از تمام دوستان خوبم عذر میخوام که اینقدر دیر به تاپیک برگشتم ، بالاخره متن نوشته ام حاضر شد حدود یه هفته طول کشید تاآماده اش کنم ، امیدوارم دست کم کسی چند خظش رو بخونه :lol:
درباره موضوع انتخابی هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید هفته های گذشته و واقعیتش اصلا نمیتونستم چیزی بنویسم ، تا یه شب که میخواستم بخوابم این موضوع به ذهنم رسید . ابتدا قرار نبود این قدر طولانی و کامل باشه ولی نمیدونم چرا یه حسی من و به نوشتن بیشتر مصمم میکرد ، شاید یه جورایی خیلی از اتفاقات این داستان برایم اشنا بودند و یادآور خاطراتی کهن . خب شاید از حالت تصویر سازی خارج شده نوشته ام و واسه همین از حسین عزیز عذر میخوام . ،
عشق کثیف
بر روی صندلی راحتی ام لم داده ام و صدای نازک دکمه های کنترل رسیورم که در دستانم نیم ساعتی است جا خوش کرده است ، تنها صدایی است که در خلوت اتاقم میپیچد . نزدیک های شب است و سردی هوا وادارم می کند تا تکانی به خود دهم . چند تکه چوب بر میدارم و درون شومینه می اندازم سرخی شعله های آتش چقدر برایم زیباست .....
زنگ آیفون به صدا در می آید ، به تصویر آیفون که مینگرم چهره آن زن برایم نمایان میشود . بیشتر از چند روز از آشنایی مان نمیگذرد . کلید درب را میفشارم و به ساعت مینگرم ، گفته بود ساعت 9 می آید ولی عقربه های ساعت 10:30 را نشانه گرفته اند . مهم نیست ، یعنی هیچگاه مهم نبود ، تنها چیزی که در زندگی شان و زندگی من حالا دیگر اهمیتی ندارد همان "زمان " است . در را که باز میکنم به آغوشم میپرد و بوسه ای گرم لبانم را میفشارد ، باز همان چاپلوسی ها و همان دروغهای همیشگی ، ترافیک شدید و شلوغی راه بهانه هایش برای دیر آمدنش بود . سعی میکنم با لبخندی جوابش را دهم ، امشب قرار است "شاد " باشم ، خواستم تعارفی کنم که بنشیند ولی او رحت بود و آن گوشه رخت هایش را میکند !!!
خنده ای کرد و دلیل ذل زدنم را پرسید ، گفتم چون زیبابی . مثل کودکی به آغوشم جهید و در کنارم نشست ، دستهایم را بدست گرفت و برایم گفت .... مثل تمامی زنانی که پیش از این می آمدند و میگفتند .... از خودش و خرید های جدید ، از پسرانی که میخواستندش و او به آنها اعتنایی نمیکرد ، و من چه مشتاقانه گوش میدادم !!!! پاسی از شب گذشت و گیلاس های شیشه ای شراب به رقص در آمدند و به "سلامتی عشق " بر هوا خواستند .....
طولی نکشید که خود را برهنه در رختخوابم یافتم ، هم آغوش زنی که " دوستم میداشت " ... دست های گره خورده در هم ، تن های عریانی که در هم میلویدند و صدای نفس های داغی که سکوت شبانه را در هم میشکست ..... و تمامی این ها چیزی بودند که از دیشب به یاد دارم . باید صبح شده باشد ، عقربه های ساعت لعنتی باز همان 10:30 را نشانه گرفته اند .... به رختخوابم که مینگرم ، خالی می یابمش ، خب قرار هم نبود آنجا باشد . به کیف پولم که کنار رخت خوابم به زمین افتاده است نگاهی میکنم ، خب به اندازه آن چه که بخشیده بود ، برداشته بود . و چه زیبا " سهمشان را از عشق " میدانند .....
چند وقتی است که اینگونه زندگی میکنم ، زندگی جدیدی که پس از آن تمامی آنچه که بر سرم آمد ، انتخابش کردم تا دست کم بگویم که هستم ، بگویم که "زندگی میکنم " شاید اگر مادر نبود ........
امروز تعطیل است و نمیخواهم سری به شرکت بزنم ، سوار بر خودروی 407 که "پدر " برای تولدم گرفته بود ، میشوم و آهسته میرانم . آنقدر آهسته که صدای فش دادن راننده های عصبانی را که از کنارم میگذرند را به خوبی میشنوم ......
باید از شهر خارج شده باشم کمی آنطرف تر بوی اشنای "آب " به مشامم میرسد . به نزدیکی سد که میرسم توقفی میکنم و از ماشین پیاده میشوم ، سیگاری بر لبانم میگذارم و با فندکی که باید یکی از آن زن ها برایم داده باشند ، آتشی بر درون سیگارم میکشم و در آن هوای سرد پاییزی شروع به قدم زدن میکنم .... هواد بس سرد است ولی من هیچ نمی لرزم ، چیزی مرا به جلو میکشاند ، نمیخواهم بایستم و همچنان قدم برمیدارم ... آن گوشه میان سنگها ، سنگ کوچکی توجهم را به خود جلب میکند ، بی اختیار در دستم میگرمش و نزدیک آب میشوم . احساسی آشنا تمام وجودم را فرا میگیرد ، دوباره تمامی آن خاطرات تلخ در دیدگانم نقش میبندند .... با دقت بیشتری سنگ را پرتاب میکنم و صدای شکستن موجهای آب را میشمارم ،1،2،3،....،6 ..... هورا من بردم . مثل بچه ها به هوا میپرم و با خوشحالی دنبالش میگردم تا آن نگاه مهربان را دوباره در چشمانش بیایم ، ولی افسوس ، افسوس که تنهای تنها هستم و او دیگر نیست ، نیست تا اخم کند و دوباره بگوید " تقلب " کرده ام ..... دستانم دیگر میلرزد ، دستانم که نه ، تمام بدنم شروع به لرزیدن میکنند ... دوباره ان سردرد قدیمی ، دوباره آن زخم که قلبم را سخت میفشارد ، نمیخواهم ، دیگر نمیخواهم ، ولی انگار تمامی ندارند ، باید آنها را جزیی از خودم بدانم ، هر چه باشد این من هستم ، این من هستم که "نفرین " شده ام ... نفرین کسی که روزی " عاشقم " بودم ....... و این نفرین تا ابد بر پیشانی ام خواهد ماند تا روزی که مرگ مرا به آغوشش کشد.
اسمش " شیرین " بود .... شیرین ترین هدیه ای که غریبه ای به نام "خدا " برایم بخشیده بود ...... از وقتی خودم را شناختم "او" در کنارم بود ....
پدرش در شرکت بابا کار میکرد ولی حکم عموی نداشته ام را برایم داشت ، پدرم و پدرش از کودکی با هم بزرگ شده بودند ، ولی چون از خانواده "فقیری " بودند ، نتوانست پا به پای بابا بیاید . رفت و آمد خانوادگی مان زیاد بود و من و "شیرین " یا همدیگر بزرگ شدیم و او اکنون برایم حکم "خواهر " نداشته ام را داشت ... چقدر زیبا بود و مهربان و " مرا بیشتر از هرکسی یا چیزی دوست داشت " .... کودک که هستی همه چیز را از دریچه معصومانه کودکیت مینگری و همه دنیا برایت پاک و زیبا هستند ، بزرگتر که میشوی دیدگانت تنگ و تنگتر میشوند و دیگر آن چشمان پاک و معصوم گذشته را نداری . " شیرین " تمام دنیای من بود و نمیخواستم حتی کسی نگاهش کند ، او برایم خواهری مهربان و دوستی صادق بود که همیشه در کنارم بود ، تنها 3 سال از من کوچکتر بود .
