• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
ضمن تبریک به محسن بخاطر سمت جدیدش
منتظر مصور سازی صحنه ی وداع هستیم
من میان ترم دارم وگرنه خودم استین هامو بالا میزدم
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
دوستان من از وداع وجدایی خاطره خوبی ندارم . یه متنی نوشتم اما اونقدر تلخ بود که نتونستم بذارم اینجا .میترسم بگید چقدر این خانم تلخ می نویسه و حالمون بد شد.البته سعی میکنم متن جدیدی بنویسم
لطفا در این فاصله حواستون به تاپیک باشه حداقل تا برگشتن حسین

ضمن تشکر از دوست خوبمmahmahot باید بگم:
"ممنونم استاد از متنتون راستش شاید دوستان ندونن حداقل بنده میدونم که چقدر سرتون شلوغه و با این مشغله کاری این چند خط هم از شما غنیمته متن جالبی بود استاد:
آنم آرزوست!........"
 
Last edited:

javadyazdani

Registered User
تاریخ عضویت
29 اکتبر 2012
نوشته‌ها
5,465
لایک‌ها
10,633
سلام

ضمن عرض یه خسته نباشید جانانه به همه ، دوست دارم تشکر کنم از اونایی که وقت میذارن و متن مینویسن ..

من که خودم بلد نیستم بنویسم :دی ولی از خوندن نوشته های شما لذت میبرم

امیدوارم همیشه تو این راه ثابت قدم باشید

دوستدار شما , خودم :D
 

mahmahot

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2008
نوشته‌ها
1,187
لایک‌ها
1,094
محل سکونت
تهران
دوستان من از وداع وجدایی خاطره خوبی ندارم . یه متنی نوشتم اما اونقدر تلخ بود که نتونستم بذارم اینجا .میترسم بگید چقدر این خانم تلخ می نویسه و حالمون بد شد.البته سعی میکنم متن جدیدی بنویسم
لطفا در این فاصله حواستون به تاپیک باشه حداقل تا برگشتن حسین

ضمن تشکر از دوست خوبمmahmahot باید بگم:
"ممنونم استاد از متنتون راستش شاید دوستان ندونن حداقل بنده میدونم که چقدر سرتون شلوغه و با این مشغله کاری این چند خط هم از شما غنیمته متن جالبی بود استاد:
آنم آرزوست!........"

خیلی چوبکاری می فرمایین من کجا استادی ادبیات کجا...بیشتر از رونق گرفتن این بخش و منسوخ شدن صنعت گوپی پیست که بشدت رایجه در بخشهای دیگر ؛خوشحالم.منتظر تصاویر شما هستیم چه تلخ و چه شیرین
 

_Nera_

Registered User
تاریخ عضویت
17 ژوئن 2013
نوشته‌ها
828
لایک‌ها
741
محل سکونت
تهران
به درخواست یکی از دوستان خوب پی تی
خب خاطره عشق و عاشقی منو که قبلا خوندین. اما بذارین یه خاطره از یکی از روزای اول ازدواجمون بگم که هم غم انگیزه و هم شاد

