• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خیلی خوشحالم در کل.از این که با اون نقد تند من بحثی پیش نیومد و از این که میبینم این جا داره شلوغ میشه.و حتی از این که لااقل چند نفر هستند که چیزی نمینویسند ولی متن ها رو میخونند.
فکر میکنم بر خلاف نظر خودم که احساس میکردم این تاپیک نمیتونه زیاد پیش بره و من بیشتر وقت ها تنهام.این جا داره حسابی شلوغ میشه.و این واقعا" خوشحال کننده است.
امیداورم این اخلاق من رو یه ذره تحمل کنید.به هر حال این شما بودید که باعث شدید من چیزی بنویسم.به اوایل اون تاپیک بداهه نویسی اگه دقت کنید میبینید چقر مدیونتون هستم.
حالا احساس میکنم یه ذره پیشرفت داشتم.احساس میکنم بهتر میتونم بنویسم.چیزی که آرزوش رو داشتم.و دوست دارم بعد از این روند داستان نویسی رو تا جایی که بتونم پیش ببرم.و انتظار داشته باشید بعد از این از شما بخوام که داستان بلندی بنویسید.چون واقعیتش از این خاکی که آروم آروم داره بخش داستان رو میگیره زیاد خوشحال نیستم.از این که خودم خیلی وقته نتونستم متن خوبی رو (در حدی که بیش از حد راضی ام کنه) بنویسم همینطور.

نیما جان فکر کنم تاپیک رو برای نوشته ات اشتباه انتخاب کردی.باید میرفتی تاپیک بداهه به ظاهر

اگر دوستان موافق باشند محدودیت یک متن رو برداریم و تا میتونیم صحنه های بیشتری از یه موضوع خلق کنیم

پ.ن: این که میگید نوشته هات رو از رو تمش میشه فهمید مال خودته هم خوشحالم کرده و هم ناراحت.از یه طرف به خودم میگم خوب این طور یه طرز نوشتنی داره که مخصوص خودته.و از ایه طرف با خودم میگم نکنه پس فردا نتونم با یه تم دیگه بنویسم

پ.ن 2: ربطی به این جا نداره اغلب چرندهایی که میگم.ولی یه موضوعی هست که چند روزه بهش رسیدم.ما یه فامیل داریم که هیچ وقت نمیتونه یه پرتقال رو به صورت مساوی 4 قسمت کنه.همیشه یا کج میبره و یا یه قسمت خیلی بزرگتر از اون یکی میشه.یه سری جلوی خودم رو گرفتم و دستش ننداختم.فهمیدم اگه این کار اون درست نیست آیا من با این ادعام میتونم مثل اون یه پرتقال رو قاچ کنم؟ میتونم کج ببرم؟بعد به خودم گفتم از کجا معلوم که کار من درست و کار اون غلطه؟ به اون عکس ها/نوشته ها و نقاشی ها و موسیقی ای که تو زمان خودشون هیچ حمایتی ازش نشده و به صورت کار آماتور شناخته شده دقت کن.اونا هم آدمایی بودند که بر خلاف بقیه کار اشتباه رو میکردند ولی کسی نمیتونست اون اشتباه رو بکنه.و همین باعث شده بود خیلی از زمان خودشون جلوتر باشند.یه سبک خاص رو به وجود آوردند.
حالا هم فهمیدم درکم از هنر فقط قسمت منطقی اون هست.و این اصلا" خوب نیست.

از دعا کردن خوشم نمیاد ولی لااقل بیاید امیدوار باشیم هیچ کدوم از ما دیدی رو مثل من نداشته باشه.
شبتون خوش
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
خب نوبت منه که بیام نقد کنم
(206).gif


ولی قبلش بزارین یکم سخنرانی کنم
(228).gif
البته با اجازه از بزرگان و دوستان
(65).gif


* دوستان گلم ، چه اونایی که اومدن و منت گذاشتن و نوشتند ، چه اونایی که اومدن و خوندن و چیزی ننوشتند !!! ما اینجا چیزی به اسم "مسابقه " نداریم ، هیچ قاعده و قانون خاصی هم نداریم ، البته یکم نظم باید تو هر کاری باشه تا چیزی بهم نریزه . تاپیک به پیشنهاد حسین عزیز ایجاد شده و به اصرار سمیه عزیز هم ادامه پیدا کرده ، میدونین واسه چی ؟ : تا هر کی که میخواد بیاد بنویسه !!! اونم بی هیچ واهمه ای !!!! با هر ادبیاتی که بلده، با هر قلمی که دوست داره ، اینجا زمان و مکان نداریم ، نمره و گیر دادن هم نداریم ، هیشکی هم بهتر از اون یکی نمی نویسه ، هیشکی استاد اون یکی نیست . اینجا همه جمع شدن تا ببینن میخوان چی بنویسن !!!!
یه موضوعی ارائه میشه ، حالا توسط هر کسی که دلش خواست ، بچه ها موافق بودن ، دربارش مینویسیم و سعی میکنیم تا حسین رو دیوونه نکنیم و "تصویر سازی " بکنیم ( کاری که من یکی تا حالا نتونستم یاد بگیرم :blink:)
آهان یادم اومد درسته یه مهلت دو هفته ای تعیین کردیم برای نوشتن هر موضوعی ، ولی هر کی هر وقت دید میخواد بنویسه و احتیاج به زمان بیشتری داره همینجا اعلام کنه تا موضوع جدید رو به تاخیر بندازیم .

