برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از mammad81 :
پ.ن: آقا بهروز این حکایت یکی از دستانهای قصه های خوب برای بچه های خوب بود با اندکی تغییر


ممنون از لطف شما

اميدوارم شاهد تعداد بيشتري از اين حكايت هاي زيبا به قلم شما باشيم .

موفق باشيد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ظريفي با عربي همراه شد در آن اثنا از او پرسيد : چه نام داري ؟

گفت : مطر ، يعني باران .

پرسيد : کنيت تو چيست ؟

گفت : ابوالغيث ، يعني پدر باران .

پرسيد : پدرت چه نام دارد .

گفت : فرات . پرسيد : کنيت او چيست .

گفت : ابوالفيض يعني پدر آب روان

پرسيد : نام مادرت چيست . گفت : سحاب يعني ابر – پرسيد : کنيت او چيست .

گفت : ام البحر : يعني مادر دريا

گفت براي خدا ، لحظه اي باش تا زورقي پيدا کنم و گرنه در همراهي با تو غرق خواهم شد .



لطايف الطوايف
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
عربي شترش را گم کرد ، سوگند خورد اگر آن را بيابد به يک درهم بفروشد . از قضا شترش را يافت اما دلش راضي نشد آن را به يک درهم بفروشد ، پس گربه اي به گردنش بست و فرياد زد : شتري به يک درهم با گربه اي پانصد درهم يکجا به فروش مي رسد ،

عربي که از آنجا مي گذشت گفت : شتر ارزان قيمتي است به شرط آنکه بدون گردن بند باشد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ظريفي در خانه درويشي مهمان شد – درويش سقف خانه را از چوبهاي ضعيف و سست پوشانده بود و بار گران داشت . و هر لحظه از آن چوبها آوازي بيرون مي آمد ميهمان گفت : اي درويش ! مرا از اين خانه به جاي ديگر بر که ترسم سقف خانه فرود آيد .

گفت : مترس که اين آواز ، ذکر و تسبيح چوبهاست .

گفت : از آن ترسم که از بسياري ذکر و تسبيح ايشان را وجدي و حالي بهم رسد و همه به يکبار در رقص و سماع آيند و به سجده افتند .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شخصي نزد معتصم آمد و دعوي پيامبر کرد ، معتصم پرسيد : چه معجزه اي داري ؟

جواب داد : مرده زنده کنم !

گفت : اگر از تو اين معجزه ظاهر شود به تو بگروم . پس بدنبال درخواست مدعي ، دستور داد شمشير بسيار تيزش را آورند و بدست مدعي دهند .

گفت : اي خليفه ! در حضور تو گردن وزير تو را بزنم و في الحال زنده گردانم .

خليفه گفت : نيکو باشد ، سپس رو به وزير خود کرد و گفت : چه مي گويي ؟

پاسخ گفت : اي خليفه تن به کشتن در دادن کاري دشوار است ، من از او هيچ معجزه اي نمي طلبم ، تو خود گواه باش که من به او ايمان آورده ام .

