برگزیده های پرشین تولز

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۸

ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردی مرواد از يادت

در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتی ز حريفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۱۹

ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست

شب تار است و ره وادی ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسيد ز گيسوی شکن در شکنش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی
عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۰

روزه يک سو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست

نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست

چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بی‌خردی وين چه خطاست

باده نوشی که در او روی و ريايی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست

ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست

فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست

اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بی‌عيب کجاست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست

که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پيش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت
به تماشای تو آشوب قيامت برخاست

پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۲

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا اين جاست

سرم به دنيی و عقبی فرو نمی‌آيد
تبارک الله از اين فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

نخفته‌ام ز خيالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست

از آن به دير مغانم عزيز می‌دارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۳

خيال روی تو در هر طريق همره ماست
نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست

به رغم مدعيانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست

ببين که سيب زنخدان تو چه می‌گويد
هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۴

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد
يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۵

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست

از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست

مقام عيش ميسر نمی‌شود بی‌رنج
بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش می‌باش
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست

به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت می‌برند دست به دست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۶

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست

عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گير نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۷

در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست

بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸

به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

بکن معامله‌ای وين دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست

دلا طمع مبر از لطف بی‌نهايت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز
نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۹

ما را ز خيال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است

افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
تحرير خيال خط او نقش بر آب است

بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است

معشوق عيان می‌گذرد بر تو وليکن
اغيار همی‌بيند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۰

زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت
اين نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۱

آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است

تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکر يارب يارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است

شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست
تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است

عکس خوی بر عارضش بين کفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين
با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوک بر دل من زير چشمی می‌زند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴

رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطيفه‌های عجب زير دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين مفرح ياقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که توسنی چو فلک رام تازيانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتيم و زبان سال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار
می‌داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۵

برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه‌ايست که هيچ آفريده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصيحت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنيست
اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست

دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶

تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست

چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست

در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست

زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست

دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست

همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست

سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷

بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست

نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست

رضا به داده بده وز جبين گره بگشای
که بر من و تو در اختيار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
 
بالا