برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
روزي مردي،عقربي را ديد كه درون آب دست و پا مي‌زند.او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد،اما عقرب انگشت او را نيش زد. مرد باز هم سعي كرد تا عقرب را از اب بيرون بياورد،اما عقرب بار ديگر او را نيش زد.رهگذري او را ديد و پرسيد: «براي چه عقربي را كه نيش مي‌زند نجات مي‌دهي.» مرد پاسخ داد: «اين طبيعت عقرب است كه نيش بزند ولي طبيعت من اين است كه عشق بورزم.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
یه روزی عشق و دیوانگی و محبت و فوضولی داشتن با هم قایم موشک بازی می کردن تا توبت به دیوانگی رسید * دیوانگی همه رو پیدا کرد اما هر چی گشت عشق را پیدا نکرد. فوضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل قرمزقایم شده و دیوانگی را خبر کرد. دیوانگی هم یه خار بزرگ برداشت و توی بوته ی گل قرمز کرد. صدای فریاد عشق بلند شد. وقتی همه به سراغش رفتند دیدن چشمش کور شده و دیوانگی هم چون خودش را مقصر می دانست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کنه و از اون روز به بعد عشق به سراغ هر کسی که میرود چون کوربدی های معشوقش را نمی بینه و دیوانگی هم همیشه همراهشه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آورده‌اند كه در روزگارِ گذشته،‌ روباهي، هر شب به خانة ‌كفشگري در آمدي و چرم پاره‌ها بدزديدي و بخوردي؛ و كفشگر در غصّه مي‌پيچيد، و روي رستگاري نمي‌ديد، كه با روباهِ دزد، بسنده نبود،‌ چه زبون شده بود.
بيت (هزج)
عادت چو قديم شد طبيعيت گردد.
چون كار كفشگر به نهايت رسيد، شبي بيامد و نزد رخنة شارستان،‌ كه روباه درآمدي مترصّد بنشست،‌ چون روباه از رخنه در آمد، رخنه محكم كرد، ‌و به خانه آمد. روباه را در خانه ديد،‌ بر عادتِ گذشته گِرد چرمها بر مي‌آمد. كفشگر چوبي برگرفت و قصد روباه كرد. روباه چون صولت كفشگر، و حِدّتِ غضبِ او مشاهده كرد،‌ با خود گفت: راست گفته‌اند كه: «اذاجاءَ اَجَلُ البَعير يَحوم حَولَ البير. » هر كه جنايت و دزدي، پيشه سازد،‌ او را از چوبِ جلّاد و محنتِ زندان،‌ چاره نَبُوَد؛ و حرص و شَرَه مرا درين گردابِ خطر، و مهلكه افگند، و در ورطة عذاب و عقاب انداخت؛ و مردِ دانا را چون خطري روي نمايد، و بلا، استيلا آرَد، خود را به نوعي كه ممكن گردد،‌ از غرقاب خطر، بر ساحل ظفر افگند؛ و اكنون وقتِ هزيمت و فرارست، «الفِرارُ مِمّا لا يُطاقُ مِنْ سُنَنِ المُرسَلينَ » و بزرگان گفته‌اند: هزيمتِ به هنگام،‌ غنيمتي تمام است؛ و به تگ از درِ خانه بيرون جَست، و روي سويِ رخنه نهاد. چون به رخنه رسيد، راهِ رخنه استوار ديد،‌ با خود گفت: بلا آمد و قضا رسيد:
بيت (متقارب)

بهــر حــال مــر بنــده را شكــر به
كه بسيــار بــد باشــد از بـد بتــر

درهاي حوادث بازست، و درهاي نجات فراز. اگر دهشت و حيرت به خود راه دهم، بر جانِ خود ستم كرده باشم، و بر تنِ عزيز، زينهار خورده. وقت حيلت و مكرست،‌ و هنگامِ خداعِ و غدر . باشد كه به حيلت ازين مهلكتِ خطر نجات يابم و بِرَهَم، كه گفته‌اند: «اَلفَرارُ في وَقْتِهِ ظَفَرُ»؟
پس، خويشتن را مرده ساخت،‌ و بر رخنه رفت و چون مردگان بخفت. كفشگر چون به وي رسيد، و او را مرده ديد؛ چوبي چند بر پشت و پهلويِ او زد، و با خود گفت: الحمدلله كه اين مُدْبِر شوم،‌ از عالمِ حيات،‌ به خطّة ممات نقل كرد و ضررِ‌ اقدام و مَعرّتِ‌ اقتحام او بريده شد، و مشقّتِ اعمال و افعالِ‌ او منقطع گشت؛ و با فراغِ بال، مُرَفّه الحال به خانه رفت، و بر بسترِ‌ فتح و ظفر، خوش بخفت.
روباه با خود گفت، اين ساعت،‌درهاي شارستان بسته‌ست، و رخنه، استوار؛ اگر حركتي كنم، سگان آگه شوند، مرا بيم جان بُوَد، چه هيچ دشمن مرا از وي قوي‌تر نيست. صبر كنم تا مقدّمة‌ صبح كاذب در گذرد، و طليعة صبحِ صادق در رسد، و ابواليقظانِ رواح ، در تباشير صباح، نداي حيّ علَي الفلاح در دهد؛ درهاي شارستان بگشايند،‌ سرِ خويش گيرم، و تدبيرِ كار كنم، كه ازين بلا، جان به كران بَرَم.
چون راياتِ‌ خسروِ اقاليمِ بالا از افق مشرق پيدا شد. وَ اَعلامِ ظلام در افقِ باختر ناپديد شد، خروس صباح در صياح چون موّذنان، ظلام حيّ علي الفلاح در داد و اهل شارستان از خانه‌ها بيرون آمدند. روباهي ديدند مرده به رخنه افكنده. يكي گفت: چنين شنيدم كه هر كه زبانِ روباه با خويشتن دارد، سگ بر وي بانگ نكند؛ كارد بكشيد، و زبان روباه از حلق ببريد. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود، و بر آن بلا و عنا جلادت بَرزيد ؟!
ديگري بيامد و گفت: دُمِ روباه نرم روبِ نيك آيد،‌ و به كارد دُم روباه از پشتِ مازو جدا كرد. روباه برين عقوبت نيز دندان بيفشرد.
ديگري گفت: هر كه گوشِ روباه از گهوارة طفل در آويزد، طفلِ گريان و كودكِ بد خوي از گريستن باز ايستد و نيك خوي گردد؛ گوشِ روباه از كلّة سر جدا كرد. روباه بر آن مشقّت و بليّت نيز صبر كرد.
ديگري گفت: هر كه دندانِ روباه با خويشتن دارد، دردِ دندانش بيارامد و تسكين پذيرد؛‌ سنگي بر گرفت، و دندانِ روباه بشكست.
روباه بدين شدايد و مكايد و نوايب و مصائب،‌ احتمال و مُدارا مي‌كرد، و تصبّر و اصطبار مي‌برزيد،‌ و بر چندان تعذيب و تشديد،‌ صبر و جلادت مي‌نمود.
ديگري بيامد و گفت: هر كه را دل درد كند،‌ دل روباه بريان كند و بخورد،‌ بيارامد. كارد بر كشيد تا شكم روباه بشكافد.
روباه گفت: اكنون هنگامِ رفتن و سرِ خويش گرفتن است،‌ تا كار به دُم و گوش و به دندان و زبان بود، صبر كردم؛ اكنون كارد به استخوان و كار به جان رسيد، تأخير و توقف را مجال نماند،‌ و نطاقِ طاقت بگسست. و از جاي بجست و به تگ از درِ شارستان بيرون جَست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ملك‌زاده گفت: از اخوانِ صفا كه معادن وفا و سزاي اصطفا بودند چنان شنيدم كه صيّادي در بياباني دام نهاده بود؛ آهويي زرّين گوش نام, آنجا گذشت, شقاوت او را در آن دام كشيد و خدلان او را در آن حبال انداخت, چون آهوانِ ديگر صورتِ واقعه و شدّت حادثه بديدند, او را در آن مضاّر بگذاشتند, موشي از سوراخ بيرون آمد آن آهويِ محزون بدو استغاثت كرد, و از و در ابوابِ خلاص, استعانت خواست.
موش جواب داد كه سرِ درست را به عصابه بستن, محض جهالت و غايتِ حماقت است؛ من اگر در بريدنِ عقودِ حباله تو استبداد نمايم, ممكن باشد كه دندانِ من شكسته شود و بسياري از تعب و بليّت و ضور و اذيّت به من رسيد و اينك, صيّاد نزديك آمد, اگر خوضي رود و ازين طوارق و بوايق تو را برهانم و خود را به گوشه‌اي اندازم. صيّاد از سر حقد و از روي غيظ, مضجع مألوف و مرجع معروف مرا خراب كند. آنچه نه لايق حال و موافق احوال من است نكنم تا آنچه نه مستحق آنم نبينم, ميان من و تو هرگز قواعد اتحاد ممهّد نبوده است, و اسباب و داد مهيّا.
آهو جواب داد كه: اگر چه ميانِ ما مباسطتي قويم, و معرفتي قديم نبوده است؛ اقتضاي مروّت, استخلاص من مي‌كند.
موش گفت: اگر در خلاصِ تو مضرّتِ من منوط و در مناص تو معرّت من مربوط نبودي هر آينه در آن سعيي تمام و جدّي بغايت رفتن.
آهو جواب داد كه : هر كه را ارومت طاهر و دوحه كريم باشد, تحمّل شدايد جهت اصطناعِ اغيار جايز دارد.
رجز:

وَ اِنّما المَرلإُ حضديثُ بَعدَهُ
فَكُن حَديثاً حَسَناً لِمَن وَ عَي


و قدما گفته‌اند كه: هر كس كه حيواني را از مضارّ و متعب خلاص دهد و ضالّي را به هدايتِ خويش, به مقصد رسانَد از هاويه هوان و سعير تغرير مسلّم مانَد.
موش, سخن او را التفات ننمود, خواست كه عودت نمايد, غليواژي او را صيد كرد.
صيّاد آمد و آهو را لطيف ديد, گفت: همچنين زنده فروشم. در راه او را شخصي پيش آمد به كمالِ ديانت معروف و به حُسنِ امانت موصوف. به شعارِ ورع متلفّع و به دثار زهد متدرّع . صيّاد را گفت كه: بهاي آهو چند است؟
صيّاد گفت: يك دينار.
آن عابد متّقي گفت: هر كه معصومي را از قتل برهاند به ورطة بوار نيفتد. آهو را بخريد و آزاد كرد.
سبب اِعادتِ اين حكايت آن است كه مَلِك, در اهتمامِ من تنوّقي شامل و تأنُقي بسزا فرمايد.
ملك گفت: تمامترِ ارفاق و كاملترِ اشفاق كه از پدر در حق فرزند صادر گردد سه نوع است:
يكي آنكِ به دوستي صادق, او را هدايت كند.
و دوم آنكِ در تعليم علومِ او جدّ نمايد كه بدان سبب منظور جهانيان و مذكور عالميان گردد و به آخرت, سعادت ابد يابد.
سيم آنكِ او را به شهري مقرّ سازد كه ابواب عدل و انصاف و اسباب صدق و انتصاب در و مفتوح و موجود باشد و در و پادشاه عطوف و شهريار رؤف بود و مرا در اقطارِ عالم و آفاقِ زمين دوستان بسياراند كه هر يك كانِ حصافت و مكانِ شهامت‌اند اما در خراسان, دوستي دارم به حُسن سيرت مشهور و به لطف سريرت مذكور, هادي خير و احسان و مهدي برّ و استحسان به شعارِ فضل پيراسته و به دثار علم آراسته يقين است كه تعطّف و تلطّف او در حقّ تو بغايت باشد.
ملك زاده گفت: مودّت پادشاهان, همچنانكِ درختِ مثمر است كه جذبِ آب چندان كند كه ارتوا (؟) يابد, بعد از آن اگر درياي قلزم برو گذرد, بدان التفات نكند و پادشاه را چندانكِ افتقار و احتياجِ به كسي باشد او را تقريب و ترحيب ارزاني دارد, چون غرض او به نجح رسد و مراد او به نجاز پيوندد, رقم عدم برو كشد و حقوقِ خدمات او در جريدة نسيان, ثبت كند, چه تودّد ايشان موقوف بر حدوثِ مراد و زوال ارتياد است و هر كس كه بديشان تقرّب بيشتر نمايد, به هوان و امتهان نزديكتر باشد.
وافر:

وَ مَا السُّلطانُ اِلّا البَحرُ عُظماً
وَ قُربُ البَحرِ مَحظُورُ الَعواقِب

و نيز عقلا گفته‌اند كه: مودت پادشاه چون مغرفه زرين است كه هنگام استعمال برو اقبال رود, چون از و غرض مُحَصَّل شد و مراد ميسّر گشت, بر طاق نهند.
و فضلا گفته‌اند كه: دوستي مردم, يكي از آن جهت باشد كه ازو رهين خوف و قرين روع بود تا از و ايمن شود شود و يا از طرفي مستظهر گردد, حالي آن اتّحاد زايل و آن محبّت مدروس گردد و آن صداقتي باشد كه عاقبت به عداوت انجامد, چه هدم بنايِ آن به اعتضاد جانبي تعلّق دارد, چنانكِ از آن گراز با خرس افتاد و كه به وقت احتياج ضراعت نمود و چون استظهار يافت خُبث طينت, ظاهر گردانيد.
------------------------------------------
1- اصطفا : برگزيدن.
2- حبال : ريسمانها (جمع حبل).
3- ضور : گزند رسانيدن كسي را (لغت‌نامه).
4- بوايق : جمع باثقه, سختي, بلا.
5- مضجع : خوابگاه, مألوف: مورد علاقه.
6- مناص : گريختن.
7- معرّت : عيب, زشتي.
8- ارومت : بيخ درخت.
9- دوحه : درخت تناور.
10- اصطناع : برگزيدن, بركشيدن.
11- «وانّما ... » : همانا شخصيت هرانسان به آن است كه پس از او درباره اوگويند. پس آنچنان باش كه آگاهان درباره تونيك گويند. نظير:
باري چو فسانه مي‌شود اي بخرد
افسانه نيك شو نه افسانة بد



12- متعب : رنج و تعب.
13- هاويه : طبقه هفتم (پايين‌ترين) طبقه دوزخ. هوان: خواري.
14- سعير : آتش روشن. تغرير: چيزي را در معرض هلاك گذاشتن, به خطر انداختن (معين).
15- غليواژ : زغن.
16- متلفّع : پوشيده و جامه در خود پيچيده, آنكه پيري وي را در گرفته باشد (لغت‌نامه).
17- متدرّع : زره پوشنده (از درع: زره).
18- بوار : هلاك گشتن, نيست شدن.
19- تنوّق : مهارت, چربدستي.
20- تأنّق : نيك نگريستن در كاري, ريزه كاري كردن در كاري (لغت‌نامه).
21- اشفاق : مهرباني كردن, دلسوزي كردن.
22- انتصاف : حق خود را گرفتن.
23- حصافت : استواري عقل.
24- سريرت : باطن, نيّت.
25- ترحيب : خوش آمد گفتن.
26- نجح : بر آمدن حاجت, كاميابي.
27- نجاز : انجاز, روا كردن حاجت (لغت‌نامه).
28- ارتياد : جستن, طلب كردن.
29- امتهان : خوار و ضعيف داشتن.
30- «وَ مَا السلطان ... » : سلطان در عظمت چون درياي عظيمي است و نزديك شدن به دريا را عواقبي خطرناك است.
31- مغرفه : كفگير و كفچه, آنچه بدان طعام بردارند. (لغت‌نامه).
32- روع : ترس, بيم.
33- مدروس : كهنه.
34- اعتضاد : همراهي, ياري.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آفرينش آدم

حقّ- تعالي- چون اصنافِ‌ موجودات مي‌آفريد، ‌از دنيا و آخرت و بهشت و دوزخ، وساط گوناگون در هر مقام بر كار كرد. چون كار به خلقتِ‌ آدم رسيد گفت: ‍‍«اني خالق بشراً من طين. » خانة آب و گل آدم من مي‌سازم. جمعي را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساخته‌اي؟ گفت: اينجا اختصاصي ديگر هست كه اگر آنها به اشارت «كُن» آفريدم كه: «اِنَّما قولنا لشيء اذا اردناهُ‌ ان نقول له كن فيكون »،‌ اين را به خودي خود مي‌سازم بي‌واسطه كه در و گنج معرفت تعبيه خواهم كرد.
پس جبرئيل را بفرمود كه برو از روي زمين يك مشت خاك بردار و بياور. جبرئيل- عليه‌السلام برفت،‌ خواست كه يك مشت خاك بردارد.
خاك گفت:‌ اي جبرئيل، چه مي‌كني؟
گفت: تو را به حضرت مي‌برم كه از تو خليفتي مي‌آفريند.
سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالي حقّ‌ كه مرا مبر كه من طاقتِ قرب ندارم و تابِ آن نيارم من نهايتِ بُعد اختيار كردم،‌ تااز سطواتِ قهر الوهيّت خلاص يابم، كه قربت را خطر بسيارست كه: «وَالمُخلصون علي خطر عظيم »

نزديكـان را پيـش برود حيـرانــي
كـايشــان دانــند سيـاستِ‌ سلطـانــي

جبرئيل، چون ذكر سوگند شنيد به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا، تو داناتري، خاك تن در نمي‌‌دهد.
ميكائيل را فرمود تو برو. او برفت. همچنين سوگند برداد.
اسرافيل را فرمود تو برو. او برفت. همچنين سوگند برداد. برگشت.
حق- تعالي- عزرائيل را بفرمود: برو، اگر به طوع و رغبت نيايد به اكراه و اجبار برگير و بياور.
عزرائيل بيامد و به قهر، يك قبضة خاك از رويِ‌ جملة زمين برگرفت. در روايت مي‌آيد كه از روي زمين به مقدار چهل اَرَش، خاك برداشته بود بياورد، آن خاك را ميان مكّه و طائف فرو كرد. عشق حالي دو اسبه مي‌آمد.
خاك آدم هنوز نابيخته بود
عشق آمده بود و در دل آويخته بود

اين باده چون شير خواره بودم خوردم
ني‌ني، مي و شير با هم آميخته بود

اول شرقي كه خاك را بود، اين بود كه به چندين رسول به حضرتش مي‌خواندند،‌ و او ناز مي‌كرد و مي‌گفت: ما را سَرِ اين حديث نيست.
حديثِ من ز مفاعيل و فاعلات بُوَد
من از كجا؟‌ سخن سرّ مملكت زكجا؟

آري، قاعده چنين رفته است،‌ هر كس كه عشق را منكرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقي غالي‌تر گردد. باش تا مسئله قلب كنند.
منكر بودن عشق بتان را يك چند
آن انكارم، مرا بدين روز افگند.

