agni65
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 24 فوریه 2007
- نوشتهها
- 162
- لایکها
- 9
چشم انداز ایران - شماره 42 اسفند و فروردین ماه 1385
پرتو حق است آن معشوق نيست خالق است آن گوييا، مخلوق نيست
(دفتر اول)
جرعه حسن است اندر خاك گش(1) كه به صد دل روز و شب ميبوسياش
(دفتر پنجم)
ملاي روم در جغرافياي زميني و زماني خاصي زندگي ميكرد كه همه گرايشها، منشها و خويهاي عالي انساني پايمال سم ستوران جهل و جور و فساد شده و مغولان همهچيز را نابود كردهاند. در چنين شرايطي انسان فرزانه و فرهيختهاي چون جلالالدين بلخي فرصتي يافته است تا از عاليترين مباني جامعه بشري سخني بگويد و بر كرسي اصلاح تكيه زند و بيهراس از تكفير و تفسيق روساي عوام درخصوص موضوع بسيار مهم، با ارزش و فراموش شده "زن" سخن بگويد.
با اندكي گذر و گذار در آثار ادبي پيش و پس از مولوي با تعابير شگفتآوري از زن برميخوريم، اما شايد تنها كسي كه توانسته حق مطلب را ادا كند، مولوي است. او مودبانه و با زباني نرم، عاليترين تعابير را از زن در مثنوي آورده و عادلانه آنچه كه زيبنده و سزاوار است در مورد زن تعبير و تفسير كرده است. البته اين مطلب اساسي و مهم را بايد يادآور شد كه در انديشهها و نگاشتههاي مولانا و بويژه مثنوي كه بيشتر مورد نظر ماست به دو گونه اشعار كه گاه بهظاهر نقيض يكديگرند برخورد ميكنيم كه بايد با تأمل به آنها نگريسته شود. در جاهاي مختلف مثنوي معنوي تعابيري از مولانا ديده ميشود كه خواننده ترديد ميكند و ميگويد آيا ممكن است انسان دانا و انديشهوري بزرگ همچون مولانا چنين تعبيرهاي زنندهاي از زن كرده باشد و اينگونه زن را در پايينترين جايگاههاي انساني جاي داده باشد و در جاهاي ديگر مثنوي ديده ميشود كه عاليترين تعابير را از زن بيان ميكند و او را در اوج عظمت انساني قرار ميدهد و تا نزد خدا او را بالا ميبرد. اگر در جايي از مثنوي ديده ميشود كه زن مظهر كمخردي و بيظرفيتي و وسوسهگري و ناتواني و نماد نفس اماره بالسوء تعريف شده، نشانگر اين است كه در آن زمان كه مولانا در آن عصر ميزيسته اينگونه به زن مينگريستهاند. وقتي انسان منزلت عالي الهي خود را در جامعهاي ندانسته باشد و بهطور كلي كرامت انساني او را پايمال كرده باشند و مشتي بيتعهد و فرصتطلب، مسلط بر جان، مال و ناموس مردمان شده باشند، زن كه سهل است، مردان نيز منزلت خود را درنمييابند.
