• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
آخرین تکه ی جویده شده ی پوست لب هایم را که می کنم مزه ی خون در دهانم می پیچد!
با خودم زیر لب غرغر می کنم:"من به جهنم که ازم تعریف نکردی...لااقل میگفتی دست آرایشگر درد نکنه تا فکر نکنم پول زبون بسته رو ریختم توی چاه!"
صدای قهقه اش که بلند میشود می فهمم که چندان هم زیر لب نبوده است
طلبکارانه نگاهش می کنم
دوباره می خندد و می گوید:"خیلی خب..خوشگل شدی..."دوباره می خندد
حرصی میشوم و با غر می گویم:"پس چرا این پیتزاها آماده نمیشن؟مادرم بیست بار زنگ زده که مهمونا میگن ما دوتا کجاییم؟"
و البته که نیازی ندیدم همین ب بسم الله در مورد ادبیات خیلی خیلی خاص مورد استفاده ی مادرم و حرص و خشم موجود در کلامش توضیحی بدهم!
نگاهش که گیر می کند به لب های آویزان وُ چشم های حرصی وُ بینی چین انداخته ام,دوباره صدای خنده اش بلند می شود
متحیر نگاهش می کنم!
آیا این مرد که اینگونه صدای خنده اش بلند شده است راستی راستی همان پسر عمه ی اخمو و جدی و مغروریست که به هر کس که گفتم می خواهم با او ازدواج کنم با زبان بی زبانی می خواستند حالی ام کنند که کبوتر با کبوتر باز با باز؟؟
آیا من خودم قبل از امروز صدای خنده اش را شنیده بودم اصلا؟!
آیا لطف آرایشگر شامل حالم شده و من شبیه دلقک شده ام؟!
حوصله ام از سکوت چند دقیقه ای سر میی رود .... می گویم:" خیلی جالبیم واقعا!من و تو حتی الان که اول راهیم هیچ حرفی نداریم برای هم بزنیم"
لبخند می زند و می گوید:"چشمای تو قشنگ ترین چشماییه که دیدم"
تعجب می کنم ولی خوشم نمی آید!اصلا نمی فهمم با خودم چند چندم
نه به نیم ساعت پیش که منتظر بودم از ظاهرم تعریف کند و نه به الان که به مذاقم خوش نمی اید../
وقتی حرفی نمی زنم می گوید:"و البته تو شیطون ترین و خوش خنده ترین دختری هستی که میشناسم...می دونم به نظر بقیه بداخلاق و مغرورم و اصلا با روحیه تو همخونی ندارم ولی باور کن من همه زندگیم منتظر پنجشنبه های خونه مادربزرگ بودم که تو بیای...وقتی میخندی دنیا بهتره! تا به حال به دختری حرف عاشقانه نزدم ولی فکر می کنم دوستت دارم"
منتظر است حرفی بزنم ولی راستی راستی حرفم نمی آید
یعنی دقیقا نمی دانم از این تعریف خوشحال شوم یا فرضیه ی دلقک بودنم را پر رنگ کنم؟!
یا اینکه شبیه به سرتق ها برگردم توی صورتش و بگویم :تازه هنوز فکر می کنی دوستم داری پسرک بزغاله؟یعنی اگر بعدا فکر کنی دوستم نداری یا آن روی خیلی معروف سگم را برایت رونمایی کنم نامزدی را به هم می زنی؟!
با من من می گوید:"تو چی؟...تو دوستم داری؟"
می آیم حرفی بزنم...لب هایم را باز می کنم تا حرفی بزنم
نفسم بند می رود
یک بار دیگر امتحان می کنم و باز هم نمی توانم حرفی بزنم
کلافه می شوم از این لال شدن موضعی و ضربان قلبی که تا روی گلویم حسشان می کنم
طبق سنت ِ حسنه ی مادرم در وقت های سر به هوایی ام عمل می کنم و یک نیشگون ِدارای پدر مادر از خودم می گیرم!
چشمانم را می بندم و می گویم:"منم همینطور!!!"
دوباره صدای قهقهه اش بلند می شود....
با خودم می گویم یعنی الان گفتم دوستش دارم؟ یعنی الان دوستش دارم؟ یعنی الان به این حرف های ما می گوید لاو ترکاندن؟ یعنی اولین جمله ی عاشقانه ای که من گفته ام"منم همین طور" بوده است واقعا؟یعنی راستی راستی با نیم متر زبان در جواب ِ مرا دوست داری؟ گفتم منم همین طور؟!!!منم همین طور؟! واقعا چنین حرفی را از کجای دلم یا مغزم بیرون کشیدم؟! یعنی همه ی فیلم های عاشقانه و رمان هایی که خوانده ام تنها تاثیر و نمودش در زندگی من همین بود؟ فقط یک "منم همین طور؟"ِ کاملا بی ربط و بی معنی؟!آیا یک نیشگون ِ دیگر لازم نیست واقعا؟!
سعی می کنم به یاد بیاورم نفس کشیدن چگونه بوده است...
سعی می کنم حس ِ تعهدی که لحظه به لحظه مرا,همان دخترک بیخیال و بازیگوش دیروز را,بیشتر و بیشتر می ترساند را فراموش کنم و به "منم همینطور"و لبخند های پاک نشدنی مرد تثبیت شده در زندگیم و پرحرفی هایی که هیچی از آن ها نمی فهمم بیشتر فکر کنم...
سعی می کنم به باغ دوست پدرش و حس های خوب یک سال پیش فکر کنم
سعی می کنم مدام در آینه به چشم هایم نگاه نکنم که ببینم راستی راستی زیبا هستند یا نه!
و سعی می کنم به سوال "چرا یک دفعه ساکت شدی؟"اش نگویم خوشحالم که تو قرارست آینده ام شوی و نگویم که هیچ وقت تا به این اندازه از این آینده ی لعنتی و تو لعنتی تر با آن خنده هایت نترسیده بودم!و در نهایت سعی می کنم بدون لرزش و احیانا بغض بگویم" فردا میانترم دارم..حتی تقلبی هم آماده نکردم"
صدای خنده اش که بلند میشود به این نتیجه می رسم که تنها تفاهم و من و مرد زندگی ام احتمالا اینست که هیچ کدام تعادل روحی نداریم!


+خوشحالم! چون این اولین متن طولانییه که فکر می کنم تا حالا ارسال کردم:دی
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
آخرین تکه ی جویده شده ی پوست لب هایم را که می کنم مزه ی خون در دهانم می پیچد!
با خودم زیر لب غرغر می کنم:"من به جهنم که ازم تعریف نکردی...لااقل میگفتی دست آرایشگر درد نکنه تا فکر نکنم پول زبون بسته رو ریختم توی چاه!"
صدای قهقه اش که بلند میشود می فهمم که چندان هم زیر لب نبوده است
طلبکارانه نگاهش می کنم
دوباره می خندد و می گوید:"خیلی خب..خوشگل شدی..."دوباره می خندد
حرصی میشوم و با غر می گویم:"پس چرا این پیتزاها آماده نمیشن؟مادرم بیست بار زنگ زده که مهمونا میگن ما دوتا کجاییم؟"
و البته که نیازی ندیدم همین ب بسم الله در مورد ادبیات خیلی خیلی خاص مورد استفاده ی مادرم و حرص و خشم موجود در کلامش توضیحی بدهم!
نگاهش که گیر می کند به لب های آویزان وُ چشم های حرصی وُ بینی چین انداخته ام,دوباره صدای خنده اش بلند می شود
متحیر نگاهش می کنم!
آیا این مرد که اینگونه صدای خنده اش بلند شده است راستی راستی همان پسر عمه ی اخمو و جدی و مغروریست که به هر کس که گفتم می خواهم با او ازدواج کنم با زبان بی زبانی می خواستند حالی ام کنند که کبوتر با کبوتر باز با باز؟؟
آیا من خودم قبل از امروز صدای خنده اش را شنیده بودم اصلا؟!
آیا لطف آرایشگر شامل حالم شده و من شبیه دلقک شده ام؟!
حوصله ام از سکوت چند دقیقه ای سر میی رود .... می گویم:" خیلی جالبیم واقعا!من و تو حتی الان که اول راهیم هیچ حرفی نداریم برای هم بزنیم"
لبخند می زند و می گوید:"چشمای تو قشنگ ترین چشماییه که دیدم"
تعجب می کنم ولی خوشم نمی آید!اصلا نمی فهمم با خودم چند چندم
نه به نیم ساعت پیش که منتظر بودم از ظاهرم تعریف کند و نه به الان که به مذاقم خوش نمی اید../
وقتی حرفی نمی زنم می گوید:"و البته تو شیطون ترین و خوش خنده ترین دختری هستی که میشناسم...می دونم به نظر بقیه بداخلاق و مغرورم و اصلا با روحیه تو همخونی ندارم ولی باور کن من همه زندگیم منتظر پنجشنبه های خونه مادربزرگ بودم که تو بیای...وقتی میخندی دنیا بهتره! تا به حال به دختری حرف عاشقانه نزدم ولی فکر می کنم دوستت دارم"
منتظر است حرفی بزنم ولی راستی راستی حرفم نمی آید
یعنی دقیقا نمی دانم از این تعریف خوشحال شوم یا فرضیه ی دلقک بودنم را پر رنگ کنم؟!
یا اینکه شبیه به سرتق ها برگردم توی صورتش و بگویم :تازه هنوز فکر می کنی دوستم داری پسرک بزغاله؟یعنی اگر بعدا فکر کنی دوستم نداری یا آن روی خیلی معروف سگم را برایت رونمایی کنم نامزدی را به هم می زنی؟!
با من من می گوید:"تو چی؟...تو دوستم داری؟"
می آیم حرفی بزنم...لب هایم را باز می کنم تا حرفی بزنم
نفسم بند می رود
یک بار دیگر امتحان می کنم و باز هم نمی توانم حرفی بزنم
کلافه می شوم از این لال شدن موضعی و ضربان قلبی که تا روی گلویم حسشان می کنم
طبق سنت ِ حسنه ی مادرم در وقت های سر به هوایی ام عمل می کنم و یک نیشگون ِدارای پدر مادر از خودم می گیرم!
چشمانم را می بندم و می گویم:"منم همینطور!!!"
دوباره صدای قهقهه اش بلند می شود....
با خودم می گویم یعنی الان گفتم دوستش دارم؟ یعنی الان دوستش دارم؟ یعنی الان به این حرف های ما می گوید لاو ترکاندن؟ یعنی اولین جمله ی عاشقانه ای که من گفته ام"منم همین طور" بوده است واقعا؟یعنی راستی راستی با نیم متر زبان در جواب ِ مرا دوست داری؟ گفتم منم همین طور؟!!!منم همین طور؟! واقعا چنین حرفی را از کجای دلم یا مغزم بیرون کشیدم؟! یعنی همه ی فیلم های عاشقانه و رمان هایی که خوانده ام تنها تاثیر و نمودش در زندگی من همین بود؟ فقط یک "منم همین طور؟"ِ کاملا بی ربط و بی معنی؟!آیا یک نیشگون ِ دیگر لازم نیست واقعا؟!
سعی می کنم به یاد بیاورم نفس کشیدن چگونه بوده است...
سعی می کنم حس ِ تعهدی که لحظه به لحظه مرا,همان دخترک بیخیال و بازیگوش دیروز را,بیشتر و بیشتر می ترساند را فراموش کنم و به "منم همینطور"و لبخند های پاک نشدنی مرد تثبیت شده در زندگیم و پرحرفی هایی که هیچی از آن ها نمی فهمم بیشتر فکر کنم...
سعی می کنم به باغ دوست پدرش و حس های خوب یک سال پیش فکر کنم
سعی می کنم مدام در آینه به چشم هایم نگاه نکنم که ببینم راستی راستی زیبا هستند یا نه!
و سعی می کنم به سوال "چرا یک دفعه ساکت شدی؟"اش نگویم خوشحالم که تو قرارست آینده ام شوی و نگویم که هیچ وقت تا به این اندازه از این آینده ی لعنتی و تو لعنتی تر با آن خنده هایت نترسیده بودم!و در نهایت سعی می کنم بدون لرزش و احیانا بغض بگویم" فردا میانترم دارم..حتی تقلبی هم آماده نکردم"
صدای خنده اش که بلند میشود به این نتیجه می رسم که تنها تفاهم و من و مرد زندگی ام احتمالا اینست که هیچ کدام تعادل روحی نداریم!