روزی که می خواست بره سربازی...وقتی گفتن باید 2 ماه بره شیراز (دوره کد) نمی دونید چه حس و حالی داشتیم.
وقتی روز قبلش اومد خونه و با نگاه غمگین گفت یه خبر بد! دوره کد افتادم شیراز. باور نکردم. گفتم شوخی می کنی! زود باش خبر خوبه رو بده اما سرشو انداخت پایین...
آخه همیشه عادت داشت وقتی می خواست خبر خوب بده می گفت یه خبر بد! بعد که یه کم سر کارم می ذاشت خبر خوبو می داد. اما این بار واقعا خبر بد با خودش داشت.
رفتم جلو گفتم ناراحت نباش میریم با سرهنگ صدر صحبت می کنیم. رفتیم ستاد گفتن فردا صبح زود برین تالار که سرهنگ صدر میاد و به مشکلات رسیدگی می کنه.. فردا صبح ساعت 5 نفر اول صف بودیم. توی سرما و بارونی که میومد. وقتی رفتیم تو ساعت 7 بود. امیدوارانه رفتیم تو وگفتیم می خوایم با سرهنگ صحبت کنیم. گفتن بشینین. ساعت 10 شده بود. سالن پر بود از جمعیت. 20 نفری رفتن و اومدن بیرون.
دوباره رفتیم و گفتیم می خوایم با سرهنگ صحبت کنیم. گفت کارتون چیه! گفتیم بابا ما سر خونه و زندگی خودمونیم. اگه دو ماه بره شیراز همین کار نیمه وقتی که به هزار و یک بدبختی پیدا کرده رو از دست میده. نمیشه دوره کد رو همین تهران بگذرونه؟!
یهو گفت اصلا سرهنگ با وظیفه ها ملاقات نمی کنه! کلی التماس کردیم. آخرشم گفت باید دوره کد رو بره. اصلا راهی نداره. اشک توی چشمای جفتمون بود. اما توجهی نکردن... ساعت 11 دست از پا درازتر اومدیم بیرون و گفتم ولش کن. چیزی نشده. دو ماه عین برق و باد می گذره. چشماش پر از غم بود... رفتیم خونه و وسایلمونو جمع کردیم. من باید بعد از دو ماه خونه داری باز می رفتم خونه پدری. همسرم هم شیراز...
وقتی میخواست بره... برف میومد...توی ترمینال و هوای سرد نشسته بودیم. اونجا معنی این جمله که می گفت دلم می خواد ثانیه ها رو نگه دارم رو فهمیدم. همش به هم نگاه می کردیم. دستمو گرفته بود و می گفت دلتنگی نکنیا. هر روز بهت زنگ می زنم. منم سکوت کرده بودم... وقتی صدا زدن مسافرای شیراز دلم ریخت پایین. اصلا نمی تونستم دوریشو تحمل کنم.
وقتی پاشد بره شروع کردم به گریه...همه اطرافیان نگاه می کردن. سرشو آورد دم گوشم گفت دوستت دارم. یادت نره... منم گفتم منم همینطور. همینطوری می خواست بره دستشو ول نمی کردم... ساکشو که تحویل داد گفتم نمیشه نری؟ گفت می خوای نرم. فقط نگاش کردم. گفت گریه نکن. زود برمیگردم. اشکام رو صورتم یخ می کرد. گفتم باشه. گفت تو دختر قوی هستی. تا چشم روی هم بذاری این دو ماه می گذره. رفت سوار شد. منم همینطوری واستاده بودم و نگاش می کردم. وقتی نشست روی صندلی دیدم اشکاش ریخت.... وقتی اتوبوس حرکت کرد کنار پنجره اتوبوس منم حرکت می کردم. تا زمانیکه از جایگاه خارج شد به هم نگاه می کردیم. اون روزو تا شب گریه کردم.

این دو ماه گذشت و روزی که می خواست بیاد من بال درآورده بودم. وقتی رفتم ترمینال تو پوست خودم نمی گنجیدم... وقتی اومد دویدم بغلش! سرما خورده بود. گفت دیدی زود تموم شد؟

گفتم مثل یه عمر بود... گفت می دونم...


Sent from my GT-I9300 using Tapatalk
 

peymanofficial

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2013
نوشته‌ها
1,584
لایک‌ها
466
محل سکونت
تهران - دبی
به درخواست یکی از دوستان خوب پی تی
خب خاطره عشق و عاشقی منو که قبلا خوندین. اما بذارین یه خاطره از یکی از روزای اول ازدواجمون بگم که هم غم انگیزه و هم شاد

روزی که می خواست بره سربازی...وقتی گفتن باید 2 ماه بره شیراز (دوره کد) نمی دونید چه حس و حالی داشتیم.
وقتی روز قبلش اومد خونه و با نگاه غمگین گفت یه خبر بد! دوره کد افتادم شیراز. باور نکردم. گفتم شوخی می کنی! زود باش خبر خوبه رو بده اما سرشو انداخت پایین...
آخه همیشه عادت داشت وقتی می خواست خبر خوب بده می گفت یه خبر بد! بعد که یه کم سر کارم می ذاشت خبر خوبو می داد. اما این بار واقعا خبر بد با خودش داشت.
رفتم جلو گفتم ناراحت نباش میریم با سرهنگ صدر صحبت می کنیم. رفتیم ستاد گفتن فردا صبح زود برین تالار که سرهنگ صدر میاد و به مشکلات رسیدگی می کنه.. فردا صبح ساعت 5 نفر اول صف بودیم. توی سرما و بارونی که میومد. وقتی رفتیم تو ساعت 7 بود. امیدوارانه رفتیم تو وگفتیم می خوایم با سرهنگ صحبت کنیم. گفتن بشینین. ساعت 10 شده بود. سالن پر بود از جمعیت. 20 نفری رفتن و اومدن بیرون.
دوباره رفتیم و گفتیم می خوایم با سرهنگ صحبت کنیم. گفت کارتون چیه! گفتیم بابا ما سر خونه و زندگی خودمونیم. اگه دو ماه بره شیراز همین کار نیمه وقتی که به هزار و یک بدبختی پیدا کرده رو از دست میده. نمیشه دوره کد رو همین تهران بگذرونه؟!
یهو گفت اصلا سرهنگ با وظیفه ها ملاقات نمی کنه! کلی التماس کردیم. آخرشم گفت باید دوره کد رو بره. اصلا راهی نداره. اشک توی چشمای جفتمون بود. اما توجهی نکردن... ساعت 11 دست از پا درازتر اومدیم بیرون و گفتم ولش کن. چیزی نشده. دو ماه عین برق و باد می گذره. چشماش پر از غم بود... رفتیم خونه و وسایلمونو جمع کردیم. من باید بعد از دو ماه خونه داری باز می رفتم خونه پدری. همسرم هم شیراز...
وقتی میخواست بره... برف میومد...توی ترمینال و هوای سرد نشسته بودیم. اونجا معنی این جمله که می گفت دلم می خواد ثانیه ها رو نگه دارم رو فهمیدم. همش به هم نگاه می کردیم. دستمو گرفته بود و می گفت دلتنگی نکنیا. هر روز بهت زنگ می زنم. منم سکوت کرده بودم... وقتی صدا زدن مسافرای شیراز دلم ریخت پایین. اصلا نمی تونستم دوریشو تحمل کنم.
وقتی پاشد بره شروع کردم به گریه...همه اطرافیان نگاه می کردن. سرشو آورد دم گوشم گفت دوستت دارم. یادت نره... منم گفتم منم همینطور. همینطوری می خواست بره دستشو ول نمی کردم... ساکشو که تحویل داد گفتم نمیشه نری؟ گفت می خوای نرم. فقط نگاش کردم. گفت گریه نکن. زود برمیگردم. اشکام رو صورتم یخ می کرد. گفتم باشه. گفت تو دختر قوی هستی. تا چشم روی هم بذاری این دو ماه می گذره. رفت سوار شد. منم همینطوری واستاده بودم و نگاش می کردم. وقتی نشست روی صندلی دیدم اشکاش ریخت.... وقتی اتوبوس حرکت کرد کنار پنجره اتوبوس منم حرکت می کردم. تا زمانیکه از جایگاه خارج شد به هم نگاه می کردیم. اون روزو تا شب گریه کردم.