تعابيري كه در مثنوي آمده، ترسيم تمثيلگونهاي از وضعيت انسان در جغرافياي زماني و زميني مولاناست و بيانگر اوضاع فرهنگي عصر اوست و حضرت مولانا با دقت تمام همچون نقاشي چيرهدست تصوير انسانها و بويژه زن را بهخوبي مينماياند. اما آنجا كه بناست شخصيت اصلي عنصر انسان و بخصوص زن را نشان دهد، نگاه پير بلخ آنچنان كريمانه و بزرگوارانه است كه كمتر كسي از شاعران و اديبان و عارفان چنين تعابيري از زن در آثار علمي و ادبي خود آوردهاند. نجمالدين رازي معروف به دايه در "مرصادالعباد" مينويسد: "همچنانكه اطفال را به چيزهاي رنگين، آواز زنگله، نقل و ميوه مشغول كنند، آدم را به معلمي ملائكه و سجود ايشان و بردن به آسمانها و بر منبركردن و گرد آسمانها گردانيدن و آن قصههاي معروف كه گفتهاند مشغول ميكردند، تا باشد كه قدري نايره آتش اشتياق او به جمال حضرت تسكين پذيرد و با چيزي ديگر انس گيرد و آن وحشت از وي زائل شود. او به زبان حال ميگفت:
هرگز نشود اي بت بگزيده من مهرت ز دل و خيالت از ديده من
گر از پس مرگِ من بجويي، يابي مهر تو در استخوان پوسيده من
(يمين اصفهاني)
خطاب ميرسيد كه اي آدم در بهشت رو، و ساكن بنشين و چنانكه خواهي ميخور، و ميخسب و با هر كه خواهي انس گير، "يا آدُم اسكُن اَنتَ وُ زوجكُ الجُنَه و كُلا مِنها رغداً حُيث شِئتُما" (بقره:35) هر چند ميگفتند، او ميگفت:
حاشا كه دلم از تو جدا دانَد شد يا با كس ديگر آشنا دانَد شد
از مهر تو بگلسد كه را دارد دوست وز كوي تو بگذرد كجا داند شد؟
چون وحشت آدم هيچ كم نميشد و با كس انس نميگرفت، هم از نفس او حوا را بيافريد و در كنار او نهاد تا با جنس خويش انس گيرد "و جُعُلَ مِنها زَوجُها لِيُسكن اِلَيها." (اعراف: 188)
آدم چون در جمال حوا نگريست، پرتو جمال حق ديد بر مشاهده حوا ظاهر شده، كه "كُلُ جُميلٍ مِن جُمالالله" ذوق آن جمال بازيافت. گفت:
اي گل! تو به روي دلربايي ماني وي مي تو ز يار من به جايي ماني
وي بخت ستيزه كار، هر دم با من بيگانهتري، به آشنايي ماني(2)
تعبير نجمالدين رازي بسيار جالب و تأملبرانگيز است.
شادروان نيكلسون در شرح دو بيت كه در آغاز مقاله آورده شد، از دفتر اول مثنوي، گفته نجمالدين را آورده و ميگويد: "زن عاليترين مثل زيبايي خاكي است، اما زيبايي خاكي هيچ نيست جز آنكه تجلي و بازتابي است از صفات الهي آنچه معشوق است صورت نيست آن."
خواه عشق اين جهان، خواه آن جهان(3) (دفتر دوم)
پايان قرن ششم و آغاز قرن هفتم در تاريخ ايران، برههاي بسيار مهم اما بسيار پرآشوب و فتنه است. ايران و اسلام در آن روزگار به لحاظ مرزي بسيار پيشرفته بود. حاكمان بيلياقت و سلطهگر از دامنه كوههاي هندوكش تا رود جيحون، درياچه آرال، سواحل خزر، قفقاز، آسياي صغير، تمام شمال آفريقا، عربستان و پارهاي از جنوب اسپانيا سلطه خود را گسترده بودند؛ همه اين سرزمينهاي پهناور در زير بيرق اسلام گرد آمده بود، اما درگيريهاي بين فرمانروايان سلسلههاي گوناگون، آسايش را از مردم سلب كرده بود. خوارزمشاهيان بر بيشتر سرزمينها تسلط داشتند. پايتخت آنان خوارزم در ساحل جيحون و در جنوب آرال بود، اما حكومتهاي محلي ديگر چون اتابكان در آذربايجان و سلغريان در فارس و فرمانروايان هزار اسبي در لرستان حكومت ميكردند. اين دوره از نظر علوم، فلسفه، ادب و تصوف دورهاي بس درخشان است، اما از نگاه اجتماعي، تباهي و انحطاط اخلاقي و اختلافات فرقهاي ميان نحلههاي اهل سنت، جماعت، شيعه، فلاسفه و متصوفه در اعلي درجه و از همه مهمتر از اواخر قرن پنجم تاخت و تاز صليبيان به مرزهاي غربي بلاد اسلام دروازههاي فتنه و بلا را به روي مسلمانان باز كرده بود و اما در قرن بعد يعني قرن ششم، هجوم تاتار سرزمين ايزدي ما را غرق پريشاني و ناامني كرده بود. بايد پذيرفت كه از اين بادهاي سرد و سموم كه بر صحنه بوستان ايران زمين وزيدن گرفته بود، نجمالدين رازي يا بعد از او ملاي روم تولد يافتند و درخشيدند.