به خاطر داشتنش بر خود میبالیدم و تمام دنیا میدانست که ما از برای همدیگر هستیم ، صبح های جمعه ام را با او در آن سد لعنتی میگذراندیم و سنگ هایی که جمع میکردم و آرزوهایمان را برایش میخواندیم و پرتاب میکردیم ، و من همیشه میبردم و او همان اخم های دوست داشتنی اش را برایم هدیه میداد ......
داشتنی هایت گاهی چه زود جایشان را از دست میدهند ، به اصرار " شیرین " وارد دانشگاه شدم . میخواست هر دو با هم بخوانیم و پیش برویم ..... ای کاش این را از من نمیخواست ، همه تقصیر او بود که اصرار میکرد ، چه ساده خود را گول میزنم تا ...........
بگذریم ، میگویند " آدمها خیلی زود عوض میشوند " و این اتفاقی بود که برای من "زودتر " افتاد .... " دانشگاه " محیطی جدید با آدمیانی از جنس هزار رنگ ... آنقدر زیبا و پولدار بودم که خیلی زود دور و برم را شلوغ بیابم ، البته این شلوغی ها دیگر برایم عادت شده بودند ... با همه خوب بودم ولی چشمم دنبال کسی نبود ، چون " شیرینم " را داشتم و هنوز هم او را از تمامی دنیا بیشتر میخواستم . از دانشگاه که تمام میشدم با عجله خودم را به جلوی دانشگاهشان که فقط چند خیابان آنطرف تر بود میرساندم و سوارش میکردم و به خانه میرساندمش . حسادت را در چشمان دوستانم و دوستانش میدیدم و چه زیبا از این حسادت " لذت میبردم " .... آن شب را خوب به خاطر دارم ، با پدر سر تصادفی که کرده بودم دعوایم شد ، آنقدر لوسم کرده بودند که انتظار مواخذه ای را نداشته باشم.... به شیرین زنگ زدم و او دلداریم داد ، برایم از حرفهای زیبا گفت و مرا " عاشق تر " کرد .... تصمیمم را گرفته بودم ، این بار دیگر او را برای همیشه از برای خود میخواستم ، تا جمعه صبر کردم تا کنار " آن سد لعنتی " برایش بگویم .... استرس عجیبی داشتم ، انگار بار اولم بود میدیدمش !!! از ماشین که پیاده شدیم دستانم را پس از سالها در دستانش قرار دادم ، با اکراه قبول کرد ، میدانستم از شرم و حیایش است ..... از درگیری ام با پدر ، از حسادت دوستانم ، از دخترانی که در دانشگاه میبینم و همه و همه ، به غیر از او .... ولی میخواستم بگویم ، نمیدانم که چه شد واقعا نمیدانم !!! بی اختیار در آغوشم گرفتمش و بوسه ای بر پیشانی اش زدم ،خواستم جلوتر بروم ، حسی داغ تمام وجودم را گرفته بود.... مرا با شدت کنار زد ، سرخ شده بود و تند تند نفس میزد ، از کارم شرمگین شدم خواستم آرامش کنم و همه چیز را برایش بگویم ولی او گفت که " برای امروز بس است " نمیخواهد چیزی بشنود !!! تا کنون این گونه غریبه با من رفتار نکرده بود ..... به خانه رساندمش ، هیچ سخنی میان ما رد و بدل نشد ..... آرام و قرار نداشتم زنگ زدم ولی در کمال تعجب گوشی رو بر نداشت ، دیوونه شده بودم چرا باید در چنین روزی این کار رو باهام میکرد بهش اس ام اس دادم ولی جوابی نیومد ، دیگه داشتم سرد میشدم و بیخیال که اس ام اسی از طرف اون برام رسید : تا وقتی که به رفتارت فکر نکنی نمیخوام چیزی بگی ..... دیوونه شده بودم ، نمیتونستم باور کنم که چنین حرفی از طرف اون زده شده باشه اون شب رو نتونستم بخوابم ، تصمیم گرفتم که فردا باهاش دربارش صحبت کنم ، تصمیم داشتم که ازش معذرت خواهی کنم و بگم که واقعا منظوری نداشتم و فقط یه لحظه یه حس آنی به سراغم آمد ... نمیدانم چگونه ظهر شد و ساعت 1:30 ، با عجله خودم رو به جلوی دانشگاهشان رساندم ، باید آنجا می بود ... ولی خبری از او نبود تمام هم کلاسی هایش بیرون آمدند و مرا نگاه میکردند .... حالم بدجوری گرفته شده بود تا حالا اینقدر احساس حقارت نکرده بودم .... عصبانی شدم و به سمت منزل حرکت کردم .
آنقدر تند میرفتم که چیزی را نبینم ولی نمیدانم چه شد ، چه شد که آنها را دیدم ... دو دختری که کنار خیابان ایستاده بودند و برایم دسیت تکان دادند .... بی اختیار ایستادم و سوارشان کردم .... پوشش شیک و پیکی داشتند و سنشان نباید بیشتر از 20 می بود .... مدام حرف میزدند و میخندیدن ، نمیدانم چرا سوارشان کردم ، شاید به تلافی رفتار شیرین یا سبک کردنن غرورم ، چرخی در شهر زدیم و ناهار را مهمانشان کردم ، عصری بردمشان طرف همان " سد لعنتی " . از ماشین که پیاده شدیم یکیشان دستم را گرم گرفت و با خود برد ، درست طرف آبها ، آن یکی میخندید ، اندکی از خودش گفت ، چیزهایی که اصلا بیاد ندارم .... ناگهان صورتش را بصورتم چسباند و لب هایی داغ لبانم را فرا گرفتند ، حس عجیبی بود و البته خوشایند .... ولی نمیدانم چه شد که یک لحظه چهره شیرین جلوی چشمانم آمد .... زود از دختره فاصله گرفتم و گفتم برای امروز بسه . به شهر برشون گردوندم و شماره هاشون رو از موبالیم پاک کردم . از خودم متنفر بودم و بیشتر از اینها از شیرین ... که چرا منو وادار به چنین کاری کرد .... فردا ظهر باز جلوی دانشگاه ایستاده بودم ولی خبری از او نبود ، ولی این بار اهمیتی ندادم و راهم را پیش گرفتم احساس حقارت عجیبی وجودم را گرفت .... با خود عهد بستم تا خودش جلو نیاید من پا پیش نگذارم ... از آنروز دیگر همه چیز من عوض شد ، نگاه های دختران اطرافم برایم معنایی جدا گانه داشتند و طولی نکشید که اطرافم شلوغ شد و گوشی تلفنم پر از مخطابین دختر !!! با شیرین هنوز در ارتباط بودم ولی در حد رفت و آمد خانوادگی ، میخواستم بداند که او تنها دختر روی زمین نیست و من آنقدرها دارم که دیگران به پایم بیفتند !! ولی او آرام بود و چیزی نمیگفت ، نه عکس العملی ، نه اعتراضی و این بیشتر مرا میرنجانید و بیشتر از او دور میکرد و به " دیگران " نزدیک ... آنقدر نزدیک که ندانستم کدامین روز قلبم به گناه آغشته شد و عشقی را که روزی در دختری زیبا و مهربان میافتم ، میان آغوش های برهنه هر رهگذری به بازی گرفته شد .