معتصم بخنديد و او را خلعت داد و مدعي را به دار الشفاء فرستاد!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يه روز يه معلم كه هميشه شاگردانش را مورد تمسخر قرار مي داد سر كلاس گفت: هر كي نفهمه بلند شه؟
يه دانش آموز ظريفي بلند شد و گفت: آقا اجازه ما نفهم نيستيم ولي ميخواستيم كه شما تنها نباشيد!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ابوالحسن الولوالجى بزرگ ، مردى بسيار دان و از ياران صميمى ابوريحان بيرونى بود. گاه و بيگاه از او ديدار و درباره مسائل مختلف علمى با او گفتگو مى كرد. به هنگامى كه ابوريحان بيمار شد فواصل ملاقات اين دو كوتاه تر ، و مباحثات علمى شان درازتر و گرمتر شد. اين گفتگوها تا آخرين روزحيات ابوريحان همچنان برقرار بود. نوشته اند: ابوريحان در آخرين ساعت زندگى مسئله اى درباره تورات از ابوالحسن پرسيد. او گفت: اى دوست! اكنون چه جاى اين گفتگوهاست و دانستن و ندانستن اين مسأله ترا چه سود مى بخشد؟!
ابوريحان گفت: مگرحديث " اطلب العلم من المهد الى اللحد " را نشنيده اي؟ آيا اگر اين مسأله را بدانم و بميرم، از اينكه نادانسته بدرود زندگى گويم افضل و بهتر نيست؟ ابوالحسن اين مسأله را شرح گفت و هنوز دقيقه اى چند از پايان گرفتن سخن او نگذشته بود كه روزگار ابوريحان به سر آمد و بانگ شيون از اهل خانه برخاست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
حكيمى بود از حكماى عرب كه او را شن خواندندى، و او در كمال دانش و وفور حكمت بر سر آمده بود، ولكن عهدى كرده بود كه او زنى در حباله نكاح خود آرد كه در دانش همتاى او نباشد. و چندانكه گرد جهان مى رفت و چنين جفتى مى طلبيد،البته به دست نمى شد(به دست نمى آمد) و همچنين درمحنت غربت روزگارمى گذرانيد. تا روزى در راهى مى رفت، مردى با وى همراه شد. شن او را مى گويد: " اَتَحْمِلُى اَمْ اَحْمِلُكَ؟ تو بر من مى نشينى با من بر تو نشينم؟ " آن مرد گفت:" احمق مردى كه تويى، من بارعمامه خود برنمى توانم گرفت، تو را چگونه بردارم؟" شن خاموش شد. پس پاره اى راه برفتند كشتى ديدند به غايت كش و خوشه بسيارسركشيده . شن گفت:" كه نداند كه غله اين كشت را خورده اند يا ني؟" آن مرد مى گويد:" مگر تو ديوانه شده اي؟ غله اى كه هنوز ندروده اند، آن را چگونه خورده باشند؟"
شن خاموش مى بود تا آنگاه كه روزى چند برفتند. بر در قبيله اى ، يكى وفات كرده بود، و او را بر جنازه ( تابوت) نهاده بودند، و مى بردند . شن گفت: " چه مى گويى ، اين مرد زنده است يا مرده؟" آن مرد گفت:" سوگند مى خورم كه درجهان از تو احمق تر نباشد، مرده اى را بر جنازه نهاده مى برند به گورستان ، تو از من سئوال مى كنى كه او زنده است يا مرده، هيچ احمق چنين سئوال نكند. من بيش با تو سخن نگويم كه طاقت اين هذيان تو ندارم" و همچنين ميرفتند تا آنگاه كه به خانه آن مرد رسيدند، و آن مرد حق مرافقت و موافقت را بگزارد، و شن را به خانه خود مهمان آورد.
و او را دخترى بود درغايت دانايى و نهايت ملاحت. دختر پدر خود را بپرسيد كه" همراه تو كه بود و چه گفت و چه شنود؟" مرد گفت:" مرا در راه عقوبتى عظيم بود، كه مردكى احمق با من همراه شد، و سخنان نامعلوم مى گفت، و سئوالهاى پريشان مى پرسيد:" دختر گفت:" آخر چه مى گفت؟" آن مرد گفت:" اول كه با من همراه شد مرا گفت: تو مرا برمى دارى يا من تو را، و من خود به حيله ( زحمت) مى رفتم، او را چگونه برداشتمي؟ و ديگر به كشتى رسيديم. گفت: چه مى گويى اين كشت را خورده اند يا نى، و سوم مرده اى را ديد گفت: چه گويى اين مرد زده است يامرده؟ دختر گفت:" عظيم بد كردى كه حق آن مردنشناختى ، كه آن مرد حكيمى عالم تواند بود، وهر چه گفته است همه نتيجه حكمت و دانايى است.
اما آنچه گفته كه تو برمن نشينى يا من بر تو نشينم، اين، اشارت بدان دارد كه تو حكايت مى گويى يا من گويم تا رنج راه ما كمتر شود، كه هر كه در راه مى رود و ديگرى حكايت مى گويد رونده و شنونده بدان مشغول شوند، از رنج راه مرايشان را اثر نباشد. و آنچه گفته است كه اين كشته را خورده اند يا نى، اشارت بدان داشته است كه يعنى شايد كه خداوند كشت را وامى برآمده باشد، و اصحاب قروض او را تقاضا مى كنند و بدان سبب چون كشت برسد به ضرورت، از بهر ردّ قروض آن غله را بايد فروخت و به وامدار( بستانكار) دادن. پس از راه معنى اين كشت را پيش از رسيدن خورده باشد. و آنچه گفته است كه اين مرد زنده است يا مرده ،اشارت بدان دارد كه يعنى كه داند كه آن مردعالمى است كه فرزندى يا شاگردى گذاشته است كه بعد از وى نام او را زنده دارد؟ يا خيرى وصدقه جاريه اى كرده باشد كه ذكراو بدان باقى ماند؟ يا خود جاهلى و خاملى بوده است كه چون وفات كرد بيش (ديگر) كس از وى ياد نكند. و صواب آن باشد كه بروى و او را ضيافت كنى و عذر خواهى، وتفسير اين سخنان با وى بازرانى تا بر جهل و حماقت تو حمل نكند."
پس پدر دختر برفت، و حكيم را به وثاق خود آورد، و از وى عذرخواست، و تفسير اين سخنان بر وى بگفت: و گفت: " در آن زمان خاطرمن مشوش بود و به جواب اينها نمى پرداختم، و اكنون بازگفتم تابدانى كه من بر آن دقايق اطلاع داشته ام." شن گفت:" نى ، اين لايق طبيعت تو نيست، باز بايد گفت كه اين سخنان از كه آموختى و تو را براين نكته ها كه وقوف داده است؟" پس درماند و گفت: " دخترى دارم كه در دانايى بر مردان جهان خندد، و عقلا را در پله ميزان( دركفه ترازو) خود به هيچ برنگيرد." شن چون اين سخن بشنيد آن دختر را از پدر بخواست، و پدراو بدان رضا داد، و آن زن را درحباله خود آورد، هر دو موافق يكديگر آمدند و در زبان اعراب مثل شدند، چنانكه گفته اند:" وافَقَ شَنُّ طَبَقَهً" يعنى شن با طبقه ( نام دختر است) مؤانس افتاد. و اين مثل جايى زنند كه يارى همتا و دوستى موافق، كسى را پديد آيد.