آيا ميشود گفت كه كسي بتواند در مورد زن كه حتي تا همين امروز موضوعي فراموش شده به حساب ميآيد، مطلبي مهم و اساسي نگاشته با بنگارد؟ در چنين وضعيت هولناكي مثنوي معنوي به رشته نگارش درآمده است. مولانا تك ستارهاي است كه در آسمان ادب و فرهنگ ايران درخشيده و ديدگاه او پيرامون "زن" قابل توجه است:
"زُين للناس" حق آراستهست زآنچه حق آراست، چون دانند جست؟(4)
چون پي "يُسكُناليها"ش آفريد كي تواند آدم از حوا بريد؟
رستم زال ار بوُد، از حمزه بيش هست در فرمان اسير زال خويش
آنكه عالم بنده گفتش بدي "كلميني يا حميرا" ميزدي)_(5ـ اشاره به حديثي از پيامبر اكرم(ص) كه به عايشه ميفرمود: "مرا به سخن وادار اي گل سرخ زيبا." نشاني اين حديث را در كتاب "احاديث مثنوي" نوشته استاد فروزانفر بيابيد. نيز تفسير، نقد و تحليل مثنوي مولوي، علامه جعفري، )
(دفتر اول)
باز در پيرامون اين ابيات نيكلسون در شرح خود مينگارد كه:
"اين جرعه جمال الهي آميخته به خاك عشقآميز است كه شب و روز به صد دل آن را ميبوسي."
جرعه حسنِ است اندر خاكِ گش كه به صد دل روز و شب ميبوسياش
(دفتر اول)
ميافزايد: كه چون ابليس از حق تعالي خواست تا وسيلهاي بهر اغوا و وسوسه نفس به او بخشد كه خلايق تاب مقاومت در برابرش نياورند، حق تعالي زيبايي زن را به او وانمود و ابليس از تجلي شكوه الهي مبهوت شد (البته بايد توجه داشت كه اين همه مطالب در پيرامون داستان زيباي آدم در قرآن كريم جنبه تمثيلي و نمادين دارد و معمولاً در بيشتر متون ديني به صورت سمبوليك بيان شده و تعبيرات اسطورهاي و ميتولوژيك مورد استحسان مفسران و معبران گشته است و اين بسيار دقيق است. نگارنده)
گوييا حق تافت از پرده رقيق.... شاعر حجاب صورت را كنار ميزند و جمال ازلي حق را كه الهامبخش و معشوق همه عشاق است، در زن مشاهده ميكند و او را به اعتبار اصل خلقت او واسطهاي ميبيند؛ به مفهوم حقيقي كلمه كه جمال قديم الهي خود را در او متجلي ميسازد و به فعاليت خلاقه ميپردازد، زن، از اين ديدگاه كانوني است بهر تجلي الهي و ميتوان او را با قدرت حياتبخش فروغ او يگانه دانست.(6)
مترجم دانشمند شرح مثنوي، نيكلسون مطلبي را از شرح ولي محمد اكبرآبادي كه از شارحان مهم مثنوي است، نقل ميكند كه "بايد دانست كه شهود حق سبحانه، مجرد از مواد ممكن نيست و شهود او در ماده انساني كاملتر است از شهود او در غير انساني و در افراد انسان شهود او در زن كاملتر است از شهود او در مرد، زيرا كه شهود حق يا به صفت فاعليت است يا به صفت منفعليت يا به حسب هر دو كه هم فاعل باشد و هم منفعل. پس مرد وقتي كه مشاهده كرد حق را در ذات خود، از حيثيتي كه ظهور زن از مرد است، مشاهده كرد حق را در فاعل، و وقتي كه