حدود یک سال از این ماجرا گذشت و من دورتر از شیرین و نزدیکتر به آنچه که تازه یافته بودمش ... تا آن مصیبت بر زندگی من و خانواده ام افتاد ، تمام داشته هایم از دنیا تنها برادرم بود که 3 سال از من بزرگتر بود و تمام امید بابا ..... دوستش نداشتم ولی هر چه که بود نزدیکترین فرد زندگیم بود . در تصادفی سخت جان باخت و غم و اوندوهی تمام نشدنی بر جان خانواده افکند ، حالا که نبود ، حالا که نبود تا سوال پیچم کند ، حالا که نبود تا دعوایم کند ، حالا که نبود تا مهربانانه در آغوشم بگیرد، دانستم که او که بود و من که را از دست دادم.....
از خودم و کارهایم ، از زندگی بی هدفی که در پیش گرفته بودم متنفر شده بودم . از دخترانی که فقط برای پول و خوشگذرانی کنارم بودند و هر روز به رنگی می آمدند ، از شیرینی که به خاطر هیچ تمام آن خوبی ها را فراموش کرد ، از برادرم که هیچگاه نتوانست " دوستت دارم " را از زبانم بشنود ..... از خانه بیرون نمی آمدم و تنها به سلامتی " غم " این بار گیلاس های شرابم بر هوا میخواست ...
حدود یک ماه گذشت ، از دنیای بیرونم فاصله گرفته بودم و توی تاریکی دنیای خودم محبوس بودم .. تا اینکه بار دیگر این " او " بود که دستم را گرفت و مرا از منجلابی که در آن فرو رفته بودم ، بیرون آورد . " شیرین " بود که به خانه آمد ، نمیخواستم ببینمش ولی بزور وارد اتاقم شد ، آروم و مهربون سخن میگفت ، ولی دیگر برای من حرفهایش معنایی نداشت و من فقط مثل دیوانه ها میخندیدم ..... به ناگاه لرزش دستانی را روی صورتم احساس کردم ، این شیرین بود که سیلی محکمی بر صورتم نواخت . آنقدر محکم که سرم تکان بخورد ، عصبانی شدم خواستم تلافی کنم که مرا محکم در آغوش گرفت و گریست .... آنقدر کودکانه و مظلوم که دلم را به آتش کشید ، در این سالها برای اولین بار گریه اش را میدیدم ، از خودم بدم می اومدو احساس حقارت میکردم ، آنقدر حقیر شده بودم که نمیتوانستم دختری کوچک را بیارامم . با شیرین صحبت کردم ، تمام ناگفتنی ها را گفتم ، از امیدهایم از آرزوهایم ، از اینکه او دنیای من است و من این دنیا را بدون او هیچ نمیخواستم ...........
و او ساکت بود و به حرفهایم گوش میداد ..... چندی گذشت و من و شیرین دوباره با هم "خوب " شده بودیم و من بر خود میبالیدم ، تمام روزهای تلخ داشتند تمام میشدند و نوید روزهای شیرین در زندگی ام را میدادند . روزی بردمش کنار همان سد لعنتی و تصمیمم را برایش گفتم ، گفتم که میخواهم قصر ارزوهایم را با او بسازم و زندگی مانده ام را با او تمام کنم . گرم و مهربان پذیرفت ولی از من خواست اندکی بگذرد تا موضوع را به خانواده ها اطلاع دهیم ، میگفت هنوز داغدار مرگ برادرت هستید و من هم خود زمانی برای بازگشت میخواهم ، با اینکه ناراحت بودم ولی به خوشحالی پذیرفتم .
آن روزها را هیچگاه از یاد نخواهم برد ، بهترین ساعت های زندگیم در آن روزها رقم خوردند و در کنار " شیرینم " . چند ماهی گذشت و من در این مدت چند باز از او خواستم که موضوع را با خانواده مطرح کنیم ولی او هر بار سر باز میزد و مرا به صبر و آرامش دعوت میکرد . صبری که دیگر داشت آرامشم را بر هم میزد ، عصبی و نا آرام بودم و دلیل این همه شک و تردید را نمیدانستم . تا اینکه ماجرایی اتفاق افتاد که تمام روزهای شیرین زندگیم را به کابوس تبدیل کردند .
شیرین تصمیم گرفت تا در دفتر بیمه ای که همکارش که هم دانشگاهی اش نیز بود ، مدتی مشغول به کار شود . به شدت مخالف این تصمیم بودم و دلیل آن را نمیدانستم ولی او بهانه های واهی برایم می آورد . میگفت برای تجربه دوره عملی رشته تحصیلی اش باید آن مدت را بگذراند ولی این مرا قانع نکرد وقتی شیرین اصرار مرا دید به تلخی گفت که برای کمک به پدرش و تامین مخارج عروسی اش باید پس اندازی داشته باشد . چقدر مسخره میگفت ،من انقدر پول داشتم که آن دفتر بیمه را با ساختمانش برای شیرین بخرم و او برای من از "کار!! " میگفت . دیگر اعصاب بحث و جدل بیشتر را نداشتم گفتم هر کاری دلت میخواهد بکن ...
مدتی گذشت و من صبور بودم ، نمیخواستم مثل دفعه گذشته عجولانه تصمیم بگیرم . آرام بودم و او ساکت ، و هر چقدر من ارامتر بودم او ساکتر میشد و چیزی نمیگفت . انگار نه انگار که با هم قول و قرارهایی داریم ، هر روز به دفتر بیمه میرفت و چقدر عاشقانه کنار " آن پسر " به کار مشغول میشد . یواش یواش حوصله ام از این برخورد سر میرفت ، راستش را بخواهید کمی هم حسود شده بودم و البته مغرور . منی که در دانشگاه آن همه دختری را که ارزوی بودن با من را داشتند ، به تار موی شیرین فروخته بودم ، منی که ناز نگاه او را به تمام عشوه های آنها نمیدادم باید چنین میدیدم . چندین بار خنده ها و صحبت های گرم شیرین را با آن همکارش دیده بودم ، به شیرین کاملا اعتماد داشتم ولی هر چه بود من "مرد" بودم و به غرورم می آمد . شیرین در جوابم میگفت که او فقط برایش حکم یک همکار را دارد و چیزی میانشان نیست ولی من کم کم داشتم شک میکردم ، پیش خود میگفتم چرا باید کار کند ، چرا باید پیش "او " کار کند ، چرا باید با او گرم بگیرد ؟ در این مدت که من از او فاصله گرفتم از کجا بدانم که بر او چه آمده و با که ها بوده ؟ او که میدانست من با دختران دیگر حتی هم آغوش هم شده بودم پس چرا پذیرفت که باز هم با من باشد ؟ و چرا و چرا و چراهایی که مثل خوره به تنم افتاده بودند و آرام و قرار زندگیم را ستانده بودند ، پیش خود گاهی می اندیشیدم نکند شیرین با سادگیش ، با مهربانیش و با دانستن تمام ندانسته های زندگیم مرا به بازی گرفته باشد تا " صاحب من و تمان آن ثروت تمام نشدنی باشد " . و اینک این من بودم که به عشقمان و به پیمانمان شک کرده بودم . گفتم بیاد و باهاش صحبت کردم گفتم که من جوابم را همین امروز میخواهم و نمیخواهم از فردا سر کار برود ، او با همان لبخند مهربانانه اش که اکنون برایم معنای دیگری داشت گفت که باشد هر چه من میگویم ولی بهش اجازه بدم تا آخر این ماه که فقط 9 روزش باقی است سر کار خود بماند و به همکارش کمک کند . پذیرفتم و مدتی به خودم و او فرصتی دادم ، فرصتی برای دیگر اندیشیدن ... در تمام این مدت میپاییدمش و مواظب حرکات و رفتارش بودم ، نمیدانم چرا با آن همکارش اینقدر گرم و صمیمی بود ، لزومی نداشت آنقدر به همدیگه نزدیک شوند .... تا آن روز که آن اتفاق لعنتی افتاد ، اتفاقی که کابوس واقعی روزهایم از آنجا شروع شد و نفرین دختری را با خود یدک کشیدم که روزی برایش میمردم ...
