دوستان من از وداع وجدایی خاطره خوبی ندارم . یه متنی نوشتم اما اونقدر تلخ بود که نتونستم بذارم اینجا .میترسم بگید چقدر این خانم تلخ می نویسه و حالمون بد شد.البته سعی میکنم متن جدیدی بنویسم
لطفا در این فاصله حواستون به تاپیک باشه حداقل تا برگشتن حسین
ضمن تشکر از دوست خوبمmahmahot باید بگم:
"ممنونم استاد از متنتون راستش شاید دوستان ندونن حداقل بنده میدونم که چقدر سرتون شلوغه و با این مشغله کاری این چند خط هم از شما غنیمته متن جالبی بود استاد:
آنم آرزوست!........"
به درخواست یکی از دوستان خوب پی تی
خب خاطره عشق و عاشقی منو که قبلا خوندین. اما بذارین یه خاطره از یکی از روزای اول ازدواجمون بگم که هم غم انگیزه و هم شاد
روزی که می خواست بره سربازی...وقتی گفتن باید 2 ماه بره شیراز (دوره کد) نمی دونید چه حس و حالی داشتیم.
وقتی روز قبلش اومد خونه و با نگاه غمگین گفت یه خبر بد! دوره کد افتادم شیراز. باور نکردم. گفتم شوخی می کنی! زود باش خبر خوبه رو بده اما سرشو انداخت پایین...
آخه همیشه عادت داشت وقتی می خواست خبر خوب بده می گفت یه خبر بد! بعد که یه کم سر کارم می ذاشت خبر خوبو می داد. اما این بار واقعا خبر بد با خودش داشت.
رفتم جلو گفتم ناراحت نباش میریم با سرهنگ صدر صحبت می کنیم. رفتیم ستاد گفتن فردا صبح زود برین تالار که سرهنگ صدر میاد و به مشکلات رسیدگی می کنه.. فردا صبح ساعت 5 نفر اول صف بودیم. توی سرما و بارونی که میومد. وقتی رفتیم تو ساعت 7 بود. امیدوارانه رفتیم تو وگفتیم می خوایم با سرهنگ صحبت کنیم. گفتن بشینین. ساعت 10 شده بود. سالن پر بود از جمعیت. 20 نفری رفتن و اومدن بیرون.
دوباره رفتیم و گفتیم می خوایم با سرهنگ صحبت کنیم. گفت کارتون چیه! گفتیم بابا ما سر خونه و زندگی خودمونیم. اگه دو ماه بره شیراز همین کار نیمه وقتی که به هزار و یک بدبختی پیدا کرده رو از دست میده. نمیشه دوره کد رو همین تهران بگذرونه؟!
یهو گفت اصلا سرهنگ با وظیفه ها ملاقات نمی کنه! کلی التماس کردیم. آخرشم گفت باید دوره کد رو بره. اصلا راهی نداره. اشک توی چشمای جفتمون بود. اما توجهی نکردن... ساعت 11 دست از پا درازتر اومدیم بیرون و گفتم ولش کن. چیزی نشده. دو ماه عین برق و باد می گذره. چشماش پر از غم بود... رفتیم خونه و وسایلمونو جمع کردیم. من باید بعد از دو ماه خونه داری باز می رفتم خونه پدری. همسرم هم شیراز...
وقتی میخواست بره... برف میومد...توی ترمینال و هوای سرد نشسته بودیم. اونجا معنی این جمله که می گفت دلم می خواد ثانیه ها رو نگه دارم رو فهمیدم. همش به هم نگاه می کردیم. دستمو گرفته بود و می گفت دلتنگی نکنیا. هر روز بهت زنگ می زنم. منم سکوت کرده بودم... وقتی صدا زدن مسافرای شیراز دلم ریخت پایین. اصلا نمی تونستم دوریشو تحمل کنم.
