• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

خانهء دلتنگیها

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
بن بست دستهاي مهاجم گلوي من
راهي نمانده است دگر پيش روي من
ديگر بريده ام نفسي نيست خسته ام
بغضي فشرده است به شدت گلوي من
محكوم تا هميشه به جرم صداقتم
انگشت هاي سرزنش شهر سوي من
نجواهاي گنگ سايه خفاش هاي پير
موسيقي هميشه شب هاي كوي من
تنها تر از مترسك پاييز وحشتم
تشويش و اشك همنفس گفت و گوي من
هر شب شبيه شبنم پر از گل پتوي من
اي كاش مهرباني يك مهربان شبي
دست نوازشي بكشد روي موي من
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
وقتي بارون چشات ميگه وقت رفتنه

وقت حكومت غمو ، حضور گريه منه

سكوت گريه نگام ، هنوز به ياد شب

عشقت تو قلب و دلم ،داغه و گرمه مث تب

تو اين سكوت بی صدا ، بازم دلم از تو رميد

خسته و دل شكسته ام ، خالی ام از عشق و اميد

اين گريه هميشگی ، مونده تو شبهای من

تو اين روزهای بی وفا ، عشق رو تو دادی ياد من

اين قلب خسته و نگام ، آخر بی نشونيه

ياد نگاه آخرت ، تا ته خط موندنيه

صدای آخرين من ،تا تو نيای در نمي ياد

تك تك لحظه های من ، فقط تو رو ازم مي خواد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
كاش مي دانستي
چشم هايم زشكوفايي عشق تو فقط مي خواند
كاش مي دانستي
عشق من معجزه نيست
عشق من رنگ حقيقت دارد
اشك هايم به تمناي نگاه تو فقط مي بارد

كاش مي دانستي
دختري هست كه احساس تو را مي فهمد
دختري از تب عشق تو دلش مي گيرد
دختري از غمت امشب به خدا مي ميرد

كاش مي دانستي
تو فقط مال مني
تو فقط مال همين قلب پر از احساس مني

شب من با تو سحر خواهد شد
تو نمي داني من
چه قدر عشق تو را مي خواهم
تو صدا كن من را
تو صدا كن مرا كه پر از رويش يك ياس شوم
تو بخوان تا همه احساس شوم

كاش مي دانستي
شعرهاي دل من پيش نگاه تو به خاك افتاده است
به سرم داد بزن
تا بدانم كه حقيقت داري
تا بدانم كه به جز عشق تو اين قلب ندارد كاري

باز هم اين همه عشق
اين همه عشق براي دل تو ناچيز است
آسمان را به زمين وصل كنم؟
يا كه زمين را همه لبريز ز سر سبزي يك فصل كنم؟
من به اعجاز دو چشمان تو ايمان دارم
به خدا تو نباشي
بي تو من يك بغل احساس پريشان دارم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
مروز کسی دلش گرفت
غمش گرفت
بلور اشک او شکست
تنهایی کنار او نشست
دختری گریست
از فراغ او
از جفای او
از نگاه بی وفای او
از بهانه های او
امروز کسی دلش گرفت
دختری گریست
اشک او نهایتی نداشت
رودخانه ای روان شد از اشک او
دگر تبسمی به لب نداشت
گوش می کنم به او
حتی گلایه ای به لب نداشت
تنم از حرارت چشمهای عاشقش بسوخت
اما او از این سوختن شکایتی نداشت
امروز من دلم گرفت و آن دخترک که گفتم گریست منم
آن عاشقی که پیکرش بسوخت منم
آن جفا کشیده از نگاه بی وفا ی او منم
آن کسی که غرق شد در رودخانه اشک خود منم
آن کسی که هیچ وقت هیچ گلایه ای به لب نداشت منم
آری عشق من، آن که امروز برای رفتنش از این خاک سرد شک نداشت منم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
كاش مي شد نغمه ياران شنيد
كاش مي شد شور و مستي را چشيد
كاش مي شد بانگاهش تر شويم
كاش مي شد ناز او را هي كشيد
كاش مي شد عشوه معشوق ديد
كاش مي شد رنج عشقش را كشيد
كاش مي شد همچو باران در كوير
با دل و جانش تمنا را كشيد
كاش مي شد با لبانش يار بود
كاش مي شد نوش دارو را چشيد
كاش مي شد همراه حرف دلش
كاش مي شد با دل او زار گريست
كاش مي شد غرق خواهش مي شديم
كاش مي شد هق هق عاشق نشيد
كاش مي شد با صدايش مست شد
كاش مي شد با حضورش سبز شد
كاش مي شد در دلش غوغا بريخت
كاش مي شد با لب حسرت گريست
كاش مي شد همچون سياوش بود زار
كاش مي شد نغمه هايش را شنيد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
هنگامی كه آوازه كوچت
بی محابا در دل شب می پيچد
سكوت
داغی است بر زبان سايه ها
باز هم يادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
اين جا ميان غم آباد تنهايی
به اميد احيای خاطره ای متروك
روزها گريبان گير آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گويم فراموشم نكن هرگز
ولي گاهی به ياد آور
رفيقی را كه ميدانم نخواهی رفت از يادش....
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
روز اول که پوستر عشق را
روی دیوار قلبم دیدم،
باور کردم!
نفهمیدم از اوّل که آنهم یک تبلیغه
عکسش قشنگتر از خودشه!
وقتی رفتم که امتحانش کنم
یا برای قلبم تنگ بود یا گشاد

حالا فعلاً تو رژیمم
گفتم یک خورده احساس کمتر بخورم
شاید که بالاخره اندازه بشه!

حالا هر روز از جلوش رد می شوم
نگاهش می کنم
و خودم را سایز می زنم!

همینجوری شدکه یاد گرفتم
رؤیاهایم را قیچی کنم رو الگوی حقیقت
و بپیچم دور قلبم
که خدای نکرده
ار سرمای قلب آدمها
سرما نخوره!
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
جر یجون ممنونم الان فقط به خاطر تو میام این جا مطلب می ذارم عزیزم!
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
به مغازهء آرزوها رفتم
آرزوها همه جنس
ابریشم، کتان، ساتن
همه رنگ
زرد و قرمز عنابی

بر سر دَخل خدا را دیدم
رؤیا را متر می زد

انسانها را دیدم
همه در حال چانه زدن

به خودم گفتم
بخَرم، نخرم؟

تهی از مغازه بیرون آمدم
آرزوها را پشت سر گذاشتم
سوار تاکسی تنهایی شدم
و آدرس دلم را به او دادم
و دور گشتم ز شهر بیهودگی
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
زندگی یک تپش قلب پیوسته است
بوم، بوم، بوم
آواز نیاز
در انعکاس بی کرانگی
و شهوت رسیدن
در لحظه لحظهءاوج گیری روح

هنگامیکه جرعه جرعهء عمر را سر می کشی
و زمان در رگهایت جاری می شود
در خمارِی بودن
رؤیاهایت را حلقه حلقه دود می کنی
و در همآغوشی عشق
نطفهء یگانگی را بارور می سازی
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
پيوستي به رويا ، به خواب ، به خيال ....
پيوستي به آنچه ديگرتکرارش برايم رنج آور است...

ديگر اين دلخسته را تاب براي زخم زبان نمانده ...رمقي اگر بود ...
تابي اگر مانده بود..نغمه اي اگردرعمق ناي خسته مانده بود ...تمام شد ...

همه چيزتمام شدنش را به رخ ديده مي کشيد ولي گويي ديده را تاب ديدن نبود ...
اما شنيدن تاب آورد...
ديگر بار براي درک واژه ي نبودن ... نبودنت را با جان مي آميزم و نيستي را درآغوش مي کشم ...
حضورم کم رنگ مي شود و نبودن وجود را در برمي گيرد ... ديگر نه دستان را توان ...
نه پاها را رمق ... نه چشمان را تاب ...

نه دل را قرار ... نه تن را وجود مانده است ديگر هميشه هاي تکرار پايان يافت ...
ديگر نه آغازي است و نه پاياني ...
که اينجا پايان پايان است ...
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
کاش دلها آنقدر پاک و خالص بودند که دعا ها قبل از پايين آمدن دست ها مستجاب مي شد
اي کاش آسمان حرف کوير را مي فهميد و اشک خود را نثار گونه هاي خشک کوير مي کرد
اي کاش واژه حقيقت آنقدر با لبها صميمي بود که براي بيان کردن آن نيازي به شهامت نبود
و اي کاش مهتاب با کوچه هاي تاريک آشنا بود و اي کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمي سپرد
اي کاش دوستي به قدري حرمت داشت که شکستنش به اين زودي ها رخ نميداد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
شیرید یا غزال؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
)هر روز صبح غزالی در آفریقا بیدار می شود .
او نیک می داند که باید تندتر از سریعترین شیر بدود و کشته نشود .
هر روز صبح شیری در آفریقا بیدار می شود .
اونیک می داند که باید تندتر از سریعترین غزال بدود تا از گرسنگی نمیرد .
مهم نیست که شیر هستید یا غزال .
بهتر است با طلوع خورشید دویدن را آغاز کنید.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
میانِ واحه سرسبزی از نگاهِ کویر
من و سکوت و مرگ
وشاخه ای ازسدر
سه روز رقصیدیم.
سکوت می خندید
و مرگ
درطپشِ بی قرار و تند نفس
سه بار بوسه به لبهای خنده او زد.
و من سه بار تمام
سوار گیسوی سیالِ سکرِ عطرِ سدر
به نکجا رفتم.

به سومین شب بود
سکوت آمد و بر بسترم دراز کشید
به عشوه با من گفت:
که طعمِ بوسه مرگ
چقدر تکراری است.
بیا و تا خواب است
تو نیز از لبِ خندانِ خنده های من
ستاره ای برچین. . . .

********
من و سکوت
سه سال است
درخیالِ کویر
تمام شنها را
به جانِ خار قسم می دهیم ، ردی از
نگاهِ مرگ
و عطرِ غریبِ شاخه سدر
نشانمان بدهند.

 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
در کویرِ ایمان
برکه ای بود
که از بارشِ عصیان و گنه پر شده بود .

پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
برکه ای بود
که در نیمه شبان شاهد بود
اخترانِ نکام
ساده و سرد
در آغوشِ هوسهای پلیدِ مهتا ب.
از پسِ لذتِ مغشوشِ هم آغوش شدن
غرقه در قطره خون
یک به یک می مردند.

پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
برکه ای بود
که ماه
هر شبِ سردِ خدا
با تن سیم وشش
فاحشه سان
در دل آن
ساق در ساقه لرزنده نیلو فرکی می پیچید.
و به طغیا نِ تمناهایش
زیر آوارِ جنون و شهوت
ساقه را له می کرد.

پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
برکه ای بود
که ماهیهایش
تا دمِ صبحِ خدا
در صفِ منتظمی
منتظر می ماندند
تا که یک بوسه و یک جرعه زهر
از لبِ جامِ لبِ ساقی هرجایی مه
نوش کنند.

پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
پشتِ آبادی ویران شده عشق و وفا
برکه ای بود که شبهای سیاه
پیکرِ سردش را
با کراه
بسترِ هرزگی ماهِ هوسران می کرد.
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
در کویرِ ایمان
چاله ای هست
که در دورترین دره اندیشه کفر
شکلِ یک برکه لبریز از عصیان شده است.

پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای هست
که در نیمه شبان
می بیند.
دخترِ هرزه ماه
سینه در سینه خک
از غم و حسرتِ آغوشِ هزاران اختر
می گرید.


پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای است
که ماه
هر شبِ سردِ خدا
در دل آن
ساقِ سیمینش را
فاحشه سان
روی خاشک به جا ماندهِ نیلوفرها
می پیچد.

پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای هست
که ماه
تا دمِ صبح خدا
در دل آن
مست از جامِ پر از زهرِ تمناهایش
به صفِ منتظمِ ماهی
می اندیشد.

پشت آبادی ویران شده عشق و وفا
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای هست
که شبهای سیاه
پیکرِ گرمش را
از سر شوق
گورِ سرگشتگی
ماهِ هوسران کردست.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
با بوی بنفشِ یاسها
ابرِ نسیم
بر جامِ تهی لاله ها می بارم.
آرام
بسانِ مرده ای در ته قبر
بر بسترِ یادِ غنچه ها می خوابم.
با چشمِ خموشِ اخترانِ تنها
در پهنه پوچِ این شبِ طوفانی
از مرگِ سپیده و سحر می گویم.
در نیمهِ مستورهِ ماهِ عریان
بر مرگِ شهاب های شب
می گریم.
با ساقه سبزِ سبزهِ های بی دشت
از رنگِ نگاهِ روزها
می گویم.
در حملهِ تند بادِ وحشی کویر
از خاطره واحه سپر می سازم.
با سحرِ نگاهِ مارهای تشنه
می پوسم و
در قمار
با خارِ بزرگ
آن خاطره های سبز را می بازم.
بر سینه دخترِ شفق روی افق
پستانِ سپیدِ ابر را می بویم.
با یادِ تمامِ می گسارانِ خمار
از میکده سینه او می نوشم.
سرمست زجامِ بوسه های نمدار
در پهنه قصرِ موی او می رقصم.
با پای خیال
می روم
نرم و سبک
تا شهرِ حریرِ موی شبرنگ او
ناگاه درونِ چینِ زلفِ سیهش
گم می شوم وبجای روزِ چشمش
در درهِ یک شبِ سیه می افتم.
باروحِ مسافرِ پرستوی بهار
از کوچه مشتاقِ سفرمی گذرم.
از پنجه بازِ پر طلایی خزان
با عشقِ بهار
می گریزم
اما
در کشورِ یخپوشِ زمستانِ سیاه
در یکقد می منزلِ سبزه و گل
با خنده پر فریبِ زاغی تنها
در دامِ کلاغهای یخ می افتم.
از درهِ زندگی د لمرده خود
با کوله شوقِ بوسه بر قامتِ کوه
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
شبی در آتشِ خشمِ
خدای جاودانِ من.
خداوندانِ خواب آلودة آلوده می سوزند.
شبی در قطرهِ اشک
فرو افتاده ازچشمم
تمامِ چشمه های تشنة این دشتِ بی رؤیا
بسان ِچشمِ خونینم
ز قبرِ خک می جوشند.
شبی خفاشهای شب
به قعرِ غارهای خود
ز بیمِ روز می پوسند.
شبی شب
کوچه هایش را
به پیشِ پای روزی نو
با چشمِ هزار اختر
چراغان می کند , اما
کدامین شب؟
نمی دانم
نمی دانم که تا آن شب
چندین اخترِ بی پر
به قربانگاهِ این بتهای ویرانگر
خموش وسرد
در طوفانِ تاریکی
بلا گردانِ فکرِ روز می گردند.
نمی دانم که تا آن شب
چندین چشم
در رویای بیداری
به میلِ داغِ شنهای
کویرِ خشک کابوسی حقیقی
کور می گردند.

نمی دانم که تا آن شب
چندین هرزة بد مست
در جامِ سرِ بلبل
ز خونِ نغمه می نوشند
هنگامی
که از تصویرِ مرگِ خود
برای لحظه ای
مغموم
یا مخمور می گردند.
نمی دانم که تا آن شب
چندین روزِ بی خورشید
چندین ماهِ بی رؤیا
چندین شامِ بی فردا
وچندین سالِ بی امید
در راه است.
نمی دانم که تا آن شب
کدامین قلعة خاموشِ بی شهزادة افسانه
زندانِ
مخوفِ دختر ماه است.
نمی دانم که تا آن شب
کدامین قطرةِ آوازهِ خوانِ چشمِ اقیانوس
حکایت گوی مرگِ جویبارِ خستة آه است.
نمی دانم نصیب من
از این راهِ بی انجامِ بی فرجام
کدامین د امِ رسوایی
کدامین چاله و چاه است.
نمی دانم
نمی دانم
به استغنای دانایان قسم
فرزانگانِ سرزمینهای نمی دانم
مرا از باتلاقِ بی کرانِ اینهمه کابوسِ بی پاسخ
به سوی ژرفنای آبی رؤیای دانایی
روان سازید.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
غلتی به این طرف
غلتی به آن طرف
این دوشیزه خیال بیدار شدن ندارد
سالیان دراز است
در سنگینی باری
که با خود می کشد
چشم فرو بسته
تنها هر از گاهی
غلتی ست.
منتظر حادثه ای باید بود
میلاد فرندی از او
در برج بلند فردا
شیر یا خط یک ضامن
دل شیر می خواهد هر چند
مدارا کردن با این بانو
بانوی ناز غلتیده و
لغزیده
به هر سو .
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
بد
آن بد
دقیقه بد ساعت بد
روز بد ماه بد سال بد .
بدتر
آن بدتر
دقیقه بدتر ساعت بدتر
روز بدتر ماه بدتر سال بدتر .

دشنام می دهی
دشنام می دهم
پنجه می کشی
پنجه می کشم
دیوار می شوی
دیوار می شوم .

از گذشته های دور نمی گویم
همین سال پیش
تقویمش را
درون زباله دانی اندا خته ام
نمی خواهم بر گردم
پیش می روم
فرو می روم
اما نه کامل
ذره ذره
در بد در بدتر .

لک لک های سینه سرخ
امسال هم از فراز آسیابهای بادی گذشته اند
باور نمی کنی
از خودم بپرس
که در عین احتیاج
به بدترین نت
از ردیف آواز سفر خارج شده ام .

آبی آبی برای فرود آمدن نیست
بخند !
می خندم !
در آبی سیاه
تمساح بی رحم لبخند تو هم
دوست داشتنی ست .


فرو می روم
در بد
در بدتر
در خیابان خکستری پوش
در آسمان کوتاه قد
در زمین کافر شده
در خیانت بد
در خیانت بدتر !

بدترینی اما در کار نیست
چرا که این قدم های سنگین را
آخرینی نیست .
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
در دو چشم سیاه‌اش اشکی رها می‌لغزید
در نگاه بی‌نگاه‌اش گناهی سرد می‌خندید
وهمی آرام، سینه‌ای خالی، ذهنی ملول
در وجود بی‌وجودش شراره‌ی ابلیسی سرخ می‌رقصید.
 
بالا