• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
با توجه به اینکه لطف دوستان به خصوص حسین و محسن عزیز شامل بنده حقیر شده قرار شد تعیین موضوع این هفته با من باشه ظاهرا
فکر می کنم با توجه به موقعیتی که توش هستیم اولین روز مدرسه خوب باشه نظرتون چیه؟(این یه کمی بخاطر کارمم هست البته :) )
دوستان نازنین انشاها یا خاطره ها یا تصویر سازیاتونو چشم براه نشستیم ........
درود به دوستان نازنینم
فکر می کنم موضوع انتخابی اون حس خاص رو منتقل نمیکنه حداقال این روزا برای خودم که اینطوره
پس با اجازه همتون می خواستم موضوع رو تغییر بدم سعی میکنم همین یکی دو روزه متن خودموهم بذارم :blush:
موضوع جدید" پیش داوری یا زود قضاوت کردن" هست دوستان
فکر می کنم به قول حسین عزیز موضوعات تلخ بیشتر حس نوشتن رو بیدار میکنه :)
 

SILENT_66A

Registered User
تاریخ عضویت
7 اکتبر 2012
نوشته‌ها
5,745
لایک‌ها
2,923
محل سکونت
IN SILENT
ميشه خودتون اول شروع كنين كه واقعن نوشته هاتون خيلي خاص و دوست داشتني هست با تشكر


Sent from my iPhone using Tapatalk
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
برای موضوع قبلی من دیشب داشتم یه متنی مینوشتم.در مورد یک راننده تاکسی که سرویس بچه ها هم بود.ولی اواسطش پاکش کردم رفت
حالا این یکی جای کار بیشتری داره
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
ميشه خودتون اول شروع كنين كه واقعن نوشته هاتون خيلي خاص و دوست داشتني هست با تشكر


Sent from my iPhone using Tapatalk
ممنونم دوست خوبم شرمنده می فرمایید حتما متنمو زودتر میذارم یک مقدار گرفتاری شخصی دارم که کمتر وقت اومدن به فروم رو پیدا می کنم بخاطرش ولی چشم در اسرع وقت
برای موضوع قبلی من دیشب داشتم یه متنی مینوشتم.در مورد یک راننده تاکسی که سرویس بچه ها هم بود.ولی اواسطش پاکش کردم رفت
حالا این یکی جای کار بیشتری داره
ببخشید حسین جان فکر کردم موضوع برای دوستان جاذبه نداره شرمنده نمیدونستم متنتون در حال آماده شدنه
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
ممنونم دوست خوبم شرمنده می فرمایید حتما متنمو زودتر میذارم یک مقدار گرفتاری شخصی دارم که کمتر وقت اومدن به فروم رو پیدا می کنم بخاطرش ولی چشم در اسرع وقت

ببخشید حسین جان فکر کردم موضوع برای دوستان جاذبه نداره شرمنده نمیدونستم متنتون در حال آماده شدنه

نه.مشکلی نیست.قصدم از زدن اون حرف این بود که نتونستم متن خوبی براش بنویسم.ولی این یکی بهتره
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
ممنونم دوست خوبم شرمنده می فرمایید حتما متنمو زودتر میذارم یک مقدار گرفتاری شخصی دارم که کمتر وقت اومدن به فروم رو پیدا می کنم بخاطرش ولی چشم در اسرع وقت

ببخشید حسین جان فکر کردم موضوع برای دوستان جاذبه نداره شرمنده نمیدونستم متنتون در حال آماده شدنه

من تقریبا متنم رو درباره روزهای اول مدرسه تموم کردم و فکر کنم تا فردا شب بزارمش .

نه.مشکلی نیست.قصدم از زدن اون حرف این بود که نتونستم متن خوبی براش بنویسم.ولی این یکی بهتره

خب مشکلی نیست پس من روی هر دوتا متن کار میکنم و برای هر دوتاشون سعی میکنم برسم و بنویسم ... فکر کنم اینطوری بهتر هم شد چون یکم این روزا بیکارم و اینطوری حوصله ام هم سر نمیره
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
درود دوستان نازنین
اینم متن بنده البته عذر خواهی می کنم برای اینکه کمی سرم شلوغ بود و می خواستم دیر نشه یه جورایی تصویر سازی و بداهه رو با هم انجام دادم ببخشید کم و کاستش رو دیگه به بزرگواریتون: :)