وقتی پاشد بره شروع کردم به گریه...همه اطرافیان نگاه می کردن. سرشو آورد دم گوشم گفت دوستت دارم. یادت نره... منم گفتم منم همینطور. همینطوری می خواست بره دستشو ول نمی کردم... ساکشو که تحویل داد گفتم نمیشه نری؟ گفت می خوای نرم. فقط نگاش کردم. گفت گریه نکن. زود برمیگردم. اشکام رو صورتم یخ می کرد. گفتم باشه. گفت تو دختر قوی هستی. تا چشم روی هم بذاری این دو ماه می گذره. رفت سوار شد. منم همینطوری واستاده بودم و نگاش می کردم. وقتی نشست روی صندلی دیدم اشکاش ریخت.... وقتی اتوبوس حرکت کرد کنار پنجره اتوبوس منم حرکت می کردم. تا زمانیکه از جایگاه خارج شد به هم نگاه می کردیم. اون روزو تا شب گریه کردم.
این دو ماه گذشت و روزی که می خواست بیاد من بال درآورده بودم. وقتی رفتم ترمینال تو پوست خودم نمی گنجیدم... وقتی اومد دویدم بغلش! سرما خورده بود. گفت دیدی زود تموم شد؟
گفتم مثل یه عمر بود... گفت می دونم...
Sent from my GT-I9300 using Tapatalk
"
این رو نوشتم که دوستان دلخور نشن که این بابا همش نقد میکنه ولی از خودش نوشته ای نداره وگرنه این داستان چیزی نیست جز یاد اوری خاطرات شیرینی که تلخ شدند"
نمیدونم چه وقته روز بود آخه مال چند سال پیشه
دیگه دارم پیر میشم
ولی یادمه شهریور بود
اس ام اس داد که خواستگار اومده و از خونه بهش فشار میارن که بله بگه
پدرش سرش به کار خودش بود ولی مادرش میخواست زود پری رو شوهر بده
از رابطه ی چندین ساله ی منو پری هم خیلی وقت بود خبر داشت
گفت فردا زنگ میزنه ولی اون فردا هیچ وقت فردا نشد
.
.
.
.
رفته بودم تهران برای خرید کتاب کنکور از نمایشگاه کتاب
ولی نه شاید رفته بود که اونو ببینم
البته خونه اشون سمنان بود
اواخر اردیبهشت بود داداشم که تهران کارمند بود داشت میرفت سره کار
ساعت 6 بود
بعد اینکه داداشم در رو بست مثل جن زده ها سریع پا شدم چند دقیقه ای طول نکشید که اماده شدم
به سرو وضعم رسیده بودم
سر کوچه اشون مترو بود من که تهرانی نبودم همه جا رو بشناسم واسه همین همیشه یه نقشه پیشم خودم داشتم
مترو زیاد شلوغ نبود همش منتظر بودم اپراتور بگه پایانه جنوب
بار اولم نبود که این مسیر رو میرفتم
از مترو که پیاده شدم سوار تاکسی های افسریه شدم
یکم بعد از سه راه افسریه تاکسی های بین شهری بودن که
اصفهان ..قم.. کاشان...
رفتم یه بلیط واسه سمنان گرفتم
هوا گرم گرم بود خودمم داغ
همش خدا خدا میکردم اتفاق ناجوری نیوفته
بیخبر از همه اون تویه شهر غریب
ساعت حوالی 12 بود رسیدم
زنگ زدم گفت بیا میدون معلم (شایدم خیابان معلم)
وقتی رسیدم اثری ازش نبود آفتاب ظهر کویر داغتر از اونی بود که فکر میکردم
دختری بهم نزدیک شد اولین بار نبود که میدیدمش ولی واقعا شناختنش سخت بود مخصوصا برا من که فقط به چشم ادم ها نگاه میکنم عینک افتابیش تقریبا نصف صورتشو پشونده بود رنگ غالب مانتوش البته اگه بشه بهش گفت مانتو سبز بود با کفش های پاشنه بلند
همیشه به خودش میرسید ولی این دفعه خیلی
فقط در حد سلام احوال پرسی حرف زدیم
خلاصه سوار تاکسی شدیم به کجا.. شهمیرزاد
این نزدیکترین فاصله ای بود که از اول اشناییمون کنار هم نشسته بودیم
15-20 دقیقه ای طول کشید بعد از خروج از سمنان اول مهدی شهر بود بعد شهمیرزاد
یه جای خنک وسط طبیعت کویری سمنان
پیاده که شدیم یه لحظه فکر کردم تو منطقه ی خودمون هستیم هوا خنک بود
تا اونجا حرفی ردو بدل نشد بجز حساب کردن کرایه که من نذاشتم اون بده
.