جوامع الحكايات
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يكى از بازرگانان بصره ، هر سال كالاهايى را با كشتى به هندوستان مى برد . در يكى از سال ها ، پيرمردى از اهالى بصره به او گفت : « اين يك خروار مس را با خود به كشتى ببر و هنگامى كه دريا توفانى مى شود ، آن را به دريا بينداز .» تاجر نيز پذيرفت .
از قضا ، تاجر اين موضوع را فراموش كرد . وقتى به كشور هند رسيد ، جوانى آمد و از او پرسيد : آيا مس همراه دارى ؟ » تاجر ناگهان به ياد سفارش پيرمرد افتاد . با خود گفت : « اكنون كه وصيّت پيرمرد را فراموش كرده ام ، خوب است آن را بفروشم و برايش كالايى پرسود خريدارى كنم .» از اين رو ، مس ها را به آن جوان فروخت و با پولش ، جنسى براى پيرمرد خريد .
چون به بصره بازگشت ، احوال پيرمرد را پرسيد . گفتند : « از دنيا رفته و وارثى ندارد ، مگر برادرزاده اى كه چون در زمان حياتش با او ناسازگار بوده ، وى را از خود رانده ؛ جوان نيز به ديار غربت سفر كــرده است .»
بازرگان ، كالاى پيرمرد را در كيسه اى گذاشت و مٌهر كرد و نام وى را بر آن نوشت تا به وارثش برساند .
روزى بر در ِ دكّان نشسته بود ، جوانى از راه رسيد و از او پرسيد : « آيا مرا مى شناسى ؟ »
- نه !
من همان جوانى هستم كه در كشور هند ، از تو يك خروار مس خريدم . در ميان آن مس ها ، طلاى بسيارى پنهان كرده بودند . با خود گفتم : « من مس خريده ام و تصرّف در اين طلاها بر من حرام است . اكنون آمده ام تا آنها را به تو باز گردانم .»
بازرگان گفت : « آن مس از من نبود ؛ از پيرمردى از اهالى بصره بود به نام فلان ، كه در فلان محلّه زندگى مى كرد .»
جوان لبخندى زد و خداى را سپاس گزار كرد و گفت : « آن پيرمرد ، عموى من بود و مقصودش از ريختن اموال به دريا ، محروم كردن من از ارث بود ، ولى خداوند خواست كه آن اموال به من برسد .»
جوان پس از اثبات ادّعاى خود ، اموال ديگر عمويش را نيز به عنوان ميراث ، از بازرگان باز پس گرفت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
واقدى نقل كرده، گويد:" روزى عمروعاص كه پير و ضعيف شده بود ، با غلام خود ( وردان ) به نزد معاويه آمد و مشغول گفتگو شدند و جز وردان كسى نزد آنان نبود. عمرو گفت:" اى اميرمؤمنان ديگر از چه چيز لذت مى برى ؟ " گفت:" به زن رغبتى ندارم، لباس نرم وخوب هم آن قدر پوشيده ام كه پوستم به آن عادت كرده و ديگر نمى فهمم كدام نرم است. غذاى خوب و نرم و گرم هم آن قدر خورده ام كه نمى دانم كدام لذيذتر است و خوبتر است. بوى خوش هم آن قدر وارد بينى من شده است كه نمى دانم كدام يك خوش بوتر است. اكنون لذتى جز اين ندارم كه در روز گرمى چيز خنكى بنوشم و پسرانم و نوه هايم را ببينم كه اطرافم مى گردند. اى عمرو، تو از چه چيز لذت مى بري؟ گفت:" از بذرى كه بكارم و از حاصل آن بهره ببرم." معاويه به ( وردان) نگريست و گفت: وردان، تو از چه چيز لذت مى بري؟ گفت: از بزرگواريى كه درحق مردم بزرگ انجام دهم و عوض آن ندهند و بميرم، و آن بزرگوارى براى اعقاب من برگردن اعقاب آنها بماند. "
معاويه گفت: چه مجلس بدى داشتيم! اين غلام از من و تو پيشى گرفت!
آرى، خوشى ها و لذتهاى مادى وظاهرى ذائقه را مى زند و آدمى را از همه چيز دلزده و دلسرد مى كند.
بر خلاف لذتهاى معنوى كه سيرى ناپذيرند و هميشه آدمى از آنها لذت و خوشى احساس مى كند.
عبادتهايى كه پيامبران و پيشوايان دين داشتند و شبى هزار ركعت نماز مى گزاردند چقدر لذت بخش بوده است؟!
تحصيل علم و دريافتن معضلات علمى چه لذت آور است؟ گفته اند: استاد البشريا شيخ طوسى وقتى شبها مطالعه مى نمود و مشكلى از مشكلات علوم را حل مى كرد به وجد مى آمد و مى گفت: اين الاكاسره! اين القياصره! كسرى ها و قيصرها كجا هستند كه لذت فعلى مرا درك كنند؟!
عالمان واقعى همه چنين بوده اند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سلمان فارسى دخترعمر را خواستگارى كرد . عمر با آنكه از بعضى تعصبات خالى نبود ، به حكم اينكه اسلام آن چيزها را الغاء كرده، آن را پذيرفت. عبدالله پسرعمر روى همان تعصب عربى ناراحت شد، اما درمقابل اراده پدر چاره اى نداشت، لذا دست به دامن عمرو بن العاص شد. عمرو گفت:
چاره ى اين كار با من!
يك روزعمروعاص با سلمان فارسى روبرو شد وگفت: تبريك عرض مى كنم! شنيده ام مى خواهى به دامادى خليفه مفتخرشوى.
سلمان گفت: اگر بناست اين كار براى من افتخار شمرده شود پس من اين كار را نمى كنم ؛ و انصراف خود را از ازدواج اعلام كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در شهر مكه ، جوانى فقير مى زيست و همسرى شايسته داشت. روزى هنگام بازگشت از مسجد الحرام، در راه، كيسه اى يافت. چون آن را گشود، ديد هزار دينار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.
زنش به او گفت:" اين لقمه حرام است، بايد آن را به همان محل ببرى و اعلام كنى، شايد صاحبش پيدا شود." جوان از خانه بيرون آمد، وقتى به جايى رسيد كه كيسه زر را يافته بود، شنيد مردى صدا مى زند:" چه كسى كيسه اى حاوى هزار دينار طلا يافته است؟" جوان پيش رفت و گفت:" من آن را يافته ام، اين كيسه توست، بگير طلاهايت را!"
مرد كيسه را گرفت و شمرد ، ديد درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت:" مال خودت باشد، با من به منزل بيا، با تو كارى ديگر دارم."
سپس جوان را به خانه خود برد و نه كيسه ديگر كه در هر كدام هزار دينار زر سرخ بود، به او داد و گفت:" همه اين پول ها از آن توست!"
جوان شگفت زده شد و گفت:" مرا مسخره مى كني؟"
مرد گفت:" به خدا سوگند كه تو را مسخره نمى كنم. ماجرا اين است كه هنگام شرفيابى به مكه، يكى ازعراقيان، اين زرها را به من داد و گفت: اينها را با خود به مكه ببرو يك كيسه آن را در رهگذرى بينداز. سپس فرياد كن چه كسى آن را يافته است. اگر كسى آمد وگفت من برداشته ام، نه كيسه ديگررا نيز به او بده؛ زيرا چنين كسى امين است. شخص امين، هم خود از اين مال مى خورد و هم به ديگران مى دهد و صدقه ما نيز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند مى افتد!" جوان، پول ها به خانه آورد به دليل امانتدارى و صداقت، از ثروتمندان روزگار شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مردى ثروتمند از دنيا رفت و ثروت فراوانش را دو پسرش به ارث بردند . يكى از پسران ، جوانى ديندار و خردمند بود . دنيا را مزرعه آخرت مى دانست و از ثروت خود به سود آخرت بهره مى جست . حقوق واجب اموالش را مى پرداخت ، به تهيدستان و بينوايان كمك مى كرد و به آن ها كار و سرمايه مى داد و خويشان و بستگانش را با ثروتش يارى مى كرد .
امّا پسر ديگر ، جوانى نادان و حريص بود . هر چه داشت ، تنها براى خود مى خواست . باغ و مزرعه و خانه زيبايى مى ساخت ، ولى خويشان و بستگان فقيرش را سهيم نمى كرد و با آنان رفت و آمد نداشت . حقوق واجب اموالش را نمى پرداخت . جواب سلام تهيدستان را نمى داد . در كارهاى خير شركت نمى كرد و مى گفت :« نمى توانم ، كار دارم ، وقت ندارم . » خلاصه حاضر نبود ثروتش را در راه خدا صرف كند .
اين جوان مغرور دو باغ بسيار بزرگ داشت ، پر از درختان خرما و انگور و ميوه هاى ديگر . نهرهاى پر آب هميشه در كنار درخت هاى باغش روان بود . در ميان اين دو باغ ، مزرعه سرسبز و بزرگى نيز جاى داشت كه انواع سبزى ها را در آن مى كاشت . وقتى اين مرد ثروتمند با برادرش به باغ مى آمد ، از تماشاى درخت هاى بلند و سرسبز و پرميوه خوشحال مى شد و لذت مى برد و با صداى بلند مى خنديد و برادر نيكوكارش را مسخره مى كرد و مى گفت :
« تو اشتباه مى كنى كه ثروت خود را به اين و آن مى بخشى ، ولى من از ثروتم به كسى چيزى نمى دهم و در نتيجه صاحب اين باغ و اين ثروت فراوانم ! راستى چه باغ بزرگى و چه ثروت فراوانى ! هميشه خوش و خٌرّم زندگى مى كنم اين ثروت كه تمام شدنى نيست ، گمان نكنم قيامتى در پيش باشد . تازه اگر قيامتى باشد ، خدا بهتر از اينها را به من خواهد داد ! »