آنروز ظهر مثل همیشه شیرین را تعقیب میکردم ، باید مثل روزهای گذشته به سمت خانه میرفت ولی در کمال تعجب همراه همکارش از دفتر بیمه خارج شد و همراهش راهی شد . از ماشین پیاده شدم و دنبالشان کردم ، با همدیگر میگفتند و میخندیدند و این مرا بیشتر عذاب میداد تا وارد پاساژ پوشاک شدند . چند مغازه را گشتند و چیزهایی را نگاه کردند ، دیگر داشت همه چیز برایم روشن میشد ، برایم روشن میشد دلیل تعلل در جواب دادنش ، دلیل اصرار بر بودن سر کارش ، دلیل بی خبری از من وقتی به او نیاز داشتم ، نفرت عجیبی وجودم را گرفته بود ، تا اینکه حرکتی کردند که کبریت بر وجودم کشید . در یک مغازه شال و روسری فروشی تامل کردند و شیرین چند تا شال را نشان آن مرد داد و او یکی را پسندید و شیرین آن را دستانش گرفت و جلوی آیینه رفت تا نگاهش کند . دیگر بس بود ، این همه تنفر و حقارت را نمیتوانستم تحمل کنم ، به طرفشان رفتم و با عصبانیت وارد مغازه شدم شیرین که مرا دید نزدیکم امد ، خواست چیزی بگوید که با شدت شال را از دستانش گرفتم و هلش دادم طوری که با سر زمین خورد ، همکارش سریع به طرفم امد ولی تا حرکتی کند چاقویم را از جیبم در آوردم و زیر گلویم گذاشتم ، به شدت میلرزید و نفس نفس میزد میان هیاهوی جمعیت هر چه از دهانم بیرون می امد نثار شیرین و آن مرد کردم . شیرین التماسم میکرد که تمامش کنم و بیرون برویم آمد و از دستم گرفت تا دستانم را از گلوی دوستش رها کند . دستم را کنار کشیدم ، نگاهی به او انداختم و خندیدم ، گفتم من چه احمق بودم که تو را چنین مقدس میپنداشتم تو دختر همان مردی هستی که به خاطر پولهای بابایم به او چسبیده است و از کنارش تکان نمیخورد ، لیاقت تو همین مرد است که به خاطر ثروتم از عشقت میگفتی ، برو دختر گدا ..... میخواستم ادامه دهم که سیلی بر دهانم نشست ، شیرین بود که دستانش مثل بید میلرزید چشمانش پر از اشک شد و گریان از مغازه بیرون رفت بدنبالش دویدم از پشت دستش را گرفتم تمام جمعیت نگاهمان میکردند ، همچنان میلرزید و اشک میریخت ، گفت چرا ، چرا بعد از این همه سال اینها رو به او گفتم ؟؟؟ خندیدم و گفتم چون تو مرا فروختی ، آن هم به پسری که حتی لیاقت کفش هایم را هم ندارد ، گفت درباره اون پسر اینطوری صحبت کن ، تو هیچ چیزی رو نمیدونی ، گفتم همه چیز را خوب میدونم ، بی اختیار دستم را به کیف پولم بردم و تمام آن اسکناسهای 50 تومنی رو به صورتش کوبیدم ، گفتم بگو ، بگو چقدر باید میدادم تا مرا نفروشی ، اینبار ولی ساکت بود ، چیزی نمیگفت برقی از نفرت جلوی چشمانش را گرفت ، تا حالا شیرین رو اینطوری ندیده بودم ، برگشت و جملاتی رو گفت تا تمامی عمرم با من بماند و داغی را بر پشانیم نهاد که هیچ چیزی تو این دنیا نتونه پاکش کنه ، بهم گفت " من عشق رو برات نفرین میکنم ، نفرین میکنم که تا آخر عمرت طعم دوست داشتن حقیقی رو تو زندگیت نچشی " و رفت . وبه دنبالش هم آن همکار لعنتی اش دوید ........
دیوانه وار سمت منزل حرکت کردم ، از کاری که کرده بودم هیچ پشیمان نبودم و خودم هم هیچ نمیدانستم این همه نفرت از کجا سرچشمه میگیرد ، به خانه که رسیدم در را به روی خودم بستم و خودم را به رختخوابم انداختم ، بی اختیار چشمانم پر از اشک شد ، زار زار گریستم ، دوستش داشتم بیشتر از تمام هستی ام دوستش داشتم و باورم نمیشد که مرا به خاطر آن مرتیکه.... ول کرد و فروخت ، خنده هایش با او و شالی که در دستانش بود در چشمانم رژه میرفتند ، تصمیمم را گرفتم باید تقاص اشکهایم را میداد ، باید به پای آن میسوخت . عکسش روبروی میزم بود که با آن لبخند معصومانه اش نگاهم میکرد ، قاب را بر دیوار کوبیدم و عکسش را پاره کردم ، تمام آنچه که از او داشتم جمع کردم و به حیاط بردم ، آتشی بر داشته هایش کشیدم که آتشی بر زندگی ام کشیده بود ، مادرم فریاد میکشید و گریه میکرد . دلیل رفتارم را میپرسید و قسمم میداد ولی گوشهایم کر بودند و نمیشنیدن . تمام شب خود را در اتاقم محبوس کردم و گریختم آنقدر که دیگر چشمانم خشکیدند . فردا نیز تا شب در اتاقم بودم و به گریه ها و التماس های مادر و پدرم بی اعتنا بودم ، نیمه شب بود که از اتاقم بیرون آمدم ، به آنچه که تصمیم گرفته بودم مصمم بودم . پیش پدرم و مادرم رفتم ، مادر با چشمانی گریان در آغوشم گرفت و گریست ، پدر هم سیگاری بر لب گذاشته بود و مرا مینگریست . مادر ازم پرسید که میان ما دو نفر چه شده است و چه چیزی مرا اینگونه عذاب میدهد ، پدر هم میخواست که به خانه شیرین برویم و همه چیز آنجا مشخص شود . مادر را به آرامی در آغوش گرفتم و بوسه ای بر گونه هایش نشاندم ، نزد پدر رفتم و کنارم نشاندم و گفتم : پدر دیگر همه چیز تمام شد ، هر چه میان ما بود تمام شد و دیگر نمیخواهم ببینمش و اگر شما یا مادر درباره او حرفی بزنید یا او را اینجا و درخانه ببینم برای همیشه ازاینجا خواهم رفت و میدانید که برنخواهم گشت ، حالا شامم را بیاورید !!!!!.
حدود یک ماه از آن ماجرا گذشت دیگر شیرین برایم مرده بود و آن همه خاطره را در دلم دفن کرده بودم ، رفت و امدشان به خانه هم قطع شده و پدر و مادر گاهی به آنها سر میزدند . تصمیم داشتم این بار دیگر نشکنم ، محکمتر و با صلابت تر از گذشته بایستم و خیلی چیزاها را نشان دهم ، نشان دهم که او در برابر من هیچ بود و این من بودم که از او قدیسه ای برای خود ساخته بودم ، بکلی رفتارم عوض شده بود ، مستی را کنار گذاشته بودم و الافی را نیز با آن ، دیگر با هیچ دختری کاری نداشتم و سرم به کار خودم مشغول بود . ولی همیشه استثناهایی هم وجود دارد .