باز هم زنگ این ساعت لعنتی بیدارم می کند.رخوتی عجیب در من نمی خواهد از جایم بلند شوم اما برخاستن بهتر از هجوم این افکار تلخ است.جرق و جرق این تخت روی اعصابم میرود.بی اختیار به سراغ قرص هایم میروم یاد تو می افتم که هر بار با اخم نگاهم میکنی و غر میزنی و شکایت میکنی...
یاد خودم می افتم که هر بار نمی دانم این دعواها از روی نگرانی است یا می خواهی برچسب دیوانگی بزنی به من! شاید خسته شده باشی از من، شاید مثل روزهای اول آشنایی دوستم نداری راستی خیلی وقت است که کلام عاشقانه ای نگفته ای به من...
این شاید های بی پدر می روند روی مخم و کلافه ام می کنند، از جایم بلند می شوم بی اختیار به سمت پنجره کشیده می شوم خیابان شلوغ است بچه هایی که مدرسه می روندو عابرانی که تند و سریع قدم بر میدارند. ماشین هایی که بوق می زنند و...
به سمت اینه بر می گردم خودم را چند لحظه ای تماشا می کنم موهای پریشانم را شانه میزنم ،چقدر موها بلندم را دوست داشتی آن روزها! و چقدر این چشم های سیاه را و...
این آینه هم کلافه ام میکند.چند روز است خبری از تو ندارم گفته بودی زود بر می گردی گفته بودی تلفن میکنی،این گوشی اما روزهاست که ساکت است و ...
فکر پلیدی این روزها قلقلکم می دهد و صدایی در گوشم دائم هذیان می گوید:"شاید پای کس دیگری در میان باشد...شاید زیباتر از من باشد،چشم هایی سیاه تر و اندامی موزون تر،نگاهی نافذ تر و پوستی سپیدتر و موهایی خرمایی ترو..."
از تب این فکرهای ویروسی چند روزی مریض بوده ام اما امروز خوبم نمی خواهم برای تو اشکی بریزم شاید باید مثل تو باشم، هنوز هم زیبا هستم و هنوز هم مردانی هستند که وقتی مرا می بینند نگاهشان به من خیره می ماند مثلا همین دیروز...
شاید باید مثل تو به عروسک های خیالی و عشق های زودگذر دل ببندم تا صدای شکسته شدن این قلب مدام توی گوشم نپیچد...
صدای انداختن کلید توی قفل در سکوت خانه را می شکند و هجوم افکارم را هم...بی اختیار بر می گردم به سمت در. این تویی؟! این حجم در هم شکسته؟ انگار سوالی را که در نگاهم است خوانده ای!
به من لبخند می زنی:"چیزی نیست عزیزم! این باند فقط برای اینست که خیال دکتر راحت باشد! یادت هست همان درد قدیمی را که امانم را بریده بود؟! نمی خواستم تو بدانی، تحمل بی قراری و ناراحتی تو را نداشتم. عزیزم! مرا ببخش می ترسیدم از این خیال خوابت نبرد آنوقت تکلیف چشم های زیبایت چه می شد؟ می ترسیدم حوصله ات نگیرد موهای قشنگت را شانه کنی یک وقت!..."
اشک یکریز از چشمانم میریزد روی گونه هایی که از بوسه های تو انباشته است . بی اختیار می گویم:تو هم مرا ببخش تو را نشناخته بودم خوب...
پنجره را باز می کنم تا هوای اتاق تازه شود افکار تب کرده ام مرده اند!و این بوی تعفن که از جسم مرده ی این افکار بیمار بلند می شود فضای اتاق را سنگین کرده است...
 
Last edited:

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
با صدای کوچکی چشمان خسته ام را اندکی میگشایم , زیر نور مرده چراغ خوابم چهره مهربان مادرم است که میدرخشد . پتو را به آرمی روی شانه هایم می اندازد و در اتاقم را آهسته میبندد .
دوباره پلکهایم را میفشارم و سعی میکنم چشمان خسته ام را ببندم . ولی انگار امشب چشمانم با خواب غریبه اند .....
سردی هوا امشب بیشتر از هر شب , برایم محسوس است . یادم نبود مهر ماه است و پاییز کم کم خزانش را بر دیدگان طبیعت مینگارد .
مهر ماه و پاییز .... چه کلمات آشنایی ..... خاطرات تازه ای در ذهنم شکل میگیرند . خاطراتی به کهنگی 26 سال پیش ......