برادر نيكوكار به او مى گفت : « برادر ! نعمت هاى جهان آخرت را بى دليل به كسى نمى دهند . بايد كارهاى صالح و شايسته انجام دهى تا در آن جهان بهره مند و رستگار شوى . ثروت زياد ، تو را از ياد خدا غافل كرده است . اى برادر ! تكبّر مكن ، جواب سلام تهيدستان را بده ، از فقيران دستگيرى كن ، از اين همه ثروت به سود آخرت استفاده كن ، در كارهاى خير شركت كن ، ممكن است خدا عذابى بفرستد و اين نعمت ها را از تو بگيرد ، آنگاه پشيمان مى شوى و پشيمانى سودى ندارد . »
جوان دنيا پرست به اندرزهاى برادر نيكوكارش گوش نمى كرد و به كارهاى ناپسند خود ادامه مى داد . روزى جوان مغرور به سوى باغ خويش رفت . چون به آن جا رسيد ، مدّتى بى حركت ايستاد و خيره خيره نگاه كرد . آنگاه فريادى كشيد و بر زمين افتاد .
آرى ، عذاب خدا نازل شده و باغ را ويران كرده بود . ديوارهاى باغ فرو ريخته و درختان بلندش شكسته و شاخه ها و ميوه هايش سوخته بود !
چون به هوش آمد ، ناله ها كرد و افسوس ها خورد و گفت : « اى كاش به اندرزهاى برادرم گوش مى كردم . اى كاش ثروتم را در راه خدا انفاق مى كردم .
اى كاش در كارهاى خير شركت مى جستم ، ولى اينك ثروتم از دست رفته است ، نه دنيايى دارم و نه آخرتى !
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آورده اند كه چهار كس از اصناف مردمان درباغى رفتند و به خوردن ميوه مشغول شدند. يكى از آن جمله دانشمندى بود ، و ديگر علوى، و سيم لشكرى، و چهارم بازارى. خداوند ( صاحب) باغ در آمد، ديد كه ميوه بسيار تلف كرده بودند و آن خداوند باغ مردى زيرك و عاقل بود. با خود گفت:" من تنهايم و ايشان چهار كس، و با چهار كس بر نتوانم آمدن." روى بديشان كرد و اول مرد دانشمند را گفت:
" تو مردى دانشمند و عالمى و مقتدا و پيشواى مايى، و مصالح معاش و معاد ما به بركات اقدام و حركات اقلام ( قلمها- نوشتن) علما باز بسته است؛ و اين ديگرى سيدى بزرگ و از خاندان نبوت، ما همه بنده و مولاى خاندان توايم، و دوستى آن دودمان بر ما واجب است- چنانكه حق تعالى مى فرمايد: " قُل لا أسئَلُكُم عَلَيهِ أَجراً الاّ المَوَدَّهَ فى القربى "( شوري/23)؛ و اين ديگر مردى لشكرى است و از ارباب تيغ و خون، و جان ما به سعى منع ايشان آبادان است. شما اگر در باغ من آييد و تمامت ميوه باغ من بخوريد، از شما دريغ نبود. مرد بازارى كيست، و به چه وسيلت در باغ من تواند آمد، و به كدام فضيلت ميوه باغ من تواند خورد؟
پس دست دراز كرد و گريبان او بگرفت واو را دستبردى تمام نمود( او را زد) چنان كه از پاى درآمد. پس دست و پاى او ببست و روى با لشكرى كرد و گفت:" بنده خدمتكار علما و ساداتم، اما تو دانسته اى كه چون من خراج اين رز ( باغ) به سلطان دادم، او را بيش بر من سبيل نماند ( و ديگر حقى به من ندارد). اگر ائمه و سادات به جان بر من حكم كنند(يعنى جان مرا بخواهند) پيش ايشان نهم و هنوز خود را مقصر دانم ( فكر مى كنم كه برايش كم گذاشته ام) اما تو بارى نگويى كه كيستى و به چه وسيلت در باغ آمده اى ؟" پس او را نيز بگرفت و ادبى تمام بكرد ودست و پاى او ببست.
آنگاه روى به دانشمند كرد كه " همه عالم [ بنده] ساداتند و حرمت نسب ايشان برهمگان ظاهر. اما تو كه دعوى علم كنى، ندانى كه در باغ مردمان بى اجازت نشايد رفت؟ اين علم تو را چه مقدار ( چه ارزشى دارد) ماند؟ و من و مال من فداى سادات باد، اما هر جاهلى كه خود را دانشمند خواند و مال مسلمانان حلال داند، سزاى تأديب و درخور تعذيب باشد." پس او را نيز بگرفت و ادبى محكم بكرد و دست و پاى او را در قيد آورد.
علوى تنها ماند؛ روى به وى كرد كه " اى مدعى نا اهل ، تو بارى نگويى كه به چه سبب بى اجازت در باغ من آمده اى، و مال مرا باطل كرده اي؟ پيغمبر كجا گفت كه مال امت من برعلويان حلال است؟!" پس او را نيز بربست، و بدين طريق هر چهار در قيد آورد، و بهاى انگور خود را از ايشان استيفا كرد، و به هزار شفاعت ايشان را رها كرد. و اگر هم از اول به تهوٌر خواستى كه با ايشان درآويزد، هر چهار يكى شدندى و او را برنجانيدندي؛ اما به كياست مراد خود به حاصل كرد.



