش رو کرده بودم.این که یه دختری هست که داره شوهر آینده اش رو بدرقه میکنه.دختری که انگار میدونه اون به این زودی ها بر نمیگرده.
بعضی فضاها مال زندگی خودم بود.یه دوره ای رو تو یه قاب فروشی بودم دقیقا" تو پاساژ.مغازه ی هفتم.البته از سمت چپ.
راستش این جا جای درد و دل نیست ولی خوب شاید هدف من از این نوشته ها از یاد بردنشون هست.از یاد بردن و جایگزین کردنشون با یه چیز جدیدتر.که حالا و یا پس فردا ندونم کدوم مال خودم بوده.کدوم مال یکی دیگه.تا حالا خیلی فکر کردم که یه جوری داستان بلند بنویسم.هزار تا ایده تو مغزم شکل گرفته ولی وقتی میبینم یه متن کوتاه این طور روم تاثیر میذاره بیخیالش میشم.
من هر چی هم زور بزنم آخرش یه آدم خرافاتی ام.آدمی که حتی یه خواب پریشون براش مهمه.کسی که داره طرز دیدش رو بر اساس کتاب ها و فیلم هایی که دیده و خونده بنا میکنه.
روی همین حساب این سری سعی کردم یه چیز متفاوت بنویسم.یه سبک متفاوت تر.ولی هر چی جلوتر رفتم دیدم نمیشه.

میدونم که آدم خوبی هستید (مثل مادر احسان :دی) و برای همین برام ارزشمندید.قدر خودتون رو بدونید
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
به تمامی دوستانم :
انگار دیر رسیدن عادت این روزای من شده که تمومی نداره ، ببخشید که خیلی طول کشید تا موضوعی رو آماده کنم . تو این مدت چیزهای زیادی بود که میخواستم بنویسم ، ولی هیچگاه نتونستم ، شاید چون نمیتونم تصویر سازی اون چیزی که نیست رو بکنم . و نوشتن از چیزی که بود ،برام درد آوره ، ببخشید که بازم تلخ نوشتم .........