+خوشحالم! چون این اولین متن طولانییه که فکر می کنم تا حالا ارسال کردم:دی
بسیاری از خاطرات خودم با جمله منم همینطور جلوی چشمام نمایان شدند
بغضم گرفت
واقعا یا سرنوشت با ما نساخت یا ساخت و ما نتونستیم بسازیم
متن تون برا من یکی بسیار تاثیر گذار بود
لایک بسیار
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
یادم نمیاد؟
چی تو این دنیا عجیب تر از به یاد نیاوردن منه؟

تسمه ام رو رو شلوار جدیدی که خریده بودم بستم.کفشام که همیشه کثیف بود اون روز انگار خود به خود تمیز شده بود.من انگار مدام میخواستم راه برم.مدام از این ور اتاق به اون ورش.یه جایی که یه تیکه فرش داشت و زیرش هم موکت بود.جایی که پنجره اش رو به یه ساختمون بلند باز میشد.کامپیوترم اون گوشه بود.از بس خاکستر سیگار ریخته بود لای کیبوردم نصف کلمه هاش با مشت کار میکرد.
سطل آشغال پر بود.مثل همیشه و من هی فشارش داده بودم تا نریزه بیرون.نمیدونم از صبح تا حالا چه مرگم شده بود .از خونه زدم بیرون و یه سیگار دیگه روشن کردم.
دختر عموی مادرم اسمش نسیم بود.یکی دو سالی میشد رفته بود اونور آب.هنوزم نیومده بود.و شاید قرار نبود بیاد.ولی از همون اول یه خواهر دو قلو داشت.اسمش چی بود؟ باز عجایب این دنیا ریخته بود سرم.مثل حالا
تو حروف اسمش انگار الف داشت.یه چیزی مثل الهام.یا.....
آره اسمش الهه بود.

یقه ی کاپشنم رو تا بالا بستم.پیاده گز کردم تا سر خیابون اصلی تا یه تاکسی پیدا بشه بشینم توش و بعد هم سر کار.کوچه ی ما تا سر خیابون 4 تا پیچ داشت .یکی راست.دو تا چپ.دوباره یکی راست.راست راست راه میرفتیم و بعد یادمه یه روز جعفر فرانسه سر پیچ سوم خورد زمین.سر پیچ چپی چپ کرد.پام دوباره رفت تو این چاله و خیس شد.باز گند زدم به خودم

تا ساعت 2 سر کار بودیم.بعدشم یه راست خونه تا یه چیزی کوفت کنیم.البته مادرم همیشه پنج شنبه ها هوام رو داشت.چون دیرتر میرسیدم خونه صبر میکردند با هم غذا بخوریم.چقدر پنج شنبه ها برام خوب بود.انقدری که احساس حضور کنم.همون روز قرار بود نسیم بعد 2 سال بیاد ایران.هر چند ما فامیل دور بودیم ولی ما رو هم دعوت کرده بودند

سر همون جاده ی اصلی وایساده بودم و منتظر تاکسی.خوب بدی اون مسیر این بود که فقط تو یه تایم روز تاکسی خور داشت.اوایل همیشه با تاکسی تلفنی میرفت.ولی فکر کنم دید نمی ارزه.انگار چقدر بهش حقوق میدادند؟ که این مسیر رو هر روز 5 تومن بده و بره.یه ماهی میشد که دیگه حساب کار دستش اومده بود.ساعت هفت و نیم سر خیابون بود.بعضی وقتا من زودتر می اومدم و بعضی وقتا اون.همیشه هم صندلی جلو خالی بود.همیشه ی خدا.و این خیلی بد بود.خیلی

یکی دو بارم یادمه تو این یه ماه دیدم داره از ته کوچه میاد و تاکسی رسیده بود.صداش میزدم تا بدوه و ماشینو نگه میداشتم.هوا سرد بود.خیلی سرد.سردتر از اون روزی که یادم نمی اومد چرا میخواستم راه برم.یه بارم خوابش برده بود.روز بعد رفتم دنبالش یه طوری که من رو نبینه.مستقیم راه میرفت.مستقیم و با یه نگاه به زیر.سر چهار راه هم یه نگاه به هر دو طرف.و باز سر به زیر.تو یه دفتر خدمات پستی کار میکرد.


امروز من یه حالیم.انگار دوباره میخوام همین طور راه برم.یکی دو روزی میشه که لب به سیگار نزدم.برای اولین بار تو یک سال پیش از عطرم که با گذر زمان فهمیده بودم چقدر الکل داره استفاده کردم.
دیشب رفتم یه شاخه گل خریدم و قایمکی آوردمش تو خونه.هیچ کس نمیدونه تو دل من چه خبره.حتی اونی که هر روز صبح سوار همون تاکسی ای میشه که من میشم.همونی که مستقیم راه میره و بعضی روزا دیرتر از خواب پا میشه.همونی که برای اولین بار وقتی دانشگاهش تموم شده بود دیدمش.روزی که خواهرش برگشته بود ایران.


یه دختر و پسر دارند اون گوشه ی خیابون راه میرند.فکر کنم ماشینشون همین دور و برا پارکه.نمیدونم این وقت صبح این جا چی کار میکنند.وای.همهچیز داره حرصم میده.حتی حضور خودم.الان حاضرم یه کلیه نداشته باشم ولی یه نخ سیگار گیرم بیاد.ولی نه.اون سری رو نباید یادم بره که گفته بود بوی گند میدم.بعد از اون فقط سر کار میکشیدم و بعدش هم ترکش کردم.یعنی دو روزه ترکش کردم
سر کوچه یه چاله هست که قبل از این پام یکی دور روز یه بار میرفت توش.همیشه هم توش آب بود.امروز یخ زده.مثل خود من.ولی پام امروز نرفت توی آب
نیم ساعت زودتر از خونه زدم بیرون.تو راه و حالا که سر خیابون وایسادم هر 2 دقیقه یه بار یه نگاه به گله میندازم که یهو له نشه.دستام دیگه بو نمیده.شاید بعد از این هم بو نده
یه نمه داره بارون میاد.یکی بود میگفت همه ی آدما تو صبح زود میمرند.پدر بزرگت یادته؟ شوهر عمه ات؟ دکتر؟ همه صبح مردند.بعدظهر مال اتفاق نیست.حالا قراره امروز صبح منم بمیرم.چهار پنج روزه که دارم میمیرم.