خب میرسیم به متن Farshad10 : برای اولین بارت خیلی خوب بود ، همین که از جنگ و انفجار و کشته شدن همه و شروع مرحله توسط خودت نگفتی خودش خیلی خوبه ، ولی خیلی فضا رو قاطی پاتی کردی و ما رو با خودت به همه جا کشیدی و کلی گیجمون کردی ، همون بهتر که تا حالا عاشق نشدی و بهش نگفتی دوسش داری وگرنه همون یه ذره امید رو هم که داشتی از دست میدادی :lol:
ولی فضا سازی و تعریف شخصیت ها خیلی قشنگ بود ، اصطلاحات عامیانه قشنگی رو هم به کار بردی که قابل تحسین بود ، تازه بیشتر از من هم غلط املایی داشتی . ح
(518).gif

ولی حتما روش کار کن ، من جرقه های موفقیت رو تو وجودت بدون عینکم هم میتونم ببینم
(158).gif


کاربر somayeh60 : خب این یکی نوشته هاش یکم براش آشناست ، فکر قبلا هم چند نوشته از ایشون خونده باشم :blink: ، ولی در مورد نقد کردن نوشته ایشون مطمئن نیستم ، فکر کنم یکم خطری باشه
(656).gif

خیلی زیبا و پر مفهوم بود ، ولی باکلاس یکم ساده تر بنویس تا ما هم دلمون خوش باشه که داریم یه چیزی رو مینویسیم :lol:
واقعا تاثیر گذار بود ولی ای کاش یکم بیشتر می نوشتید تا با شخصیت اصلی میتونستم ارتباط بیشتری پیدا کنم و دلیل نگه داشتن عکس عشق مرده اش رو بدونم ، ولی فضای تلخ آخرین وداع رو خیلی زیبا به تصویر کشیدید و در این یکی من بهتون باختم

gaara13 تو فقط بیا اینجا ارشاد کن ، حتما بلد نیستی بنویسی ، ببینم تا چندم درس خوندی
(283).gif

تنبیه ات اینه که بری نشوته های منو یه بار دیگه از اول بخونی
(444).gif


Bvafa : خط دوم از نوشته شما " زیر لب غرغر می کنم " : واقعا تصویر سازی زیبایی بود ، اصلا تنها کاری که تمامی خانومها بدون استثنا خوب بلدند همینه
(444).gif

نوشته زیبا و "متفاوتی " بود که به گونه ای دیگر و در عین حال ملموس فضا رو برای آدم به تصویر کشید ( خودم دونستم چی گفتم ؟ :lol: )
لفظ گفتاری و مکالمه ای رو که نشون دادید خیلی خوب بود ولی آخرش ندونستیم دوسش داشتی یا نه :guitar:

hossein137 : دست کم یکی اینجا هست تا اونقدر طولانی بنویسه که من حس نکنم عجیبم :p خب حسین ما رو آورده اینجا ما تصویر سازی کنیم و دست آخر هم خودش ما رو به تصویر بکشه
(503).gif
نوشته های حسین خاص هستند و ارتباط بهتری در زمینه تصویر سازی نشون میده ، ولی حسین جان فکر کنم یکم زیادی از صحنه های تکراری برای خواننده مینویسی ، مثل اشاره مکرر و گاها خسته کننده به اومدن و رفتن تاکسی ، سیگارهایی که در هر حالتی میکشی ، پیچ های خیابون و اون چاله آبی که واقعا رو مخم رفت :lol:
ولی درکی رو که برای خواننده ایجاد میکنی خیلی زنده است و ادبیات نوشتاری ات هم جالبه و هم متفاوت ...........

batoobato : خیلی قشنگ بود و پر احساس ، فضا سازی هم خیلی مناسب با شخصیت ها شکل گرفت .
ولی تناقض در برخی موارد بود یا من این طوری احساس "یا میاد و یا نمیاد که حالت اول ایده آله و حالت دوم هم فاجعه نیست و میتونم برای دفعه بعد از طریق تلفن هماهنگ کنم " ..........."دیری نگذشت که زنگ زد!!! نه صدای خودش نبود مردی پشت خط بود که با صدای عصبانی گفت مرتیکه این بار هشتم که راس ساعت 6:30 بعد از ظهر اس ام اس میزنی "

wonnin : خب نوبت شماست ..... نه اشتباه شد این منم باید بقیه بنویسن
(516).gif

خب باشه فقط یه لحظه : من نمیدونم چرا نوشته هام اینقدر طولانی میشه ، اصلا فکر نکنم کسی کامل بخونه ، خب حق هم میدم بهتون الان عینک خیلی گروون شده ،
(728).gif

ازتون عذرمیخوام اگه اینقدر طولانی میشه و خیلی خیلی ممنون که منت میزارین و میخونین
در مورد انشای نوشتاری ام اشاره کردند دوستان : خب من کلا ادبیات و انشای نوشتاری ام از اول متفاوت بود و غلط !! میدونم که از نظر ساختار و جمله بندی اشتباه مینویسم ولی دوستان خوبم این روشی هست که خودم ساختمش و خیلی هم دوسش دارم و اصلا نمیخوام درستش کنم :happy:
حسین عزیز : من همیشه دستام سرده حتی اگه تو سونای خشک هم بشینم، روزای تعطیل بیشتر ساعت 10تا 10:30 از خواب پا میشم ، در ضمن همیشه با پتو میخوابم حتی شبای گرم تابستون :lol:

kyle : دیگه از دستت داشتم عصبانی میشدم ، قرار شد بعد متن من نوشته ات رو بزاری ولی تو فقط فکر خوردنی
(8).gif

مایکل جز معدود کاسنی بود که این شهامت رو داشت که از خودش نوشت و خیلی هم زیبا به این موضوع اشاره کرد ، ادبیات نوشتاری خاص و قشنگی داری و حتما روش کار کن چون تو خیلی بهتر و رساتر از من مینویسی
فقط خیلی کوتاه و گذرا اشاره کردی و باید روش کار کنی