شش سال بیشتر نداشتم , هنوز خیلی از کلمات را نمیتوانستم به درستی بر زبان بیاورم و آن ها را هم که بیان میکردم خودم معنای خیلی هایشان را نمیدانستم ...
خوشحال بودم , هر روز با مادرم برای خرید بیرون بودم و همه چیز برایم بوی تازگی میداد . از شلوار پارچه ای و گشادی که بر تنم بود تا جعبه ای با چوب های رنگی که اسمش را مداد رنگی گذاشته بودند . برگ های کاغذی که یکیشان پر بود از خط های موازی که انگار تمام نشدنی بودند و آن یکی سفید , سفید مانند دانه های برفی که همیشه دوستشان دارم .
صبح زود با صدای گرم مادرم از خواب برخاستم, عادت به زود بیدار شدن نداشتم . ولی آن روز با تمامی روزهای اندک عمرم فرق داشت : آن روز اولین روز مدرسه رفتن من بود !!!!
با مادرم از خانه خارج شدم و قدمی در راهی نو نهادم , راهی به ژرفای تمامی سالهای عمرم , راهی که تمام عمر نامی تلخ بر آن خواهم نهاد ......
انگشتان کوچکم دستهای مادر را سخت چسبیده بود , راه مدرسه با خانه چندان دور نبود, ولی نمیدانم چرا آن روز برایم سخت دور شده بود .... نزدیکتر که میشدیم صدای بچه های هم سن و سال من بیشتر میشد و همانقدر صدای نفس های من بلند تر . وجودم پر بود از دلهره و اضطراب , نگرانی از دست دادن مامان و وجود به دنیایی با آدمهایی دیگر و البته غریبه . دبستان ابتدایی هادی , نوشته ای که بر بالای درب ساختمان بزرگی به چشم میخورد , البته من آنروزها خواندن نمیدانستم .
به داخل حیاط که رسیدیم نگاهم به هر طرف خیره شد , پسرانی کوچک و بزرگ همراه والدینشان که هر کدام چیزی را میجستند . دستان مادرم همچنان سفت در دستانم بود , به اتاقی رسیدیم که بعدها دانستم "دفتر" صدایش میکنند .
مادرم مرا به خانومی نشان داد و برای چند لحظه با همدیگر صحبت کردند و کاغذهایی میانشان رد و بدل شد . آن خانم بطرف آمد و با صدایی گرم و مهربان اولین کلمات زندگی جدید را برایم زمزمه کرد : به مدرسه خوش آمدی !!!!
ولی من دستان مادر را محکم تر فشردم و پشت چادرش قایم شدم , خنده ای زیبا بر لبان آن خانم نقش بست و مادرم با او خداحافظی کرد .
و من خوشحال از این که بالاخره از آن محیط غریب فاصله میگیریم ... به حیاط که رسیدیم مادرم مرا در آغوش گرفت و بوسه ای گرم بر گونه های نشست " محسن جان امروز تو با من نمیایی , از امروز زندگی جدیدت با دوستانت در اینجا شکل میگیرد .
دانه های اشکی آشنا بار دیگر چشمان کوچکم را نوازش کردند و با بغضی سرد مادرم را در آغوش گرفتم و گفتم ولی من میخواهم همراهت به خانه برگردم , من اینجا را نمیخواهم . مادر اندکی با من سخن گفت و من پذیرفتم که امروز نباید با او باشم .
صدای زنگی بلند و به صف شدن بچه ها , جمع شدن زنانی با لباس هایی همشکل و سخنرانی آن خانوم مهربان , همه و همه برایم از دنیایی تازه میگفت ...ناگهان دستی شانه ام را فشرد , خانومی دیگر با لبخندی خشک تر : اسمم را پرسید و گفت چندم میخوانم , ولی من نمیدانستم و فقط گفتم 6 سال دارم . آخرین صف حیاط را نشانم داد و گفت : تو از امروز امادگی میخوانی ....
و از ان روز تولدی دیگر برایم شکل گرفت , هنوز هم سیمای خانوم معلم دوران ابتدایی ام را به یاد دارم ولی همیشه افسوس این را دارم که چرا اسمش را نمیتوانم پیدا کنم . دوران ابتدایی ام بی شک بهترین دوران زندگی ام بودند و هنوز بعد از آن همه سال , خاطرات بسیاری را به یاد سپرده ام ... ولی افسوس که سرانجام این زندگی جدید برایم جز بیهودگی و تلخی , چیزی نداشت و نفرتی بزرگ را برایم به یادگار گذاشت .... ای کاش می توانستم بیشتر بنویسم , نه برای اینکه تو بخوانی , نه .....
ای کاش میتوانستم بیشتر از این ها , برای دل زخم خورده ام بنویسم ....
تمام دلخوش هایم دفتری است که همان سال اول حضورم , اولین حروف را در آن نوشتم : الف - ب - پ - ت و ..... و دفتر نقاشی ام که همیشه چهره مهربان اولین معلمم را به یادم میآورد ....
پدر چقدر دوستت دارم که همه این گنجینه های زیبا را برایم این همه سال نگاه داشتی :
149928_1219002851286_5923108_n_34737138143491842966.jpg


