• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
محسن متن یک هفته ایت این بود ؟
خیلی خشک و بی احساس و شوسته رفته بود با زوایای نود درجه

ههههههههه:lol:
خیلی بی ذوخی :دی
هههههه
ولی اون چن سطر اولش خشنگ بود فرشادااااااااااااااا:)
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
محسن خان اجازه ی ما هم دست شماست ولی فکر کنم باید موضوع رو عوض کنید.البته این نظر منه و ممکنه درست نباشه
وقتی میگیم از یک سیاره ی ناشناخته یک تصور داشته باشید و بنویسید
وقتی در مورد یک روز/یک ساعت از یک روز و یا یک هفته از ماه مخصوصی حرف میزنیم.
وقتی حرف از خیانت میشه و یا اولین روز مدرسه.وقتی قراره مرگ رو تصور کنیم.
بنا به محل زندگی ما/نوع آداب و روسم و هزار تا چیز دیگه تصور ما و یا تصوری که قصد معرفی اش رو داریم فرق میکنه.اما دریا یه چیز مشخصه.ساحل داره/آب داره/موج داره.ممکنه اسکله داشته باشه و یا قایق و یا یه نفر که کنار ساحل داره بلال میفروشه.
میخوام بگم ما نمیتونیم فضاهای مختلفی رو از دریا خلق کنیم.نمیتونیم چند تصویر مختلف از دریا به وجود بیاریم.
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
درود به همه دوستان نازنینم
1-حسین جان اگه میشه تغییرات قوانین و توضیحات اضافه رو توی پست اول برای اطلاع همه دوستان ویرایش کنین.:)
2-محسن جان از اینکه دوباره به تاپیک برگشتین بعد غیبت طولانی و غافلگیرمون کردین ممنون :) ....بالاخره موضوع رو چیکارکنیم منتظریم همون دریا؟یا با توجه به صحبت حسین عزیز می خواین عوضش کنین؟....
3-دوستای خوبی که درباره متن محسن عزیز نظرشونو گفتن خوبه اگه ما رو هم تحویل بگیرن :rolleyes: نظرشونو درباره سایر متن ها هم بگن چون اظهار نظر درباره متن ها آزاده و خیلی خوب میشه با نظر دوستان ضعف و قوت نوشته ها رو از دید سایرین بدونیم
4-لطفا دوستانی که میان سر میزنن به تاپیک یه متنی هم بذارن بهونه هایی هم که ما آماتوریم و بد می نویسیم و نمیدونم از این بهونه هام دیگه نباشه لطف چون هر کس در حد وسع و اطلاعاتش مینویسه و دید افراد و تصویرسازی هر کسی بنا به بیان خودش خیلی هم جالبه حداقل برای بنده که اینطوره...........
5-نظر خودم راجع به متن های مرتبط مینویسم:
متن حسین عزیز که واقعا مثل فیلمنامه بود به قول محسن عزیز و من حتی بیشتر از متن خودم قبولش داشتم
متن دوست عزیزمmahmahot که ممنونم ازشون بیشتر شبیه نوعی انشا بود یاد امتحان مدرسه افتادم یه جورایی ....ولی خوب میدونم که حتما متن های بهتری میبینیم ازشون بعد از این
متن دوست خوبمjustthis هم که یه کمی با موضوع فاصله داشت البته میدونم ایشون اصولا قلمشون به شیوه ای هست که گاهی در لفافه نوشتن رو ظاهرا بیشتر می پسندن ...
متن محسن عزیز هم موضوعشو واقعا دوست داشتم یه جورایی ارتباط گذشته و آینده و تصمیمات آدم و نقشش توی آینده رو می گفت که موضوعش واقعا جالب بود خوب یه مقدار غلط اشایی توش بود که میدونم به دلیل این بوده که متن رو در چنرد مرحله نوشتن و فاصله ای که بین نوشتن هر مرحله بوده باعثش بوده .می شد راحت همذات پنداری کرد با شخصیت های داستان .(اما دلم واقعا برای شیرین سوخت!)
متن دوستم ar3f که چون موضوع رو نمیدونستن احتمالا مرتضی عزیز وگرنه متن هاشون از ادبیات بالایی برخورداره همیشه
متن خودمم که نظرش با دوستان.........:)
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
درود به همه دوستان نازنینم
1-حسین جان اگه میشه تغییرات قوانین و توضیحات اضافه رو توی پست اول برای اطلاع همه دوستان ویرایش کنین.:)
2-محسن جان از اینکه دوباره به تاپیک برگشتین بعد غیبت طولانی و غافلگیرمون کردین ممنون :) ....بالاخره موضوع رو چیکارکنیم منتظریم همون دریا؟یا با توجه به صحبت حسین عزیز می خواین عوضش کنین؟....
3-دوستای خوبی که درباره متن محسن عزیز نظرشونو گفتن خوبه اگه ما رو هم تحویل بگیرن :rolleyes: نظرشونو درباره سایر متن ها هم بگن چون اظهار نظر درباره متن ها آزاده و خیلی خوب میشه با نظر دوستان ضعف و قوت نوشته ها رو از دید سایرین بدونیم
4-لطفا دوستانی که میان سر میزنن به تاپیک یه متنی هم بذارن بهونه هایی هم که ما آماتوریم و بد می نویسیم و نمیدونم از این بهونه هام دیگه نباشه لطف چون هر کس در حد وسع و اطلاعاتش مینویسه و دید افراد و تصویرسازی هر کسی بنا به بیان خودش خیلی هم جالبه حداقل برای بنده که اینطوره...........
5-نظر خودم راجع به متن های مرتبط مینویسم:
متن حسین عزیز که واقعا مثل فیلمنامه بود به قول محسن عزیز و من حتی بیشتر از متن خودم قبولش داشتم
متن دوست عزیزمmahmahot که ممنونم ازشون بیشتر شبیه نوعی انشا بود یاد امتحان مدرسه افتادم یه جورایی ....ولی خوب میدونم که حتما متن های بهتری میبینیم ازشون بعد از این
متن دوست خوبمjustthis هم که یه کمی با موضوع فاصله داشت البته میدونم ایشون اصولا قلمشون به شیوه ای هست که گاهی در لفافه نوشتن رو ظاهرا بیشتر می پسندن ...
متن محسن عزیز هم موضوعشو واقعا دوست داشتم یه جورایی ارتباط گذشته و آینده و تصمیمات آدم و نقشش توی آینده رو می گفت که موضوعش واقعا جالب بود خوب یه مقدار غلط اشایی توش بود که میدونم به دلیل این بوده که متن رو در چنرد مرحله نوشتن و فاصله ای که بین نوشتن هر مرحله بوده باعثش بوده .می شد راحت همذات پنداری کرد با شخصیت های داستان .(اما دلم واقعا برای شیرین سوخت!)
متن دوستم ar3f که چون موضوع رو نمیدونستن احتمالا مرتضی عزیز وگرنه متن هاشون از ادبیات بالایی برخورداره همیشه
متن خودمم که نظرش با دوستان.........:)

ممنون از "لیدر " تاپیک ، سمیه عزیز که فرصتی دادند تا موضوع هفته گذشته جمع بندی بشه و دوستان نظراتشون رو بدون هیچ نگرانی بیان کنند ....
از این به بعد حتما بیشتر با تاپیک محبوبمون هستم . در مورد موضوع انتخابی هم خب حسین عزیز به نکته خوبی اشاره کردند که میتونه دست بچه ها رو تو نوشتن باز بزاره ، با این اوصاف با اجازه همه دوستان موضوعی رو میزارم که دست کم برای یک بار هر شخصی سوای جنسیتش اونو تجربه کرده و فکر هم نکنم تا پایان عمرش اونو از یاد ببره و اون : " روزی که برای اولین بار به اولین عشق زندگیت "دوستت دارم " گفتی " . منظور بیان کلی احساس و عشق مطلق هستش . نمیتونم تونستم منظورم رو خوب منتقل کنم یا نه ، چون آدما تو زندگیشون با خیلی از پسرا و دخترا به خاطر شرایط کاری و رفتاریشون برخورد میکنند و دوستی ها و محبت های زیادی هم این بین شکل میگیره ولی همیشه فردی در این بین هست که "جدای از بقیه هستش " و احساس و دوست داشتنی خاصی رو برای طرف معنا میکنه و من میخوام از اون روزی که برای اولین بار خواستید درباره این احساس حرف بزنید ، بنویسید .
در مورد متنم یه اشاره بکنم و اون اینکه من فکر کنم کلا در بیان "تصویر سازی " مشکل داشته باشم و مدتی وقت لازمم هستش تا دقیقا بدونم دارم چی مینویسم :lol: پس از همه دوستان عذر میخوام اگه گاهی از جریان تاپیک خارج میشم .
نظرم رو هم درباره نوشته های سایر دوستان به زودی و در همین پست اضافه میکنم تا دوستان بدونند که چقدر زیبا می نویسند و نوشته هاشون رو با دقت میخونیم
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
ممنون از "لیدر " تاپیک ، سمیه عزیز که فرصتی دادند تا موضوع هفته گذشته جمع بندی بشه و دوستان نظراتشون رو بدون هیچ نگرانی بیان کنند ....
از این به بعد حتما بیشتر با تاپیک محبوبمون هستم . در مورد موضوع انتخابی هم خب حسین عزیز به نکته خوبی اشاره کردند که میتونه دست بچه ها رو تو نوشتن باز بزاره ، با این اوصاف با اجازه همه دوستان موضوعی رو میزارم که دست کم برای یک بار هر شخصی سوای جنسیتش اونو تجربه کرده و فکر هم نکنم تا پایان عمرش اونو از یاد ببره و اون : " روزی که برای اولین بار به اولین عشق زندگیت "دوستت دارم " گفتی " . منظور بیان کلی احساس و عشق مطلق هستش . نمیتونم تونستم منظورم رو خوب منتقل کنم یا نه ، چون آدما تو زندگیشون با خیلی از پسرا و دخترا به خاطر شرایط کاری و رفتاریشون برخورد میکنند و دوستی ها و محبت های زیادی هم این بین شکل میگیره ولی همیشه فردی در این بین هست که "جدای از بقیه هستش " و احساس و دوست داشتنی خاصی رو برای طرف معنا میکنه و من میخوام از اون روزی که برای اولین بار خواستید درباره این احساس حرف بزنید ، بنویسید .
در مورد متنم یه اشاره بکنم و اون اینکه من فکر کنم کلا در بیان "تصویر سازی " مشکل داشته باشم و مدتی وقت لازمم هستش تا دقیقا بدونم دارم چی مینویسم :lol: پس از همه دوستان عذر میخوام اگه گاهی از جریان تاپیک خارج میشم .
نظرم رو هم درباره نوشته های سایر دوستان به زودی و در همین پست اضافه میکنم تا دوستان بدونند که چقدر زیبا می نویسند و نوشته هاشون رو با دقت میخونیم

محسن چرا تاپیکووو به حاشیه میبری ؟؟؟
خیلی خفه اگه یه نفر رهگذری بخونه چی؟؟؟؟
هههههههههههه
من خجالت میکشم شما چطور؟؟؟؟؟
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
آقا در کل این جا یهو شلوغ میشه انگار.
بکس ارومیه این جا رو تصرف کردند (شوخی میکنم ) :دی
این موضوع خیلی بهتره و جای کار بیشتری داره به نظرم.
همون طور که قبلا" هم گفتم (راستش فکر میکنم بی قانونی در این مورد یه ذره بهتره.من خودم دوست ندارم سخت گیری ای ایجاد بشه) قرار نیست حتما" شما یک چیز واقعی رو صحنه سازی کنید.فرض کنید شما دارید یک داستان آماده میکنید و قراره یک جایی از داستان این عاشق شدن رو به تصویر بکشید.میتونید یک بک گراند/حال و هوا/ابرها/خورشید .باد و .... رو به متنتون اضافه کنید.بر فرض مثال اگر این اتفاق کنار ساحل افتاه باشه میتونید به نوشته تون عمق بدید.مثلا" موج دریا/آشغال های روی آب/کف/صدف نوع تابش خورشید و ..... بسازید.
اگر تو یه کوچه این اتفاق افتاده (با یه پیش زمینه ی زمانی.بر فرض مثال تکرار اون صحنه در گذشته.نوشتن تغییرات محیط و ..... ) چراغ برق/شب و روز بودن/ابری و یا آفتابی بودن محیط و ..... بسازید.ما قراره این جا تمرین نویسندگی کنیم پس یه دنیا با انشا نوشتن و .... فرق میکنه.ما قراره یک تکه از یک داستان بلند رو به تصویر بکشیم که مربوط به این موضوع باشه.
حالا اگر شد من متنم رو زودتر مینویسم و در موردش توضیح میدم تا بیشتر متوجه بشید

ولی بر فرض مثال در متن قبلی که جریان دزدی و مرگ دو نفر و ... بود یه توضیحاتی میدم که میتونید با متن اقتباسش بدید و یک نتیجه گیزی داشته باشید
من 4 نفر دوست رو ساختم.یه روابط دوستانه و مسخره کردن همدیگه رو هم همین طور.به مکان عمق دادم و در مورد گذشته اش و نوع به وجود اومدنش توضیح دادم ( خرابه ای که سر یه کوچه قرار داره و رفقا میرند اون جا) در مورد ماشین منوچهر توضیح دادم.در مورد جاده ای که به تهران میخوره و کمی بعد از شاهین شهره .هر چند این ها واقعی بودند ولی حتما" نیاز نیست که واقعی باشه.در مورد فصل این اتفاق گفتم و کسادی بازارشون و چیزهای دیگه.
و در آخر کار دیدیم که همه ی این داستان یه روایت از اولین شخص بوده.کسی که یه نفر رو با چاقو زده و بعد از اون به هوای خیانت رفیقش اون رو هم کشته.در مورد جو حاکم بر اجتماع گفتم (مذهبی بودن و مصونیت فرد در مقابل شک) و .....
شما هر چقدر که میتونید به نوشته عمق بدید.حاشیه درست کنید.در مورد فضا توضیح بدید و .....
باز هم میگم ما قراره یک متن بنویسیم که تصویری ازش ایجاد کردیم.ما قراره از روی یک فیلم که برای خودمون ساختیم بنویسیم.قراره در مورد اعتقادات/نوع دید افراد/رنگ مو/رنگ چشم حالت صورت و ..... حرف بزنیم.تا نوشته مون عمیق تر و تاثیر گذار تر باشه.
دیگه خودتون استادید.قبل از این ممکنه من تو این موارد اشتباهی نوشته باشم.ولی بر فرض مثال همون روزی که قرار شد در مورد یک روز بد بنویسیم من یک فضا ساختم.توضیح دادم که چرا دیر به خونه رسیدم.اون کاسه ی آب و خاموش بودن چراغ ها رو آوردم و ...... که هر چند واقعی بوده ولی میتونم بگم تو ایجاد کردن فض کمی موفق بودم.

در مورد متن های نوشته شده هم راستش متن سمیه و محسن هر دو خوب بود(هر چند از محسن رو کامل نخوندم :D)
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
محسن خدا بگم چیکارت کنه /
اصن نمیدونم چطوری نوشتم
تا نیای متن خودتو نزاری من نمیزارم //

منتظرتم داداش گلم:)
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
محسن خدا بگم چیکارت کنه /
اصن نمیدونم چطوری نوشتم
تا نیای متن خودتو نزاری من نمیزارم //

منتظرتم داداش گلم:)
منم تا حالا چند تا طرح رسیده به ذهنم همشو هم دوست دارم ولی نمیدونم کدومو بنویسم
ولی این موضوع باعث شد برای مامان بزرگم خاطره ای تداعی بشه که از مادرش شنیده بوده بنابراین تقریبا مربوط به بیشتر از صد سال پیشه
البته با اجازه حسین عزیز اینم تصویرسازی مامان بزرگم میشه که یه جورایی مام پارتی بازی می کنیم دیگه :happy::
پدربزگ مامان بزرگم یه مرد ساده روستایی بوده که عاشق دختری میشه و چندین بار میره خواستگاری اما پدر دختر به دلایل مختلف که نمیدونیم بخاطر قدمت موضوع! دقیقا چی بوده مخالفت میکنه و حتی نمیذاره دختره چیزی بفهمه و نظری بده در همین حین برای دختر خواستگاری میاد که مورد پسند پدر دختر! واقع میشه و قرار و مدار برای روز عروسی گذاشته میشه. پسر که آرزوهاشو بر باد رفته میبینه و وصالش به دختر رو غیر ممکن وتصمیم عجیب و خنده داری میگیره که حداقل ناکام نباشه و به دختره هم بفهمونه که عاشقش بوده:
روز عروسی پسر لباس زنونه ای می پوشه و چادر سرش میکنه و حالا چهره اشو هم با جمع کردن چادر گل گلیش می پوشونه و چون آخرای مجلس میشه و شب میشه تاریکی مزید بر علت میشه که کسی اونو نشناسه (توجه کنین که قدیما برق نبوده) و میره مجلس عروسی بعد با همه دخترا و خانمهای مجلس روبوسی میکنه!!! و میره تا به عروس میرسه و اونو هم می بوسه حالا نه یه بار نه دوبار که چندین مرتبه!!!بعد به افتخار دختره یه دهن با صدای نازک آواز هم میخونه !بعد توی همین حین یه خانم مسن که به قضیه مشکوک میشه میاد نزدیک و بله دیگه می فهمه و بلوشویی میشه....پسره هم فرار میکنه و تا یه مدت پیداش نمیشه تا آبا از آسیاب بیفته....(بعدش قیافه پدر دختره دیدنی بوده :lol: )
(اینم ابراز علاقه به روش صد سال پیش! اینجوری آخه؟! :blink:)
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
در مورد متن های نوشته شده هم راستش متن سمیه و محسن هر دو خوب بود(هر چند از محسن رو کامل نخوندم :D)
همون چند خطش رو هم بخونن بچه ها برای من کافی هستش و دوست دارم هر کسی خواست نوشته ها رو نقد کنه و ایراداتمون رو هم یادآوری کنه و حتما تو تاپیکی که این همه آزادی عمل رو داره و دست بچه ها واقعا برای نوشتن باز هستش ، فعالیتمون بیشتر بشه .
حسین تو که فیلم نامه نویسیت خوبه منتظر یه ملو درام عاشقانه ازت هستم :lol:

محسن خدا بگم چیکارت کنه /
اصن نمیدونم چطوری نوشتم
تا نیای متن خودتو نزاری من نمیزارم //

منتظرتم داداش گلم:)
بابا مایکل تو که خودت استادی و تاز لفظ قلم طنزی هم داری حتما داستانت خیلی خوندنی وشیرین میشه
منم حتما متنم رو این روزا آماده میکنم و میزارم
منم تا حالا چند تا طرح رسیده به ذهنم همشو هم دوست دارم ولی نمیدونم کدومو بنویسم
ولی این موضوع باعث شد برای مامان بزرگم خاطره ای تداعی بشه که از مادرش شنیده بوده بنابراین تقریبا مربوط به بیشتر از صد سال پیشه
البته با اجازه حسین عزیز اینم تصویرسازی مامان بزرگم میشه که یه جورایی مام پارتی بازی می کنیم دیگه :happy::
پدربزگ مامان بزرگم یه مرد ساده روستایی بوده که عاشق دختری میشه و چندین بار میره خواستگاری اما پدر دختر به دلایل مختلف که نمیدونیم بخاطر قدمت موضوع! دقیقا چی بوده مخالفت میکنه و حتی نمیذاره دختره چیزی بفهمه و نظری بده در همین حین برای دختر خواستگاری میاد که مورد پسند پدر دختر! واقع میشه و قرار و مدار برای روز عروسی گذاشته میشه. پسر که آرزوهاشو بر باد رفته میبینه و وصالش به دختر رو غیر ممکن وتصمیم عجیب و خنده داری میگیره که حداقل ناکام نباشه و به دختره هم بفهمونه که عاشقش بوده:
روز عروسی پسر لباس زنونه ای می پوشه و چادر سرش میکنه و حالا چهره اشو هم با جمع کردن چادر گل گلیش می پوشونه و چون آخرای مجلس میشه و شب میشه تاریکی مزید بر علت میشه که کسی اونو نشناسه (توجه کنین که قدیما برق نبوده) و میره مجلس عروسی بعد با همه دخترا و خانمهای مجلس روبوسی میکنه!!! و میره تا به عروس میرسه و اونو هم می بوسه حالا نه یه بار نه دوبار که چندین مرتبه!!!بعد به افتخار دختره یه دهن با صدای نازک آواز هم میخونه !بعد توی همین حین یه خانم مسن که به قضیه مشکوک میشه میاد نزدیک و بله دیگه می فهمه و بلوشویی میشه....پسره هم فرار میکنه و تا یه مدت پیداش نمیشه تا آبا از آسیاب بیفته....(بعدش قیافه پدر دختره دیدنی بوده :lol: )
(اینم ابراز علاقه به روش صد سال پیش! اینجوری آخه؟! :blink:)
این جریان حقیقی بود سمیه عزیز ؟ :blink: اگه که آفرین به همت و پشتکار اون مرد روستایی که دست کم حالا نتونست دختره رو بگیره عوضش بی نصیب هم نموند ازش :lol:
ولی سمیه عزیز با این نوشته خیلی کوتاه نمیتونی شونه خالی کنی و من حتما منتظر یه متن زیبا و پر از احساس از شما هستم :)
محسن خيلي بدي
محسن تا حالا عاشق نشدم
ببينم چي مينويسم
خودت بدی از اون هیکل گنده ات خجالت بکش تو که قلبی به این مهربونی و دلی به این نازنینی داری چرا نمیتونی از احساست بنویسی
تازه منم که بهتر از هر کسی میدونم دلت کجا گیره و چقدر پیشش عزیزی ;)
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
این جریان حقیقی بود سمیه عزیز ؟ :blink: اگه که آفرین به همت و پشتکار اون مرد روستایی که دست کم حالا نتونست دختره رو بگیره عوضش بی نصیب هم نموند ازش :lol:
ولی سمیه عزیز با این نوشته خیلی کوتاه نمیتونی شونه خالی کنی و من حتما منتظر یه متن زیبا و پر از احساس از شما هستم :)
آره محسن جان حقیقی بود این جریان .گفتم که پدربزرگ مامان بزرگم بوده.
واقعا که دست مریضاد داشت! میگن دود از کنده بلند میشه ها!!
نه گفتم که متن مامان بزرگ بود :lol: اونم شرکت میکنه دیگه مام پارتیش..........
متن خودم هم همین روزا چشم حتما
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
منم تا حالا چند تا طرح رسیده به ذهنم همشو هم دوست دارم ولی نمیدونم کدومو بنویسم
ولی این موضوع باعث شد برای مامان بزرگم خاطره ای تداعی بشه که از مادرش شنیده بوده بنابراین تقریبا مربوط به بیشتر از صد سال پیشه
البته با اجازه حسین عزیز اینم تصویرسازی مامان بزرگم میشه که یه جورایی مام پارتی بازی می کنیم دیگه :happy::
پدربزگ مامان بزرگم یه مرد ساده روستایی بوده که عاشق دختری میشه و چندین بار میره خواستگاری اما پدر دختر به دلایل مختلف که نمیدونیم بخاطر قدمت موضوع! دقیقا چی بوده مخالفت میکنه و حتی نمیذاره دختره چیزی بفهمه و نظری بده در همین حین برای دختر خواستگاری میاد که مورد پسند پدر دختر! واقع میشه و قرار و مدار برای روز عروسی گذاشته میشه. پسر که آرزوهاشو بر باد رفته میبینه و وصالش به دختر رو غیر ممکن وتصمیم عجیب و خنده داری میگیره که حداقل ناکام نباشه و به دختره هم بفهمونه که عاشقش بوده:
روز عروسی پسر لباس زنونه ای می پوشه و چادر سرش میکنه و حالا چهره اشو هم با جمع کردن چادر گل گلیش می پوشونه و چون آخرای مجلس میشه و شب میشه تاریکی مزید بر علت میشه که کسی اونو نشناسه (توجه کنین که قدیما برق نبوده) و میره مجلس عروسی بعد با همه دخترا و خانمهای مجلس روبوسی میکنه!!! و میره تا به عروس میرسه و اونو هم می بوسه حالا نه یه بار نه دوبار که چندین مرتبه!!!بعد به افتخار دختره یه دهن با صدای نازک آواز هم میخونه !بعد توی همین حین یه خانم مسن که به قضیه مشکوک میشه میاد نزدیک و بله دیگه می فهمه و بلوشویی میشه....پسره هم فرار میکنه و تا یه مدت پیداش نمیشه تا آبا از آسیاب بیفته....(بعدش قیافه پدر دختره دیدنی بوده :lol: )
(اینم ابراز علاقه به روش صد سال پیش! اینجوری آخه؟! :blink:)

ااااااااو این درست نیستاااا بانو سمیه!!!!!
297.gif

من قبول نمیکنم
306.gif

قرار شد خودمون برای اولین بار "" به عشق زندگیمون گفتیم دوستت دارم"" رو بزاریم
7165.gif


" روزی که برای اولین بار به اولین عشق زندگیت "دوستت دارم " گفتی " . منظور بیان کلی احساس و عشق مطلق هستش . نمیتونم تونستم منظورم رو خوب منتقل کنم یا نه ، چون آدما تو زندگیشون با خیلی از پسرا و دخترا به خاطر شرایط کاری و رفتاریشون برخورد میکنند و دوستی ها و محبت های زیادی هم این بین شکل میگیره ولی همیشه فردی در این بین هست که "جدای از بقیه هستش " و احساس و دوست داشتنی خاصی رو برای طرف معنا میکنه و من میخوام از اون روزی که برای اولین بار خواستید درباره این احساس حرف بزنید ، بنویسید .
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
خوب همونطورکه گفتم من عشق رو تجربه نکردم البته فعلا شاید یه روزی مزش رو چشیدم خدا رو چی دیدین .
میرسیم به نوشته من :
اون روز که دیدمش میخواستم سوار تاکسی بشم هوا هم خیلی سرد بود و ملت برای تاکسی سوار شدن سر و دست میشکستن شبم دیر خوابیده بودم صبح برای کلاس دیر کرده بودم . استادم از اون آدمهای گیر بده بود یادمه برف هم آروم آروم داشت میومد .
تاکسی که جلوم ایستاد دسگیرشو که گرفتم خواستم سوار شم دیدمش اون طرف خیابون از بازار داشت میومد بیرون نمیدونم چی شد که همینطور خشکم زد سرجام نفر پشتی با
داد و فریاد که چرا معطل میکنی سوار نمیشی بزارم مردم برسن سره کارشون منو زد کنارو سوار شد رفت منو هول داد خوردم زمین تا به خودم بیام و بلند شم رفته بود .
یه چیزی بهم میگفت خودشه راستشو بخواهید حدود 29 سالم بود و هنوز مجرد بودم از طرف خونه هم زیر فشار که برادر بزرگتر از خودتو نگاه کن 22 سالگی زن گرفته و الان خونه و ...... داره برای خودش من که شرط گذاشته بودم باید خودم همسرمو پیدا کنم و انتخابش کنم .
بله دیگه مثل اینکه همه چیز داشت درست میشد .اون روز رفتم دانشگاه و بعد از کلاس ها که ظهر میخواستم از دانشگاه بیام خونه دوباره دیدمش به نظرتون کجا ؟
بله توی دانشگاه تازه اومدن بودن و مثل اینکه دانشکاه میان دوره برداشته بود . خلاصه با کمک یکی از خواهران هم کلاسی آمارشو در آوردم فهمیدم دوتا از دروس رو با هم توی یه کلاس و استاد هستیم .
از روز های اول وقتی میدیم یه حالتی بهم دست میداد اما من همیشه با عقل زندگی کرده بودم به خودم میگفتم نکنه عشق در یک نگاه باشه و بعد از سرم بپره از طرفی هم از اون پسرها نبودم که هر چی میخواستم برم جلو به خودش بگم چند روزی همین طوری گذشت و بعداز یک هفته استاد یه کار تحقیقاتی گذاشت و گفت که بصورت مسابقات سراسری هستش و جایزه ش سفره به مشهده و قرار شد من و 4تا پسره دیگه و 5 نفر دختر از هم کلاسی ها توی یه گروه باشیم از شانس بدم توی گروه ما نبود توی گروه جاوید افتاده بود جاوید کیه دوست و برادر و یارو یاور من در طول دانشگاه خلاصه وقتی قضیه رو به جاوید گفتم گفت تو کاریت نباشه من یه فکری دارم ما جامونو عوض میکنیم تومیشی من من میشم تو :دی
من اولش قبول نمیکردم و زیر بار نمیرفتم میگفتم قضیه خیلی تابلو میشه اون مارو نمیشناسه همه که میشناسن گفت کاریت نباشه اونا با من
فرداش بعد از درس نمیدونم چه کاری کرد که ملت بعد از کلاس منو جاوید صدا میزدن حتی میترسیدن بخندن وقتی تنها هم بودیم بهم جاوید میگفتن اسم جاوید هم شده بود شاهین خلاصه
فردا اومیدن بعد از کلاسها رفتیم توی یکی از کلاس های خالی برای برگزاری اولین جلسه گروهی اولین برخورد من با ایشون اونجا بود و بعد از معرفی و دونستن رشته و گفتن و برنامه ریزی کردن قرار شد با ماشین یکی از دوستان بعد از دانشگاه بریم مواد اولیه تحقیقات رو از شهر بخریم و آماده کنیم برای فردا و روز های آینده منو سیاوش و راستی ایشون رو معرفی کردم ؟ بله اسمشون ستاره بود منو سیاوش و ستاره بریم لوازم تحقیقات رو بخریم .
قبلا فکر میگردم دختر جماعت خیلی خجالتی و کم رو هستن و زیاد توی باغ نیستن ولی وقتی ستاره رو دیدم که چطور با فروشنده ها چونه میزدو اون همه وسایل رو یک تنه برمیداشت میگذاشت توی ماشین کل فرضیه هام به هم میریخت .بعد از خرید سیاوش دوتا از بچه هارو رسوند خونشون موند منو سیا و ستاره داشتیم میرفتیم ستاره رو برسونیم خوابگاه که گفتم بریم یه قهوه ای چیزی بخوریم هوا سرده میچسپه سسا که همیشه پایه بود ستاره خیلی خشک و مودب تشکر کرد و گفت باید برم خوابگاه دیر میشه گیر میدن و ........ خلاصه رسونیدم خوابگاهو موقع برگشتن سیا گفت بریم گفتم خفه حالشو ندارم سیا قضیه رو از اینجا فهمید .
از فرداش خیلی سعی میگردم خودمو توی چشم نشون بدم و برای هر کاری سینه سپر کنم و به قول معروف خودی نشون بدم .معمولا هم بعد کلاس میموندم و آخرین نفر بودم که محل رو ترک میکردم .
من هر روز وضعم بد تر از دیروز میشدو کسی نبود به دادم برسه تا اون روز خوب یا بد فرا رسید من این سر اتاق توی آزمایشگاه داشتم محلول هارو آماده میکردم و ستاره با چند نفره دیگه اون سر آزمایشگاه در حال کاربودن که یه دفعه صدای شکستن شیشه شنیدم مثل این بود که زده بودن روی دکمه آهسته تا سرمو بلند کردم دیدم ستاره افتاده روی دوتا زانو داره از شدت درد به خودش میپیچه به شدت نور از روی میزها پریدم خودمو رسوندم بالای سرش دیدم اسید ریخته روی دستش اقدامات اولیه رو انجام دادم و با سیا و یه از همکلاسی های دختر ستاره رو رسوندیم بیمارستان یکی دو روزی اونجا بود تا مرخصش کردن چیز زیاد جدی نبود ولی قسمتی از پوستش آسیب دیده بود .
بعد از چند روز که اومد دانشگاه دیدم یه جوری منو نگاه میکنه و این ستاره اون ستاره همیشگی خشک نبود .
یک روز توی آزمایشگاه تنها بودیم که اومد گفت آقا جاوید میتونید این وسایل رو از قفسه بالایی بدید من دستم نمیرسه .گفتم چرا کنه همین الان اونقدر هول شدم که موقع رفتن به طرف قفسه همه چیرو زدم شکستم خلاصه یه وضعی شده بود تابلو مونولیزا جلوش کم میاورد .
بعد از چند وقت که میونه ما خوب شده بود هر روز دلتنگی و خلاصه یادمه در یکی از ایام چند روز تعطیلی پشت سره هم داشتیم به خودم گفتم اگه ستاره بعد این تعطیلات همش بخواد منو ببینه و باهام حرف بزنه پس اونم منو دوست داره اگه نه که بی خودی معطلیم خلاصه بعد تعطیلات ستاره دست از سره من برنمیداشن این مسله چطوریه . اینو وسایل رو میدی و ............ بعد از اون تعطیلات بود که اطمینان بیشتری پیدا کردم .
بعد از تموم شدن پروژه و ارسال اون برای مسابقات هفته ای دوبار میدمش و اونم برای دیدن من لحظه شماری میکرد کاملا در کل دانشگاه تابلو شده بودیم
خلاصه بعد از عید جواب مسابقات اومد و تیم ما هم جزو 10 تیم برتر کشور شده بود و جایزه سفر به مشهد رو برده بودیم نفر اول هم چه کسی به غیر از من بود با اسم خودم نه ها بلکه جاوید
جاوید واقعی یک کیفی میکرد بیا و ببین .روزی که قرار بود جایزه ها رو بدن روز آخر دانشگاه اون سال بود من هر چقدر تلاش کردم ستاره رو پیدا نکردم از دوستانش پرسیدم گفتن دارن وسایلشون جمع میکنن قرار پس فردا برگردن شهرشون
من که به زمین و زمان بد وبیراه میگفتم و جاوید و سیا منو کرده بود سوژه خنده قرار بود یک هفته بعد عازم مشهد بشیم که دیگه بدون ستاره لطفی نبود و خس رفتنش رو هم نداشتم تا دو روز مونده به مسافرت خودمو توی اتاق زندانی کرده بودم و ناراحت از بی خدا حافظی رفتن ستاره بودم که گوشیم زنگ زدن فکر میکردم از دوتان هستم که میخوان بدونن آماده رفتن هستم یا نه دیدم شماره نا آشنا هستش برداشتم گفتم بله کیه با یه لهن بی حالی دیدم یکی از اون طرف گفت آقا جاوید زندگی جلوی چشمام رنگی شد
گفت قراره کی مهمون ما باشین ؟ گفتیم چی ؟ کی ؟ کجا ؟ حالتون خوبه ؟ چی میگین گفت مگه نمیدونه من اهل مشهدم منتظرم بیاین اینجا شمارمو سیو کنید اومدین زنگ بزنین در خدمت باشیم .بعد از خدا حافظی مثل نور وسایل و جمع آوری کرده و آماده رفتن شدم به پدر و مادرم گفتم جمع کنید داریم میریم خواستگاری .اونا هم گفتن کی ؟ کجا ؟ گفتم اول میریم مشهد بعد از اونجا بهتون میگم اونا هم قبول کردن قرار شد بچه ها با اتوبوس برن ماهم پشت سرشون با خانواده بریم توی راه افکارم در هم برهم شده بود نمیدونستم چی پیش میاد به مشهد که رسیدم و گنبد رو که دیدم دلم ریخت و گفتم نکنه کلا قضیه برعکس بشه یا امام رضا مددی
اتوبوس که رسدید ماهم پشت سرش رسیدیم دیدم با کمال نا باوری ستاره ایستاده اونجا با چند تا از دوستاش و میگفت جاوید کجاست تا جاوید واقعی پیاده شد از اتوبوس گفت من جاویدم ستاره خندید گفت شوخیتون گرفته شاهین خان ؟
همون موقع پیاده شدمو رفتم گفتم داستان داره من شاهینم برات میگم که ستاره ناراحت شد رفت مامان و بابام هم با تعجب منو نگاه میکردن
بعتد گفتن داستان بهشون و علاقه من به ستاره همه چی روشن شد از دوستانش آدرسشو گرفتیم و بعد از استراحت مختصر قرار شد فردا بریم خواستگاری به خونشون
شبش زنگ زدیم و قرار فردا رو با خانوادش گذاشتیم وفرداش رفتیم ستاره خونه نبود و رفته بود به خونه باغشون توی خارج از شهر منم گفتم دیگه نمیشه با خانوادش صحبت شد و اونا هم گفتم بببینیم این دو چی میخوان اگه مشکلی نداشته باشن ماهم مشکلی نداریم آدرس خونه باغ رو گرفتم و تنهایی سوار ماشین شدم و رفتم طرفش توی راه دیدم یه تصادف زنچیره شدید رخ داده موقع گذشتن از کنارشون بینشون ستاره رو دیدم زدم روی ترمز پیدا شدم دنیا داشت دوره سرم میچرخید و سردرد عجیبی گرفته بودم ستاره رو که دیدم زود سواره ماشینش کردمو رسوندمش بیمارستان که بی هوش شد فرداش که به هوش اومد کل داستانو براش تعریف کردم از اون لحضه احساس کردم غریبه گی میکنه بامن
روز آخر موقع برگشتن رفتم دره خونشون گفتن باز رفته خونه باغ رفتم اونجا تا حرفهای آخرو بزنم که در که زدم دیدم در بازه رفتم تو دیدم یه باغ خیلی زیبا با انواع میوه جات
صداش زدم گفت اینجا رفتم به طرف صدا دیدم یه جایی مثل یه تپه درست کرده و زیر انداز انداخته نشسته اونجا و داره به طرفی نگاه میکنه و قتی رفتم بالا پیشش دیدم داره به یه جایی مثل بهشت نگاه میکنه اینجا چون بالاتر بود همه ی زمینهای اطراف رو میشه خیلی خوب دید موقع غروب بود گفت بشین و غروب آفتاب رو ببین و بعدش برو
نشستم و غروب آفتاب رو دیدم بعدش همه جا تارک شدو آروم آروم چراغها شروع به روشن شدن کردن
گفتم پس بذار قبل از رفتن آخرین جمله خودمو بگم که چقدر دوستت دارم و مطمعا تو رو خوشبخترین فرد میکنم ناگهان زد زیره گریه گفت میدونی چقدر منتظر این کلمه از طرف تو بودم ولی هی نمیگفتی و منتظرم گذاشته بودی ؟ منم همین طور مات مونده بودم چی بگم
ناگهان شوخ طبعی همیشگی شاهین خان شروع بع ترشح کرد گفتم عروس خانوم برای آخرین بار میپرسم آیا بنده وکیلم ؟
زد زیره خنده و گفت بی مزه
گفتم آیا وکیلم ؟
گفت اگه قول بدی بهم دروغ نگی با تمام صمیمیت قلبم بله آقا شاهین
من که تمام غرور خودم رو شکستم و با تمام صدام فریاد زدم با تمام قلبم دوستت دارم
تا صبح اونجا بودیم و فردا با خانواده خودمان قرار شد بریم حرم و عقد کنیم وبرای زندگی آینده خودمون رو آماده کنیم
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
خیـــــــــــلی جالب بود داش فرشاد
جاوید :دی
پ ن پ شاهین
هههههههههه
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
دوستان همیشه متنی که می نویسم فکر می کنم اگه آخرین متنی باشه که می نویسم پس باید بهترین باشه. نمیدونم چقدر موفقم اما اگه هر متنی تاثیر گذارتر باشه به نظرم اون میشه بهترین متن .اینبار خواستم از نگاه یک مرد بنویسم خوب کم و کسریش رو ببخشید بازم اما امیدوارم کسی روی عشقش چشم نبنده هرگز و یادمون باشه که فرصت ما خیلی کمه و خیلی زود دیر میشه به قول معروف:

عکسی را از میان دفتر خاطراتی که همیشه توی کشوی میز اتاق کارم پنهان میکنم بیرون می کشم و به چهره خندانی خیره می شوم که روزی همه دنیایم بود. بر می گردم به سالها پیش که دیدمش.هوا ابری بود و باران نم نم می بارید تماس گرفته بود و قراری گذاشته بود آمد سلامی کرد و با همان چشم های سیاه و نگاه وحشی اش صاف زُل زد توی چشم هایم،صغرا کبرا نچید انگار تصمیمش را گرفته بود با گونه هایی که از شرم سرخ بود و معصومیتی که از چهره اش می بارید گفت : "امید! من و تو همبازی کودکی بودیم یادت هست آن روزها خانه مادر بزرگ چقدر برایمان بزرگ بود؟اولین بار تو را همانجا دیدم بهار بود و عطر شکوفه های نارنج فضای حیاط را پر کرده بود زیر همان درخت ایستاده بودی رازی هست که از آن روز با خودم کشیده ام اما دیگر تاب نگفتن ندارم.شاید کمی عجیب باشد،شاید به همه دنیا بر بخورد و رسومات و سنت ها قهر کنند اگر دختری اینها را بگوی اما تو باید بدانی که عاشقانه دوستت دارم."
باز هم غافلگیرم کرد! وقتی بازی می کردیم هم این کار را خوب بلد بود! دوستت دارم را بارها و بارها گفته و شنیده بودم! اما این بار فرق داشت... بی آنکه دیگر چیزی بگوید رفت و من ماندم و نیمکت های خالی پارک...
تمام راه را قدم زدم گفته بود"دوستت دارم"؟! با خودم گفتم:نمیدانم چرا اینقدر ساده است! شبیه هیچ کس نیست! بعضی وقت ها حتی شبیه خودش هم نیست! اصلا شاید یک خیال است....آن روز فکر نمی کردم روزی عاشقش شوم! و آنهمه خاطره بیاید این صفحات سفید کاغذ را پر کند!
بی اختیار اشک از چشمانم فرو می ریزد وقتی به یادش می افتم.نمیدانم چه بر سر آنهمه عشق آمد.نمیدانم من خودم را کجای این زندگی گم کردم که پشت پا زدم به همه رویاهایمان.پشت پا زدم به چشم های خیس اش که به اندازه روزگار الانم سیاه بود و به دل مهربانش که به وسعت پشیمانی ام بزرگ ... نمیدانم چطور توانستم دل بکنم از آن موهایی که وقتی تابش می داد دلم بی تاب می شد...
نمیدانم چه شد که وقتی مادر زیر پایم نشست و از سارا برایم گفت و هِی در گوشم خواند و خواند که پدرش چنین و خودش چنان است و آینده ات روشن می شود،آنقدر نامرد بودم که نه نگفتم. به عشق نسیم پشت پا زدم و شدم بند و اسیر آینده ای که با خیالاتم زمین تا آسمان فرق داشت....
ای کاش قلم پایم می شکست و آنروز نمی رفتم سر قرارمان به او بگویم بعد این سالها انتظار حالا می خواهم بزنم زیر قولم و دیگر نمی شود با هم باشیم...
ای کاش قلم پایم می شکست تا دل مهربانش را نمی شکستم...ای کاش کر می شدم و صدای شکسته شدن غرورش را نمی شنیدم...ای کاش کور می شدم و بغض نشکسته ی چشمانش را نمی دیدم ....
آن لحظه هوا بارانی شد انگار آسمان هم دلش گرفته بود برایش... اینبار من رفتم و نمیدانم او با نیمکت های خالی چه کرد؟! چطور به خانه رسید......
یادم می آید رفته بودیم بیرون توی بازار چشمش افتاد به لباس عروس دوید رفت بی اختیار سمتش با ذوق و شوق گفت :"این را دوست دارم می خواهم دامنش پُف کند روی بالا تنه اش کلی سنگ و مروارید باشد این را می پوشم روز عروسیمان...."
یادم می آید همان روز عطر برایش خریدم خندید و گفت :"نگهش میدارم روز عروسیمان می پاشم لای موهایم..."
اما من دیروز دیدمش....با لباس سفیدی که برازنده ی اندامش نبود و به جای بوی آن عطر از لای موهایش بوی کافور بلند بود.........
وقتی میگذاشتنش میان خاک سرد.با تمام وجود از ته قلبم صدایش کردم....حتما نشنید وگرنه او که مثل من بی وفا نبود جوابم را ندهد!...داشت پنهان می شد که دلم بیشتر تنگ شود؟!...دلم تنگ نشد دیوانه شد!....نکند با من قهر کرده بود!...آخر او که اصلا با قهر میانه ای نداشت!...دستان گرمش چقدر سرد شده بودند دیروز!...چشمانش را بست نگفت دلم تنگ می شود برای آن نگاه؟!... لحظه های آخر گفتند می خواهد مرا ببیند لبخندی زد و پرسید:"یادت هست اولین بار کِی به من گفتی دوستت دارم؟"
نمی دانستم.سرم را پایین انداختم تا بیشتر خجالت زده نگاهش نباشم...گفتم :"اما یادم هست تو اولین بار کِی به من گفتی دوستت دارم! آخر همیشه شنیده هایمان بیشتر یادمان می ماند تا گفته هایمان..." اشکی از گوشه چشمانش روی گونه های نازنینش غلطید و تماشای چشمانش را برای همیشه از من دریغ کرد...
صدای کلید می آید. زنم آمد.اشک هایم را پاک می کنم تا نبیند دوباره به جانم بیفتد!.به صورت مهتابی نسیم نگاه می کنم و زمزمه می کنم :"نازنین من!میان همین دفتر خاطرات بمان! جایی نروی یک وقت!منتظرم باش.وقت های تنهایی بر می گردم!...."
 
Last edited:

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
متن هفته ی قبل محسن جالب بود البته از نظر نوشتاری بسیار جالبتر بود
همین طور متن سمیه خانم بسیار دل انگیز و روح شکن بود
اما متن فرشاد نثر ساده و روانی داشت متنی عامیانه(به شخصه متن کتابی رو بیشتر دوس دارم)
پ.ن: منظورم از متن کتابی متنی که درش ارایه ی ادبی بکار رفته هست
البته جسارت نشه متن فرشاد 20 از 20
پ.ن 2: مایکل یعنی تو طرفدار این مولتی میلیونر و مرفه بی درد مثل فرشاد شدی (محسن کجایی که فرشاد رو مایکل دزدید) :دی
 
Last edited:

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
متن هفته ی قبل محسن جالب بود البته از نظر نوشتاری بسیار جالبتر بود
همین طور متن سمیه خانم بسیار دل انگیز و روح شکن بود
اما متن فرشاد نثر ساده و روانی داشت متنی عامیانه(به شخصه متن کتابی رو بیشتر دوس دارم)

ولی من ضمن احترام به نظر شما
متن عامیانه ای رو خیلی دوست دارم
مگه باهم کتابی حرف میزنیم ؟
همین متنی که از زبونت میاد خیلی خوشملتره تا بخای غلظش کنی:دی
عشق فقط زبان محلی:lol:
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
همین طور متن سمیه خانم بسیار دل انگیز و روح شکن بود
این دومین تعریف دلنشینی بود که امروز برای این متن شنیدم از شما و kasandra ی عزیزم بابت این انرژی مثت ممنونم :)
 
بالا