چه بی روحم
چه خسته است جان بی روحم
چه بی تابم
چه بی تاب است درد جان تابم
نمیخواهم بخوابم در شبی
حتی دمی بستن دو چشمم را
مانم چون جغد شب
تنها بر بید خمیده
سرکشیده از غم و غربت
چه تنهایم
چه سخت کنج غم را روز شب
در بی کسی صدبار
رفتن
آمدن
ماندن
نشستن
دمی را فرصتی بر خود نیافتن
مرده بودن
جای پای مرگ را بر تن گشودن
چشم ها بسته از همه رسته به غربت بازگشته
منتظر مانده به دیدارش،دیدار مرگ
مردن تا ابد رفتن ندیدن پشت سر را
تا نماند بوی بودن خوردن غم
افسوس زندگی در بی کسی را......!