75315_1219003771309_1552390_n_8859138143491838603.jpg
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740

محسن جان خیلی نقاشیت خوب بوده ها!
حالا اگه رنگشم فقط مال خودتون بوده خیلی خوب بوده بخدا
سال 66 تقریبا یه ماه بعد اون تاریخ نقاشی گل لاله اتون تولدم یکی از بهترین خاطرات بچگیم بود.ممنون که منو یاد خاطرات قشنگ آمادگی خودم انداختین حالم بعد چن روز با دیدن این نقاشی ها اصلا خوب شد...اینم نمره من: 20
این بابا ها اصلا یه چیزایی رو نگه میدارن که آدم باورش نمیشه مثلا پدر خودم یه عکس از 4 ماهگیم نگه داشته بود بعد 25 سال پیداش کردم از گوشه کنارای کیفش گفتم اینو چرا بهم نشون ندادی گفت اینقدر زشت بودی می ترسیدم پاره اش کنی! :lol:
ببخشید که با عوض کردن موضوع شما رو به دردسر انداختم...
 
Last edited:

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
محسن جان خیلی نقاشیت خوب بوده ها!
حالا اگه رنگشم فقط مال خودتون بوده خیلی خوب بوده بخدا

ممنون سمیه عزیز شما همیشه به من لطف دارید :)
نقاشی های توی عکس ها مربوط میشه به وقتی که 6 سال داشتم و خانوم معلممون برامون میکشید تا ما رنگ امیزیشون کنیم .....
ولی خب میشه گفت کلا هنرهای ترسیمی رو خیلی علاقه داشتم و نقاشی و کاردستی همیشه بهترین نمره کارنامه ام بود
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
شیش تا کوچه پایین تر از ما خونه شون بود.سر کوچه شون یه خونه کاگلی بود که نصفش ریخته بود.شبا با بچه ها میرفتیم اون جا و یه آتیشی روشن میکردیم.محل ما جای امنی بود برای یه سیگاری چاق کردن و گیر ندادن مامور جماعت.برون باد به زبون خودمون و تابلو که نوشته بود : بهرام آباد. میدونم این بهرام کدوم کره خری بود اومد این جا رو آباد کرد.
اسمش رضا بود.بهش میگفتیم شاغال.آخه نامرد قیافه اش مو نمیزد با این حیوون.انگار کله ی یه شاغال رو کنده باشی گذاشته باشی رو بدن هیکلی این یارو.یه کم هم چاق بود البته.یه انگشتر عقیق هم داشت که من بد جوری تو نخش بودم
یکی دو سال میشد قاطی ما شده بود.من و رضا و حسن و منوچهر.همه مون عشق سبیل و یقه باز و شیش جیب آمریکایی.ولی این رضا درست سبیلاش در نمیومد.همه اش هم پایه خنده بود برای همین سبیلاش.
پارسال بود.اولای برج اول زمستون.خیلی بی پول شده بودیم.خورده بودیم به خنسی.ما اهل جیب زنی نبودیم ولی.یاد گرفته بودیم لااقل جیب یه آدمی رو بزنیم که مطمئن باشیم مایه داره و باکی اش نیست از این کار.که اگه 1 تومن ازش کندیم پس فردا دور نیفته بره شکایت کنه.ولی پیدا نمیشد اون روزا چنین آدمی.البته یه مورد هم بود.ولی خطرش زیاد بود.طرف شاسی بلند داشت.همه اش پولاش رو تو کیفش میذاشت.بعضی وقتا هم میرفت سمت تهرون.نمیدونم اون جا کارخونه داشت یا زن دیگه ای.ولی هر ماه حداقل دو بار میرفت.آمارش رو گرفته بودیم که یه شب بزنیم بهش.حسن یه پیکان غراضه داشت که ما رو میبرد تا بعد از پلیس راه و سالم بر میگردوند.شاهین شهر رو که رد میکردی طرف راست میرفت برای تهرون و اگه مستقیم میرفتی میخورد به کاشون.بچه که بودیم از طرف مدرسه چند باری ما رو برده بودن اون جا
پولای تو کیفش انقدر بود که ما به یه نوایی برسیم.و تا آخر زمستون پولمون جور باشه.اهل این جور جیب زنیا نبودیم ولی گفتیم یه بار هم یه کار گنده تر رو امتحان کنیم
چهار تایی با اون پیکان درست روز 11 ام برج ساعت 11 جلوش رو گرفتیم تو اتوبان.یعنی هی پیچیدیم جلوش تا آخر وایساد.طرف پیرمد بود ولی معلوم بود از اون ناکساست.
جورابو کشیدیم تو کله مون و رفتیم سراغش.من چاقوم رو در آوردم و گرفتم بیخ خرخره اش.انقدری تیز بود که اگه یه ذره بیشتر فشار میدادم میبرید گردنش رو.