جملگيِ ملايكه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحيّر بمانده كه آيا اين چه سرّ است كه خاكِ ذليل را از حضرتِ عزّت به چندين اعزاز مي‌خوانند،‌ و خاك در كمالِ مذلّت و خواري با حضرت عزّت و كبريايي، چندين ناز و تعزّز مي‌كند و با اين همه، حضرتِ غنا و استغنا، با كمالِ غيرت، بترك او نگفت و ديگري را به جايِ او نخواند و اين سرّ با ديگري در ميان ننهاد. بيت:
همسنگ زمين و آسمان غم خَوردم
نه سير شدم، نه يار ديگر كردم

آهو به مَثَل رام شود با مردم
تو مي‌نشوي، هزار حيلت كردم

الطافِ الوهيّت و حكمتِ‌ ربوبيّت، به سرّ ملايكه فرو مي‌گفت: «اني اعلم ما لا تعلمون» شما چه دانيد كه ما را با اين مشتي خاك, از ازل تا ابد چه كارها در پيش است؟
عشقي است كه از ازل مرا در سر بود
كاري است كه تا ابد مرا در پيش است

معذوريد، كه شما را سر و كار با عشق نبوده است. شما خشك زاهدانِ صومعه‌نشينِ حظايرِ قدس‌ايد، از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر داريد؟
سلاميتان را از ذوق حلاوتِ ملامتيان چه چاشني؟
دردِ دلِ خسته، دردمندان دانند
نه خوش‌منشان و خيره خندان دانند
از سرّ قلندري تو گر محرومي
سرّي است در آن شيوه كه رندان دانند

روزكي چند صبر كنيد، تا من برين يك مشتِ خاك، دستكاريِ قدرت بنمايم، و زنگارِ ظلمتِ خلقيّت، از چهرة آينة فطرتِ او بزدايم، تا شما درين آينه، نقشهاي بوقلمون بينيد. اول نقش، آن باشد كه همه را سجدة او بايد كرد.
پس، از ابرِ كرم، بارانِ محبّت، بر خاكِ آدم باريد و خاك را گِل كرد، و به يدِ قدرت در گِل از گِل دل كرد.
از شبنمِ عشق، خاك آدم گِل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند
يك قطره فرو چكيد، نامش دل شد

جملة ملأ اعلي كرّوبي و روحاني،‌ در آن حالت،‌ متعجب‌وار مي‌نگريستند، كه حضرتِ جلّت به خداونديِ خويش، در آب و گل آدم، چهل شبانروز تصرّف مي‌كرد،‌ و چون كوزه‌گر كه از گِل كوزه خواهد ساخت، آن را به هر گونه مي‌مالد و بر آن چيزها مي‌اندازد، گِلِ آدم را در تخمير انداخته كه: «خلق الانسان من صلصال كالفخّار»
و در هر ذرّة از آن گِل، دلي تعبيه مي‌كرد و آن را به نظر عنايت، پرورش مي‌داد و حكمت ]ازلي[ با ملائكه مي‌گفت: شما در دل منگريد در دل نگريد.
گـر من نظـري به سنـگ بر بگمـارم
از سنـگ, دلـي سوختـه بيـرون آرم

در بعضي روايت آن است كه چهل هزار سال, در ميان مكّه و طايف با آب و گل آدم از كمالِ حكمت, دستكاري قدرت مي‌رفت, و بر بيرون و اندرون او, مناسبِ صفاتِ خداوندي, آينه‌ها بر كار مي‌نشاند, كه هر يك مظهر صفتي بود از صفات خداوندي, تا آنچِ معروف است, هزار و يك آينه, مناسبِ هزار و يك صفت, بر كار نهاد.
صاحبِ جمال را اگر چه زرّينه و سيمينه, بسيار باشد, اما به نزديكِ او هيچّيز, آن اعتبار ندارد كه آينه؛ تا اگر در زرّينه و سيمينه, خللي ظاهر شود, هرگز صاحب جمال به خود عمارتِ آن نكند. ولكن اگر اندك غباري, بر چهرة آينه پديد آيد, در حال به آستينِ كَرَم به آزرم تمام, آن غبار از روي آينه بر مي‌دارد و اگر هزار خروار, زرّينه دارد, در خانه نهد يا در دست و گوش كند, اما روي از همه بگردانَد و روي فرا رويِ او كند.
ما فتنه بر توييم تو فتنه بر آينه
ما را نگاه در تو, تو را اندر آينه
تا آينه جمال تو ديد و تو حُسنِ خويش
تو عاشقِ خودى, ز تو عاشق‌تر آينه
عشقِ رويت مرا چنين يكرويه
ببريد ز خلق و رو فراروي تو كرد

و در هر آينه كه در نهادِ آدم بر كار مي‌نهادند, در آن آينة جمال نُماي, ديدة جمال بين مي‌نهادند, تا چون او در آينه به هزار و يك دريچه خود را ببيند, آدم به هزار و يك ديده او را بيند.
در من نگري, همه تنم دل گردد
در تو نگرم, همه دلم ديده شود

اينجا, عشق معكوس گردد, اگر معشوق خواهد كه از و بگريزد, او به هزار دست در دامنش آويزد. آن چه بود كه اول مي‌گريختي و اين چيست كه امروز در مي‌آويزي؟
- آري, آنگه ازين مي‌گريختم, تا امروز در نبايد آويخت.
توسني كردم, ندانستم همي
كز كشيدن, سخت‌تر گردد كمند

آن روز گِل بودم, مي‌گريختم, امروز همه دِل شدم در مي‌آويزم. اگر آن روز به يك گِل دوست داشتم, امروز به غرامتِ آن به هزار دل دوست مي‌دارم.
بيت:
اين طرفه نگر كه خود ندارم يك دل
و آنگه به هزار دل تو را دارم دوست

همچنين, چهل هزار سال, قالبِ آدم ميان مكّه و طايف افتاده بود. و هر لحظه از خزاينِ مكنونِ غيب, گوهري ديگر لطيف و جوهري ديگر شريف, در نهادِ او تعبيه مي‌كردند, تا هرچِ از نفايسِ خزاينِ غيب بود, جمله در آب و گِلِ آدم, دفين كردند.
چون نوبت به دل رسيد گِلِ دل را از ملاط بهشت بياوردند و به آبِ حياتِ ابدي سرشتند, و به آفتابِ سيصد و شصت نظر, بپروردند.
اين لطيفه بشنو كه: عدد سيصد و شصت از كجا بود؟ از آنجا كه چهل هزار سال بود تا آن گِل در تخمير بود. چهل هزار سال, سيصد و شصت هزار اربعين باشد, به هر هزار اربعين كه بر مي‌آورد, مستحق يك نظر مي‌شد. چون سيصد و شصت هزار اربعين بر آورد, مستحق سيصد و شصت نظر گشت.
يك نظر از دوست و صد هزار سعادت
منتظرم تا كه وقتِ آن نظر آيد

چون كارِ دل به اين كمال رسيد, گوهري بود در خزانة غيب, كه آن را از نظرِ خازنان, پنهان داشته بود و خزانه داريِ آن, به خداوندي خويش كرده. فرمود كه آن را هيچ خزانه لايق نيست. الاّ حضرتِ ما, يا دلِ آدم.
آن چه بود؟ گوهرِ محبّت بود كه در صدفِ امانتِ معرفت, تعبيه كرده بودند, و بر ملك و ملكوت عرضه داشته, هيچ كس استحقاق خزانگي و خزانه‌داري آن گوهر نيافته.
خزانگي آن را دل آدم لايق بود كه به آفتابِ نظر پرورده بود, و به خزانه‌داريِ آن جانِ آدم شايسته بود كه چندين هزار سال از پرتو نور صفاتِ جلالِ احديّت, پرورش يافته بود. بيت:
با آن نگار, كار من آن روز اوفتاد
كآدم ميان مكّه و طايف فتاده بود