یه هفته با خودم حرف زدم که مثلا" بفهمم این خانوم.که برای من مغروره.که بنا به فامیلی هم یه بار من رو با اسم خودم صدا نزده.که تو این مدت حتی یخش آب نشده.چی داره که من این طور شدم؟ولی بار نفهمیدم چرا و چطور.یه روز هم یه ساعت دیرتر رفتم سر کار تا نبینمش.ولی تا شب مثل سگ شده بودم.الهه مثل مواد مخدر میمونه.همون صبح که میبینی اش تا شب سرحال نگهت میداره



چترشو در خونه باز کرد و اومد بیرون.خونه شون یه ذره جلوتر از پیچ آخره.یه در خونه ی سبز که مال هر دو تا طبقه است.رفتم اونور تر وایسادم.انگار قراره فرشته ی مرگ بیاد و جون من رو هم تو این صبح بگیره.دلم داره تند تند میزنه.من چم شده؟ چرا یادم نمیاد چی میخواستم بگم بهش.دست میکشم تو موهام.یخ زدند .دستمو نمیگم.سرم رو میگم و موهام.میخوام فرار کنم ولی انگار نمیشه.یاد اون خوابم افتادم.که پشت یه موتور داشتم میرفتم و نمیتونستم حرف بزنم.داداشم داشت میرفت زیر تریلی.منم قرار بود بمیرم.ولی هر چی داد میزدم صدام در نمی اومد.

سلام
-سلام
سردتون نشه؟ چرا چتر نیاوردید؟
-قراره سردم بشه.قراره امروز یخ بزنم.چتر میخوام چی کار؟




هی میخوام گله رو بهش بدم و نمیشه.زیر چترم سرش پایینه.د خوب لعنتی تاکسی از طرفی میاد که من وایسادم.به من نه.به این خیابون یه نگاه بنداز.خیابونی که من رو با تو آشنا کرده.اصلا" حواست بهش هست؟دیدی شبای شنبه و دو شنبه و چهارشنبه اون گربه ی سیاه و سفید میاد سراغ آشعالا؟دیدی اون درخت روبه رو خشک شده؟ یا اونی که 100 متر پایین تره.
من چقدر احمقم
الهه مگه شبا میاد تو این خیابون که گربه ها رو ببینه؟
وای.بازم گند زدم.این چه جوابی بود دادم بهش بابت سرد شدنم؟
سرفه کردم.یه سرفه در حد اعلام حضور

فکر کنم دیگه واقعا" سردتون شده
-اگه شما کمک کنی هیچ وقت سردم نمیشه.
چی؟


گل رو دادم بهش.
-من احمق.فکر کردم میتونم عاشق شما بشم.خیلی تلاش کردم که این طور نشه ولی شد.حالا هم اگه شما اجازه ندید عاشقتون نمیشم



تاکسی نکبت! دلم میخواست راننده تاکسی رو بکشم بیرون از ماشین و زیر چرخای ماشین خودش بکشمش.دلم میخواست لااقل امروز انقدر بارون می اومد که حداقل دلش بسوزه.و به تاکسی بگه صبر کن تا سوار بشه.
الهه اولین دختر زندگی من نبود.ولی اولین کسی بود که باعث شد اون روز سردم بشه و هیچ چیز نگم.اولین کسی که جلوش دست و پام رو گم میکردم.

فرداش فهمیدم سرما خورده.بازم از دست حماقت من.بد جور سرما خورده بود.مادرش اومده بود خونه مون و میخواست درست کردن جوشونده ی آویشن رو یادبگیره.تا بده به دخترش و خوب بشه
نسیم یه هفته ای بود که رفته بود

3 روز بعد پیداش شد.چترش رو گرفته بود دستش.یه شال سفید هم انداخته بود دور گردنش.

رفتم اون ور تر وایسادم که پیدا نباشم

سلام
-سلام
میبنی آقا نادر.یه سرما خوردگی رو مهمون شما شدیم
-تقصیر منه.همیشه گند میزنم
اختیار دارید.این حرفا چیه.هوا خیلی سرد بود.منم بعدش چترم رو بستم و رسیدم سر کار.خیس شدم و بعدش هم دو سه روز مرخصی

سرم رو انداخته بودم پایین.
گفتم : خانم اجازه میدید دوستتون داشته باشم؟


یه تیکه کاغذ از جیبش در آورد و داد بهم.گفت مال شماست.و برگشت خونه شون.

لای کاغذو باز کردم :بله/اجازه میدم.

اون روز بارون نیومد.یعنی بارون واقعی نیومد.من برای اولین بار گریه کردم.هوا ابری بود و خبری از خورشید نبود.یادم رفته بود کجام.یادم رفته بود کیم.تاکسی وایساد و من حواسم نبود و دوباره رفت.یادم افتاد که برای دومین بار قرار بود بمیرم.وقتی نگاهش کردم دیگه سرش پایین نبود.انگار یه تیکه از بهش داشت میرفت خونه شون.انگار همه ی ابرای آسمون جمع شده بودند تو اون چترش.زیر همون چتری که بعد از حرفای من بازش نکرده بود.چقدر این هوا خوب بود.دستام بو نمیداد.فقط خیس شده بود.سرم یخ نزده بود.خبری از گربه ها نبود.اون دختر و پسر اون روز نبودند.انگار تو اون تیکه از دنیا غیر از من و اون هیچ کس دیگه ای نبود.و چقدر این چیزا خوب بود.این چیزا که باعث میشد بعد از این تو تاکسی کنارش بشینم.اینی که باعث میشد دم خونه شون وایسم تا بیاد بیرون و این مسیر کوتاه رو با هم بریم.همینی که من رو به فکر انداخته بود هر جور شده ماشین بخرم که دیگه الهه تو زمستون سرما نخوره.همه چیز خوب بود

نگاه تو مرا در زمستان آتش میزند
تکرار حس ات
در مقابل دو چشم خواب آلودم
تکرار حس ات
انگار دریا را روی سرم میریزند


معتادش شدم.اولین اعتیاد جدی عمرم.
یه روز بهش گفتم چطور شد که جوابم رو دادی؟
گفت راستش نمیدونم.ولی من هیچ وقت از تو بدم نمی اومد.
-اینو که دروغ میگی

خندید.
مغزم بوی شکر گرفته امروز.اونم فقط به خاطر دوبار خندیدنش.

نادر
-جانم
چی شد سیگارو گذاشتی کنار؟
-راستش از وقتی شما رو دیدم فهمیدم مواد مخدر قوی تری احتیاج دارم.بعدم که معتادتون شدم

بازم خندید و من مغزم بوی شکر داد

گفتم : تو رو خدا دیگه امروز نخند که داره شکر از دماغم میریزه بیرون.

10 ساله هر وقت زمستون شروع میشه دارم همین خوابو میبینم.یه قسمت از مغزم جا خوش کرده.روم نمیشه این حرفا رو به زنم بزنم.روم نمیشه سرمو بلندکنم اگه بچه هام چیزی بفهمند
10 ساله من سردمه و هیچ وقت نتوسنتم یه ذره اشک بریزم
چی تو این دنیا عجیب تر از به یاد نیاوردن منه؟

پ.ن: به خدا بعد نوشتن این متن فرشادو خوندم.
ویرایش دوم :باور کنید هیچ کدوم از متن ها رو نخونده بودم و این رو نوشتم.نمیدونم چرا نسیم تکرار شد :/ نمیدونم چرا حرف از بارون و تاکسی شد :/
 
Last edited:

batoobato

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2005
نوشته‌ها
1,977
لایک‌ها
6,559
دیوارهای اتاق فریاد گوشخراشی سر داده بودند پرده گوشهام تا مرز پارگی پیش رفتند، فریاد سکوت!!!! گوشهام مرتباً زنگ میزد، بی اختیار سیگاری برداشتم غافل از اینکه سیگاری روشن روی لبم بود و بی آنکه پکی بزنم جرقه میزد. بوی غذای نیمه خورده گندیده ته اتاق هم دماغم رو پر کرده بود و با بوی سیگار مخلوط شده بود...به آینه قدی ته اتاق خیره شدم هر چه بیشتر نگاه میکردم چیزی به جز، سیاهی کاسه ی دور چشمم چیزی دیگری جلب توجه نمیکرد، موهای یک دست فرفریم از سمتی که روی بالش بود کاملاً خوابیده بود و از سمت دیگر پف کرده بود. به ساعت که نگاه کردم چیزی به قرارمون نمونده بود تقریباً 1 ساعت، دهنم رو که باز کردم به شدت دندونهای زردم خودنمایی میکرد چه فایده که هر چی مسواک میزدم سفید نمیشد البته فکر کنم اهمیت چندانی هم نداشته باشه یادم میاد بچه که بودم یکبار به یک سیب درسته گاز زدم و دوتا از دندانهای شیریم افتاد بردم و در گوشه ای پشت بام قایمشون کردم و از فردا بچه های محل من رو بی دندون صدا میزدند وای اگر میدونستم اون دندونها رو کجا قایم کردم شاید میشد امروز سفیدی اون دندانها رو قرض گرفت.
انسان ها دو دسته اند یا معشوقشون میدونه که عاشق هستند یا نمیدونه، من نمیدونم جزء کدام دسته ام فقط میدونم جزء یکی از این دو دسته هستم.. هوا به شدت سرده و شوفاژ خونه بی در و پیکر من هم مطابق همیشه خرابه، ولی من بر طبق عادت همیشگی خودم یک رکابی پوشیدم علارقم سردی هوا قطره های عرق سرد کاملاً روی تنم پیداست شاید دلیلش سیگار کشیدن و افتادن فشارم باشه، جایی خونده بودم یا شنیده بودم که عرق سرد به علت گرمی هوا نیست.....حتی عرق هم دو حالت داره مثل معشوق من یا سرده یا گرم، یا اون من رو عاشقانه و گرم دوست داره یا نسبت به من کاملاً سرده...