جوامع الحكايات
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
عمروبن عبيد با منصور عباسى قبل از دوره خلافت دوست بود. در ايام خلافت منصور ، روزى براو وارد شد و منصور وى را گرامى داشت و از او تقاضاى موعظه و اندرز كرد.
از جمله سخنانى كه عمرو به منصور گفت اين بود:" ملك و سلطنت كه اكنون به دست تو افتاده اگر براى كسى پايدارمى ماند به تو نمى رسيد. از آن شب بترس كه آبستن روزى است كه ديگر شبى بعد از آن روز( روز قيامت) نيست."
وقتى كه عمرو خواست برود، منصور دستور داد ده هزار درهم به او بدهند، نپذيرفت. منصور قسم خورد كه بايد بپذيرى. عمرو سوگند ياد كرد كه نخواهم پذيرفت.
مهدى، پسر و وليعهد منصور درمجلس حاضر بود وازاين جريان ناراحت شد و گفت: يعنى چه؟! تو در مقابل سوگند خليفه، سوگند ياد مى كني؟
عمرو، از منصورپرسيد كه اين جوان كيست؟ گفت: پسرو وليعهدم مهدى است.
عمرو گفت: به خدا قسم كه لباس نيكان بر او پوشيده اى ونامى روى آن نهاده اى ( مهدي) كه شايسته آن نام نيست و منصبى براى او آماده كرده اى كه بهره بردارى از آن مساوى است با غفلت از آن. آن گاه عمرو رو كرد به مهدى و گفت: بلى برادرزاده جان! مانعى ندارد كه پدرت قسم بخورد و عمويت موجبات شكستن قسمش را فراهم آورد. اگر بنا شود من كفاره قسم بدهم يا پدرت، پدرت تواناتر است براين كار.
منصور گفت: هر حاجتى دارى بگوي! گفت: فقط يك حاجت دارم و آن اينكه ديگر پى من نفرستى.
منصور گفت: بنابراين مرا تا آخر عمر ملاقات نخواهى كرد. گفت: حاجت من هم همين است.
اين را گفت و با قدم هاى محكم توأم با وقار راه افتاد.
منصورخيره خيره از پشت سر نگاه مى كرد و در حالى كه در خود نسبت به عمرو احساس حقارت مى كرد سه مصراع معروف سرود.
كُلّكم يمشى رويد كلكم يطلب صيد غيرعمروبن عبيد
اين عمروبن عبيد همان كسى است كه هشام بن الحكم به طور ناشناس وارد مجلس درسش شد و از او در باب امامت سؤالاتى كرد و او را سخت مجاب ساخت، عمروبن عبيد از دقت بيان پرسش كننده ناشناس حدس زد كه او هشام بن الحكم است. بعد از شناسائى، نهايت احترام را نسبت به او به عمل آورد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزالي ، دانشمند شهير اسلامي ، اهل طوس بود ( طوس قريه‏اي است در نزديكي مشهد ) . در آن وقت ، يعني در حدود قرن پنجم هجري ، نيشابور مركز سواد اعظم آن ناحيه بود و دار العلم محسوب مي‏شد . طلاب علم در آن نواحي براي تحصيل و درس خواندن به نيشابور مي‏آمدند . غزالي نيز طبق‏ معمول به نيشابور و گرگان آمد ، و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود . و براي آن كه معلوماتش فراموش نشود ، و خوشه‏هايي كه چيده از دستش نرود ، آنها را مرتب مي‏نوشت و جزوه مي‏كرد .آن جزوه‏ها را كه محصول سالها زحمتش بود ، مثل جان شيرين دوست مي‏داشت .