عجب در آنكِ چندين هزار لطف و عاطفت, از عنايتِ بي‌علّتِ با جان و دلِ آدم در غيب و شهادت مي‌رفت, و هيچ كس را از ملائكة مقرّب در آن محرم نمي‌ساختند, و ازيشان, هيچ كس آدم را نمي ‌شناختند. يك بيك بر آدم مي‌گذشتند و مي‌گفتند: آيا اين چه نقش عجيب است كه مي‌نگارند؟ و باز اين چه بوقلمون است كه از پردة غيب بيرون مي ‌آورند؟
آدم به زير لب آهسته مي‌گفت: اگر شما مرا نمي‌شناسيد, من شما را خوب مي ‌شناسم, باشيد تا من سر ازين خواب بردارم, اسامي شما را يك بيك برشمارم. چه از جملة آن جواهر كه دفين نهاده است, يكي علم جملگي اسماست؛ «وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسماءَ كُلَّها ... »
(مرصادالعباد, به اهتمام دكتر محمد امين رياحي, 75-68)
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شك نيست كه اسراف, مُبذَّرِ كنوزِ اموال و مخرَّبِ قصورِ اعمار ست و مرد مسرف, از فايدة نعمت محروم بود و به وخامت عاقبت و ندامت, گرفتار. و نصّ قرآن, مر فرزندان آدم را در تناولِ طعام و محافظت غذا مي‌فرمايد: قوله- تعالي- «كُلُوا وَ اشَرُبوا وَ لا تُسِرفُو اِنَّهُ لا يُحِبُّ المُسرفين» و مصطفي- صلعم- فرموده است: «الاِقتصادُ نِصفُ العيش» و گفته‌اند: اين حديث در ميانه گرفتن آن است كه دخل چنان گيري كه شايد و نتيجة ديگر آن است كه خرج چنان كني كه بايد.
و جماعتي كه آفريدگار- سبحانه و تعالي- مرايشان را نعمتي فاخر, و مالي وافر كرامت فرموده است, ايشان مر آن اموال را به اسراف و تبذير بر باد دادند, و به عاقبت جامِ مذلّت چشيدند و از آن اسراف, هيچ فايده نديدند, و درين باب حكاياتي چند ايراد خواهد افتاد تا برهانِ اين معني و صدقِ آن دعوي, به حقيقت انجامد. بتوفيق الله و مشيّته.
حكايت 1- آورده‌اند كه نديمي از ندماي اميرالمؤمنين مأمون, شبي در خدمت او سمري مي‌گفت و از نظم و نثر در پيش وي دري مي‌سفت. پس در اثنايِ آن گفت كه: در همسايگيِ من مردي بود ديندارِ پرهيزگار, و كوتاه دستِ يزدان پرست. چون مدتِ حياتش به آخر آمد, و اجل بر املِ او غالب شد, پسري جوان داشت و بي‌تجربه؛ او را پيش خود خواند و از هر نوعي او را وصيتها كرد و در اثنايِ آن گفت: اي جانِ پدر, آفريدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتي داده است و من, آن را به رنج و سختي, حاصل كرده‌ام؛ و آسان آسان به تو مي‌رسد؛ نمي‌بايد كه قدرِ آن نداني و به ناداني آن را به باد دهي. جهد كن تا از اسراف كردن, دور باشي و از حريفانِ پياله و نواله كرانه كني.
و من يقين دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم, جماعتي از ناهلان, گردِ تو در آيند و يارانِ بد, تو را به فسادها تحريض كنند و تمامت اين مالِ تو تلف شود.
باري, از من قبول كن كه اگر اين همه ضياع و متاع بفروشي, زينهار تا اين خانه نفروشي كه مردِ بي‌خانه چون سپري بود بي دسته. و اگر افلاسِ تو به نهايت رسد و نعمتِ تو سپري شود و دوست و رفيق, خصم شوند, زينهار تا خود را به سؤال بدنام نكني؛ و در فلان خانه رسني آويخته‌ام و كرسي نهاده, بايد كه در آنجا روي و حلقِ خود را در آن طناب كني, و كرسي از زير پايِ خود برون اندازي. چه مردن به از زيستن به دشمنكامي.
پدر, جوان را اين وصيّت بكرد و به دارِ آخرت, رحلت كرد. پسر, چون از تعزيت پدر باز پرداخت, روي به خرج ِ اموال آورد, و در مدت اندك, تمامت آن مالها را تلف كرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت, و جز خانه, مر وي را هيچ ديگر نماند. و كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجه‌اي رسيد كه چند شبانروز گرسنه بماند و هيچ كس او را طعامي نمي‌داد.
پس وصيّت پدرش, ياد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آويخته بود و كرسي نهاده. بيجاره از غايتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسني ديد از سقف معلّق و كرسي در زير آنه بنهاد و حيات را وداع كرد و بر كرسي شد و رسن را در حلقِ خود انداخت, و كرسي را به قوّت پاي, دور انداخت. از گراني جُثّة او, تيرِ آن خانه بشكست و ده هزار دينار سرخ از ميان تير بيرون افتاد.
چون جوان, آن زر بديد, بغايت شادمان شد, و دانست كه غرضَ پدر وي از آن وصيّت, آن بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت, تجرّع كرده باشد, چون زر بيابد, دانسته خرج كند.
پس, جوان دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگي در تصرّف آورد و اسبابِ نيكو بخريد و زندگاني ميانه آغاز كرد و از آن واقعه, از خوابِ غفلت بيدار شد و بغايتي متنبّه گشت كه حكيمِ روزگار شد.
و فايدة اين حكايت آن است كه مرد مُسرِف, آنگه از خواب بيدار شود كه مال از دست بداده باشد و از پاي در آمده بُود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آن‌ سلطان‌ دنيا ودين‌، آن‌ سيمرغ‌ قاف‌ يقين‌، آن‌ گنج‌ عالم‌ عزلت‌، آن‌ گنجينه‌ اسرار دولت‌، آن‌ شاه‌ اقليم‌ اعظم‌، آن‌ پرورده‌ لطف‌ وكرم‌، شيخ‌ عالم‌، ابراهيم‌ ادهم‌ - رحمه‌ الله‌ عليه‌ - متقي‌ وقت‌ بود وصديق‌ روزگار...
او پادشاه‌ بلخ‌ بود. ابتداي‌ حال‌ او آن‌ بود در وقت‌ پادشاهي‌، كه‌ عالم‌ زير فرمان‌ داشت‌، وچهل‌ سپر زرين‌ در پيش‌ وچهل‌ گرز زرين‌ در پس‌ او مي‌بردند .يك‌ شب‌ بر تخت‌ خفته‌ بود. نيم‌ شب‌، سقف‌ خانه‌ بجنبيد .چنانكه‌ كسي‌ بر بام‌ بود، گفت‌: كيست‌؟ گفت‌: "آشنايم‌، شتر گم‌ كرده‌ام‌ " گفت‌: اي‌ نادان‌، شتر بر بام‌ چگونه‌ باشد ؟
گفت‌: اي‌ غافل‌، تو خداي‌ را بر تخت‌ زرين‌ ودر جامه‌ اطلس‌ مي‌جويي‌ شتر بر بام‌ جستن‌ از آن‌ عجيب‌تر است‌ ؟
از اين‌ سخن‌، هبتي‌ در دل‌ وي‌ پديد آمد وآتشي‌ در دل‌ وي‌ پيدا گشت‌. متفكر ومتحير واندوهگين‌ شد. ودر روايتي‌ ديگر گويند كه‌: روزي‌ بار عام‌ بود .اركان‌ دولت‌ هر يكي‌ بر جاي‌ ايستاده‌ بودند وغلامان‌، در پيش‌ او صف‌ زده‌ ناگاه‌ مردي‌ با هيبت‌ از در در آمد، چنان‌ كه‌ هيج‌ كس‌ را از خدم‌ وحشم‌، زهره‌ آن‌ نبود كه‌ گويد: تو كيستي‌؟ وبه‌ چه‌ كار مي‌آيي‌؟ آن‌ مرد هم‌ چنان‌ مي‌آمد تا پيش‌ تخت‌ ابراهيم‌ .
ابراهيم‌ گفت‌: چه‌ مي‌خواهي‌؟
گفت‌: دراين‌ رباط‌ فرو مي‌آيم‌ "
گفت‌: اين‌، رباط‌ نيست‌، سراي‌ من‌ است‌ "
گفت‌: اين‌ سراي‌، پيش‌ از اين‌ از آن‌ كه‌ بود؟ گفت‌: " از آن‌ پدرم‌ " گفت‌: پيش‌ از او از آن‌ كه‌ بود؟ گفت‌: از آن‌ پدر فلان‌ كس‌ " گفت‌: همه‌ كجا شدند ؟گفت‌: همه‌ برفتند وبمردند " گفت‌ اين‌ نه‌ رباط‌ باشد؟ كه‌ يكي‌ مي‌آيد و يكي‌ مي‌رود؟ اين‌ بگفت‌ وبه‌ تعجيل‌ از سراي‌ بيرون‌ رفت‌.
ابراهيم‌ در عقبش‌ روان‌ گشت‌ وآواز داد وسوگند كه‌: بايست‌، تا با تو سخني‌ گويم‌ " بايستاد گفت‌: تو كيستي‌ واز كجا مي‌آيي‌ كه‌ آتشي‌ در جانم‌ زدي‌ ؟
گفت‌: ارضي‌ وبحري‌ وبري‌ و سمائي‌ ام‌ ونام‌ معروف‌ من‌ خضر است‌ .
گفت‌: توقف‌ كن‌ تا به‌ خانه‌ روم‌ وباز آيم‌ .
گفت‌: الامر اعجل‌ من‌ ذلك‌ " وناپديد گشت‌ .
سوز ابراهيم‌ زيادت‌ شد ودردش‌ بيفزود گفت‌: تا اين‌ چه‌ حالت‌ است‌ كه‌ به‌ شب‌ ديدم‌ وبه‌ روز شنيدم‌؟ گفت‌: اسب‌ زين‌ كنند كه‌ به‌ شكار مي‌روم‌ ،تا اين‌ حال‌ به‌ كجا خواهد رسيد؟ برنشست‌ وروي‌ به‌ صحرا نهاد چون‌ سرآسيمه‌اي‌ در صحرا مي‌گشت‌، چنانكه‌ نمي‌دانست‌ كه‌ چه‌ مي‌كند. در آن‌ حال‌ از لشكر جدا شد ودور افتاد .آوازي‌ شنيد كه‌: " بيدار باش‌ " او ناشنيده‌ كرد .دوم‌ بار همين‌ آواز شنيد سيم‌ بار خويشتن‌ را از آنجا دور مي‌كرد وناشنوده‌ مي‌كرد .باز چهارم‌ آوازي‌ شنيد كه‌: بيدار گرد پيش‌ از آن‌ كه‌ بيدارت‌ كنند " چون‌ اين‌ خطاب‌ بشنيد بيك‌ بار از دست‌ برفت‌. ناگاه‌ آهويي‌ پديد آمد، خويشتن‌ را بدو مشغول‌ گردانيد .آهو به‌ سخن‌ آمد وگفت‌:
" مرا به‌ صيد تو فرستاده‌اند، نه‌ تو را به‌ صيد من‌ .تو مرا صيد نتواني‌ كرد. تو را از براي‌ اين‌ آفريده‌اند كه‌ بيچاره‌اي‌ را به‌ تير زني‌ وصيد كني‌؟ هيچ‌ كار ديگر نداري‌ ؟
ابراهيم‌ گفت‌: " آيا اين‌ چه‌ حالت‌ است‌؟ روي‌ از آهو بگردانيد .همان‌ سخن‌ كه‌ از آهو شنيده‌ بود از قربوس‌ زين‌ بشنيد .جزعي‌ وخوفي‌ در وي‌ پديد آمد وكشف‌ زيادت‌ گشت‌. چون‌ حق‌ تعالي‌ - خواست‌ كه‌ كار تمام‌ كند، بار ديگر از گوي‌ گريبان‌ شنيد. كشف‌ آنجا تمام‌ شد وملكوت‌ بر او برگشادند .و واقعه‌ رجال‌ الله‌ مشاهده‌ نمود ويقين‌ حاصل‌ كرد وگويند: چندن‌ بگريست‌ كه‌ همه‌ اسب‌ وجامه‌ او از آب‌ ديده‌،تر شد وتوبه‌ نصوح‌ كرد وروي‌ از راه‌ يك‌ سو نهاد، شباني‌ را ديد، نمدي‌ پوشيده‌ وكلاهي‌ از نمد بر سر نهاده‌ و گوسپندان‌ در پيش‌ كرده‌، بنگريست‌ .غلام‌ او بود قباي‌ زربفت‌ بيرون‌ كرد و به‌ وي‌ داد، وگوسفندان‌ به‌ وي‌ بخشيد .ونمد او بگرفت‌ ودر پوشيد، وكلاه‌ او بر سر نهاد وبعد از آن‌، پياده‌ در كوهها و بيابانها مي‌گشت‌ وبر گناهان‌ مي‌گريست‌، تا به‌ مرو رسيد .آنجا پلي‌ ديد، نابينايي‌ را ديد كه‌ از پل‌ در گذشت‌ .تا نيفتد گفت‌: اللهم‌ احفظه‌ " معلق‌ در هوا بايستاد. وي‌ را بگرفتند وبركشيدند ودر ابراهيم‌، خيره‌ بماندند كه‌: اين‌ چه‌ مردي‌ بزرگ‌ است‌. پس‌ از آنجا برفت‌ تا به‌ نشابور رسيد. گوشه‌اي‌ خالي‌ مي‌جست‌، تا به‌ طاعت‌ مشغول‌ شود. غاري‌ است‌ آنجا مشهور .نه‌ سال‌ در آن‌ غار ساكن‌ بود، در هر خانه‌اي‌ سه‌ سال‌ كه‌ داند كه‌ در آن‌ غار، شبها وروزها چه‌ مجاهده‌ كشيدي‌ ؟
روز پنجشنبه‌ بالاي‌ غار آمدي‌ وپشته‌اي‌ هيزم‌ جمع‌ كردي‌ و صبجگاه‌ به‌ نيشابور بردي‌ وبفروختي‌ ونماز آدينه‌ بگزاردي‌ و بدان‌ سيم‌، نان‌ خريدي‌ ونيمه‌اي‌ به‌ درويش‌ دادي‌ و نيمه‌اي‌ به‌ كار بردي‌ وتا هفته‌ ديگر با آن‌ قناعت‌ كردي‌ واحوال‌ روزگارش‌ بدين‌ منوال‌ گذشتي‌.
نقل‌ است‌ كه‌ زمستان‌ شبي‌ در آن‌ غار بود، وشبي‌ بود سرد، واو يخ‌ شكسته‌ بود وغسل‌ آورده‌ .تا سحر گاه‌ در نماز بود، و وقت‌ سحر، بيم‌ بود كه‌ از سرما هلاك‌ شود، مگر به‌ خاطرش‌ آمد كه‌ آتشي‌ بايستي‌ يا پوستيني‌ هم‌ در آن‌ ساعت‌ پوستيني‌، پشت‌ او گرم‌ كرد، تا در خواب‌ شد .چون‌ از خواب‌ بيدار شد، روز، روشن‌ شده‌ بود واو گرم‌ بر آمده‌ بگريست‌ وآن‌ پوستين‌ اژدهايي‌ بود با دو چشم‌، چون‌ دو قدح‌ عظيم‌ - ترسي‌ در دل‌ او پديد آمد .گفت‌: خداوندا، اين‌ به‌ صورت‌ لطف‌ به‌ من‌ فرستادي‌ .اكنون‌ در صورت‌ قهرش‌ مي‌بينم‌، طاقت‌ نمي‌دارم‌ " اژدها روان‌ شد ودو سه‌ بار روي‌ در زمين‌ ماليد در پيش‌ وي‌، وناپديد شد وبرفت‌.
نقل‌ است‌ كه‌ چون‌ مردمان‌ از كار وي‌ اندكي‌ آگه‌ شدند، از آن‌ غار بگريخت‌ وروي‌ به‌ مكه‌ نهاد وآن‌ وقت‌ (كه‌) شيخ‌ ابوسعيد - قدس‌ الله‌ سره‌ - به‌ زيارت‌ آن‌ غار رفته‌ بود، گفت‌: سبحان‌ الله‌ اگر اين‌ غار پر مشك‌ بودي‌، چندين‌ بوي‌ ندادي‌ كه‌ جوانمردي‌، روزي‌ چند به‌ صدق‌ در اينجا بوده‌ است‌، كه‌ همه‌ روح‌ وراحت‌ گشته‌ است‌ .
پس‌ روي‌ به‌ ياد به‌ نهاد، تا از اكابر دين‌ يكي‌ به‌ وي‌ رسيد ونام‌ اعظم‌ خداوند - تعالي‌ - به‌ وي‌ آموخت‌ واو بدان‌ نام‌، خداي‌ - تعالي‌ - را بخواند در حال‌ خضر را بديد گفت‌: "اي‌ ابراهيم‌ " آن‌ برادر من‌ بود الياس‌ كه‌ تو را نام‌ بزرگ‌ خداوند - تعالي‌ - در آموخت‌ پس‌ ميان‌ او وخضر بسي‌ سخن‌ رفت‌ .پير او خضر بود...
نقل‌ است‌ كه‌ چهارده‌ سال‌ بايست‌ تا باديه‌ را قطع‌ كند، همه‌ راه‌ در نماز وتضرع‌ بودتا به‌ مكه‌ رسيد .پيران‌ حرم‌ خبر يافتند، به‌ استقبال‌ او آمدند .او خويشتن‌ را در پيش‌ قافله‌ انداخت‌ تا كسي‌ او را نشناسد.خادمان‌ پيش‌ از پيران‌ بيرون‌ آمدند ومي‌ رفتند .مردي‌ را ديدند كه‌ در پيش‌ قافله‌ مي‌آمد. از او پرسيدند كه‌: ابراهيم‌ ادهم‌ نزديك‌ رسيده‌ است‌؟ كه‌ مشايخ‌ حرم‌ نزديك‌ آمده‌اند، استقبال‌ او را "
ابراهيم‌ گفت‌: " چه‌ مي‌خواهند از آن‌ پير زنديق‌؟"
ايشان‌ دست‌ بر آوردند وسيلي‌ برگردن‌ او در پيوستند كه‌: تو چنين‌ كسي‌ را زنديق‌ مي‌خواني‌؟ زنديق‌ تويي‌ " گفت‌: من‌ هم‌ اين‌ مي‌گويم‌ " (چون‌ از او در گذشتند) بانفس‌ گفت‌ " هان‌ خوردي‌؟ مي‌خواستي‌ تا مشايخ‌ حرم‌ محترم‌ به‌ استقبال‌ تو آيند؟ الحمدالله‌ كه‌ به‌ كام‌ خودت‌ ديدم‌ "
تا آن‌ گاه‌ كه‌ بشناختند وعذرها خواستند .پس‌ در مكه‌ ساكن‌ شد واو را دوستان‌ وياران‌ پيدا شدند .واو هميشه‌ از كسب‌ خود خوردي‌ .گاه‌ هيزم‌ كشي‌ كردي‌ وگاهي‌ پاليز مردمان‌ نگاه‌ داشتي‌ .
نقل‌ است‌ كه‌ چون‌ از بلخ‌ برفت‌، او را پسري‌ مانده‌ بود شيرخواره‌ چون‌ بزرگ‌ شد، پدر خويش‌ را از مادر طلب‌ كرد.
مادر گفت‌: پدر تو گم‌ شده‌ است‌ وبه‌ مكه‌ نشانش‌ مي‌دهند.
گفت‌: " من‌ به‌ مكه‌ روم‌ وخانه‌ را زيارت‌ كنم‌ وپدر را به‌ دست‌ آورم‌، ودر خدمتش‌ بكوشم‌ .
فرمود كه‌ منادي‌ كنند كه‌: هر كه‌ را آرزوي‌ حج‌ است‌. بيايند، زاد و راحله‌ بدهم‌ .گويند چهار هزار آدمي‌ جمع‌ شدند .همه‌ را بازاد وراحله‌ خود به‌ حج‌ برد .اميد آن‌ را كه‌ باشد كه‌ ديدار پدر بيند. چون‌ به‌ مسجد در آمد، مرفع‌ پوشان‌ را ديد .پرسيد .ازايشان‌ كه‌: ابراهيم‌ ادهم‌ را شناسيد؟ " گفتند: " شيخ‌ ماست‌ " به‌ طلب‌ هيزم‌ رفته‌ است‌ به‌ صحراي‌ مكه‌ .و او هر روز پشته‌اي‌ هيزم‌ آورد وبفروشد ونان‌ خرد وبرما آرد."
پس‌ به‌ صحراي‌ مكه‌ بيرون‌ آمد، پيري‌ را ديد كه‌ پشته‌ هيزم‌ گران‌ بر گردن‌ نهاده‌ مي‌آمد .گريه‌ بر پسر افتاد .خود را نگاه‌ مي‌داشت‌ .ودر پي‌ او مي‌آمد، تا به‌ بازار در آمد .واو آواز مي‌داد ومي‌ گفت‌: " من‌ يشتري‌ الطيب‌ بالطيب‌؟" مردي‌ بخريد ونانش‌ داد. نان‌ را سوي‌ اصحاب‌ برد وپيش‌ ايشان‌ نهاد وبه‌ نماز مشغول‌ گشت‌.
ايشان‌ نان‌ مي‌خورند و او نماز مي‌كرد .واو ياران‌ خودرا پيوسته‌، وصيت‌ كردي‌ كه‌: خود را از امردان‌ نگاه‌ داريد واز زنان‌ نامحرم‌ .خاصه‌ امروز، كه‌ در حج‌ زنان‌ باشند وكودكان‌ باشند، چشم‌ نگاه‌ داريد." همه‌ قبول‌ كردند .
چون‌ حاجيان‌ در مكه‌ آمدند وخانه‌ را طواف‌ كردند - وابراهيم‌ با ياران‌ همه‌ در طواف‌ بودند - پسري‌ صاحب‌ جمال‌ پيش‌ او آمد .ابراهيم‌، تيز تيز در وي‌ بنگريست‌ ياران‌ ديدند .چون‌ آن‌، مشاهده‌ كردند، از او تعجب‌ كردند. چون‌ از طواف‌ فارغ‌ شد، گفتند: "رحمك‌ الله‌ " ما را فرموده‌ بودي‌ كه‌ به‌ هيچ‌ زن‌ وامرد نگاه‌ مكنيد، وتو خود به‌ غلامي‌ صاحب‌ جمال‌ نگاه‌ كني‌؟
گفت‌: " شما ديديد؟" گفتند: ديديم‌ گفت‌: دست‌ برخاطر نهيد كه‌ در گمان‌ ما، آن‌ فرزند بلخي‌ ماست‌. كه‌ چون‌ از بلخ‌ بيرون‌ آمدم‌، پسري‌ شيرخواره‌ گذاشتم‌ .چنين‌ دانم‌ كه‌ اين‌ غلام‌، آن‌ پسر است‌.
وپسر خود را هيچ‌ آشكارا نمي‌كرد .تا پدر نگريزد .هر روز مي‌آمدي‌ ودر روي‌ پدر نگاه‌ مي‌كردي‌.
ابراهيم‌ بر آن‌ گمان‌ خود بايكي‌ از ياران‌ بيرون‌ آمد وقافله‌ بلخ‌ طلب‌ كرد وبه‌ ميان‌ قافله‌ در آمد .خيمه‌اي‌ ديد از ديبا زده‌ وكرسيي‌ در ميان‌ خيمه‌ نهاده‌، وآن‌ پسر بر آن‌ كرسي‌ نشسته‌، قران‌ مي‌خواند، گويند بدين‌ آيت‌ رسيده‌ بود، قوله‌ - تعالي‌ ـ " انما اموالكم‌ واولادكم‌ فتنه‌ "
ابراهيم‌ بگريست‌ وگفت‌: راست‌ گفت‌ خداوند من‌، جل‌ جلاله‌ " و بازگشت‌ وبرفت‌ وآن‌ يار خود را گفت‌:" در آي‌ واز آن‌ پسر بپرس‌ كه‌ تو: فرزند كيستي‌؟
آن‌ كس‌ در آمد وگفت‌: "تو از كجايي‌ "
گفت‌: " من‌ از بلخ‌ "
گفت‌: " تو پسر كيستي‌؟ " سر در پيش‌ افكند ودست‌ بر روي‌ بنهاد و گريه‌ بر او افتاد وبگريست‌ گفت‌: " پسر ابراهيم‌ ادهمم‌ " ومصحف‌ از دست‌ بنهاد وگفت‌: " من‌ پدر را نديده‌ام‌ مگر ديروز .ونمي‌ دانم‌ تا او هست‌ يا نيست‌ .ومي‌ ترسم‌ كه‌ اگر بگويم‌، بگريزد كه‌ او از ما گريخته‌ است‌ " مادرش‌ با او بهم‌ بود (درويش‌) گفت‌: بياييد تا شما را به‌ نزديك‌ او برم‌ " بيامدند .
ابراهيم‌ با ياران‌ در پيش‌ ركن‌ يماني‌ نشسته‌ بودند، ابراهيم‌ از دور نگاه‌ كرد .يار خود را ديد با آن‌ پسر ومادرش‌. چون‌ زن‌، ابراهيم‌ را بديد، صبرش‌ نماند. بخروشيد وگفت‌: " اينك‌، پدر تو " جمله‌ ياران‌ وخلق‌ بيك‌ بار در گريه‌ افتادند وپسر از هوش‌ برفت‌ در گريه‌ چون‌ به‌ خود باز آمد، بر پدر سلام‌ كرد .ابراهيم‌ جواب‌ داد.
ودر كارش‌ گرفت‌ وگفت‌: " بر كدام‌ ديني‌؟ " گفت‌: بر دين‌ اسلام‌ ". گفت‌: "الحمد الله‌ " ديگر گفت‌ " قران‌ مي‌داني‌؟ " گفت‌: مي‌دانم‌ " گفت‌: الحمد الله‌ ديگر گفت‌: از علم‌ چيزي‌ آموختي‌؟ گفت‌: آموختم‌ " گفت‌: الحمدلله‌."
پس‌، ابراهيم‌ خواست‌ تا برود، پسر دست‌ از وي‌ نداشت‌، ومادر فرياد مي‌كرد .واو پسر اندر كنار او جان‌ بداد .ياران‌ گفتند: يا ابراهيم‌ چه‌ افتاد؟ گفت‌: چون‌ او را در كنار گرفتم‌، مهر او در دلم‌ بجنبيد، ندا آمد كه‌: يا ابراهيم‌ تدعو محبتنا وتحب‌ معنا غيرنا؟ يعني‌: دعوي‌ دوستي‌ ما مي‌كني‌؟ ويا ما بهم‌ ديگري‌ را دوست‌ مي‌داري‌؟ وبه‌ ديگري‌ مشغول‌ مي‌شوي‌؟ ودوستي‌ به‌ انبازي‌ كني‌؟ وياران‌ را وصيت‌ كني‌ كه‌ در هيچ‌ زن‌ و كودك‌ نگاه‌ مكنيد وتو بدين‌ كودك‌ وزن‌ در آويزي‌؟
چون‌، اين‌ ندا شنيدم‌، دعا كردم‌ وگفتم‌: يارب‌ العزه‌، مرا فرياد رس‌ .اگر محبت‌ او مرا از محبت‌ تومشغول‌ خواهد كرد، يا جان‌ او بردار ،يا جان‌ من‌ .
دعاي‌ من‌ در حق‌ او اجابت‌ يافت‌ .اگر كسي‌ را ازاين‌ حال‌ عجب‌ آيد، بگويم‌: از ابراهيم‌ عجب‌ نيست‌ قربان‌ كردن‌ پسر را .
نقل‌ است‌ كه‌ گفت‌: شبها فرصت‌ مي‌جستم‌ تا كعبه‌ را خالي‌ يابم‌ از طواف‌، وحاجتي‌ خواهم‌. هيچ‌ فرصت‌ نمي‌يافتم‌ .تا شبي‌ باران‌ عظيم‌ مي‌آمد، برفتم‌ وفرصت‌ را غنيمت‌ دانستم‌ تا چنان‌ شد كه‌ كعبه‌ ماند و ابراهيم‌ .طواف‌ كردم‌ ودست‌ در حلقه‌ زدم‌ وعصمت‌ خواستم‌ از گناه‌ .
ندايي‌ شنيدم‌ كه‌: عصمت‌ مي‌خواهي‌ تو از گناه‌؟ وهمه‌ خلق‌ از من‌ اين‌ مي‌خواهند .اگر من‌، همه‌ را عصمت‌ دهم‌، درياهاي‌ غفوري‌ وغفاري‌ و رحيمي‌ ورحماني‌ من‌ كجا رود وبه‌ چه‌ كار آيد؟ "
پس‌ گفتم‌: " الهم‌ اغفرلي‌ ذنوبي‌ " شنيدم‌ كه‌ " از جهان‌ با ما سخن‌ گوي‌، وسخن‌ خود مگوي‌. آن‌ به‌ كه‌ سخن‌ تو ديگران‌ گويند..."
نقل است كه از او پرسيدند كه «تو را چه رسيد كه آن مملكت بماندي13؟» گفت: «روزي بر تخت نشسته بودم آيينه اي در پيش من داشتند در آن آينه نگاه كردم، منزل خود گور ديدم و در او انيسي و غمگساري نه. و سفري ديدم دور، و راه دراز در پيش، و مرا زادي و توشه اي نه، قاضي عادل ديدم و مرا حجت نه ملُك بر دلم سد شد»....
نقل است كه وقتي از او پرسيدند كه: «بندۀ كيي؟» بر خود بلرزيد و بيفتاد و بر خاك غلتيدن گرفت. آن گاه برخاست و اين آيت برخواند:
ان كُلُ مَنْ في السماوات و الارض» الا اتي الرحمن عبداً14
پرسيدند كه: «چرا اول جواب ندادي؟»