جاهای مختلفی دیده بودمش دفعه آخر ایستگاه اتوبوس بود به شدت با تلفن مشغول صحبت کردن بود...مدتی گذشت تا حرفش تموم شد گفتم فردا ساعت 5 بعد از ظهر کافه لورکا، نگاهی به من کرد و لبخندی زد و به نشانه رضایت سری تکون داد و من هم به راه خودم ادامه دادم، امروز همون فردای دیروزه و الان ساعت 4 بعد از ظهره من به طور کلی نمیدونم که اون از چه تیپ پسرهایی خوشش میاد ولی با موهای نامرتب و ریش های ژولیده هم نمیشه به سر قرار رفت دوشی گرفتم و نگاهی به ریش هایم کردم دودل بودم که اون از پسر با ریش خوشش میاد یا بی ریش گفتم دو حالت که بیشتر نداره پس من پنجاه درصد شانس دارم تصمیم گرفتم به علت کمبود وقت ریشم رو نزنم، لباسهایم رو تنم کردم و رهسپار شدم تمام مدت مشغولیت ذهنیم این بود که دستم رو بیش از اندازه بالا نبرم چون درز زیر بقل کتم پاره بود و اگر دستم رو بالا میدادم یا چاکش بیشتر میشد و یا اون متوجه پارگی میشد...

تقریباً به کافه نزدیک شده بودم تمام دلهره ام این بود که سر قرار نیومده باشه چون با تلفن هماهنگ نکرده بودم چند بار خواستم زنگ بزنم ولی پشیمون شدم و گفتم دو حالت بیشتر نداره یا میاد و یا نمیاد که حالت اول ایده آله و حالت دوم هم فاجعه نیست و میتونم برای دفعه بعد از طریق تلفن هماهنگ کنم وقتی وارد شدم بیشر میزها خالی بود یک دختر و پسری ته سالن نشسته بودند و قش قش میخندیدند، و یک دختری با لباس یک دست مشکی هم پشتش به طرف من بود کتابی در دست داشت ولی موهای بور دستهاش برام آشنا بود و حدس زدم که خودش باشه رفتم جلو بله خودش بود همان سکوت کر کننده در سالن جکم فرما بود و صدا فقط از دیوار در میومد...

سلام کردم و نشستم سیگاری روشن کردم و به چشمهاش خیره شدم، کافیمن نزدیکمون اومد و یک منو برای من قرار داد منو رو به سمتش برگدوندم و گفتم اول شما با حالتی خونسرد و مسلط بدون اینکه حتی به منو نگاه کنه گفت یک قهوه فرانسه و یک کیک شکلاتی من هم بی مکس گفتم من هم همین رو میخورم کافیمن رو صدا زدم و 2 قهوه و 2 کیک شکلاتی سفارش دادم، با خودم عهد کرده بودم ایندفعه دیگه مستقیم بهش میگم دوسش دارم، ولی هر بار که این قول رو به خودم دادم کمتر عمل کردم این بار هشتم بود که در همین کافه این قول رو به خودم داده بودم دقیقاً با احتساب این دفعه میشد دفعه هشتم، فقط به هم نگاه کردیم و قهوه خوردیم البته اون مطابق هر هفت دفعه قبل نه به قهوه خودش دست زد و نه به کیک شکلاتی منتظر بودم چیزی بگه ولی فقط همون صدای کر کننده دیوارها شنیده میشد حتی کافه موزیکی نداشت و صدای قش قش اون دختر و پسر ته سالن هم توی صدای کر کننده دیوارها گم شده بود. گفتم بریم به نشانه رضایت سری تکون داد و کافیمن که اومد گفت نمیخورید قربان گفتم نه و پول رو روی میز گذاشتم و رفتم بعد از خداحافظی دور و دورتر میشد من هم بیشتر غرق نگاه اون میشدم و خوشحال بودم از اینکه دیگه دیوارها فریاد نمیزنند نزدیک خونه شده بودم کلید رو انداختم و در رو باز کردم دیوارها کم بودند جیغ های گوش خراش راه پله هم اضافه شده بود تمام تنم یخ کرده و بود و موهای سرم و بدنم از عرق سرد یک سر خیس شده بود گوشی موبایلم رو در آوردم گفتم اس ام اس میزنم دوست دارم دو حالت داره یا جواب نمیده و من همین وضعیت فعلیم یعنی ندونستن حس اون برام حفظ میشه و یا جواب میده و خلاص میشم، پیام رو با ترس و لرز ارسال کردم دیری نگذشت که زنگ زد!!! نه صدای خودش نبود مردی پشت خط بود که با صدای عصبانی گفت مرتیکه این بار هشتم که راس ساعت 6:30 بعد از ظهر اس ام اس میزنی که دوست دارم دفعه بعد میرم شکایت میکنم شوخی هم ندارم......
 

batoobato

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2005
نوشته‌ها
1,977
لایک‌ها
6,559
من این متن رو نوشتم به عشق دوست خوبم حسین که مدتها بود ندیده بودمش ببخشید سرکی به جستارتون انداختم و دوست داشتم بنویسم. من رو در مسابقه هم اگر هست شرکت ندید چون این متن جرقه ای بود در ذهنم و همینک خاموش شده.....حسین خان ارادت.......دوست گرامی......
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
من این متن رو نوشتم به عشق دوست خوبم حسین که مدتها بود ندیده بودمش ببخشید سرکی به جستارتون انداختم و دوست داشتم بنویسم. من رو در مسابقه هم اگر هست شرکت ندید چون این متن جرقه ای بود در ذهنم و همینک خاموش شده.....حسین خان ارادت.......دوست گرامی......

حسین جان خرابم کردی به خدا.
هم متنت عالی بود و هم این که منت گذاشتی و برای خاطر ما پستی نوشتی.
حال و هوای نوشته هات رو همیشه دوست داشتم.بحث رفاقتمون نیست که بخوام ازت تعریف الکی کنم ولی در کل قدر این نوشتنت رو بدون.من به شخصه از این تم خیلی خوشم میاد.یه تم که درگیر مدرنتیه شده و ازش فراریه.یه چیزی که نه میتونی بگی به طور حتم اتفاق افتاده و نه میتونی انکارش کنی.بوی دود میده نوشته هات بیشتر وقتا.
منم امشب لنگ سیگار بودم.ممنون که نوشتی و ما رو از خماری در آوردی.حالا دیگه میشه رفت و خوابید
 

batoobato

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2005
نوشته‌ها
1,977
لایک‌ها
6,559
حسین جان خرابم کردی به خدا.
هم متنت عالی بود و هم این که منت گذاشتی و برای خاطر ما پستی نوشتی.
حال و هوای نوشته هات رو همیشه دوست داشتم.بحث رفاقتمون نیست که بخوام ازت تعریف الکی کنم ولی در کل قدر این نوشتنت رو بدون.من به شخصه از این تم خیلی خوشم میاد.یه تم که درگیر مدرنتیه شده و ازش فراریه.یه چیزی که نه میتونی بگی به طور حتم اتفاق افتاده و نه میتونی انکارش کنی.بوی دود میده نوشته هات بیشتر وقتا.
منم امشب لنگ سیگار بودم.ممنون که نوشتی و ما رو از خماری در آوردی.حالا دیگه میشه رفت و خوابید

خیلی چاکریم عمو حسین تو همیشه به من لطف داشتی خیلی خوشحال شدم از اینکه باز دیدمت.....خلاصه اینکه ما همیشه دوست داشتیم و داریم......
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
عرض ارادت کلا :D
 

batoobato

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2005
نوشته‌ها
1,977
لایک‌ها
6,559

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
نوشته ی حسین کاربر فعال خاطرات بسیار زیبا و دل انگیز بود
مثل اینکه ادم خودش نظارگر این اتفاقات بود
like
اخه حسین عکاس عزیز
بابا چشم میخواد این همه نوشته رو بخونه
تو و محسن چشمای منو از کاسه در اوردین
لایک
پ.ن: نمیدونم چرا این داستانا قضایا برام اشنا هستن
یعنی هر چی زخم داشتیم تازه کردین
ای خدا بگم..............
 
Last edited:

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
برای همسرم .... " با عشق " .....