بعد از سالها ، عازم بازگشت به وطن شد . جزوه‏ها را مرتب كرده در تو بره‏اي پيچيد ، و با قافله به طرف وطن روانه شد .

از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن بر خورد . دزدان جلو قافله را گرفتند ، و آنچه مال و خواسته يافت مي‏شد ، يكي يكي جمع كردند .

نوبت به غزالي و اثاث غزالي رسيد . همين كه دست دزدان به طرف آن تو بره رفت ، غزالي شروع به التماس و زاري كرد ، و گفت : " غير از اين ، هر چه دارم ببريد و اين يكي را به من واگذاريد " .
دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران قيمتي است . بسته را باز كردند ، جز مشتي كاغذ سياه شده چيزي نديدند .

گفتند : «اينها چيست و به چه درد مي‏خورد ؟ »

غزالي گفت : «هر چه هست به درد شما نمي‏خورد ، ولي به درد من مي‏خورد.»

- «به چه درد تو مي‏خورد ؟ »

ـ «اينها ثمره چند سال تحصيل من است .اگر اينها را از من بگيريد ، معلوماتم تباه مي‏شود ، و سالها زحمتم در راه‏ تحصيل علم به هدر مي‏رود ».

«راستي معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟ »

- «بلي ».

«علمي كه جايش توي بقچه و قابل دزديدن باشد ، آن علم نيست ، بروفكري به حال خود بكن ».
اين گفته ساده عاميانه ، تكاني به روحيه مستعد و هوشيار غزالي داد . او كه تا آن روز فقط فكر مي‏كرد كه طوطي وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند ، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند و تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد ، و بيشتر فكر كند ، و تحقيق نمايد ، و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد . غزالي مي‏گويد : " من بهترين پندها را ، كه راهنماي زندگي فكري من شد ، از زبان يك دزد راهزن شنيدم "
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بزرگى گويد: مرا همسايه اى بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامى كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه

رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و از

براى حق همسايگى، ساعتى بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وى رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،

خوابى بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همى خراميدى، تاجى مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر.

با او گفتم: ملك تعالى با تو چه كرد؟

گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتى نبود كه از سبب رحمت بودى و لكن مرا چون

در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاى آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتى بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،

مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتى تمام تا مرا عذاب كنند .



خطاب آمد كه: ساعتى ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.

ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمى گردد، چه

فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را در

پيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفى آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
هنگامى که در چين سلسله « کينگ » بر سر کار بود، روزى يکى از رؤساى دادگاه از خياطى خواست تا برايش لباس رسمى قضاوت بدوزد. خياط به حضور آمد و پرسيد: «قربان اول از همه به من بگوييد که چه نوع رئيس دادگاهى هستيد؟ آيا تازه به اين مقام رسيده ايد، يا داريد پست و مقام جديدى مى گيريد، و يا خيلى وقت است که رئيس دادگاه شده ايد؟»

مرد صاحب مقام که گيج شده بود پرسيد: « اين سوالات چه ربطى به دوختن يک لباس تازه دارد؟» خياط جواب داد: «خيلى ربط دارد. اگر تازه رئيس دادگاه شده ايد، مجبوريد که تمام مدت راست و صاف در دادگاه بايستيد. در اين صورت، شما به لباسى نياز داريد که طول جلو و عقب آن يکسان باشد. براى مقاماتى که پست جديد مى گيرند، بايد جلوى لباس بلندتر از پشت آن باشد، چون اين افراد آن قدر مغرور و پرافاده اند که سرشان را بالا و سينه شان را جلو مى دهند.

اما براى مقامات قديمى، لباس فرق نمى کند. از آنجا که بيشتر وقتها بالا دستى هايشان به آنها سرکوفت مى زنند و آنها را سرزنش و نکوهش مى کنند، و آنان هميشه مجبورند که با حالتى پکر و گرفته خم شوند، به لباسى احتياج دارند که جلوى کوتاه و پشتى بلندتر داشته باشد. به همين جهت اگر من ندانم که شما جزو کدام يک از اين سه گروه هستيد، چگونه مى توانم لباسى مناسب براى شما بدوزم.»