چشمام رو به زور که باز میکنم ، طبق عادت همیشگی با دستام میمالمشون و تو اون گیجی بعد خواب دنبال گوشی ام میگردم ، خب آخه عادتمه شبا که میخوابم گوشی رو کنار بالشم بزارم و صبح اول وقت ، اولین کارم بررسی وضعیت گوشی باشه .
یه لیوان شیر داغ آماده روی میز غذاخوری با لبخند مهربان مادر ، دعوتی است برای خوردن صبحانه . ولی این بار میخوام شروع "این روز" با یه فنجون قهوه داغ و بیسکوییت برام باشه .چهار لیوان آب سرد با چهار قاشق قهوه Camerino و یه قهوه ساز خوب ، کار مشکلی رو برای تهیه اون چیزی که من میخوام پیش روم نمیزاره . همیشه دوست دارم قهوه ام تلخ باشه و داغ و داغ .
باید آماده رفتن بشم ، چیز زیادی امروز با خودم همراه نمی برم آخه جای دوری نمیرم و "زود" برمیگردم . بطری آب ، قنجون سفید و کوچولوم ، دفتر یادداشت جیبی و یه خودکار همه چیزایی هست که واسه امروز قراره تو کوله پشتی ام جا بشن ، یه نگاه دیگه میندازم تا چیزی جا نمونده باشه ، وای باورت میشه بسته های شکلاتم رو کم مونده بود فراموش کنم ، مگه میشه ، "زندگی بدون شکلات معنایی نداره!!) .
در کمد لباسمامو باز میکنم و به این فکر میکنم که کدوم رو انتخاب کنم ....میخوام بهترین ها رو انتخاب کنم ، تیشرت سفید و آستین بلندم با شلواری لی مشکی و کشی ، جوراب های خاکستری و نیم بوت های اسپورتم ، انتخاب خوبی بود ، خواهرم که نیگام میکنه با تعجب بهم میگه : محسن مهمونی میخوای بری !!
خب باید برم دوستام بیرون منتظرم هستند ،میخندم و از همه خداحافظی میکنم ، به مامان قول میدم که مواظب خودم باشم و بازم دیوونه بازی درنیارم !!!
از خونه بیرون میام و به سر کوچه که می رسم با مجید سوپر مارکتی نبش کوچه سلام و احوالپرسی میکنم و به اون طرف خیابون میرم ، چند قدم اونطرفت تر و حالا تو چهار راه اصلی هستم . ماشین ها نزدیک میشن و هر کدوم با چراغی ، بوق زدنی ، در جستجوی مسیر رفتنم هستم ، سرم رو به نشونه تشکر تکون میدم و تصمیم دارم یکم پیاده راه برم . بعد حدود 20 دقیقه به خروجی شهر نزدیک میشم ، گوشه ای میشینم تا نفسی تازه کنم ، اولین بسته شکلاتم رو در میارم و یه فنجون نصفه هم آب تا کمی خستگی ام دربیاد .
خب دیگه به میدون خروجی شهر رسیدم ، یه 405 نقره ای خسته بهم چراغ میده ، دست تکون میدم، میزنه کنار و باهاش صحبت میکنم ، وقتی مسیر رفتنم رو میشنوه تعجب میکنه و ازم عذرخواهی میکنه ، خب اونجا آخه خیلی دوره . یکی دو تای دیگه همینطوری میان و میرن ، تا یه پسر حدود 25 ساله با یه وولکس واگن Gol مشکی و تمیز ترمز میزنه ، تا میام که بهش بگم کجا میرم ، بهم میخنده و میگه بپر بالا ، سوار میشم و وقتی بهش گفتم کجا داریم میریم ، با تعجب یه خنده بلندی میکنه و میگه : پس بزن بریم .......
حدود 1 ساعت طول کشید تا برسم ، تو راه خیلی با هم حرف زدیم ، چه پسر با حالی بود ، میگفت ماشین باباش رو برداشته بود تا صبحی با "دوست دخترش " بزنن بیرون و اونم قالش گذاشته بود . وقتی دستم رو به کیف پولم بردم تا حساب کنم ، محکم دستامو گرفت و خیلی گرم فشرد و یه لبخد کوتاه زد . ازش خداحافظی کردم و کوله پشتی ام رو انداختم پشتم و بندهای کفشامو یه بار دیگه باز کردم تا محمکتر ببندمشون ، یه دونه آدامس Exit از جیب کوله در آوردم و انداختم تو دهنم و به خودم و راهی که پیش روم بود نگاهی دیگر انداختم . مصمم تر از هر زمانی به راه افتادم ........
چقدر اینجا رو دوست داشتم ، چه خاطرات تکرار نشدنی که در آغوشش برایم رقم خوردند ، همیشه بودن در اینجا فرصتی بود برای فرار ، فرار از خودم و مشکلاتم .... خیلی آرام و آهسته میرفتم و از تک تک این زیبایی ها لذت میبردم ، عجله ای نبود من امروز برای او بودم . چوپانانی که برایم دست تکان میدادند و صدای سگ هایشان رو که دیگر فکر کنم من برایشان "غریبه " نبودم ، نمیگذاشتند تا تمام این مدت احساس "تنهایی " بکنم . کنار یکیشان نشستم و همان معاوضه همیشگی " چای داغ در برابر شکلات " . حدود نیم ساعتی با او بودم پیرمرد مسنی که مرا به خاطر نداشت ولی من او را خوب میشناختمش . از او نیز خداحافظی کردم ، کم کم داشت روز به نصفه می رسید و من هنوز راه درازی در پیش داشتم .