چشمای خسته ام رو با دستهای سردم به آرومی می مالونم و نگاهی به ساعت کنار میزم می اندازم ، بی اختیار خنده ام میگیره ، ساعت 10 صبح !! خب من که هیچوقت زود از خواب پا نمیشم !! پتو رو به آرامی کنار میزنم و تکونی به خودم میدم ، جالبه من حتی تو این روزای گرم بهاری هم با پتو میخوابم ! از پله ها که پایین میام صدای خنده هاش تمام خونه رو پر میکنه : بابا بازرگ ... بابا بزرگ پا شدی تو ، آخه چقده میخوابی ، بغلش میکنم و بوسه ای به گونه های قشنگش می نشونم و به طرف آشپزخونه میرم ، " سلام بابا پا شدی ؟ .... سلام عزیزم آره پا شدم " ، دخترم اون گوشه داشت میز صبحونه رو میچید ، یه نیگا به دور و بر انداختم ولی خبرای از داماد تنبلم نبود !!! " سمیه جان پس محمد کو ؟ " بابا رفته نون بربری بگیره بیاره واسه صبحونه ، خیلی وقته رفته الان دیگه پیداش میشه . چه عجب این پسره تنبل از این غیرت ها پیدا کرده ، نوه ام " سارا " با شیطنت میگه بابا بزرگ ، بابابزرگ من فرستادمش و میخنده .....
بودن در کنار هم و شیرینی های سارا من رو یاد اون روزای گرم و تموم نشدنی گذشته میندازه . فنجون چای ام رو که تموم میکنم به سارا نگاه میکنم و میگم که من میرم تا آماده بشم ، آروم از پله ها بالا میرم و وارد اتاقم میشم ، از توی کمد " کت و شلوار خاکستری ام " رو با اشتیاق بیرون میارم و روبروی آیینه نگاش میکنم . امروز این رو میپوشم چون دوسش داشت و یادگاری اون هست . به کمد که برمیگردم تا آویز رو بزارم سر جاش نگاهم به اون " کلاه خاطره انگیز " میفته ، آخه میدونی چقدر من از این کلاه بدم میومد ، نمیدونم چطوری اینو واسه سالگرد ازدواجمون انتخاب کرد ، همیشه بد سلیقه بود و فکر میکرد من دیگه پیر شدم!!!! .... اینا جملاتی بودن که زیرلبم زمزمه میکردم و میخندیدم .... با صدای دخترم یه خودم اومدم : بابا تو هنوز حاظر نشدی ؟ هنوزم آخر همه حاضر میشی ها !!! ... در اتاق رو که میبندم یه هو یادم میاد که یه چیز مهم یادم رفته زود برمیگردم و از تو کمدم " سیگارهای توتونی ام " رو برمیدارم و تو جیب کتم قایم میکنم ، اگه دخترم اینارو ببینه عین مامانش یه ساعت سرم نق میزنه .
فاصله خونه تا اونجا زیاد نیست و میتونم 15 دقیقه ای خودم رو پیاده به اونجا برسونم ولی به اصرار محمد سوار ماشین میشم و با اونا راه میفتم ، تو اون چند دقیقه ای که باهاشون تو ماشین بودم سارا اصرار داشت که اونم با خودم ببرمش ولی موهای قشنگ و قهوه ای اونو با دستام شونه میکشم و بهش میگم که باید با بابا و مامانش برن و بمونه واسه بعد ، اونم اخم میکنه و باهام قهر میشه . نزدیکای پارک که میرسیم از محمد میخوام که توقف کنه ، میخوام بقیه راه رو پیاده برم ، اخلاقم رو خوب میدونن واسه همین کسی چیزی نمیگه، ازشون خدافظی میکنم و پیشونی سارا رو میبوسم و بهش قول میدم که شب بیام خونشون ......
هوای بهاری اونم نزدیکای ظهر باعث میشه یکم احساس گرمی بکنم ، مخصوصا که الان " کلاه لبه دار قهوه ای " اونو رو سرم داشتم ، دستم رو به جیب کتم میبرم و عینک طبی ام رو چشام میزارم ، میدونی آخه خیلی کم عینک میزنم احساس پیری بهم دست میده اینطوری !!!!
با دربون باغ " مش ظفر " خوش و بش میکنم ، بهم میگه : پیرمرد تو نمیخوای بری پس ؟ میخندم و میگم نترس من حالا حالاها هستم .... از گل فروشی باغ یه دسته کوچیک گل سرخ میگیرم و یه دونه هم گلاب ، آخه میدونی گل سرخ رو همیشه دوست داشت میگفت قشنگ ترین گلی بود که تو تموم عمرش براش گرفته بودم . وارد محوطه میشم و نوشته های تابلو ها و سنگ ها رو دونه دونه باز دوباره میخونم ........
به پییش که میرسم با لبخند بهش سلام میکنم ، فکر کنم ازم دلخوره همین طوری صاف به چشام نگاه میکنه و جوابمو نمیده ولی من همیشه چیزی واسه خوشحال کردنش دارم ، گل های سرخ رو که جلوش میزارم نگاهش مهربون تر میشه و لبخند میزنه ، با گلابی که گرفتم خیلی آروم دستاشو میشورم و بهش میگم چیه چرا میخندی ؟ حتما باز به "این کلاه لعنتی " که برام گرفتی میخندی !!! اخم میکنم و دعواش میکنم که اگه به خاطر اون نبود هیچوقت اینا رو نمیپوشیدم !!! آخه میدونی بهم میگفت " پیر مرد " و اون کلاه رو برام عمدا گرفته بود تا پیرتر نشونم بده !!!
ولی اون آرووم بود و فقط نیگام میکرد !! براش از همه چیز گفتم ، اصلا اون روز دلم پر بود و اومده بودم پیشش تا بغض هامو بشکنم ، بهش بگم که چقدر از رفتنش دلخورم ، چقدر تنهام و نباید این کار رو باهام میکرد ، این که چرا نمیاد تا " بزرگ شدن سارا " رو ببینه .......
نمیخواستم پیشش گریه کنم چون میدونستم نمیخواد اشکامو ببینه واسه همین خودمو یکم جمع کردم و با دستمالم گوشه چشای خیسم رو پاک کردم ، حدود یه ساعت پیشش بودم و براش از تموم چیزایی که تو این " یه هفته ای که نبود " ، گفتم و اون چه آروم و ساکت گوش میداد .
از جیب کتم جعبه سیگارهایی که خودم توتونشون رو چیده بودم در آوردم و یکیشون رو روشن کردم ، داشت با ناراحتی نگاه میکرد ، گفتم بهش غر نزن فقط یه دونه میکشم ، باز دوباره تلخ کرد و زل زد بهم !!! دو سه تا پک که به سیگارم زدم انداختمش زمین و گفتم بابا قهر نکن حتی نصفش هم نشد که !!! خب دیگه وقت رفتن شده بود ، تو که دیگه نمیخوای با من بیای درسته ؟ منم که نمیزاری پیشت بمونم پس من برم دیگه هان .... !!! نگاش مهربانانه تر شد و دوباره برام خندید ، "آروم خم شدم و بوسه ای گرم بر سنگ سرد صورتش نهادم " و طبق عادت همیشگی ام شاخه ای از آن گلهای سرخی که برایش گرفته بودم ، به امانت برداشتم تا همسفرم در راه خانه باشد ، تکانی به خودم و کت و شلوار خاکستری رو که اون برام گرفته بود دادم و ازش اجازه گرفتم تا برم .......
همین طور که ازش دور میشدم ، شاخه گل سرخش رو لای انگشتام میچرخوندم و به تموم خاطراتی که من و اون گل داشت ، فکر میکردم ...........