ها چیه چرا اخم میکنی ، نقد کردیم دیگه ...
(423).gif
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
خب میرسیم به متن Farshad10 : برای اولین بارت خیلی خوب بود ، همین که از جنگ و انفجار و کشته شدن همه و شروع مرحله توسط خودت نگفتی خودش خیلی خوبه ، ولی خیلی فضا رو قاطی پاتی کردی و ما رو با خودت به همه جا کشیدی و کلی گیجمون کردی ، همون بهتر که تا حالا عاشق نشدی و بهش نگفتی دوسش داری وگرنه همون یه ذره امید رو هم که داشتی از دست میدادی :lol:
ولی فضا سازی و تعریف شخصیت ها خیلی قشنگ بود ، اصطلاحات عامیانه قشنگی رو هم به کار بردی که قابل تحسین بود ، تازه بیشتر از من هم غلط املایی داشتی . ح
(518).gif

ولی حتما روش کار کن ، من جرقه های موفقیت رو تو وجودت بدون عینکم هم میتونم ببینم
(158).gif
اول بگم که من الان حدود 13 سالی میشه که چیزی ننوشته بودم و به قوله خودم آب بسته بودم توی اون نوشته :D
فرق بین نوشته من ونوشته ادبیاتی اینه که اولا نمیخوام کتابی بنویسم
دوما فیلم های قدیمی یادتون میاد چقدر توش ماجرا و اتفاق بود تا تموم بشه حالا فیلم های سینمایی جدید رو ببینید
غلط املایی به خاطر کیبرد خرابم بود که توی محل کارمه زندگی کارگری هستش کاریش نمیتونستم بکنم
منتظر موضوع بعدی هستم حتما اکشن ترش خواهم کرد
بعدش من کلا به مقوله عشق توی این زمون اعتقاد ندارم کاش هزاران سال متولد میشدم تا داستانهای عشق منو میخوندید
در پایان هم من خودمو و اطلاعاتی که از ادبیات ندارمو در حدی نمیبینم که بخوام نقدی بکنم
شین دات تنسه ایزاناگی
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
خیلی خوشحالم در کل.از این که با اون نقد تند من بحثی پیش نیومد و از این که میبینم این جا داره شلوغ میشه.و حتی از این که لااقل چند نفر هستند که چیزی نمینویسند ولی متن ها رو میخونند.
فکر میکنم بر خلاف نظر خودم که احساس میکردم این تاپیک نمیتونه زیاد پیش بره و من بیشتر وقت ها تنهام.این جا داره حسابی شلوغ میشه.و این واقعا" خوشحال کننده است.
اگر دوستان موافق باشند محدودیت یک متن رو برداریم و تا میتونیم صحنه های بیشتری از یه موضوع خلق کنیم
حسین جان نقد بجا و درست نوشته ها میتونه به بهتر شدن قلم خودمون کمک کنه پس دلیلی برای بحث تند یا گلایه آمیز نمیمونه
این تاپیک رو برعکس شما من میدونستم و امیدوار بودم از این به بعدم بهتر میشه حتما
خیلی هم خوب میشه هر کسی مثلا بتونه بیشتر از یه متن بذاره اگه مایل هست چون حالت مسابقه که نداره پس امکان پذیره
خب نوبت منه که بیام نقد کنم
(206).gif

کاربر somayeh60 : خب این یکی نوشته هاش یکم براش آشناست ، فکر قبلا هم چند نوشته از ایشون خونده باشم :blink: ، ولی در مورد نقد کردن نوشته ایشون مطمئن نیستم ، فکر کنم یکم خطری باشه
(656).gif

خیلی زیبا و پر مفهوم بود ، ولی باکلاس یکم ساده تر بنویس تا ما هم دلمون خوش باشه که داریم یه چیزی رو مینویسیم :lol:
واقعا تاثیر گذار بود ولی ای کاش یکم بیشتر می نوشتید تا با شخصیت اصلی میتونستم ارتباط بیشتری پیدا کنم و دلیل نگه داشتن عکس عشق مرده اش رو بدونم ، ولی فضای تلخ آخرین وداع رو خیلی زیبا به تصویر کشیدید و در این یکی من بهتون باختم
محسن عزیز
من که گفتم از نقد خوب استقبال میکنم و اصلا نگران نباشید. حرف شما رو هم قبول دارم که بایدبیشتر روی شخصیت اصلی کار میکردم
دلیل نگه داشتن عکس رو متوجه نشدین واقعا؟! :blink:
از اعتراف صادقانه شما هم درباره آخر داستان بینهایت سپاسگزارم!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
یه قطره خون روی زمین.و کمی جلوتر دو قطره ی دیگه.دست خونی اش رو انگار به درخت هم مالیده و آخر کار یه دستمال پیدا کرده که بعد از پاک کردن خون انداخته توی باغچه.میدونم حالش خوش نیست.میدونم که این دستمال رو به هر حال بر میداره و کل حیاط رو میشوره.پس چیزی بهش نمیگم

کفش هاش دم دره.درب چوبی سه لنگه ای که نظیرش تو اتاق های دیگه هم هست ولی فرق این اتاق با بعدیا اینه که صندوق خونه داره و بقیه ندارند.خونه بیش از حد بزرگه.ولی هیچ وقت راضس نشد بفروشیمش و یه جای جمع و جور تر بگیریم

کسی انگار تو اتاق نیست.سه تا قطره خون و یه جفت کفش برای هیکلی که هوا با خودش برده.معلوم نیست تو کدوم خونه و کدوم هوا گم شده ولی بر میگرده

هندونه رو باید با قاشق خورد.خوشم نمیاد قاچش کنم و یا شتری ببرم.امروز آفتاب گرمتر از دیروزه.برای همین خون دماغ کرده.چند روز پیش هم که داشت حیاطو جارو میکرد دیدم شر شر داره از دماغش خون میریزه.
هندونه رو با قاشقش میندازم تو سطل آشغال.سر ظهر خسته بیای خونه و یه جفت کفش ببینی و سه تا قطره خون.و بعد از خوردن سه تا تیکه هندونه بندازیش تو سطل آشغالی که 3 روزه خالی نشده.میدونم که سطل آشغال هم خالی میشه و اون قاشق با یه بار حموم رفتن میره دوباره سر جاش.