این دو ماه گذشت و روزی که می خواست بیاد من بال درآورده بودم. وقتی رفتم ترمینال تو پوست خودم نمی گنجیدم... وقتی اومد دویدم بغلش! سرما خورده بود. گفت دیدی زود تموم شد؟

گفتم مثل یه عمر بود... گفت می دونم...


Sent from my GT-I9300 using Tapatalk

کارت درسته
 

pcmatin

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2013
نوشته‌ها
115
لایک‌ها
382
"
این رو نوشتم که دوستان دلخور نشن که این بابا همش نقد میکنه ولی از خودش نوشته ای نداره وگرنه این داستان چیزی نیست جز یاد اوری خاطرات شیرینی که تلخ شدند"
نمیدونم چه وقته روز بود آخه مال چند سال پیشه
دیگه دارم پیر میشم
ولی یادمه شهریور بود
اس ام اس داد که خواستگار اومده و از خونه بهش فشار میارن که بله بگه
پدرش سرش به کار خودش بود ولی مادرش میخواست زود پری رو شوهر بده
از رابطه ی چندین ساله ی منو پری هم خیلی وقت بود خبر داشت
گفت فردا زنگ میزنه ولی اون فردا هیچ وقت فردا نشد
.
.
.
.
رفته بودم تهران برای خرید کتاب کنکور از نمایشگاه کتاب
ولی نه شاید رفته بود که اونو ببینم
البته خونه اشون سمنان بود
اواخر اردیبهشت بود داداشم که تهران کارمند بود داشت میرفت سره کار
ساعت 6 بود
بعد اینکه داداشم در رو بست مثل جن زده ها سریع پا شدم چند دقیقه ای طول نکشید که اماده شدم
به سرو وضعم رسیده بودم
سر کوچه اشون مترو بود من که تهرانی نبودم همه جا رو بشناسم واسه همین همیشه یه نقشه پیشم خودم داشتم
مترو زیاد شلوغ نبود همش منتظر بودم اپراتور بگه پایانه جنوب
بار اولم نبود که این مسیر رو میرفتم
از مترو که پیاده شدم سوار تاکسی های افسریه شدم
یکم بعد از سه راه افسریه تاکسی های بین شهری بودن که
اصفهان ..قم.. کاشان...