گفت: «ترسيدم كه اگر گويم بندۀ ويم، او حق بندگي از من طلب كند و گويد حق بندگي ما چون گزاردي؟ و اگر گويم: نيم اين خود چگونه توان گفت؟ و؟ نتوانم اين گفت».....
نقل است كه گفت: وقتي باغي نگاه مي داشتم خداوند باغ بيامد و گفت: «انار شيرين بيار» طبقي بياوردم، هم ترش بود گفت: «سبحان الله چندين گاه در اين باغ بوده اي؛ انار شيرين از انار ترش نمي داني؟»
گفتم: «[من] باغ را نگاه مي دارم اما طعم انار ندانم كه نچشيده ام»
مرد گفت: «بدين زاهدي كه تويي، گمان مي برم كه ابراهيم ادهمي».
چون اين شنيدم از آنجا برفتم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بامداد روز ديگر كه خسرو ستارگان1 از مشرق طلوع كرد و جهان را لباس نوراني پوشانيد هر دو لشكر روي به يكديگر آوردند. از لشكر معاويه به چهار صف بيرون آمد و به سلاح و آلت وافر و از سر تا پاي پوشيده و دل بر مرگ نهاده. ابوالاعورالسلمي در پيش آن چهار صف مي آمد و ايشان را بر جنگ ترغيب مي داد و تحريض مي كرد و مي گفت:
«اي اهل شام، از فرار حذر مكنيد كه در آن عيبي و عاري عظيم است. روي به جنگ لشكر عراق آريد كه ايشان اهل نفاقند و شقاق2.»
از آن صفوف آواز برآمد كه:
«امروز از جنگ اهل عراق بازنگرديم تا معاويه را از خويش راضي نگردانيم او را خوشدل و شادمان نكنيم»
چون سرخيلان لشكر اميرالمؤمنين علي(ع) اين حال مشاهده كردند و آواز بوميان آن چهار صف بشنيدند سعيد بن قيس الهمداني آواز داد و قوم خويش را از همدان بخواند. عدي بن حاتم الطايي اقارب عشاير خويش را جمع كرد. اشتر نخعي با مذ حج ساخته و آراسته پيش آمد. و اشعث بن قيس سلاح پوشيده و لشكر خويش مرتب و آراسته گرادانيده بديشان پيوست پس، ديگر سواران و سرخيلان **** اميرالمؤمنين علي(ع) جمع شدند لشكري عظيم و انبوه در هم آمده به يك حمله بر آن چهار صف تاخت كردند و در هم آويختند. جنگي سخت بكردند ظفر و نصرت اصحاب اميرالمومنين علي(ع) را بود زيادت از سه هزار مرد از آن چهار صف در يك حمله بكشتند. بعد روي به لشكر معاويه آورده بر ايشان حمله كردند و ايشان را باز پس بردند معاويه فوج فوج سوار به مدد
مي فرستاد و ايشان را دلگرمي مي داد و عمار ياسر از ديگر جانب نعره مي زد .
قبايل عرب از هر دو جانب روي به يكديگر آوردند چنانب بني كنده افتاد، طيء مقابل طيء مذحج در برابر مذحج و تميم در مقابل تميم.
در اثناي جنگ زرقا دختر عدي بن سيرت الهمداني در ميان صف ها ايستاده قوم خود را از قبيله ي همدان مي ستود و ايشان را بر جنگ تحريص3 مي نمود و سخنان روي هر يك جداگانه در خاطر معاويه ثقلي4 مي انداخت. اين ببود تا نوبت خلافت به معاويه تقرير5 يافت يك روز عمر و عاص و بزرگان درگاه در خدمت او حاضر بودند و از هر گونه سخن
مي كردند تا گاهي كه ياد صفين كردند و كلمات زرقاء را فرياد آوردند معاويه گفت: «هيچ به خاطر مي داريد سخنان او را كه چند گزنده و دلخراش بود؟ والله دهنوز از خاطر من سترده نشده. اكنون رأي چيست؟ اگر صلاح بدانيد او را بخواهم و كيفر كردار او را در كنار او نهم.»
پس، امير كوفه را منشور كرد كه: «زرقاء را بخواه و به بسيج راه كن و روانه درگاه دار.»
امير كوفه حكم معاويه را به زرقاء ابلاغ داشت زرقاء گفت: «اگر مرا در اقامت كوفه و عزيمت شام مختار فرموده، اقامت را ازمسافرت دوست تر مي دارم»
امير كوفه گفت: «برحسب فرمان به شام بايدت رفت.»
زرقاء چون وارد شام شد بر در سراي معاويه آمد معاويه گفت: «هيچ مي داني تو را از بهر چه خواندم.»
گفت: «ندانم»
گفت: «آيا تو آن زن نيستي كه در صفين بر شتري سرخ موي برنشستي و بر قوم خويش همي عبور دادي و ايشان را بر من بشوريدي و بر جنگ من بياغاليدي و اين سخنان بگفتي؟»‌و كلمات او را لفظ به لفظ اعادت كرد.
زرقاء گفت: «آن زن من بودم و اين سخن من گفتم لكن اي معاويه صواب آن است كه از روزگار گذشته ياد نكني.»
معاويه گفت: «آن جمله مرا با ياد است. سوگند به خداي آن خون ها كه علي ابوطالب(ع) در صفين بريخت تو را با او شركتي تمام است و در آن جهان به تمام شركت كيفر خواهي يافت.»
زرقاء گفت: «اي معاويه، مرا به سعادتي بزرگ بشارت دادي كدام دولت از اين بزرگ تر است كه من با علي مرتضي(ع) در آن چه كرد شركتي داشته باشم و از ثواب آن خون ها بريخت در آن سراي مرا خطي6 و نصيبي باشد؟»
معاويه گفت: «شاد شدي و از اين شركت فرحتي7 به دست كردي؟»
زرقاء گفت: «سوگند به خداي كه هر چه تمامتر شاد شدم.»
معاويه گفت: «مرا شگفت مي آيد كه بعد از وفات علي ابوطالب (ع) وفاي شما را در محبت او به زيادت مي بينم.»
زرقاء گفت: «سوگند به خداي كه هنوز دوستي ما را با علي(ع) اندازه ندانسته اي.»
معاويه گفت: «دانسته ام كه شما ترك محبت علي(ع) نخواهيد گفت، لكن چون به فرمان من راهي دراز پيموده و زحمت فراوان بر خويشتن نهاده اي حاجتي كه داري بگوي تا به اجابت مقرون دارم.»
زرقاء گفت: «از من چنان مي سزد كه از آن كس كه بر من خاطرش تباه شد اظهار حاجت نكنم و از تو چنان مي سزد كه بيرون مسألت عطّيت8 كني و اسعاف حاجت9 فرمايي.»
معاويه گفت: «من از بهر اين كار هستم و بفرمود آن را عطايي گران و جامه اي گران بها دادند و بني عمان او را هر يك جداگانه عظيمي كردند و شاد خاطر به جانب كوفه روان گشت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از خلفاي بني عباس هيچ كس را آن سياست و هيبت و آلت و عدت1 نبود كه معتصم را بود و چندان بنده ترك كه او داشت كس نداشت گويند كه هفتاد هزار غلام ترك داشت و بسيار كس را از غلامان بركشيده بود و به اميري رسانده و پيوسته گفتي كه خدمت را جون ترك نيست.
مگر اميري، وكيل خويش را بخواند و گفت كه: در بغداد كسي را شناسي از مردمان شهر و بازار كه به ديناري پانصد با من معامله كند كه مهم مي بايد و به وقت ارتفاع2 باز دهم؟ وكيل انديشيد. از آشنايي او را به ياد آمد كه در بازار خريد و فروخت باريك كردي و ششصد دينار زر خليفتي3 داشت كه به روزگار به دست آورده بود.
امير را گفت: مرا مردي آشنا هست كه دكان به فلان بازار دارد و من گاه گاه به دكان او مي روم و با او داد و ستد مي كنم ششصد دينار خليفتي دارد. مگر كسي بدو فرصتي و او را بخواني و به جايي نيكوش بنشاني و هر ساعت تلطف4 كني و در وقت خوان با وي تكلف نمايي و پس از نان خوردن، سخن سود و زيان در ميان آري. باشد كه از تو شرم دارد و از حشمت رد نتواند كرد.
امير همچنين كرد و كس بدو فرستاد كه: زماني رنجه شو كه با تو شغلي دارم فريضه اين مرد برخاست و به سراي امير رفت و او را هرگز با اين امير معرفت نبود5 چون پيش وي در رفت سلام كرد. امير جواب داد و روي سوي كسان خويش كرد كه: اين فلا كس است؟ گفتند: آري امير پيش وي برخاست و فرمود تا اتو را به جايي نيك بنشاندند.
پس گفت: من آزاد مردي و نيكو سيرتي و امانت و ديانت تو اي خواجه، از زبان هر كسي بسيار شنيده ام و تو را ناديده فريفته تو گشته ام و چنين مي گويند كه در همه بازار بغداد هيچكس به آزادمردي و نيكو معاملتي اين خواجه نيست.
پس او را گفت: چرا با ما گستاخي نكني6 ؟ و ما را كاري نفرمايي و خانه ما را خانه خود نداني و با ما دوستي و برادري نكني
و هرچه امير مي گفت، او خدمت مي كرد و آن وكيل مي گفت: همچنين است و صد چندين است.
زماني بود، خوان آوردند. امير او را نزديك خويش جاي كرد و هر زمان از پيش خويش بر
مي گرفت و پيش او مي نهاد و تلطف همي كرد.
چون خوان برداشتند و دست بشستند و مردمان بپراگندند، خواص ماندند. امير روي سوي اين مرد كرد . گفت: داني كه تو را از بهر چه رنجه كردم؟
گفت: امير بهتر داند.
گفت بدان كه مرا در اين شهر، دوستان بسيارند كه هر اشاراتي كه بديشان كنم از آن نگذرند و اگر پنج هزار و ده هزار ازيشان خواهم، در وقت بدهند. و دريغ ندارند. از آنكه ايشان را از معاملت من زيان نكرده است. در اين وقت مرا آروزي چنان افتد كه ميان من و تو دوستي باشد و گستاخيها كنيم. هر چند كه مرا غريمان7 بسياراند اما مي بايد كه در اين حال به ديناري هزار با من معاملت كني مدت چهار ماه يا پنج ماه كه به وقت ارتفاع باز دهم و دستي جامه بر سر نهم و دانم كه تو را چندين و اضعاف8 اين هست و از من دريغ نداري.
مردم از شرم و خلق خوش كه با او همي كرد و گفت: فرمان امير راست وليكن من از آن دكان داران نيم كه مرا هزار باشد. يا مهتران جز راست نشايد گفتن. همه سرمايه من ششصد دينار است و در بازار، بدان دست و پايي مي زنم و خريد و فروختي باريك مي كنم و اين قدر به روزگار و سختي به دست آورده ام.
امير گفت مرا درخزانه زر درست بسيار است وليكن اين كار را كه مرا مي بايد نشايد. مر از اين معاملت مقصود دوستي تو است. چه خيزد تو را از اين داد و ستد باريك كردن؟ آن ششصد دينار به من ده و ده قباله به هفتصد دينار به گواهي عدول9 از من بستان تا به وقت ارتفاع با تشريفي10 نيكو به تو دهم
وكيل همي گفت: تو هنوز امير ما را نمي شناسي از همه اركان دولت هيچكس پاك معامله تر از امير نباشد
مرد گفت: فرمان امير راست اين قدر كه مرا هست دريغ نيست. آن زر بداد و آن قباله بستد
چون حاله11 فراز آمد به دو روز پستر، مرد به سلام امير شد و به زبان هيچ تقاضا نكرد. با خود گفت چون امير مرابيند كه به تقاضاي زر آمده ام
و همچنين مي آمد تا دو ماه از حاله بگذشت و زيادت از ده بار امير را بديد و امير هيچ در آن راه نشد كه به تقاضا مي آيد يا مرا چيزي به وي بايد داد.
چون مرد بديد كه امير، تن همي زند12 قصه اي نبشت و به دست امير داد كه مرا بدان محقر زر حاجت است و از وعده دو ماه گذشت اگر صواب بيند اشارات به وكيل فرمايد تا زر به خادم تسليم كند.
امير گفت: تو پنداري كه من از كار تو غافلم. دل مشغول مدار و روزي چند صبر كن كه من درتدبير زر توأم مهر كرده به دست معتمدي از آن خويش به تو فرستم.
اين مرد دو ماه ديگر صبر كرد و اثر زر نديد به سراي امير شد و قصه اي ديگر بداد و به زبان گفت امير هم عشوه اي14 چند بداد و مرد هر دو سه روز به تقاضا مي رفت و هيچ سود نمي داشت و از حاله هشت ماه بگذشت.
مرد درماند مردمان شهر به شفيع انگيخت و به قاضي شد و او را به حكم شرع خواند و هيچ بزرگي نماند كه از بهر وي با امير سخن نگفت و شفاعت نكرد و سود نداشت و از در قاضي پنجاه كس آورد و او را به شرع نمي توانست بردن و نه آنچه محتشمان مي گفتند مي شنيدند تا از حاله سالي و نيم بگذشت.
مرد عاجز شد و بدان راضي گشت كه سود بگذارد و ازمايه، صد دينار كمتر بستاند. هيچ فايده نداشت. اميد از همه مهتران ببريد و از دويدن سير گشت.
دل در خداي عزوجل بست و به مسجد فضلومند شد و چند ركعت نماز بكرد و به خداي تعالي بناليد و زاري مي كرد و مي گفت يا رب تو فرياد رس و مرا به حق خويش باز رسان و داد من از اين بيدادگر بستان.
مگر درويشي در آن مسجد نشسته بود و آن زاري و ناله او مي شنيد دلش بر وي بسوخت. چون او از تضرع فارغ شد گفت: اي شيخ تو را چه رسيده است؟ كه چنين مي نالي با من بگوي.
گفت مرا حالي پيش آمده است كه با مخلوق گفتن هيچ سود نمي دارد مگر خداي تعالي فرياد من رسد
گفت: با من بگوي كه سببها باشد گفت اي درويش خليفه مانده است كه او را نگفته ام ديگر با همه اميران و بزرگان شهر گفته ام و به قاضي رفته ام. هيچ سود نداشت اگر با تو بگويم چه سود دارد؟
درويش گفت: با من گفتني است، اگر تو را سودي ندارد زياني هم ندارد نشنيده اي كه حكيمان گفته اند هر كه را دردي باشد با هر كسي بايد گفتن باشد كه درمان او از كمتر كسي پديد آيد. اگر حال خويش با من بگويي باشد كه تو را راحتي پديد آيد. پس اگر نباشد از اين حال كه در وي هستي در نمامي. مرد با خود گفت زاست مي گويد پس ماجراي خويش با وي بگفت.
چون درويش بشنيد گفت: اي آزاد مرد اينك رنج تو را راحت پديد آمد چون با من گفتي دل فارغ دارد كه آنچه با تو بگويم اگر بكني، هم امروز با زر خويش رسي.
گفت: چه كنم؟ گفت: هم اكنون به فلان محلت رو بدان مسجد كه مناره اي دارد و در پهلوي مسجد دري است و پس آن در دكاني است، پيرمردي بر آنجا نشسته است مرقعي پوشيده و كرباس همي دوزد و كودكي دو در پيش وي نشسته اند و چيزي مي دوزند.
بر آن دكان رو و آن پير را سلام كن و پيش او بنشين و احوال خويش با وي بگوي چون به مقصود رسي، مرا به دعا ياد دار و از اين كه گفتم هيچ كاهلي مكن. مرد از مسجد بيرون آمد، با خود انديشه كرد: اي عجب همه بزرگان و اميران را شفيع كردم و از جهت من سخن گفتند و تعصب كردند هيچ فايده اي نداشت اكنون اين درويش مرا پيش پيري عاجز رهنموني مي كند و مي گويد كه:‌مقصود تو از او حاصل آيد. مرا اين چون مخرقه16 مي نمايد وليكن چه كنم؟ هر چگونه كه هست بايد بروم، اگر صلاح پديد نيايد ازين بتر نشود كه هست.
رقت تا به در مسجد و بر آن دكان شد و به پير سلام كرد و در پيش او بنشست. ساعتي بود، پيرمرد چيزي همي دوخت از دست بنهاد و آن مرد را گفت. به چه كار رنجه شده اي؟
مرد قصه خويش از اول تا آخر با پير گفت تا در مسجد رفتن و زاري كردن و آن درويش پرسيدن و رهنموني مردن.
چون پيرمرد در زي، احوال او بشنيد گفت: كارهاي بندگان، خداي عزوجل راست آرد به دست ما سخني باشد. ما نيز در باب تو با خصم تو سخني گوييم اميدوارم كه خداي عزووجل راست آورد و تو به مقصود رسي. زماني پشت بدان ديوار نه و ساكن بنشين.
پس، از آن دو شاگرد يكي را گفت: سوزن از دست بنه و به سراي فلان امير رو و در بر حجره خاص او بنشين. هر كه در آن جا خواهد شد يا بيرون آيد بگوي كه امير را بگويد كه شاگرد فلان درزي ايستاده است و به تو پيغامي دارد.
چون تو را بخواند و او را ببيني، سلام كن و آنگاه بگوي كه: استادم سلام مي رساند و مي گويد كه مردي از دست تو به تظلم پيش من آمده است و حجتي17 به اقرار تو به مبلغ هفتصد دينار در دست دارد و از حاله يك سال و نيم گذشته است. خواهم كه هم اكنون زر اين مرد به وي رساني بتمام و كمال و او را خشنود كني و هيچ تقصير نكني و تغافل روا نداري. و زود جواب او به من آور.
اين كودك بتك خاست و به سراي امير شد و من به تعجب فرو مانده بودم كه هيچ پادشاه به كمترين بنده خويش چنان پيغام ندهد كه او بدان امير به زبان اين كودك فرستاد.
زماني بود كودك باز آمد و استاد را گفت: همچنان كه فرمودي كردم، امير را بديدم و پيغام گزاردم. امير از جاي برخاست و گفت: سلام و خدمت من به استاد برسان و بگو: «سپاس دارم، چنان كنم كه تو مي فرمايي. اينك آمدم و زر با خود مي آورم و عذر تقصير باز خواهم و در خدمت تو زر را تسليم كنم.»
هنوز ساعتي نگذشته بود كه امير مي آمد و با ركاب داري و دو چاكر. و از اسپ فرود آمد و بر بالاي دكان آمد و سلام كرد و دست پيرمرد درزي را بوسه داد و پيش وي بنشست و صره اي18 زر از چاكر بسته و گفت اينك زر،‌تا ظن نبري كه من، زر اين آزاد مرد فرو خواستم گرفتن، و تقصيري كه رفت از جهت وكيلان بود نه از من. و بسيار عذر خواست و چاكري را گفت: برو و از اين بازار ناقدي19 با ترازو بياور.
رفت و ناقد را بياورد زر نقد20 كرد و بركشيد، پانصد دينار خليفتي بود. امير گفت: اين پانصد دينار بايد كه امروز از من بستاند و فردا چندانكه از درگاه بازگردم،‌ او را بخوانم و دويست دينارديگر بدو تسليم كنم و عذر گذشته بخواهم و رضاي او بجويم و چنان كنم كه فردا پيش از نماز پيشين21 ثناگوي پيش تو آيد
پيرمرد گفت: اين پانصد دينار در كنار او ريز و چنان كن كه از اين قول بازنگردي.
گفت: چنين كنم زر در كنار من كرد و دست پير را بوسه داد و برفت و من از شگفت و خرمي
نمي توانستم كه بر چه حالم. دست پيش كردم و ترازو را برداشتم و صد دينار برسختم22 و پيش پير نهادم درزي گفت:‌اين چيست؟ گفتم: من بدان رضا دادم كه از سرمايه صد دينار كمتر باز ستانم. اكنون از بركات سخن تو زر تمام به من خواهد رسيد. اين صد دينار حق سعي تو است و به طوع خويش به تو بخشيدم.
پيرمرد روي ترش كرد و گره به ابرو افگند و گفت: اكنون برآسايم كه به سخني كه بگفتم، دل مسلماني از غم و رنج خلاص يافت كه اگر يك حبه از زر تو بر خود حلال كنم بر تو ظالم تر از اين ترك باشم. برخيز و با اين زر كه يافتي به سلامت برو و فردا اگر اين دويست دينار باقي به تو نرساند مرا معلوم كن و بعد از اين وقت معاملت بايد كه حريف خويش را بشناسي. چون بسيار جهد كردم و چيزي از من نپذيرفت برخاستم و از پيش او شادمان بيرون آمدم و به خانه خويش رفتم و آن شب، فارغ دل بخفتم.
ديگر روز در خانه نشسته بودم چاشتگاهي فراخ، كسِ امير به طلب من آمد و گفت: امير مي گويد كه يك لحظه به سراي من رنجه باش.
رفتم به سراي امير، چون پيش وي رفتم برخاست و مرا به جايي نيكو بنشاند و وكيلان خويش دشنام داد كه تقصير، ايشان كردند و من پيوسته به شغل و خدمت پادشاه مشغول بودم.
پس خزانه دارد را گفت: كيسه زر و ترازو بياور . و دويست دينار بر سخت و به دست من نهاد،‌خدمت كردم و برخاستم تا بروم گفت: زماني بنشين. خوان آوردند چون طعام بخورديم و دست بشستيم، امير چيزي در گوش خادمي گفت. خادم رفت و در حال باز آمد و خلعت آورد. امير گفت در پوشان. جبه اي گران مايه در من پوشاندند و دستاري قصب23 بر سر من بستند پس امير مرا گفت: به دل پاك از من خشنود گشتي؟
گفتم: آري. گفت: قباله من باز ده و همين ساعت نزد آن پير شو و او را بگوي كه من به حق خود رسيدم و از فلان خشنود گشتم.
گفتم: چنين كنم كه او خود مرا گفته است كه فردا خبري به من ده.
برخاستم و از سراي امير نزد درزي رفتم و حال با او بگفتم كه امير مرا بخواند و گرامي داشت و باقي زر بداد و اين جبه و دستار به من داد و اين همه از بركت سخن تو مي شناسم چه باشد اگر دويست دينار از من بپذيري؟ هر چند گفتم قبول نكرد و من برخاستم و به دل شاد به دكان آمدم.
ديگر روز بره اي و مرغي چند بريان كردم با طبقي حلوا و كليجه، و از بهر پيرمرد درزي بردم و گفتم: اي شيخ اگر زر نمي پذيري اين قدر خوردني به تبرك بپذير كه از كسب حلال من است تا دلم خوش گردد گفت: پذيرفتم، دست فراز كرد و از طعام من بخورد و شاگردان را بداد. پس پير را گفتم مرا به تو يك حاجت است، اگر روا كني تا بگويم. گفت بگوي.
گفتم: همه بزرگان و اميران بغداد، از بهر من با اين امير سخن گفتند، هيچ سود نداشت و سخن كس نشنيد و قاضي در كار او عاجز ماند چرا سخن تو قبول كرد و هرچه گفتي در وقت24 بجاي آورد و زر به من بداد؟ اين حرمت تو بنزديك او از كجاست؟ مرا باز گوي تا بدانم.
گفت: تو از احوال من با اميرالمؤمنين خبر نداري؟ گفتم نه. گفت: گوش دار تا بگويم.
گفت: بدان كه مرا سي سال است تا بر مناره اين مسجد مؤذني م يكنم و كسب من از درزيگري است و هرگز مي نخورده ام و زنا و لواط نكرده ام و كارهاي ناشايسته روا نداشته ام. و در اين كوچه،سراي اميري است مگر روزي نماز ديگر25 بكردم و از مسجد بيرون آمدم تا بدين دكان آيم، امير را ديدم مست مي آمد و دست در چادر زني جوان زده بود و او را به زور مي كشيد و آن زن فرياد
مي كرد و مي گفت: اي مسلمانان مرا فرياد رسيد كه من زن اين كاره نيم و دختر فلان كسم و زن فلان مردم و خانه من به فلان محلت است و همه كس ستر و صلاح من دانند و اين ترك مرا به زور و مكابره مي برد تا با من فساد كند. و نيز شويم به طلاق سوگند خورده است كه اگر هيچ شب از خانه غايب شوم از او برآيم. و مي گريست و هيچ كس به فرياد او نمي رسيد كه اين ترك سخت محتشم و بزرگ بود و ده هزار سوار داشت و هيچكس با او سخن نمي بارست گفتن.
من لختي بانگ برداشتم سود نداشت و زن را به خانه خويش برد مرا از آن تغابن حميت دين بجنبيد وبي صبر گشتم برفتم و پيران محلت را راست كردم و به در سراي امير شديم و امر به معروف و نهر از منكر كرديم و فرياد برآورديم كه مسلماني نمانده است كه در شهر بغداد بر بالين خليفه زني را به كره و مكابره از راه بربگيرند و درخانه برند و با او فساد كنند اگر اين زن را بيرون فرستي و اگر نه هم اكنون به درگاه معتصم رويم و تظلم كنيم.
چون ترك آواز ما بشنيد با غلامان از در سراي خويش به در آمد و ما را نيك بزدند و دست و پاي ما بشكستند.
چون چنان ديديم همه بگريختيم و متفرق شديم. وقت نماز شام بود، نماز بكردم زماني بود. در جامه خواب شدم و پهلو به زمين نهادم. از آن رنج و غيرت، مرا خواب نمي برد تا از شب نيمي بگذشت. من درتفكر مانده بودم تا بر انديشه من بگذشت كه اگر فسادي خواست كردن اكنون كرده باشد و در نتوان يافت. اين بتر است كه شوهر زن به طلاق وي سوگند خورده است كه به شب از خانه غايب نباشد. من شنيده ام كه سيكي خوارگان26 چون مست شوند، خوابي بكنند. چون هشيار شوند ندانند كه از شب چند گذشته است؟ مرا تدبير آن است كه اكنون بر مناره شوم و بانك نماز بلند بكنم چون ترك بشنود پندارد كه وقت روز است، دست از اين زن بدارد و او را از سراي بيرون فرستد لابد27 رهگذراني بر در اين مسجد بُوَد من چون بانگ نماز بگويم زود از مناره فرود آيم و بر در مسجد بايستم. چون زن فراز آيد او را به خانه وشوهرش برم تا باري اين بيچاره از شوي و كدبانويي خويش برنيايد.
پس همچنين كردم و بر مناره رفتم و بانگ نماز بكردم. و اميرالمؤمنين معتصم بيدار بود چون بانگ نماز بي وقت بشنيد، سخت خشمناك شد و گفت هر كه نيم شب بانگ نماز كند مفسد باشد زيرا كه هر كه بشنود پندارد كه روز است راست از خانه بيرون آيد عسش بگيرد28 و در رنج افتد
خادمي را بفرمود كه برو و حاجب الباب را بگوي كه همين ساعت خواهم كه بروي و اين مؤذن را بياوري كه نيم شب بانگ كرده است تا او را ادبي بليغ فرمايم چنانكه هيچ مؤذن ديگر بانك بي وقت نماز نكند.
من بر در مسجد ايستاده بودم منتظر اين زن. حاجب الباب را ديدم كه با مشعله مي آمد. چون مرا ديد بر در مسجد ايستاده، گفت: اين بانگ نماز تو كردي؟ گفتم آري. گفت: چرا بانگ نماز بي وقت كردي؟ كه خليفه را سخت مُنكَر آمده است و بدين سبب بر تو خشم آلوده شده است و مرا به طلب تو فرستاده است تا تو را ادب كند.
من گفتم: فرمان خليفه راست، وليكن بي ادبي مرا بدين آورد كه بانگ نماز بي وقت كردم. گفت: اين بي ادب كيست؟ گفتم: آن كس كه از خداي و از خليفه نمي ترسد.
گفت: اين كي تواند بود؟
گفتم: اين حالي است كه جز با اميرالمؤمنين نتوانم گفتن. اگر من اين بقصد كرده باشم هر ادبي كه خليفه فرمايد دون حق من باشد.
گفت: باسم الله بيا تا به در سراي خليفه شويم.
چون به در سراي رسيديم آن خادم منتظر بود. آنچه من به حاجب الباب گفتم با خادم بگفت. خادم برفت و با معتصم بگفت: خادم را گفت: برو او را نزد من آر، خادم مرا نزد معتصم برد. مرا گفت: چرا بانگ نماز بي وقت كردي؟
من قصه آن ترك و آن زن از اول تا آخر بگفتم چون بشنيد عظيم برآشفت. خادم را گفت حاجب الباب را بگوي كه با صد سوار به سراي فلان امير رو و او را بگو كه خليفه تو را مي خواند. چون او را به دست آوردي آن زن را كه او ديروز به سراي خود برده بيرون آور و با اين پيرمرد و دو سه مرد ديگر به خانه خويش فرست و شوهرش را به خوان و بگوي كه: معتصم تو را سلام مي رساند و در باب اين زن شفاعت مي كند و مي گويد حالي كه رفت او را در آن هيچ گناهي نبود بايد كه او را نيكوتر از آن داري كه مي داشتي.
و اين امير را زود پيش من آر و مرا گفت: زماني اينجا باش چون يك ساعت بود امير را پيش معتصم آوردند. چون چشم معتصم بر وي افتاد گفت: اي چنين و چنين و از بي حميتي من در دين مسلماني تو را چه معلوم گشته است؟ و يا از ظلم من بر كسي چه ديده اي؟ و به روزگار من چه خللي در مسلماني آمده است؟ نه من همانم كه به سوي مسلماني كه در دست روميان اسير افتاده بود از بغداد برفتم و لشكر روم بشكستم و قيصر را هزيمت كردم و شش سال بلاد روم را همي كندم و تا قسطنطنيه را نكندم و نسوختم و مسجد جامع بنا نمكردم و تا آن مرد را از بند ايشان نياوردم باز نگشتم؟
امروز از عدل و سهم29 من گرگ و ميش به يك جا آب مي خورند تا تو را چه زهره آن باشد كه در شهر بغداد بر سر بالين من، زني را به مكابره بگيري و در سراي خود بري و فساد كني و چون مردمان امر به معروف و نهي از منكر كنند ايشان را بزني؟
فرمود كه جوالي بياورند و او را در جوال كنيد و سر جوال را محكم ببنديد. همچنين كردند پس بفرمود تا دو چوب گچ كوب بياورند و گفت: يكي از اين سو بايستد و يكي از آن سو و اورا مي زنيد تا خرد شود.
در حال، دو مرد گچ كوب درنهادند و چندانش بزدند تا خردش بكردند.
گفتند: يا اميرالمؤمنين، همه استخوانهايش خرد گشت. فرمود تا جوال را همچنان سربسته ببردند و در دجله انداختند.
پس مرا گفت: اي شيخ بدان كه هر كه از خداي عزوجل نترسد از من هم نترسد و آن كه از خداي عزوجل بترسد خود كاري نكند كه او را به دو جهان گرفتار باشد و اين مرد چون ناكردني بكرد و جزاي خويش يافت پس از اين تو را فرمودم كه هر كه بر كسي ستم كند و يا كسي را به ناحق برنجاند يا بر شريعت استخفاف كند و تو را معلوم گردد بايد كه همچنين بي وقت بانگ نماز كني تا من بشنوم و تو را بخوانم و احوال بپرسم و با آن كس همان كنم كه با اين سگ كردم، اگر همه فرزند يا برادر من باشد.
و آنگه مرا صلتي فرمود و گسل كرد و از اين احوال همه بزرگان و خواص خبر دارند و اين امير زر تو نه از حرمت من با تو داد بلكه از بيم آن جوال و گچ كوب و در دجله باز داد چه اگر تقصير كردي من در وقت30 بر مناره رفتمي و بانگ نماز كردمي و با او همان رفتي كه با ان ترك رفت.
و مانند اين حكايات بسيار است. اين قدر بدان ياد كردم تا خداوند عالم بداند كه هميشه خلفا و پادشاهان چگونه بوده اند و ميش را از گرگ چگونه نگاه داشته اند و گماشتگان را چگونه مالش داده اند و از جهت مفسدان چه احتياط كرده اند و دين اسلام را چه قولها داده اند و عزيز و گرامي داشته
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گويند روزي «فلاطُن» نشسته بود از جمله خاص آن شهر، مردي به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخني همي گفت در ميانه سخن گفت: اي حكيم امروز فلان مرد را ديدم كه سخن تو مي گفت و تو را دعا و ثنا همي گفت و مي گفت افلاطن بزرگوار مردي است كه هرگز كس چنو نبوده است و نباشد.
خواستم كه شكر او را به تو رسانم افلاطون چون اين سخن بشنيد، سر فرو برد و بگريست و سخت دل تنگ شد. اين مرد گفت: اي حكيم، از من چه رنج آمد تو را كه چنين تنگ دل گشتي؟ افلاطون گفت: از تو مرا رنجي نرسيد ولكن مرا مصيبتي ازين بتر چه بُود كه جاهلي مرا بستايد و كار من او را پسنديده آيد؟ ندانم كه كدام كار جاهلانه كردم كه به طبع او نزديك بود كه او را آن خوش آمد و مرا بدان بستود؟ تا توبه كنم از آن كار و اين غم مرا آنست كه مگر من هنوز جاهلم، كه ستوده جاهلان، جاهلان باشند. و هم درين معني حكايت ديگر ياد آمد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
حكايت چنين شنيدم كه محمدبن زكريارازي رحمةالله مي آمد با قومي از شاگردان خويش، ديوانه اي پيش ايشان اوفتاد، در هيچ كس ننگريست مگر در محمدبن زكريا و نيك درو نگاه كرد و در روي او بخنديد. محمدبن زكريا باز خانه آمد و مطبوخ افتيمون5 بفرمود پختن و بخورد. شاگردان گفتند كه: چرا مطبوخ خوردي؟ گفت: از بهر آن خنده ديوانه كه تا وي از جمله سوداي، جزوي با من نديد، با من نخنديد، چه گفته اند: «كل طاير بطير مع شكله»6
ديگر، تندي و تيزي عادت مكن و زحلم خالي مباش ولكن يكباره چنان مباش نرم كه از خوشي و نرمي بخوردندت و نيز چنان درشت مباش كه هرگز به دست نسپاوندت7. و با همه گروه موافق باش كه به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان كرد. و هيچ كس را بدي مياموز كه بد آموختن دوم بدي كردن است. و اگر چه بي گناه، كسي تو را بيازارد تو جهد كن تا تو او را نيازاري كه خانه كم آزاري در كوي مردمي است. واصل مردمي گفته اند كه كم آزاري است. پس اگر مردمي كم آزار باش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
انواع سفر
بدان كه سفر پنج قسم است:
سفراول: در طلب علم است، و اين سفر فريضه بودن چون تعلم علم فريضه بُوَد و سنت بود چون تعلم سنت بُود چو سفر براي طلب علم بر سه وجه بود:
يكي آنكه علم شرح بياموزد. و در خبر است كه : «هر كه از در خانه خويش بيرون آيد در طلب علم، وي را در راه خداي است تا باز آيد» و در خبر است كه «فريشتگان پرهاي خويش گسترده دارند براي طالب علم.» و كس بوده است از سلف كه براي يك حديث سفر دراز كرده است. و شعبي گويد كه «اگر كسي از شام به يمن سفر كند تا كلمه اي بشنود كه وي را در راه دين از آن فايده اي باشد سفر وي ضايع نباشد» ليكن بايد كه سفر براي علمي كند كه زاد آخرت را شايد و هر علمي كه وي را از دنيا به آخرت نخواند و از حرص به قناعت نخواند و از ريا به اخلاص نخواند و از پرستيدن خلق به پرستيدن حق نخواند آن علم سبب نقصان وي بُود
وجه دوم: آنكه سفر كند تا خويشتن و اخلاق خويشتن را بشناسد تا به علاج صفاتي كه در وي مذموم است مشغول شود. و اين نيز مهم است كه مردم1 تا در خانه خويش بود و كار به نراد وي مي رود به خويشتن گمان نيكو برد و پندارد كه نيك خلق است و در سفر پرده از اخلاق باطن برخيزد و اح.الي پيش آيد كه ضعف و بدخويي و عجزي خويش بشناسد و چون علت باز دارند به علاج مشغول تواند شد و هر كه سفر نكرده باشد در كارهاي مردانه نباشد بشر حافي(ره) گفتي: «اي قرايان سفر كنيد تا پاك شويد، كه هر اب كه بر جاي بماند بگندد»
وجه سوم: آنكه سفر كند تا عجائب صنع خداي تعالي در بّر و بحر و كوه و بيابان و اقاليم مختلف ببيند و انواع آفرريده هاي مختلف از حيوان و نبات و غير آن در نواحي عالم بشناسد و ببيند كه همه آفريدگار خويش را تسبيح مي كنند و به يگانگي گواهي مي دهند. و آن كس را كه اين چشم گشاده شد كه سخن جمادات كه بي حرف و صوت است. بتواند شنيد و خطي الهي كه بر چهره همه موجودات نبشته است كه نه حرف است و نه رقوم برتواند خواند و اسرار مملكت از آن بتواند شناخت، خود وي را بدان حاجت نباشد كه گرد زمين طواف كند بلكه در ملكوت آسمان نگرد كه هر شبانه روزي گرد وي طواف مي كنند و عجايب اسرار خود با وي مي گويند و منادي مي كنند.
و كاين من آيه في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون2 بلكه اگر كسي در عجايب آفرينش خود نگرد و اعضاء و صفات خود بيند همه عمر خود را نظاره گاه ببيند بلكه عجايب خود آنگاه ببيند كه از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز كند
يكي از بزرگان مي گويد كه :«مردمان مي گويند چشم باز كنيد تا عجايب ببينيد و من مي گويم چشم فراز كنيد3 تا عجايب ببينيد» و هر دو حق است، كه منزل اول آن است كه چشم ظاهر باز كند و عجايب بيند، آنگاه به ديگر منزل شود.
و عجايب ظاهر را نهايت است كه تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهي است؛ و عجايب باطن را نهايت نيست كه تعلق آن به ارواح و حقايق است و حقايق را نهايت نيست و با هر صورتي روحي و حقيقتي است صورت نصيب چشم ظاهر است و حقيقت چشم باطن و صورت سخت مختصر4 است و مثال وي چنان بود كه كسي زباني بيند و پندارد كه پاره اي گوشت است و دلي بيند پندار كه خون سياه است نگاه بايد كرد تا قدر اين، كه نصيب چشم ظاهر است، در جنب آن، كه حقيقت زبان و دل است چيست؟ و همه اجزاء و ذرات عالم همچنين است. هر كه بيش از چشم ظاهر ندادند درجه وي به درجه ستور نزديك است. اما در بعضي خبرها هست كه: «چشم ظاهر،‌كالبد چشم باطن است» بدين سبب سفر براي نظر در عجايب آفرينش از فايده اي خالي نيست.
سفر دوم: براي عبادت است، چون حج و عزو و زيارت گور انبيا و صحابه و تابعين بلكه زيارت علما و بزرگان دين كه نظر در روي ايشان عبادت بود و بركت دعاي ايشان بزرگ باشد و يكي از بركات مشاهدات ايشان، آن بُود كه رغبت اقتدا كردن بديشان پديدار آيد. پس ديدار ايشان هم عبادت بُود و هم تخم عبادتهاي بسيار بُود و چون فوايد انفاس و سخنهاي ايشان با آن يار شود فوايد آن مضاعف است.
و به زيارت گور بزرگان شدن به قصد روا بود و اين كه رسول (ص) گفت: لا تشهد الرحال الا الي ثلاثه مساجد5 يعني مسجد مكه و مدينه و بيت المقدس دليل آن است كه به بقاع و مساجد تبرك نكنند كه همه برابر است مگر سه بقعه اما چنانكه زيارت علما كه زنده نباشند در اين نيايد آنها مرده باشند هم در اين نيايد پس به زيارت گور انبيا و اوليا و علما شدن به قصد سفر كردن بدين سبب روا بود.
سفر سوم: گريختن بود از چيزي كه مشوش دين باشد چون جاه و مال و ولايت و شغل دنيا. و اين سفر فريضه بود در حق كسي كه رفتن راه، دين بر وي ميسر نباشد يا مشغله دنيا كه راه دين به فراغت توان يافت و هر چند كه آدمي هرگز فارغ نتواند بود از ضرورت حاجات خويش وليكن سبكبار تواند بود و قدنجاالمخففون سبكباران رسته اند اگر چه بي بار نه اند. و هر كه را حشمت و معرفت پديد آيد غالب آن بود كه وي را از حق مشغول كند6.
سفيان ثور مي گويد كه «اين روزگار بد است، خامل7 و مجهول8 را بيم است تا به معروف چه رسد روزگار آن است كه هر كجا تو را بشناختند از آنجا بگريزي و به جايي ديگر شوي كه تو را نشناسند»
و هم وي را ديدند كه انباني در پشت داشت و مي شد گفتند: «كجا مي شوي ؟» گفت «به فلان ديه كه طعام ارزانتر مي دهند، آنجا شوم» گفتند: «چنين روا مي داري؟» گفت: «هر جاي كه معيشت فراختر بود آنجا رويد كه آنجا دين بسلامت تر بود و دل، فارغ تر باشد» و ابراهيم خواص (ره) به هيچ شهر بيش از چهل روز مقام نكردي.
سفر چهارم: تجارت بود در طلب دنيا. و اين سفر مباح است و اگر نيت آن باشد تا خود را و عيال خود را از روي خلق بي نياز دارد، اين سفر طاعت باشد.
و اگر زادت دنيا طلب مي كند براي تفاخر و تجمل اين سفر در راه شيطان است و غالب آن بود كه اين كس همه عمر در رنج سفر باشد كه زيادت كفايت را نهايت پديد نيست و آنگاه به آخر راه بر وي ببرند يا مال ببرند يا جايي غريب بميرد و سلطان مال برگيرد و نيكوترين آن بود كه وارث برگيرد و در هواي و شهوت خويش خرج كند و از وي ياد نيارد و تا تواند وصيت وي به جاي نيارد و وام او را نگزارد وبال آخرت با وي بماند و هيچ غبن بيش از اين نباشد كه رنج همه وي كشد و وبال همه وي برد و راحت همه ديگري ببيند.
سفر پنجم: سفرتماشا و تفريح باشد و اين روا نباشد چون اندكي باشد و گاه گاه اما اگر كسي در شهرها گرديدن عادت گيرد و وي را هيچ غرضي نباشد مگر آنكه شهرهاي نو . مردمان نو مي بيند علما را در چنين سفر خلاف9 است.
گروهي گفته اند: «كه اين رنجانيدن خود باشد بي فايده و اين نشايد»
و درست نزديك ما آن است كه اين، حرام نباشد كه تماشا نيز غرض است، اگر چه خسيس10 است و مباح هر كسي در خور وي باشد و چنين مردم خسيس طبع باشند و اين غرض نيز در خور وي بُود.
اما گروه يهستند از مرقع داران12 كه خويگرفتهاند كه از شهري به شهري و از جايي به جايي مي روند بي آنكه مقصود، ديدن پيرري باشد كه خدكت وي را ملازم گيرند وليكن مقصود ايشان تماشا بود كه طاعقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه بر ايشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف و به حكم كاهلي و بطالت، طاقت آن ندارند كه در يك جاي در حكم كسي از پيران بنشيند در شهرها مي گردند و هر جاي كه سفره آبادان تر بود زيادت مقام مي كنند و چون بر مراد ايشان نبود زبان بر خادم دراز مي كنند و وي را مي رنجانند و جاي ديگر كه سفره اي بهتر نشان دهند آنجا
مي شوند و باشد كه زيارت گوري به بهانه گيرند كه «مقصود ما اين است» و نه آن باشد.
اين سفر اگر چه حرام نيست باري مكروه است و اين قوم مذموم اند اگر چه عاصي و فاسق نيستند و هرگاه كه نان صوفيان مي خورند و سؤال كنند و خويشتن بر صورت صوفيان فرا نمايند فاسق و عاصي باشند و آنچه فرا ستانند حرام باشد كه نه هر كه مرقع در پوشد پنج نماز كند صوفي بود بلكه صوفي آن بود كه وي طلبي باشد و روي بدان آورده بود يا بدان رسيده بود يا در كوشش آن باشد كه جز به ضرورتي در آن تصرف نكند يا كسي بود كه به خدمت اين قوم مشغول باشد. نان صوفيان اين سه قوم را بيش حلال نبود.
اما آنكه مردي مغرور باشد و باطن وي از طلب و مجاهدت در آن طلب خالي بود و به خدمت مشغول نباشد بدانكه وي مرقع پوشد صوفي باشد، خويشتن بي ضرورت بر صورت صوفي نمودن بي آنكه به صفت ايشان باشي محض نفاق و طراري باشد.
و بنزين اين قوم آن باشد كه سخنكي چند به عبادت صوفيان ياد گرفته باشد و بيهوده مي گويد و مي پندارد كه علم اولين و آخرين بر ايشان گشاده شد كه آن سخن مي توانند گفت.
و باشد كه شومي آن سخن ايشان به جايي كشد كه به چشم حقارت در علم و علما نگرند، و بشاد كه شرع نيز در چشم ايشان مختصر گردد و گويند كه: «اين براي ضعفا است و كساني كه در آن راه قوي شوند ايشان را هيچ چيز زيان ندارد و دين ايشان دو قله شد كه به هيچ چيز نجاست نپذيرد» چون در اين درجه رسيدند كشتن يكي از ايشان فاضلتر از كشتن هزار كافر در بلاد هند و روم، كه مردمان خود را نگاه دارند از كفار، اما اين ملعونان مسلماني را هم به زبان اصلي مسلماني باطل كنند و شيطان در اين روزگار هيچ دام فرو ننهاده است مثل اين دام. و بسيار كس در اين دام افتاد و هلاك شد.
(كيمياي سعادت، به كوشش خديو جو، ص 462- 457)






*************************************************

1- مردم« انسان، آدمي (مفرد)
2- و چه بسيار نشانه [و مايه عبرت] در اسمانها ئ زمين هست كه بر آن مي گذرند و هم آنان از آنها روي بر مي گردانند (يوسف 12/105 ترجمه خرمشاهي)
3- فراز كنيد: ببنديد.
4- مختصر: بي قدر، بي ارزش (حاشيه متن)
5- بار سفر جز به قصد سه مسجد نبندند (حاشيه متن)
6- از حق به ديگري مشغول كند (حاشيه متن) يعني از حق باز دارد
7- خامل: گمنام
8- مجهول: ناشناخته، ناشناس
9- خلاف: اختلاف نظر.
10- خسيس: پست
11- مرقع: جامه وصله دار، جامه درويشان.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ابراهيم به دل خويش انديشه مي كرد كه چگونه كنم تا بتان را قهر كنم تا اين مردمان بدانند كه اين بتان چيزي نه اند و چيزي را نشايند چنانكه حق ـ تعالي ـ گفت و تالله لاكيدن اصنامكم ...الاية1» ابراهيم گفت: من با بتان شما كيدي2 كنم از پس آنكه شما از عيد بازگرديد
و ايشان را عيدي بود از سال تا سال ديگر كه آنجا به دشت بيرون شدندي و چون بازآمدندي آن بتان را تقرب و عبادت كردندي و چيزي بسيار مر آن را ببرندي و آن اجداد ابراهيم را بودي و كسهاي او را‌، و درين وقت آن را عمش داشت هازر3
پس ابراهيم چشم مي داشت4 تا آن روز كه خلق به عيد، بيرون شدند. ابراهيم در راه خود را بيمار ساخت و چيزي بر پيشاني بست و از را بازگشت و گفت من بيمارم قوله ـ تعالي ـ «فقال اني سيقم5»
پس ابراهيم باز آمد و در آن بتخانه رفت و او را منع نبودي. تبر برگرفت. همه بتان را پاره پاره كرد مگر بت بزرگتر را تا از آن دين برگردند و آن تبر را بر گردن آن بت بزرگ نهاد و خود بيرون آمد .
چون مردمان بازگشتند از عيد به بت خانه در آمدند و ديدند آن بتان شكسته گفتند: اين، كه كرده است با خدايان ما؟ قوله ـ عزوجل ـ من فعل هذا با لهتنا؟»6 خبر در شهر افتاد و خلق گرد آمدند و به درگاه نمرود شدند كه حال چنين افتاده.
نمرود بفرمود كه طلب كنيد7 تا اين كه كردست؟
آن مرد كه با ابراهيم مي رفت آن وقت كه گفت من نالانم8 آن مرد گفت كه: من ديدم كه يكي از راه برگشت گفتند كه بود؟ كه اين جواني است كه او را ابراهيم خوانند.
قوله ـ تعالي ـ «قالوا سمعنا فتي يذكرهم يقال له ابراهيم»9
حق ـ تعالي ـ خبر داد ازيشان كه گفتند: مي شنيديم كه اين جوان، هميشه بتان ما را بد گويد.
نمرود فرمود بياريدش قوله ـ تعالي ـ «قالوا فاتوابه به علي اعين الناس»10 گفت بياريد او را بر چشم مردمان، تا كسي او را ببيند گواهي دهد تا مقرّ آيد.
نمرود دادگر بود، هر چند كافر بود و آن مملكت بر وي بدان دراز بماند كه دادگر بود و قيل: «الملك بيقي بالعدل مع الكفر و لايبقي بالجور مع الايمان»11
نبيني كه گفت: من بر وي خشم نرانم و عذاب نكنم مگرمقر آيد يا كسي گواهي دهد من آنگاه حكم كنم يك تن بيامد و گواهي داد گفت: به گواهي يك تن حكم نكنم.
آنگاه پرسيدند ابراهيم را كه تو اين كردي «انت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم12». «قال بل فعله كبيرهم هذا...الايه13» ابراهيم گفت بلكه اين بررگترشان كرد بپرسيد تا بگويد.
سؤال ابراهيم پيغامبر بود روا بود از پيغامبر خلاف گفتن؟
جواب: ابراهيم نه بر سبيل حقيقت گفت: بر سبيل حجت و دعوت گفت نبيني كه گفت: بپرسيد اگر سخن گويد و بدان خواست تا ايشان بدانند كه آن بتان چيزي را به كار نيايد و كس را ازيشان نفع و ضرر نبود نبيني كه ايشان همه فرو ماندند چنانكه گفت قوله ـ تعالي ـ ثم نكسوا علي رُؤوسهم»14 به خويشتن بازگشتند و سرها فرود افكندند و گفتند تو داني كه ايشان سخن نگويند.
به خبر آمده است كه چون ابراهيم، اين سخن بگفت بسيار خلق را به دل اندر افتاد كه راست مي گويد چنانكه گفت: «فرجعواالي انفسهم...»15 به خويشتن بازگشتند و با يكديگر گفتند شما ستمكاريد بر خويشتن كه بت را خدا همي خوانيد.
آن گاه ابراهيم گفت: «افتعبدون من دون الله ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم اف لكم...»16 گفت مي پرستيد بدون خداي آن را كه از او نه منفعت است و نه مضرات اف17 بر شما و بر آنچه مي پرستيد چون سخن او بدين جمله است دانستيم كه بر سبيل مناظره بود و حجت گفت: كه من نكردم بزرگتر ايشان كرد.
در خبر آمده است كه چون ابراهيم اين سخن بگفت بيشتر خلق را دل بگردانيد چون نمرود آن بديد، ازيشان بترسيد كه خلق ازو برگردند گفت: به يك سخن كه گفت از دين خويش همي بگرديد؟ بسوزيد18 او را تا بدانيد كه او قوت ندارد و خداي او را نصرت نيست چنانكه حق تعالي خبر داده است «قالوا حر قوه...»19 گفت بسوزيد او را و ياري دهيد خدايان شما را، اگر برين دين راستيد.
قصه هژدهم انداختن ابراهيم عليه السلام به آتش.
به اخبار آمده است كه نمرود منادي فرمود كه برويد هيزم آريد سوختن ابراهيم را، كه او را عذاب خواهم كردن كه او خدايان شما20 را پاره كرده است و گويند آتش افروختن بدان بود كه [ابراهيم نمرود را گفته بود كه عذاب خداي من با آتش است نمرود]21 گفت من نيز تو را به آتش عذاب كنم تا كه بود نصرت كند تو را؟
آن گاه برفتند و هيزم بياوردند و بر يكديگر نهادند و نفط22 در زدند و چنين گويند كه چهار ماه هيزم گرد ميكردند و ابراهيم را باز داشته بودند. آن گاه از زندان بيرون آوردند تا به آتش افكنند، نتوانستند نزديك آتش شدن از تبش كه سه فرسنگ تبش آتش مي رفت درماندند. ابليس بيامد به دشمني آدم و منجنيق ايشان را بياموخت.
منجنيق بساختند و سر بر زانو بستند و در آن منجنيق نهادند و بينداختند.
چون به ميان آتش بياراميد ملك تعالي آتش ر ابر وي سد گردانيد
قوله ـ تعالي ـ: «يا ناركوني برداً و سلاماً علي ابراهيم» اي آتش سرد باش بر ابراهيم سرد با سلامت باش، و اگر چنان نگفتي ابراهيم از سردي طاقت نداشتي.
پس در ميان آتش تختي پيدا آمد تا ابراهيم در آن بنشست حوض آب پيش او پديد آمد و نرگس و رياحين گرد بر تخت او برست و حله بهشت بياوردند تا بپوشيد و هيچ كس آنجا نتوانست رفتن تا سه روز.
نمرود مر نديمان را گفت كه حال ابراهيم به چه رسيد؟ چه، مي ترسم كه او زنده بماند نديمان گفتند كه اگر او كوهي بودي نيست شده بودي در آن آتش.
نمرود گفت: من مي خواهم تا او را ببينم تا ايمن باشم.
پس، جايي ساختند بلند، چون منظره از مس بر كوهي. نمرود بر آنجا برآمد و بنگرست و در ميان آن آتش، ابراهيم را ديد بر تختي نشسته بر كناره جوي و نرگس گرد بر گرد حوض رسته و حله پوشيده.
نمرود گفت: يا ابراهيم اين از كجا آوردي و اين آتش تو را نسوخت؟ ابراهيم گفت: خداي ـ تعالي ـ مرا نگاه داشت و اين همه فضل او كرد گفت : نعم الرب ربك. نيك خدايست خداي تو. اگر من بگروم مرا بپذيرد؟ گفت: پذيرد و مملكت تو را زيادت كند و عمر تو را دراز كند.
نمرود گفت: چون بيرون آيي من به خداوند تو بگروم و تو را عزيز دارم كه چنين خداي كه تو راست سزاست كه خدمتش كنند.
پس، ابراهيم بيرون آمد از ميان آتش به سلامت، و آن تخت و حوض آب ناپديد شد. به جاي خويش برفتند به بهشت.
چون نمرود با نديمان و وزيران بازگشت، بگفت كه مرا آرزوست كه با ابراهيم دوستي گيرم و با خداوند وي بسازم و بگروم كه چنين كه ديدم سزاست او را خدمت كردن.
وزيران و نديمان ترسيدند كه چون ابراهيم به نمرود نزديك شود، نمرود فرمان او كند، و بار و حشمت ايشان برود.
نمرود را گفتند چندين سال خداوندي كردي اكنون بندگي كني او را از گرويدن باز داشتند و گفتند اين از راي ضعيف بود.
وزيري كه بد بود چنين كند كه پادشاهان را به دوزخ كشد و باك ندارد گفت: چنين حال كه من ديديم چگونه كنم؟
گفتند: اين جادويي است كه وي كرده است عم ابراهيم گفت: بدانيد كه جدان ما آتش پرستيدند و حرمت آن را كه از اهل بيت ما بود آتش او را نسوزد از اين بود كه ابراهيم را نسوخت نه از جهت جادويي.
(قصص الانبياء تأليف ابوالسحق نيشابوري به اهتمام حبيب يغمايي، ص 48- 53)





************************************************

1- «و تاالله ...» و سوگند به خدا هر آينه بيينديشم براي بنان شما ....(انبياء 21/57) قرآن با ترجمه محمد كاظم معزي
2- كيد: در اينجا به معني انديشه و چاره انديشي است.
3- هازر: عموي ابراهيم.
4- چشم داشتن: انتظار كشيدن.
5- «فقال....»:‌پس گفت همانا منم بيمارم (الصافات 37/89) ترجمه معزي.
6- «من....» كه كرده است چنين با خدايان ما؟ (انبياء 21/59).
7- طلب كنيد: تحقيق و پي جويي كنيد.
8- نالان: بيمار
9- «قالوا.....» گفتند شنيديم جواني يادشان مي كرد كه گفته مي شد بدو ابراهيم (انبياء 21/ 60)
11- «الملك....» كشورداري با كفر در صورت دادگري پايدار مي ماند ولي با ايمان در صورت ستمگري بقايي ندارد.
12- «ءانت .....» ايا تو كردي اين را به خدايان ما اي ابراهيم؟ (انبياء21/62)
13- «قال بل....» گفت بلكه كرد آن را بزرگ ايشان اين....(انبياء 21/65)
14- «ثم انكسوا...» پس سر افكنده آمدند ...(انبياء 21/65)
15- «فرجعوا...» پس بازگشتند به خودشان (انبياء 12/64).
16- انبياء 12/66- 67
17- اُف: كلمه اي است كه به هنگام افسردگي، نفرت و كراهت استعمال كنند.(معين)
18- بسوزيد: بسوزانيد
19- انبياء 12/68
20- خدايان شما: خدايانتان. استعمال ضمير منفصل به جاي متصل كه در متون كهن نظير فراوان دارد.
21- جمله هاي در قلاب، از اصل متن افتاده و افزوده مصحح است.
22- در رسم خط قديم «نفت» را با طاء مي نوشتند كه منقبس از عربي است .
23- انبياء 12/69.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اما اين آيت كه خداي ـ عزوجل ـ گفت: «واذقال ابراهيم رب ارني كيف تحي الموتي. قال اولم تؤمن؟ قال: بلي، ولكن ليطمئن قلبي، قال: فخذ اربعه من الطير فصر هن اليك ثم اجعل علي كل جبل منهن جزاً........1 »
اين قصه چنان بود كه بدان وقت كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ از مكه بازگشت و خواست كه باز شام شود و پيش از آن كه از مكه برفت ميان كوه مكه انديشه همي كرد و به دل خويش گفت: بايستي كه بدانمي كه خداي ـ عزوجل ـ روز قيامت مرده را چگونه زنده كند. پس از خداي ـ عزوجل ـ اندر خواست، گفت: «ربي ارني كيف تحي الموتي».
گفت: يا رب مرا بنماي كه روز قيامت مرده را چگونه زنده كني؟ خداي ـ عزوجل ـ گفت: مؤمن نيستي كه من مرده را چگونه زنده كنم؟
گفت: «مؤمنم، ولكن مي خواهم كه بدانم كه چگونه كني و چشم من ببيند تا مرده چگونه زنده شود؟
پس، خداي ـ عزوجل ـ گفت چهار مرغ را بگير و بكش تا من تو را بنمايم. ابراهيم چهار مرغ را بگرفت و از مهتران مرغان.
گويند يكي كلنگ3 بود و ديگر كركس و سديگر طاووس، و چهارم عقاب.
پس اين چهار مرغ را بگرفت و بكشت و اندامهاي ايشان همه از يك ديگر جدا كرد و پرهاي ايشان، همه باز كرد، و به يكديگر بر كرد4 و آلتهاي شكم ايشان همه بيرون آورد، و همه به يك ديگر برآميخت و آن چنان بهم برآميخته به چهار قسمت كرد، و هر قسمتي بر سر كوهي برد و بنهاد. و ابراهيم ـ عليه السلام ـ به ميان آن چهار كوه بيستاد، و مرغان را يك به يك بخواند و از هر گوشه اي باد برآمد و آن پاره هاي آن مرغان برداشت و هم آنجا اندر ميان هواگرد آورد و اندر ميان هوا، حق ـ تعالي ـ به قدرت خويش هر چهار را زنده گردانيد و مي پريدند، و هر يكي بر سر كوهي پريد و بنشست.
و ابراهيم را آواز آمد كه: اين مرغان را بخوان. ابراهيم آن مرغان را بخواند و هر چهار برخاستند و پيش ابراهيم آمدند.
پس آنگاه، ابراهيم را يقين گشت كه حق ـ تعالي ـ مرده را چگونه زنده مي گرداند. ولكن ابراهيم چنان خواست كه به چشم سر بيند كه چگونه زنده مي شود. مرده روز قيامت و دلش يقين گشت و آگاه شد از فعل خداوند ـ عزوجل ـ
و اين آخر عمر ابراهيم بود ـ عليه السلام ـ و از پس اين، به يك سال ابراهيم ـ عليه السلام ـ از اين جهان بيرون شد.
گروهي گويند ازين چهار مرغ كه حق ـ تعالي ـ مر ابراهيم را گفت كه بكش. يكي: كركس بود و دوم طاوس بود،و سديگر كلاغ بود و چهارم كبوتر بود و اين چهار مرغ را بگرفت و بكشت و پاره كرد و بهم برآميخت، و از هر مرغي پاره اي برداشت بهم آميخته و بر سر كوهي برد و بنهاد بر سر چهار كوه و سرهاي مرغان به دست خود گرفته بود و مي داشت و ايشان را نخواند، و از خواندن او برخاستند و بهم برآمدند و هر يك پاره هاي خود با هم شدند و بيامدند پيش ابراهيم، و هر يكي با سر خويش پيوستند و زنده شدند و برخاستند و برفتند چنانكه كه گفت عزوجل:
«ثم ادعهن يا تينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم»
و گويند حكمت درين چه بود كه اين چهار مرغ را بگرفت : كركس، و طاووس، و كلاغ، و كبوتر.
گويند كه حكمت اندر آن؛ تهديد ابراهيم بود. آن كه گفت: طاووس رابگير بهر آن كه طاووس مرغي آراسته . با زينت است. يعني كه نگر، كه به زينت اين جهان غره نشوي كه هر چند همي آرايي، آخر فاني گردي.
اما آنچه گفت: كركس را بگير از بهر آن كه كركس، دراز عمر باشد، يعني كه اگر اندرين جهان، بسيار بماني عاقبت هم ببايد رفت كه اين سرا، فاني است و اندرين جا، كس جاويد نماند.
اما آنچه گفت: كبوتر را بگير، از بهر آن كه كبوتر نهمت6 بسيا ردارد، گفت: نگركه درين جهان به نهمت و كار زنان مشغول نباشي كه به آخر پشيماني خوري و سود ندارد.
اين چهار مرغ از بهر اين بود كه حق ـ تعالي ـ فرمود كه: بكش تا اين چهار چيز را اندر خود بكشي.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اي عزيز هر چه مرد را به خدا رساند، اسلام است و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد كفر است؛ و حقيقت آن است كه مرد سالك، خود هرگز نه كفر باز پس گذارد و نه اسلام كه كفر و اسلام دو حال است كه از آن لابدّ است مادام كه با خود باشي. اما چون از خود خلاص يافتي، كفر و ايمان اگر نيز تو را جويند در نيابند.
اي عزيز بدان كه، راه خدا نه از جهت راست است و نه از جهت چپ، و نه بالا و نه زير، و نه دور و نه نزديك، راه خدا در دل است و يك قدم است. مگر از مصطفي عليه السلام نشنيده اي كه او را پرسيدند: «خدا كجاست؟» گفت: «در دل بندگان خدا.» دل طلب كن كه حج، حج دل است.
اي عزيز حج صورت، كار همه كس باشد؛ اما حج حقيقت نه كار هر كسي باشد. در راه حج زر و سيم بايد فشاندن، در راه حق جان و دل بايد فشاندن. اين كه را مسلم باشد؟ آن را كه از بند جان برخيزد. جمال كعبه نه ديوارها و سنگ هاست كه حاجيان بينند، جمال كعبه آن نور است كه به صورت زيبا، در قيامت آيد و شفاعت كند از بهر زايران خود.
اي عزيز، هرگز در عمر خود يك بار حج روح بزرگ كرده اي؟ مگر كه اين نشنيده اي كه بايزيد بسطامي مي آمد، شخصي را ديد گفت:«كجا مي روي؟» گفت: »به خانه ي خداي تعالي.» بايزيد گفت: »چند درم داري؟» گفت: «هفت درم دارم.» گفت: «به من ده و هفت بار گرد من بگرد و زيارت كعبه كردي.» چه مي شنوي!!!

محراب جهان،‌جمال رخساره ي ماست
سلطان جهان در دل بيچاه ي مـــــاست


شــور و شـــر و كفـــر و توحيـــد و يقيـــن
در گوشه ي ديده هاي خونخواره ي ماست

اي دوست جوابي ديگر بشنو: راه پيدا كردن واجب است؛ اما راه خداي تعالي در زمين نيست، بلكه در بهشت و عرش نيست؛ طريق الله در باطن توست؛ طالبان خدا او را در خود جويند، زيرا كه او در دل باشد و دل در باطن ايشان باشد. تو را اين عجب آيد كه هرچه در آسمان و زمين است، همه خدا در تو بيافريده است، و هر چه در لوح و قلم و بهشت آفريده است، مانند آن را در نهاد تو آفريده است؛ هر چه در عالم الهيست، عكس آن در جان پديد كرده است.
در هر فعلي و حركتي در راه حج، سرّي و حقيقي باشد؛ اما كسي كه بينا نباشد، خود نداند. طواف كعبه و سعي و احرام و .....در همه احوال هاست. هنوز قالب نبود و كعبه نبود كه روح ها به كعبه زيارت مي كردند. دريغا كه بشريت نمي گذارد كه به كعبه ي ربوبيت رسيم! و بشريت نمي گذارد كه ربوبيت، رخت بر صحراي صورت نهد! هر كه نزد كعبه ي گل رود خود را ببيند و هر كه به كعبه ي دل رود خدا را ببيند. ان شاءالله تعالي كه به روزگار دريابي كه چه گفته مي شود! ان شاءالله كه خدا ما را حج حقيقي روزي كند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
وقتي مردي جامه فروش رزمه ي جامه 1 دربست وبر دوش نهاد تا به ديهي برد فروختن را.2 اتفاقاً سواري با او همراه افتاد. مرد از كشيدن پشتواره 3 به ستوه آمد و خستگي در او اثر كرد. به سوار گفت: «اي جوان مرد، اگر پشتواره ي من ساعتي در پيش گيري چندان كه من بياسايم، از قضيت كرم و فتوت دور نباشد.»4 سوار گفت: «شك نيست كه تخفيف كردن از متحملان بار كلفت، در ميزان حسنات وزني تمام دارد. و از آن به بهشت باقي توان رسيد. 5 اما اين بارگير 6 من،دوش را تب هر روزه، جو نيافته است و تيمار به قاعده نديده.»7
در اين ميان خرگوشي برخاست، سوار اسب را در پي او برانگيخت و بدوانيد. چون ميداني دو سه برفت، انديشه كرد كه: «اسبي چنين دارم، چرا جامه هاي آن مرد نستدم و از گوشه اي بيرون نرفتم؟» و الحق جامه فروش نيز از همين انديشه خالي نبود كه «اگر اين سوار جامه هاي من برده بودي و دوانيده،8 به گردش كجا
مي رسيدي.» سوار به نزديك او باز آمد و گفت: «هلا،9 به من ده تا لحظه اي بياسايي.» مرد جامه فروش گفت: «برو كه آن چه تو انديشيده اي من هم از آن غافل نبوده ام.»






پانوشت:
1- رزمه ي جامه: بقچه ي رخت، بسته ي لباس
2- فروختن را: براي فروختن
3- پشتواره: كوله پشتي
4- از قانون جوانمردي دور نيست.
5- سبك كردن با رنج از رنجبران در ترازوي نيكوكاري ثواب فراواني دارد و در نتيجه ي اين كار مي توان به بهشت جاوداني راه يافت.
6- بارگير: اسب باركش
7- ولي اين مركب من شب پيش به انداازه ي معمول جو نخورده و آن چنان كه بايد به او رسيدگي نشده
8- دوانيده بودي: فرار مي كرد
9- هلا: ياالله، زودباش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ويلان الدوله از آن گياهاني است كه فقط در خاك ايران سبز مي شود و ميوه اي بار مي آورد كه «نخود هر آش» مي نامند. بيچاره ويلان الدوله اين قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش مي كنند؟ بگو دست از سرش بر
مي دارند؟ يك شب نمي گذارند در خانه ي خودش سر راحتي به زمين بگذارد. راست است كه ويلان الدوله خانه و بستر معيني هم به خود سراغ ندارد و «درويش هر كجا كه شب آيد، سراي اوست»، درست در حق او نازل شده، ولي مردم هم، ديگر پر شورش را درآورده اند؛ يك ثانيه بدبخت را به فكر خودش نمي گذارند و ويلان الدوله فلك زده مدام بايد مثل يك سكه ي قلب از اين دست به آن دست برود. والله چيزي نمانده يخه اش را از دست اين مردم پر رو جر بدهد. آخر اين هم زندگي شد كه انسان هر شب خانه ي غير كپه ي مرگش را بگذارد؟! آخر بر پدر اين مردم لعنت!
ويلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز مي شود، خود را در خانه ي غير و در رختخواب ناشناسي مي بيند. محض خالي نبودن عريضه با چاپي مقدار معتنابهي نان روغني صرف مي نمايد. براي آن كه خدا مي داند ظهر از دست اين مردم بي چشم و رو مجالي بشود يك لقمه نان زهر مار بكند يا نه. بعد معلوم مي شود كه ويلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پي «كار لازم فوتي» بيرون رفته است. ويلان الدوله خدا را شكر
مي كند كه آخرش پس از دو سه شب توانست از گير اين صاحب خانه ي سمج بجهد. ولي محرمانه تعجب مي كند كه چه طور است هر كجا ما شب مي خوابيم صبح به اين زودي براي صاحب خانه كار لازم پيدا مي شود! پس چرا براي ويلان الدوله هيچ وقت از اين جور كارهاي لازم فوتي پيدا نمي شود؟
مگر كار لازم طلبكار ترك است، كه هنوز بوق حمام را نزده يخه ي انسان را بگيرد؟! اي بابا هنوز شيري نيامده، هنوز در دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم يعني چه؟ ولي شايد صاحب خانه مي خواسته برود حمام. خوب ويلان الدوله هم مدتي است فرصت پيدا نكرده حمامي برود. ممكن بود با هم مي رفتند. راست است كه ويلان الدوله وقت سر و كيسه نداشت ولي لااقل ليف و صابوني زده، مشت مالي مي كرد و از كسالت و خستگي در مي آمد.
ويلان الدوله مي خواهد لباس هايش را بپوشد، مي بيند جورابهايش مثل خانه ي زنبور سوراخ و پيراهنش مانند عشاق چاك اندر چاك است. نوكر صاحب خانه را صدا زده مي گويد: «هم قطار! تو مي داني كه اين مردم به من بيچاره مجال نمي دهند آب از گلويم پايين برود چه برسد به اين كه بروم براي خودم يك جفت جوراب بخرم. و حالا هم وير داخله منتظرم است و وقت اين كه سري به خانه زده و جورابي عوض كنم ندارم. آقا به اندرون بگو زود يك جفت جوراب و يك پيراهن از مال آقا بفرستند كه مي ترسم وقت بگذرد.» وقتي كه ويلان الدوله مي خواهد جوراب تازه را به پا كند تعجب مي كند كه جوراب ها با بند جورابي كه دو سه روز قبل در خانه ي يكي از هم مسلكان كه شب را آن جا به روز آورده بود برايش آورده بودند درست از يك رنگ است. اين را به فال نيك گرفته و عبا را به دوش مي اندازد كه بيرون برود. مي بيند عبايي است كه هفت هشت روز قبل از خانه ي يكي از آشنايان هم حوزه عاريت گرفته و هنوز گرفتاري فرصت نداده است كه ببرد پس بدهد. بيچاره ويلان الدوله مثل مرده شورها هر تكه لباسش از جايي آمده و مال كسي است. والله حق دارد از دست اين مردم سر به صحرا بگذارد!
خلاصه ويلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خيلي عذرخواهي مي كند كه بدون خداحافظي مجبور است مرخص بشود، ولي كار مردم را هم آخر نمي شود به كلي كنار انداخت. البته اگر باز فرصتي به دست آمد، خدمت خواهد رسيد.
در كوچه هنوز بيست قدمي نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا برمي خورد. انسان چه مي تواند بكند؟! چهل سال است بچه ي اين شهر است نمي شود پشتش را به مردم برگرداند.مردم كه بانوهاي حرم سراي شاهي نيستند! امان از اين زندگي! بيچاره ويلان الدوله! هفته كه هفت روز است مي بيني دو خوراك را يك جا صرف نكرده و مثل يابوي چاپار، جوي صبح را در اين منزل و جوي شام را در منزل ديگر خورده است.
از همه ي اين ها بدتر اين است كه در تمامي مدتي كه ويلان الدوله دور ايران گرديده و همه جا پرسه زده و گاهي به عنوان استقبال و گاهي به اسم بدرقه، يك بار براي تنها نگذاردن فلان دوست عزيز، بار ديگر به قصد نايب الزياره بودن، وجب به وجب خاك ايران را زير پا گذارده و هزارها دوست و آشنا پيدا كرده، يك نفر رفيقي كه موافق و جور باشد پيدا نكرده است. راست است كه ويلان العلما براي ويلان الدوله دوست تام و تمامي بود و از هيچ چيزي در راه او مضايقه نداشت ولي او هم از وقتي كه در راه....وكيل و وصي يك تاجر بدبختي شد، و زن او را به حباله ي نكاح خود درآورد و صاحب دوراني شد به كلي شرايط دوستي قديم و انسانيت را فراموش نموده و حتي سپرده هر وقت ويلان الدوله در خانه ي او را مي زند، مي گويند: «آقا خانه نيست!»
ويلان الدوله امروز ديگر خيلي آزرده و افسرده است. شب گذشته را در شبستان مسجدي به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفي دارد، نمي داند به كي رو بياورد. هر كجا رفته صاحب خانه براي كار لازمي از خانه بيرون رفته و سپرده بود كه بگويند براي ناهار بر نمي گردد. بدبخت دو شاهي ندارد، يك حب گنه گنه خريده بخورد. جيبش خالي، بغلش خالي، از مال دنيا جز يكي از آن قوطي سيگارهاي سياه و ماه و ستاره نشان گدايي كه خودش هم نمي داند از كجا پيش او آمده ندارد. ويلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسيه معتاد است. قوطي را در دست گرفته و پيش عطاري كه در همان نزديكي مسجد دكان داشت برده و گفت: «آيا حاضري اين قوطي را برداشته و در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهي؟» عطار قوطي را گرفته، نگاهي به سر و وضع ويلان الدوله انداخته، ديد خدا را خوش نمي آيد بدبخت را خجالت داده، مأيوس نمايد. گفت:«مضايقه نيست» و دستش رفت كه شيشيه ي گنه گنه را بردارد ولي ويلان الدوله با صداي ملايمي گفت: «خوب برادر حالا كه مي خواهي محض رضاي خدا كاري كرده باشي عوض گنه گنه چند نخود ترياك بده. بيشتر به كارم خواهد خورد.» عطار هم به جاي گنه گنه به اندازه ي دو بند انگشت ترياك در كاغذ عطاري بسته و به دست ويلان الدوله داد. ويلان الدوله ترياك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد. در حالتي كه پيش خود مي گفت: «بله بايد دوايي پيدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد مي خورد؟»
در مسجد ميرزايي را ديد كه در پهناي آفتاب عباي خود را چهار لا كرده و قلمدان و لوله ي كاغذ و بياضي و چند عدد پاكتي در مقابل، در انتظار مشتري با قيچي قلمدان مشغول چيدن ناخن خويش است. جلو رفته، سلامي كرد و گفت: «جناب ميرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنويسم؟» ميزرا با كمال ادب قلمدان خود را با يك قطعه كاعذ فلفل نمكي پيش گذاشت. ويلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالي كه از وجناتش آتش تب و ضعف نمايان بود، پس از آن كه از نوشتن فارغ شد يواشكي
بسته ي ترياك را از جيب ساعت خود درآورده و با چاقوي قلمدان خرد كرده و بدون آن كه احدي ملتفت شود همه را به يك دفعه در دهن انداخته و آب را برداشته چند جرعه آب هم به روي ترياك نوشيده اظهار امتنان از ميرزا كرده به طرف شبستان روان شده، ارسي هاي خود را به زير سر نهاده و انالله گفته و ديده ببست.
فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ويلان الدوله را ديد كه انگار هرگز در اين دنيا نبوده است. طولي نكشيد كه دوست و آشنا خبر شده در شبستان مسجد جمع شدند. در بغلش كاغذي را كه قبل از خوردن ترياك نوشته بود يافتند نوشته بود:
« پس از پنجاه سال سرگرداني و بي سر وساماني مي روم در صورتي كه نمي دانم جسدم را كسي خواهد شناخت يا نه؟ در تمام مدت به آشنايان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر يقين نداشتم ترحمي كه عموماً در حق من داشتند حتي از خجلت و شرمساري من به مراتب بيشتر بوده و هست، اين دم آخر زندگاني را صرف عذرخواهي مي كردم. اما آن ها به شرايط آدمي رفتار كرده اند و محتاج عذر خواهي چون مني نيستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حيات من سر مرا بي سامان نخواستند پس از مرگم نيز به يادگاري زندگاني تلخ و سرگرداني و ويلاني دايمي من در اين دنيا شعر پير و مرشدم بابا طاهر عريان را ـ اگر قبرم سنگي داشت ـ به روي سنگ نقش نمايند.
«همه ماران و موران لانه ديرن
من بيچاره را ويرانه اي نه!»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زاغ گفت كبك نخجيري 1 با من همسايگي داشت و در ميان به حكم مجاورت 2 قواعد مصادقت مؤكّد گشته بود.3 در اين ميان او را رغبتي افتاد و دراز كشيد.4 گمان بردم كه هلاك شد. و پس از مدت دراز، خرگوشي بيامد و در مسكن او قرار گرفت و من در آن مخاصمتي نپيوستم. 5 يك چندي بگذشت، كبك نخجير باز رسيد. چون خرگوشي را در خانه ي خود ديد، رنجور شد و گفت: «جاي بپرداز كه از آن من است».6 خرگوش جواب داد كه «من صاحب قبضم؛7 اگر حقي داري ثابت كن.» گفت: «جاي از آن من است و حجت ها دارم» گفت: «لابد حكمي 8 عدل بايد كه سخن هر دو جانب بشنود و بر مقتضاي انصاف، كار دعوي به آخر رساند.» كبك نخجير گفت كه: «در اين نزديكي، بر لب آب گربه اي متعبد 9 روزه دارد و شب نماز كند؛ هرگز خوني نريزد و ايذاي 10 حيواني جايز نشمرد؛ و افطار او بر آب و گياه، مقصور مي باشد؛11 قاضي از او عادل تر نخواهيم يافت؛ نزديك او رويم تا كار ما فصل كند.» هر دو بدان راضي گشتند و من براي نظاره بر اثر 12 ايشان رفتم. تا گربه ي روزه دار را ببينم و انصاف او در اين حكم مشاهده كنم .
چندان كه صايم الدهر 13 چشم بر ايشان افكند، بر دو پاي راست بايستاد و روي به محراب آورد، خرگوش نيك از آن شگفت نمودو و توقف كردند تا از نماز فارغ شد. تحيت 14 به تواضع بگفتند و در خواستند كه ميان ايشان حكم باشد و خصومت خانه بر قضيت معدليت به پايان رساند 15 فرمود كه: «صورت حال بازگوييد.» چون بشنود، گفت: «پيري در من اثر كرده است و حواس خلل پذيرفته و گردش چرخ و حوادث دهر را اين پيشه است، جوان را پير مي گرداند و پير را ناچيز مي كند، نزديك تر آييد و سخن بلندتر گوييد.» پيش تر رفتند و ذكر دعوي تازه گردانيدند. 16
گفت:«واقف شدم و پيش از آن كه روي به حكم آرم شما را نصيحتي خواهم كرد، اگر به گوش دل شنويد، ثمرات آن در اين دنيا نصيب شما گردد و اگر بر وجه ديگر حمل افتد، من باري به نزديك ديانت و مروت خويش معذور باشم. صواب آن است كه هر دو تن حق طلبيد كه صاحب حق را مظفر بايد شمرد، اگر چه حكم به خلاف هواي او نفاذ يابد. 17 و طالب باطل را مخذول 18 پنداشت، اگر چه حكم بر وفق مراد او رود. و عاقل بايد كه همت بر طلب خير باقي مقصور دارد و عمر و جاه گيتي را به محل ابر تابستان و نزهت 19 گلستان بي ثبات و دوام شمرد.
و خاص و عام و دور و نزديك عالميان را چون نفس خود، عزيز شناسد و هر چه در باب خويش نپسندد، در حق ديگران نپسندد. از اين نمط 20 دمدمه و افسون21 بر ايشان
مي دميد تا با او الف گرفتند 22 و امن و فارغ بي تحرز23 و تصون 24 پيشتر رفتند به يك حمله هر دو را بگرفت و بكشت.