نگاهی دیگر به موبالیم انداختم ، ساعت 2:30 ظهر شده بود ، کنار چشمه ای زیبا و کوچک توقف کردم و قمقه آبم را تازه کردم ، آبی به دست و صورتم کشیدم و از آنجا به آن پایین نگریستم ، مسافت زیادی آمده بودم و همه چیز از آن بالا کوچک و دوست داشتنی مینمود . نفسی تازه کردم و به آنجا نگریستم ، فاصله ای زیادی نمانده بود ولی نزدیک هم نبود . آخرین بسته شکلاتم را از جیبم در آوردم و نگاهی به آن انداختم ، لبخندی زدم و گفتم : تا اونجا منو میبری .......
و دوباره شروع به بالا رفتن کردم ، ولی اینبار دیگر گام هایم سخت تر و آهسته تر جلو میرفت ، شیب تند و سنگ ریزه های لرزان جلوی سرعتم را میگرفت . ولی من با نیرویی تمام نشدنی فقط به "جلو میرفتم " ، هر چقدر نزدیک تر میشدم سختیش بیشتر میشد ، چند بار پایم لیز خورد و خارهای گیاهان وحشی دامانش دستام را محکم گرفتند تا مانع "نرسیدنم باشند " . دیگر آخرین قدم ها بود که دستانم رو به مبارزه میطلبید ، به سختی دستانم را در لبه اش قفل کردم و خودم را به بالایش کشیدم . ایستادم و از آن بالا به تمام زمین و هستی اش نگاهی تحقیر آمیز انداختم . اینک این من بودم که در بالای بلندترین صخره اش ، به تنهایی ایستاده بودم و تمامی آنچه را که میخواستم در دستانم داشتم ......
در باریک ترین لبه اش نشستم و از کوله ام آخرین بسته شکلاتم را در آوردم و از آن بالا به تماشای آن چیزی که تاکنون مرا در آغوش داشت نشستم " زمین و آدمیانش " .
آدمیانی که دوستشان داشتم و دوستم داشتند ، آدمیانی که تمام خواسته هایم لبخدشان بود و تمامی خواسته هایشان لبخندم بود . آدمیانی که تمامی برگ برگ خاطراتم در کنارشان رقم خورد و من اکنون میخواهم که "برگی از خاطراتشان باشم" . بودن در کنارشان را دوست داشتم ولی نمیدانم با تمام بودنشان "چرا نخواستند روزی باورم کنند ، آنگونه که من میخواستم ، چیز زیادی هم نبود : ساده و راحت "
دیگر نگران رفتنم نیستم ، دیگر از هیچ چیزی نمیترسم ، هر آنچه که باید میبخشیدم ، بخشیدم و هر آنچه را که باید میبردم ، با خودم میبرم . نامه ای روی میز کارم که برایشان خواهد گفت کجا پیدام خواهند کرد ، نمیخواهم در این خاطرات آخر نیز "نگرانم " باشند . آنقدر هم "کاغذ رنگی که پول نامیدندش " در میز کارم است که "رحمت " کسانی را که فکر میکردند دوستم دارند ، "بخرد " .
اکنون چشمانم را میبندم ، تا چشمان قلبی را که همیشه بسته بودمش ، به آرامی باز کنم ، و ببینم آنطور که باید میدیدم ، دستان سرد باد ، به جای دستان همیشه گرم "تو" صورت خسته ام را نوازش میدهد . و این "آسمان " است که میخواهد به جای آغوش نگرانت ، آرام بغلم کند . لبخندی به شیرینی تمامی خاطراتت بر لبانم نقس میبندند و "آخرین وداع " را با تو و خودم ، زمزمه میکنم . وقت وداع است و گویند گریستنش شگون ندارد . پس میخندم و از تمام داشته هایم دل میکنم : کودکی ، صداقت ، مهربانی ، غرور ،دوست داشتن و حتی "سکوت " .
دستانم را به آسمان می گشایم ، میخواهم دنیای تازه ای را تجربه کنم ، دنیایی که "تو " همیشه در جستجویش بودی و باورم نداشتی که ، من زودتر از تو آنجا را پیدا خواهم کرد " ، ولی برایت دروغ گفتم نازنینم ، وقتی که نوشتم : وقتی یافتمش منتظرت میمانم .
آری وداع همیشه تلخ و ناراحت کننده نیست ، وداع میتواند گاهی به شیرینی تمامی آرزوهایت باشد ، پس خودم را از بالاترین نقطه زمینش ،در آغوش آسمان رها میکنم و این بار "پرواز میکنم " .برایت که گفته بودم ،" میتوانم پرواز کنم" ، به یادش داری ...........
 