رفتم یه بلیط واسه سمنان گرفتم
هوا گرم گرم بود خودمم داغ
همش خدا خدا میکردم اتفاق ناجوری نیوفته
بیخبر از همه اون تویه شهر غریب
ساعت حوالی 12 بود رسیدم
زنگ زدم گفت بیا میدون معلم (شایدم خیابان معلم)
وقتی رسیدم اثری ازش نبود آفتاب ظهر کویر داغتر از اونی بود که فکر میکردم
دختری بهم نزدیک شد اولین بار نبود که میدیدمش ولی واقعا شناختنش سخت بود مخصوصا برا من که فقط به چشم ادم ها نگاه میکنم عینک افتابیش تقریبا نصف صورتشو پشونده بود رنگ غالب مانتوش البته اگه بشه بهش گفت مانتو سبز بود با کفش های پاشنه بلند
همیشه به خودش میرسید ولی این دفعه خیلی
فقط در حد سلام احوال پرسی حرف زدیم
خلاصه سوار تاکسی شدیم به کجا.. شهمیرزاد
این نزدیکترین فاصله ای بود که از اول اشناییمون کنار هم نشسته بودیم
15-20 دقیقه ای طول کشید بعد از خروج از سمنان اول مهدی شهر بود بعد شهمیرزاد
یه جای خنک وسط طبیعت کویری سمنان
پیاده که شدیم یه لحظه فکر کردم تو منطقه ی خودمون هستیم هوا خنک بود
تا اونجا حرفی ردو بدل نشد بجز حساب کردن کرایه که من نذاشتم اون بده
.
.
.
.
(این تیکه رو میخواستم نگم ولی اینم خاطره ای)
یه خیابون بیشتر نداشت اخه منطقه گردشگری بود درختاش تا وسط خیابون خم شدن انگار به خط چین وسط خیابون تعظیم کردن
چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که یه مامور اومد جلو و پری گفت: خواهر شما بفرمایید من یه کلام با این جوون حرف دارم
پری از ما جدا شد. مامور: با هم نسبتی دارین گفتم نه... والدینتون اطلاع دارن...نه ...خلاصه یه جوری میخواست بفهمونه این راهش نیست تا پری اومد مامانم میدونه و میتونین بهش زنگ بزنین
خلاصه مامور دمش گذاشت رو کولش رفت (یه حرف بدی هم زد که گفتنش جایز نیس ولی نمیدونم چرا من هر شهری رفتم زود میفهمن مال اونجا نیستم محسن میدونه چی میگم)...
رفتیم رو نیمکت یه کافه سنتی نشستیم
ساندویچ سردی که مهمونم کرده بود رو خوردم (من غذای سرد دوس ندارم ولی خوردم) همش از رفتن به خارج از کشور حرف میزد منم سعی میکردم بهش بگم منطقی باش
رو نمیکت چوبی که رنگی نداشت با خودکار یاد گاری نوشتیم
یه پفک رو باز کردیم به زور دو نفری تموم کردیم تمام مدت روبروی هم نشسته بودیم بقول خودش با حفظ فاصله ی قانونی
برای شستن دستامون بسمت جوی ابی که از چند متری اونجا صداش میومد روانه شدیم پری دست خودش رو شست گفتم مال منم بشور
هر دو کنار اب و رو اب دست چپ من وسط دو دستش جا خوش کرده بود گفتم مامانت دستت رو اینطور میشوره پری با لطافت بیشتری دستم رو نوازش میکرد لحظه ای دستهامون بهم قفل شد حس عجیبی بود بود برا هر دومون
چند ثانیه طول نکشید ولی احساسی که هر دو داشتیم به وسعت یه اسمون بود قلبم تو حلقم بود رنگم گچ . انگار تنها ما اونجا بودیم هیچ صدایی نبود
نمیدونم چرا نمی تونستیم با هم راحت دو کلام حرف بزنیم برا خودمون نه از هوا نه از....
نشستیم کنار یه درخت کنار همون اب قشنگ روی خاک بی توجه به اینکه لباسمون خاکی میشه
کم کم وقت رفتن من داشت فرا میرسید ساعت حوالی 4 بود
این لحظه های اخری نشستیم برا هم یادگاری نوشتیم از تو کیفش چندتا کارت ویزیت در اورد من براش یه متن کوچولو نوشتم زیرشو امضا کردم
و پری اینو نوشت:
"سودای دلم قسمت هر بی سرو پا نیست
خوش باش که یک لحظه دلم از تو جدا نیست"

بعد گفتم دستتو بده برات امضاش کنم رو دستش نوشتم "خیلی دوستت دارم"
فکر کنم ذوق کرده بود دستمو گرفت و روش نوشت "منم همینطور"
لحظات زیبایی بود زیباتر از همه ی قشنگی ها
مثل برق زمان میگذشت و هر لحظه شیرینتر میشد
از کنار جوی دلبری بسمت پایین اومدیم هر متری که از اونجا دور میشدیم بیشتر قدرشو میدونستیم
سوار یه تاکسی تلفنی شدیم بسمت ترمینال ...تمام راه رو بهم تکیه داده بودیم انگار یه دوقلوی بهم چسبیده هستیم هیچ حرفی نزدیم اما توی سکوتمون فریاد عشق داد میزد
وقت جدایی نمیدونستم ناراحت باشم یا سرمست
.
.
..
هر چند جدایی فقط 2 روز دوام اورد شایدم من



پ.ن: نمیدونم به ریسکی کردم میارزید یا نه(محسن با تو ام):D


دوست خوب من شما الان داستانی از داستان های زندگیت رو گفتی یا تصویر سازی کردی در ضمن احیانا دو نفر نبودین با یکی دیگه چون کسی که میره به یک شهر دیگه برا دیدن یار و عشق حتما یکی رو میبره با خودش که اگر اتفاقی افتاد کمکش کنه.
 