مشاهده كرد حق را در ذات خود، بيملاحظه ظهور زن از خويش، مشاهده كرد حق را در منفعل چرا كه وي منفعل است از حق بلاواسطه كه مخلوق اوست و وقتي كه مشاهده كرد حق را در زن، پس مشاهده كرد در فاعل و منفعل هر دو و فاعليت حق در صورت زن از آن است كه در اين مظهر تصرف ميكند در نفس مرد تصرف كلي، و ميگرداند مرد را منقاد و محب خود و انفعاليت حق در مظهر زن آن است كه حق در اين مظهر محل تصرف مرد است و محكوم امر و نهي اوست، پس شهود شخص، حق را در زن مشاهده حق است در صورت فاعليت و منفعليت هر دو، پس كاملتر باشد از شهود در جميع مظاهر؛ و همين است غرض حضرت مولوي از اين مصراع كه "خالق است آن گوييا مخلوق نيست" چه ذات حق سبحانه صاحب هر دو صفت فعلي و انفعالي است و زن مظهر اين هر دو، پس خالق باشد نه مخلوق."(7)
اكبرآبادي اظهار ميدارد كه بخش اصلي اين تفصيل از شرح داود قيصري بر فصوصالحكم ابن عربي گرفته شده است و شخص ابنعربي مسئول آن نيست، اما با مراجعه به فصوص عكس اين مطلب روشن ميشود. او در ادامه سخن خود چنين استدلال ميكند كه زن بهتنهايي اين دو وجه آفرينش را در خود جمع دارد، حال آنكه مرد تنها يكي از اين دو وجه را داراست. مرد در امر ايجاد و تكوين فاعل است و بس و زن هم فاعل است و هم منفعل (منفعل از جهت آبستنشدن و فاعل از جهت رشد دادن و پروريدن جنين) در تمام اين مطالب غرض اصلي مولانا جلالالدين ـ كه در آن، جاي هيچ شبههاي نيست ـ حركت و عمل طبيعي و جسمي زن نيست، بلكه مراد او خويهاي الهي ذاتي و روحاني نهفته در وجود اوست كه در مرد عشق ميآفريند و او را سبب ميشود تا در طلب وصال، با معشوق حقيقي برخيزد.(8)
مولوي كلاً نسبت به زن نظري بسيار كريمانه و با احترام داشت، با سختگيريهاي متعصبانهاي كه در زمان او معمول بود. كاملاً مخالف بود. او به كرامت ذاتي انسان و بخصوص زنان ميانديشيد. در كتاب خود "فيه ما فيه" آورده است كه "هرچند زن را امر كني كه پنهان شو، ورا دغدغه خود را نمودن بيشتر شود و خلق را نهان شدن او رغبت به آن زن بيش گردد، پس تو نشستهاي و رغبت را از دو طرف زيادت ميكني و ميپنداري كه اصلاح ميكني و نكني. او بر آن طبع نيك خود و سرشت پاك خود خواهد رفتن. فارغ باش و تشويش مخور. و اگر به عكس اين باشد، باز همچنان بر طريق خود خواهد رفتن. منع، جز رغبت را افزون نميكند عليالحقيقه."(9) مولوي هشدار ميدهد كه سختگيري بخصوص در مورد زنان آنقدر ناپسند است كه درنهايت آثار بس مخرب و منفي به بار خواهد آورد و مفسدهاي جبرانناپذير.
در داستان قلعه ذاتالصور كه بس طولاني و بسيار پرمطلب است، مولوي صراحتاً ميگويد هشيار باشيد كه هوا و هوس شما را به بيراهه نكشاند كه به بدبختي ابدي دچار خواهيد شد.
