• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

خانهء دلتنگیها

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
پوچی به نام زندگی...

می نویسم: خدا
اثر مازوخیسمی وجود من...فکر می کنم...گذشته ها...لعنت به ادم!! لعنت به حوا !!
عشق!! دروغی بینظیر به بشریت
و من عاشق شدم...عاشق چه؟ عاشق هیچ!
سرم را بالا می گیرم...دوستانم...ادم هایی شاید بهتر یا بدتر از من...نگاه ها همه عصبی...همه در پی مسخره کردن ...گذشته,حال ,اینده...
چه چیز می ماند؟
خدا؟
فانی...
عرفانی...
از کسالت ناخن هایم را می جوم و گوش می کنم...به غوغای پنکه در اتاق...چه ریتمی...سول سی ر فا لا دو می
ریتمش بیشتر به می مینور می زند...
گوش کن...می خواند...من خسته از چرخش های پیاپی...
ذهن مالیخولیایی من همه چیز را می جود...نه نوشخوار می کند!
احتیاج دارم چیزی بترکانم! اکس شاید...یا...ادمی...
افکار نامنظم...شکست ...شکستی پی در پی شکستی دیگر...فحش می شنوم...
من:چرا هیچوقت غرورم را نشکستم؟
من:چون غرور شکستنی نیست...
من:لعنت به تو
من:لعنت به تو

به پارک نگاه می کنم...ادم های هر زه در پی دوستی...نگاه های نا زیبا...انسان های زیبا...تضاد...تضاد...
به پارک می روم...جایی دنج...
غذا های ته مانده در بشقاب...از خوردن متنفرم...فیلمی می بینم...صحنه ارو تی کی شاید!! هم اغوشی گرم...
فکر می کنم...به اشتباهاتم...می دانم هیچ چیزی درست نخواهد شد...نه من نه اطرافم و نه حتی اطرافیانم...می خواهم همه چیز را رها کنم...می خواهم از ان خودم باشم...تنهای...تنها...
می نویسم : حقیقتی تلخ.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
دیشب ، که با من سخن می گفتی ،ناگاه از تو رنجیده خاطر شدم،
و آنگاه آزرده ،بی آنکه دیگر سخنی با تو بگویم،
به کنجی رفتم و نگاه خیسم را از تو پنهان کردم.
به تنهایی ام پناه بردم ، تا بار دیگر بی پناهی را تجربه کنم،
در درون خود بشکنم و بار دیگر رنجهایم را با خودم قسمت کنم،
تو ، اما ، سرت را پایین انداخته بودی ،
ولی نگاهم و سنگینی آن را احساس کردی،
به من نگاه کردی ،
احساس کردم ناگهان چیزی در وجودت فرو ریخت،
و تو باز هم نگاهم کردی.
نگاه اشک آلودم ، به مانند نسیمی،
احساساتت را به تلاطم درآورد،
و تو را در دریای غم غوطه ور کرد.
به طرفم آمدی ،
و دستانم را ، با دستان مهربانت ،
که بارها و بارها ،با آن باران عشق و محبت نثارم کرده بودی،گرفتی.
لبخند تلخی که بر لبانم نشسته بود ، وجودت را لرزاند،
چرا که نشان از غرور شکسته ام داشت ،
و تو بی طاقت گریستی.
ناگاه ، دستهایم را ، به سوی لبهایت بردی...
آه ، چه بی موقع از خواب برخاستم!