چرت اولو نزده اومد.
کجا بودی؟
-سلام
سلام
-رفته بودم زن عموم رو ببینم.حالش خوش نیست میگن دیشب سکته کرده.
ایشالا خوب میشه


دوباره خون دماغ کردی؟
-چند روزه این گنجیشکا نمیذارن صبح بخوابم.میان میشینن رو زمین و هی توت میخورن و جیک جیک میکنن
من همین فردا صبح این درختو میبرم.
-چرا؟ برا خاطر یه خون دماغ و یه ذره صحر خیزی؟ چی کارش داری این بدبختو؟ تو که سال تا ماه لب به توت نمیزنی ولی خوب مردم دوست دارن.
خودتو به اون راه نزن.بار اولت نیست خون دماغ کردی.بار اولت نیست صبح خوابت نبرده.روز اولت نیست که داری این حیاطو جارو میزنی.
-چیزی خوردی؟
نه.ولی یه چرت میزنم بعد قربون دستت صدام کن تا با هم ناهار رو بخوریم


سه سال پیش بود که برای اولین بار رفتیم خواستگاری اش.دیگه داشتم پیر میشدم کم کم.ولی خانواده اش سخت نگرفت و ما زود عقد و عروسی رو راه انداختیم.البته سه بار رفتم تا اجازه دادند با خود مریم حرف بزنم.قدش بلندتر از من بود و فهمیده بودم اونم منو میخواد.شاید اگه اولین بار که دیدمش میفهمیدم هم محل هستیم و یه فامیلی دور هم باهاش دارم زودتر این ازدواج سر میگرفت.نوه ی عموی پدرم.همون دختری که انتقالی گرفته بود تا دیگه ترم آخر رو شیراز درس نخونه و بیاد اصفهان

اون زمان من یه پراید کره ای داشتم.رنگ سفید فابریک.تو خط دورازه تهران به شیراز کار میکردم.


بیدار شو مجید.نهار حاضره
یه سیگار میذارم زیر لبم.داره خیره نگاهم میکنه و معلومه میخواد چیزی بگه.
-خودت که میدونی روشنش نمیکنم.قراره جنابعالی منو بخوری یا با هم نهار بخوریم؟
میخنده.مثل همیشه کوتاه میخنده.مثل همیشه تا 3 دقیقه بعد از خندیدنش حرفی نمیزنه.شاید مثل من الان رفته باشه تو فکر.شاید الانم دوست داره عدالتو تو ظرف کردن غذا جوری اجرا کنه که من بفهمم خورشت من چرب تره و یا ظرف ماکارونی ام موادش بیشتره و سرشو بندازه زیر که یعنی داره کار خودشو میکنه.میدونم که دوست داره این کار رو بکنه.
سیگار رو میذارم تو پاکتش


دانشگاه هم میرید؟
-دانشگاه اصفهان؟ بله
دو دقیقه نگذشته که میگه آقا من این یکی رو حساب میکنم بیا عجله دارم
بهش نمیخوره مایه دار باشه.

این جا هم دست از کتاب خوندن بر نمیداره.وقتی از آینه نگاش میکنم همه اش سرش تو اون کتاباشه.دو روز تو هفته صبح ها میره دانشگاه.همه اش هم تاریخ ادبیات 1 / تاریخ ادبیات 2 شایدم فقط 1 بوده و من اشتباهی دیدم
صورتش مثل کچه.مثل کچ سفید.وقتی عرق میکنه بوی خاک میده.انگار تازه به دنیا اومده و هنوز بند نافش رو نبریدند.شایدم بوی خاک نمیده.


اون روز صبح که نمیخواستم برم تو مسیر و تاکسی باشم دیدمش.سر کوچه ی سوم داشت میرفت دم خیابون.بعد فهمیدم که مال همین محله چون یکی دو بار بعد از اون هم دیدمش.خوشحال شدم یه کم.آدرس خونه شون رو دادم به مادرم و گفت مریمه اسمش.همون فامیل دور.مادرم فهمید و دیگه کار از کار گذشته بود.


دفعه ی سوم که راضی شدند صحبتا طولانی تر بشه تا دیدمش زبونم بند اومد.
خوب اول شما میگین یا من بگم؟
-خانما مقدمترند
من دوست دارم بعد از گرفتن لیسانس اگه بشه فوق هم بگیرم.با کار کردن هم مشکلی ندارم در کل.فقط میخوام بدونم کس دیگه ای تو زندگی شما هست؟
-ببخشید.یعنی چی؟
یعنی میگم قبل از اومدن این جا.جای دیگه ای هم رفتید خواستگاری؟ آمار دخترای دیگه ای که سوار تاکسی میشن رو هم در آوردید؟ و خندید
-من فقط همین سه بار رو اومدم خونه ی شما.فکر میکنم این که فهمیدم نزدیک ما نشستید و یه فامیلی دور هم داریم باعث شده به قول شما آمار شما رو در بیارم.هر چند من خیلی درس نخوندم و همین یه آمارگیری برام کافیه
چند سالتونه؟ و چرا من؟
-28 سالمه.راستش الان که درست نمیتونم حرف بزنم.ولی....
.
.
.
.
.از شما خوشم اومده