و او یکی از این استثناها بود "سارا " دختری با چشمانی زیبا به رنگ دریا و غروری همپای کوه ، از دو سال پیش میشناختمش ، چند ترم بعضی واحد ها را با هم گذرانده بودیم ، خیلی با احترام و با شخصیت رفتار میکرد ، هیچ دوستی نداشت و هیچ پسری را اطرافش ندیده بودم ، چند بار زمان خوشگذرانی ام سعی کردم نزدیکش شوم ولی او هیچ اعتنایی به من نمیکرد خب من اهمیتی به او نمیدادم و نیازی هم بهش نداشتم . حالا سال آخر دانشگاه بود و واحد یکسانی را با او انتخاب کرده بودم ، هفته ای یک روز میدیمش ولی در همان 2 ساعتی که میدیمش احساسی عجیب نسبت به او پیدا کردم ، شاید مخواستم جای خالی کسی را در خود پر کنم. سعی کردم نزدیکش شوم اما مودبانه این بار !!! به بهانه های مختلف پیشش میرفتم و جزوه ای یا سوالی بهانه هایم بود ، چقدر زیبا و مهربان جوابم را میداد و لبخندی سنگین در نگاهش داشت . هنوز برایم زود بود که عاشق کسی شوم هنوز گوشه دلم درد داشت و هیچ همدردی را نمیخواست ، ولی او آنقدر خوب بود که مرا برخلاف میلم عاشقش کند ، با چه ترس و استرسی شماره اش را از او خواستم ، میدانستم که ناراحت میشود و شاید همه چیز را از دست دهم ولی ، ولی با گرمی شماره اش را در اختیارم داد و گفت هر چیزی خواستم میتوانم ازش بپرسم . ابتدا از اس ام اس های درسی شروع شد تا اس ام اس هایی برای مناسبت و گاها شعری یا دل نوشته ای برای همدیگر ، حدود 3 ماه گذشت و آتش این خواستن بیشتر در درونم زبانه میکشید . دلم را به دریا زدم و یک روز هنگام اتمام دانشگاه از سارا خواستم که تا اندکی با او تنهایی صحبت کنیم ، پر از استرس بودم و امید ، روی صندلی در حیاط نشستیم گفت خب من منتظرم !!! گفتم که نمیتوانم دیگر احساسم را پنهان کنم ، میخواهم با او باشم و در کنار او ، بیشتر از هر زمانی میخواهمش و نیازش دارم ، با حوصله و آرام حرفهایم را شنید و از من فرصت خواست که جوابم را دهد ، دو روز گذشت و پیغامی از او دریافت کردم که نوید بخش روزهای خوش زندگیم بود "باشد من با تو هستم و درکنارت ، مثل یک دوست که دوستیش تمامی ندارد ، فقط باید حد و مرزهایمان را بدانیم " . باورم نمیشد که سارا را بدست آورده باشم چقدر خوشحال بودم و بهترین روزهای عمرم بعد از جدایی از شیرین با سارا رقم خورد . مثل شیرین نبود که گیر دهد و بهانه آورد ، هر وقت که میخواستم با من می آمد و هر کجا هم میخواستم با من می آمد ، هر چه که برایش میخریدم با خوشحالی میپذیرفت و برایم بیشتر از آنها میخرید . حتی یک بار نهار مهمان ما بود تا پدر و مادرم او را ببینند ، پدر و مادرش نیز مرا میشناختند و چند بار به خانه شان رسانده بودم . همه چیز همانگونه که من میخواستم بود و دیگر آرزویی نداشتم ، مادر خبر از عروسی شیرین داد . گفت که نامزد کرده است و چند روز دیگز عروسی اش است ، نمیدانم چرا اینقدر تلخ صحبت میکرد ، سنگینی حرفهای مادر عذابم میداد ، گفتم خب چرا ناراحتی مامان حتما با اون پسرک ... که مرا به خاطرش فروخت عروسی میکند ، بهتر با تمسخر گفتم خوشبخت شوند و خندیدم ، مادرم ولی آهی کشید و گفت ای کاش تو بعضی چیر ها را میدانستی من احساس گناه میکنم . عصبانی شدم و گفتم که نمیخواهم دیگر درباره اش حرفی بزنیم ، به سارا زنگ زدم و با هم بیرون رفتیم . حالا دیگر سارا حاکم دل من بود و او را حتی بهتر و زیباتر از شیرین میدیدم ، خانواده ای متشخص تر و پولدارتر که دیگر نگران "آبرویم " نبودم .چند ماهی گذشت و من و سارا صمیمی تر و عاشق تر از گذشته ، دیگر نمیتوانستم در تصمیمم درنگ کنم باید این دفعه مواظب بودم و تمام خواسته هایم را زود و به موقع برایش بیان میکردم . خیلی فکر کردم و هزاران نقشه چیدم ، بهترین و شلوغ ترین رستوران شهر را انتخاب کردم و میزی را برای شما رزرو کردم ، از سارا دعوت کردم که شام مهمان من باشد موضوع مهمی است که میخواهم بهش بگم ، زیباترین حلقه نامزدی را با وسواس تمام انتخاب کردم و برایش خریدم .
شب زنگش زدم و گفتم میام خونه شون تا برش دارم ولی گفت با ماشین خودش میاد ، جلوی رستوران منتظر بودم تا بیاد ، وقتی اومد با خوشحالی داخل شدیم و سر میز نشستیم ،از نگاه کردنش سیر نمیشدم چقدر زیبا شده بود آن شب !! از هر چیزی برایش سخن گفتم از اشتباهات گذشته تا اهداف آینده ام از اینکه چقدر خوشحالم در کنارم است . دیگر وقتش بود نفسی عمیق کشیدم و حلقه را از داخل قوطی اش در آوردم به چشمانش نگاه کردم و با متانت تمام گفتم : سارا امشب من تو را برای همیشه برای خودم میخواهم و میخواهم زندگی ام را با تو شریک شوم . و حلقه را نشانش دادم تا بداند چقدر مصمم هستم . صاف و آرام نگاهم کرد با خونسردی تمام سیلی به دستانم کشید تا حلقه روی زمین بچرخد ، انگار خواب میدیم بهت زده نگاهش میکردم . نگاه تمام جمعیت به ما بود ، گفتم سارا چی میکنی ؟ این مگه همون چیزی نبود که تو میخواستی پس این رفتار یعنی چی ؟ خندید خیلی سرد و قاطع گفت : گفته بودم که حد و مرز خودت رو بدونی . پا شد و رستوران را داشت ترک میکرد ، دیگه اختیارم دست خودم نبود تموم تنم میلرزید نفس نفس میزدم از پشت از دستش گرفتم گفتم سارا این منم ، همونی که به خاطر تو از همه گذشت .... دستم را به شدت ول کرد و اینبار سیلی محکمی بر صورتم نواخت : دستهای کثیفت را ول کن بی شرف ، و هر چه از دهانش بر میآمد نثارم کرد . میان آنهمه جمعیت سکه یک پول شده بودم و مردم مرا به همدیگه نشون میدادن . حالا معنی تحقیر را میدونستم ، حالا معنی شکسته شدن را داشتم لمس میکردم . ولی من کسی نبودم که به این زودهی ها بشکند من همانی بودم که زندگی خیلی را با پول میتوانستم بخرم . دنبالش راه افتادم و به خانه شان رسیدم آیفونشون رو زدم و گفتم با سارا کار دارم مامانش گوشی رو برداشت و گفت ولی سارا با تو کاری نداره لطفا برو و مزاحم نشو . آنقدر زنگ آیفون رو زدم که مامانش بیرون اومد و گفت پسرم برو دنبال شر نگرد!! گفتم ولی من باید سارا رو ببینم و درب خونشون رو به شدت کوبیدم که ناگهان پدرش بیرون اومد رفتم کمی عقب که مشت محکمی بر دهانم زد طوری که تمام دهانم پر از خون شد و شروع به داد و بیداد کرد و تهدید کرد که با پلیس تماس میگیره ، سرم داشت هنوز گیج میرفت و نمیدونستم چه میشنوم که ناگهان سارا را جلوی چشمانم دیدم . خیلی آروم و خونسرد بود با لبخندی آکنده از تمسخر گفت چرا آمدی من که گفتم دیگر نمیخوام ببینمت حالا پاشو و بیشتر از این آبرو ریزی نکن !! گفتم آبرو تو اصلا معنی این کلمه رو میدونی ؟؟؟ برگشت که به خونه بره صداش کردم چرا ؟ فقط بهم بگو چرا این کار رو باهام کردی سارا ؟ تو اگه میخواستی دنیا رو به پات میریختم . برگشت و با خنده ای تلخ بهم گفت : دنیا ؟ تو مگه دنیایی هم داری ؟؟ بیحال بر روی زمین افتادم آنها رفتند و من هم با کمک یکی از همسایه ها سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم ، مادر که آنگونه ام دید بیهوش شد و بر روی زمین افتاد و پدر بر سر و روی خود میکوبید ......
