پوچی به نام زندگی...
می نویسم: خدا
اثر مازوخیسمی وجود من...فکر می کنم...گذشته ها...لعنت به ادم!! لعنت به حوا !!
عشق!! دروغی بینظیر به بشریت
و من عاشق شدم...عاشق چه؟ عاشق هیچ!
سرم را بالا می گیرم...دوستانم...ادم هایی شاید بهتر یا بدتر از من...نگاه ها همه عصبی...همه در پی مسخره کردن ...گذشته,حال ,اینده...
چه چیز می ماند؟
خدا؟
فانی...
عرفانی...
از کسالت ناخن هایم را می جوم و گوش می کنم...به غوغای پنکه در اتاق...چه ریتمی...سول سی ر فا لا دو می
ریتمش بیشتر به می مینور می زند...
گوش کن...می خواند...من خسته از چرخش های پیاپی...
ذهن مالیخولیایی من همه چیز را می جود...نه نوشخوار می کند!
احتیاج دارم چیزی بترکانم! اکس شاید...یا...ادمی...
افکار نامنظم...شکست ...شکستی پی در پی شکستی دیگر...فحش می شنوم...
من:چرا هیچوقت غرورم را نشکستم؟
من:چون غرور شکستنی نیست...
من:لعنت به تو
من:لعنت به تو
به پارک نگاه می کنم...ادم های هر زه در پی دوستی...نگاه های نا زیبا...انسان های زیبا...تضاد...تضاد...
به پارک می روم...جایی دنج...
غذا های ته مانده در بشقاب...از خوردن متنفرم...فیلمی می بینم...صحنه ارو تی کی شاید!! هم اغوشی گرم...
فکر می کنم...به اشتباهاتم...می دانم هیچ چیزی درست نخواهد شد...نه من نه اطرافم و نه حتی اطرافیانم...می خواهم همه چیز را رها کنم...می خواهم از ان خودم باشم...تنهای...تنها...
می نویسم : حقیقتی تلخ.
می نویسم: خدا
اثر مازوخیسمی وجود من...فکر می کنم...گذشته ها...لعنت به ادم!! لعنت به حوا !!
عشق!! دروغی بینظیر به بشریت
و من عاشق شدم...عاشق چه؟ عاشق هیچ!
سرم را بالا می گیرم...دوستانم...ادم هایی شاید بهتر یا بدتر از من...نگاه ها همه عصبی...همه در پی مسخره کردن ...گذشته,حال ,اینده...
چه چیز می ماند؟
خدا؟
فانی...
عرفانی...
از کسالت ناخن هایم را می جوم و گوش می کنم...به غوغای پنکه در اتاق...چه ریتمی...سول سی ر فا لا دو می
ریتمش بیشتر به می مینور می زند...
گوش کن...می خواند...من خسته از چرخش های پیاپی...
ذهن مالیخولیایی من همه چیز را می جود...نه نوشخوار می کند!
احتیاج دارم چیزی بترکانم! اکس شاید...یا...ادمی...
افکار نامنظم...شکست ...شکستی پی در پی شکستی دیگر...فحش می شنوم...
من:چرا هیچوقت غرورم را نشکستم؟
من:چون غرور شکستنی نیست...
من:لعنت به تو
من:لعنت به تو
به پارک نگاه می کنم...ادم های هر زه در پی دوستی...نگاه های نا زیبا...انسان های زیبا...تضاد...تضاد...
به پارک می روم...جایی دنج...
غذا های ته مانده در بشقاب...از خوردن متنفرم...فیلمی می بینم...صحنه ارو تی کی شاید!! هم اغوشی گرم...
فکر می کنم...به اشتباهاتم...می دانم هیچ چیزی درست نخواهد شد...نه من نه اطرافم و نه حتی اطرافیانم...می خواهم همه چیز را رها کنم...می خواهم از ان خودم باشم...تنهای...تنها...
می نویسم : حقیقتی تلخ.