چه خوب می بود، اگر تمام رویاها و خواب های خوب به حقیقت می پیوست،
به راستی که چه خوب می بود...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
امشب خدا هم برایش گریه کرد
مگر این سان تاوانه اشکهایش را پس داده باشد
اگر بهار بیاید که میاید
از او بپرسد که میپرسد
به بهار چه بگوید
بگوید مسافر او سفر کرده ایست
به برهوت بهار
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
آنچه نامش را عشق گذاشتم

هوسی است زود گذر

شهوتی است بی پایان

آنکه او را معشوق خواندم

صیادی است بی رحم

شکارچی است بی رحم

من در این قصای خانه جهان محکومم

تا پروانه ای باشم در حسرت نور شمع



من در این زندان تنهایی اسیرم

تا عاشقی باشم در پی معشوقی مرده
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سلام دوستان مهربان

بی مقدمه می گم

تمام این پست های جدیدم رو فقط به عشق یه دوست خوب زدم دوستی که از همین پی تی پیداش کردم و دوسش دارم خیلی زیاد و از من دلخور بود برای کم اومدن من به پی تی

این پست ها رو فقط و فقط به خاطر او زدم تا بدونه که دوسش دارم

تقدیم به even_star نازنینم

مرجان جونم من تازه این پستت رو خوندم ببخشد عزیزم که خیلی دیر ازت تشکر میکنم اخه خیلی وقت بود که به خانه دلتنگی ها سر نزده بودم .
به خاطر لطفت یه دنیا ممنونم .....من کوچیکتم جری جونم .......(امیدوارم بتونم همه لطف هایی رو که کردی جبران کنم )


قربانت Even Star
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سلام پنجشنبه مهربان !
قرار عاشقی از یاد تمام پنجره ها رفته
و او دیگر هیچ پنجره ای را باز نمیکند
تا تمام اتاق، سلام های خکی باد را در آغوش بگیرند
آه . . . ! جذر و مد های دریا مرا به یاد خانه می‌اندازد
بالاتر از دماوند
آنجا که ماده اقاقی‌ها هر روز به گل می‌‌نشینند
و قاصدکها
با خبرهای خوش در راهند
شنبه ها هنوز خوابم می‌اید
وقتی باران به شیشه میزند
و فرشتگان
با التماس دنبال سرپناهی میگردند
جهان اگر دست من بود
شاید آنرا چه رنگی می‌زدم. . . ؟



جای جری خیلی خالیه خیلی !!:(:(:(:(
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
گلدسته ها را بالاتر نبرید !
هرقدر که بالا بروید
بار هم
دستتان به خدا نمیرسد
اما من
خدایی را می‌شناسم
که در حیاط خانه مان
شاه‌ پسند می‌رویاند
و در مزارع
با گندمها و پاییز
زرد میشود.
من، پیرزنی را می‌شناسم
که گمان میکند
خدا
در سجاده اش جا میشود.
هرقدر که بالا بروید
دستتان به خدا نخواهد رسید
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است. تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند. در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم. ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم
آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم و بر صورت مه آلودت می لغزیدم
ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی شود برای دلتنگی هایم
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
انتظار
سردرگمی
جستجو
هدیتی است از جانب تو
و قطره های اشکی که از فراق تو می چکد
روح عطشوار مرا سیراب می کند
اینک چه سخت
لبخند معصومانه ی تو
دستان اراده ی مرا تا اوج سقوط می کشاند
و چه بی رحم است
چشمان زیرک تو
در خواب های آشفته ی من
ای کاش بی دریغ بود روزگار در سخاوت خویش
تا ستارگان
آذین آسمان پیوند ما می شدند
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
عشق درچشمان تو موج می زند
گویی که نگاهت سخن از اوج می زند
در سینه این دل من شاد می شود
مغرور می شود
سخن از تاج می زند
دل اگر که بازیچه ی توست
کجاست آنکه بر دل علاج می زند
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
آن روزکه دیدم رخ او شاد شدم
آشفته شدم
خوار شدم
مست شدم
بی دل وبیمار شدم
بر طعمه ی این دام گرفتار شدم
با خنده ی خود ملک سلیمان بردم
آشفته چو شد جمله پریشان کندم
امشب ای خواب تو از چشم تر من بگریز
که غم دوری او در ره مستان بردم
و تو ای شمع بسوز خواب ز چشمم بربا
شاید آن نور تو امشب به گلستان بردم
و تو ای ماه بیا تا که رخش بینم باز
عشق اونعره زنان , مست و غزل خوان بردم

 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
آرام می آمد
خسته و بی جان
از تکاپوی روزی
در پی روزی
پیاده می آمد
شکرگزار از نانی حلال
راه دوری بود
خورشید خوابش برد
ناگاه دید سنگ ها فرو ریخته از کوه بلند
خفته بر ریل دراز
او برآشفت که مبادا…
صدایی شنید
نوری دید
سویش دوید
ولی او در آن شب جز سیاهی نبود
از آن رو خود را شهـابی نمود
درآورد ز تن جامه ی کهنه را
به چوبش زد و مشعلی روبه راه
قطار سیه چونکه نوری بدید
شتابان ایستاد و سوتی کشید
مسافران هراسان
چه شده؟ میان کوه و ایستگاه!
در حالی که قطارنشینان به بیرون می نگریستند
در ترنم سکوت
او داشت به خکستر پیراهن خود می خندید
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
به خاطر آور ، که آن شب به برم
گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری ، شکسته بین ما
گریه می کنم
با خیال تو
به نیمه شب ها
رفته ای و من
بی تو مانده ام
غمگین و تنها
بی تو خسته ام
دل شکسته ام
اسیر دردم
از کنار من
می روی ولی
بگو چه کردم
رفته ای و من آرزوی کس
به سر ندارم
قصه ی وفا با دلم مگو
باور ندارم
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
از عذاب جاده خسته
نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن
نکشیده و کشیده
غم سرگردونی هامو
با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود
با تو عاشقانه گفتم
با تنم دردی اگه بود
بی رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق می دونستم
این برام شکسته اما
تو رو عاشق می دونستم
تو تمام طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ی من
اسم تو هم سفرم بود
من دل شیشه ای هر جا
هر شکستن که شکستم
زیر کوهبار غصه
هر نشستن که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
نیزه ی نم باد شرجی
وسط دشت تابستون
تازیانه های رگبار
توی چله ی زمستون
نتونستن ، نتوستن
کینه ی منو بگیرن
از من خسته ی خسته
شوق رفتنو بگیرن
حالا که رسیدم اینجا
پر قصه برا گفتن
پر نیاز تو برای
آه کشیدن و شنفتن
تو رو با خودم غریبه
از غمم جدا می بینم
خودمو پر از ترانه
تو رو بی صدا می بینم
کی صدایتو داد به مهتاب ؟
مهتابو کی برد از اینجا ؟
اسمتو کی داد به خورشید ؟
خورشید و کی داد به ابرا ؟
با من رهیده از خود
یک ترانه هم صدا شو
با من از زنجیر این شب
هم صدا شو و رها شو

 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
صدایم کن
ای صدای تو شیشه ی شب را سنگ ویرانی
صدایم کن
ای صدای تو پرده ی شب را چنگ ویرانی
خوشا با صدای تو از خود گذشتن
صدایم کن
صدای تو خنجر
صدای تو سنگر
از این دام وحشت رهایم کن
بخوان آواز همیشه سبز رها شدن از شب بسته
که تا شکوفد گل های سرخ ترانه بر هر لب بسته
به جشن طلوع گل و نور و گندم
صدایم کن
در این فصل گلگون
در این باغ پرپر
برای شکفتن رهایم کن
ببین شب خون
به شهر گلگون
چگونه دشنه می بارد
بخواند تا بخوانم
سرود شکفتن
که شام خون ، سحر دارد
صدایم کن
ای صدای تو بانگ بیداری در دیار ما
صدایم کن
ای صدای تو شعر سرخ خشم تبار ما
خوشا با صدای تو از خود گذشتن
صدایم کن
صدایم کن
 

alireza sh

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2006
نوشته‌ها
2,775
لایک‌ها
70
سن
41
محل سکونت
نصف جهان
گاه با خود میگویم
سهم ما پنداری شادی نیست
لوح پیشانی ما مهر که را خورده ؟
خدا یا شیطان ؟

احمد شاملو
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
واااااااای استاد شما و اینجا!!!!!!!!!!!!!!!!!
نکنه شما هم دلتنگ شدید خدای نکرده!؟
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
چند روز پیش از فرط گرما بالای پشت بام خوابیده بودم و چه حس خوبی داشت خوابیدن زیر آسمان پرستاره و فکر کردن به ستاره ها.

چه دنیای عجیبی است دنیای آسمان. هیچ وقت این حرف که هر کس برای خود در آسمان ستاره ای دارد را باور نمی کردم ولی آن شب حس کردم واقعا این حرف درست است.
هر کس به همراه ستاره اش متولد می شود با او بزرگ می شود هر وقت می درخشد و اوج می گیرد درخشش ستاره اش هم بیشتر می شود و هرگاه در زندگی ناکام می شود درخشش ستاره اش اندک می شود و سرانجام زمانی فرا می رسد که دیگر ستاره اش در آسمان پیدا نمی شود. هر گاه او از درخشش های کم و زیادش خسته می شود و پناه به دنیایی بی دغدغه می برد ستاره اش هم آسمان را ترک می کند. این دنیا را طی می کنیم تا فاصله زمین تا ستاره مان طی شود و بعد از آن پناه می بریم به دنیایی فراتر از آسمان ستاره مان هم با ماست. کسی آن دنیای فراتر از آسمان را با موفقیت طی می کند که ستاره وجودش بدرخشد هر چند تا رسیدن به آسمان همیشه ظاهرا ستاره اش کم نور بوده.
پس سعی کنیم این ستارگان آسمانی را از درون بدرخشانیم. بالاخره همه ما روزی به ستاره مان می رسیم آن را بر می داریم و با خودمان به آسمان های بی نهایت می بریم.

خوشا به حال آنانکه آسمان این جهان آن قدر برای ستاره شان کوچک است که می خواهند هر چه سریعتر روح بزرگ ستاره وجودشان را به آسمانی وسیع تر برسانند.
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت:فقط امروز
برای مدت زیادی از برم می روی بگو که دوستت دارم به چشمانش
خیره شدم قطره های اشک را از چشمانش زدودم وبر لبانش بوسه ای
زدم اما نگفتم که دوستش دارم روزی که به سوی او رفتم آنقدر خوشحال
شد که خود رابه آغوش من انداخت وسرش را بر روی سینه ام فشرد و
گفت امروز بگو دوستم داری دستهای سفیدو بلندش راگرفتم اما باز
نگفتم که دوستش دارم.ماهها گذشت در بستر بیماری افتاد با چندشاخه
گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار بالینش نشستم او را نگاه کردم
به من گفت:بگو که دوستم داری می ترسم که دیگر هیچوقت این کلمه
را از دهانت نشنوم اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم. وقتی که آن
روز به بالینش رفتم روی صورتش پارچه ای سفید بود وحشت زده و حیران
پارچه را کنار زدم تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم فریاد زدم :
بخدا دوستت دارم اما
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
من درست نفهمیدم روند این تاپیک چطوریه ولی فکر می کنم خوندن این چند جمله خالی از لطف نیست.

حقیری می گوید:

نگاهت را برای دیدن هر کس و هر چیزی حرام نکن چون همه لایق نگاه ارزشمند تو نیستند.

من فکر می کنم:

نگاه سکوت را به حرف می آورد.
نگاه ساده ترین راه انتقال و دریافت عشق است. در قلب منی
فقط نگاه قادر است یک دل انسان را به اندازه صد دل عاشق کند.
نگاه رانباید انداخت باید ورزید. در قلب منی

در پایان:

نباید به همه چیز نگاه کنید ولی سعی کنید به همه چیز خوب نگاه کنید. نگاه نیک شک و تردید بی جا را از بین می برد.
 
بالا