pcmatin

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2013
نوشته‌ها
115
لایک‌ها
382
رفقا خیلی دوست دارم منم خاطراتم رو بنویسم ولی نمیتونم وقت بذارم چون حال و حوصله نوشتن ندارم یه مشکل دیگه هم دارم چون از کودکی کتاب یا نوشته ای باز میکردم که بخونم اون قدر خمیازهمیکشم که احساس میکنم فکم داره پاره میشه.
پ.ن : نوشته یا خاطره یا تصویر سازی Gaara رو خوندم خوابم گرفت میرم بخوابم.:stun::evo::sleepy:
 

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
دوست خوب من شما الان داستانی از داستان های زندگیت رو گفتی یا تصویر سازی کردی در ضمن احیانا دو نفر نبودین با یکی دیگه چون کسی که میره به یک شهر دیگه برا دیدن یار و عشق حتما یکی رو میبره با خودش که اگر اتفاقی افتاد کمکش کنه.
این تصویری بود از واقعیت
دوباره اول بله یه عتقیه رو با خودم برده بودم به زور
ولی این بار تنها بودم

پ.ن: استاد خودت که استاد هستی !!!
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
درود
خوب منم برگشتم بعد چند روز
نوشته های مربوط به وداع رو نخوندم (معمولا" میذارم همه رو آخر میخونم که یه تصویر کلی ازشون داشته باشم و شاید روی متن من تاثیر گذار نباشه) اما از این که دو تا متن از دو تا کاربر جدید میبینم خوشحالم (البته مثل این که قدیمی و آشنا هم هستند نسبت به توضیحات دوستان )
یه بدی و یا خوبی ای که این جا داره اینه که کسی به کسی سخت نمیگیره.که خوب باعث شده رونق پیدا کنه.
بازم میگم قرار نیست حتما" اون اتفاق برای شما افتاده باشه.قرار نیست حتما" مکان واقعی باشه.اتفاقا" هر چقدر شما بتونید مکان هایی رو که در خواب و یا در فیلم و یا یه عکس و هر جای دیگه دیدید و فکر میکنید مناسب برای نوشتنه به تصویر بکشید کارتون قوی تر میشه.

موضوعاتی با تم یه ذره تلخ که خوب دلخواه منه.به نظرم بد نیست خوندن این متن های تلخ.من خیلی از شاهکارهای رمان و یا داستانی که خوندم یه تم عجیب و تلخ رو داشته مثل کارهای معروفی و یا جورج اورل و یا هدایت/کافکا/آلبرکامو و ..... این هارو فقط برای نمونه گفتم و قصدم این نبوده بگم چنین چیزایی رو خوندم و یا نه.برعکس اون هایی که یه پایان خوش داشته اکثر اوقات ارضام نکرده.خود تلخی و منفی گرایی یه ذره پیچیدگی خاصی داره بکه به نظرم تو کارهای شاد و یا معمولی نمیشه دید.یه فلسفه ی پوچی که گریبان اکثر ما رو گرفته.
قرار نیست با نوشته های من در مورد شخصیت واقعی خودم کسی به نتیجه ای برسه.پس فکر میکنم سمیه جان هم اگر متنشون رو بگذارند ما خوشحال میشیم (از لحاظ نوشته شدن و خوندن)

ممکنه این بار هم یه تم مثل اون قبلی ها به نوشته ام بدم (راستش درسته تکراریه ولی دلخواه منه) و خوب ممکنه به جای یک متن دو یا سه تا بذارم (امیدوارم این طور بشه و بتونم) که تم های مختلف و فضاهای مختلفی داشته باشه.
پ.ن: چون مال خود این بخشه فکر نمیکنم تبلیغ به حساب بیاد.این لینک رو ببینید :

http://forum.persiantools.com/t70753-page9.html#post4778338

داستان خاطره رو بخونید.و بعد شاید نسبت به این تم غمگین نظرتون عوض بشه.نگاه اون پیرمرد نسبت به مرگ حتی برای خودم جالبه.همیشه وداع نمیتونه تلخ باشه و مردن همیشه بد نیست
منتظر متن هاتون هستم
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
حسین جان خیلی خوشحالم که برگشتی خداییش این تاپیک بدون این نوشته های تو لطفی نداره
من یکمی سرم شلوغ بود واسه همین وقت نکردم غیر اون متن اولیه چیزی بنویسم اما یه موضوعاتی هست توی ذهنم که جمع و جورش میکنم این چند روزه
 
Last edited by a moderator:

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
حسین جان خیلی خوشحالم که برگشتی خداییش این تاپیک بدون این نوشته های تو لطفی نداره
من یکمی سرم شلوغ بود واسه همین وقت نکردم غیر اون متن اولیه چیزی بنویسم اما یه موضوعاتی هست توی ذهنم که جمع و جورش میکنم این چند روزه

خب مثل اینکه همه بچه ها دوباره دورهم جمع شدن ، حسین هم که دوباره برگشت و باید منتظر غر زدن هاش باشیم :lol:
حالا که همه دور هم جمع شدن پس منم شروع به نوشتن متنم میکنم ، ببینم با کی یا چی باید خدافظی کنم این بار
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
خب مثل اینکه همه بچه ها دوباره دورهم جمع شدن ، حسین هم که دوباره برگشت و باید منتظر غر زدن هاش باشیم :lol:
منم از ترس اینکه حسین بیاد دعوامون کنه که پس کو متن هاتون تموم ناخنامو جویدم :lol:
 