.
.
.
(این تیکه رو میخواستم نگم ولی اینم خاطره ای)
یه خیابون بیشتر نداشت اخه منطقه گردشگری بود درختاش تا وسط خیابون خم شدن انگار به خط چین وسط خیابون تعظیم کردن
چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که یه مامور اومد جلو و پری گفت: خواهر شما بفرمایید من یه کلام با این جوون حرف دارم
پری از ما جدا شد. مامور: با هم نسبتی دارین گفتم نه... والدینتون اطلاع دارن...نه ...خلاصه یه جوری میخواست بفهمونه این راهش نیست تا پری اومد مامانم میدونه و میتونین بهش زنگ بزنین
خلاصه مامور دمش گذاشت رو کولش رفت (یه حرف بدی هم زد که گفتنش جایز نیس ولی نمیدونم چرا من هر شهری رفتم زود میفهمن مال اونجا نیستم محسن میدونه چی میگم)...
رفتیم رو نیمکت یه کافه سنتی نشستیم
ساندویچ سردی که مهمونم کرده بود رو خوردم (من غذای سرد دوس ندارم ولی خوردم) همش از رفتن به خارج از کشور حرف میزد منم سعی میکردم بهش بگم منطقی باش
رو نمیکت چوبی که رنگی نداشت با خودکار یاد گاری نوشتیم
یه پفک رو باز کردیم به زور دو نفری تموم کردیم تمام مدت روبروی هم نشسته بودیم بقول خودش با حفظ فاصله ی قانونی
برای شستن دستامون بسمت جوی ابی که از چند متری اونجا صداش میومد روانه شدیم پری دست خودش رو شست گفتم مال منم بشور
هر دو کنار اب و رو اب دست چپ من وسط دو دستش جا خوش کرده بود گفتم مامانت دستت رو اینطور میشوره پری با لطافت بیشتری دستم رو نوازش میکرد لحظه ای دستهامون بهم قفل شد حس عجیبی بود بود برا هر دومون
چند ثانیه طول نکشید ولی احساسی که هر دو داشتیم به وسعت یه اسمون بود قلبم تو حلقم بود رنگم گچ . انگار تنها ما اونجا بودیم هیچ صدایی نبود
نمیدونم چرا نمی تونستیم با هم راحت دو کلام حرف بزنیم برا خودمون نه از هوا نه از....
نشستیم کنار یه درخت کنار همون اب قشنگ روی خاک بی توجه به اینکه لباسمون خاکی میشه
کم کم وقت رفتن من داشت فرا میرسید ساعت حوالی 4 بود
این لحظه های اخری نشستیم برا هم یادگاری نوشتیم از تو کیفش چندتا کارت ویزیت در اورد من براش یه متن کوچولو نوشتم زیرشو امضا کردم
و پری اینو نوشت:
"سودای دلم قسمت هر بی سرو پا نیست
خوش باش که یک لحظه دلم از تو جدا نیست"
بعد گفتم دستتو بده برات امضاش کنم رو دستش نوشتم "خیلی دوستت دارم"
فکر کنم ذوق کرده بود دستمو گرفت و روش نوشت "منم همینطور"
لحظات زیبایی بود زیباتر از همه ی قشنگی ها
مثل برق زمان میگذشت و هر لحظه شیرینتر میشد
از کنار جوی دلبری بسمت پایین اومدیم هر متری که از اونجا دور میشدیم بیشتر قدرشو میدونستیم
سوار یه تاکسی تلفنی شدیم بسمت ترمینال ...تمام راه رو بهم تکیه داده بودیم انگار یه دوقلوی بهم چسبیده هستیم هیچ حرفی نزدیم اما توی سکوتمون فریاد عشق داد میزد
وقت جدایی نمیدونستم ناراحت باشم یا سرمست
.
.
..