سه ماه بعد عقد کردیم.یه عقد کوچیک و مختصر.و سه ماه بعدش عروسی.
مریم دختر خوبی بود.نه به این خاطر که من رفتم خواستگاری اش.از همون اول توقع زیادی نداشت.تو این شش ماهی که یه رفت و آمدی داشتیم فهمیده بودم فقط کافیه بهش توجه کنم تا هوام رو داشته باشه.با هم بحث میکردیم و با بی سوادی من میساخت. قرار عروسی رو گذاشته بودیم نیمه ی شعبان.بازم یه مجلس خودمونی (من یکی از عروسی خوشم نمی اومد ولی چاره ای نبود)

پرایدو گل زدم که برم دنبالش.دم آرایشگاه یه درختی هست که زیرش وایسادم تا بیاد.هوا هنوز هم گرمه.3 روز پیشم همین طور بود.سرم درد میکنه از بس روی صندلی نشستم و ور رفتن به موهام.از خجالت این که چرا لباس دامادی ام رو بقیه تنم میکنن و من باید صف وایسم و حرف نزنم.


زیر یه درخت که رنگ هاش نه به بنفش میخوره و نه به نارنجی.تو یه فضا که انگار مال این محله نیست.زیر یه نیمکت چوبی نشستم تا بیاد.این سری 5 دقیقه دیر کرده.ولی من کجام که تا حالا ندیدم؟
سنگ فرشا یکی در میون قرمزند.و یکی در میون سفید.همه شون دایره ای شکلند و نمیدونم چطور کنار هم چفت شدند.از بقل صندلی داره یه گل میزنه بیرون.تا حالا نرگس سبز ندیده بودم.عطسه ام گرفت.چرا روی یه نیمکت نشستم که گل نرکس به وجود میاره؟
مریم داره از دور میاد.درخت انگار داره رنگش عوض میشه.درخت داره آبی میشه و تو آسمون محو میشه کم کم.خدایا این چه درختیه که تا حالا ندیدم؟
بو که میکشم بوی آب میاد.مریم هم لباسش آبیه.به دستام که نگاه میکنم انگار آینه است.کجشون که میکنم از بقلش داره آب میریزه.
چه خنده ی مضحکی گرفته صورتم.
تا میاد دستش رو دراز میکنه.انکار دست هاش چند کیلومتر با بدنش فاصله داره.چشم هاش ولی جلوتره و خیره شده به من.میخنده.سه بار پشت سر هم
نوک انگشتش رو میبوسم.دستش داره آب میشه تو دستام.انگار ناخن نداره.انگار خود من شده آخه هر چی نگاهش میکنم مثل آینه میمونه.بوی سیب میده انگار.نمیدونم.هم آب و هم سیب از خاک در میاد.نکنه بوی خاک میده؟ صورتشم خیلی سفیده.انگار خورشید یه لباس آبی برش کرده و وایساده اون دور و زل زده به من.زل زده که دستش رو ببوسم و بعد آب بشه.آب بشه و بفهمم مثل آینه است.
زانو زدم و به صورتش خیره شدم.چشمام داره کور میشه انگار.وقتی میبندمشون صورتش با یه بینی که سه تا قطره خون ازش چکیده میاد تو مغزم.من اخم میکنم.مثل این که خود من باشه میگه : ناراحت نباش.
باز دارم آب میشم.درخت و اون نیمکت همه انگار رفتند و محو شدند تو منظره ی یه آسمون که به دریا ختم شده.ما هم انگار وسط دریا وایسادیم.
باز بهش خیره میشم و چشمام رو آب میبره
داره میخنده.سه بار پشت سر هم میخنده.این سری مریم انگار خیلی خوشحاله.انگار قرار نیست سر سفره به سیگار خاموش من گیر بده.یا از جیک جیک گنجشکا بیدار بشه
صورتش رو میگیرم تو دستام.چشماشو میبوسم و لبم میسوزه یه ذره.باز میگه : نگران نباش و میخنده
همین طور که لبام نزدیک چشم هاشه.همین طور که انگار بدنش هم از من دوره و هم نزدیکه.تو همین حالتی که مثل آینه میمونه و بوی آب میده.بهش میگم دوستت دارم.
بار سوم میگه نگران نباش.سرم رو میبوسه و میره.دورتر از اون میشه که بتونم اون سه تا قطره خون روی صورتش رو ببینم.دورتر از اونی که بفهمه برای بار هزارم دارم بهش میگم دوستت دارم بعد آب میشه.بعد خورشید هم میره و من میمونم با اون پراید سفید که سه تا از لاستیکاش پنچره.

می افتم تو یه فضای تاریک.حالا وقت بیدار شدنه


به مادرم میگم امروز دیگه خودم رو میکشم
تازه از تو صندوق خونه اومده بیرون
گریه میکنه و میگه باز خوابشو دیدی؟



3 سال پیش من مریم رو وسط خیابون زیر کردم.
دیروز تو مسیری که فقط من صبح ها میرم و یه پسر و دختر جوون رو هر روز سوار میکنم.وقتی دیدم پسره سوار نشد و دختره موقع پیاده شدن چترش رو باز نکرد تو چشماش خیره شدم
چشم هاش آبی بود.مثل مریم







چی تو دنیا عجیب تر از به یاد نیاوردن منه؟
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
ولی حسین جان فکر کنم یکم زیادی از صحنه های تکراری برای خواننده مینویسی ، مثل اشاره مکرر و گاها خسته کننده به اومدن و رفتن تاکسی ، سیگارهایی که در هر حالتی میکشی ، پیچ های خیابون و اون چاله آبی که واقعا رو مخم رفت

راستش آوردن اون صحنه ها برای فهم بهتر لوکیشین بوده.از این لحاظ که بگم فضایی رو که ساختم بهش آشنایی دارم.اون آدمی که موردش حرف میزنم هم به مکان آشنایی داره.تاکسی هم که خوب اصل موضوع بود.مثل نوشته ی بعدی.و حتی به احتمال کم نوشته ی بعدی مربوط به همین موضوع و یا با یه طرح دیگه.