Last edited:

_Nera_

Registered User
تاریخ عضویت
17 ژوئن 2013
نوشته‌ها
828
لایک‌ها
741
محل سکونت
تهران
با سلام خدمت همه.
من پست اول رو هم خوندم اما دقیق متوجه نشدم.
میشه توضیح بدین روند تاپیک به چه صورته؟
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خب مثل اینکه همه بچه ها دوباره دورهم جمع شدن ، حسین هم که دوباره برگشت و باید منتظر غر زدن هاش باشیم :lol:
حالا که همه دور هم جمع شدن پس منم شروع به نوشتن متنم میکنم ، ببینم با کی یا چی باید خدافظی کنم این بار

منم از ترس اینکه حسین بیاد دعوامون کنه که پس کو متن هاتون تموم ناخنامو جویدم :lol:

محسن خوبه شما خودت نازی هستیا :دی
نمیدونم چرا وقتی میام این جا همین طور میخوام غر غر کنم.
راضی به زحمتتون نبودیم سمیه خانم

با سلام خدمت همه.
من پست اول رو هم خوندم اما دقیق متوجه نشدم.
میشه توضیح بدین روند تاپیک به چه صورته؟

درود
پست اول که خوب فقط برای توضیح در مورد تاپیکه.و الان که روند کار فرق کرده (از نظر زمان) نمیشه به اون جا رجوع کرد
این جا قانون اول اینه که بر اساس موضوع انتخابی یک تصویر بسازیم.
و قانون دوم که هر سری مشخص میشه توسط بچه ها وقت تاپیک هست.ممکنه دو یا سه هفته ای باشه.جوری که بچه ها وقت کم نیارن و بتونند نوشته هاشون رو بذارند
اگر هم کسی دوست داشته باشه در پایان هر سری در مورد نوشته ها نقد و یا حرفی اگه داره مینویسه
 

_Nera_

Registered User
تاریخ عضویت
17 ژوئن 2013
نوشته‌ها
828
لایک‌ها
741
محل سکونت
تهران
محسن خوبه شما خودت نازی هستیا :دی
نمیدونم چرا وقتی میام این جا همین طور میخوام غر غر کنم.
راضی به زحمتتون نبودیم سمیه خانم



درود
پست اول که خوب فقط برای توضیح در مورد تاپیکه.و الان که روند کار فرق کرده (از نظر زمان) نمیشه به اون جا رجوع کرد
این جا قانون اول اینه که بر اساس موضوع انتخابی یک تصویر بسازیم.
و قانون دوم که هر سری مشخص میشه توسط بچه ها وقت تاپیک هست.ممکنه دو یا سه هفته ای باشه.جوری که بچه ها وقت کم نیارن و بتونند نوشته هاشون رو بذارند
اگر هم کسی دوست داشته باشه در پایان هر سری در مورد نوشته ها نقد و یا حرفی اگه داره مینویسه