Last edited:

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
خب دوستان ظاهرا دیگه متنی قرار نیست نوشته بشه و زمان زیادی هم برای این موضوع گذاشته شد
از زرتشت عزیز بابت انتخاب موضوع قبلی ممنونم.دیدیم که وداع همیشه تلخ نیست و میتونه حتی شیرین باشه و وجه مشترک همه متن ها هم همین بود
از حسین عزیز به بار دیگه ممنونم بابت حرفایی که در من تاثیرگذاربود
اما درباره متن ها
mahmahot عزیز موضوع انتخاب شده خیلی جالب بود چون به نوعی تا بحال کسی از این دید نگاه نکرده بود هرچند متن کوتاهی بود ولی اتفاقات پیش آمده برای قهرمان داستان با توجه به زندگی پر استرس این عصر برای من که غیر قابل تصور نبود

nera ی عزیز باید یگم از اینکه به جمع نویسنده های این بخش اضافه شدین خیلی خوشحالم.هرچند خاطره ای بود که تعریف شد اما توصیفات شما از اون فضای آخرین لحظه قبل از رفتن کاملا قابل لمس بود.همونجور که گفتین نوع تعریفتون و باینتون ماجرا رو برای من که شنیدنی کرده بود.ضمن اینکه آخرین تلاش یک زن برای اینکه نمیخواست این دوری اتفاق بیفته رو میشد کاملا به عنوان یک زن حس کرد انگار خودم در اون موقعیت قرار داشتم هرچند با توجه به اینکه به این شرایط آشنایی دارم و خیلی از این مسائل دیدم به عینه و مطمئن بودم آخر داستان هر حال نمیشد جلوی اون ماجرا گرفته بشه و اون تلاش کاملا نتیجه ش مشخص بود اما واقعا تحسین برانگیز بود.

pcmatin عزیز ممنونم که نوشتید اتفاقا یاد قرارهای دوستانه خودم افتادم که اغلب بهم خوش میگذره و نمیدونم کی زمان با هم بودنمون تموم میشه.با خاطره شما و تعرفتون از وداع که به نظرم شیرین ترین تعریف از وداع بود حس خوبی بهم دست داد و لبخند زدم موقع خوندن این متن

حسین عزیز من از خوندن متن شما واقعا لذت بردم.شخصیت های داستان همگی خوب بودن (مخصوصا مادر احسان) من موضوع رو دوست داشتم ضمن اینکه بعضی از جمله ها واقعا زیبا بود اصلا میتونم بگم تقریبا همش واقعا عالی بود .من فکر میکنم این متن از بقیه متنهایی که نوشتین قوی تر بود شاید چون خیلی بار احساسی بالایی داشت
بعضی جمله ها باعث می شد فکر کنم.مثل"همه چیز از دور قشنگه.وقتی من یه جای دیگه باشم و تو یه جای دیگه.وقتی یه دفعه حس کنم به یادم افتادی.اون وقت تازه میفهمم چقدر برام عزیزی"بله دوری خیلی چیزها رو بهتر به آدم میشناسونه و ارزش یا بی ارزش بودن خیلی چیزها رو هم برای آدم مشخص میکنه.
اما این جمله"میدونی همون چند روز و یا چند لحظه ای که کنار همیم چقدر خوبه؟" و" صدای خندیدن تو که هم از دور و هم از نزدیک خوبه" این جمله ها رو خیلی دوست داشتم.

و اینجا که نشون دهنده یک احساس تمام عیار زنانه بود....."احسان رو به خاطر یه شورش دانشجویی 2 سال بود زندانی کرده بودند.اون ور دنیا.جایی که هر چی براش بوسه بفرستم میدونم به دستش نمیرسه

حالا همه جا صدای شکستن شیشه میاد.مثل صدای دل من
"
ضمنا رفتار مادر احسان و مادر مرجان هم قشنگ بود چیزی که در روزمره بهش بارها بر میخوریم و فرق آدم ها رو میفهمیم. خلاصه که حسین این متن عالی بود (راستی ممنون که منو به مادر احسان تشبیه کردین. خوشحالم کردین)

متن محسن عزیز هم که باید بگم اینبار غلط انشایی نداشت یه متن سطحی هم نبود.تلفیقی از واقعیت و خیال بود که جالب بود.بیان جزء به جزء ماجرا قشنگ بود و کمک میکرد بهتر فضا درک بشه بخصوص فضای خونه. یک حس خاصی در قهرمان داستان بود که نه به ناامیدی شبیه بود و نه به امیدواری آدم یاد برزخ می افتاد یه جورایی... آخر داستان هم که فکر میکنم کلی حرف داشت اما تنها میشه در اون شرایط حسش کرد.