هين مبادا كه هوستان ره زند كه فتيد اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهيز آمد مفترض بشنويد از من حديث بيغرض
در فرج جويي خرد سر تيز به از كمينگاه بلا پرهيز به
گر نميگفت اين سخن را آن پدر ور نميفرمود: "زان قلعه حذر"
خود بدان قلعه نميشد خيلشان خود نميافتاد آن سو ميلشان
كان نَبد معروف، بس مهجور بود از قلاع و از مناهج دور بود
چون بكرد آن منع دلشان زان مقال در هوس افتاد و در كوي خيال
رغبتي زين منع در دلشان بِرست كه ببايد سِر آن را باز جست
كيست كز ممنوع گردد ممتنع چونكه "الانسان حريص ما منع"(10)
نهي بر اهل تُقا تبغيض شد نهي بر اهل هوا تحريض شد
پرتو حق است آن معشوق نيست خالق است آن گوييا، مخلوق نيست
(دفتر اول)
جرعه حسن است اندر خاك گش(1) كه به صد دل روز و شب ميبوسياش
(دفتر پنجم)
ملاي روم در جغرافياي زميني و زماني خاصي زندگي ميكرد كه همه گرايشها، منشها و خويهاي عالي انساني پايمال سم ستوران جهل و جور و فساد شده و مغولان همهچيز را نابود كردهاند. در چنين شرايطي انسان فرزانه و فرهيختهاي چون جلالالدين بلخي فرصتي يافته است تا از عاليترين مباني جامعه بشري سخني بگويد و بر كرسي اصلاح تكيه زند و بيهراس از تكفير و تفسيق روساي عوام درخصوص موضوع بسيار مهم، با ارزش و فراموش شده "زن" سخن بگويد.
با اندكي گذر و گذار در آثار ادبي پيش و پس از مولوي با تعابير شگفتآوري از زن برميخوريم، اما شايد تنها كسي كه توانسته حق مطلب را ادا كند، مولوي است. او مودبانه و با زباني نرم، عاليترين تعابير را از زن در مثنوي آورده و عادلانه آنچه كه زيبنده و سزاوار است در مورد زن تعبير و تفسير كرده است. البته اين مطلب اساسي و مهم را بايد يادآور شد كه در انديشهها و نگاشتههاي مولانا و بويژه مثنوي كه بيشتر مورد نظر ماست به دو گونه اشعار كه گاه بهظاهر نقيض يكديگرند برخورد ميكنيم كه بايد با تأمل به آنها نگريسته شود. در جاهاي مختلف مثنوي معنوي تعابيري از مولانا ديده ميشود كه خواننده ترديد ميكند و ميگويد آيا ممكن است انسان دانا و انديشهوري بزرگ همچون مولانا چنين تعبيرهاي زنندهاي از زن كرده باشد و اينگونه زن را در پايينترين جايگاههاي انساني جاي داده باشد و در جاهاي ديگر مثنوي ديده ميشود كه عاليترين تعابير را از زن بيان ميكند و او را در اوج عظمت انساني قرار ميدهد و تا نزد خدا او را بالا ميبرد. اگر در جايي از مثنوي ديده ميشود كه زن مظهر كمخردي و بيظرفيتي و وسوسهگري و ناتواني و نماد نفس اماره بالسوء تعريف شده، نشانگر اين است كه در آن زمان كه مولانا در آن عصر ميزيسته اينگونه به زن مينگريستهاند. وقتي انسان منزلت عالي الهي خود را در جامعهاي ندانسته باشد و بهطور كلي كرامت انساني او را پايمال كرده باشند و مشتي بيتعهد و فرصتطلب، مسلط بر جان، مال و ناموس مردمان شده باشند، زن كه سهل است، مردان نيز منزلت خود را درنمييابند.