چند هفته گذشت و من باز در اتاق خود محبوس ، حتی دانشگاه هم نمیرفتم و تموم امتحانات آخر ترم رو از دست دادم ولی دیگه برام مهم نبود حتی دیگه زندگی هم برام مهم نبود ، چند بار خواستم خودم رو از این زندگی لعنتی خلاص کنم ولی نتونستم یعنی جرات و لیاقت مردن رو هم نداشتم من بیچاره تر از اون بودم که حتی بمیرم .... در این مدت مدام به " شیرین " فکر میکردم ، تمام درها و پنجره های آن خانه لعنتی صدای خنده های شیرین را میدادند .... دیوانه شده بودم به نفرینی که شیرین در حقم کرده بود فکر میکردم و به شباهت سرنوشتی که من برای او رقم زدم و حالا گریبانگیر خودم شده بود ...حدود دوسال از آن زمان گذشت و من هیچ تغییری نکرده بودم مرده ای متحرک که گهگاهی بیرون میرفت و چیزهایی میخرید .... ارتبطابم را با همه اطرافیانم قطع کرده بودم و با کسی کاری نداشتم .... مادر دلداریم میداد و هر روز مشاوری جدید را برایم معرفی میکرد و من پرخاشگرانه همه را از خانه میراندم .... آن شب نمیدانم چه شد که خواب شیرین را دیدم ، خواب دیدم با هم کنار آن سد لعنتی هستیم و با هم شوخی میکنیم ، نمیدانم چی شد که شیرین ناگهان به داخل آب افتاد و آب او را به داخل دریاچه کشاند . دویدم و جایی را یافتم تا از دستش بگیرم وقتی نزدیکم رسید دستانم را دراز کردم ولی شیرین فقط نگاهم کرد ، گفتم دستتو بده من ولی چشاشو بست و خودشو به جریان آب سپرد تا اونو به داخل خودش بکشونه .... فریادی زدم و از خواب بلند شدم تا صبح نتونستم بخوابم . صبح از مامان درباره شیرین پرسیدم ، نمیخواست جواب بده ولی وقتی اصرار منو دید گفت که شیرین الان مادر یه بچه 2 ساله هستش ، برای اولین بار از شینیدن این موضوع خوشحال شدم ولی مادر ناراحت بود دلیلش را پرسیدم چشاش پر اشک شد و گفت شیرین الان یه سالی میشه که از شوهرش طلاق گرفته ، گفتم مامان چرا اونا که همدیگرو دوست داشتند ؟ مامان گفت پسرم شیرین هیچ وقت با اون پسر همکاری که تو فکرش رو میکردی ازدواج نکرد ، اون اصلا زندگی زیبایی نداشت و وقتی از تو جدا شد از پدرش خواست که از این شهر برن ولی باباش قبول نکرد .
اونا موندن و مادرشون سخت مریض شد و هر چی پس انداز داشتند هزینه درمون اون کردند ، البته بابات خیلی کمکشون میکرد ولی سرنوشت به اونا هیچوقت لبخند نزد و وقتی شیرین با پسری که به ظاهر اهل خونواده خوب و خداشناسی بودند که پدرت معرفی کرده بود ، عروسی کرد فقط به خاطر خوشحالی دل مامانش این کار رو انجام داد و هیچ علاقه ای به اون مرد نداشت و خواست باری رو از دوش پدرش برداره ....... ولی پسرم اونا هیچوقت زندگی شادی نداشتند و اون مرد همیشه با شیرین بدرفتاری میکرد تا اینکه حدود یه سال پیش با همه زجری که به شیرین داده بود شیرین رو طلاق داد ..... و مادر شروع به گریستن کرد . اون چیزی رو که میشندیم نمیتونستم باور کنم ، درسته دیگه دوسش نداشتم ولی ازش متنفر هم نبودم و در تمام این مدت فکر میکردم زندگی شاد و رویایی با اون پسر همکاری که به جای من انتخاب کرده بود داشت .
گیج و منگ مادرم رو مینگریستم و حالا دلیل این همه سکوت اون رو درباره قضیه شیرین میدونستم .... از مامان پرسیدم که الان کجاست از اینجا رفتن یا نه و با کی هست ؟ گفت الان دخترش باید دو سالش شده باشه و از مامانش نگهداری میکنه و تو یه مهد کودک کار مکینه ..... از مامان آدرس مهد رو میخواستم ولی مامان قبول نکرد و گفت شیرین ازش خواسته که هیبچوقت درباره اون و اتفاقاتی که براش افتاده با من صحبت نکنه !! ولی من دیوونه شده بودم و باید میدونستم الان کجاست چون اون دلیل این همه بدبختی هایی بود که من و خودش میکشید و باید بعد از این همه سال باهاش صحبت میکردم و دلیل این کارش رو میدونستم . مامان قبول نمی کرد چیزی بگه ولی وقتی اصرار منو با فریاد هام شنید گفت که کجاست ولی قسمم داشت پیشش نرم ، میگفت بعد سالها الان تازه داره به آرامش میرسه و دیدن من میتونه تموم خاطرات گذشته و دردهاش رو زنده کنه !! قبول کردم و چیزی نگفتم ..... چند روزی گذشت ولی من هر شب با این کابوس میخوابیدم که چرا زندگی ما دو نفر باید اینطوری به بدبختی کشیده بشه و مهمتر از همه " کی این وسط مقصر بود " شیرین یا من ؟ شیرین که با وجود دونستن احساس من و تقاضای ازدواجم به من خیانت کرد و با فرد دیگه ای گرم گرفت و اونو به من ترجیح داد یا من ؟ منی که با داشتن شیرین صدها دختر دیگه رو هم به زندگیم راه دادم و اگه شیرین با اون پسر گرم گرفت و خندید و خرید کرد و هر چیز دیگه ای ، منم با دخترای دیگه ای حتی هم آغوش شدم و این رو شیرین میدونست و من رو پذیرفت ... این ها و تمام اما و اگر ها و شک و تردید ها اینک با من بودند و تمام زندگیم را به تسخیر در آورده بودند و حتی خواب را هم از چشمانم گرفته بودند . تصمیم گرفتم قسمی را که به مادر داده بودم رو بشکنم و به دیدنش بروم ، البته مخفیانه و طوری که منو ننبینه ...