ممنونم از همه بچه هایی که نوشتن.و از همه اونایی که ننوشتن و فقط متن ها رو خوندن
حالا یکی بیاد موضوع جدید رو انتخاب کنه.یه جوری هم باشه که باهاش بشه هم تلخ نوشت هم اونایی که دوست دارن طنز بنویسن.
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
بابا یکی بیاد موضوع رو انتخاب کنه من که دست به انتخاب موضوعم زیاد حرفی نداره حسین جان خودتون یه موضوعی انتخاب کنین بهتره
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خوب مثل این که یه ذره این جا خلوت شده.که فکر میکنم مال سردی ناگهانی هوا باشه.
به این که چه موضوعی این دوره انتخاب کنم فکر کردم ولی به نتیجه ی مشخصی نرسیدم به جز یک مورد :

یک آدم خاص رو توصیف کنید

راهنمایی :
ممکنه هر کدوم از ما تو یه داستان/فیلم/یا واقعیت و یا حتی عکس آدم خاصی رو دیده باشیم.این خاص بودن خودش هزار جور پیچ و خم داره و شخصیه.ممکنه یه آدم معمولی برای من یه آدم خاص باشه و برای دیگری نه.
میتونید یک زن و یا مرد و یا حتی بچه رو تصور کنید که تو یه بازه ی زمانی باهاش رفت و آدم/گفت و گو و یا ... داشته باشید.و یا حتی اون رو تو فیلم و یا کتابی دیده باشید.ممکنه روی شما تاثیر گذار بوده باشه و ممکنه تاثیرش باب میل شما نبوده.ولی کسی نبوده که بتونید از خاطر ببرید.کسی که ممکنه بعد از 10/20 و یا 50 سال هم هنوز به یاد بیاریدش.یه جای محکم توی مغزتون گرفته.
دوست دارم اون آدم خاص خودتون رو (یا حتی میتونید خودتون رو توصیف کنید.چه اشکالی داره که خودتون خاص باشید؟ )توصیف کنید.
اگر کسی موضوع بهتری به ذهنش میرسه و یا فکر میکنه این موضوع مانور زیادی نداره اعلام کنه
ممنون از سمیه جان.ایشالا تو همین یکی دو روز (اگر بچه ها بدشون نیاد) انتقادها و خوبی متن های نوشته شده رو مینویسم.من به این باور دارم که گفتن مشکلات بیشتر از گفتن خوبی ها به نوشته های ما کمک میکنه.
از این همه تعریف (که چند بار خوندم و ذوق کردم) هم توسط بانو سمیه ممنونم واقعا".هر روز کمک هایی از جانب شما به من میرسه که امیدوارم لایقش باشم
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
حسین یه پیشنهاد :
میتونیم کنار نوشته خودمون چند تا عکس هم بذاریم تا نوشتمون هم خسته کننده نباشه وهم بتونیم نوشته خودمون به درکش کمک کنیم چطوره ؟
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
حسین یه پیشنهاد :
میتونیم کنار نوشته خودمون چند تا عکس هم بذاریم تا نوشتمون هم خسته کننده نباشه وهم بتونیم نوشته خودمون به درکش کمک کنیم چطوره ؟

اره میشه از اسمایل هم استفاده کرد که درک جذابتری داشته باشیم از اون جمله
شاید جمله ای به کنایه گفته بشه وما از اون درک درست نکرده باشیم وخیلیی راحت از کنارش بدون هیچ حس خاصی رد شیم
ser.gif
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
والا من که خودم استفاده نمیکنم ولی اگه شما بذارید من نمیتونم حرفی بزنم :دی
در کل تلاش من از اول برای این بوده که این تصویر با یک نوشته صورت بگیه و از هیچ چیز دیگه ای کمک نگیرم.مثل رمان و داستان.
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
خوب خودت ببین وقتی یکی بخاط چندین خط اونم باخط ریز رو بخونه چشاش جواب میکنه مغزش کمی هنگ میکنه
ودرک درستی از بقیه متن نداره فقط میخونه اول جمله .اخر جمله رو یادش میمونه با این کار کمی جذابتر میشه بنظرم;)
بازم صاحب فرمان شوووماااییی اقا حسین:happy:
 
بالا