تعابيري كه در مثنوي آمده، ترسيم تمثيلگونهاي از وضعيت انسان در جغرافياي زماني و زميني مولاناست و بيانگر اوضاع فرهنگي عصر اوست و حضرت مولانا با دقت تمام همچون نقاشي چيرهدست تصوير انسانها و بويژه زن را بهخوبي مينماياند. اما آنجا كه بناست شخصيت اصلي عنصر انسان و بخصوص زن را نشان دهد، نگاه پير بلخ آنچنان كريمانه و بزرگوارانه است كه كمتر كسي از شاعران و اديبان و عارفان چنين تعابيري از زن در آثار علمي و ادبي خود آوردهاند. نجمالدين رازي معروف به دايه در "مرصادالعباد" مينويسد: "همچنانكه اطفال را به چيزهاي رنگين، آواز زنگله، نقل و ميوه مشغول كنند، آدم را به معلمي ملائكه و سجود ايشان و بردن به آسمانها و بر منبركردن و گرد آسمانها گردانيدن و آن قصههاي معروف كه گفتهاند مشغول ميكردند، تا باشد كه قدري نايره آتش اشتياق او به جمال حضرت تسكين پذيرد و با چيزي ديگر انس گيرد و آن وحشت از وي زائل شود. او به زبان حال ميگفت:
هرگز نشود اي بت بگزيده من مهرت ز دل و خيالت از ديده من
گر از پس مرگِ من بجويي، يابي مهر تو در استخوان پوسيده من
(يمين اصفهاني)
خطاب ميرسيد كه اي آدم در بهشت رو، و ساكن بنشين و چنانكه خواهي ميخور، و ميخسب و با هر كه خواهي انس گير، "يا آدُم اسكُن اَنتَ وُ زوجكُ الجُنَه و كُلا مِنها رغداً حُيث شِئتُما" (بقره:35) هر چند ميگفتند، او ميگفت:
حاشا كه دلم از تو جدا دانَد شد يا با كس ديگر آشنا دانَد شد
از مهر تو بگلسد كه را دارد دوست وز كوي تو بگذرد كجا داند شد؟
چون وحشت آدم هيچ كم نميشد و با كس انس نميگرفت، هم از نفس او حوا را بيافريد و در كنار او نهاد تا با جنس خويش انس گيرد "و جُعُلَ مِنها زَوجُها لِيُسكن اِلَيها." (اعراف: 188)
آدم چون در جمال حوا نگريست، پرتو جمال حق ديد بر مشاهده حوا ظاهر شده، كه "كُلُ جُميلٍ مِن جُمالالله" ذوق آن جمال بازيافت. گفت:
اي گل! تو به روي دلربايي ماني وي مي تو ز يار من به جايي ماني
وي بخت ستيزه كار، هر دم با من بيگانهتري، به آشنايي ماني(2)
تعبير نجمالدين رازي بسيار جالب و تأملبرانگيز است.
شادروان نيكلسون در شرح دو بيت كه در آغاز مقاله آورده شد، از دفتر اول مثنوي، گفته نجمالدين را آورده و ميگويد: "زن عاليترين مثل زيبايي خاكي است، اما زيبايي خاكي هيچ نيست جز آنكه تجلي و بازتابي است از صفات الهي آنچه معشوق است صورت نيست آن."
خواه عشق اين جهان، خواه آن جهان(3) (دفتر دوم)
پايان قرن ششم و آغاز قرن هفتم در تاريخ ايران، برههاي بسيار مهم اما بسيار پرآشوب و فتنه است. ايران و اسلام در آن روزگار به لحاظ مرزي بسيار پيشرفته بود. حاكمان بيلياقت و سلطهگر از دامنه كوههاي هندوكش تا رود جيحون، درياچه آرال، سواحل خزر، قفقاز، آسياي صغير، تمام شمال آفريقا، عربستان و پارهاي از جنوب اسپانيا سلطه خود را گسترده بودند؛ همه اين سرزمينهاي پهناور در زير بيرق اسلام گرد آمده بود، اما درگيريهاي بين فرمانروايان سلسلههاي گوناگون، آسايش را از مردم سلب كرده بود. خوارزمشاهيان بر بيشتر سرزمينها تسلط داشتند. پايتخت آنان خوارزم در ساحل جيحون و در جنوب آرال بود، اما حكومتهاي محلي ديگر چون اتابكان در آذربايجان و سلغريان در فارس و فرمانروايان هزار اسبي در لرستان حكومت ميكردند. اين دوره از نظر علوم، فلسفه، ادب و تصوف دورهاي بس درخشان است، اما از نگاه اجتماعي، تباهي و انحطاط اخلاقي و اختلافات فرقهاي ميان نحلههاي اهل سنت، جماعت، شيعه، فلاسفه و متصوفه در اعلي درجه و از همه مهمتر از اواخر قرن پنجم تاخت و تاز صليبيان به مرزهاي غربي بلاد اسلام دروازههاي فتنه و بلا را به روي مسلمانان باز كرده بود و اما در قرن بعد يعني قرن ششم، هجوم تاتار سرزمين ايزدي ما را غرق پريشاني و ناامني كرده بود. بايد پذيرفت كه از اين بادهاي سرد و سموم كه بر صحنه بوستان ايران زمين وزيدن گرفته بود، نجمالدين رازي يا بعد از او ملاي روم تولد يافتند و درخشيدند.