هر چند جدایی فقط 2 روز دوام اورد شایدم من
پ.ن: نمیدونم به ریسکی کردم میارزید یا نه(محسن با تو ام)
این تصویری بود از واقعیتدوست خوب من شما الان داستانی از داستان های زندگیت رو گفتی یا تصویر سازی کردی در ضمن احیانا دو نفر نبودین با یکی دیگه چون کسی که میره به یک شهر دیگه برا دیدن یار و عشق حتما یکی رو میبره با خودش که اگر اتفاقی افتاد کمکش کنه.
حسین جان خیلی خوشحالم که برگشتی خداییش این تاپیک بدون این نوشته های تو لطفی نداره
من یکمی سرم شلوغ بود واسه همین وقت نکردم غیر اون متن اولیه چیزی بنویسم اما یه موضوعاتی هست توی ذهنم که جمع و جورش میکنم این چند روزه
منم از ترس اینکه حسین بیاد دعوامون کنه که پس کو متن هاتون تموم ناخنامو جویدم :lol:خب مثل اینکه همه بچه ها دوباره دورهم جمع شدن ، حسین هم که دوباره برگشت و باید منتظر غر زدن هاش باشیم :lol:
خب مثل اینکه همه بچه ها دوباره دورهم جمع شدن ، حسین هم که دوباره برگشت و باید منتظر غر زدن هاش باشیم :lol:
حالا که همه دور هم جمع شدن پس منم شروع به نوشتن متنم میکنم ، ببینم با کی یا چی باید خدافظی کنم این بار
منم از ترس اینکه حسین بیاد دعوامون کنه که پس کو متن هاتون تموم ناخنامو جویدم :lol:
با سلام خدمت همه.
من پست اول رو هم خوندم اما دقیق متوجه نشدم.
میشه توضیح بدین روند تاپیک به چه صورته؟
محسن خوبه شما خودت نازی هستیا :دی
نمیدونم چرا وقتی میام این جا همین طور میخوام غر غر کنم.
راضی به زحمتتون نبودیم سمیه خانم
درود
پست اول که خوب فقط برای توضیح در مورد تاپیکه.و الان که روند کار فرق کرده (از نظر زمان) نمیشه به اون جا رجوع کرد
این جا قانون اول اینه که بر اساس موضوع انتخابی یک تصویر بسازیم.
و قانون دوم که هر سری مشخص میشه توسط بچه ها وقت تاپیک هست.ممکنه دو یا سه هفته ای باشه.جوری که بچه ها وقت کم نیارن و بتونند نوشته هاشون رو بذارند
اگر هم کسی دوست داشته باشه در پایان هر سری در مورد نوشته ها نقد و یا حرفی اگه داره مینویسه
خیلی قشنگ بود یاد امتحان آخر ترم خودم افتادم که نه طول ترم درس میخوندم نه فرجه ها رو ...فقط شب امتحان و اونم از همه زودتر میخوابیدم و به دیگران روحیه میدادم کلی با این شیوه...از استاد سمیه تشکر میکنم
لایک فراوان:specool:
داشتم کم کم شک میکردم موضوع بدی انتخاب کردم(شایدم بوده)
اینم وضع ماست
بی همگان بسر شود / بی تو بسر نمیشود
این شب امتحان من / چرا سحر نمیشود ؟!
مولوی او که سر زده / دوش به خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب / درس به سر نمیشود !
خر به افراط زدم / گیج شدم قاط زدم
قلدر الوات زدم / باز سحر نمیشود !
استرس است و امتحان / پیر شده ست این جوان
دوره آخر الزمان / درس ثمر نمیشود !
مثل زمان مدرسه / وضعیت افتضاح و سه
به زور جبر و هندسه / گاو بشر نمیشود !
مهلت ترمیم گذشت / کشتی ما به گل نشست
خواستمش حذف کنم / وای دگر نمیشود !
هر چه بگی برای او / خشم و غصب سزای او
چونکه به محضر پدر / عذر پسر نمیشود
رفته ز بنده آبرو / لیک ندانم از چه رو
این شب امتحان من / دست بسر نمیشود
توپ شدم شوت شدم / شاعر مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی / باز سحر نمیشود !
” مشروط الشعرا “