بچه ها کیف رو ورداشته بودن و داشتن میرفت سمت ماشین.منم حواسم رفت به اونا که یه دفه دیدم طرف یه چرخ زد و خودش رو آزاد کرد.قرار بود تا کیف رو بردن من یکی بزنم پس کله اش که بیهوش بشه.ولی نقشه به هم ریخت.نمیدونم این یارو چقدر زور داشت که این جوری از دستم فرار کرد.منم درست نمیدیدم مجبور شدم جورابه رو از رو کله ام در بیارم.طرف زل زده بود تو چشام گفت از حلقومتون میکشم بیرون هر چی ورداشتین.چاقو تو دستم بود.انقد از دستش کفری شدم که یکی زدم به پهلوی چپ و یکی هم به راست.نفهمیدم چطوری این کار رو کردم ولی به هر حال افتاد کف زمین.
حسن ترسیده بود.داد میزد بپر تا بریم.منم دویدم به سمتشون و جیم شدیم.کیفو که باز کردیم دیدیم 10 تومن توشه.نفری 2.5 بهمون میرسید که راحت با ول خرجی تا عیدمون رو میرفت.
بعد این که پولا رو تقسیم کردیم و من چاقوم رو شستم رفتیم همون خرابه.قرار شد تا 10 روز دیگه هیچ کی به پولش دست نزنه که لو نره.یا حداقل خرج سنگین نکنه.همه تو محل امار ما رو داشتن که مایه دار نبودیم.
چهار روز بعد دیدم دو تا مامور دم خونه ان.تا درو باز کردم دستبند رو زدن بهم و بردن تو بازداشتگاه
طرف مرده بود.شستم خبر دار شد یکی ما رو لو داده.تو اون بیابون غیر ما 4 نفر و اون پیرمرده کس دیگه ای نبود.از بابت منوچهر مطمئن بودم.آخه چند سالی با هم رفیق بودیم و نامردی ازش ندیدم.حسن رو هم که گرفته بودن.مونده بود یه آدم نامرد به نام رضا شاغال.فهمیدم کار کار خودشه.منوچهر که فرار کرده بود رفته بود بندر.بعدا" فهمیدم.حسن رو هم مثل من تو محل گرفتن.
ولی خبری از رضا نبود.
بعد از بازجویی و دادگاه و .... بردنمون زندان.یه هفته که گذشت منوچهر هم به جمعمون پیوست.حالا دیگه مطمئن مطمئن بودم که کار کار رضاست.اون آدم عوضی
بدی اش این بود که اینا فهمیده بودن من چاقو رو زدم و برای اون دو تا 10 سال بریدن و برای من اعدام.تو زندان اگه ببین طرف چهار تا آیه حفظ میکنه و نمازاشو میخونه ممکنه بهش یه عفوی.چیزی بدن.حکم دادگاه هر روز عقب می افتاد و من هم یه 6 ماهی برای زندگی وقت داشتم.میدونستم که بالاخره من رو میکشن ولی زورم رو زدم که یه مرخصی یه روزه بهم بدن.یه هفته قبل از حکم دارم.بهم 2 روز مرخصی دادن که برم ننه ام رو ببینم و یه چرخی هم بزنم.البته همه جا پلیسا دنبالم بودن.نمیذاشتن نفس بکشم.فکرام رو کرده بودم.گفتم اگه قراره من بمیرم یه نامرد رو از رو زمین کم میکنم.چه یه نفر و چه دو نفر.فقط یه بار اعدام میکنن من رو
صبح کله ی سحر از خونه زدم بیرون.روز قبلش امارش رو در اورده بودم.بچه حذب اللهی شده بود برای خودش.ریش گذاشته بود و دیگه تو جیبش چاقو و فندک و سیگار هم پیدا نمیشد.پلیسا هم تو ماشین نشسته بودن و داشتن چرت میرفتن.منم آروم از کنارشون رد شدم و رسیدم سر کوچه ای که خونه کاگلی سرش بود.همه چیز داشت جور میشد که ضامن دار رو بزنم تو شیکمش.سر کوچه یقه اش رو گرفتم انداختمش تو خاکا.تا خواست حرف بزنه یکی زدم تو شیکمش و گفتم نامرد.وایساده بودم ببینم چه زری داره آخر کار بزنه و بعد جیم بشم و خودم رو بدم دست پلیسا.میگف کار من نبوده.منوچهر رو همون روز با نیم کیلو تریاک گرفتن و بعد بردنش انقد زدندش که فهمیدن این پول از کجا اومده.بعد تو و حسن رو لو داده.حتمن با خودش گفته لو دادن من کاری رو از پیش نمیبره.تو چاقو رو زدی.حسنم ماشین رو داشته.منم که بعدش انقد فیلم بازی در آوردم که کسی شک نکرد
حالا اگه حرف من باورت نمیشه برو از اون افسرا بپرس چرا منوچهر رو گرفتن تا حساب کار بیاد دستت.
بهش گفتم دروغ نگو نامرد.کار خود ناکسته.
دیدم کله اش بی جون افتاد و دیگه تکون نخورد
رفتم دم خونه ساکم رو ورداشتم.به اون افسرا گفتم مرخصی بسمه بریم زندان.وسط راه پرسیدم در مورد منوچهر و دیدم درسته.ای دل غافل.الکی زدیم دو نفر رو کشتیم
4 روز مونده تا اعدام.دیشب یه تیزی پیدا کردم که زودتر خودم رو خلاص کنم.که دیدم شما ها اومدین و ازم گرفتینش
فقط قربون دستتون چند روزی بندازین جلو این اعدامم رو.حالم از خودم به هم میخوره
 