آهان. دست شما درد نکنه.
خب پس منتظر موضوع بعدی خواهیم موند

Sent from my GT-I9300 using Tapatalk
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
رفقا بنویسید خواهشا".من فکر کنم این سری رو معافم.چند بار تلاش کردم ولی به نتیجه ای نرسید.حالا هم اگه چیزی بنویسم خوب نمیشه
به امید یه ایده ی خوب برای شما و خودم
خوابای خوب ببینید
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
صدای مهربان زری مرا از افکاری که غرق در آن بودم بیرون می آورد:
-مرتضی جان شنیذدم اونجا هوا سرده خیلی مواظب خودت باش. اینها را می گوید و شال گردنی را که زمستان گذشته خودش برایم بافته بود دور گردنم با دقت می پیچد. مثل مادری که نگران بچه اش می شود...
این دلواپسی هایش گاهی خسته ام میکند اما به هر حال توی این دنیا که کسی غیر از او نگرانم نمی شود... به چهره نگرانش نگاه گذرایی میکنم و می گویم:
- بسه دیگه زری زود بر میگردم دوست ندارم این دم رفتنی اینجوری توی ذهنم بمونی
اشک هایی را که برق نگاهش را دو چندان می کند به سختی فرو می دهد میدانم نمیخواهد ناراحتم کند.گاهی شرمنده اش میشوم .خودم هم خوب میدانم نمیتوانم آنقدر که دوستم دارد دوستش داشته باشم...
باید بروم وقت رفتن است نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت... برمیگردم به سالها پیش همان وقت ها که عشق موسیقی داشتم.توی همان کلاس موسیقی بود که سارا را دیدم.خیلی زیبا بود. دست های هنرمندی داشت.وقتی تار را توی دست هایش می گرفت و می نواخت دیگر محوش میشدم...خیلی زود فهمیدم جای موسیقی درس عشق میخوانم و امتحان عاشقی می دهم...
چشم هایی داشت که آدم را مسخ می کرد و یک نگاه جادویی که بی آنکه بفهمم قلبم را طلسم سنگینی کرده بود...
نمیدانم دقیقا کی بود که عاشقش شدم اما وقتی برایش اعتراف کردم را خوب یادم است.لبخندی زد و فقط گفت: منم همین...
دیگر بعد از آن روی قول و قرار را سفید کرده بودیم.روزی نبود که نبینمش...لحظه ای نبودم که توی فکر و ذهنم نباشد. از دوست داشتنش لذت می بردم .هر لحظه ی بودنش با من خاطره ای زیبا بود. نگاهش را که می ریخت توی نگاهم دلم زیر و رو میشد انگار...
با هم چه جاها که نرفتیم .میرفتیم می نشستیم گوشه ای که فارغ از مردم بودیم او تار میزد من زل میزدم به صورتش و ترانه های عاشقانه ام را برایش میخواندم...
همه دنیا می دانستند دیوانه سارا بودم .وقتی خواستم با من زیر یک سقف زندگی کند و شریک لحظه های زندگیم باشد خندید و هیچ نگفت...چند روزی گذشت آمد با بغضی که تا به من رسید شکست و بی قرارم کرد.
طاقت اشک هایش را نداشتم... وقتی دلیلش را پرسیدم میان هق هق گریه های بی امانش گفت:
-نمی تونم با تو باشم مرتضی.. انگار آب سردی روی تنم ریخته باشند...نمیتوانستم باور کنم...نبودنش را لحظه ای نمیتوانستم تصور کنم... خیره نگاهش کردم و آنقدر به خودم فشار آوردم تا تنها بپرسم چرا؟
-میخواهیم بریم...پدرم کارهامو کرده و می خواهد برم خارج پیش دایی ام...
- اما ما همدیگه رو دوست داریم و من نمیتونم بدون تو نفس بکشم...بهش بگو همین هفته با پدر و مادرم میام تو رو ازش خواستگاری میکنم ...ازدواج میکنیم و همینجا خوشبخت میشیم...
-منم بدون تو نمیتونم نفس بکشم عزیزم! اما نمیشه.قبول نمیکنه و خودشونم میخوان تا سال بعد بیان اونور.بابا میگه اینجا جای موندن نیست...
-تو چی؟ تو چی میخوای؟ اینها را من نگفتم.مردی گفت که انگار باخته بود و نمیخواست باور کند.غرورم شکسته بود اما قلبم بیشتر...
میان همان اشک ها گفت:
-میدونی که خیلی دوستت دارم ..اما نمیتونم جلوی بابام بایستم... اما ارتباطمون قطع نمیشه و از هم خبردار میشیم...شاید یه روزی بتونی بیای اونجا...
میدانست آس و پاس تر از آنم که بتوانم روزی بروم آنجا میدانستم برای دلخوشی ام میگوید هرچه کردم نشد و به هر دری که زدم فایده نداشت.وقتی خواستم با پدرش صحبت کنم تا آخرین شانس برای داشتن عشقم را امتحان کرده باشم نگذاشت...
توی همین فرودگاه روی همین صندلی نشسته بودیم ...وقتی می رفت آنقدر گریه کردم و منتظر ماندم تا میان ازدحام جمعیت ناپدید شد... آخرین بار ها را دوست ندارم درست مثل آخرین باری که برایم دست تکان داد...
بعد آن ارتباطش هم طولی نکشید...اما عاشقانه و دیوانه وار منتظرش بودم .وقتی به اصرار مادرم زری را عقد کردم هم دلم هنوز پیش سارا بود.وقتی اولین بار زری را بوسیدم باز هم دلم می خواست سارا کنارم بود...
زری دختر مهربانی بود. به زیبایی سارا نبود اما عاشقانه دوستم داشت... نمیدانم چرا هرگز انطوری که باید نتوانستم دوستش داشته باشم ... وقتی با خنده ها و مهربانی اش می خواست غمی را که نمی دانست از کجا می آید به قول خودش از بین ببرد فکر میکردم چقدر حیف شد پا سوز من شد... وقتی برای اولین بار گفت دارم پدر میشوم نمیدانستم خوشحال باشم یا نه...
هنوز هم همانقدر دوستم دارد...این خاطرات کهنه را مرور میکنم روی همان صندلی که آخرین بار با سارا رویش نشستم و برای آخرین بار دستش را گرفتم... توی همان فرودگاه که آخرین بار دیدمش...
حالا دارم میروم .شاید کار و ماموریت بهانه ای باشد تا دنبال سارا بگردم و نشانی هایی را که از او دارم دنبال کنم تا بار دیگر ببینمش...
شماره پروازم اعلام میشود...چمدانم را بر میدارم و دوباره نگاه زری میپیچد لای دست هایم... بازهم یقه پالتویم را درست میکند و گوشه موهایم را با دست های مهربانش مرتب میکند ...کمی عقب می رود و توی صورتم با همان اشک هایی که میدانم دارد به سختی کنترلش میکند که سرازیر نشوند زل می زند...لب هایش قفل شده اند و برای آنکه بیشتر اذیتش نکنم خداحافظی می گویم و سریع بر میگردم...
فدم ها مرا از زری دور میکنند...دارم میروم ...باورم نمیشود...اولین بارها را میگذارم پشت سرم و می روم سراغ آخرین بارها....همیشه عجیب بوده ام این را همه می گویند... چمدان توی دست هایم سنگینی می کند ...دورتر که میشوم طپش قلب هایم شدت می گیرد...دلتنگ تر میشوم ...به پله های روبرویم نگاه میکنم بر میگردم زری را هم نگاه میکنم...هنوز ایستاده است درست همانجا که چند سال پیش من ایستاده بودم ...دارد گریه میکند درست همانطور که من گریه می کردم...برایش دست تکان میدهم همانطور که سارا برایم دست تکان داده بود...
بر میگردم... پله های روبرویم را خیره نگاه میکنم...پاهایم قفل شده اند...دلم تنگ شده است...دیگر مطمئن هستم ...دلم برای زری تنگ شده است ...برای همه آن مهربانی و لبخندهای بی دریغ....برای اشک های صادقانه اش... برای دوست داشتن و عشق خالصانه اش... برای با من بودنش... بر میگردم...زری هنوز ایستاد ه است ...قدم ها مرا به سمتش می برند....دست هایم را باز میکنم... این اولین با ر است که بدون تردید آغوشم را برایش باز میکنم... آدم گاهی نمی فهمد کی عاشق میشود...گاهی نمیخواهد باور کند شاید سالها عاشق بوده است..........
 