چند روزی را جلوی مهد کودکی که مادرم گفته بود گذراندم تا آخر تونستم ببینمش ،وقتی از مهد خارج شد آنطرف خیابان منتظرش بودم که بالاخره دیدمش چقدر تغییر کرده بود ، از آن فاصله میتوانستم گرد خستگی و افسردگی را در چهره اش ببینم ، چقدر نازک و ضعیف شده بود و شکسته .... زود از آنجا دور شدم نمیتوانستم بیشتر از آن آنجا باشم . از آنروز هر روز دم درب مهد منتظر بودم تا ببینمش ، احساس عجیبی داشتم ، احساس نزدیکی و همدردی شدیدی با شیرین داشتم ، هر دوی ما به اندازه کافی از زندگی کشیده بودیم و هر کدام تقصیر های خودمان را داشتیم ، دخترش چه زیبا بود و دوست داشتنی.. تعقیبش کردم و محل زندگیشان را یافتم ، پدرش همچنان پیش پدرم کار میکرد ولی مادرش دیگر زمین گیر شده بود . احساس گناه و ترحم میکردم و خودم را برای آنچه بر سر شیرین آمده بود مقصر میدانستم ولی جرات نزدیک شدن به او را نداشتم و از عکس العمل او مترسیدم ، وقتی به این فکر میکردم که بهش چه حرفهایی زدم و میون اون همه مردم پولهامو به صورتش کوبیدم نمیتونستم دیگه تو صورتش نگاه کنم .... ولی حس دیگه ای داشتم که منو به اون نزدیک میکرد او هر که بود " شیرین " بود دختر زیبا و مهربانی که خواهر و هم بازی دوران کودکی ام بود و عاشقانه ترین جملات زندگیم را برای او ساخته بودم ....چند هفته گذشت و تصمیم را گرفتم ، آن روز از مهد که خارج شد تعقیبش کردم تا به خانه برود ، میدانستم که پدرش نیست تا جلویم را بگیرد وارد خانه که شد کمی صبر کردم تا اندکی بگذرد
سپس از ماشین پیاده شدم و درب منزلشان را زدم ، خودش بود آمد و در را باز کرد ، برای اولین بار پس از سالها با همدیگر روبرو شدیم ، خشکش زده بود و نمیداست چه بگوید، گفتم اگر میشود اجازه دهد داخل بیایم از من پرسید که آنجا را چگونه پیدا کرده ام و چه میخواهم ، گفتم بزار بیام تو تا بهت بگم مردد بود و نمیخواست برم تو ، قسمش دادم که زیاد مزاحمش نمیشم و زود میرم ، چیزی نگفت و منو به داخل راهنمایی کرد ، مادرش گوشه اتاق آرام خوابید بود و داشت دخترش را میخواباند .... خانه کوچک و فقیری داشتند ولی زیبا بود و همه چیز بوی آشنایی میداد ، بوی کودکی ، بوی بازی های کودکانه ، بوی صداقت و سادگی از من دعوت کرد تا بنشینم و چایی برایم تهیه کند ، گفتم نمیخواهم زیاد مزاحم شوم فقط بیا بشین و به حرفام گوش کن !! اومد کنارم نشست حالا دیگه چهره افسرده و خسته اش بیشتر نمایان بود خیلی عوض شده بود و به اندازه تمامی سالهای عمرش شکسته .... مانده بودم از کجا شروع کنم که خودش پرسید چه میکنی و روزگارت چگونه است ، گفتم باید بدانی که چه بر من گذشته است گفت آره کم و بیش در جریان بودم حالا در چه وضعیتی هستی ، گفتم من نیومدم که از خودم برات صحبت کنم ، من امروز اومدم که به حرفهای تو گوش بدم ، لبخندی تلخ بر چهره اش نشت و گفت میخواهی چه بگویم آن هم پس از این همه سال از چه بگویم میدانی که طلاق گرفته ام ! گفتم شیرین من نیومدم تا از بدبختی هایی که تو و من کشیدیم صحبت کنم یا اینکه کی مقصر بود و این حرفها من اومدم حقیقت رو بدونم !! خنده دیگری کرد و گفت باز هم پس از آن همه سال " با غرور " حرف میزنی .... ولی من تمایلی برای صحبت در مورد آن چه گذشت ندارم من این رو به عنوان تقدیر و سرنوشت خودم قبول کردم و از کسی گله ای ندارم ، الان هم زندگی خوبی دارم و تمام زندگی ام را برای نگهداری مادرم میخواهم .... گفتم ولی من باید بدانم ، باید بدانم چرا آن کار را با من کردی ، چرا مرا با تمام امیدهایم و آرزوهیام به آن همکارت فروختی .... میدانم از من متنفری و مرا دلیل تمام بدبختی هایت میدانی ولی اگر ذره ای احساس از گذشته برایت مانده است لطفا بگو ، بگو منو از تمام این شک و تردیدها خلاص کن .....آروم بود و صحبت نمیکرد به سکوت عمیقی رفته بود ...... گفت هر چه را که بخواهی میگویم اگر چه یک بار گفته ام !!!!! فقط باید به این سوالم جواب دهی ، چرا حالا بعد از تمام این سالها بدنبالم آمده ای و میخواهی حالا بدونی ؟؟؟ سوال سختی بود هزاران دلیل داشتم ولی دلیلی برای گفتن نداشتم ، ساکت بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید ، شیرین نگاهم کرد و گفت خب چه جوابی داری ؟؟ ولی من جوابی نداشتم چشمان را بستم و آهی کشیدم ... گفتم نمیدانم .... واقعا نمیدانم .... شیرین سکوت کرد و به فکر فرو رفت گفت حالا که جوابت این است برایت میگویم ، همین که دروغ نگفتی برایم کافی است .... گفت حالا بپرس تا بگویم ، گفتم اول بگو اون پسر کی بود و چر اینقدر باهاش گرم بودی من میشناختم و میدونستم با هیچ مردی چنین رفتاری را نمیکردی ولی اون برات خاص بود و این منو میازرد .... شیرین به فکر فرو رفت به چشمام نگاه کرد و گفت : همیشه ساده بودی و پیرو احساساتت !!! هیچ وقت نخواستی خودتو عوض کنی !!! بهت گفته بودم که کسی نیست ، بهت گفته بودم که میشناسمش و من و اون هیچ رابطه ای با هم نداریم .. عصبانی شدم گفتم پس واسه چی با اون میگفتی و میخندیدی چرا باهاش بیرون رفتی چرا برات خرید میکرد ؟؟؟؟ کمی مکث کرد و گفت : اون هم بازی دوران کودکی ام بود که با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بود ، خندیدم و سرم رو تکون دادم .... گفت آره بخند ولی اون خیلی وقت پیش خاطرخواه داشت که قرار بود باهاش ازدواج کنه و ازدواج هم کرد . ما سه نفر حتی همدیگه رو میشناختیم و با هم خوب بودیم ، من و اون پسر هیچ وقت به منظور دیگه ای با هم صحبت نکردیم و نخندیدیم ... اون روز تولد نامزدش بود و از من خواست که تو خرید کادوی تولد نامزدش کمکش کنم ..... یادته روزی که تو اومدی و من و با پولهای کثیفت سنجیدی !!! بابام رو گدا خطاب کردی و من و وسط جمعیت سکه یه پول کردی .... با اینکه نفرینت کردم ، با اینکه دلمشو شکستی ولی باز ... باز هم منتظرت بودم ، میتونستم درکت کنم چرا اون کار رو کردی ولی اینکه بعد از اون حتی نیومدی که دلیل کارم رو بهت توضیح بدم ، دیگه برام مردی ..... عشقت و همه خواستنی هات برام مردند ...... سرم داشت گیج میرفت ، نمیتونستم حرفهاش رو باور کنم ، داشت درباره چی حرف میزد ... خودمو جمع و جور کردم و گفتم تو چرا نگفتی ؟ تو چرا نیومدی که بگی ؟؟؟؟ گفت یادت بنداز .... مگه تو گذاشتی کسی نزدیکت بشه ، مگه تو گذاشتی کسی حرفی بزنه .... ولی با این حال من اومدم .... اومدم و همه چیز را به مادرت گفتم ، نه به خاطر تو ... فقط به خاطر پدرم .... به خاطر خودم و آبروی خودم ..... گفتم مامان ؟؟؟!! ولی اون هیچوقت حرفی در این باره نگفت ........ صحبت های ما بیفایده بود و فقط دردهای کهنه رو تازه میکرد . با کوله باری از سوال از شیرین خداحافظی کردم ولی قسمم داد که دیگه پیشش برنگردم ، همه چیز رو فراموش کنم و بزارم یه زندگی راحت رو کنار مادرش داشته باشه .......
