• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخی

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
رسيد آن شه رسيد آن شه بياراييد ايوان را
فروبريد ساعدها براى خوب کنعان را

چو آمد جان جان جان نشايد برد نام جان
به پيشش جان چه کار آيد مگر از بهر قربان را

بدم بي عشق گمراهى درآمد عشق ناگاهى
بدم کوهى شدم کاهى براى اسب سلطان را

گر ترکست و تاجيکست بدو اين بنده نزديکست
چو جان با تن وليکن تن نبيند هيچ مر جان را

هلا ياران که بخت آمد گه ايثار رخت آمد
سليمانى به تخت آمد براى عزل شيطان را

بجه از جا چه مي پايى چرا بي دست و بي پايى
نمي دانى ز هدهد جو ره قصر سليمان را

بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سليمان خود همي داند زبان جمله مرغان را

سخن بادست اى بنده کند دل را پراکنده
وليکن اوش فرمايد که گرد آور پريشان را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تو از خوارى همي نالى نمي بينى عنايت ها
مخواه از حق عنايت ها و يا کم کن شکايت ها

تو را عزت همي بايد که آن فرعون را شايد
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون اين ولايت ها

خنک جانى که خوارى را به جان ز اول نهد بر سر
پى اوميد آن بختى که هست اندر نهايت ها

دهان پرپست مي خواهى مزن سرناى دولت را
نتاند خواندن مقرى دهان پرپست آيت ها

ازان دريا هزاران شاخ شد هر سوى و جويى شد
به باغ جان هر خلقى کند آن جو کفايت ها

دلا منگر به هر شاخى که در تنگى فرومانى
به اول بنگر و آخر که جمع آيند غايت ها

اگر خوکى فتد در مشک و آدم زاد در سرگين
رود هر يک به اصل خود ز ارزاق و کفايت ها

سگ گرگين اين در به ز شيران همه عالم
که لاف عشق حق دارد و او داند وقايت ها

تو بدنامى عاشق را منه با خوارى دونان
که هست اندر قفاى او ز شاه عشق رايت ها

چو ديگ از زر بود او را سيه رويى چه غم آرد
که از جانش همي تابد به هر زخمى حکايت ها

تو شادى کن ز شمس الدين تبريزى و از عشقش
که از عشقش صفا يابى و از لطفش حمايت ها
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ايا نور رخ موسى مکن اعمى صفورا را
چنين عشقى نهادستى به نورش چشم بينا را

منم اى برق رام تو براى صيد و دام تو
گهى بر رکن بام تو گهى بگرفته صحرا را

چه داند دام بيچاره فريب مرغ آواره
چه داند يوسف مصرى غم و درد زليخا را

گريبان گير و اين جا کش کسى را که تو خواهى خوش
که من دامم تو صيادى چه پنهان صنعتى يارا

چو شهر لوط ويرانم چو چشم لوط حيرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و يارا

اگر عطار عاشق بد سنايى شاه و فايق بد
نه اينم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

يکى آهم کز اين آهم بسوزد دشت و خرگاهم
يکى گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

خمش کن در خموشى جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکش هاى بالا را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
هلا اى زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را
تقاضايى نهادستى در اين جذبه دل ما را

منم ناکام کام تو براى صيد و دام تو
گهى بر رکن بام تو گهى بگرفته صحرا را

چه داند دام بيچاره فريب مرغ آواره
چه داند يوسف مصرى نتيجه شور و غوغا را

گريبان گير و اين جا کش کسى را که تو خواهى خوش
که من دامم تو صيادى چه پنهان صنعتى يارا

چو شهر لوط ويرانم چو چشم لوط حيرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و يارا

اگر عطار عاشق بد سنايى شاه و فايق بد
نه اينم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

يکى آهم کز اين آهم بسوزد دشت و خرگاهم
يکى گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

خمش کن در خموشى جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکش هاى بالا را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پيغامبر خوبان پيام آورد مستان را

زبان سوسن از ساقى کرامت هاى مستان گفت
شنيد آن سرو از سوسن قيام آورد مستان را

ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو ديد از لاله کوهى که جام آورد مستان را

ز گريه ابر نيسانى دم سرد زمستانى
چه حيلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را

سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقى چه نام آورد مستان را

درون مجمر دل ها سپند و عود مي سوزد
که سرماى فراق او زکام آورد مستان را

درآ در گلشن باقى برآ بر بام کان ساقى
ز پنهان خانه غيبى پيام آورد مستان را

چو خوبان حله پوشيدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقى هر چه دربايد تمام آورد مستان را

که جان ها را بهار آورد و ما را روى يار آورد
ببين کز جمله دولت ها کدام آورد مستان را

ز شمس الدين تبريزى به ناگه ساقى دولت
به جام خاص سلطانى مدام آورد مستان را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چه چيزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را
چو آن پنهان شود گويى که ديوى زاد صورت را

چو بر صورت زند يک دم ز عشق آيد جهان برهم
چو پنهان شد درآيد غم نبينى شاد صورت را

اگر آن خود همين جانست چرا بعضى گران جانست
بسى جانى که چون آتش دهد بر باد صورت را

وگر عقلست آن پرفن چرا عقلى بود دشمن
که مکر عقل بد در تن کند بنياد صورت را

چه داند عقل کژخوانش مپرس از وى مرنجانش
همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را

زهى لطف و زهى نورى زهى حاضر زهى دورى
چنين پيدا و مستورى کند منقاد صورت را

جهانى را کشان کرده بدن هاشان چو جان کرده
براى امتحان کرده ز عشق استاد صورت را

چو با تبريز گرديدم ز شمس الدين بپرسيدم
از آن سرى کز او ديدم همه ايجاد صورت را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تو ديدى هيچ عاشق را که سيرى بود از اين سودا
تو ديدى هيچ ماهى را که او شد سير از اين دريا

تو ديدى هيچ نقشى را که از نقاش بگريزد
تو ديدى هيچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمى خالى از معنى
ولى معنى چو معشوقى فراغت دارد از اسما

تويى دريا منم ماهى چنان دارم که مي خواهى
بکن رحمت بکن شاهى که از تو مانده ام تنها

ايا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمى که تو نه اى حاضر گرفت آتش چنين بالا

اگر آتش تو را بيند چنان در گوشه بنشيند
کز آتش هر که گل چيند دهد آتش گل رعنا

عذابست اين جهان بي تو مبادا يک زمان بي تو
به جان تو که جان بي تو شکنجه ست و بلا بر ما

خيالت همچو سلطانى شد اندر دل خرامانى
چنانک آيد سليمانى درون مسجد اقصى

هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا

تعالى الله تعالى الله درون چرخ چندين مه
پر از حورست اين خرگه نهان از ديده اعمى

زهى دلشاد مرغى کو مقامى يافت اندر عشق
به کوه قاف کى يابد مقام و جاى جز عنقا

زهى عنقاى ربانى شهنشه شمس تبريزى
که او شمسيست نى شرقى و نى غربى و نى در جا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ببين ذرات روحانى که شد تابان از اين صحرا
ببين اين بحر و کشتي ها که بر هم مي زنند اين جا

ببين عذرا و وامق را در آن آتش خلايق را
ببين معشوق و عاشق را ببين آن شاه و آن طغرا

چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نى تر شد
ز قلزم آتشى برشد در او هم لا و هم الا

چو بي گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته مگو زير و مگو بالا

که سوى عقل کژبينى درآمد از قضا کينى
چو مفلوجى چو مسکينى بماند آن عقل هم برجا

اگر هستى تو از آدم در اين دريا فروکش دم
که اينت واجبست اى عم اگر امروز اگر فردا

ز بحر اين در خجل باشد چه جاى آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دريا

چه سودا مي پزد اين دل چه صفرا مي کند اين جان
چه سرگردان همي دارد تو را اين عقل کارافزا

زهى ابر گهربيزى ز شمس الدين تبريزى
زهى امن و شکرريزى ميان عالم غوغا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تو را ساقى جان گويد براى ننگ و نامى را
فرومگذار در مجلس چنين اشگرف جامى را

ز خون ما قصاصت را بجو اين دم خلاصت را
مهل ساقى خاصت را براى خاص و عامى را

بکش جام جلالى را فدا کن نفس و مالى را
مشو سخره حلالى را مخوان باده حرامى را

غلط کردار نادانى همه ناميست يا نانى
تو را چون پخته شد جانى مگير اى پخته خامى را

کسى کز نام مي لافد بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغى که مي بافد به گرد خويش دامى را