کسی نمیخواد چیز دیگه ای بنویسه؟ من قصد دارم اگر بتونم در کل یه مجموعه به وجود بیارم.از چیزی که داره از آب در میاد بدم نیومده و فکر میکنم جای کار بیشتری داره و میشه طولانی ترش کرد.میشه لوکیشین های زیادی رو خلق کرد و براشون نوشت.حالا نه حتما" این موضوع.

پ.ن :یه هفته نیستم احتمالا" هوای این جا رو داشته باشید.و موضوع بعدی رو انتخاب کنید منم اگه تونستم میام
 

mahmahot

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2008
نوشته‌ها
1,187
لایک‌ها
1,094
محل سکونت
تهران
somayeh60 متن شما از همه یه سروگردن بالاتر بود تصویر به معنای واقعی با اون نتیجه گیری تهش ولی خیلی تلخ بود. چیزی که در متن همه دوستان دیده میشه تلخی و گاهی تکراری بودنه.بابا
یکی هم متن طنز متصور بشه یعنی تصویر سازی کنه.دنیای واقعی به اندازه کافی تیره هست حداقل خیال رو گذاشتن برای رنگی بودن و رنگی و شاد فکر کردن.
ممکنه شما بگین که فلانی یه کم هم تو لنگش کن ما خسته شدیم منم میگم از کسی که موقع سرچ گوگل منتظره پیشنهادات گوگله تا اضافه تایپ نکنه انتظار نوشتن متن خیلی انتظار ماوراییه.می بینید که نقد کوتاه و برای خالی نبودن عریضه بود.مشت نمونه خروار...!
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
خوب الان نوبت موضوع بعدی نیست ؟؟؟
یکی بیاد موضوع بعدی رو انتخاب کنه
من که چیزی پیشنهاد ندارم
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
کسی نمیخواد چیز دیگه ای بنویسه؟ من قصد دارم اگر بتونم در کل یه مجموعه به وجود بیارم.از چیزی که داره از آب در میاد بدم نیومده و فکر میکنم جای کار بیشتری داره و میشه طولانی ترش کرد.میشه لوکیشین های زیادی رو خلق کرد و براشون نوشت.حالا نه حتما" این موضوع.

پ.ن :یه هفته نیستم احتمالا" هوای این جا رو داشته باشید.و موضوع بعدی رو انتخاب کنید منم اگه تونستم میام
ظاهرا متن دیگه ای درباره این موضوع قرار نیست باشه حسین جان
خب یه هفته نیستین لطفا اومدین یه متنی هم بذارین برای موضوع جدید دوهفته ای وقت هست و دوستان توجه کنن میتونن بیشتر از یه متن بذارن

somayeh60 متن شما از همه یه سروگردن بالاتر بود تصویر به معنای واقعی با اون نتیجه گیری تهش ولی خیلی تلخ بود. چیزی که در متن همه دوستان دیده میشه تلخی و گاهی تکراری بودنه.بابا
یکی هم متن طنز متصور بشه یعنی تصویر سازی کنه.دنیای واقعی به اندازه کافی تیره هست حداقل خیال رو گذاشتن برای رنگی بودن و رنگی و شاد فکر کردن.
ممکنه شما بگین که فلانی یه کم هم تو لنگش کن ما خسته شدیم منم میگم از کسی که موقع سرچ گوگل منتظره پیشنهادات گوگله تا اضافه تایپ نکنه انتظار نوشتن متن خیلی انتظار ماوراییه.می بینید که نقد کوتاه و برای خالی نبودن عریضه بود.مشت نمونه خروار...!
ممنون از شما بابت تعریفتون خوب میشه گفت خوشحال شدم استاد از این بابت
تلخ نوشتن باعث میشه تاثیر گذارتر باشه متن به همین دلیل شاید اینطور نوشتم چون از اول هم گفتم میخوام تاثیرگذار باشه متنم
لطفا از خودتون متنی بذارین برای موضوع بعدی و برای ننوشتن بهونه ای نباشه از قبیل اونچه قید فرمودین