به خونه برگشتم و به مامانم گفتم که شیرین رو دیدم و اون همه چیز رو بهم گفت .... گفت که تو همه چیز رو میدونستی و چیزی بهم نگفتی ..... مامان فقط گریه میکرد و میگفت نمیخواست بعد مرگ داداشم دیگه این بار من و از دست بده ، میخواست همه چیز رو فراموش کنم . از خودم بدم اومده بود ، از شیرین ، از مامان از بابام و همه کسانی که اطرافم بودند . تنها یه راه برای نجات زندگیم بود و اون " شیرین " بود . اگه من و میپذیرفت ، اگه قبولم میکرد حاضر بودم در کنارش باشم و دخترش را همچو دخترم دوست داشته باشم . تصمیمم را گرفتم و برای بار آخر نزد شیرین رفتم ، میدانستم دیگر در خانه شان از من استقبال نمیکنه . برای همین به محل کارش و مهد کودک رفتم ، حدود های ظهر بود من رو که دید خلی تعجب کرد ، گفت ازت خواستم که دیگه به دیدنم نیای ؟ گفتم ولی باید باهات حرف بزن فقط چند دقیقه شیرین و مطمئن باش برای همیشه از پیشت میرم .... من رو به دفتر کارش راهنمایی کرد و از همکارش خواست که به بچه ها برسه ...
نمیدونستم از کجا شروع کنم ، شیرین هم ساکت بود و چیزی نمیگفت .... چند لحظه ای سکوت میان ما سردی اش را به رخ میکشید ... سکوتم را شکستم و بهش گفتم دلیل تمام مصیبت هایی که کشیدی و همه اونچه که به تو و زندگیت گذشت من هستم ، و هیچ چیزی نمیتونه اون روزای رفته رو برگردونه ... ولی شیرین برای آخرین بار ازت میخوام به من و عشق قدیمی ام اعتماد کنی ، میخوام برای همیشه درکنارت باشم ، میخوام بابا و مامانت و حتی دخترت هم با ما باشن و یه زندگی جدید رو شروع کنیم ، لطفا این فرصت رو بهم بده ، به عشق قدیمی مون قسمت میدم ازم بگذری ..... و بعد جلوی پاهاش افتادم و زانو زدم ، چشام بی اختیار پر از اشک شد و شروع به گریستن کردم ..... شیرین چیزی نمیگفت ، ساکت بود و حرفی نمیزد تا بغضش ترکید و زار زار گریست ، هق هق گریه هایش تمام نشدنی بودند ... با بغضی در گلویش گفت : " ای کاش میتوانستم محسن " ای کاش میتوانستم ببخشمت . ولی هیچوقت نمیتونم برای لحظه ای با تو باشم ، تویی که تمام زندگیم را بر باد دادی ... من میبخشتمت و دیگه هیچ کینه ای از تو به دل ندارم ، نفرینی رو هم که بهت کرده بودم ازت برمیدارم ، ولی هیچوقت نمیتونم دیگه با تو باشم ، تموم چیزایی که میون ما بود برای همیشه به خاکستر تبدیل شد . حالا هم اگه ذره ای احساس از من تو وجودت مونده ، اگه به عشق کودکی مان ایمان داری پس تنهایم بگذار و دیگر هیچ وقت پیشم نیا .... تو را به همان عشق قدیمی قسمت میدهم که همه چیز را فراموش کنی ....
آنقدر مصمم بود و جدی که دیگر نتوانستم چیزی بگویم ، بلند شدم و از دفترش خارج شدم ، صدای گریه اش دوباره تمام فضا را به تسخیرش درآورد . چقدر دلم به حالش میسوخت ، طفلکی هنوز هم دوستم داشت ، هنوز برای مرده ای چون من میگریست ، چقدر ساده بود و تمام نشدنی .......
نمیدانم آن روزها را چگونه سپری کردم ، نمیدانم میان مردن و ماندن چگونه زنده ماندم ، نمیدانم کابوس شبهایم را برای که بگویم ، ولی هر چه بود دیگر تمام شده بود ، خانه ای خارج از شهر برای خود خریدم و از نزد پدر و مادر جدا شدم زندگی جدیدی برای خود شروع کردم ، و این بار دنبال عشقی جدید ، عشقی که لیاقتم بود و هر جایی میشد پیدایش کرد .... شیرین همیشه راست میگفت ولی این بار دروغ گفته بود " من آن نفرین را تا ابد بر پیشانی ام داشتم ، من هیچگاه عشق واقعی را در زندگی نخواهم یافت " . زندگی جدید آن قدر ها هم بد نبود ، در برابر زندگی که شیرین داشت " بهشتی " برای خود بود ... هر روز در شهر میچرخیدم و دخترانی که عشقشان را برایم نثار میکردند ، با پولهایم میخریدم ، هر کدام عشقی داشت و بهایش
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
اقا یکی بیاد به این تاپیک سر بزنه و قوانین جدید و موضوع جدیدو مشخص کنه //
از سری بد ایشالله که ماهم بیایم:blush:
مایکل جان تاپیک تازه داره خودش رو بالا میکشه و از همه دوستانی که " میخواهند بنویسند " میخوام که کمک کنند تا تاپیک محتوای واقعی خودش رو نشون بده
قوانین و ضوابط خاصی هم نداره و هدف تاپک " تصویر سازی درباره موضوعی هستش که هر دو هفته یک بار ، یکی از اعضا انتخاب میکنند " و شما میتونید هر چیزی رو که درباره اون موضوع به ذهنتون میرسه بیان کنید و بنویسید و میتونید از قوه تخیل و تصویر سازی خودتون هم کمک بگیرید و لزومی نداره که نوشته هاتون واقعی یا قابل درک باشند ....
با اجازه همه دوستان موضوع این هفته رو " روزی که برای اولین بار به اولین عشق زندگیت "دوستت دارم " گفتی "