در اين دام و در اين دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو ديده گير بامى را

تو شين و کاف و رى را خود مگو شکر که هست از نى
مگو القاب جان حى يکى نقش و کلامى را

چو بي صورت تو جان باشى چه نقصان گر نهان باشى
چرا دربند آن باشى که واگويى پيامى را

بيا اى هم دل محرم بگير اين باده خرم
چنان سرمست شو اين دم که نشناسى مقامى را

برو اى راه ره پيما بدان خورشيد جان افزا
از اين مجنون پرسودا ببر آن جا سلامى را

بگو اى شمس تبريزى از آن مي هاى پاييزى
به خود در ساغرم ريزى نفرمايى غلامى را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از آن مايى اى مولا اگر امروز اگر فردا
شب و روزم ز تو روشن زهى رعنا زهى زيبا

تو پاک پاکى از صورت وليک از پرتو نورت
نمايى صورتى هر دم چه باحسن و چه بابالا

چو ابرو را چنين کردى چه صورت هاى چين کردى
مرا بي عقل و دين کردى بر آن نقش و بر آن حورا

مرا گويى چه عشقست اين که نى بالا نه پستست اين
چه صيدى بى ز شستست اين درون موج اين دريا

ايا معشوق هر قدسى چو مي دانى چه مي پرسى
که سر عرش و صد کرسى ز تو ظاهر شود پيدا

زدى در من يکى آتش که شد جان مرا مفرش
که تا آتش شود گل خوش که تا يکتا شود صد تا

فرست آن عشق ساقى را بگردان جام باقى را
که از مزج و تلاقى را ندانم جامش از صهبا

بکن اين رمز را تعيين بگو مخدوم شمس الدين
به تبريز نکوآيين ببر اين نکته غرا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد اين دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

ز غيرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست اين دل و جانم همي پايد نجستش را

چو اندر نيستى هستست و در هستى نباشد هست
بيامد آتشى در جان بسوزانيد هستش را

برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشيد و ابد بنوشت بر طومار شصتش را

خديو روح شمس الدين که از بسيارى رفعت
نداند جبرئيل وحى خود جاى نشستش را

چو جامش ديد اين عقلم چو قرابه شد اشکسته
درستي هاى بي پايان ببخشيد آن شکستش را

چو عشقش ديد جانم را به بالاي يست از اين هستى
بلندى داد از اقبال او بالا و پستش را

اگر چه شيرگيرى تو دلا مي ترس از آن آهو
که شيرانند بيچاره مر آن آهوى مستش را

چو از تيغ حيات انگيز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و مي بوسيد دستش را

در آن روزى که در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبريز از اول بلى گويان الستش را
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
موفق باشی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به نقل از ashena55 :
ممنون آشنا جان

بعد از معرفی آثار ؛ همانند تاپیک حضرت سعدی و حضرت حافظ به بررسی آثار خواهیم پرداخت . که البته در مورد حضرت مولانا کار بسیاری در پیش است و سخت .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چه باشد گر نگارينم بگيرد دست من فردا
ز روزن سر درآويزد چو قرص ماه خوش سيما

درآيد جان فزاى من گشايد دست و پاى من
که دستم بست و پايم هم کف هجران پابرجا

بدو گويم به جان تو که بي تو اى حيات جان
نه شادم مي کند عشرت نه مستم مي کند صهبا

وگر از ناز او گويد برو از من چه مي خواهى
ز سوداى تو مي ترسم که پيوندد به من سودا

برم تيغ و کفن پيشش چو قربانى نهم گردن
که از من دردسر دارى مرا گردن بزن عمدا

تو مي دانى که من بي تو نخواهم زندگانى را
مرا مردن به از هجران به يزدان کاخرج الموتى

مرا باور نمي آمد که از بنده تو برگردى
همي گفتم اراجيفست و بهتان گفته اعدا

تويى جان من و بي جان ندانم زيست من بارى
تويى چشم من و بي تو ندارم ديده بينا

رها کن اين سخن ها را بزن مطرب يکى پرده
رباب و دف به پيش آور اگر نبود تو را سرنا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
برات آمد برات آمد بنه شمع براتى را
خضر آمد خضر آمد بيار آب حياتى را

عمر آمد عمر آمد ببين سرزير شيطان را
سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتى را