پانوشت:
1- كبك نخجير: دراج، كبك سياه رنگ
2- مجاورت: همسايگي
3- راه و رسم دوستي استوار شده بود
4- دراز كشيد: طول كشيد
5- خصومتي نكردم، مانع او نشدم
6- محل را خالي كن كه به من تعلق دارد.
7- ملك در دست من است، متصرفم.
8- حَكَم: داور
9- متعبد : بسيار عبادت كننده
10- ايذا: آزار و اذيت
11- افطارش منحصر است به آب و گياه
12- بر اثر: به دنبال
13- صايم الدهر: كسي كه هميشه روزه دار است.
14- تحيت: درود و سلام گفتن
15- تا موضوع دعوي خانه را بر مقتضاي دادگري پايان بخشد.
16- ادعاي خود را تكرار كردند
17- اگرچه حكم بر خلاف ميل او اجرا شود.
18- مخذول: خوار داشته شده، بدبخت،‌منفور
19- نزهت: خرمي، سرسبزي
20- نمط: روش
21- افسون كلماتي كه جادوگر هنگام جادوگري بر زبان جاري كند، حيله و تزوير
22- الف گرفتن: خو گرفتن، دوست گرفتن.
23- تحرز: پرهيز كردن، خويشتن داري
24- تصون: خود را حفظ كردن، خود را نگاه داشتن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چون سمك از پيش خورشيد شاه به شهر بازآمد از بهر طلب كردن بنديان 1 در شهر به سراي دو برادران قصاب آمد. صابر و صملاد بودند. با ايشان بگفت كه به چه كار به شهر
آمده ام و امشب بيرون خواهم رفتن، ايشان گفتند: «ما را با خود ببر تا در خدمت باشيم.»
سمك عيار گفت: «اي آزاد مردان، من به طلب سرخ ورد و ديگران مي روم، باشد كه از ايشان نشاني به دست آورم، يا آن كس كه اين كرده است. شما را چگونه توانم بردن؟ شما اين جايگاه باشيد. گوش با من داريد. اگر چنان كه فردا چاشتگاه من آمدم نيك، و الا پيش خورشيد شاه برويد و احوال بگوييد تا او طالب من باشد، به مرده يا زنده.»
اين بگفت و مي بود تا شب درآمد. برخاست و بيرون آمد و پاره اي راه برفت. با خود گفت: «هر شب به راه بيراه مي روم. امشب به راه راست خواهم رفت كه از راه بيراه راست بر
نمي آيد.» اين بگفت و به راه راست برفت و نگاهداري مي كرد تا به كوچه اي رسيد و آوازي شنيد. پنداشت كه كسي چيزي مي خواهد. تا به زير دريچه اي رسيد. آوازي شنيد. زني ديد سر از دريچه بيرون كرده، گفت: «اي آزاد مرد، كجا مي روي در اين كوچه؟ مگر تو را بر جان خود رحمت نيست؟ از كردار سرخ كافر مگر خبر نداري؟»
سمك گفت:«اي زن، مردي غريبم و راه به هيچ مُقام نمي دانم و دروازه ها بسته است و من در شهر بازمانده ام. جوانمردي كن و مرا جايگاهي ده. نبايد كه مرا رنجي رسد.» زن بيامد و در بگشاد. سمك عيار گفت: «اي زن، سرخ كافر كيست؟ و كجا مي باشد؟ و چرا مردم را از وي مي بايد گريخت؟»
زن گفت: «اي آزاد مرد، تو غريبي و نمي داني. سرخ كافر مردي ناداشت است. عيار پيشه و ناپاك و شب رو، و تا اين حادثه افتاد و سمك بر اين ولايت آمد و اين كارها كرد و دلارام را برد و زندان را بشكست و پسران كانون را ببرد. شاه سرخ كافر را بخواند و شفاعت كرد و دلخوشي داد و شهر به وي بسپرد و به سوگند او را به اطاعت آورد. اكنون در شهر مي گردد و طلب سمك مي كند و در اين كوچه است و اين دو سه شب كه گذشت پنج تن را ديدم كه گرفته بود و به سراي خويش مي برد، كه او را راه گذر در اين كوچه است.»
سمك گفت: « اي مادر هيچ داني كه مُقام او كجاست.» زن گفت: «چون از اين كوچه بيرون روي، دست راست از ميان بازار بگذري. در ميان بازار زرگران مقام اوست.» سمك عيار گفت: «اي مادر اين سليح 2 من به امانت به خانه ي تو بنه، تا من به گوشه اي پنهان شوم، تا چون مرا ببيند و هيچ سليح با من نباشد، هيچ نگويد.» زن گفت: «اگر خواهي تو در سراي من آرام گير تا روز روشن شود و برو.» سمك عيار گفت: «سلاح بنهم و صداع3 ببرم.» زن گفت: «روا باشد.»
سمك سليح بنهاد و دشنه و كمند برگرفت و روي بر آن كوچه نهاد كه زن نشان داده بود؛ و چنان بود كه روز كانون باز خانه آمده بود و چند كس را به تهمت گرفته بود و آويخته بود. سمك آن دانسته بود كه آن روز كانون بازآمده است. مي آمد تا به بازار زرگران رسيد. نگاه كرد شخصي ديد چند مناره اي به دكان نشسته و كاردي به مقدار دو گز به دست گرفته و
مي غرد و با خود چيزي مي گفت كه آواز پاي سمك به گوش وي رسيد. نعره اي زد و گفت: «تو كيستي؟ مگر مرا نمي شناسي؟ كه چنين گستاخ وار مي آيي؟ عظيم زهره اي داري!»
سمك به زباني شكسنه جواب داد كه: «اي پهلوان چرا نمي دانم؟ وليكن از بهر آن آمده ام كه از اين قوم كه كانون آويخته است، يكي خويش من است. زهره ندارم كه او را به روز فرو گيرم . اكنون آمده ام كه او را ببرم. اكنون ندانم كه كجاست.» سرخ كافر گفت: «از آن جانب است در ميان بازار.» سمك بازگشت و در گوشه اي بايستاد و در سرخ كافر نگاه مي كرد و با خود مي گفت: من با اين چه توانم كردن؟ اگر مرا دستي بزند، بر زمين پخش كند. در انديشه
مي بود تا سرخ كافر در خواب شد. آواز خواب او به گوش سمك رسيد. برخاست و گفت: «هرچه بادا باد. اگر مرا اجل رسيده است باز نتوانم داشت، و اگر نه، باشد كه به مراد رسم.»
اين با خود بگفت، و به بالاي دكان آمد و دشنه بركشيد و بزد بر كتف سرخ كافر. پنداشت كه دشنه از سينه ي او بگذشت، كه سرخ كافر از جاي بجست و او را بگرفت و بر سر دست آورد تا بر زمين زند. دست سمك به گلوي سرخ كافر آمد بگرفت و بفشرد، چنان كه مردي بدان قوت يازده گز بالا، از پاي درآمد و بي هوش گشت.
سمك در وي جست و سبك دست و پاي وي به كمند دربست و دهان وي بياگند.4 و به هزار رنج او را برداشت و روي به راه نهاد و به سراي زن آمد، كه سلاح آن جا نهاده بود. او را به در خانه بيافكند و در بزد و گفت: «اي مادر آن امانت بازده.»
زن به زير آمد و در بگشاد. شخصي ديد چندِ مناره اي افتاده. گفت: «اي آزاد مرد اين كيست؟»‌گفت:« اي مادر سرخ كافر است.» زن چون نام سرخ كافر بشنيد از جاي برآمد5 و گفت: «اين سرخ كافر كه آورد؟ و كدام پهلوان او را چنين بربست؟» سمك گفت: « من آوردم.» گفت: «تو كيستي كه چنين توانستي كردن؟» گفت: «منم سمك عيّار. »
چون زن نام سمك شنيد از پاي درافتاد و گفت: «اي جوان مرد در عالم من طلبكار توام. اكنون چون سرخ كافر را گرفتي بدان كه پدر صابر و صملاد، خمار، مرا برادر است و امانتي به من سپرده است در آن وقت كه تو از سراي وي برفتي.» گفت: «چون او را ببيني و از احوال او خبر يابي و مقام او بداني اين امانت به وي رسان.» سمك گفت: «اي مادر چيست؟» گفت: «صندوقي، ندانم در آن چيست؟»
سمك بخنديد و گفت: «اي زن تو مرا مادري. خمار مرا پدر است.» نيك آمد. سليح در پوشيد و سرخ كافر را بسته در آن خانه افكند. گفت: «او را نگاه دار تا من بروم و برادرزادگان تو را بياورم تا مرا ياري دهند و سرخ كافر را ببرم كه من طاقت او را ندارم.» زن گفت:«نبايد كه سرخ كافر را برود.» گفت: «اي مادر اين كارد در دست گير كه من او را سخت بربسته ام كه اگر اين مرد بجنبد اين كارد به وي زن تا بميرد كه روا باشد.»
سمك زن را بر وي موكًّل كرد و روي به راه نهاد تا به خانه ي دو برادر قصاب آمد. احوال بگفت كه:« من سرخ كافر را بگرفتم و در خانه ي خواهر پدر شما بربسته ام. بياييد و ياري كنيد تا او را به لشگرگاه برم كه او را در اين شهر نتوانم داشتن.»‌صابر و صملاد خرم شدند. گفتند: «اي پهلوان چگونه راه دانستي به سراي خواهر پدر ما؟» سمك احوال بگفت كه: «يزدان كار راست برمي آورد و راه مي نمايد.»

پي نوشت:
1- بنديان: زندانيان، اسيران
2- سليح: ممال سلاح، اسلحه
3- صداع: دردسر
4- دهان وي بياگند: دهان او را بست
5- از جاي برآمد: خشمگين و عصباني شد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سيد عالم(1) شش درم به اميرالمؤمنين علي داد تا به جهت او پيراهني خرد. اميرالمؤمنين علي(ع) به بازار رفت و از جهت او پيراهني نرم خريد و بياورد. سيد عالم چون آن بديد، فرمود كه نفس من با چنين چيزها خو ندارد. و آن گاه از علي شرم داشت كه بيع(2) او را امضا نكند.(3) خود برخاست و به دكان فروشنده شد و فروشنده جهود بود. رسول خدا گفت: «هيچ تواني كه اين بيع اقالت كني؟»(4) آن جهود اجابت كرد،(5) و سيم باز داد. سيد عالم به سه درم از آن پيراهني درشت بخريد و دو درم را در راه خدا به درويشي داد و بازگشت در راه كنيزكي را ديد كه
مي گريست. از او پرسيد: «چرا مي گريي؟» گفت: كه «بانو مرا به آب فرستاد و در راه پاي من از جاي بشد و سبو بيفتاد و بشكست و بي آب به خانه نمي توانم رفت.» سيد عالم يك درهم بدو داد و سبويي بخريد و پر آب كرد و بر سر كنيزك نهاد. گفت: «مي ترسم كه به سبب دير رفتن ادبي كند.»(6) سيد عالم به شفاعت به خانه ي كدبانو رفت و عذرها باز نمود. و گفت: «جرم او مرا بخش.» ايشان از آن تواضع متحير شدند و ندانستند كه چه گويند. شكرانه ي آن كرامت را از سر بيگانگي(7) برخاستند و اسلام قبول كردند و آن كنيزك را آزاد كردند. آن گاه سيد عالم فرمود: «نعم الشيء الاقتصاد» «نيكو چيز است ميانه رفتن.» كه به بركت اين تني پوشيده شد و درويشي برآسود و كنيزكي آزاد شد و اهل بيتي از ذّل كفر به عزّ اسلام رسيدند و اين همه
ثمره ي تواضع و خويشتن شناسي بود و اثر مكارم اخلاق.

پانوشت:
1- سيد عالم: سرور جهان، پيغمبر اكرم (ص)
2- بيع: اصولاً به معني فروش است و گاهي به معني خريد نيز به كار مي رود، در اينجا به معني اخير است.
3- امضا كردن: جايز داشتن
4- اقالت: بر هم زدن معامله، فسخ كردن بيع
5- اجابت كردن: پذيرفتن، قبول كردن
6- ادب كردن: تنبيه كردن
7- بيگانگي: عدم آشنايي، از سر بيگانگي برخاستند: بيگانه بودن با اسلام و مسلمانان را رها كردند
 
بالا