Last edited:

gaara13

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2012
نوشته‌ها
278
لایک‌ها
658
از استاد سمیه تشکر میکنم
لایک فراوان:specool:
داشتم کم کم شک میکردم موضوع بدی انتخاب کردم(شایدم بوده)
اینم وضع ماست
بی همگان بسر شود / بی تو بسر نمیشود
این شب امتحان من / چرا سحر نمیشود ؟!
مولوی او که سر زده / دوش به خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب / درس به سر نمیشود !
خر به افراط زدم / گیج شدم قاط زدم
قلدر الوات زدم / باز سحر نمیشود !
استرس است و امتحان / پیر شده ست این جوان
دوره آخر الزمان / درس ثمر نمیشود !
مثل زمان مدرسه / وضعیت افتضاح و سه
به زور جبر و هندسه / گاو بشر نمیشود !
مهلت ترمیم گذشت / کشتی ما به گل نشست
خواستمش حذف کنم / وای دگر نمیشود !
هر چه بگی برای او / خشم و غصب سزای او
چونکه به محضر پدر / عذر پسر نمیشود
رفته ز بنده آبرو / لیک ندانم از چه رو
این شب امتحان من / دست بسر نمیشود
توپ شدم شوت شدم / شاعر مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی / باز سحر نمیشود !
” مشروط الشعرا
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
از استاد سمیه تشکر میکنم
لایک فراوان:specool:
داشتم کم کم شک میکردم موضوع بدی انتخاب کردم(شایدم بوده)
اینم وضع ماست
بی همگان بسر شود / بی تو بسر نمیشود
این شب امتحان من / چرا سحر نمیشود ؟!
مولوی او که سر زده / دوش به خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب / درس به سر نمیشود !
خر به افراط زدم / گیج شدم قاط زدم
قلدر الوات زدم / باز سحر نمیشود !
استرس است و امتحان / پیر شده ست این جوان
دوره آخر الزمان / درس ثمر نمیشود !
مثل زمان مدرسه / وضعیت افتضاح و سه
به زور جبر و هندسه / گاو بشر نمیشود !
مهلت ترمیم گذشت / کشتی ما به گل نشست
خواستمش حذف کنم / وای دگر نمیشود !
هر چه بگی برای او / خشم و غصب سزای او
چونکه به محضر پدر / عذر پسر نمیشود
رفته ز بنده آبرو / لیک ندانم از چه رو
این شب امتحان من / دست بسر نمیشود
توپ شدم شوت شدم / شاعر مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی / باز سحر نمیشود !
” مشروط الشعرا
خیلی قشنگ بود یاد امتحان آخر ترم خودم افتادم که نه طول ترم درس میخوندم نه فرجه ها رو ...فقط شب امتحان و اونم از همه زودتر میخوابیدم و به دیگران روحیه میدادم کلی با این شیوه...
شرمنده می فرمایید بنده البته خودم رو در کسوت شاگردی میبینم در برابر قلم بعضی از دوستان... موضوع شما ایرادی نداشت و منم عذر میخوام که اینقدر دیر شد ...نمیخواستم متنم به تلخی متن قبلی باشه
به قول حسین رفقا بنویسید دیگه ...
 
بالا