بهار آمد بهار آمد رهيده بين اسيران را
به بستان آ به بستان آ ببين خلق نجاتى را

چو خورشيد حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببين لعل بدخشان را و ياقوت زکاتى را

همان سلطان همان سلطان که خاکى را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتى را

درختان بين درختان بين همه صايم همه قايم
قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتى را

ز نورافشان ز نورافشان نتانى ديد ذاتش را
ببين بارى ببين بارى تجلى صفاتى را

گلستان را گلستان را خمارى بد ز جور دى
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتى را

بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانى
که حشر آمد که حشر آمد شهيدان رفاتى را

شقايق را شقايق را تو شاکر بين و گفتى نى
تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بياتى را

شکوفه و ميوه بستان برات هر درخت آمد
که بيخم نيست پوسيده ببين وصل سماتى را

زبان صدق و برق رو برات ممنان آمد
که جانم واصل وصلست و هشته بي ثباتى را
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
به نقل از Behrooz :
ممنون آشنا جان

بعد از معرفی آثار ؛ همانند تاپیک حضرت سعدی و حضرت حافظ به بررسی آثار خواهیم پرداخت . که البته در مورد حضرت مولانا کار بسیاری در پیش است و سخت .
راست گفتی
کار خیلی سختیه
اما مولاناست دیگه .... ما هم مثل هر فارسی زبان دیگه ای از اون سهم داریم

گــر بریزی بحـــر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گر نه عشق شمس الدين بدى در روز و شب ما را
فراغت ها کجا بودى ز دام و از سبب ما را

بت شهوت برآوردى دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودى تاب و تب ما را

نوازش هاى عشق او لطافت هاى مهر او
رهانيد و فراغت داد از رنج و نصب ما را

زهى اين کيمياى حق که هست از مهر جان او
که عين ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را

عنايت هاى ربانى ز بهر خدمت آن شه
برويانيد و هستى داد از عين ادب ما را

بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان
شقايق ها و ريحان ها و گل هاى عجب ما را

زهى دولت زهى رفعت زهى بخت و زهى اختر
که مطلوب همه جان ها کند از جان طلب ما را

گزيد او لب گه مستى که رو پيدا مکن مستى
چو جام جان لبالب شد از آن مي هاى لب ما را

عجب بختى که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر
ز معشوق لطيف اوصاف خوب بوالعجب ما را

در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحي ها
گران قدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را

به سوى خطه تبريز چه چشمه آب حيوانست
کشاند دل بدان جانب به عشق چون کنب ما را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به خانه خانه مي آرد چو بيذق شاه جان ما را
عجب بردست يا ماتست زير امتحان ما را

همه اجزاى ما را او کشانيدست از هر سو
تراشيدست عالم را و معجون کرده زان ما را

ز حرص و شهوتى ما را مهارى کرده دربينى
چو اشتر مي کشاند او به گرد اين جهان ما را

چه جاى ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همي کوبد به زير آسمان ما را

خنک آن اشترى کو را مهار عشق حق باشد
هميشه مست مي دارد ميان اشتران ما را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آمد بت ميخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را

بگشاد نشان خود بربست ميان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را

صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را

رو سايه سروش شو پيش و پس او مي دو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را

گر هست دلش خارا مگريز و مرو يارا
کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را

چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را

بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبى و ناز آمد تا داغ نهد ما را

آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را

مي آيد و مي آيد آن کس که همي بايد
وز آمدنش شايد گر دل بجهد ما را

شمس الحق تبريزى در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گر زان که نه اى طالب جوينده شوى با ما
ور زان که نه اى مطرب گوينده شوى با ما

گر زان که تو قارونى در عشق شوى مفلس
ور زان که خداوندى هم بنده شوى با ما

يک شمع از اين مجلس صد شمع بگيراند
گر مرده اى ور زنده هم زنده شوى با ما

پاهاى تو بگشايد روشن به تو بنمايد
تا تو همه تن چون گل در خنده شوى با ما

در ژنده درآ يک دم تا زنده دلان بينى
اطلس به دراندازى در ژنده شوى با ما

چون دانه شد افکنده بررست و درختى شد
اين رمز چو دريابى افکنده شوى با ما

شمس الحق تبريزى با غنچه دل گويد
چون باز شود چشمت بيننده شوى با ما
 
بالا