از مجموعه داستانهاى يونسکو/ داستانى از چين/ مترجم :ماندانا راد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آورده اند كه چون حضرت سليمان (ع) تخت خود را به وادى نمل برد، از مورى نصيحت خواست كه در دنيا به آن عمل آورد. مور عرض كرد: اى پيغمبر خدا! در اين دنيا اين تخت و جاه و ملك از كجا به تو رسيده؟ فرمود از پدرم.

مور عرض كرد: همين نصيحت توست. بدانكه از تو هم به ديگرى رسد و با تو نخواهد ماند.

پس سليمان نصيحت مور را قبول كرد و با آن ملك و جاه هرگز دل به دنيا نبست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گوينده روزى هارون الرشيد به خاصان و نديمان خود گفت من دوست دارم شخصى که خدمت رسول اکرم (ص) مشرف شده و از آن حضرت حديثى شنيده است، زيارت کنم تا بلا واسطه از آن حضرت آن حديث را براى من نقل کند. چون خلافت هارون در سنه يکصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با اين مدت طولانى يا کسى از زمان پيغمبر باقى نمانده، يا اگر باقى مانده باشد، در نهايت ندرت خواهد شد، ملازمان هارون در صدد پيدا کردن چنين شخصى بر آمدند و در اطراف و اکناف تفحص نمودند هيچکس را نيافتند بجز پيرمرد عجوزى که قواى طبيعى خود را از دست داده و از حال رفته و فتور و ضعف کانون و بنياد هستى او را در هم شکسته بود و جز نفس و يک مشت استخوانى باقى نمانده بود.



او را در زنبيلى گذارده و با نهايت درجه مراقبت و احتياط به دربار هارون وارد کردند و يکسره بنزد او بردند؛ هارون بسيار مسرور و شاد گشت که بمنظور خود رسيده و کسى که رسول خدا را زيارت کرده است و از او سخن شنيده، ديده است.

گفت: اى پيرمرد خودت پيغمبر اکرم را ديده اي؟ عرض کرد: بلى.

هارون گفت: کى ديده اي؟ عرض کرد: در سن طفوليت بودم روزى پدرم دست مرا گرفت و بخدمت رسول الله آورد. و من ديگر خدمت آن حضرت نرسيدم تا از دنيا رحلت فرمود.

هارون گفت: بگو ببينم در آنروز از رسول الله سخنى شنيدى يا نه؟ عرض کرد: بلى آنروز از رسول خدا اين سخن را شنيدم که ميفرمود: « يَشِيْبُ ابنُ آدَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خِصْلَتانِ: الحِرْصُ و طُولُ الاَمَلِ » فرزند آدم پير مى شود و هرچه بسوى پيرى مى رود بموازات آن دو صفت در او جوان مى گردد يکى حرص و ديگرى آرزوى دراز.

هارون بسيار شادمان و خوشحال شد که روايتى را فقط با يک واسطه از زبان رسول خدا شنيده است دستور داد يک کيسه زر بعنوان عطا و جايزه به پير عجوز دادند و او را بيرون بردند.



همينکه خواستند او را از صحن دربار به بيرون ببرند، پيرمرد ناله ضعيف خود را بلند کرد که مرا بنزد هارون برگردانيد که با او سخنى دارم. گفتند: نمى شود. گفت: چاره اى نيست بايد سوالى از هارون بنمايم و سپس خارج شوم.

زنبيل حامل پيرمرد را دوباره بنزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پيرمرد عرض کرد: سوالى دارم. هارون گفت: بگو.

پيرمرد گفت: حضرت سلطان بفرمائيد اين عطائى که امروز بمن عنايت کرديد فقط عطاى امسال است يا هر ساله عنايت خواهيد فرمود؟

هارون الرشيد صداى خنده اش بلند شد و از روى تعجب گفت: «صَدَقَ رَسولُ الله (ص) يَشِيْبُ ابنُ آدَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خِصْلَتانِ الحِرْصُ و طُولُ الاَمَلَ» راست فرمود رسول خدا که هر چه فرزند آدم رو به پيرى و فرسودگى رود دو صفت حرص و آرزوى دراز در او جوان مى گردد.

اين پيرمرد رمق ندارد و من گمان نميبردم که شايد تا در دربار زنده بماند، حال مى گويد: آيا اين عطا اختصاص به اين سال دارد يا هر ساله خواهد بود. حرص ازدياد اموال و آرزوى طويل او را بدين سرحد آورده که باز هم براى خود عمرى پيش بينى

مى کند و در صدد اخذ عطاى ديگرى است.
 
بالا