اسمش " مریم " بود ، و چقدر ساده و آرووم وارد زندگی ام شد .
حدود پنج ماه از جدایی من و دختری که " فکر میکردم دوستش دارم " میگذشت ، جدایی من و دختری که همه وجودم مال اون بود و هشت سال از بهترین لحظات عمرم رو پای اون گذاشته بودم و چقدر ساده بودم که اونو فقط برای خودم میخواستم ، به خاطرش پشت پا زدم به همه اونایی که باورم داشتند و پشت پا زد به تموم اون چیزایی که باورم بود !!!! جدایی از دختری که حتی اشک های منم نتونست تصمیمش رو عوض کنه و بودن با منو به بهونه نبودن چیزای دیگه فروخت و عشق و دوست داشتنم رو به بازی گرفت .......
دیگه همه چیز رو از دست رفته میدیدم و به باور همه آدما و اون چیزی که " عشق " اسمشو گذاشته بودند شک داشتم ، واسم مهم نبود زندگی ام و طور دیگه ای داشت برام معنا میشد روزایی که داشتم و شبایی که نتونستم داشته باشم ......
ولی " مامانو " خیلی دوست داشتم ، شاید بیشتر از خودم و اونقدر خاطرش برام عزیز بود که طاقت اشکای پاکش رو نداشته باشم و نزارم اونم همپای من بسوزه . واسه همین وقتی اون روز ازم خواست که واسه گفتگو پیش خونواده " مریم " بریم بالاخره موافقت کردم . "مریم " دختر همکار نزدیک بابام بود که حدود دو سال میشد میشناختمشون ، دختری ساکت و کم حرف بود که فکر کنم یه چیزیش میشد !!! چطوری بگم خیلی ساده و کمی هم رویایی بود ، از اون دخترا که من ازشون خوشم نمی اومد و جالب اینکه اصلا هم خوشگل نبود !!!!
ولی خب دختر سنگین و باوقاری بود و خونواده محترمی هم داشتند ، تازه مامانم خیلی دوستش داشت و همینه اینا کافی بود تا من اونو به عنوان "گزینه ای برای زندگی ام " انتخاب کنم !!!!!
شب خواستگاری ام یادم نمیره ، به اصرار پدرم یه دسته گل هفت رنگ از خوشگل ترین گلهای گل فروشی رو انتخاب کردم و فقط نزاشتم میونشون گل سرخ بذاره چون حساسیت خاصی رو اون گل داشتم ، کت و شلوار مشکی و براقم هم تنم بود و خیلی هم به خودم رسیده بودم ولی برعکس من ، مریم با چادر سفید و گلدارش خیلی ملایم به خودش رسیده بود ، وقتی قرار شد با هم تنهایی واسه چند لحظه صحبت کنیم سکوت عجیبی میون ما واسه چند لحظه حاکم بود چون من چیزی برای گفتن نداشتم و اون هم اونقدر خجالتی بود که نتونه چیزی بگه . من که حوصله ام از این سکوت سر رفته بود خیلی محکم شروع به صحبت کردم و دربار همه اون چیزایی که ازش انتظار داشتم ، گفتم و اونم هیچوقت یادم نمیره برگشت و بعد اون حرف به دسته گلم اشاره کرد و گفت " خیلی قشنگه ولی حیف که جای گل سرخ توش بدجوری خالیه " .
من که حسابی عصبانی شده بودم نمیدونم چرا خیلی آروم فقط اون دختر ساده و مهربون رو نگاه کردم !!! حرفهایی زیادی میون ما رد و بدل نشد و وقتی مامان پاسخ مثبت من برای ازدواج با مریم رو شنید کلی با تعجب نگام کرد .
عروسی خوب و ساده ای بود و من و مریم با کلی نقشه و دوستی و عشق !!!! پا به زندگی مشترک و جدیدمون گذاشتیم .
زندگی مشترک با مهربانی ها و محبت های مریم شروع شده بود ولی برای من فقط حکم "زندگی زیر یک سقف " را داشت ، نمیتونستم خودم را فریب دهم " من مریم را از روی عشق انتخاب نکرده بودم " ، مریم فقط انتخابی بود برای مرهم گذاشتن بر روحی از دست رفته و دلی شکسته ، مریم انتخابی بود برای بدست آوردن لبخند مادر و پر کردن جایی به نام " همسر " در زندگی ام . گاهی رفتار کودکانه اش برایم خنده دار و بود و مبهوم ، کنار دریا که میرفتیم شلوارش را تا زانوهایش بالا میزد و خودش را به آب میزد و از کنار ساحل گوش ماهی هایی رو گاها جمع میکرد و تو گوششون یه چیزی میگفت و بعد می انداختشون تو یه بطری !!! وقتی از دستش میگرفتم و میبردمش وسط دریا شروع میکرد به غر زدن و وقتی اصرار منو میدید میزد زیر گریه ، مثل یه دختر بچه 8 ساله . و من چقدر این غر زدن و گریه اش رو دوست داشتم ، دوست داشتم همونجا تو آب خیس و اب کشیده یه گوشه بایسته و من تماشاش کنم ، تا دوباره صدای گریه اش خنده ای رو به لبام بیاره ..... باور نمیشد پس از این همه سال و بعد دو سال زندگی مشترک باز هم باید اون عروسک بزرگ و صورتی اش را کنار رختخوابمون داشته باشیم ، یا وقتی خونه مادربزرگ بودیم با آن دامن گلدار و بلندش میان باغچه ها دستم را میگرفت و لای شاخه های تمام نشدنی گل هایی که خودش کاشته بود به بازی مینشستیم !!!! روزای خوب و ساده ما تمومی نداشت و مریم از همه کس و همه چیز برایم میبخشید تا در کنارش شادمان باشم .
ولی من فقط از بودن در کنارش راحت بودم و گاهی حوصله ام از این همه سادگی و کودکی اش به سر می آمد ، وقتی به همسران دوستانم نگاه میکردم که از طبقه مرفه انتخاب شده بودند و ره صد ساله را برای شوهرانشان یک شبه پیموده بودند ، وقتی همسرانی را میدیدم که با زیرکی و چرب زبانی ، سادگی شوهرانشان را پوشانده بودند ، وقتی زیبایی های زنانی جوان و داغ را میدیدم که کنار شوهرانشان ناز میکردند ، به انتخابم و " مریم " با دیده تردید نگاه میکردم و نمیتونستم تموم دلم رو به وجود مریم ببخشم .
حدود چهار سال از زندگی من و مریم میگذشت و در تمامی این سردی ها و بی تفاوت های من ، مریم حتی یک بار گرمای محبتش را از من دریغ نکرده بود و اینک او "باردار "بود و این بهترین و زیباترین اتفاق زندگی مشترک من و اون بود ،چون من عاشق بچه و خصوصا "پسر"بودم ، بیشتر به اون توجه میکردم و همیشه درکنارش بودم تا " صدمه ای به پسر من نرسه " !!! .... ولی برای مریم روزای خوب دست کم از طرف من نبود چون نتایج سونوگرافی نشون از "دختر" بودن بچه ام داشتند و این تاثیر بدی روی روحیه من داشت ، نه اینکه از دختر بدم بیاد ولی دوست داشتم بچه اولم پسر میشد !!! خبر بد دیگه هم این بار " خود مریم " بود ، اون که بدنی ضعیف و جسمی لاغر داشت بنابه نظریه پزشک معاجش زایمان سختی رو باید تجربه میکرد و حتما باید مواظبش بودیم تا صدمه ای به اون و بچه نرسه . واسه همین از مامان خواستم که اون ماه آخر به خونه ما بیاد و ازش مراقبت کنه . روزای آخر نزدیک میشدن و مریم نحیف تر و بد حال تر و من عصبی تر از همیشه تا این اتفاق لعنتی تمام شود !!! نمی دانم چرا ولی تمام وجودم رو ترس و دلهره گرفته بود . صبح روز یک شنبه بود از و مامان و مریم خداحافظی کردم ولی غم بزرگی رو تو چهره مریم دیدم که بی اختیار دلم رو درد آورد ، آرووم نزدیکش شدم و برای اولین بار "مهربانانه" دستاشو تو دستام گرفتم و بهش گفتم : نترس همه چی درست میشه من پیشتم !!! و ازش خداحافظی کردم ، تو اداره که بودم فقط جسمم اونجا بود و خودم میون همه بودن ها و نبودن ها ، گم شده بودم . فضای سنگینی دلمو سخت میفشرد و دلشوره عجیبی داشتم ، موبالیم زنگ خورد ، مامان بود : محسن زود خودتو به بیمارستان برسون مریم حالش بده و باید سزارین بشه !!!!
همیشه از این حس لعنتی بدم میومد ، وقتی که دلم شور میزد باید اتفاق بدی میفتاد و یه چیزی رو از دست میدادم ، سراسیمه خودمو به ماشینم رسوندم و با عجله شروع به حرکت کردم ، عصبی بودم و هر ماشینی که جلوم بود اونقدر بوق میزدم تا کناری بکشه و فحشی رو نثارم کنه !
دستام قشنگ میلرزید و مدام دستی به موهام میکشیدم و تو دستام فشارشون میدادم ، سر چهار راه که رسیدم یه لحظه خشکم زد ، ترافیکی تموم نشدنی و ماشین هایی که انگار تمومی نداشتند ، حدود 20 دقیه اونجا معطل شده بودم و داشتم دیوونه میشدم ، عصبانی بودم که چرا از اون مسیر اومدم و زمین و زمان رو به هم ریخته بودم که صدای ضربه ای بر روی شیشه ماشین توجهم رو به خودش جلب کرد ، دخترک کوچک و زیبایی بود که دسته گلی در دستانش داشت و ازم میخواست که بخرم ، در این بی حوصلگی اون دیگه از کجا پیداش شد با عصبانیت سرش داد کشیدم که بره ، و اونم سرش و انداخت پایین و رفت ، یه لحظه تو آیینه عقب چشمم بهش افتاد ، از ماشین پیاده شدم دنبالش دویدم ، یه اسکناس 50 تومنی از جیبم در آوردم و بهش دادم و دسته گل سرخ و قشنگش رو ازش گرفتم . چراغ سبز شده بود و این بار همه بوق میزدن تا من حرکت کنم ، شتابان خودمو به بیمارستان رسوندم . خواهرم و مامانم و پدر و مادر مریم همه اونجا جمع بودن ، خواهرم مدام نق میزد که چرا دیر رسیدم و من باید خیلی وقت پیش اونجا میبودم ، ولی من حوصله جرو بحث نداشتم و سریعتر میخواستم از حال مریم و بچه خبر دار بشم . آرووم و قرار نداشتم همه بخش رو به هم ریخته بودم و صدای پرستارها دیگه در اومده بود . تا اینکه یکی از پزشک ها از اتاق عمل بیرون اومد سریع بطرفش دویدم و گفتم آقای دکتر حال بچه ام چطوره ، خانومم در چه حاله ، ولی دکتر آروم بود و حرفی نمیزد ، خیلی سست شدم و افتادم رو زانوهام ، از دستم گرفت و بلندم کرد و گفت : به خدا توکل کن پسرم ، خانومت وضعیت خیلی سختی داره !!! با این حرفش انگار آب سردی ریخت روی تمام تشویش هام ، سرمو انداختم پایین و از بیمارستان بیرون رفتم ، مامانم هر چقدر صدام کرد حتی سرمو برنگردونم که نگاش کنم ، نمیدونم چرا ولی یه احساس تلخی تموم وجودم رو گرفته بود ، دسته گل سرخم رو تو دستام تکون میدادم و تو خیابونا مثل دیونه ها راه میرفتم ، هیچ چیزی رو نمیدیدم و هیچ صدایی رو نمیشنیدم ، چندبار به آدمای اطرافم تنه زدم ولی اونقدر گیج بودم که ندونم کی چی میگه !! نمیدونم کجاها رفتم و چقدر تو خیابونا آروم و بی صدا گشتم ، ولی اونقدر خسته شده بودم که گرمای شدید آفتاب وادارم کرد تو یه گوشه خیابون روی یه صندلی چوبی بیفتم ، به رهگذرهای خیابون نیگا میکردم و هیچ چیزی رو نمیدیدم ، دستامو گذاشتم روی سرم و آروم خودمو بغل کردم ، تموم وجودم پر شده بود از مریم و صدای خنده هاش که جلوی چشام میرقصیدند ، تا حالا هیچوقت اینطوری نخواسته بودمش ، هیچوقت نبودنش رو اینطوری باور نکرده بودم ، تازه داشتم معنی " بودن اون و از دست دادنش " رو میفهمیدم ، تو این پنج سال زندگیمون هیچوقت عاشقانه بغلش نکردم و هیچوقت جواب گرمی لبخند هاشو با گرمی نگاهم ندادم ، هیچ وقت با محبت باهاش صحبت نکردم و " هیچ وقت بهش نگفتم که چقدر دوستش دارم " . بغض ام داشت گلوم رو میترکوند ، تمام بدنم سرد شده و داشت میلرزید " نمیخواستم از دست بدمش ، اینو با تموم وجودم میخواستم " . توی سکوتم داشتم عذاب میکشیدم که دستی شانه ام را لمس کرد ، پیرمردی با لبخندی بالای سرم ایستاده بود " جوان موبایلت داره زنگ میخوره " . خندید و رفت ، گوشی رو از جیبم در آوردم شماره مامان بود ، جواب که دادم صدای خواهرم بود که سرم داد میکشید ، کدوم گوری رفتی تو آخه ، چرا این همه بی مسوولیتی ، چرا گوشی ات رو جواب نمیدی و ....... بهت تبریک میگم تو پدر شدی !!!! زود یه جعبه شیرنی بگیر و بیا بیمارستان ......
نمیدونم چطوری خودمو به بیمارستان رسوندم ، دلم داشت هزار تیکه میشد ، سراسیمه خودمو به بخش رسوندم و شماره اتاقی که مریم اونجا بود رو از پرستار بخش گرفتم ، هر کسی یه طوری تبریک میگفت و شیرینی میخواست ولی من نه چیزی میدیم و نه چیزی میشنیدم ، من اون لحظه فقط مریم رو از خدا میخواستم ، به نزدیکی های در اتاق که رسیدم بی اختیار آرووم شدم ، دیگه خبری ازاون اضطراب و دلهره نبود ، هنوز دسته گل سرخی رو که دیگه ترتیبش رو هم از دست داده بود ، تو دستام محکم گرفته بودم ، نفس ام رو تو سینه ام حبس کردم و در اتاق رو باز کردم ، میون شلوغی اطرافیان و خنده های مامان و غر زدن های خواهرم و نگاه های تلخ مادر زنم ، چشمانم تو چشمای معصوم و بیحال " مریم " گره خورد ، چقدر ساکت و ضعیف کنار دخترم خوابیده بود ، به زور سرش رو برگردوند و دوباره اون نگاه ساده و مهربانانه اش رو برام هدیه داد ، ولی این بار این چشای من بود که پر بود از اشک ، با چشمایی گریون دسته گل سرخ رو تو دستای سرد و نازکش گذاشتم و سرمو گذاشتم رو شونه هاش و محکم بغلش کردم ، تو آغوشش زاز زار گریه کردم ، تموم اتاق رو بهت و سکوتی عجیب فرا گرفته بود ، کسی باور اشک های من رو شاید نداشت ولی این بار من بودم که تمام هستی ام را برای "مریمم " میخواستم . محکم بغلش کرده بودم و نمیخواستم هیچ کسی یا هیچ چیزی منو از " همسرم " جدا کنه ، با همون دستای ضعیفش دستی به موهام کشید و سرمو بلند کرد و قطره های اشک تو چشاش جمع شدن ، شاید باورش نمیشد که این من بودم که پس از این همه سال اینطوری گرم و مهربانانه در آغوشش داشتم ، اشک های پاکش رو از گونه های زیباش پاک کردم و محکم دستاشو تو دستام گره زدم و به چشاش زل زدم و گفتم : " دوستت دارم مریم ، به اندازه تمامی آنچه تو برایم هدیه داده ای دوستت دارم " .................. واین عاشقانه ترین و صادقانه ترین " دوستت دارم " بود که در تمام زندگی ام بر زبانم جاری شد .
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
متن های خیلی دلنشینی بود:happy:
آدم دلش می خواست هی بخونه
نوشته ی farshad10 عزیز باعث شده بود تمام مدتش لبخند بزنم!دقیقا نمی دونم چرا ولی خیلی برام قابل لمس بود