خوب الان نوبت موضوع بعدی نیست ؟؟؟
یکی بیاد موضوع بعدی رو انتخاب کنه
من که چیزی پیشنهاد ندارم
اگه میتونید موضوعو انتخاب کنید اگر هم نه پیشنهاد میکنم یکی از بچه ها غیر از من و محسن عزیز و حسین عزیز این کارو بکنن مثلا خوب میشه اگه بی وفا، فرشاد یا گارای عزیز زحمتشو بکشن
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
بنده یه متنی رو دارم اماده میکنم
اگه میشه انتخاب موضوع رو تا اخر امشب عقب بندازین
با تشکر
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
بنده یه متنی رو دارم اماده میکنم
اگه میشه انتخاب موضوع رو تا اخر امشب عقب بندازین
با تشکر
خیلی هم عالیه بی صبرانه منتظریم
پس زحمت انتخاب موضوع جدید رو هم همراه گذاشتن متنتون بکشید لطفا
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
"
این رو نوشتم که دوستان دلخور نشن که این بابا همش نقد میکنه ولی از خودش نوشته ای نداره وگرنه این داستان چیزی نیست جز یاد اوری خاطرات شیرینی که تلخ شدند"
نمیدونم چه وقته روز بود آخه مال چند سال پیشه
دیگه دارم پیر میشم
ولی یادمه شهریور بود
اس ام اس داد که خواستگار اومده و از خونه بهش فشار میارن که بله بگه
پدرش سرش به کار خودش بود ولی مادرش میخواست زود پری رو شوهر بده
از رابطه ی چندین ساله ی منو پری هم خیلی وقت بود خبر داشت
گفت فردا زنگ میزنه ولی اون فردا هیچ وقت فردا نشد
.
.
.
.
رفته بودم تهران برای خرید کتاب کنکور از نمایشگاه کتاب
ولی نه شاید رفته بود که اونو ببینم
البته خونه اشون سمنان بود
اواخر اردیبهشت بود داداشم که تهران کارمند بود داشت میرفت سره کار
ساعت 6 بود
بعد اینکه داداشم در رو بست مثل جن زده ها سریع پا شدم چند دقیقه ای طول نکشید که اماده شدم
به سرو وضعم رسیده بودم
سر کوچه اشون مترو بود من که تهرانی نبودم همه جا رو بشناسم واسه همین همیشه یه نقشه پیشم خودم داشتم
مترو زیاد شلوغ نبود همش منتظر بودم اپراتور بگه پایانه جنوب
بار اولم نبود که این مسیر رو میرفتم
از مترو که پیاده شدم سوار تاکسی های افسریه شدم
یکم بعد از سه راه افسریه تاکسی های بین شهری بودن که
اصفهان ..قم.. کاشان...

رفتم یه بلیط واسه سمنان گرفتم
هوا گرم گرم بود خودمم داغ
همش خدا خدا میکردم اتفاق ناجوری نیوفته
بیخبر از همه اون تویه شهر غریب
ساعت حوالی 12 بود رسیدم
زنگ زدم گفت بیا میدون معلم (شایدم خیابان معلم)
وقتی رسیدم اثری ازش نبود آفتاب ظهر کویر داغتر از اونی بود که فکر میکردم
دختری بهم نزدیک شد اولین بار نبود که میدیدمش ولی واقعا شناختنش سخت بود مخصوصا برا من که فقط به چشم ادم ها نگاه میکنم عینک افتابیش تقریبا نصف صورتشو پشونده بود رنگ غالب مانتوش البته اگه بشه بهش گفت مانتو سبز بود با کفش های پاشنه بلند
همیشه به خودش میرسید ولی این دفعه خیلی
فقط در حد سلام احوال پرسی حرف زدیم
خلاصه سوار تاکسی شدیم به کجا.. شهمیرزاد
این نزدیکترین فاصله ای بود که از اول اشناییمون کنار هم نشسته بودیم
15-20 دقیقه ای طول کشید بعد از خروج از سمنان اول مهدی شهر بود بعد شهمیرزاد
یه جای خنک وسط طبیعت کویری سمنان
پیاده که شدیم یه لحظه فکر کردم تو منطقه ی خودمون هستیم هوا خنک بود
تا اونجا حرفی ردو بدل نشد بجز حساب کردن کرایه که من نذاشتم اون بده
.
.
.
.
(این تیکه رو میخواستم نگم ولی اینم خاطره ای)
یه خیابون بیشتر نداشت اخه منطقه گردشگری بود درختاش تا وسط خیابون خم شدن انگار به خط چین وسط خیابون تعظیم کردن
چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که یه مامور اومد جلو و پری گفت: خواهر شما بفرمایید من یه کلام با این جوون حرف دارم
پری از ما جدا شد. مامور: با هم نسبتی دارین گفتم نه... والدینتون اطلاع دارن...نه ...خلاصه یه جوری میخواست بفهمونه این راهش نیست تا پری اومد مامانم میدونه و میتونین بهش زنگ بزنین
خلاصه مامور دمش گذاشت رو کولش رفت (یه حرف بدی هم زد که گفتنش جایز نیس ولی نمیدونم چرا من هر شهری رفتم زود میفهمن مال اونجا نیستم محسن میدونه چی میگم)...
رفتیم رو نیمکت یه کافه سنتی نشستیم
ساندویچ سردی که مهمونم کرده بود رو خوردم (من غذای سرد دوس ندارم ولی خوردم) همش از رفتن به خارج از کشور حرف میزد منم سعی میکردم بهش بگم منطقی باش
رو نمیکت چوبی که رنگی نداشت با خودکار یاد گاری نوشتیم
یه پفک رو باز کردیم به زور دو نفری تموم کردیم تمام مدت روبروی هم نشسته بودیم بقول خودش با حفظ فاصله ی قانونی
برای شستن دستامون بسمت جوی ابی که از چند متری اونجا صداش میومد روانه شدیم پری دست خودش رو شست گفتم مال منم بشور
هر دو کنار اب و رو اب دست چپ من وسط دو دستش جا خوش کرده بود گفتم مامانت دستت رو اینطور میشوره پری با لطافت بیشتری دستم رو نوازش میکرد لحظه ای دستهامون بهم قفل شد حس عجیبی بود بود برا هر دومون
چند ثانیه طول نکشید ولی احساسی که هر دو داشتیم به وسعت یه اسمون بود قلبم تو حلقم بود رنگم گچ . انگار تنها ما اونجا بودیم هیچ صدایی نبود
نمیدونم چرا نمی تونستیم با هم راحت دو کلام حرف بزنیم برا خودمون نه از هوا نه از....
نشستیم کنار یه درخت کنار همون اب قشنگ روی خاک بی توجه به اینکه لباسمون خاکی میشه
کم کم وقت رفتن من داشت فرا میرسید ساعت حوالی 4 بود
این لحظه های اخری نشستیم برا هم یادگاری نوشتیم از تو کیفش چندتا کارت ویزیت در اورد من براش یه متن کوچولو نوشتم زیرشو امضا کردم
و پری اینو نوشت:
"سودای دلم قسمت هر بی سرو پا نیست
خوش باش که یک لحظه دلم از تو جدا نیست"