Last edited:

justthis

Registered User
تاریخ عضویت
14 فوریه 2013
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
95
محل سکونت
كرج
عجيب لباسم به تنم چسبيده بود بدجوري نگران عرقي بودم كه داشتم ترشح ميكردم يعني اطميناني بهش هست ؟ مام زير بغل نيوا رو ميگم . معلوم نيست !!!! به زور خودم رو با هال رسوندم نقاشي هام هنوز مثل هميشه روي ديوار بودن يه لبخند تمسخر آميزي زدم و نگاه كردم به اون نقاشي اي كه مال تابستون بود يادش بخير . همون نقاشي اي كه بالاي بخاري نصبش كرده بودم بر اثر حرارت بخاري سقف بالاي نقاشي يه ترك هاي خاصي داشت كه منو ياد گرما و كوير مينداخت ، تو همين فكر ها بودم كه يادم افتاد براي چي بيدار شده بودم سريع نشستم پشت لپ تاپ روشنش كردم وارد سايت پرشين تولز شدم و يادم اومد كه تو قسمت شعر و ادبيات يه نفر پست زده بود كه اينجا يه مسابقه راجع به گرما و ايناست . سريع وارد سايت شدم و اومدم اينجا فقط يادم اومد كه يه چند روزي دير رسيدم عجيب ! روزهاي لعنتي تابستون زود گذشتن امسال هيچ كاري هم نكردم . شايد فراموش كردم خوشحال بودن رو شايد اينقدر سرد و تاريك شدم كه روحياتم به پائيز بيشتر شبيه تا به تابستون . اصلا همه چيز باهم قاطي شده الان هم كه دارم اينو مينويسم ياده بداهه نويسي ميوفتم . اصلا حوصله نوشتن ندارم . خواستم بنويسم ولي نمياد . خب زوري كه نميشه هوا هم گرمه آب هم كه قطعه مخ هم داغ كرده يه منم و يه پرشين تولز و يه تاپيك كه نميدونم چطوري توصيفش كنم . اما اگر قبول كنيد ميخوام تو مسابقه شركت كنم اما نه با نوشتن ميخوام نقاشي بكشم از تابستون . يعني ميشه ؟
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
دوستان من دیروز پستمو ویرایش کردم ولی الان که دلیل ویرایش حسین عزیز رو دیدم فهمیدم خودم این کارو نکردم .منم بخاطر تکرار شدن یک کلمه و حذفش این کار و کردم گفتم که دلیلش برای دوستان روشن بشه
این آتیشی که توی بداهه به پا شد! حداقل باعث شد این دوست عزیزمون justthis یه سری بزنن به این تاپیک که باعث خوشحالیه :happy:
 
Last edited:

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دوستان من دیروز پستمو ویرایش کردم ولی الان که دلیل ویرایش حسین عزیز رو دیدم فهمیدم خودم این کارو نکردم .منم بخاطر تکرار شدن یک کلمه و حذفش این کار و کردم گفتم که دلیلش برای دوستان روشن بشه
این آتیشی که توی بداهه به پا شد! حداقل باعث شد این دوست عزیزمون justthis یه سری بزنن به این تاپیک که باعث خوشحالیه :happy:

تا باشه از این آتیشا.
آدم جماعت وقتی میبینه یکی فقط لایک میکنه و میره دلسرد میشه.دوست داره یکی بهش گیر بده و بگه چرا انقدر بد مینویسی؟ اونم بیاد توضیح بده

البته ایشون از قدیم هم بازی ما بودن تو اون تاپیک.اگر خاطرتون باشه
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
تا باشه از این آتیشا.
آدم جماعت وقتی میبینه یکی فقط لایک میکنه و میره دلسرد میشه.دوست داره یکی بهش گیر بده و بگه چرا انقدر بد مینویسی؟ اونم بیاد توضیح بده

البته ایشون از قدیم هم بازی ما بودن تو اون تاپیک.اگر خاطرتون باشه
بله صد البته .هرچند امیدوارم دلخوری نباشه انشالله
ایشون نوشته بنده رو هم نقد کردن (البته ظاهرا بیشتر تفکرات بنده رو )که جای بسی تقدیر داره تا من باشم وقتی حالم خوش نیست چیزی ننویسم اونم بداهه! :happy: بنده هم مجبور به توضیح شدم دیگه آخه یه برداشت های دیگه ای داشت می شد.شمام که خوب بلدین آتیشو به پا کنین بعدم نظاره گر بشین :)
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
بله صد البته .هرچند امیدوارم دلخوری نباشه انشالله
ایشون نوشته بنده رو هم نقد کردن (البته ظاهرا بیشتر تفکرات بنده رو )که جای بسی تقدیر داره تا من باشم وقتی حالم خوش نیست چیزی ننویسم اونم بداهه! :happy: بنده هم مجبور به توضیح شدم دیگه آخه یه برداشت های دیگه ای داشت می شد.شمام که خوب بلدین آتیشو به پا کنین بعدم نظاره گر بشین :)

لول/ والا ما دنبال آتیش زدن خونه ی بقلی نبودیم.ولی خوب دامن شما رو هم گرفت.
بچه ایم دیگه.به یه بازی خطرناک احتیاج داریم :D
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
لول/ والا ما دنبال آتیش زدن خونه ی بقلی نبودیم.ولی خوب دامن شما رو هم گرفت.
بچه ایم دیگه.به یه بازی خطرناک احتیاج داریم :D
آتیش که بیاد خشک و تر با هم میسوزن حسین جان.حالا مام که شکایتی نکردیم! خیلی هم خوبه آدم گاهی حساب کار بیاد دستش :rolleyes:

دوستان ما منتظریم پس کو این نوشته هاتون؟ محسن عزیز که کم پیدا شدن یعنی ما باید منتظر یه متن خوب باشیم ظاهرا :)
 
Last edited:

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
wooow این چند روزه در نبود من جنگ و اتیش بازی شدیدی تاپیک را در خودش غرق کرده ....
حسین جان که با آخرین نوشته شون منو واقعا تحت تاثیر قرار دادن و من بعد خوندن پستشون تا دقایقی غرق در افکارم بودم . براستی که فیلم نامه ای بود برای خودش.
سمیه عزیز که بی شک یکی از غنی ترین کاربرانادبیات هستند و تصویر سازی ایشون من رو زود به دنیای واقعی برچسب زد ...
من که دست قلمم به مانند شما نیست و در طلب کسب تجارب ....
ولی چشم سعی میکنم نوشته ای برای موضوع این هفته درست کنم
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
wooow این چند روزه در نبود من جنگ و اتیش بازی شدیدی تاپیک را در خودش غرق کرده ....
حسین جان که با آخرین نوشته شون منو واقعا تحت تاثیر قرار دادن و من بعد خوندن پستشون تا دقایقی غرق در افکارم بودم . براستی که فیلم نامه ای بود برای خودش.
سمیه عزیز که بی شک یکی از غنی ترین کاربرانادبیات هستند و تصویر سازی ایشون من رو زود به دنیای واقعی برچسب زد ...
من که دست قلمم به مانند شما نیست و در طلب کسب تجارب ....
ولی چشم سعی میکنم نوشته ای برای موضوع این هفته درست کنم
محسن جان داشتیم کم کم نگران میشدیم بخاطر غیبتتون... آخرشم گفتیم حتما تمام وقتتونو گذاشتین برای یه متن خوب خودمونو قانع کردیم...:)
به قول اون حکیم فرزانه که گفت من این همه نیستم... شرمنده می فرمایید . البته این تصویر سازی که جای خود داره والا من هر وقت چیزی می نویسم دوستان فکر میکنن واقعی بوده مثلا اون متن بداهه که به قول یکی از دوستان تقسیم غنائم کرده بودم! پست 410 بداهه رو میگم وقتی نوشتمش کلی پیام دریافت کردم که می خواستن بدونن حالم خوبه خیلی از دوستای نازنینمو نگران کردم و شرمنده شدم...
متن حسین عزیزم دقیقا همین حسو در من ایجاد کرد البته من می خواستم نقد و نظر همه نوشته ها رو بذارم بعد خوندن همه متن ها پس بیشتر نمیگم فعلا...
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
برای این که زیاد آف تاپیک نشه و هم بتونم بعد از دو سه تا پستم که بی ربط به موضوع این تاپیک بود.لااقل جبرانی کرده باشم.یه توضیح کوتاه میدم که ممکنه حرف شما هم باشه.
قبل از گفتن حرف هام یه تشکر میکنم از هر دوتون.جو این تاپیک درسته خلوته ولی دوستانه است.یعنی حرف همدیگه رو میفهمیم.

