khanoomane
Registered User
زیبا بود..
بسیاری از خاطرات خودم با جمله منم همینطور جلوی چشمام نمایان شدندآخرین تکه ی جویده شده ی پوست لب هایم را که می کنم مزه ی خون در دهانم می پیچد!
با خودم زیر لب غرغر می کنم:"من به جهنم که ازم تعریف نکردی...لااقل میگفتی دست آرایشگر درد نکنه تا فکر نکنم پول زبون بسته رو ریختم توی چاه!"
صدای قهقه اش که بلند میشود می فهمم که چندان هم زیر لب نبوده است
طلبکارانه نگاهش می کنم
دوباره می خندد و می گوید:"خیلی خب..خوشگل شدی..."دوباره می خندد
حرصی میشوم و با غر می گویم:"پس چرا این پیتزاها آماده نمیشن؟مادرم بیست بار زنگ زده که مهمونا میگن ما دوتا کجاییم؟"
و البته که نیازی ندیدم همین ب بسم الله در مورد ادبیات خیلی خیلی خاص مورد استفاده ی مادرم و حرص و خشم موجود در کلامش توضیحی بدهم!
نگاهش که گیر می کند به لب های آویزان وُ چشم های حرصی وُ بینی چین انداخته ام,دوباره صدای خنده اش بلند می شود
متحیر نگاهش می کنم!
آیا این مرد که اینگونه صدای خنده اش بلند شده است راستی راستی همان پسر عمه ی اخمو و جدی و مغروریست که به هر کس که گفتم می خواهم با او ازدواج کنم با زبان بی زبانی می خواستند حالی ام کنند که کبوتر با کبوتر باز با باز؟؟
آیا من خودم قبل از امروز صدای خنده اش را شنیده بودم اصلا؟!
آیا لطف آرایشگر شامل حالم شده و من شبیه دلقک شده ام؟!
حوصله ام از سکوت چند دقیقه ای سر میی رود .... می گویم:" خیلی جالبیم واقعا!من و تو حتی الان که اول راهیم هیچ حرفی نداریم برای هم بزنیم"
لبخند می زند و می گوید:"چشمای تو قشنگ ترین چشماییه که دیدم"
تعجب می کنم ولی خوشم نمی آید!اصلا نمی فهمم با خودم چند چندم
نه به نیم ساعت پیش که منتظر بودم از ظاهرم تعریف کند و نه به الان که به مذاقم خوش نمی اید../
وقتی حرفی نمی زنم می گوید:"و البته تو شیطون ترین و خوش خنده ترین دختری هستی که میشناسم...می دونم به نظر بقیه بداخلاق و مغرورم و اصلا با روحیه تو همخونی ندارم ولی باور کن من همه زندگیم منتظر پنجشنبه های خونه مادربزرگ بودم که تو بیای...وقتی میخندی دنیا بهتره! تا به حال به دختری حرف عاشقانه نزدم ولی فکر می کنم دوستت دارم"
منتظر است حرفی بزنم ولی راستی راستی حرفم نمی آید
یعنی دقیقا نمی دانم از این تعریف خوشحال شوم یا فرضیه ی دلقک بودنم را پر رنگ کنم؟!
یا اینکه شبیه به سرتق ها برگردم توی صورتش و بگویم :تازه هنوز فکر می کنی دوستم داری پسرک بزغاله؟یعنی اگر بعدا فکر کنی دوستم نداری یا آن روی خیلی معروف سگم را برایت رونمایی کنم نامزدی را به هم می زنی؟!
با من من می گوید:"تو چی؟...تو دوستم داری؟"
می آیم حرفی بزنم...لب هایم را باز می کنم تا حرفی بزنم
نفسم بند می رود
یک بار دیگر امتحان می کنم و باز هم نمی توانم حرفی بزنم
کلافه می شوم از این لال شدن موضعی و ضربان قلبی که تا روی گلویم حسشان می کنم
طبق سنت ِ حسنه ی مادرم در وقت های سر به هوایی ام عمل می کنم و یک نیشگون ِدارای پدر مادر از خودم می گیرم!
