صبرکن سهراب ! گفته بودی قایقی خواهم ساخت !! قایقت جادارد؟؟ من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم...
دوستی ها كمرنگ؛ بی كسی ها پيداست... راست گفتی سهراب؛ آدم اینجا تنهاست...
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر؟
زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند !
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند,
همه جا را سایه ی دیوار زدن !
سهراب،گفته بودی زیر باران باید رفت،رفتم ولی...گفته بودی چشمها را باید شست، شستم ولی...
گفته بودی جور دیگر باید دید،دیدم ولی...
او نه چشمهای شسته ام را دید... نه نگاه دیگرم...
فقط مرا با بدی هایم دید!؟!
دل من سرد نشد...زمزمه ای از ته دل نجوا کرد
تو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستم، آرزویم همه سرسبزی توست!...