بعد گفتم دستتو بده برات امضاش کنم رو دستش نوشتم "خیلی دوستت دارم"
فکر کنم ذوق کرده بود دستمو گرفت و روش نوشت "منم همینطور"
لحظات زیبایی بود زیباتر از همه ی قشنگی ها
مثل برق زمان میگذشت و هر لحظه شیرینتر میشد
از کنار جوی دلبری بسمت پایین اومدیم هر متری که از اونجا دور میشدیم بیشتر قدرشو میدونستیم
سوار یه تاکسی تلفنی شدیم بسمت ترمینال ...تمام راه رو بهم تکیه داده بودیم انگار یه دوقلوی بهم چسبیده هستیم هیچ حرفی نزدیم اما توی سکوتمون فریاد عشق داد میزد
وقت جدایی نمیدونستم ناراحت باشم یا سرمست
.
.
..
هر چند جدایی فقط 2 روز دوام اورد شایدم من



پ.ن: نمیدونم به ریسکی کردم میارزید یا نه(محسن با تو ام):D
 
Last edited:

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
اولا داستان خوبی بود
فقط گرا نمیخای خودتو معرفی کنی شمارو با اسم صداکنیم نه نام کاربری؟؟؟؟

دوما
تنها ایرادش این بود که هی از این قسمت میپریدی میرفتی اون قسمت بابا عزیزم یه جا نمیتونی بشینی:دی
84.gif


سوما خوشبخت باشین
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
درود
با موضوع مشکلی ندارم اما یه سوالی برام پیش اومده که شاید کمی خصوصی باشه ولی میپرسم :rolleyes:
این داستان واقعی بود؟ مکان ها چطور؟ اگر نبود چرا سمنان چرا شهمیرزاد به ذهنتون رسید؟
به نظرم واقعي باشه :cool:
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
ایشالا که بازم شایعه پراکنی نمیکنین فرشاد عزیز؟! :)
ولی هرچی بیشتر متنو میخونم احساس میکنم اون مکان ها واقعی بودن چون تعریفشون دقیق بوده
دانستن يا ندانستن مسئله اين است :دي
همون طور كه ميدونين از احوالات بيشتره كاربرها اطلاعاتي را در مغز كوچك بنده ذخيره كرده ايم و با توجه به آنها شايعه پراكني ميكنم :دي
كدوم شايعه ها ؟
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
موضوع رو اینطور توضیح بدم که دقایق و ساعات اخری که با هرکس یا هرچیزی براتون مهم بوده رو به تصویر بکشید
پ.ن: مکان های تصویر سازی من همگی وجود داشتند الان رو نمیدونم
 

mahmahot

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2008
نوشته‌ها
1,187
لایک‌ها
1,094
محل سکونت
تهران
کشتی که همینجور دور می شد دست تکان داد. مثل کارتونهای ژاپنی که قطره اشک جنس ژله ای مانند است و هیچوقت از گوشه چشم جدا نمیشه دودو می زد.دوستش زد سر شونه ش و گفت این هم مثل بقیه خودتو ناراحت نکن.برمی گرده به سالها قبل...آتش همه جارو فرا گرفته چهره مردی که فریاد می زنه و به دنبال بقایای زندگیش بی پروا می پره توی آتیش.شلوارها و بلوزهای نیم سوز رو خاموش می کنه .بسته های خاکستر شده لباس ها رو با حیرت و حسرت نگاه می کنه و فکر می کنه کاش تغییر شغل داده بود و پخش گاوصندوقهای نسوز رو به عهده می گرفت.به خانه بر می گردد.در همون لحظه خطاب به نویسنده سطور میگه نویسنده خدانشناس همه سرمایه م رو که با یک جمله انداختی تو آتیش خواهشا در مورد خونه زندگیم تصویرسازی خوب نخواستیم اقلا عمق فاجعه را با پیازداغت زیاد نکن. زن و بچه برام متصور نشو...باشه...می رسه به خونه و میبینه کسی خونه نیست هرچی در میزنه ...اصلن آیفونی موجود نیست ...بلاخره مردی که شبیه هیچکدام از همسایه ها نیست و افغانی می نماید میگه با کی کار دارین؟جوابی نداره متوجه میشه که کوچه رو اشتباه اومده...باشه باشه وجدان نویسنده بهش میگه دیگه این مردک بیچاره مالباخته رو با زن و بچه قد ونیم قد بیچاره نکن ...پس کلیدرو می چرخونه و وارد خونه تاریک و سردش میشه...مغز سرش درد گرفته هرچی لباس بقچه ها و توی کمد و چرک ماشین لباسشویی هست جمع می کنه و صبح می بره در مغازه...ویترین رو با لباسهای زیر و چرک تزیین می کنه و یقه تک تک عابران را بدون تفکیک جنسیتی می گیره و به زور وادار به پرو لباس می کنه...داد و هوار ودعوا و ...
پرستار نزدیکش میشه و میگه قایق درست کردن و آبغوره گرفتنتم باشه برای فردا.. بیا قرصتو بخور زود برو تو .مریض میشی و قوزبالاقوز برای ما.خدایا مارو از دست ...استغفراله...پاکشان داخل بخش میره و یک آن سر می چرخونه و به قایق غرق شده در حوض نگاه مکنه
 
بالا