آيا ميشود گفت كه كسي بتواند در مورد زن كه حتي تا همين امروز موضوعي فراموش شده به حساب ميآيد، مطلبي مهم و اساسي نگاشته با بنگارد؟ در چنين وضعيت هولناكي مثنوي معنوي به رشته نگارش درآمده است. مولانا تك ستارهاي است كه در آسمان ادب و فرهنگ ايران درخشيده و ديدگاه او پيرامون "زن" قابل توجه است:
"زُين للناس" حق آراستهست زآنچه حق آراست، چون دانند جست؟(4)
چون پي "يُسكُناليها"ش آفريد كي تواند آدم از حوا بريد؟
رستم زال ار بوُد، از حمزه بيش هست در فرمان اسير زال خويش
آنكه عالم بنده گفتش بدي "كلميني يا حميرا" ميزدي)_(5ـ اشاره به حديثي از پيامبر اكرم(ص) كه به عايشه ميفرمود: "مرا به سخن وادار اي گل سرخ زيبا." نشاني اين حديث را در كتاب "احاديث مثنوي" نوشته استاد فروزانفر بيابيد. نيز تفسير، نقد و تحليل مثنوي مولوي، علامه جعفري، )
(دفتر اول)
باز در پيرامون اين ابيات نيكلسون در شرح خود مينگارد كه:
"اين جرعه جمال الهي آميخته به خاك عشقآميز است كه شب و روز به صد دل آن را ميبوسي."
جرعه حسنِ است اندر خاكِ گش كه به صد دل روز و شب ميبوسياش
(دفتر اول)
ميافزايد: كه چون ابليس از حق تعالي خواست تا وسيلهاي بهر اغوا و وسوسه نفس به او بخشد كه خلايق تاب مقاومت در برابرش نياورند، حق تعالي زيبايي زن را به او وانمود و ابليس از تجلي شكوه الهي مبهوت شد (البته بايد توجه داشت كه اين همه مطالب در پيرامون داستان زيباي آدم در قرآن كريم جنبه تمثيلي و نمادين دارد و معمولاً در بيشتر متون ديني به صورت سمبوليك بيان شده و تعبيرات اسطورهاي و ميتولوژيك مورد استحسان مفسران و معبران گشته است و اين بسيار دقيق است. نگارنده)
گوييا حق تافت از پرده رقيق.... شاعر حجاب صورت را كنار ميزند و جمال ازلي حق را كه الهامبخش و معشوق همه عشاق است، در زن مشاهده ميكند و او را به اعتبار اصل خلقت او واسطهاي ميبيند؛ به مفهوم حقيقي كلمه كه جمال قديم الهي خود را در او متجلي ميسازد و به فعاليت خلاقه ميپردازد، زن، از اين ديدگاه كانوني است بهر تجلي الهي و ميتوان او را با قدرت حياتبخش فروغ او يگانه دانست.(6)
مترجم دانشمند شرح مثنوي، نيكلسون مطلبي را از شرح ولي محمد اكبرآبادي كه از شارحان مهم مثنوي است، نقل ميكند كه "بايد دانست كه شهود حق سبحانه، مجرد از مواد ممكن نيست و شهود او در ماده انساني كاملتر است از شهود او در غير انساني و در افراد انسان شهود او در زن كاملتر است از شهود او در مرد، زيرا كه شهود حق يا به صفت فاعليت است يا به صفت منفعليت يا به حسب هر دو كه هم فاعل باشد و هم منفعل. پس مرد وقتي كه مشاهده كرد حق را در ذات خود، از حيثيتي كه ظهور زن از مرد است، مشاهده كرد حق را در فاعل، و وقتي كه مشاهده كرد حق را در ذات خود، بيملاحظه ظهور زن از خويش، مشاهده كرد حق را در منفعل چرا كه وي منفعل است از حق بلاواسطه كه مخلوق اوست و وقتي كه مشاهده كرد حق را در زن، پس مشاهده كرد در فاعل و منفعل هر دو و فاعليت حق در صورت زن از آن است كه در اين مظهر تصرف ميكند در نفس مرد تصرف كلي، و ميگرداند