چشمانم را می بندم و می گویم:"منم همینطور!!!"
دوباره صدای قهقهه اش بلند می شود....
با خودم می گویم یعنی الان گفتم دوستش دارم؟ یعنی الان دوستش دارم؟ یعنی الان به این حرف های ما می گوید لاو ترکاندن؟ یعنی اولین جمله ی عاشقانه ای که من گفته ام"منم همین طور" بوده است واقعا؟یعنی راستی راستی با نیم متر زبان در جواب ِ مرا دوست داری؟ گفتم منم همین طور؟!!!منم همین طور؟! واقعا چنین حرفی را از کجای دلم یا مغزم بیرون کشیدم؟! یعنی همه ی فیلم های عاشقانه و رمان هایی که خوانده ام تنها تاثیر و نمودش در زندگی من همین بود؟ فقط یک "منم همین طور؟"ِ کاملا بی ربط و بی معنی؟!آیا یک نیشگون ِ دیگر لازم نیست واقعا؟!
سعی می کنم به یاد بیاورم نفس کشیدن چگونه بوده است...
سعی می کنم حس ِ تعهدی که لحظه به لحظه مرا,همان دخترک بیخیال و بازیگوش دیروز را,بیشتر و بیشتر می ترساند را فراموش کنم و به "منم همینطور"و لبخند های پاک نشدنی مرد تثبیت شده در زندگیم و پرحرفی هایی که هیچی از آن ها نمی فهمم بیشتر فکر کنم...
سعی می کنم به باغ دوست پدرش و حس های خوب یک سال پیش فکر کنم
سعی می کنم مدام در آینه به چشم هایم نگاه نکنم که ببینم راستی راستی زیبا هستند یا نه!
و سعی می کنم به سوال "چرا یک دفعه ساکت شدی؟"اش نگویم خوشحالم که تو قرارست آینده ام شوی و نگویم که هیچ وقت تا به این اندازه از این آینده ی لعنتی و تو لعنتی تر با آن خنده هایت نترسیده بودم!و در نهایت سعی می کنم بدون لرزش و احیانا بغض بگویم" فردا میانترم دارم..حتی تقلبی هم آماده نکردم"
صدای خنده اش که بلند میشود به این نتیجه می رسم که تنها تفاهم و من و مرد زندگی ام احتمالا اینست که هیچ کدام تعادل روحی نداریم!
+خوشحالم! چون این اولین متن طولانییه که فکر می کنم تا حالا ارسال کردم:دی
این دومین تعریف دلنشینی بود که امروز برای این متن شنیدم از شما و kasandra ی عزیزم بابت این انرژی مثت ممنونم
من این متن رو نوشتم به عشق دوست خوبم حسین که مدتها بود ندیده بودمش ببخشید سرکی به جستارتون انداختم و دوست داشتم بنویسم. من رو در مسابقه هم اگر هست شرکت ندید چون این متن جرقه ای بود در ذهنم و همینک خاموش شده.....حسین خان ارادت.......دوست گرامی......
حسین جان خرابم کردی به خدا.
هم متنت عالی بود و هم این که منت گذاشتی و برای خاطر ما پستی نوشتی.
حال و هوای نوشته هات رو همیشه دوست داشتم.بحث رفاقتمون نیست که بخوام ازت تعریف الکی کنم ولی در کل قدر این نوشتنت رو بدون.من به شخصه از این تم خیلی خوشم میاد.یه تم که درگیر مدرنتیه شده و ازش فراریه.یه چیزی که نه میتونی بگی به طور حتم اتفاق افتاده و نه میتونی انکارش کنی.بوی دود میده نوشته هات بیشتر وقتا.
منم امشب لنگ سیگار بودم.ممنون که نوشتی و ما رو از خماری در آوردی.حالا دیگه میشه رفت و خوابید
عرض ارادت کلا
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
متنهای همه خیلی قشنگ بود
[/RIGHT]