متن somayeh60 عزیز پر از حس جسارت و شجاعت یک زن(یک زن عاشق) بود که خیلی دلنشین بود

متن hossein137 عزیز هم از صدقه سری تاپیک بداهه نویسی بدون خوندن نام کاربری هم میشد فهمید این نوشته برای حسینه!:دی دیالوگ های خیلی قشنگی داشت
batoobato عزیز!قشنگ ترین متنی بود که از اول تو این تاپیک خوندم!هر سطرش آدم رو ترغیب می کرد که ادامه بدم خوندن رو و غیر قابل پیش بینی ولی خیلی خیلی خوب بود
نوشته ی wonnin عزیز هم خیلی دلنشین و میشه گفت عبرت آموز بود:دی گاهی لجبازانه دلمون می خواد اسم احساساتمون رو عادت بزاریم چون با تصوراتمون یکسان نیست ولی همیشه هم نمیشه برگشت و جبران کرد!


البته من اصلا سر رشته ای توی ادبیات ندارم,مطالعه ای هم در این مورد نداشتم,استارتر تاپیک هم نیستم تا ببینم به هدفش رسیده یا نه!:دی
ولی چیزی که برام مساله هست اینه که اکثر نوشته ها تصویر یک منظره نبودن!بلکه فیلم بودن!:دی
یعنی می خوام بگم اکثر نوشته ها(از اول تاپیک) یه جورایی داستان بودن و بعضا حتی با نتیجه گیری که این با تصور من از خلق یک فضا جور در نمیاد
مثلا اینکه تو روند نوشته چند سال می گذره ,خوب این دیگه یه تصویر نیست ما داریم روند یه زندگی رو شرح میدیم و اینجوری دیگه کمتر به تصویر سازی یک مکان یا حادثه پرداخته میشه
نوشته ی hossein137 از این بابت خوب بود چون هم لابه لای متن در مورد گذشته حرف زده بود هم ما بین دیالوگ های رد و بدل شده احساسات و اتفاقات خوب بیان شده بود و مثلا من به عنوان خواننده می تونستم همچین فضایی رو تصور کنم
ولی من توی متن بعضی از بچه ها با وجود دلنشین بودن و نتیجه گیری داشتنش و اینکه اتفاقات خیلی قشنگ و حتی سردی توش اتفاق افتاد من اصلا نتونستم یک فضا رو تصور کنم!چون بیشتر از اینکه به فضایی که "اولین دوستت دارم گفتن" پرداخته بشه به مسائل قبلش و یا بعدش و کلا یک زندگی یا چندسال زندگی پرداخته شده بود و خیلی کمتر به احساسات,حالت ها و کلا اون فضای مورد نظر(مثلا این دفعه در موضوع اولین دوستت دارم)پرداخته شده بود


+آممم خوب من واقعا خیلی سعی کردم اصلا رک و صریح نباشم!اما بازم اگر کسی ناراحت شد پیشاپیش عذر خواهی می کنم:دی
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
این که نوشته های این جا اغلب به قول شما یه حالت فیلم نامه ای داره چند تا دلیل داره
1 وقتی میخوایم یک فضا رو خلق کنیم به پیش زمینه و پس زمینه های زیادی احتیاج داریم.و این با چند تا چیز مسیر میشه.یکی اش یه متن طولانی هست که در مورد اون فرد برامون بگه.و یکی هم کم کردن از اون فضا و میدان دادن بیشتر به پیش زمینه و پس زمینه ی کار هست.شاید یکی از راه هاش هم بدون توجه بودن به گذشته و آینده ی فرد هست و فقط فضا سازی که میشه گفت ملموس نیست.و این دلیلی میشه برای این حالت فیلم نامه ای که اکثر نوشته ها داره.داستان کوتاه و بعضا" متن های ادبی و یا همون فیلم نامه یه برش کوتاه از زندگی شخص اول مورد نظر ما هست.شخصی که یک اتفاق براش می افته.و اتفاقی که باید مربوط به این فضا سازی باشه و به نحوی قابل لمس.و چیزی که من دیدم بقیه و خودم سعی کردیم جوری این تصویر رو خلق کنیم که قابل لمس باشه.شاید اگه یه استاد ادبیات این جا بود هیچ کدوم از این ها رو با یک فضا سازی مجاز نمیدونست و همه رو رد میکرد ولی خوب باید قبول کنیم ما در اون سطح نیستیم و حتی به نظر من نمیخوایم باشیم چون این جا در اصل درسته برای بهتر نوشتن هست ولی یه کارگاه نویسندگی پیچیده نیست.

2 دومین دلیل رو میشه نقص افراد تو رسوندن منظور و خیال پردازی دونست.قبول که ممکنه هر کدوم از این متن ها به صورت واقعی هم پیش بیاد و بعضی پیش نیاد.ولی وظیفه ی ما اینه که جوری متن رو بنویسیم که اون حالت رمانتیک "اولین دوست داشتن" و یا برای موضوع قبلی " قضاوت عجولانه" رو به ما برسونه.از این نظر میشه گفت اغلب متن ها خیلی خوب بوده

3 سومین دلیل رو میشه انتخاب نادرست موضوع اشاره کرد و کمی هم دست و بال بسته در پر و بال دادن به موضوع.مثلا" اگر حرف از یک ساعت باشه راحت تر میشه تو یه متن کوتاه جمعش کرد.ولی وقتی حرف از "گفتن دوستت دارم" هست نمیشه به اون یک لحظه اکتفا کرد.به یه پیش زمینه مثل شروع رابطه و دلیلش و .... احتیاج داره و یه پس زمینه از بعد این اتفاق.نوشتن هم مثل عکاسی میمونه.ما باید سعی کنیم روی موضوع تمرکز (فوکوس) کنیم و سعی کنیم جوری کادر رو ببندیم که هم پیش زمینه و هم پس زمینه همخوانی داشته باشه.به طبع وقتی موضوعات زیاده هر کدوم از این ها شلوغ تر میشه.و هر چقدر موضوع یکی هست نباید پیش زمینه و یا پس زمینه کار شلوغ باشه.باید نگاه به طرف سوزه بچرخه و ما رو از قصد عکاس مطلع کنه.باید جوری باشه که اگر به یک گل نگاه میکنیم حالت سردرد به ما دست نده و بیشتر حس آرامش پیدا کنیم.و اون سردر باعث و بانی اش پس زمینه و یا پیش زمینه ی شلوغه و کادر نامناسب


میشه گفت همه ی متن ها حداقل ها رو داشتند (لااقل به چشم من) ولی اکثرشون اون فضا رو به درستی خلق نکردند.قبل ازاین توضیح دادم که قصدم چی بوده از زدن این تاپیک و گفتم که ما باید به خیلی از مسایل مثل حال و هوا.ژست سوزه.دوست داشتنی هاش و اخلاقش (که من به شخصه نتونستم اخلاقش رو درست در بیارم چون متنم طولانی تر میشد.ولثی اول نوشته شما یه آدم بد اخلاق و یه ذره روانی رو میتونید با خودتون فرض کنید که میتونه مثالی از خودم باشه.که با دیالگو های بعدی همخوانی داره)متن محسن هم و یا بی وفا و سمیه هم از نظر ساختن اخلاق فرد مورد نظر خوب بود به نظرم
و همین طور قابل پیگیری بودنش اهمیت بدیم