مرد را منقاد و محب خود و انفعاليت حق در مظهر زن آن است كه حق در اين مظهر محل تصرف مرد است و محكوم امر و نهي اوست، پس شهود شخص، حق را در زن مشاهده حق است در صورت فاعليت و منفعليت هر دو، پس كاملتر باشد از شهود در جميع مظاهر؛ و همين است غرض حضرت مولوي از اين مصراع كه "خالق است آن گوييا مخلوق نيست" چه ذات حق سبحانه صاحب هر دو صفت فعلي و انفعالي است و زن مظهر اين هر دو، پس خالق باشد نه مخلوق."(7)
اكبرآبادي اظهار ميدارد كه بخش اصلي اين تفصيل از شرح داود قيصري بر فصوصالحكم ابن عربي گرفته شده است و شخص ابنعربي مسئول آن نيست، اما با مراجعه به فصوص عكس اين مطلب روشن ميشود. او در ادامه سخن خود چنين استدلال ميكند كه زن بهتنهايي اين دو وجه آفرينش را در خود جمع دارد، حال آنكه مرد تنها يكي از اين دو وجه را داراست. مرد در امر ايجاد و تكوين فاعل است و بس و زن هم فاعل است و هم منفعل (منفعل از جهت آبستنشدن و فاعل از جهت رشد دادن و پروريدن جنين) در تمام اين مطالب غرض اصلي مولانا جلالالدين ـ كه در آن، جاي هيچ شبههاي نيست ـ حركت و عمل طبيعي و جسمي زن نيست، بلكه مراد او خويهاي الهي ذاتي و روحاني نهفته در وجود اوست كه در مرد عشق ميآفريند و او را سبب ميشود تا در طلب وصال، با معشوق حقيقي برخيزد.(8)
مولوي كلاً نسبت به زن نظري بسيار كريمانه و با احترام داشت، با سختگيريهاي متعصبانهاي كه در زمان او معمول بود. كاملاً مخالف بود. او به كرامت ذاتي انسان و بخصوص زنان ميانديشيد. در كتاب خود "فيه ما فيه" آورده است كه "هرچند زن را امر كني كه پنهان شو، ورا دغدغه خود را نمودن بيشتر شود و خلق را نهان شدن او رغبت به آن زن بيش گردد، پس تو نشستهاي و رغبت را از دو طرف زيادت ميكني و ميپنداري كه اصلاح ميكني و نكني. او بر آن طبع نيك خود و سرشت پاك خود خواهد رفتن. فارغ باش و تشويش مخور. و اگر به عكس اين باشد، باز همچنان بر طريق خود خواهد رفتن. منع، جز رغبت را افزون نميكند عليالحقيقه."(9) مولوي هشدار ميدهد كه سختگيري بخصوص در مورد زنان آنقدر ناپسند است كه درنهايت آثار بس مخرب و منفي به بار خواهد آورد و مفسدهاي جبرانناپذير.
در داستان قلعه ذاتالصور كه بس طولاني و بسيار پرمطلب است، مولوي صراحتاً ميگويد هشيار باشيد كه هوا و هوس شما را به بيراهه نكشاند كه به بدبختي ابدي دچار خواهيد شد.
هين مبادا كه هوستان ره زند كه فتيد اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهيز آمد مفترض بشنويد از من حديث بيغرض
در فرج جويي خرد سر تيز به از كمينگاه بلا پرهيز به
گر نميگفت اين سخن را آن پدر ور نميفرمود: "زان قلعه حذر"
خود بدان قلعه نميشد خيلشان خود نميافتاد آن سو ميلشان
كان نَبد معروف، بس مهجور بود از قلاع و از مناهج دور بود
چون بكرد آن منع دلشان زان مقال در هوس افتاد و در كوي خيال
رغبتي زين منع در دلشان بِرست كه ببايد سِر آن را باز جست
كيست كز ممنوع گردد ممتنع چونكه "الانسان حريص ما منع"(10)
نهي بر اهل تُقا تبغيض شد نهي بر اهل هوا تحريض شد
Last edited: