آرام و بیصدا گام برمیداشت.
در اعماق سرد و تاریک اکنون خویش،
اندیشهای بود گوییا خاموش!
نقش گنگ آرزوهای نهاناش،
بود شاید
کاین چنین پیدا
غلت میخورد در هذیان گرم خویش!
الههی سکوتی سرشارتر از خیال بود شاید کاین چنین به شهوت
به زیر سینهی خویش میکشیدش!
گیج و عبوس گام برمیداشت.
در رویایی که از تنگنای پر پیچ و خم ذهناش
رهی سخت دشوار میپویید.
در خیالی که از دالان دیوارهای پر سکوتاش
بیخیال و شاد چرخ میزد.
در بخارآلود خاکستری خام نگاهاش گام برمیداشت.
تنها، امیدی در دست داشت که مدام میفشردش؛
سیمایی گشاده که از روشنایاش، لبخند بروید
و زندگی در تولدی دوباره اوج گیرد!
در اعماق سرد و تاریک اکنون خویش،
اندیشهای بود گوییا خاموش!
نقش گنگ آرزوهای نهاناش،
بود شاید
کاین چنین پیدا
غلت میخورد در هذیان گرم خویش!
الههی سکوتی سرشارتر از خیال بود شاید کاین چنین به شهوت
به زیر سینهی خویش میکشیدش!
گیج و عبوس گام برمیداشت.
در رویایی که از تنگنای پر پیچ و خم ذهناش
رهی سخت دشوار میپویید.
در خیالی که از دالان دیوارهای پر سکوتاش
بیخیال و شاد چرخ میزد.
در بخارآلود خاکستری خام نگاهاش گام برمیداشت.
تنها، امیدی در دست داشت که مدام میفشردش؛
سیمایی گشاده که از روشنایاش، لبخند بروید
و زندگی در تولدی دوباره اوج گیرد!