بداهه با این تاپیک خیلی فرق داره.چرا اون جا رو بیشتر بهش بها میدیم و شلوغ تره؟ چون اجباری در کار نیست
بداهه احتیاج به موضوع مشخص نداره.دل نوشته است.یه دفعه میاد تو مغزت و بعد میره.گاهی هم میخوای خودت نباشی و از قول خودت حرف بزنی.بعد میری سراغ خاطره ساختن.که باز هم اجباری توش نیست.کسی موضوعی برای خاطره ساختن پیشنهاد نمیده.متن ها چه حرفه ای و چه ساده هر دو نوشته میشن.بدون ترس از این که کسی بخواد قضاوتی در موردش بکنه.بداهه هم همین طوره.
راستش همینه که این جا رو خلوت تر میکنه.من به شخصه هیچ وقت نمیتونم چه تو عکاسی و چه تو ادبیات بر اساس موضوع خاصی عکسی رو به وجود بیارم و یا مطلبی رو بنویسم.زمان میخوام.خیلی زمان میخوام.البته ممکنه تو نوشتن این زمان کمتر باشه ولی تو عکاسی این طور نیست.ممکنه من از قبل در مورد یک موضوع عکسی و یا نوشته ای داشته باشم.اگر ازش خوشم بیاد میام و میذارمش.خودم رو درگیر یه کادر و یا نوع جدیدتر نوشته ای درگیر نمیکنم.
میون شما که هر دوتون از من بزرگترین حرف زدن واقعا" سخته.و من نمیتونم ادعای زیادی داشته باشم.اما برای نوشتن همین یک متن یکی دو روز درگیر بودم.من به شخصه بداهه نوشتن رو ترجیح میدم به هر نوع نوشتن دیگه ای.همون لحظه دست به کیبورد میشی و همون لحظه کلمه های بعدی میاد جلوت.انگار داری یه چیزی رو که قبلن حفظ کردی مینویسی.ولی روایت یک فضا و یا خلقش.واقعا" سخته.اگه من وقت داشتم و توانش رو داشتم میخواستم همین یک مطلب ساده رو سه یا چهار برابر این بنویسم.چون هر چند اصالتش حفظ شده ولی در حقیقت حرف خیلی زیادی برای گفتن نداره.این رو فقط در مورد نوشته ی خودم میگم.چون خودم میدونم نقص زیادی داره.میدونم یه داستان کوتاه هم همین طوره.شاید اگه یکی دو سال پیش که عشق داستان نویسی بودم بهم میگفتند بنویس من خیلی راحت تر مینوشتم.ولی حالا با این درگیری هایی که روز به روز بیشتر میشه واقعا" سخته برام.هر چند من این سختی رو دوست دارم.نه به خاطر این که شما گفتید خوبه و یا بده و ... چون با این که میدونم این فضا سازی باید منطقی باشه و قابلیت پیگیری داشته باشه ولی یه ربطی به خاطره ساختن داره.و دید اولیه ی من هم همین بود.
خلاصه بعد از این همه فک زدن (شرمنده دیگه من وقتی میام تو این بخش نمیتونم زیاد پست یه خطی و یا یه جمله ای بدم.همین طور میخوام یه چرندی بنویسم ) خواستم به نوعی حرف بقیه رو بگم.همه ی ما میگیم که خوب! این جا هم جاییه برای نوشتن.و میایم و مینویسیم.ولی بعد که میخوایم بنویسیم میبینیم ای دل غافل.ین رو چطور به اون ربط بدم؟ رنگ ماشین چی باشه؟ اسم شخصیت ها چی باشه؟ اصالت و تمرکز راوی و یا نویسنده نسبت به محل چطوره؟ نکنه وسط کار فکر بهتری به مغزت برسه و بزنی پاکش کنی؟ و هزار تا چیز دیگه
 
بالا