مثلا" تو متن محسن این که دست های پیرمد سرده و هوا بهاریه و ساعت 10 صبح هست یه ذره درکش سخته برای خواننده.
و یا متن سمیه ی عزیز به نظر من (قرار نیست در کل حرف و نظر من درست باشه و فقط دید من رو میرسونه) میتونست روان تر باشه.اصرار به این درست بودن جمله بندی و فعل ها یه ذره ملموسی متن رو کم کرده
متن بی وفا هم خوب بود (این که میگم حدودا" چون این جا اصل موضوع ایجاد فضا و خلقش هست) ولی اون موضوع اصلی رو درست نتونسته بود بیان کنه.مثل متن قشنگی که حسین نوشت ولی در مورد این موضوع یه ذره درکش سخت بود (یعنی بیش از حد به پیش زمینه و پس زمینه توجه میکرد و به خود موضوع زیاد بها نداده بود)

اما در کل منی که کوچیک تک تکتون هستم تو چشمای تک تکتون این پیشرفت رو میبینم و میدونم اگر بخواید ادامه بدید به راحتی میتونید یه رمان بنویسید

شرمنده اگه بیش از حد رک بودم و کمی هم بیش از حد جدی حرف زدم

تو اولین فرصت متن ها رو در پست اول و دوم قرار میدم.البته این دوره تا جمعه فکر کنم وقت هست برای این موضوع


gaara13 عزیز
اول این که ممنون بابت سر زدنت ولی انتظار دارم شما هم بنویسی.همون طور که گفتم قرار نیست ما این جا حرفه ای بنویسیم پس بهانه نیار
و دوم این که اون متن واقعا" میتونست خیلی طولانی تر از این باشه مثل متن محسن.راستش من به شخصه همه ی تلاشم اینه که بتونم طولانی تر بنویسم.ولی این یکی هم خیلی طولانی نبود خدایی اش.تازه نصفش هم هر خطش خیلی کوتاه بود
 
Last edited:

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
متنهای همه خیلی قشنگ بود
چقدر زود صبح شده بود انگار صبحم داشت بهم کمک میکرد ههههه
یادشم میوفتم خندم میگیره .انگار نه انگار دیشب تا 2 بیدار بودم
کلا سحر خیزم خیلی خیلی بخوابم تا 8.
هی این رو اون رو شدم رو تخت یا یه ذره دیگه بخوابم ولی فکر ملاقات امون نمیداد که بخوابم .
با تلوو تلو خوردن
و یه خمیازه ی 10 ثانیه ای بلند شدم .
حولو حوش ساعت1:30 اماده بودم برم که اس اوومد حرکت کردم نیشم تا بنا گوشم باز شده بود:lol:
(دوستان شرمنده هی وسط پیام بازرگانی میارمااا هههههه محسن کوفتت بگیره:p)
پامو انداختم از در بیرون اوووووووووووف کل کلم سوخت چقدر گرمه!!!!
عجب اشتباهی کردم الان وقت گذاشتم
الانم وقت بیروون رفتن بود!!!

بیخیال افتاب که انگار وجود داشته باشه یا نه دلمو سپردم به دریا رفتم بیرون تا سر کوچه چند دقیقه ای راه نبود
اوومدم تاکسی بگیرم که برم سمت بازار
ایستادم یه چن ثانیه ای ولی تو اون گرما چن ساعت بوود
ای لعنت به این شانس
پیـــــکان؟؟؟؟؟؟
مگه هنوز موجوده؟؟؟؟
گرما یا پیکان؟؟؟
بیخیال دیر شده .
دست بلند کردن همانا نیمرو شدن تو تاکسی پیکان همان!!!
خدا لعنت کنه اونی که واسه پیکان کولر نذاشت//
خدا لعنت کنه اونی که واسه پیکان کولر نذاشت
ذکرم این بود
راننده هر میخاست گوش بده ببینه چی میگم ولی تا گوششو تیز میکرد من خف میکردم
نزدیکای رسیدن بودم که تو تاکسی اس اوومد
پارکم
گفتم 2دیقه صبر کن رسیدم //

از تاکسی نمیدونم چطوری پیاده شدم بدو بدو رفتم سمت پارک
از پارک بگم که بین یه رودخونه گل الود وزنجیره ای از آپارتمان ناجوانمردانه احاته شده//
ولی خیلی سرسبزه وهر دو قدم یه درخته.
نکته مثبتش میدونی چیه روبه روی پیست اسکیتش یه قهوه خونه داره :دی

خلاصه ...
همینطور که بدو بدو میدویدم داشتم سرعتمو کم میکردم که عادی بنظر برسم و اون دویدنهام الان به قدم زدن تبدیل شد /
اس اومد کوجایی پس من پشت پیستم //
گفتم اومدم
از دور دیدم یکی که کوچول موچولو داره میاد بـعله خوده خودش بود

سلام چطوری خوبی؟/
-ممنون تو چطوی؟
و....
تو این بین خوشبختانه کسی مزاحممون نشد
پ ن پ: ساعت 2ظهر مرداد ماه کی میاد بیرون؟؟
شایدم از پاکی دل من بوده که کسی بیرون نیومد خدارو چه دیدی.
آخه شهرمون کوچیکه همه همدیگرو یجورایی میشناسن.

اقا خلاصه راجب موضو بگم اصن نتونستم فیس تو فیس بهش بگم همینکه گفتیم خدافظ و حرکت کنیم بریم یه 30متر که از هم فاصله گرفتیم زنگ زدم براش
گفت ها باز چته
گفتم آی لاوو یوو.

گفت مرد بودی همونجا میگفتی
گفتم بیخیال بابا مهم خلوص نیته
هههههههه
....
همینطور تا خونه لپام گل انداخته بود مگه اینجوری ....

این اولین بار بود وگرنه این داستان ادامه دارد...
ذوستان شرمنده خیلی بد نوشتم چون حول حولکی نوشتم که کسی نبینه :blush:
ایشالله سری بعد که من بدون استرس بنویسم

شرمنده زود نوشته بودم ولی دیر پاک نویس کردم
بانو سمیه واقا محسن و...ببخشید دیر شد

 
Last edited:

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
خسته نباشید به همه بچه ها
متن های قشنگی بودن البته تا جمعه فرصت هست اما چون شاید وقتی نباشه می خوام نظرات خودمو بگم
خوب حسین جان ممنونم از انتقادتون و با جان و دل هم پذیرا هستیم اما خوب فکر میکنم نوشتن داستان با توجه به نوع قلم نویسنده ویا سلیقه اش هر چی که هست اصول جمله بندی باید رعایت بشه یعنی درست نوشتن یک اصل هست البته،که بهش اعتقاد دارم ولی نوشته ها میتونه کتابی یا خودمونی باشه شاید بیشتر منظور شما این باشه که خوب بازم سلیقه ایه مثلا عده ای از بچه ها گفتن از سبک کتابی خوششون میاد و عده ای از سبک خودمونی.به هر صورت قبول دارم که میشد تصویرسازی بهتری صورت بگیره
من هم عقیده دارم تصویرسازی های خوبی انجام شد و برای پرداختن به موضوع همونجور که گفتین باید پیش زمینه و پس زمینه ای خلق بشه با اینهمه دوستان:

دوست عزیزمfarshad10 متن با مزه ای بود و همونجور که بی وفای عزیز گفتن باعث خنده من شد و یاد ایام دانشجویی زنده شد برام

متن Bvafa ی عزیزم مثل همیشه متفاوت که من خودم به شخصه سبک نوشتن و قلمش رو دوست دارم بعنوان یک زن کاملا میشد اون لحظات رو حس کرد

متن batoobato عزیز تبریک میگم قلم بسیار زیبایی دارید دقیقا حرف حسین رو تایید میکنم وتعاریفی رو که داشت درباره متن شما.ضمنا امیدواریم متن های بیشتری ببینیم ازتون

متن محسن عزیز که دلنشین وکمی غم انگیز بود و میشد کاملا حسش کرد اون فضا رو برعکس اونچه حسین گفت من با تمام جزئیات میتونستم رابطه برقرار کنم و از این جهت کمی نظرم فرق داره اما کمی ضعف انشا و نگارش داشت که مطمئنم درست میشه
متن حسین عزیز که بسیار زیبا بود و به قول بی وفا چشم بسته هم میشه فهمید مال حسین و قلم اون بوده اتفاقات هر صبح تا رسیدن به مرحله بیان احساس فضای جالبی بود که ایجاد شد

gaara13 عزیز ممنون از شما و نظراتتون امیدوارم متنی از شما داشته باشیم حتما

kyle عزیز توقعمون بیشتر بود از شما هنوزم دیر نشده یه متنی از خودتون بذارید با توجه به روحیه طنزپردازتون باید متن جالبی بشه
 
Last edited:

nima_00989166

کاربر فعال پرشین تولز
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژانویه 2012
نوشته‌ها
7,193
لایک‌ها
16,497
چیزی کم نشده..ولی چیزی کم است..
گام هایم سنگین شده اند, مرا همراهی نمی کنند
یال هایم میگویند که شانه ی این باد همچون باد های دیگر نیست..
فکر میکنم فصل جفت گیری فرا رسیده...

26002230998455132941.jpg
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
متنهای همه خیلی قشنگ بود

[/RIGHT]

از دست تو مایکلی ، باید امشب متن رو میخوندم اخه !!!!
تو این شب عزیز وقتی متنت رو خوندم اونقدر خنده ام گرفت که بابام کم مونده بود از خونه بندازه بیرون
خیلی ادبیات نوشتاری ات رو دوست دارم
 
بالا